. . .

انتشاریافته رمان زندگی رباتیک| نهال رادان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: زندگی رباتیک
نام نویسنده: نهال( (R
ژانر: عاشقانه، پلیسی
خلاصه:
بازی‎‌های زندگی، درد‌هایی که حافظه دارند و حافظه‌های از یاد رفته... .
این داستان، داستان زندگیِ دختری است که تمام عمرِ خود را در مکانی زندگی کرده که به آن یتیم‌خانه می‌گفتند. حالا او می‌خواهد بیرون بیاید از دنیای کوچکش و پا به دنیای بزرگ و عجیبی شود که در خواب هم آن رو تصور نکرده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
905
پسندها
7,424
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #3
به نام ایزد یگانه
***
- دخترم، باید بخوری.
دختر کوچک، بغض کرده گفت:
- من نمی‌خورمش بابا‌.
پدر، اما لبخند تلخی زد:
- اگه این رو بخوری زودی بزرگ میشی دخترم.
دختر، انگار حرف پدر رو نشنیده گرفت و با لحن کودکانه‌ای گفت:
- پس مامانی کجاست؟
چهره‌اش غمگین شد:
- مامانیت هم میاد پیشت. تو این‌ رو بخور.
دستان کوچکش رو بالا برد:
- بابایی جون، من می‌خوام برم پیش عمو من‌ رو ببر پیششون.
پدر، دستی به مو‌های موج‌‎دار دخترش کشید و گفت:
- عمو بهم گفت اگه اینو بخوری می‌برمت پیششون.
بالا و پایین پرید و با لبخند گفت:
- خب می‌خورمش بابایی.
- قربونت بشم. بابا رو چندتا دوست داری؟
دستانش رو باز کرد و گفت:
- هزارتا.
***
از پله ‌ها پایین اومدم و سلامی به مهرسا کردم. وقتی دیدم داره میره پایین با تعجب پرسیدم:
- کجا میری؟
مهرسا پوکر نگام کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #4
- مشخصه، کلاس ریاضی داریم نمیای؟
کاملاً فراموش کرده بودم. خانم سِلِست قطعاً منو زنده نمی‎ذاشت.
هول کرده گفتم:
- اوکی اومدم.
داشتم می‌رفتم بالا که خانم اولسون صدام زد:
- یلدا، بیا اینجا.
به سمت میز خانم اولسون رفتم. خانم اولسون مو‌های آشفته‌ی طلایی رنگش رو کنار زد. در این فاصله که من رسیدم به میزشون. تلفن خانم زنگ خورد و مشغول حرف زدن شد.کلافه دستی به مو‌های طلایی خیس از ع×ر×ق صحبتش که تموم شد، لبخندی زد و گفت:
- سلام یلدا جان. خوبی؟
در حالی که یه نگاهم به زمان بود و نگاه دیگه‌م به خانم اولسون با عجله گفتم:
- ممنون! شنیدم واسم نامه اومده؟
خانم اولسون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بله... بله... صبر کن.
از کشوی میزش یه پاکت در آورد بیرون و بهم داد. با این‌که تا به حال به صد‌ها دکتر پوست مروجعه کرده بود ولی هنوز هم دست‌‌هاش چروکیده بود؛ این مشکلش ارثی بود و ظاهراً درمانی نداشت.
- ممنونم.
با لبخند گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم.
نامه رو برداشتم و رفتم توی اتاقم. می‌دونستم کلاس دارم و الان باید برم سرِ کلاس ولی خوندن این نامه واجب‌تر بود. نشستم پشت در کرمی رنگ اتاقم و نامه رو باز کردم. مثل همیشه یه کارت اعتباری و یک کاغذ کوچیک که توش نوشته بود:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #5
- hello baby.
(سلام عزیزم)
با دقت داشتم به برگه نگاه می‌کردم. حتی کار اعتباری هم به نام من بود و چیزی دستگیرم نمی‌کرد. ناامید برگه و کارت اعتباری رو پرت کردم اونور. داشتم فکر می‌کردم که یهو در باز شد و کوبیده شد به کمرم که آخم بلند شد.‌ ریحانه دست به سینه وارد شد و گفت:
- کجایی دو ساعته؟ می‌خوای سِلِست کَلَت رو بِکنه؟
به کارت اعتباری و نامه اشاره کردم:
- من... .
ریحانه اجازه حرف زدن بهم نداد.
- بسه... بسه... نمی‌خواد حرف بزنی‌. خانم گفت بیام دنبالت. آخه فکر کردیم الحمدالله مردی فکر کنیم ببینیم پول حلواتو از کجا بیاریم! بدو بریم.
لب‌‌هام رو جمع کردم:
- ای بابا! نمی‌دونستم آن‌قدر دیر میشه.
ریحانه عصبی‌تر گفت:
- بلند شو و گرنه قبل از سِلِست خودم می‌کشمت.
بلند شدم و لباس مخصوص مدرسهام رو تنم کردم. مو‌های مشکی ام رو بافتم و با هم رفتیم و وارد کلاس شدیم. ریحانه اشاره کرد که کنارش روی میز سوم بشینم. من و ریحانه هم‌اتاقی هستیم. ریحانه پدر و مادرش و توی تصادف از دست داده. من و ریحانه یک سرپرست داریم که نمی‌شناسیمش ولی این دو خَیّر مهربون ما رو فرستادن این‌جا. البته این‌جا یکی از بهترین پرورشگاه ‌های جهانِ بنده هم به سه زبان مسلطم. ایرانی(زادگاهم هست و هشت سال توش زندگی کردم) انگلیسی (در حال حاضر توش زندگی می‌کنم) آلمانی (کلاسش رو می‌رم). خانم سِلِست خیلی بخاطر این‌که دیر سرِ کلاس حاضر شدم سرزنش‌ام کرد و گفت واسه امتحان‌‌ها عقب می‌مونی؛ این در حالی بود که من کلا نیم ساعت تاخیر داشتم! کلا سلست رو ولش کنید.
من و ریحانه و نرگس و مهرسا تنها ایرانی‌‌های این پرورشگاه هستیم، بنابراین تصمیم گرفتیم که یه اکیپ بشیم. به سمت اتاق‌هامون می‌رفتیم که هنری و گروهش که شامل بیل، ویکتور، فیلیپ و پیتر می‌شدن جلو راه‌مون سبز شدن.
- میشه بری کنار؟
هنری با تمسخر گفت:
- این یه خواهش بود؟
ابرویی با پرویی بالا انداختم:
- مسلما نه.
هنری اومد نزدیک و گفت:
- ببین بچه سوسول فکر نکن چون کس و کار داری و سرپرست چیزی بهت نمی‌گم!
دست به سینه گفتم:
- خب لابد از خانم الوسون (مدیر) می‌ترسی؟
هنری خنده‌ی با حرصی کرد و گفت:
- من از هیچ‌کی نمی‌ترسم.
- پس چی می‌گی؟
پیتر (دوستِ هنری) با خشم جلو اومد و گفت:
- زیادی داری فک می‌زنی دختر کوچولو
زیر لب به فارسی گفتم:
- عجب احمق‌‌هایی‌ان این‌‌ها!
هنری که نفهمید من چی گفتم با کنجکاوی گفت:
- چی گفتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #6
بیل پوزخندی زد و گفت:
- می‌ترسن ازت، به یه زبون دیگه صحبت می‌کنن.
ریحانه با پررویی که در ذاتش بود گفت:
- نخیرم، اصلاً هم اینطور نیست. اون گفت عجب احمقایی هستن این‌‌ها.
هنری عصبی رو من به گفت:
- آره کوچولو؟ تو این رو گفتی؟
- اولاً کوچولو خودتی. ثانیاً اخبار رو یه بار می‌گن.
اون که به اصطلاح‌های ما وارد نبود گفت:
- چی اخبار؟
مهرسا خندید:
- آره اخبار.
خندیدیم و از کنار پیتر و دوستاش که هنوز تو بهت بودن رد شدیم.
نرگس خندید و زد روی شون‌هام.
- وای خدا قیافه‌‌هاشون رو دیدی؟
مهرسا پقی زد زیر خنده و دستی به مو‌های مشکی‌اش کشید:
- آره بیچاره‌ها هنوز تو بهت بودن
- آره واقعا صحنه‌ی جالبی بود.
خوابگاهمون فقط چند قدم دیگه با‌هامون فاصله داشت. رو به مهرسا و نرگس گفتم:
- ما دیگه بریم. بریم ریحانه.
ریحانه سری تکون داد و دستم رو گرفت:
- بریم.
وارد اتاق شدیم. خوبی پولدار بودن همینه؛ خوابگاه خوب و باکلاس. داشتم به دفتر برنامه ریزیم نگاه می‌کردم و کار‌های این هفته رو مرور می‌کردم که ریحانه صدام زد:
- یلدا... یلدا؟
سرم رو از توی دفتر در آوردم:
- بله؟
ریحانه:
- واست نامه اومده؟
- آره گذاشتمش روی میز.
در حالی که پاکتِ نامه دستش بود وارد اتاق شد و روی میز دراور نشست:
- باور کن دیوونست.
سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و سرم رو کردم تو دفتر:
- آره، دیونه‌ست که من رو به سرپرستی گرفته.
ریحانه پوفی کشید و پاکت رو پرت کرد روی تخت. بهش نگاه کوتاهی انداختم و گفتم:
- نمی‌خوای درس بخونی؟
نوچی گفت و از اتاق بیرون رفت. بیخیال شونه‌ای بالا انداختم.
***
(پنج سال بعد)
- سایت باز شد.
ریحانه:
- آره نوشته در حال بارگذاری، یه لحظه... .
از استرس انگشت‌‌هام رو یک‌سره می‌خوردم و می‌خواستم بزنم ریحانه و سازمان جهانی اینترنت رو همین‌‎جا خاک کنم. با صدای ذوق زده‌ی ریحانه به سمتش برگشتم:
- اه... آ‌ها اومد... خب... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #7
یهو فریاد کشید که سه متر پریدم هوا:
- آره! قبول شدی یلدا! اونم تهران. پزشکی شهید بهشتی.
چشم‌‌هام گرد شد و با بهت گفتم:
- چی؟
زد پس کلم که یهو آپلود شدم:
- چی؟ من؟ شهید بهشتی؟
یهو جیغی از خوشحالی سر دادم و گفتم:
- اینه! وای خدایا شکرت!
ریحانه لب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:
- حالا بذار واسه خودمو ببینم. روانشناسی غرب تهران اَه!
انقدر واسه خودم خوشحال بودم که به کلی ریحانه رو فراموش کردم؛ در حالی که خودمم لب و لوچم آویزون بود گفتم:
- خوبه که!
چهار زانو نشست و دوتا دستاش رو گذاشت رو چونش. با ناراحتی گفت:
- اصلاً هم خوب نیست. کیلومتر ‌ها از هم فاصله داریم.
اخم مصنوعی کردم:
- مزخرف بازی در نیار! نکنه من می‌خوام بمیرم که این‌جوری میگی!
ریحانه لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد خوشحال باشه گفت:
- دیوونه‌ای به خدا!
منم خوشحال از خوشحالیش گفتم:
- آها خوبه بخند احمق. چون یه خونه به من میدن یه خونه به تو.
با شوق گفت:
- یعنی مجبور نیستیم که تو خوابگاه بمونیم؟
- معلومه که نه! سرپرستِ من یه خونه واسه من می‌خره، یه خونه واسه تو.
ریحانه با خوشحالی گفت:
- اوکی پس هر وقت بخوام می‌تونم ببینمت؟
- معلومه که آره! بیا بریم. یه سر هم باید بزنم به خاک مهرسا و نرگس.
لبخند تلخی زدم:
- می‌دونی که... بهشون قول دادیم.
***
خانم پناهی گفت:
- خب عزیزهای من! امروز قراره با چند تا از دوستای خوب‌مون خداحافظی کنیم. اولیش دوست خوب‌مون ریحانه خانمه.
همه دست زدن. خانم پناهی با لبخند گفت:
- دومیش دوست عزیزمون یلدا خانمه.
باز هم همه دست زدن. بعد از مراسم و شیرینی خوردن، خانم پناهی گفت که بریم پیشش. وارد دفتر خانم پناهی شدیم. خانم پناهی به صندلی‌‌ها اشاره کرد و گفت:
- لطفاً بشینید.
یه نگاهی به هم انداختیم و نشستیم روی صندلی. خانم پناهی گفت:
- قبل از رفتن‌تون باید یه چیز‌هایی رو یادآوری کنم.
ریحانه خیلی مؤدب گفت:
- بفرمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #8
خانم پناهی ادامه داد:
- اول این‌که دختر‌های من... از این درب که می‌رید بیرون، می‌شید عضوی از جامعه. عضوی از مردمی که بیرون می‌بینید. دنیای بیرون شاید برای شما‌هایی که کل عمرتون رو توی پرورشگاه گذروندید یکم ترسناک باشه. به هرحال... شما‌ها باید یاد بگیرید توی این جامعه زندگی کنید. سختی‌ هست، اضطراب هست، نگرانی هست و حتی ترس هم هست. چون هر آدمی توی جامعه هستش. چه بد چه خوب. چه کسانی که می‌خوان با پیشنهاد‌هاشون شما‌ها رو بدبخت کنن و چه کسانی که دوست‌تون دارن و دوست دارن بهتون کمک کنن. قدرت تشخیص این آدم‌‌ها از هم رو باید یاد بگیرید. حالا این‌که چطور رو یاد می‌گیرید. شما‌ها چه پول‌دار باشید و چه فقیر من وظیفه دارم که مبلغی رو براتون فراهم کنم.
دوتا پاکت جلومون گرفت.
خانم پناهی گفت:
- مبلغش بیست میلیون تومنِ. کار پیدا کردن هم با خودتونِ. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید. واسه‌تون آرزوی خوشبختی می‌کنم. می‌تونید برید.
***
دست به سینه نگاهی به دور تا دور خونه کردم. همه‌چی اوکی بود و این وسط فقط من اوکی نبودم. اتاق‌هام در کل خوشگل و شیک بود مبل‌‌های سفید کاملاًساده، با فرش نقر‌ه‌ای که حسابی کار شده بود و به گفته کارگر‌ها اصل تبریزه، پرده‌‌های سفید که نور عجیبی به خونه می‌دن و کاغذ دیواری‌‌های سفید با گل‌‌های نقر‌ه‌ای. میز سفید وسط خونه بود و میز تلویزیون هم همون جنس سفید بود. اتاقم هم همون اتاقی که تو پرورشگاه داشتم بود. یه خونه تقریباً صد متری،‌ با بیست متر حیاط. واقعاً دست سرپرستم درد نکنه. سلیقه‌ش عین خودم حرف نداره.
خدایی باید به سرپرستم یه دمت گرم بگم. خیلی پول داده تا این‌‌ها رو گرفته کاش می‌شد ببینمش. آهی کشیدم که صدای زنگ گوشیم من رو به خودم آورد.
- الو؟!
صدای ریحانه با خنده توی گوشم پیچید:
- سلام خره منم.
پوفی کشیدم:
- چی شده؟
- دارم میام اون‌جا، بای!
و قطع شد! این دختر دیوونست! از توی یخچال گوشت و وسایل قرمه سبزی رو در آوردم و گذاشتم روی میز. صدای در خونه که اومد رفتم آیفون رو زدم. از توی آیفون دیدم ریحانه‌ست. پس در خونه رو هم باز کردم تا دوباره زنگ نزنه وسط غذا درست کردنم.
با صدای جیغ ریحانه به سمتش برگشتم:
- وای سلام! عجب خونه‌ای! به به.
نگاهی به ریحانه انداختم و پوکر گفتم:
- سلام.
کیفش رو انداخت روی مبل و گفت:
- می‌بینم نیومده داری کار می‌کنی!
خندیدم:
- چه کاری؟ گفتم حالا که داری میای یه قرمه سبزی دبش درست کنم.
مثل بچه‌‌ها پرید هوا:
- آخ جون قرمه!
با دستم خاک تو سرت بهش نشون دادم:
- عین بچه‌‌هایی به قرآن.
خندید و پرید روی اپن:
- در برابر قرمه‌‌های تو آره! می‌دونم نمی‌ذاری که کمکت کنم پس می‌شینم تلوزیون می‌بینم.
با یادآوری دست‌پخت افتضاح‌اش سری تکون دادم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #9
- کار خوبی می‌کنی. اتفاقاً ‌من‌ هم از جونم سیر نشدم که بخوام بذارم تو درست کنی.
ریحانه با خنده گفت:
- سابقه‌م خرابه.
خندیدم و چیزی نگفتم. بلند شدم قرمه رو بار گذاشتم و نشستم رو به ریحانه که انگار می‌خواست چیز جدیدی از یوسف پیامبری که شصت بار نشون دادن بکشه بیرون گفتم:
- چه خبر از دانشگاه؟ رفتی واسه ثبت نام؟
ریحانه با همون دقت گفت:
- آره رفتم. انقدر شلوغ بود که حوصله‌م نشد بمونم به دوستم گفتم بره کارتم رو بگیره. راستی بذار بهش یه زنگ بزنم.
سری تکون دادم. گوشیش رو برداشت و مشغول زنگ زدن شد:
- الو؟ سلام سُها جان!
یکم حرف زدن و بعد آدرس خونه من رو داد. با دست بهش اشاره کردم فازا مازا؟ گوشی و قطع کرد و گذاشت زمین.
- چی شد؟ آدرس خونه من رو چرا دادی؟
ریحانه خندید:
- هیچی بابا. رفته بود کارت من رو گرفته بود. الانم میگه کجایی بیام بهت بدم.
- اسمش سُهاست درسته؟
- آره خیلی خوبه.
چپ چپ نگاهش کردم که خیلی سریع صحیح کرد گفت:
- البته هیچ‌کس مثل تو نمی‌شه!
سری به نشانه غرور تکون دادم و چیزی نگفتم. ریحانه سوالی پرسید:
- راستی تو گرفتی؟
سری تکون دادم:
- نه بابا وقت نکردم. به خانواده‌ت سر زدی؟
ریحانه پوزخندی زد و گفت:
- اونا هیچ وقت خانواده من نبودن. اگه بودن من مجبور نمی‌شدم تمام عمرم رو توی پرورشگاه بگذرونم. ولی رفتم. رفتم و بهشون سر زدم. عموم سه سال پیش مرده بود و مادربزرگم هم هفت هشت سالی می‌شد که مرده بود. هه! جالب بود که همه‌شون هم می‌گفتن ما خیلی پشیمونیم. ولی من دلم با‌هاشون صاف نمی‌شه. ازشون بابت خونه تشکر کردم، می‌دونی چی گفتن؟
کنجکاوانه پرسیدم:
- چی گفتن؟
ریحانه با قیافه‌ی ظاهراً غمگین ادامه داد:
- اون‌‌ها هیچ‌وقت خرج من رو نمی‌دادن. خرج من رو یک خیر می‌داده که ظاهرا بچه‌دار نمی‌‌شده. اسمش هم آقای سماعی بوده. رفتم و دیدمش ولی از دور. می‌گفتن نمی‌خواد کسی بدونه که بیست ساله سرپرستی یه بچه رو به عهده گرفته.
بلند شدم و بغلش کردم. نیاز بود که حس کنه من کنارشم. اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و ادامه داد:
- تو نمی‌فهمی این‌که این همه سال خوش‌حال باشی و فکر کنی بازم با وجود بی‌کسی یه خانواده داری که دارن خرجت رو میدن؛ ولی یهو همه‌چی عوض بشه و با پررویی زل بزنن تو چشم‌‌هات و بگن ( ما خرجت رو نمی‌دادیم).
آهی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
- کاش منم مثل تو می‌دونستم کی این همه سال سرپرست من بوده... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

فرازین بازنشسته
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,467
امتیازها
639
سن
21
محل سکونت
خرابه‌های ذهن

  • #10
داشتم غذا رو می‌کشیدم که صدای در اومد. ریحانه نگاهی به من انداخت و وقتی دید مشغولم، رفت تا در رو باز کنه.
صدای ریحانه اومد:
- سلام سها جان بیا داخل.
با مهربونیِ ا گفتم:
- آره سها جان بیا داخل غذا رو دارم می‌کشم.
سها کلش رو اورد داخل و گفت:
- مزاحم می‌شم آخه.
پوکر بهش نگاه کردم:
- ناز می‌کنی؟ بیا تو. ریحانه... این‌رو بکش تو.
سها قیافه جذابی داشت. چشم‌‌های کشیده ی مشکی با مو‌هایی پرکلاغی بود. قدش تقریباً بلند بود و یه مانتوی سورمه ای با شلوار مشکی جین و شال سورمه ای با چادر پوشیده بود. غذا رو کشیدم و نشستم سر میز نا‌هار خوری.
- بیاید من اهل تعارف نیستم.
وارد آشپرخونه شدن و روی میز نهارخوری چوبیِ قهو‌هایم نشستن.
در حالی که دیس برنج رو روی میز می‌ذاشتم گفتم:
- سها... شما هم عین این ریاضی می‌خوانی؟
ریحانه با عصبانیت ظاهری گفت:
- این به درخت می‌گن.
چشمکی بهش زدم و به سها خیره شدم. سها با لبخند گفت:
- آره. ولی خواست پدرم بود. قبل از مرگش. راستش داستان زندگی من زیاد جالب نیست.
خندیدم:
- از داستان زندگی ما که مزخرف‌تر نیست تعریف کن.
سها با قیافه ی ناراحت گفت:
- راستش من پدرم رو از زمانی که پنج ساله بودم از دست دادم. توی یک تصادف. پدرم با خانواده عموم مشکل داشت. می‌گفت پسرش که اسمش فربده خیلی چشم چرانه. می‌گفت چرا پدرش توجیح اش نمی‌کنه. خلاصه... من پنج سالم بود و حسابی شیطون بودم. فربد چهارده سالش بود. یه روز که بابام رو مجبور کردم بریم بیرون برای من بستنی بگیره... با یک تریلی تصادف کردیم. من دو سال تو کما بودم. ولی پدرم در جا فوت کرد.
با قیافه ناراحت بهش زل زدم. با بغض ادامه داد:
- وقتی بهوش اومدم مادرم گفت که باید پیش عموم زندگی کنیم. چون پولی نداشتیم و هر چی داشتیم رو به طلبکار ‌های بابام دادیم. سال پیش عموم یهو بلند شد و من رو از مادرم خواستگاری کرد. من اول جواب رد دادم. ولی عموم مجبورم کرد. گفت اگه با فربد ازدواج نکنم من و مادرم و از خونه بیرون می‌کنه... تلفن ناشناسی هر روز بهش زنگ می‌زد. از قصد فضولی زنگی به اون شماره زدم. شماره پلیس! اون شماره شماره‌ی سرگردی بود که توی اداره کار می‌کرد.
پوزخندی زد:
- وقتی که زنگ زدم. ازم پرسید کی هستم و منم بهش گفتم. گفت کی میاید برای تحویل گرفتن پول‌‌هاتون. منم تعجب کردم. پول؟ گفت مگه نمی‌دونی! اونایی رو که اموال پدرت و بالا کشیده بودن و پیدا کردیم. همون موقع بود که فهمیدم فرید و باباش دنبال پول بابام هستن. عصبانی با حالی داغون و خراب رفتم کلانتری. اونجا همون سرگرد و دیدم. بهش می‌خورد بیست و نه بیست و هشت سالش باشه. خوشگل بود، حالا بعداً عکسش و بهتون نشون می‌دم. پول‌ها رو پس گرفتم.
سکوت کرد. فکر کنم دوست نداشت ادامه بده. لبخند زوری زدم تا حالش گرفته‌تر نشه:
- اگه موافقی نهار بخوریم بعدش بقیش رو تعریف کن.
نهار رو خوردیم. ریحانه دهن باز کرد که چیزی بپرسه ازش که اشاره کردم هیچی نگه و بذاره غذا تموم شه. بعد نهار نشستیم روی مبل. ریحانه با کنجکاوی پرسید:
- من که خیلی کنجکاو شدم بدونم. می‌‌شه تعریف کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
577

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین