. . .

متروکه رمان زندگی من رمان نبود | ب.b

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)


به نام خالق عشق

عنوان: زندگی من رمان نبود

ژانر: عاشقانه، هیجانی، اجتماعی

نویسنده: ب.b

ناظر: @sani.Quire

خلاصه: گاهی خودخواهی برای ما و دیگران عواقب بدی داره.دختری که با تقلید از یه رمان قصد داره عشقش رو برای همیشه تصاحب کنه اما دست به کاری میزنه که آینده خودش و عشقش رو زیر و رو میکنه...

مقدمه:بعضی از انتخاب های زندگی ما بدون در نظر گرفتن عواقب آن گرفته میشود و انسان رو به اعماق گودالی عمیق میکشاند که راه در رویی نداشته باشد.
‏این خیلی مهارت باارزشیه که تشخیص بدی کی باید رها کنی و کی باید صبور باشی و ادامه بدی.


تیزر رمان زندگی من رمان نبود
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 35 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_bapj.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #2
#پارت اول

هوا بارونی بود. به همراه رعد و برق شدید، همه با سرعت تو پیاده رو راه میرفتند. تا خودشون رو به زیر پناهی برسونند؛ اما من از خیس شدن واهمه‌ایی نداشتم. صدای غرش آسمان رو می شنیدم؛ ولی هیچ اعتنایی نمی‌کردم برعکس گذشته که اگه تنها بودم خودم رو به مادرم می رسوندم. بابام که اکثر مواقع سر ساختمان سازی بود و خیلی کم تو جمع‌های خانوادگی مون بود؛ ولی این نبودن دلیل نمی شد که بهش وابسته نباشم یا اگه چند روز نبینمش برام فرقی نداشته باشد. خیلی دوسش داشتم یک دوستی به تمام معنا.

از صبح تا شب مشغول کارش بود فقط سر میز شام همدیگر رو می دیدیم با این‌که کم بود؛ ولی خیلی خوب بود. مادرم تمام خریدها و کارها به عهده‌ی او بود واسه خودش مردی بود و یک دوست خوب برای من.

برادرم آرش که چهار سال از من بزرگ‌تر بود، چقد وقتی خونه بود باهم کل کل می کردیم و می خندیدیم

با برخورد به یک خانمی که از روبه رو کنارم رد می‌شد متوجه موقعیتم شدم. چرا این‌جا؟خیلی از خونه‌ام دور شده بودم. رفتن تو گذشته‌ها و هم چنین فکر کردن به خانواده‌ام حواسم رو پرت کرده بود. آخه خیلی وقته که دیگه ترد شدم و از دیدنشون محروم.

پالتوام تماما خیس شده بود، دستی برای یک آژانس بلند کردم با توقفش سوار شدم با رسیدن به خونه حساب کردم، با کلید درو باز کردم و داخل شدم خونه‌ام یه خونه‌ی سه خوابه و بزرگ بود تو یک آپارتمان در زعفرانیه.

لامپ هارو روشن کردم با اینکه ساعت یازده بود و فکر می‌کردم محمد برگشته باشه؛ ولی زهی خیال باطل آهی کشیدم و سریع لباس هام رو عوض کردم سردم بود پتویی دور خودم گرفتم وبه شوفاژ تکیه دادم خیلی خسته بودم؛ ولی دوست داشتم محمد بیاد و بعد بخوابم با این‌که طعنه یا هرچیزی می شنیدم با این‌که براش اهمیتی نداشتم؛ ولی نمیدونم چرا می خواستم بیاد و بعد بخوابم.

دلم برای خودم سوخت برای همین بغض کردم. بغض کردم چون هنوز بیست‌و‌دو سالم بود؛ ولی اون شور وهیجان رو نداشتم یک دختر سرد و بی روح که از زندگی فقط یه شوهر داره که اون‌ هم نمی‌خوادش که اون هم با زور باهاش زیر یک سقف اومد دختری که با حماقت یا بهتره بگم نفهمی و ناآگاهی خانواده اشواز دست داد.

موقعی که هجده سالم بود یک دختر شر بودم که همه از دستش عاصی شده بودند؛ ولی خیلی دوسش داشتن. یه دختری که وقتی خونه بود هیچ کس خنده از لبش نمی‌افتاد وهمیشه دوست داشت با کاراش و حرفاش دیگران رو بخندونه. یه دختر پایه واسه بیرون رفتن، کوه رفتن و خوش گذروندن. عاشق موسیقی، رقص و آرایش. با یادآوری خودم تو چند سال پیش که هنوز با محمد آشنا نشده بودم لبخندی زدم انگار گذشته‌ام یه آدم و یک دختر دیگه‌ایی بودم ومن نبودم خیلی فرق کرده بودم نه دیگه دوست داشتم بخندم نه دیگران رو بخندونم ونه هیچ چیز دیگه.

باصدای چرخیدن کلید تو در از فکر بیرون اومدم ازجام پاشدم محمد بود رفتم جلو با این‌که میدونستم بهم اعتنایی نمی کنه.

بهار:
_ سلام... چقدر دیر اومدی!

در رو بست. حتی نیم نگاهی هم نینداخت و رفت تو اتاق خواب روی تخت نشستم داشت لباساش رو تعویض میکرد. اندام و هیکلش نه لاغر بود نه خیلی ورزشکاری. چشم ابرو مشکی و پوست سبزه و لبای قلوه ایی. متوجه شدم یک‌لحظه با نگاهم دارم می‌خورمش و اونم با یه نگاهی پر از تنفر بهم چشم دوخت.

بهار:
_ کجا بودی؟ نمیگی من تک و تنهام تو خونه میترسم.

بازم جوابی نشنیدم و سرم رو انداختم پایین بعد از زدن مسواک روی تخت دراز کشید.

محمد:
_ خاموش کن این لعنتی هارو...

نگاهی به لامپا انداختم و از جام پاشدم و خاموش کردم و اومدم بیرون، خیلی گرسنه‌ام بود؛ اما میلم به چیزی نمی کشید، دلم محبت و توجه می‌خواست بیش‌تر به غذای روح احتیاج داشتم تا غذای جسم. به خاطر همین بیخیال شام خوردن شدم و رفتم مسواک بزنم، و آیینه دسشویی خودمو نگاه کردم چقد چهره معصومی داشتم چطور محمد دلش میاد منو این‌جوری اذیت کنه و بهم توجه نکنه. چشمام درشت و عسلی رنگ بود و پوست سفید و موهای خرمایی و لب هایی که بدون رژ لب هم همیشه رنگ داشت.

بعد از زدن مسواک رفتم تو اتاق خواب، طبق معمول پشت به هم خوابیدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 35 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #3
#پارت دوم


باکیسه‌های خرید تو مترو نشسته بودم صدای خندهای خودم و مهناز دوست صمیمی‌ام تو گوشم بود همیشه باهم بعداز مدرسه سوار مترو می‌شدیم می‌خندیدیم، همه عاصی بودند از سرو صدای ما، کلی حرف میزدیم که حتی مسیر طولانی مدرسه تا خونه برامون خیلی زود تموم میشد.
شاخی بودیم واس خودمون، ادعامون میشد از اون دخترا نیستیم که زود عاشق پسرا بشن و بهشون پا بدن یا اصلا اهل پسربازی باشن؛ ولی.

- بفرمایید خاله

متوجه دختر بچه‌ای که حدودا سه ساله بود و با چشمای رنگی وچهره نمکین شدم که بهم پاستیل تعارف می‌کرد.

لبخندی زدم و گفتم:
_ مرسی عزیزم نوش جونت.

- پاستیل دوست نداری!

لپشو کشیدم و گفتم:
_ اسمت چیه که اینقدر شیرینی!

-نفس

یدونه پاستیل برداشتم و گفتم:
_خیلی اسمت قشنگه.

خندید و رفت کنار مامانش که یک زن حدودا سی ساله بود نشست.

مامانش که جفت من نشسته بود گفت:
_ وای چقد شما به آبجی من شبیه‌اید.

بهار:
_ من؟

- آره، خیلی... نفس هم وقتی شمارو دید فکر کرد که خاله‌اش هستیدخیلی خالش رو دوست داشت.

بهار:
_ برای خواهرتون اتفاقی افتاده؟

-یکسالی هست که فوت کرده.

بهار:
_ وای متاسفم!

-مرسی... می‌تونم اسمتون رو بپرسم.

بهار:
_ بهار...

- منم نگین...

یکم باهم گرم صحبت شدیم که فهمیدم اونام خونشون نزدیک ماست و یه سالن آرایشگاه داره... براهمین شمارش رو ازش گرفتم و یه تک بهش زدم که شماره منم داشته باشه بلکه خواستم یه روز برم سالنش

....

کیسه‌های خرید رو گذاشتم روی اپن به یاد مامانم افتادم.
هرموقع که از خرید بر می‌گشت باشوق و ذوق خریدها رو بیرون می‌آوردم وچندتاش رو می‌بردم تو اتاقم و می‌خوردم با صدای زنگ تلفن از فکر در اومدم با دیدن شماره محمد ترس تمام وجودم رو گرفت.

با ترس گوشی رو برداشتم وگفتم:
_سلام..

محمد:
_ ناهار واسم مرغ درست کن میام خونه

بهار :
_ کی میای؟

باشنیدن صدای بوق فهمیدم که قطع کرد.

خوشحال شدم که می‌تونم بعد از مدت‌ها با محمد ناهار بخورم بعد از حاضر کردن ناهار دوش گرفتمت و تاپ وشلوارکی که خیلی وقت پیش خریده بودم رو پوشیدم.
خیلی تو تنم قشنگ بود یکم خط چشم و رژ زدم.

با این‌که می‌دونستم محمد حتی سرش رو بالا نمیاره نگاهم کنه؛ ولی دوست داشتم امروز که قراره باهم ناهار بخوریم به خودم برسم
با شنیدن صدای در، درو باز کردم در کمال تعجب وقتی سلام کردم محمد جوابم رو داد.

نگاهی به اطراف خونه انداخت و گفت:
_ ناهار برای چند نفر درست کردی!

لبخندی زدم و گفتم:
_ الان میز رو می‌چینم.

محمد:
_ لازم نکرده... پرسیدم برای چند نفر؟

بهار:
_ دو نفر

محمد:
_ خوبه.

بهار:
_ پس برم میز رو بچینم؟!

محمد:
_ آره... بعدش هم حاضر شو برو بیرون مهمون دارم نمی‌خوام وقتی میاد تو رو ببینه

بهار:
_ مهمون؟

محمد:
_ آره... سر خر نداشته باشیم بهتره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #4
#پارت سوم

تمام ذوقم یک آن کور شد و گفتم:
_ خب میرم تو یکی از اتاق‌ها و بیرون نمیام
محمد:
_ چه زبون نفهمی تو... میگم میری بیرون بگو چشم... حاضر شو برو دیگه تکرار نکنم.
هجوم اشک رو تو چشمام احساس کردم
گفتم:
_ منو واقعا داری بیرون میکنی؟

محمد صداش رو برد بالا و گفت :
_ حرف نباشه میگم برو بگو چشم
با بغض گفتم :
_ من جایی نمیرم.
محمد صداش رو برد بالا ودسش رو بالا آورد که بزند توز صورتم؛ ولی منصرف شد و گفت:
_ میز رو می‌چینی و گم میشی ... روحرف منم حرف نمی‌زنی پررو و گرنه می‌زنم تو دهنتا.
می‌ترسیدم که حرفی بزنم بخاطر همین مشغول چیدن میز شدم، اشکام بی‌صدا می‌ریخت، محمد یه شاخه گل رز با یک جعبه جواهر گذاشت کناربشقاب، باتعجب گفتم:
- این چیه؟!
در جعبه رو باز کرد و یک حلقه پر از جواهر رو
روبه‌روم گرفت و گفت:
_ برای عشقمه.
دستم رو آوردم بالا تا تو دستم بگیرم که گذاشت توجعبه‌اش و گفت:
_ هه... فکر کردی برای توعه... مگه زده بسرم!
بهار:
_ پس مال کیه؟
محمد:
_ قرار نیست که تا آخر عمرم پاسوز تو وجرمی که نکردم باشم.
بهار:
_ داری شوخی می‌کنی نه!
محمد:
_ دلیلی نمی‌بینم با تو شوخی کنم... سریع برو نمی‌خوام برگردم ریختت جلو چشمام باشه
سیگارش رو روشن کرد ورفت سمت تراس.

از حرص چندتا نفس عمیق کشیدم و خیز برداشتم سمت غذاهای رو میز تا همش رو روانه سطل زباله کنم که یک‌دفعه برگشت و گفت:
_ تا بهت خبر ندادم هم بر نمی‌گردی.

این رفتارش دیگه ته نامردی بود دو ساله با هر اخلاق و رفتارش ساختم با طعنه‌ها و بد دهنیاش، با خرد کردن شخصیتم، با کم محلی هاش؛ ولی دیگه این کارش حرصم رو درآورده بود نمی‌تونستم سکوت کنم، برای همین جلو بغضم رو گرفتم و رفتم گل و جعبه انگشتر رو برداشتم و از تراس پرت کردم پایین.
با بهت بهم خیره شد. قبل این‌که بخواد حرفی بزنه و عکس العملی نشون بده گفتم:
_ قرار داری! گمشو بیرون این‌همه پارک و کافه این‌جا جاش نیست... هر روز هر روز شام و ناهارت بیرونه اون‌وقت امروز من باید برای تو و اون در به در غذا درست کنم؟
بدون این‌که منتظر حرفی باشم اومدم تو اتاق و رفتم نشستم رو تخت. صدای تپش‌های قلبم رو می‌شنیدم دلهره داشتم که الان ممکنه بیاد و من رو تیکه و پاره کنه، اولین بار بود تو روش وایسادم.
با صدای خرد شدن و شکستن ظرفا قلب و دلم ریخت، بالاخره باید یجوری زهرشو بریزه.
در ورودی به طرز وحشناکی بسته شد فهمیدم رفت بیرون.
می‌دونستم این‌کارم رو بی‌جواب نمی‌زاره و تلافی می‌کنه؛ اما برام مهم نبود! دلم گرفته بود می‌خواستم زار بزنم، داد بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #5
#پارت چهارم

ساعت شش عصر بود از اتاق بیرون اومدم انگار از صبح تا شب کار گری کرده بودم این‌قدری که بدنم کوفته بود.
با دیدن ظرف‌های خرد شده لابه لای برنج و مرغ و سالاد آهی کشیدم. دوست داشتم شهامت مردن داشتم و خودم رو خلاص می‌کردم از این زندگی، من هنوز بعد از گذشت نزدیک سه سال هنوز دارم تاوان عشق دوران نوجوانیم رو می‌دادم، عشق نوجوانی! یعنی الان دوسش ندارم، نمی‌دونم.

یه دمپایی پوشیدم و شروع به جمع کردن خرده شیشه‌ها کردم کل خونه رو خرده شیشه ریخته بود تو دلم کلی فحش بارش کردم. حین تمیز کردن. این‌قدر این‌کار رو کرده بودم تو این خونه جهنمی که دیگه بدون این‌که دست یا جاییم رو زخم کنم این‌کار رو انجام می‌دادم. هه
یه دوش آب گرم گرفتم و حاضر شدم برم بیرون یکم حال و هوام عوض بشه، وقتی محمد دنبال عشق و حالشه چرا بمونم خونه و غصه‌اش رو بخورم!
خیابون ها بی‌نهایت شلوغ بود لابه لای ماشین‌ها رد شدم سردم شده بود و خسته بودم از پیاده روی، رفتم تو یه کافه. اوف چه گرمای خوبی خورد تو صورتم خیلی جای دنجی بود میز و صندلی های کوچولو و شیک، یه موزیک ملایم، رو دیوارها گلدون‌های رنگی کوچیکی زده بودن. پشت یکی میزهای دونفره نشستم.
دوتا دختر و پسر پشت میز نشسته بودن معلوم بود دوست بودن باهم داشتم با حسرت بهشون نگاه می‌کردم که یهو با صدای جیغ یکی گفت :
_ بهار!
برگشتم دیدم سلین دوستم بود یک‌لحظه جا خوردم و بعد پاشدم هم رو تو بغل گرفتیم.

_ سلین! ‌تو این‌جا چی‌کار می‌کنی مگه تو نرفتی پیش نامزدت شیراز؟! دیوونه چقد دلم برات تنگ شده بودا
نشستیم رو به روی هم پشت میز
سلین:
_ وای دلم منم خیلی تنگ شده بود نامزد گوشیتم که خاموشه عوض کردی شماره تو؟

_ اره اون خطم مشکل داشت... نگفتی تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
سلین:
_ رفتیم شیراز؛ اما من نمی‌تونستم اون‌جا دووم بیارم با حامد (نامزدش) اومدیم تهران و این کافه رو راه انداختیم.
با ذوق گفتم:
_ یادمه عاشق کافه زدن بودیی
سلین:
_ اره دیگه من به هر چی که بخام می‌رسم می‌دونی که...
یه چشمک زد منظورش نامزدش بود.
_ا زدواج کردین؟
سلین:
_ اره یه هشت ماهی میشه.
_ عزیزم خوشحال شدم.
سلین:
_ بیا بریم اون طرف حامد هم هست این‌جا چرا نشستی، انگار کافه‌ی خودته راحت باش.

کیفم رو انداختم رو کتف‌ام و رفتیم داخل یه اتاق که بی‌نهایت زیبا بود یه تلویزیون شصد اینچ‌گذاشته بود اون وسط و مبل و صندلی‌های رنگی و گل و گیاه. این‌قدرکه ذوق زده شده بودم اصلا یادم رفته بود به حامد سلام کنم.
سلین:
_ حامد، بهار رو یادته. باورت میشه اتفاقی اومده این‌جا.
از فکر اتاق دراومدم به گرمی سلام علیک کردیم و نشستیم دور هم قهوه خوردیم و این‌قدر حرف زدیم و خندیدیم.
حامد از رفیق‌های قدیمی محمد بود و من از این طریق با سلین آشنا شدم. اوایل خیلی باهم مسافرت و کوهنوردی و مهمونی می‌رفتیم.
و یک‌دفعه حامد سلین تصمیم گرفتن بروند شیراز برای زندگی و کار و بعد از اون هم اون اتفاق مزخرف برای من و محمد افتاد کلا یادم رفته بود سلین و حامد رو

حامد:
_ راستی محمد کجاست! ایران نیست! خبری نیست ازش؟ تو اینستا هم فالو نمی‌کنه
یهو تمام حال خوبم با این سوال زهرمارم شد
گفتم:
_ سرش شلوغه... بیش‌تر سرکاره، دلم گرفته بود تو خونه دیگه مجبور شدم تنها بیام بیرون
سلین:
_ بهار! خیلی خوب شد دیدمت هفته دیگه تولدمه... دعوتتون می‌کنم حتما باید بیایید ها!

تو دلم خالی شد بجای این‌که خوشحال بشم؛ ولی با یه لبخند جمعش کردم و گفتم:
_ چشم عزیزم چرا که نه؟
(آره جون خودت محمد مثل برج زهرمار هم قبول میکنه باهات تولد بیاد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #6
#پارت پنجم

دیدن سلین و حامد با این‌که حال ظاهریم رو تونسته بود خوب کنه؛ اما دلم رو بدجور برده بود به گذشته‌ها، وقتایی که دنبال بهونه بودم تا مامانم بزاره برم بیرون با محمد. البته خبر نداشتند که با محمد میرم همیشه هماهنگی این کار رو دوش دوستم مهناز بود می‌گفتم با مهناز بیرونم.
اون‌وقت خیال مامانم هم راحت میشد.
هر جمعه که من مدرسه‌ام تعطیل بود با سلین (که دوسال ازم بزرگ‌تر بود یه دختر شاد و پر انرژی، مو مشکیِ فرفری، چشمای بادومی و کشیده با مژه‌های پر پشت که انگار کاشت زده، لبایی که تناسب صورتش رو تکمیل کرده بود. دختر نمکین و بامزه‌ایی بود) و حامد (یه پسر هیکلی و قد بلند که از نظر خیلی ها جذابه ابرو‌های کشیده و ته ریش و پوست تیره)
می‌رفتیم دربند و دریاچه و
چقدرکه خوش بودیم.

با صدای زنگ موبایلم از فکر در اومدم حامد داشت سفارش مشتری رو حاضر می‌کرد و سلین هم مشغول تزیین شده بود.
نگاهی به صفحه موبایل انداختم محمد بود استرس گرفتم جواب دادم:
_ بله؟سلام...
محمد:
_ کدوم گوری هستی؟!
_ بیرونم... چیزی شده؟
محمد:
_ آدرس!
با اومدن سلین مجبور شدم لحنم رو عوض کنم:
_ قربونت برم عزیزم الان خودمو می‌رسونم خونه.
محمد:
_ چی زرت و پرت میکنی؟ کجایی میخام بیام دنبالت.
_ بگم کجام باورت نمیشه... بیام خونه برات تعریف می‌کنم عزیزم می‌بوسمت خداحافظ
اولین بار بود که من زودتر قطع کردم
برم خونه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه سریع از جام پاشدم و از حامد و سلین خداحافظی کردم.
ساعت دوازده شب بود همه ماشین شخصی بودن هیچ تاکسی و آژانسی نبود یا اگرم بود آدرسم رو که می‌دادم مسیرشون نمیخورد، استرس داشتم دیرم شده بود محمد الان به خونم تشنه‌اس!
با شنیدن صدای حامد برگشتم.
حامد:
_ هنوز نرفتی من فک کردم ماشین داری!
_ نه امروز خواستم یکم پیاده روی کنم ( آره جون خودت)
حامد:
_ یک‌لحظه صبر کن ماشینم یکم پایین تره الان میام می‌رسونمت.
_ نه بابا زحمت میشه.
حامد:
_ تعارف نداریم که بهارجان.
آهی از سر راحتی کشیدم
سوار ماشین حامد شدم و تا خونه منو رسوند
_ ممنونم حامد زحمت کشیدی.
حامد:
_ به محمد سلام برسون بگو خیلی بی‌معرفته
خندیدم و گفتم:
_ نگو مشغله‌هاش زیاده دیگه از این به بعد هم رو بیش‌تر می‌بینیم ( وای چقد حرف می‌زنم)
با خداحافظی از ماشین بیرون اومدم قبل این‌که در رو ببندم یه مشت حواله صورتم شد تا چند لحظه چشام سیاهی رفت با دیدن محمد با بهت نگاهش کردم.
محمد:
_ این کارهات تمومی نداره نه؟!
حامد از ماشین در اومد:
_ محمد؟ چی‌کار می‌کنی؟!
محمد از دیدن حامد جا خورد و منم که غرور و شخصیتم یک آن به باد رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #7
#پارت ششم

حامد اومد سمت محمد، دست مشت شده اش رو گرفت و گفت:
_ آدمی تو؟ کی زنش رو میزنه؟ چکار کرده؟
محمد دستش رو کشید بیرون و گفت:
_ تو یهو از کجا پیدات شد!
بعد رو به من گفت :
_ چه غلطی می کردین باهم تا این موقع شب؟!
از خجالت مردم، حامد با تاسف سری تکون داد و گفت:
_ هنوزم فکرت مریضه
حامد برگشت سمت من و گفت:
_ من متاسفم بهار خانوم... اگه می‌دونستم قراره این‌جوری بشه عمرا شمارو نمی‌رسوندم
محمد:
_ سلین میدونه؟ آره!
بهار:
_ چی میگی محمد... من رفته بودم کافه حامد و سلین... یهویی شد، یهویی هم رو دیدیم
محمد:
_ تو گمشو...گمشو خونه
تا اومدم حرفی بزنم محمد سرم داد کشید، چندتا از همسایه‌ها از پنجره سر بیرون آورده بودند ببینن چخبره، دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.
چشمام پراز اشک شد با نفرت به محمد نگاه کردم و بعد با نگاهی مملو از شرمندگی از حامد خدافظی کردم و رفتم داخل خونه، لعنت بهت بهار؛ لعنت به این عشق لعنتیت. لعنت به اون رمان. لعنت به این دنیا
دلم بغل مامانم رو می‌خواست، دلم حمایت خانوادم رو می‌خواست.

...
یک ماهی گذشت از اون شب، محمد دیگه در رو به روم قفل می‌کرد و کلید‌هام رو گرفته بود. بیشتر اوقات هم خونه بود و مغازه (پوشاک) و بیرون نمی رفت، کلافه شده بودم از بس مسیر دسشویی و آشپزخونه و اتاق خواب رو طی کرده بودم.
از آخرین حرفی که باهم زدیم هم دوهفته میگذره.که اونم سر تولد سلین بود که راضی نشد بریم.
حس می‌کردم اتاق داره برام هر لحظه و هر لحظه خفه تر میشه،
تاریک تر میشه، گرم تر و نفس گیر تر
حالم از در و دیوار خونه بهم میخورد، از صدای تیک تیک ساعت، صدای تلویزیونی که کانال هاش باب میل محمد عوض میشد
طاقت نیاوردم رفتم از اتاق بیرون و تلویزیون رو خاموش کردم
محمد:
_ مریضی؟
بهار:
_ آره مریض شدم از بس تو این خونه ام ... اسیرم مگه؟
محمد:
_ اره اسیر منی. الانم برو حوصله ات رو‌ ندارم
_ منم حوصله‌ات رو ندارم فک کردی دارم از بودن با تو لذت میبرم؟
محمد:
_ لذت نمی‌بردی غلط کردی خودت رو چپوندی تو زندگی من!
می‌دونست چجوری می‌تونه حرصم رو دربیاره

_ اره خریت کردم خوبه؟ خر بودم نمی‌فهمیدم تو داری بازی‌ام میدی، فکر می‌کردم با این کار کمک می‌کنم به تو که زودتر بهم برسیم.

محمد:
_ ممنون از زحمات شما، برو می خوام فیلم رو ببینم... برو نبینمت.

دیوونه‌ام کرد و یهو بدون فکر کردن گفتم:
_ میرم، به معنای واقعی کلمه رفتن.

با قدم هایی محکم سمت تراس حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #8
#پارت هفتم

دستم که به دستگیره در رسید، یکی کتفم رو گرفت تو دست‌هاش و کشوندم عقب با دیدن چشم‌های متعجب محمد گفتم:
_ ولم کن... دیگه خسته‌ام کردی، دیگه تحمل ندارم.
محمد در تراس رو قفل کرد و من رو برد تو اتاق خواب.
_ بخدا اگه بخوای زندونیم کنی یه بلایی سر خودم و خودت میارم... به جون مامانم که دیگه تموم می‌کنم این زندگی نحس رو...
محمد سکوت کرده بود منو نشوند رو تخت و از اتاق رفت بیرون
عصبی تر از قبل با قدم هایی بلند از اتاق خارج شدم، رفتم دنبالش که تو آشپزخونه بود
_ محمد... من غلط کردم بیا تمومش کنیم من هیچی ازت نمیخوام، مهریه‌امم می‌بخشم، هم من راحت میشم هم تو از دست من
در کمال تعجب محمد یه لیوان آب آورد داد دستم و بدون حرف رفت نشست رو کاناپه
حرف زدنش یک طرف، حرف نزدنش هم یک طرف.
لیوان آب رو کوبوندم رو اپن آشپزخونه و داد زدم:

_خسته شدم محمد، التماس‌ات می‌کنم تمومش کنیم. من پشیمونم، من دیگه دوسِت ندارم... بسه این زندگی جهنمی... داری دیونه‌ام‌ می‌کنی حس میکنم ۶۰ سالمه، پیرم کردی محمد...

محمد:
_ فردا صبح برو بیرون یخورده آفتاب به مغزت برسه... چند وقته خونه بودی خل شدی.

با حرص و نفرت گفتم:
_ نه خل نشدم خل بودم که خانوادم رو فروختم به تو، بخاطر توِ بی ارزش آیندم رو تباه کردم... خل بودم که دروغات و حرفاتو باورم شد و فکر کردم آره واقعا دوسم داری...

با زدن این حرف رفتم تو اتاق و از پشت در رو قفل کردم
چشم بندمو گذاشتم و یه آهنگ (دانیال رمضانی خسته شدم) که صداش رو بی‌نهایت بردم بالا گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #9
#پارت هشتم

|به وقت هجده سالگی|

صدای زنگ آخر به صدا در اومد، با مهناز زودتر از معلم و بقیه بچه‌ها از کلاس دویدیم بیرون.گوشیم رو که جای ساز خوب براش ته کیف‌ام درست کرده بودم؛ بیرون آوردم.
هوا بشدت گرم بود؛ مهناز رفت از مغازه دوتا هویج بستنی بگیره. منم گوشیم رو روشن کردم، سرم تو گوشی بود که صدای ترمز یه ماشین و بعداز اون بوق باعث شد سرم رو بیارم بالا، با دیدن مدیر سریع گوشی رو بردم پشت سرم.

مدیر:
_ سپهری... یبار دیگه با گوشی بیای مدرسه می‌گیرم ازت و تا بعد کنکور بهت نمیدم.

_ بله چشم خانوم... والا دفعه اولمه.

همون موقع مهناز اومد با دوتا آب هویج بستنی که مدیر با دیدنش گفت:
_ مثلا سال کنکورتونه... باید الان تو مسیر کتابخونه باشید.
قبل این‌که دفاعی کنیم پاش رو گذاشت رو گاز و رفت.
مهناز:
_ چه دلش خوشه بعد از این کلاس های تست دیگه حال می‌مونه آدم بره کتابخونه.
_خدایی الان کلاس تست هم نبودیم حال کتابخونه رفتن نبود.

مهناز :
_ نه دیگه من عاشق درس خوندن‌ام.
جفتمون خندیدیم، آب هویج بستنی رو ازش گرفتم و رفتیم رو چمن‌های میدان نشستیم. موبایلم رو درآوردم نت ام رو روشن کردم.

_ عه باز این سمج پیام داده!
مهناز:
_کی؟
_ همون فروشنده که رفتیم برا تولد مامانم از مغازه اش لباس خریدیم.
مهناز:
_ خو شماره اتو از کجا آورده!
_ احمق بجای هشصد تومن هشتاد تومن کشیده بود. خونه که رفتم فهمیدم، زنگ زدم به شماره‌ایی که رو کارتش بود و جریان رو گفتم... شماره کارت داد بقیش رو کارت به کارت کردم. الان از اون روز هی پیام میده تشکر میکنه.

مهناز خندید و گفت :
_ آقا عاشقت شده... بادا بادا مبارک بادا.

_خفه شو مهناز.

مهناز :
_ خو چیه صد در صد گفته چه دخترِ خانوم و با ادبی که پولمو برگردوند... چقد با وجدان، چقد خوش ذات، خانواده دار... دیگه این‌که چقد خوشگل و خانوم... اصلا زن زندگی.

جفتمون خندیدیم و در ادامه‌اش شروع کردم به کل کشیدن.

مهناز :
_ شادش کن، بیا وسط... یه حلقه طلایی اسمت رو روش نوشتم...

_ بیا بیا پاکش کنم گند نزنی به سرنوشتم.

مهناز:
_ اووو قافیه رو. خانوم شما دیگه ادبیات رو صد میزنی.

_ بله دیگه رتبه یک کنکور ام... چی فکر کردی.

وسط حرف زدن هامون و خندیدن هامون یهو گوشیم زنگ خورد.
مهناز:
_ کیه؟
_ همین پسره‌س، محمد.
مهناز :
_جون محمد تونه؟ من برم جواب بدی؟
_ زر نزن مهناز صبر کن ببینم چی میگه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Bahar78

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
2069
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-13
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
29
پسندها
456
امتیازها
88

  • #10
#پارت نهم

جواب دادم، با صدای بم مردونه گفت:
_ سلام خوبین مزاحم که نشدم.
_ سلام نه امرتون؟
مهناز هی اشاره میزد بزار رو میکروفون
برای این که ساکت شه گذاشتم.
محمد:
_ غرض از مزاحمت خواستم دعوتتون کنم برای تولدم.
چشمای مهناز از حدقه در اومد شروع کرد وول خوردن.
خنده‌ام رو جمع کردم و گفتم:
_ تولد شما به من چه ربطی داره؟
محمد:
_ راستش من از شما خوشم اومده اگه مایلید باهم بیشتر آشنا بشیم.
ازش بدم اومد فکر کرده من خرم داره این‌جوری مخم رو میزنه.
مهناز هی اشاره می‌کرد قبول کنم، صدام رو صاف کردم:
- ببینید آقای محترم لطفا دیگه با این شماره تماس نگیرید، من اون دختری که شما فکرش و می‌کنید نیستم.
یک‌لحظه هول کرد و گفت:
_ می‌دونم خیلی بی مقدمه حرف دلم رو زدم؛ ولی خواهش میکنم بیایید... خدا شاهده راجع به شما هیچ فکری هم نکردم، من مدیون شما هستم. دوست دارم باشید تو تولدم

سکوت کردم.
محمد:
_خانم سپهری؟
صداش رو میوت کردم هی الو الو کرد و قطع کردم.
مهناز:
_ خاک بر سر بی لیاقتت

_ وای عوق‌ام می‌گیره مهناز ازش نمی‌خوام برم تولدش... به چه نسبتی آخه؟! من اصلا نمی‌شناسمش.

مهناز:
_ اییی کوفت مگه می‌خوای بری باهاش محضر عقد کنی.
می‌رفتیم یک شب عشق و حال دیگه.

با تعجب نگاش کردم که گفت:
_ چیه تنها که نمی‌رفتی منم باهات می‌اومدم
خندیدم و گفتم:
_ میخای بگم تو بری جا من!؟

_ عه بهار گند زدی دیگه...

دیدم باز زنگ زد
مهناز :
_ قطع نکنی ها جواب بده... جواب بده ببین چی میگه:

_ ولش کن.

مهناز :
_ بخدا دیگه باهات حرف نم‌یزنم جواب بده

_خاک تو سر هَوَلت کنن.
وصل کردم.
محمد:
_ فکر کنم مشکل از گوشی من بود که قطع شد، پوزش می‌خوام.
_خواهش می‌کنم.
محمد:
_ خب بیام دنبالتون؟

_ والا چی بگم...کی هست تولدتون؟

محمد:
_ فرداشب... اگه قبول کنید بیایید من بهترین کادو تولدم رو پیش پیش گرفتم.

_ باشه مشکلی نداره تولدتون کجاست!؟

محمد:
_ ممنونم واقعا... من آدرسش رو می‌فرستم براتون... فرداشب ساعت هشت شب

بعد از قطع کردن، مهناز و من جفتمون خندیدیم و گفتم:
_ بنظرم فرداشب بدجور ضایه میشه.
مهناز:
_چرا واسه چی؟
_چون سرکاره و قرار نیست برم.

مهناز:
_ این‌قدر از این اخلاقت بدم میاد.

_ بابا خوشم نمیاد ازش برای چی برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
109
بازدیدها
2K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین