به انتهای راه که رسید، اسبش را نگه داشت و به اطراف نگاه کرد. وارد جنگل شده و بین انبوه درختان مانده بود. نمیخواست راه آمده را برگردد؛ پس از اسب پایین پرید، افسارش را کشید و از میان درختها شروع کرد به جلو رفتن. گلویش خشک شده بود و با این وجود میلی به خوردن آب نداشت. هیچ آبی نیز همراهش نبود که بنوشد. هوا داشت لحظه به لحظه سردتر میشد؛ ولی او دلش نمیخواست به مقصد برسد و با خودش میگفت کاش جنگل اصلاً به انتها نرسد و بعد ناگهان با شنیدن صدای آب از رفتن باز ماند. چشمهای آن اطراف بود. پاهایش بی اراده به سمت صدا کشیده شدند و او را به طرف گودال پر آبی که انعکاس و بازی نور، جلوهای به آن داده بودند، رساند؛ اما با دیدن دختر جوانی که در حال آب برداشتن از چشمه بود ایستاد. فکر کرد آن دختر هم حتماً با دیدنش وحشت و فرار میکند. پس به اسب که برای نوشیدن آب بیقراری میکرد اجازه داد برود و خودش با فاصله، پای درختی نشست و سرش را پایین انداخت. دلش نمیخواست چهرهاش حتی از دور هم دیده شود. چیزی توی سینهاش سنگینی میکرد و نفسش به زحمت بالا میآمد. احساس تحقیر، عصبانیت، شکست همه به یکباره هجوم آورده بودند و آزارش میدادند. کلافه از حال بدی که داشت، خواست بلند شود تا از آن وضع رهایی یابد که صدای خش خش برگهای روی زمین را شنید و بعد کسی مقابلش ایستاد:
- تشنهاین؟
سونگهو با شنیدن صدای آرام، نوازشگر و البته مرددی، سرش را بلند کرد. دختر جوان از دیدن چهرهی سونگهو کمی جا خورد؛ اما ظاهر آرام خودش را حفظ کرد و کوزه را به سمتش گرفت. پارک سونگهو فقط نگاهش کرد. زیبا نبود؛ اما چشمهای بادامی کشیده، لبهای صورتی رنگ باریک، پوست روشن و حلقه موی سیاهی که روی پیشانیش افتاده بود ملاحتی به او داده بودند. مرد جوان به او پشت کرد. دختر گفت:
- یه کم آب بخورین.
سونگهو بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- علاقهای به آب خوردن از دست یه غریبه ندارم.
و صدای خنده در گوشش نشست. خنده، خجولانه، مادرانه و دوستانه بود و در گوش سونگهو انگار موسیقی بود؛ با این حال اخم کرد و پرسید:
- داری به چی میخندی؟
دختر دستپاچه و خجالتزده گفت:
- ببخشید؛ ولی مثل یه بچه رفتار میکنین.
پارک سونگهو پوزخندی زد و گفت:
- شاید هنوز واقعاً بچه باشم.
- میدونین من قبلاً شما رو چند بار از دور دیدم.
سونگهو که یک قدم از او دور شده بود با شنیدن حرفش، به سمتش چرخید. دختر جوان در مقام توضیح بر آمد:
- من برای قصر لباس میشورم. دو سه بار شما رو نزدیک اونجا دیدم.
فرمانده پارک با لحن سردی گفت:
- این که از دور من رو دیدی دلیل نمیشه که بشناسیم.
و خواست برود که دوباره صدای هم صحبتش مانع شد:
- میدونم چی ناراحتتون میکنه؛ ولی نباید اهمیت بدین. مردم همیشه همین طورن. از اونایی که فرق دارن میترسن و حتی بدشون میاد.
سونگهو کاملا به سمت او چرخید تا مقابلش قرار بگیرد و بعد به صورتش خیره شد:
- تو چی؟ تو نمیترسی؟
دختر لبخند تلخی زد:
- آدمای تنها من رو نمیترسونن. چون خودم تنهام.
مرد جوان بدون اینکه چشم از او بردارد کوزه آب را از دستش گرفت. قانونش این بود که اعتماد نکند. از کجا معلوم که آن شخص جاسوس نباشد؛ اما کششی غریب را نسبت به دختر در خود احساس میکرد. از آب کوزه نوشید و پس از برگرداندن آن به صاحبش، با لحن ملایمتری پرسید:
- اسمت چیه؟
- یوجا.
سونگهو با شنیدن این کلمه، متعجب به او خیره شد:
- یوجا که اسم نمیشه!
یوجا با خندهای خجالت زده جواب داد:
- خب این یه ماجرایی داره که شنیدنش از حوصله شما خارجه.
فرمانده پارک پرسید:
-کجا زندگی میکنی؟
دختر جوان سرش را به سمتی دیگر چرخاند و جواب داد:
- خیلی از اینجا دور نیست.
سونگهو دستش را به سمت ظرف بزرگ آبی که در دستهای یوجا بود دراز کرد و گفت:
- من برات میارمش.
دختر جواب داد:
- آه نه خودم میتونم...
اما پارک سونگهو ظرف را گرفت و راه افتاد. یوجا لحظهای ماند و بعد قدمهایش را تند کرد و خودش را به او رساند:
- پس اسبتون چی میشه؟
- نترس وقتی ببینه دارم میرم، خودش دنبالم میاد.