. . .

متروکه رمان زندگی من رمان نبود | ب.b

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)


به نام خالق عشق

عنوان: زندگی من رمان نبود

ژانر: عاشقانه، هیجانی، اجتماعی

نویسنده: ب.b

ناظر: @sani.Quire

خلاصه: گاهی خودخواهی برای ما و دیگران عواقب بدی داره.دختری که با تقلید از یه رمان قصد داره عشقش رو برای همیشه تصاحب کنه اما دست به کاری میزنه که آینده خودش و عشقش رو زیر و رو میکنه...

مقدمه:بعضی از انتخاب های زندگی ما بدون در نظر گرفتن عواقب آن گرفته میشود و انسان رو به اعماق گودالی عمیق میکشاند که راه در رویی نداشته باشد.
‏این خیلی مهارت باارزشیه که تشخیص بدی کی باید رها کنی و کی باید صبور باشی و ادامه بدی.


تیزر رمان زندگی من رمان نبود
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 35 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #11
#پارت دهم
شب تولد محمد، با اصرار های مهناز راضی شدم، به محمد گفتم با دوستم میام اون هم با روی باز قبول کرد.
تولدش تو یه خونه بزرگ با حیاطی با درخت هایِ قد کشیده سرو بود.
یه موزیک ملایم فضای حیاط رو پر کرده بود. یه آلاچیق اون وسط با ریسه‌های رنگی تزئین شده بود. آبشار مصنوعی و بینهایت زیبا هم پشت آلاچیق بود. صدای آب با موزیک فضایی رو ساخته بود که من عاشقش بودم تو دلم گفتم چقد پسره رمانتیکه، نگاه برا تولدش چه تدارکی دیده.
هیچ‌کس اون اطراف نبود به مهناز که محو اطراف بود نگاهی انداختم و از قیافه‌اش خنده ام گرفت، چرخید سمتم و گفت:
_ اییی بهار فک می‌کردم نهایتا یه کافه رزو کرده باشه، چه خودش خودشو تحویل گرفته... خونه باغ رزو کرده و این دم و تشکیلات...
_ شایدم خونه باغه خودشه... ولش حالا این‌هارو چرا هیچ‌کس این‌جا نیست.

مهناز:
_ شاید داماد هنوز آرایشگاهه

با تصور حرفش خندیدم و گفتم:
_ نه دیوونه... مهمون‌های دیگه رو میگم، به غیر از اون گولاخی که دم در بود هیچ‌کس نیست که.
مهناز:
_ چه‌می‌دونم مطمئنی همین جاست!

_ اره پس این‌همه تدارکات برا عمه منه؟

یهو صدای قدم های اون گولاخ رو شنیدیم که داره به سمتمون میاد، یهو مهناز گفت:
_ وای نکنه بخوان یه بلایی سرمون بیارن.

_ ای درد مهناز هیس می‌شنوه.

رو به گولاخ گفتم:
_ آقا، تولد این‌جاست دیگه پس کجا هستن بقیه؟

گولاخ:
_ میان الان... محمد داخل هست، داره حاضر میشه میاد گفت راهنماییتون کنم برید بشینید و پذیرایی بشین.

تو دلم گفتم ای کوفت زودتر بیا تولدت رو بگیر بریم چیه این‌همه داری معطل میکنی؛ رفتیم پشت سر اون گولاخ که نمی‌دونم اسمش چی بود و نشستیم زیر آلاچیق، یه میز پر از شکلات و میوه و شیرینی و شربت اون وسط بود.
مهناز:
_ چجوری گفت ساعت هشت! ساعت نه شد.

_ والا نمی‌دونم تو هی گفتی بیایم که... آقا اون تو تشریف داره ما رو به سبیل‌هاش گرفته... انگار اومدیم عروس رو از آرایشگاه بیاریم.

مهناز:
_ بنظرم اومد قیافه بگیریم بفهمه ناراحت شدیم... یا اصلا پاشو بریم.

_ بشین فعلا...حالا خوب شد نگفتیم خودش بیاد دنبالمون.

مهناز:
_ اصلا خوشم نیومد یک‌وقت رل نزنید ها!

یک‌دفعه با صدای ترمز صدا دار ماشین‌ها و بوق بوق هاشون من و مهناز دو متر رفتیم هوا و اومدیم پایین

حدود هفت یا هشت نفری دختر و پسر ریختند پایین و اومدن سمت آلاچیق
مهناز:
- یا پنج تن
_ ای لعنت بهت مهناز ... انگار مغول حمله کرده!

یهو گولاخه گفت:
_ شما برید داخل محمد باهاتون کار داره
مهناز:
- منم میرم.
گولاخ:
_ نه شما بمونید محمد گفت بهار خانوم بیاد.

قبل این‌که اون قوم مغول بیاد با ترس همراه اون گولاخ شدم و رفتم داخل خونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #12
#پارت یازدهم

داخل یک سالن بزرگ و دوبلکس بود، با دیوار های بلند و تابلوهای نقاشی شده که خیلی هنرمندانه به دیوار ها نصب شده بود.
می‌خواستم فقط بایستم و محو زیبایی بی نظیر نقش و ظرافت هاشون بشم.
گولاخ با یه دسته گل خیلی بزرگ که اندازه نصف هیکل من بود اومد و همزمان محمد از پله ها اومد پایین، دهنم وا موند چه تیپی زده اولش نشناختم، نه به تیپ در مغازه‌اش نه به تیپ کت و شلواری الانش، موهاشو با فرم خیلی خاصی داده بود بالا، یه لبخند ملیحی رو صورتش بود که با دیدنم پر رنگ تر شد، من داشتم از تعجب می‌مردم.
محمد اومد رو به روم ایستاد و سرتا پای منو برانداز کرد، ابرو انداخت بالا وگفت:
_ شال زرد چقد بهت میاد ها... ببخشید سلام، خیلی خوش اومدی.

خیلی کوتاه سلام کردم و گفتم:
_ چیزی شده گفتین من بیام داخل؟
یه اشاره به گولاخ زد و گولاخ دسته گل رو به من داد و رفت، با تعجب گفتم:
_ برای منه؟

_ بله خانوم، قابلتون رو نداره، جهت قدر دانی از تشریف فرمایی شما.

یک آن قند تو دلم آب شد و لبخند زدم و گفتم:
_ ممنون خیلی قشنگه.
محمد:
_ به قشنگی چشمای نمی رسه بانو.
سکوت کردم و به یه لبخند اکتفا کردم
محمد:
_ من برای کسی که به دلم بشینه دنیام رو میدم دسته گل که چیزی نیست
خندیدم و گفتم:
_ مثل این‌که تمام دوره های مخ زنی گذروندید؟!
محمد اخم کرد و گفت:
_ من واقعا حرف دلمو به زبون آوردم.

_ چی بگم والا
دستمو گرفت تو دستش و گفت:
_حالا بیش‌تر باهم آشنا میشیم... بریم بچه‌ها منتظرند.

انگار دویست و بیست ولت برق بهم وصل کردند، یه دستم دسته گل و یه دستم تو دسش وارد حیاط شدیم، همه پاشدن دست و برف شادی می‌زدند و فیلم بردار هم داشت از پایین اومدن من و محمد فیلم می‌گرفت. یه حس عجیبی تو وجودم داشت وول می‌خورد، یه حسی که نمی‌دونم اسمش رو چی بزارم، یکم شوک شده بودم و نمی‌دونستم باید چه رفتاری نشون بدم خیلی غیر قابل پیش بینی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #13
#پارت دوازدهم

با تک تک دوستانش آشنا ام کرد که همه اشون با هم رل بودند به جز یه دختره که محمد گفت دختر خالشه به اسم دلناز . سلین و حامد، فریبا و شروین، سامان و بنفشه.

مهناز هم اومد با محمد سلام کرد و تولدش و تبریک گفت و محمد هم بخوبی جواب داد. مهناز یه چشمکی زد که یعنی تور شدی بالاخره، خواستم فحش بارون اش کنم، تحت فشار بودم می‌خواستم زودتر دستم رو از تو دستش در بیارم و برم پیش مهناز بشینم ولی زهی خیال باطل دستم رو ول نکرد که هیچ، تازه منو برد پشت استند کیک و چاقو رو داد دستم و خودش دستش رو گذاشت رو دستم و کیک رو برید... سعی می‌کردم لبخند مصنوعی‌ام از چهره‌ام محو نشه؛ ولی از درون داشتم منفجر می‌شدم.
عکاس کلی عکس دونفره ازمون گرفت و همه با هر ژست ما دوتا کلی جیغ و سوت می کشیدند. محمد یکم از کیک رو گذاشت تو بشقاب و فیلمبردار ازش خواست که یکم ازش رو بزاره تو دهن من که دیگه صبرم تموم شد با لبخندی که رو صورتم بود یواش گفتم:
- خسته شدم بهتره تمومش کنید و به بقیه مهمون هاتون برسید.
محمد بشقاب کیک رو گذاشت زمین و به فیلمبردار گفت :
- پوزش می خوام، من یه تماسی باید بگیرم.
و یه اشاره به اون گولاخه زد که بیاد کیک رو قسمت کنه بین همه.
پوفی از سر راحتی کشیدم و رفتم کنار مهناز نشستم.

مهناز:
_ ایش الان وقت زنگ زدن بود تازه رسیده بودیم به جای رمانتیک اش.
_ بچه پروعه دارم براش

مهناز با ذوق گفت:
_ خدایی خیلی بهم میاین بهار ... محمد هم خیلی گوگولی و رمانتیکه... چقد با عشق نگات میکردا!

_ مهناز ولم کن توروخدا من از این بشر آویزون متنفرم.

مهناز:
_ خری از بس...

اون‌شب بعد از تموم شدن تولد که رسیدم خونه و از بازجویی های خانواده سربلند در اومدم با عصبانیت و حرص تمام پیام دادم به محمد و گفتم:
_ سلام این کار امشب جنابعالی، توهین بزرگی به شعورم بود که بخشودنی هم نیست لطفا دیگه نه پیام بدین نه سراغی ازم بگیرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #14
#پارت سیزدهم


صبح با صدای غر زدن‌های آرش بیدار شدم

آرش:
_ مثل خرس می‌خوابی پاشو راه رضای خدا دوتا تست بزن.

_ این‌قدر که تو حرص منو میزنی، خودت تلاش کرده بودی الان من تورو الگو قرار می‌دادم.
پتو رو از روی سرم انداختم کنار و نیم خیز شدم، جلو میز توالت من داشت سشوار می‌کشید.
آرش:
_ من اگر درسم رو ادامه ندادم، حداقل عقل دارم، قیافه دارم، عُرضه دارم.

_ آقای با عرضه، برو یه سشوار برا خودت بخر این‌قد سرت رو ننداز بیای تو اتاقم.

آرش برگشت و رفت سمت در و با لبخند کج گوشه لبش گفت:
_ باید بری خونه شوهر، بلکه زبونت کوتاه تر بشه!

به سمتش خیز برداشتم که با سرعت از اتاق رفت بیرون
_ کو شوهر حالا

خودم از حرف خودم خنده‌ام گرفت و تو دلم گفتم ویندوزم هنوز بالا نیومده واسه اینه.
دست و صورتم رو شستم، مامانم و سوگل خانم ( همسایه امون) مشغول حرف زدن بودند تو پذیرایی، طبق معمول چون بابا سرکاره و نیست، ما باید از حضور ایشون سر میز ناهار و شام مستفیض بشیم.

کلافه و بدون خوردن صبحانه، خودمو انداختم رو تخت و گوشیم رو برداشتم... یک لحظه از چیزی که دیدم پا شدم نشستم لب تخت، صد وشصت تا میس کال از محمد! یاد پیام دیشب و تولد و ماجرا هاش افتادم. سریع از همه جا بلاکش کردم و گوشی ام رو پرت کردم رو تخت، کتاب‌های تست رو چیدم جلوم، قبل از این‌که بخوام لای کتاب رو باز کنم، مامانم با یک سینی صبحانه اومد داخل
مامان:
_ بهار جان، مامان... باز بدون صبحانه نشستی پای درس و کتاب.

_ آخ مامان به موقع اومدی خیلی گرسنمه...
سینی رو کشیدم جلو، و چایی شیرین رو هم زدم و یک قلوپ خوردم.

مامان:
_ نوش جونت... چرا از اتاقت نمیای بیرون خودت صبحونه برداری بخوری.

_ حوصله سوالا و حرفای این سوگل خانم رو ندارم.

لحنم رو شبیه سوگل خانم کردم و گفتم:
_ بهارجون چند وقت دیگه کنکورته؟ چند سالته؟ چرا ازدواج نمیکنی؟

مامانم دستش رو گذاشت رو بینی و گفت:
_ هیس بهار می‌شنوه.

خندیدم و گفتم:
_ مهم نیست بشنوه

مامانم خندید و دستش رو به علامت خاک تو سرت تکون داد و رفت از اتاق بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #15
#پارت چهاردهم

کتاب‌هام جلوم پهن بود؛ اما حوصله هیچ کدوم رو نداشتم، حس می‌کنم من برای درس خواندن ساخته نشدم، هیچی تو مغزم نمی‌رفت، حوصله دانشگاه و کلاس و استاد رو نداشتم.
یک ماه مونده بود به کنکور؛ اما من ذره ایی تلاش نمی‌کردم فقط برای سرگرمی کلاس‌های تست مدرسه رو شرکت می‌کردم. از این طریق مهناز رو می‌دیدم و حال و هوام عوض میشد.
بخاطر کنکور، حتی گیتارم هم قرنطینه شده، آرش ازم گرفتش تا حواسم به درسم باشه، تا یک‌وقت نرم سمت تمرین‌های گروهی و کلاس خصوصی
مامانم هم با استاد آرایشگاه‌ام هم حرف زده بود که منو راه نده آرایشگاه تا من فقط وقتم برای درس باشه، چقد خوب بود می‌رفتم. آرایشگاه تابستونا از صبح تا شب شنینیون کار می‌کردم، از کلاس دوم دبیرستان شروع کرده بودم و مدرک هم گرفته بودم.
بابام هم پول تو جیبیام رو کم کرده بود که کمتر برم این‌ور اون‌ور و ولخرجی کنم. به قول شاعر؛ هرکس به طریقی دل ما را می‌شکند.
پوفی کشیدم و کتاب هارو پرت کردم کنار و لم دادم رو تخت، به مهناز پیام دادم که جور کنه بریم بیرون یکم تو پارک قدم بزنیم. در کسری از ثانیه پیام داد که باشه میایم دنبالت.

- میایم؟ مگه چند نفره؟! لابد اشتباه تایپی بوده.
پاشدم حاضر شدم و یه مقنعه انداختم که بگم میرم مدرسه.

به مامانم که مشغول غیبت و حرفای خاله زنک با سوگل خانم بود سلام کردم و گفتم میرم کلاس تست

سوگل خانم:
_ ماشاالله بهار جان، این‌قد درس می‌خونی می‌خوای دکتر بشی یا مهندس؟!
بعد هم خندید.
قبل اینکه من حرفی بزنم مامانم گفت:
_ میخواد خانوم معلم بشه دخترم... برو مامان دورت بگردم تا کی کلاس داری؟

بدون نگاه به سوگل خانم از مامانم خداحافظی کردم و رفتم سر خیابان منتظر مهناز موندم. یک‌لحظه با صدای مهناز برگشتم، سرش رو از شیشه یه ماشین بی‌ام و بیرون آورده بود و دست تکون می‌داد سوار شم. رفتم نزدیک با دیدن محمد که پشت فرمون بود عقب گرد کردم برگردم که محمد اومد پایین و گفت:
_ خواهش می کنم نرو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #16
#پارت پانزدهم

با حرص و چهره بر افروخته برگشتم و رو به مهناز گفتم:

_ یعنی چی این کار؟ بهت صد دفعه گفتم این رو آدم حساب نمی کنم، ازش حالم بهم می خوره. باز تو اینو باخودت آوردی؟!

مهناز:
_ بهار تند نرو، این‌قدر بچه گونه رفتار نکن.

محمد:
_ بهار جانم من از مهناز خانوم خواستم بیان مغازه، چون شما دیگه راه ارتباطی برای من نگذاشتین.

_ شما خیلی بیخود کردید، چقد یه آدم می‌تونه فرومایه باشه که صد دفعه بگن بهش بساطت رو جمع کن برو، باز بمونه.

مهناز:
_ خاک تو سرم بهار!
محمد سرش رو انداخت پایین و گفت :

_ حق دارید، من دیشب تند رفتم خواهش می‌کنم منو ببخشید. من زود صمیمی شدم ... بهم یه فرصت دیگه بدین؛ لطفا!

_ آقای محترم من اصلا نمی‌تونم فاز شمارو درک کنم بهتره تمومش کنید.

مهناز رو به محمد گفت:
_ آقا محمد، بهار مرغش یک پا داره تلاش نکنید من میشناسمش.

محمد با چشم‌های غمگین که نمی‌تونستم درکش کنم بهم چشم دوخت و گفت:
_ من نمی تونم از فکرت دربیام...

بدون توجه به محمد رو به مهناز گفتم:
_ من گفتم بیای بریم یکم پارک پیاده روی، نمیای خودم میرم.

راهمو کج کردم و رفتم اون‌طرف خیابان، یکم راه رو تنهایی رفته بودم که مهناز خودش رو بهم رسوند. بهش گفتم:

_ حتی یک ثانیه هم نمی خوام حرفش رو بزنی! همه پسرا زبون باز خوبی اند... حتی یک ذره شخصیت نداره زود پسر خاله شده.

مهناز:
_ والا چی بگم خودت بهتر می‌دونی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #17
#پارت شانزدهم

دو ماه گذشت که خبری از محمد نشد، دیگه خیالم راحت شده بود که دم اشو گذاشته رو کولش و رفته.
یک ماه پیش رفتم کنکور دادم، حتی یک سوال هم بلد نبودم بنابر این الکی فقط خونه ها رو مشکی می‌کردم، امروز نتایج میومد. بابا گفته بود رتبه ات زیر هزار باشه برات ماشین می‌گیرم، آرش و مامان هم دل تو دلشون نبود و امیدوار بودند به رتبه من، استرس داشتم از دیدن رتبه‌ام که می‌خوان چه عکس العملی نشون بدن! من آینده امو تو تحصیلات دانشگاهی نمی‌بینم، من می‌خوام برم دنبال علاقه و استعدادم تو موسیقی و شنینیون؛ ولی متاسفانه خانواده من فکر می‌کنند دانشگاه نرم یعنی آینده‌ام تباه میشه.
تو فکر بودم که بابام و مامانم و آرش باهم اومدند تو اتاق، آرش گفت:
_ اخبار گفت نتایج اومده... بدو بدو بزن پسوردت این‌هارو

گوشیش رو داد دستم تو سایت سازمان سنجش بود. داشت قلبم میومد تو دهنم. من من کنان گفتم:
_حفظ نیستم که... هروقت دیدم میگم بهتون
بابا:
_ پاشو بگرد پیدا کن ببینم چکار کردی.

مامان با تسبیح تو دستش نشست رو تختم و گفت:
- نذر کردم اگه معلم بشی تو خونه مولودی بخونیم.

آب دهنم رو قورت دادم و پاشدم الکی تو کمد و لای کتابا دنبال کارت ورود به جلسه که تمام اطلاعاتم روش بود بگردم

آرش:
_ از قیافه ات مشخصه گند زدی.

بابا:
_ نخیرم مگه مثل تو هست، دخترم خیلی درس خوند این یک سال همش کلاس تست و کتابخونه بود. هیچ سرگرمی جز درس خوندن نداشت.

با این حرف دلم ریخت و سریع گفتم:
_ نیست بزارید بعدا من الان هول شدم بزارید تمرکز کنم... این‌جوری اومدید تو اتاق والا ترسیدم.

همشون خندیدند و گفتند باشه ما می‌ریم بیرون بگرد خوب و بعد بیا بهمون بگو. باشه ایی گفتم و رفتند بیرون.

یه نفس عمیق کشیدم و رفتم رتبه امو ببینم با دیدن عدد چهل و سه هزار خندیدم؛ اما از تصور عکس العمل خانواده‌ام خنده‌ام به استرس تبدیل شد، به مهناز زنگ زدم تا ازش رتبه اشو بپرسم، جواب که داد گفت پنج هزار شدم. دوتایی مشغول خندیدن و حرف زدن درمورد رتبه درخشان من بودیم که یهو جیغ مامانم رفت هوا، سریع گوشی رو قطع کردم و رفتم بیرون
مامان تلفن به دست ماتش زده بود.
آرش و بابا هراسون هی می‌گفتند
_چیشد! چند شده! مدیرش چی گفت؟
مامان با عصبانیت گفت:
- گل کاشتی بهار، دخترمون آبرومون رو برد شده چهل و سه هزار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #18
#پارت هفدهم

آرش پوزخندی زد و گفت:
_ این هم دختر درس خون شما، دوساعته دلم رو صابون زده بودم که شیرینی رتبه‌ات قراره مهمون بابا بریم ناهار بیرون... علافمون کردی

بابا، با عصبانیت گفت:
_ آرش برو گمشو از جلو چشمام.

آرش:
_ وا؟ یکی دیگه رتبه تپل براتون آورده سر من خالی می‌کنی!

خم شد از رو میز یدونه موز برداشت و گفت:
_ من با اجازه تون یدونه موز بردارم و برم.



از این حرکتش ناخود آگاه خندیدم، با نگاه های خشمگین بابا و متعجب مامان خندم ماسید رو صورتم.

بابا:
_ همه مارو به مسخره گرفتی نه؟

_ نه بخدا، آخه با مزه گفت موز بردارم وبرم.

مامان:
_ الان من به در و همسایه چی بگم... بگم دخترم شده جهل‌وسه هزار! اون‌وقت چی میگن!

بابا:
_ تو که همش داشتی درس می خوندی.

_ نه نمی‌خوندم، من چند دفعه بهتون گفتم که آیندم رو تو تحصیلات و دانشگاه نمی‌بینم شما هی اصرار که نه باید کنکور بدی.

مامان:
_ بیخود، از الان برو بشین برا سال بعد بخون... هی میگه دانشگاه نمیرم، دختر ساغر خانم هفت ساله داره میره دانشگاه می‌خواد دکتری بگیره تازه.

بابا:
_ تا یک‌مدت از پول تو جیبی خبری نیست.

تمام سلاح تربیتی خانواده من محدود کردن بود، با عصبانیت گفتم:
_ ولم کنید... بزارید خودم برای آینده خودم تصمیم بگیرم، من با گیتار زدن و کلاس‌های خصوصی عشق می‌کنم. من با شنیون کار کردن پیشرفت می‌کنم و حتی از خیلی دکتر و مهندس ها هم پولدار تر می‌شم. من اگه دانشگاه برم چهار سال دیگه عمرم رو هدر میدم، نمیخوام برم دانشگاه.

مامان:
_ شانس من رو... اون از آرش که دانشگاه رو ول کرد رفت دنبال کار آزاد؛ این‌هم از دخترم.

بابا بدون حرف رفت بیرون، مامان هم به حالت قهر رفت تو آشپزخونه، شونه‌ایی بالا انداختم و رفتم تو حیات تا یکم به گلدون ها و درخت ها آب بدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #19
#پارت هیجدهم

همیشه آب دادن به گل و گیاه بهم آرامش میده، این ویژگی‌ام رو از مامانم به ارث بردم. مامانم اینقد به گل و گیاه علاقه داره که یک گوشه از خونه رو پر کرده از گلدان هایی که برای هرکدام هم اسم گذاشته، من هم مثل مامانم یک گوشه از اتاقم رو به گلدان های رنگی‌ام اختصاص دادم که با دیدن قد کشیدن‌شون حس سرزندگی رو تو تمام وجودم حس می کنم.
همیشه دوست داشتم برم تو یک گلفروشی کار کنم و برای هرکسی که میاد یک تاج گل طبیعی به سلیقه خودم هدیه بدم.
یک آن کار پیدا کردن تو گلفروشی مثل جرقه از ذهنم رد شد، الان که کنکورم نتیجه ایی نداشت و صد در صد گیتار و آرایشگاه تا اطلاع ثانوی تحریم هست، بهتره کار پیدا کنم و نیازی به پول تو جیبی بابا نداشته باشم.
شیر آب رو بستم و رفتم کنار مامانم که مشغول پاک کردن برنج بود. میدونستم صداش کنم جوابم رو نمیده برای همین بغلش کردم و صورتم رو به صورتش چسبوندم.
بهار:
_‌‌ مامانی قهر نباش دیگه!
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
_ توقع داری بغلت کنم و بگم ممنون که روسفیدم کردی

بیشتر تو بغلم فشارش دادم و گفتم:
_ قربون چشات برم، دعا کن سالم باشم! یوقت اگه سرما بخورم خودت چقد حرص میخوری ؟ الان سالم و سرحال بغلت کردم ناشکری می کنی!
_ ماشاالله این زبونت خیلی درازه
_ عشقی مامان جونم، بخدا رو سفیدت می کنم اینقد خودت رو حرص نده.
_ می خوای برای سال بعد بخونی مگه؟!
_ نه... بزارید کاری که علاقه دارم انجام بدم، اینکه بابا بزرگ اجازه نداده شما دانشگاه برید، منکه مقصر نیستم که دوست دارید من برم دنبال علاقه شما!
_ هیچ مادری بد فرزندش رو نمیخواد
_ می دونم، نگفتم بد منو میخواید، منظورم اینه بزارید خودم تصمیم بگیرم
_ شما بچه های امروزی نمیدونم چرا اینجوری شدید، فقط حرف، حرف خودتونه... انشالله خدا پشت و پناهتون باشه ...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #20
#پارت نوزدهم

عاشق جمله آخرش شدم، یه آدم چقد می‌تونه دوست داشتنی باشه! با اینکه از کار‌ و علاقه ام راضی نیست اما دلش نمیاد زیاد غر بزنه و نارضایتی‌‌اش رو عنوان کنه؛ تازه برام دعا میکنه که خدا هوام رو داشته باشه، مادر فرشته ایی بیش نیست...
با یه ب×و×س×ه جواب مهربونی‌اش رو دادم.

چند روزی گذشت که قرار بود برم بیرون و دنبال یه گلفروشی خوب بگردم واسه کار که وقتی از اتاقم اومدم بیرون؛ با دیدن مامانم که با عجله داشت گردگیری می کرد‌‌و تلفنی به آرش داشت لیست خرید میداد، با اشاره پرسیدم که چخبره؟
مامان بعد از تموم شدن تلفن دوباره شروع به شماره گرفتن شد.
مامان:
_ این بابات هم هیچ وقت نیست، هروقت باید باشه نیست
بهار:
_ چیشده؟ چخبره؟
مامان:
_ ای بابا بازم در دسترس نیست، این آخر منو دق میده
بهار:
_مامان! میخوای بگی چخبره؟
مامان:
_ یساعت پیش عموت زنگ زده که با مادرجون و اینا قراره از اصفهان بیان اینجا
بهار:
_آخ چقد دلم برای مادرجون تنگ شده

مامانم از مادرجون خوشش نمیومد چون مادرجونم زیاد بهش گیر میده و از همون اول با ازدواج بابا و مامانم مخالف بود.
مامانم با دیدن ذوق من صورتش قرمز شد و گفت:
_ بهار ! بیا برو سالاد درست کن، مرغ هم از تو فریزر دربیار، سبزی ها هم هست
بهار:
_ وا مامان ! اصلا غلط کردم ذوق کردم
مامان:
_ بدو... حرف نباشه

باز شروع کرد به شماره گرفتن، جو خوبی برای موندن ندونستم و رفتم تو آشپزخونه و مشغول کار شدم.

شب حدود ساعت ۸ شب بود که مادرجون و خانواده عمو اومدند، عمو حسین و پسرش داریوش و زن عمو مهتاب
برخلاف مامانم که در ظاهر خوشحال بود من واقعا از ته دلم خوشحال بودم از دیدنشون!

باهم سلام علیک کردیم و نشستیم دور هم، عموم حدودا ۴۵ ساله بود و از بابام ۳سال کوچک تر بود؛ زن عموم هم زن افتاده و خوش مشربی بود، من خیلی باهاش صمیمی بودم
پسر عموم سال ۴ ام پزشکی بود و به چشم برادری خیلی خوش چهره و خوش هیکل بود، اما زیادی مغرور بود و از بالا همه رو نگاه میکرد برعکس پدر و مادرش... انگار این خصوصیت رو از مادرجونم به ارث برده بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
109
بازدیدها
2K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین