. . .

در دست اقدام رمان‌گیانم| سحر تقی‌زاده

تالار تایپ رمان
نام رمان: گیانم
نام نویسنده: سحر تقی زاده
ناظر: @فاطره
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
خلاصه: دختر جوانی که وکیل حرفه‌ای است، پرونده قتلی مشکوک را به دست می‌گیرد؛ اما در راه حل این پرونده با خطراتی مواجه می‌شود که... .
مقدمه:
می‌دانی، جان‌تر از جان!
من گره کور خورده‌ام به آن لبخندت.
به آن چشمانِ نابت.
به آن صدایت که صدایم می‌زدی جان می‌دادم!
من هر بار که در نگاهم خیره می‌شدی، قلبم از شدت عشق بر تو خودش را به دیواره سینه‌ام آن‌قدر محکم می‌کوبید که گویی قصد شکافتن سینه‌ام را داشت!
حالا که رفته‌ای!
هر بار که این دفترچه خاطراتم را مرور می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که از هزار کلمه‌ام صد هزارتایش تو بوده‌ای.
و منی که الان در این حال در این زمانی که نمی‌دانم در کدام سال در کدام ماه در کدام روز هستم؟!
دلنوشته: سحر تقی‌زاده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Khakesrarrr

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2476
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
32
پسندها
116
امتیازها
143
محل سکونت
جایی میان نت های گیتار

  • #11
پارت‌۹:

تا به خودم بیام حرفه‌ای منُ عقب کشید و خودش افتاد روی یارو، تا
میخورد زدش. وقتی بلند شد بدون توجه به جمعیت آستینم رو
گرفت و من رو کشون- کشون برد که یهو صدای یه نفر اومد.
-حرفه‌ای کجا؟! هنوز کار داریم!
وقتی برگشتیم پنج مرده گوریل رو دیدی. من که خودم به شخصه
ترسیدم، حداقل این یکیش بود من زدمش. چجوری دونفر حریف
پنچ نفر میشدیم؟ !
حرفه‌ای آروم نزدیکم شد و آستینم رو رو گرفت. خوبه پاره نشه این
آستینم امروز.
-همین که سه گفتم، هر دوتامون می‌دوییم. باشه؟!
سرمُ تکون دادم که گفت سه و دو میدانی بود که گذاشتیم، داشتیم
از کوچه پس کوچه‌ها رد می‌شدیم که آخرش رد ما رو گم کردن،
دیگه نفسم بالا نمی‌اومد. وایستادم و نفس- نفس زنون رو کردم
سمت حرفه‌ای .
-ب... بسه من دیگه نم...نمیتونم!
-باشه. تو از کجا پیدات شد؟! مگه نگفتم دنبالم‌نیا؟!
-من تا تو رو نندازم گوشهی زندان دلم خنک نمیشه !
اخمی کرد و بهم نزدیک شد و از شونه‌هام گرفت و گفت:
-همینجا دخلت رو در بیارم هیچکس خبردار نمیشه، می‌دونی.
ولی باز داری روی نروم راه میری !
هلش دادم طرفی که دستهاش از روی شونه‌هام کنده شد.
-همینه که هست !
دستی به گوشه لبش کشید. تکیه‌اش رو به دیوار داد و با پوزخندی
که داشت گفت:
-که اینطور!
سری تکون دادم و خواستم تأیید کنم حرفش رو که گفت:
-شمارتُ بده .
-هان؟ !
نیمچه لبخندی روی لبهاش اومد .
-خنگ کوچولو، شمارت رو بده کارت دارم .
با تخسی سرمُ بالا انداختم و گفتم:
-اگه ندم چی؟ !
-من رو دست کم گرفتی، خودم پیدا میکنم اونوقت .
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم:
-هوم باش، خودت پیدا کن؛ من رفتم.
برگشتم برم که گف:
-کجا؟!
برگشتم و به صورتش خیره شدم. من نمی‌فهمم این پسره یا مانکن
با این زاویه فک !
-برم ماشین رو بردارم برم خونه.
نوچی کرد و گفت:
-الان اونا اونجا منتظرن، واقععا فکر نکنم دلت بخواد برگردی و
آشو و لاش بشی .
گوشه ابروم رو خاروندم و مثل خودش تکیه‌ام رو به دیوار دادم !
-چیکار کنم بس؟ !
-بیا از این پس کوچه بریم، تا برسیم خیابون اصلی. موتورم
اونجاست، می‌رسونمت.
و منم بدون تعارف سری تکون دادم. والا تقصیر اون بود من الان
بیماشین بودم. بعد می‌اومدم ناز می‌کردم؟ !
بعد از اینکه نیم ساعت راه رفتیم رسیدیم به یک موتور. (سوپربایک) وای خدا! من عاشق موتور بودم و خب موتور سواری رو از
سردار یاد گرفته بودم. رو بهش گفتم:
-میگم، میشه من برونم؟!
برگشت طرفم متفکر خیرهام شد و گوشه‌ی ابروی راستش رو بالا
داده گفت:
-موتوره‌ها! مگه بلدی؟!
سرم رو با افتخار بلند کردم و با غروری که توی وجودم بود.
گفتم:
-اهم، اونم حرفه‌ای. چند بار با بچه‌های پیست موتور مسابقه دادم!
سری تکون داد و ضد حالی زد بهم، گاو. فقط من این رو زندان
می‌نداختم جیگرم حال میومد .
-امم، نه. نمی‌تونم موتورم رو بدم دست یک غریبه!
با حرص نگاهش کردم، چقدر هم موتورش رو دوست داشت چشم
سیاه .
-اهه، تو و موتورت برین به درک.
و رفتم سوار شدم که اومد نشست و منم از پشت آروم کاپشن
چرمش گرفتم .
-محکم بشین!
 
آخرین ویرایش:

Khakesrarrr

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2476
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
32
پسندها
116
امتیازها
143
محل سکونت
جایی میان نت های گیتار

  • #12
پارت۱۰:

با صدای بلندی گفتم:
-محکم نشستم، برو. تندتر فقط.
سری تکون داد و یهو گاز داد، رسماً داشتیم پرواز می‌کردیم، وای!
چقدر خوب بود. کالً عشق موتور داشتم! اینقدر جیغ و داد کردم
آخرش تهدیدم کرد، ساکت نشستم سر جام.
ضد حالی بود برای خودش، وقتی رسیدیم به جلوی خونه تعجب
نکردم چون سری قبل هم اومده بود، پیاده شدم و کلاه موتور رو
دادم بهش .
-ممنون!
سری تکون داد که صدای سردار اومد .
-به! ایلیار. چه خبر داداش؟ !
با تعجب برگشتم ببینم که سردار با کیه دیدم که این آقا حرفه‌ای
نیم لبخندی زد و از موتورش پیاده شد و سردار و ایلیاری بود که
هم رو بغل کردن! و منی که دهنم بود باز مونده بود. یک قاتل
چیکاری با بردار من داشت؟!
مغزم عجیب داشت ارور میداد. رو کرم سمت سرداد و گفتم:
-اهم- اهم، میگم داداش منم اینجام.
سردار برگشت طرفم که اومد و دستش رو انداخت روی شونم
وگفت:
-کوچولوم تو با ایلیار چیکار میکنی؟!
و نیم اخمی داشت، اخ من فدای غیرتش بشم !
خودمو چلوندم بغلش و گفتم:
-چند نفری مزاحمم شدن که آقا ایلیار من رو نجات داد و ماشینم
موند اونجا !
سری تکون داد و برگشت سمت ایلیار و گفت:
-خوبی داداش؟! مرسی که مواظب سیتاوک بودی !
ایلیار سری تکون داد گفت:
-کاری نکردم، منم خوبم. تو خوبی؟ !
-اره، بیا بریم تو که عمراً بزارم بری.
اونم پرو- پرو قبول کرد و اومد تو و حالا من مونده بودم این که الان
شام هم می‌مونه، لوازم نداریم. منم برگشتم رفتم سوپری و چیزهایی
که لازم داشتم رو گرفتم.
گفتم احمد آقا تا با شاگردش بفرسته و خودم برگشتم رفتم خونه.
دستم رو قشنگ گذاشتم روی زنگ و برنداشتم که در یهو باز شد
داشتم میوفتادم که از بلوز سردار گرفتم و یه لبخند گنده زدم. با
تأسف گفت:
-چته بچه؟! مگه سر آوردی؟ !
-عه! داداشی؟! حال آیفون به سوزوندنشه .
-که اینطور.
و خیز بر داشت بیاد سمتم که جیغ خفیفی کشیدم و از کنار بغلش
رد شدم و فرار کردم !که این ایلیار بخت برگشته یهو از حال
اومد بیرون و تق خوردم، بهش و افتادم زمین !
-آخ! الهی بری دستشویی بیافتی زمین. تو از کجا پیدات شد؟ !
نیمچه لبخندی زد و گفت:
-چشمات رو باز کن کوچولو !
-کوچولو عمته !
که صدای سردار بلند شد .
-عه سیتا بلند شو !
برگشتم و به سردار گفتم:
-داداشی بیا بلندم کن، خوب نمیتونم بلند شم .
سری از روی تأسف تکون داد و اومد بغلم گرفت و بلندم کرد .
پس گردنی به سردار کوبیده و گفتم:
-برای خودت تأسف بخور .
وقتی سردار بلندم کرد، لباس‌هام رو الکی خاکشُ تکوندم، اومدم رد
بشم برم اتاقم لباس بپوشم که پای ایلیار رو له کردم و بدون نگاه
کردن به پشت سرم رفتم اتاقم. تو لحظه اخر که داشتم در اتاقم رو
می‌بستم صدای خنده سردار بلند شد، در رو بستم .
اول از دست مانتو، شالم خالص شدم بعد یه ساحلی که حجابی بود
دستهاش و گردنش بسته بود، به رنگ خاکستری بود پوشیدم، با
شلوار سیاهم. شال سیاه حریری گذاشتم روی پا تختیِ تختم، رفتم
سمت روشویی دست و صورتم رو شستم .
با حوله خشک کردم، رفتم جلوی آینه یه دونه رژ هلویی زدم،
یکمی ریمل و تموم. خدایی خیلی جیگر بودم شالم رو انداختم روی
سرم و دنپایی‌های تخت سیاه رو فرشیم رو پوشیدم، رفتم به حال
سرکی کشیدم.
دیدم سردار و ایلیار حرف میزنن. بدون حرفی برگشتم آروم رفتم
آشپز خونه و به آرینایی که داشت چاقو رو تیز میکرد برای سالاد
خورد کردن گفتم:
-بده من .
 

Khakesrarrr

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2476
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
32
پسندها
116
امتیازها
143
محل سکونت
جایی میان نت های گیتار

  • #13
پارت۱۱

برگشت و داد بهم. خستگی از چشمهای خمار مشکی رنگش بیداد
میکرد .
-ای سیتا! کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم، بیا منم غذاها
رو چک کنم.
نیمچه لبخندی زدم، جلو رفتم چاقو رو گرفتم و شروع کردم خرد
کردن مواد ساالد .بعد از تموم شدن خورد کردن وسایل، سس
مایونز رو از یخچال برداشتم.
کمی با آب قاطیش کردم تا از محکمی سس کمی کم بشه، با
نعنای خشک روش رو کمی پوشوندم، ریختم داخل ظرفهای
مخصوص سس و بعد از اینکه ظرفها رو آماده کردم و گذاشتم
روی میز، آرینا هم غذاها رو کشید .رفتم تا اون دوتا رو صداشون
کنم بیان غذا بخورم.
وارد حال که شدم بدون توجه به ایلیار که داشت نگاهم میکرد، من
باید میفهمیدم که بردارم از کارهای این ایلیار خبر داره یا نه، مغزم
داشت منفجر میشد، رفتم طرف سردار و گفتم:
-داداش شام حاظره بیایین بریم!
سردار بلند شد و اومد کنارم، از پهلو بغلم گرفت و رو به
خرچنگ(همون ایلیار)گفت:
-داداش پاشو بریم شام، نمیدونی آرینا و سیتا چه دستپختی
دارن!
ایلیار، بدون حرفی بلند شد و اومد از کنار من و سرداری که بغلم
کرده بود رد شد و رفت داخل آشپز خونه. منم برگشتم رو به سردار
گفتم:
-سرباز جونم؟ !
نگاهش رو از رفتن ایلیار گرفت، کوبید به بینیام و گفت:
-سردار بچه، سردار. اسم به این قشنگی رو چرا خراب میکنی
آخه؟ !
اخمی کرده و بینی‌م رو مالیدم تا از دردش کم بشه.
-حالا بماند، میگم تو از کی این ایلیار رو میشناسی؟ !
روی کناپه جابهجا شد و برگشت سمتم دوتا دستام رو داخل دست
هاش گرفت، نگاهش رو دوخت به چشمهام .
-خب تو کانادا تو کلوب دو سال پیش آشنا شدم باهاش، پسر
خوبی هستش .
تو دلم برای سادگی سردار خندیدم. برادر بیچارم چقدر صاف و
ساده بود که این شیطان صفت گولش زده بود .چه پسری خوبی
هستش، بابا قاتله، حرفه‌ای اونم .
چیزی نگفتم و باهم رفتیم آشپز خونه. تا شام بخوریم. بعد از اینکه
قشنگ از طرف سردار دعوا شدم که چرا غذا کم کشیدم و روز به
روز دارم لاغر میشم و خوردن غذای سه روزم بلند شدم .
و ظرفها رو گذاشتم داخل ماشین ظرفشویی و با آرینا که داشت
مسخره بازی در میورد تا بخندیم قهوه درست کردیم و رفتیم
پیش اون دوتا. قهوه‌ها رو دادیم و نشستیم که گوشیم زنگ خورد و
کنار آرینا بود، گوشیم رو برداشت داد دستم .
با دیدن اسم مامانِ کامران، بیشتر اعصابم خورد شد .نه برای زنگ
زدنش بلکه کسی که پسرش رو داخل زندان فرستاده بود الان
روبه‌روم نشسته بود داشت قهوه‌س داغ که نمی‌دونم چرا
نمی‌سوخت رو کوفت میکرد. جواب تلفنم رو دادم، بلند شدم رفتم
تو اتاقم. در بالکن رو باز کردم و رفتم بالکن .
وقتی اومدم اتاقم، رفتم سمت بالکن اتاقم، از در رد شدم. بالکن
هوای خیلی سردی داشت، باد می‌وزید که لرزم گرفت. ولی دیگه
برنگشتم لباس گرمی بردارم، زود تلفن رو جواب دادم تا خاموش
نشده .
-سالم خانم احمدی .
-سالم دخترم. خوبی؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
142
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
265

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین