( سلام این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده است و فقط نام های شخصیت ها عوض شده است ))
به نام تک نوازنده عشق
۱
با غم اندوه بر پدرم مینگرستم پدری که دل سنگ تر از هر پدر بود!. آری به راستی که شاهد درد و غم چشمان مادرم بودم! آری در یاد دارم که چطور من و خواهرم را از مادرمان جدا کرد.! هنوز صحبت های پدرم با مادرم را در یاد دارم آری بغض سنگین و کمرشکن مادرم را در یاد دارم!. زجه زدن و گریه کردن ها را هم در یاد دارم؛ در یاد دارم که پدر حرف از زنی دیگر میزد! در یاد دارم که بر مادرم ستم کرد و با بیرحمی تمام گفت که تو از من بزگتر هستی! و اخلاق هایمان باهم سازگار نیست! و من زنی دیگر را دوست دارم!.. به یاد دارم که مادرم میخواست با من و خواهر بزرگترم بماند، ولی چندی نکشید که دیگر تاقت نیاورد! اخر که با ازیت ازار های پدرم میتوانست بماند و دوام بیاورد ... پدری که بیرحمانه مادرم را سرحد مرگ کتک میزد! آری کتک میزد! و مادرم فقط فقط گریه، ناله میکرد! ولی تا کی باید کتک میخورد؟ و پاسوز ما میشود پس تنها امید من و خواهرمم از بین رفت مادرم چندی نکشید که مادرمم دوام نیاورد از پیشمان رفت ؛ و من ماندم خواهرم زن پدری که از ما بیگاری میکشید! چند وقطی از رفتن مادرم میگذشت. و من خواهرم شدیداً دل تنگ مادرمان بودیم؛ اری در اوج کودکی بیمادر شده و نامادری پیدا کرده بودیم! و از رفتار های تلخ نامادری من و خواهرم را به ستوح آورده بود! کمکم نامادریام اخلاق ها و ذات پلیدش را رو نمایان میکرد؛ کمکم متوجه فاجعه ای که بر سرمان امده بود را متوجه میشدم! همچون قایقی که نمیداند مقصد توقفش کجاست و فقط حرکت میکند گیج، منگ بودم! تنهایی همچون گردابی عظیم سیع در بلعدن من داشت. در قفسی گیر کرده و راه چاره نمیافتم که چگونه پرواز کنم و ازاد شوم ... در آن روز من در یاد دارم که من کودکی سه ساله و خواهرم چهار ساله بود. شاید میاندیشید که چطور من در سه سالگیام را در یاد دارم؟! من در همه جزئیات را در یاد نداشتم ؛ خواهر بزگ ترم بخشی از خاطرات را در یاد داشت یا عمه هایم برایم از خاطرات کودکی ام میگفتند؛
خسته بودم خسته از این حجم زیاد غم هایی که هیچ کدام را نمیتونستم فریاد بزنم؛ خسته بودم قلبم در اتشی سوزان کشنده میسوخت! قلبم همچون کریسالی گران بها هزاران بار شکسته خورد شده بود. آری زندگی من در جهنمی سوزان میسوخت، من دختری نبودم که وسایل های اتاق بشکنم و فریاد بزنم من دختری نبودم که غم هایم را به کسی بگویم... آری فقط سکوت میکردم! حرفی نمیزدم ؛ فقط بیصدا در یک گوشه مینشستم آرام آرام به حال خود زجه میزدم!. و بغذ سنگین بر گلوم مشت میکوفت و دید چشمانم تار شده و چشمانم میسوخت در اخر نتوانستم این گردوی سرکش را کنترل کنم و قطره اشک داغی بر بروی گونه ام جاری شد. و این شروع هقهق های من بود! و اما قلبم قلبی که هزاران زخم درون خود داشت! آری من سن کمی داشتم اما به اندازه زنی ۸۰ دل مرده بودهام. اری من جسمم زنده بود! روحم در همان کودکی مرد؛ سردرد شدیدی داشتم و هقهق هایم بیصدا بود ولی گوش فلک را کر میکرد من پر بودپ از چرا؟ هایی که تمامی نداشت. آری من از همان کودکی کتک های نامادری را بر دوش میکشدم! پروردگارا چه در درگاهت کرده بودهام!؟ که مرا این چنین خار ، کوچک کردی؟ گناه یک کودک سه ساله چه بود؟ ولی بازم هم حکمتت را شکر؛ خاطریطی از جنس غم از جنس مرگ باز هم همچون نواری در ذهنم میگذشت.و صورتم پر از اشک بود. و من از لحاظ حال روحی افسرده بودم. در دلم طوفاتی مرگ بار بر پا بود . همچون کودکانی که مادرشان را گم کرده سرگردان گیج منگ بودم ؛ و گرسنگی امانم را بریده و با این حال نمیتوانستم اعتراضی بر گرسنه بودم بکنم. دستانم را بریده بودم و از سوزش دستانم اشک در چشمانم جمع شده؛ چشمانم تار میدیدم و قالی را به زور میبافتم ولی دیگر توان نگه داشتن نخ را نداشتم. ولی نمیتونستم کاری کنم. اگر کار را تا پس فردا نمیرساندم. نامادریام بدنم را سیاه کبود میکرد کتک های رقیه خیلی درد ناک بود. او ما را در اخر هفته به حمام عمومی میبرد و تا میتوانست من را کتک میزد.! و اگر خوب کارم را انجام میدادم کاری به کارم نداشت . اخلاق های رقیه را دیگر یاد گرفته و بحانه ای دستش نمیدادم. ولی خواهر بزرگ ترم بیشتر از من کتک میخورد با رقیه لج کرده و حرف هایش را گوش نمیداد؛ خواهر کمی شیطنت میکرد و رقیه هم بخاطر شیطنت هایش اورا کتک میزد و اصلاً از خواهرم خوشش نمیآید!. من شیطنت را در خود کشته بودم. و البته دروغ نگویم مواقعه ای که خواهرم سحرا به حرف های او گوش نمیداد و قوانین را نقض کرده و شیطنت هایش کمی بیشتر میشود او را میزد!. سرم را چرخاندم و چشمانم به کمد قهوه ای رنگمان خورد، که تازه پدرم خریده و ان را در اتاق گذاشته بودند. اشک هایم هنوز بر روی گونه ملتحبم جاری بود با دستان زخمی ام اشکانم را پاک کرده و بازم اشک هایی داغی از گونه ام روانه شد چقدر من و خواهرم ذلیل و خار بودیم که؛ لباس هایمان را مشترک استفاده میکردیم! اری من خواهر حتا لباس کافی نداشتیم! چه رسد به اسباب بازی از همان کودکی حسرت عروسک را میخوردم! آری دیگر کشش این همه غم را نداشتم! از روی نیمکت زوار رفته بلند شدم دستانم میسوخت و توان کار نداشتم دیگر پس رفتم طرف دیوار و از دیوار سر خوده انجا نشستم و به وسایل های اتاق چشم دوختم ، در طرف راست کمد هم رختخواب ها را چیده و یک جا جمع کرده بودیم...