. . .

متروکه رمان رقاصِ پاییزی | زهرا سرابی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
رمان رقاص پاییزی
نویسنده: زهرا سرابی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، جنایی
ناظر: @ARI_SAN
آغاز: آذر ۱۴۰۰
مقدمه
روزی می‌رسد، روزی که مَحبس شیشه‌ای دلت ترک برمی‌دارد و هر خاطره یک گوشه می‌افتد، می‌دانی! تو کارگردان زندگی خودت نیستی، گرگ‌هایی کارگردان‌اند که تو را بین باروت می‌رقصانند.
یک شب در پاییز، سرما استخوان می‌سوزاند و زخم‌های تنش جیغ می‌کشیدند.
خاطره‌هایش درد می‌کرد
اشک‌هایش وحشت داشت
لباس سفیدش عزا شد
ولی هیچ کس نفهمید آن شب در پاییز دختری با زوزه گرگ‌ها می‌رقصید.

خلاصه
لباس عروسم دست و پا گیر شده ولی با ترس جلو میرم و از پشت به کت نوید چنگ می‌زنم.
‐ نویدجان بَس کن کُشتیش.
برمی‌گرده و دیگه از چشم‌های قشنگش خبری نیست حاله‌ای قرمز دور توسی‌های مورد علاقه‌ام رو گرفتن، صورتش به سرخی می‌زنه و رگ گردنش هر لحظه در حال ترکیدنه.
با وحشت عقب میرم و لب می‌زنم:
‐ نوید باور نکن، اینا همش دروغه.
با دست راستش کراوات مشکیش رو باز می‌کنه همونی که صبح با عشق دور گردنش بستم، کت‌اش رو از تن می‌کنه و روی تخت پرت می‌کنه، آرام جلو میاد و من رو بین دیوار گیر می‌اندازه، با چشم‌های اشکیم نگاهش می‌کنم.
‐ باور نکن.
پوزخند وحشت‌ناکی می‌زنه و سریع کراوات رو دور گلوی سفیدم می‌اندازه، فشار دست‌هاش که بیشتر میشه مرگ رو جلوی چشم‌هام می‌بینم برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,362
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #2
پارت اول

با دست‌های ظریفم گوشه دامن پف‌دارم رو می‌گیرم و با ذوق می‌چرخم، صدای خنده‌های بلندم توی خونه می‌پیچه و احساس خوبی بهم دست می‌ده. با سرگیجه از حرکت می‌ایستم ولی همچنان می‌خندم، نوید با دست‌هاش کمرم رو می‌گیره و مانع افتادنم میشه، عطر سرد و خاصش هوش از سرم می‌پرونه و باعث میشه دست‌هام دور گردنش حلقه بشن و خنده‌هام تبدیل شه به نفس‌ زدن‌های پِی‌دَر‌پِی.
چشم‌های توسی رنگش رو با شعف به صورتم می‌دوزه و میگه:
‐ خیلی نفس‌گیر شدی پناه.
از خجالت لبخند کوچیکی رو لب‌هام می‌شینه که نوید مثل همیشه با این حالتم ذوق می‌کنه، غرق در چشم‌های هم می‌شیم که صدای زنگ گوشی نوید بلند میشه بی‌اعتنا از وجود نوعروسش لذت می‌بره که زنگ خوردن دوباره گوشی خط می‌کشه روی احساسمون.
با اکراه گوشی رو از جیب شلوار خوش دوختش درمی‌آره و با حرص جواب میده:
‐ چیه نریمان؟!
نمی‌دونم چی می‌شنوه که وای بلندی سَر میده، چشم‌های قشنگش نم‌ناک میشه و هول میگه:
‐ آقا توروخدا بگین حال برادرم خوبه؟
با وحشت نگاهش می‌کنم و ازش می‌خوام توضیح بده، صورت پسرعموی نازنین و بازیگوشم که امشب مجلس رو ترکوند جلوی چشم‌هام رژه میره، نوید گوشی رو قطع می‌کنه و با عجله و ترس میگه:
‐ نریمان تصادف کرده، این آقا گوشیش رو برداشته و به من زنگ زده. پناه زود میام باشه؟
‐ برو عزیزم منو بی‌خبر نزار.
روی هوا دست تکون میده و به سمت در خروجی میره، صدای پاشنه کفش مردانه‌اش وقتی می‌دوئه توی سرم می‌پیچه که درست لحظه آخر برمی‌گرده و میگه:
‐ لباست و عوض نکن تا بیام، دوست دارم.
چشم‌هام رو به علامت مثبت می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم، با رفتن نوید به عروس تنهایی که توی سالن بزرگ خونه ویلایی گیر افتاده می‌خندم، روبروی آینه‌کنسول قرار می‌گیرم و به عروس زیبایی چشم می‌دوزم که از بچگی منتظر همچین روزی بود. روزی که نوید سوار بر اسب سفید بیاد و اون رو به کاخ آرزوها ببره.
چشم‌های درشت و قهوه‌ای رنگ‌ام زیر حاله اون همه آرایش عجیب زیبا شده، با انگشت لب‌های قرمز رژ خورده‌ام رو لمس می‌کنم.
پوف کلافه‌ای می‌کشم، نیم ساعتی از رفتن نوید گذشته ولی هنوز خبری نیست.
وارد اتاق خواب رویایی‌مون میشم و از سَرِ بی‌کاری به عکس‌ها نگاه می‌کنم، از بچگی تا همین امروز من هر لحظه‌ام رو با نوید گذروندم و بزرگ شدم.
محو عکس‌ها شدم که صدای بسته شدن در حیاط و بعد قدم‌های بلند توی خونه می‌پیچه، با عجله از روی تخت بلند میشم و می‌خوام از اتاق خارج شم که هیبت مردی چهارشونه جلوی در نمایان میشه، وحشت تمام وجودم رو فرا می‌گیره و شروع می‌کنم به جیغ زدن با دیدن صدای بلندم سمتم خیز برمی‌داره، انقدر قوی و تنومندِ که با دیدنش قالب تهی می‌کنم، حس‌های خوبی از وجود این غریبه ندارم. برای نجات شروع می‌کنم به جیغ زدن، زبانم یک لحظه‌ام بی‌کار نمی‌مونه و پشت هم نوید رو صدا می‌زنه.
بغل گوشم با لحنی خیلی ترسناک میگه:
‐ هیش! کوچولو آروم باش.
گریه می‌کنم و با مشت به سینه‌اش می‌کوبم، به خودم امید میدم که همین الان نوید سر می‌رسه و منو از دست این غول نجات میده.
صدای گوشی ناشناسی بلند میشه و همون لحظه لبخند شیطانی روی لب‌هاش می‌شینه و ترسناک میگه:
‐ الان وقته جیغ زدنِ جوجه باید ازم بترسی.
فرصت فکر بهم نمی‌ده و وحشیانه به من حمله می‌کنه از نزدیکی بیش از اندازش می‌ترسم برای رهایی انقدر تقلا کردم که خسته و بی‌رمق توی حصارش می‌افتم. لحظه‌ای بعد در کمال ناباوری شروع می‌کنه به چرت‌وپرت گفتن.
‐ عزیزدلم چرا با من و خودت این‌کار و می‌کنی، تو که می‌دونی چقدر دوست دارم، من نمی‌زارم اون پسرعموی عوضیت امشب مالک تو بشه تنها مرد زندگیت منم مثل این سه سال.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #3
پارت دوم

چشم‌هام از حدقه بیرون می‌زنه و از طرفی هم تحمل این وضع برام دشوار شده. چشم‌هام بی‌حال میشه که صدای فریاد نوید نور امیدی میشه به قلبم، با لگد و مشت به جونِ اون مرد می‌اُفته و عربده می‌کشه. مشت بعدیش در حال فرود اومدنِ که دستش توی دستِ اون مرد اسیر میشه، کت چرم پوشیده و بوت‌های غول‌پیکرش ازش یه قُلدُر ساخته، انگشتش رو سمت من می‌گیره و میگه:
‐ کلاهت و بزار بالا نویدخان، عروس خوشگلت عاشق منه.
نوید خفه‌شو بلندی میگه و دوباره شروع می‌کنه به زدن، از ترس به زمین چسبیدم هضم این‌همه دروغ کار من نیست ولی خداروشکر که شوهرم خُزَعبلات این مرد رو باور نکرد.
لباس عروسم دست و پا گیر شده ولی با ترس جلو میرم و از پشت به کت نوید چنگ می‌زنم.
‐ نویدجان بَس کن کُشتیش.
برمی‌گرده و دیگه از چشم‌های قشنگش خبری نیست حاله‌ای قرمز دور توسی‌های مورد علاقه‌ام رو گرفتن، صورتش به سرخی می‌زنه و رگ گردنش هر لحظه در حال ترکیدنه.
با وحشت عقب میرم و لب می‌زنم:
‐ نوید باور نکن، اینا همش دروغه.
با دست راستش کراوات مشکیش رو باز می‌کنه همونی که صبح با عشق دور گردنش بستم، کت‌اش رو از تن می‌کنه و روی تخت پرت می‌کنه، آرام جلو میاد و من رو بین دیوار گیر می‌اندازه با چشم‌های اشکیم نگاهش می‌کنم.
‐ باور نکن، نوید من اصلا این مرد و نمی‌شناسم.
پوزخند وحشت‌ناکی می‌زنه و سریع کراوات رو دور گلوی سفیدم می‌اندازه، فشار دست‌هاش که بیشتر میشه مرگ رو جلوی چشم‌هام می‌بینم برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کنم ولی نوید عصبانی‌تر میشه و داد می‌زنه.
‐ لعنتی چرا؟ چرا بهم نارو زدی؟ بخاطر انتقام از بابام؟
نگو بی‌انصاف من تو این سال‌ها به جز تو به فکر هیچ مردی نبودم، انگار دلش به رحم می‌آد که کروات رو ول می‌کنه و من بی‌حال روی زمین می‌افتم و به سختی اکسیژن رو به ریه‌هام می‌فرستم. غول بی‌رحم از اون ور اتاق دستی برام تکون میده و همراه یک پوزخند اتاق رو ترک می‌کنه، نوید خم میشه و از موهام می‌گیره و مثل وحشی‌ها تا جلوی در منو می‌کشه، التماس می‌کنم تا حرف‌هام رو باور کنه ولی در عوض در سالن رو باز می‌کنه و منو روی سنگ‌فرش حیاط می‌کشه، موهای بلند و شنیون شده‌ام از فشار دست‌هاش در حال کنده شدنه ولی نوید بی‌اعتنا به التماس‌هام من رو داخل ماشین آخرین سیستم‌اش پرت می‌کنه و با آخرین سرعت رانندگی می‌کنه.
‐ نوید بخدا نمی‌شناسمش بی‌هوا اومد خونه، به جونِ مامان‌الهه راست میگم.
با دست توی دهنم می‌کوبه و داد می‌زنه:
‐ اسم مامان منو به زبونت نیار کثافت، لیاقت مادرانگی‌هاش رو نداشتی بدبخت‌.
ناباور نگاهش می‌کنم، این همون مردیه که از بچگی آوازه عشق‌مون وِردِ زبون همه بود؟! اون همه اعتمادی که ازش دَم می‌زد همین بود؟!
توی کوچه که می‌پیچه با وحشت میگم:
‐ نوید توروخدا این کار و نکن، نوید عمو منو می‌کُشه تو که بابات و می‌شناسی.
بی‌توجه منو از ماشین پیاده می‌کنه و با مشت به در بزرگ و اشرافی می‌کوبه.
‐ نوید عجله نکن همه چی رو بهت ثابت می‌کنم فقط منو تو این خونه نَبَر.
در که باز میشه وحشت تمام وجودم رو می‌گیره، من بی‌شک امشب می‌میرم. نوید موهام رو مثل طناب دور دست‌هاش می‌پیجه و این‌بار روی زمین حیاط عمو رحیم می‌کشه و فریاد می‌زنه:
‐ کجایی حاج رحیم کاشف؟ بیا ببین برادرزادت با پسرِ بزرگت چیکار کرده!
هق می‌زنم و اشک‌هام روی لباس سفیدم که با خاک و خون تلفیق شده می‌ریزه، جلوی پله‌های حیاط می‌ایسته و تن رنجورم رو پرت می‌کنه، از سرما استخوان‌هام در حال منجمد شدنه.
اهالی خونه جلوی در سالن جمع میشن و با حیرت به ما دو نفر نگاه می‌کنن، بابا روی ویلچر نشسته و چشم‌های قشنگش وحشت‌زده دختر یکی‌یه‌دونش رو نظاره می‌کنه. عمو رحیم با اون سبیل شاهانه‌اش جلوتر از همه می‌ایسته، پیپ رو توی دست می‌گیره و با ترس و اقتدار میگه:
‐ نوید این چه وضعشه؟ ناموست رو با این وضع آوردی انداختی جلو چشم این همه مَرد.
با خجالت به شوهر عمه‌های چشم چِرونم نگاه می‌کنم، نوید دست می‌اندازه و دوباره موهام رو می‌کشه و از بین دندون‌های کلید شده‌اش میگه:
‐ هه! ناموس؟ بابا می‌دونی پسرت امشب چی دید، یه رقیب عشقی.
صدای هین کشیدن مامان الهه دلم رو ریش می‌کنه، پچ‌پچ‌های قوم تاتار شروع میشه و همه با انزجار نگاهم می‌کنن که عمو با عجله پله‌ها رو پایین میاد و داد می‌زنه:
‐ هیچ معلوم هست چی میگی پسر؟ غیر ممکنه!
‐ آقا رحیم چند ساله خوابیم، این دختر اسم و رسم ما رو به آتیش کشیده میگم با یک مرد غریبه توی خونه دیدمش.
همهمه ایجاد میشه، جرعت نگاه کردن به صورت عمو رو ندارم در عوض به چشم‌های اشکی بابا زُل می‌زنم و با نگاه التماس می‌کنم این حرف‌ها رو باور نکنه.
عمو رحیم با اون هیبت بزرگش سمتم میاد و با مشت و لگد به جونم می‌افته، صدای جیغ‌های گوش‌خراشم دل هیچ کدوم رو به رحم نمی‌آره.
نوید روی پله‌ها می‌شینه و کتک خوردن زنش رو نظاره می‌کنه، ضربه‌های عمو انقدر محکمِ که صدای شکستن استخوان‌هام رو می‌شنوم، کسی جرعت دخالت نداره و این بین التماس‌های مامان‌الهه به شوهرش برای نجات من بی‌فایده‌اس.
نمی‌دونم چقدر گذشته ولی وقتی به خودم میام که از درد نا ندارم، روی زمین زیر پاهای عمو افتادم و زیر نور چراغ‌های حیاط به خانواده‌ام نگاه می‌کنم که ترسیدن ولی هیچ‌وقت حق دخالت به کارهای عمو رو ندارن. بابا روی ویلچر در حالِ سکته کردنه و من عمقِ ترسش رو لمس می‌کنم.
عمو پای راستش و روی پهلوی چپم می‌زاره و بلند فتوا میده:
‐ فردا مراسم ختم داریم پناه دیگه مُرده، اگه این خبر بین بقیه دَرز پیدا کنه تمام مال و اموالتون رو تصرف می‌کنم فهمیدین یا نه؟
صدای چشم گفتن‌هاشون تیر خلاصی میشه برای قلبم، عمو سمت نوید میره و میگه:
‐ لاشه‌اش واسه خودت ببر بندازش جلو در.
دست‌های نوید که به لباس عروسم وصل میشه تمام آرزوهای کودکیم دود میشه، به زور بلندم می‌کنه و منو به سمت در حیاط می‌کشه. لحظه آخر برمی‌گردم و بابا رو نگاه می‌کنم که با بی‌زبونی داره ازم دفاع می‌کنه ولی کسی گوش نمیده.
دوباره سوار ماشین می‌شیم و این‌بار بی‌حرف رانندگی می‌کنه، بی‌رمق صداش می‌زنم:
‐ نوید!
‐ از صدات عُقَم می‌گیره پناه، چطور تونستی این کار و باهام بکنی؟
‐ دروغه بخدا…
‐ خفه شو.
صدای ترمز‌های وحشتناکش توی ماشین می‌پیچه و لحظه‌ای بعد دست‌هاش بازوهای یخ‌زده‌ نوعروسش رو وحشیانه لمس می‌کنه و تنِ بی‌رمقم روی جدول‌های خیابون قرار می‌گیره.
‐ لیاقتت همین بود دختر عمو.
سوار ماشین میشه و میره، از ترس غبضه روح میشم این وقت شب توی هوای پاییزی تک و تنها با لباس عروسی که سخاوت‌مندانه تنم رو به حراج گذاشته چه کنم.
رِخوت تمام وجودم رو فرا گرفته، ناباورانه گریه می‌کنم واقعا چرا؟ انقدر سوال توی سرم می‌پیچه و از حال میرم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #4
پارت سوم

با حس سرما چشم‌هام باز میشه، هوا کمی روشن شده. برای برِهنگی و حال آشفته‌ام وحشت می‌کنم و با دست‌هام قسمت جلو لباسم رو می‌گیرم، کجا برم؟! من با این لباس وسط شهری که گرگ‌ها جولان میدن چیکار می‌تونم بکنم، با یادآوری نوید و کاری که باهام کرد بغض گلوم رو فشار میده. توی شب پاییزی با لباس عروس آواره و بی‌سرپناه چه خاکی تو سرم بریزم.
انگار خدا هم از بی‌پناهی مخلوقش بغض داره که آسمان خراش راه می‌اندازه و قطرات باران روی صورت زخمی من می‌شینه، بیشتر از قبل احساس سرما می‌کنم و کنار جدول توی خودم جمع میشم، وسط میدان شهر با لباس عروسی که با خاک و خون زینت گرفته قطعا به تباهی میرم.
سربه‌زیر اشک می‌ریزم که حضور یک مرد و کنارم حس می‌کنم، از ترس نگاهش نمی‌کنم که کمرم توسط دست‌هاش احاطه میشه.
‐ چه عروس افتضاحی، می‌خوای خودم سر حالت بیارم؟
گریه‌ام شدت می‌گیره و جرعت فرار ندارم، هق می‌زنم و مثل نوازنده‌ای ماهر سمفونی می‌زنم با طعم غم.
‐ جونم خوشگله، گریه‌هات این‌جوری دل فریب باشه پس با خنده‌هات میشه مرد.
دست‌هاش که پیشروی می‌کنن از تَهِ دل جیغ می‌کشم که رد پایی از قاتلم پیدا میشه، با همان پوتین و کت چرم جلوی چشم‌هام پیدا میشه.
‐ شرمنده داداش دیر رسیدی، خودم سه ساعت پیش خریدمش.
با یادآوری بلایی که این قُلدر سرم آورد شیر میشم و با دست‌های لرزانم یقه لباسش رو می‌گیرم.
‐ تو امشب منو کُشتی کثافت، آخه چرا؟ مگه چیکارت کردم؟!
خونسرد دست‌هام رو توی مشتش می‌گیره و انگار از سرمای بدنم می‌ترسه که به نوچه‌اش اشاره می‌کنه و پتویی روی شونه‌هام قرار می‌گیره، با دست راستش گوشه پتو رو مرتب می‌کنه و کنار گوشم میگه:
‐ اگه می‌خوای بدونی ازت چی می‌خوام، باید باهام بیای.
ممانعت می‌کنم که مثل یک ببر غرش می‌کنه و تن نحیفم توی ماشین غول پیکرش گم میشه.

جرعت مخالفت ندارم و می‌دونم اگه گوشه خیابون بمونم حتما خوراک مرد‌های دیگه میشم، بخاری ماشین که روشن میشه سلول به سلول تنم جونی دوباره می‌گیرن و انگار تازه زخم‌هام سر باز کردن که این‌چنین درد می‌کنن.
سمت صورتم خم میشه و با دیدن چشم‌های بی‌فروغم ترس برش می‌داره و میگه:
‐ زود یه مسکن بده تا نَمرده.
‐ آقا ندارم تو ماشین.
‐ پس تو به چه دردی می‌خوری مَشَنگ، گازش و بگیر اگه بمیره همه‌ی نقشه‌هام رو هواس من زنده می‌خوامش.
با تعجب به حرف‌هاشون گوش میدم ولی گرمای ماشین و زخم‌های عمیقم منو به خلصه‌ای می‌کشونن که بیرون اومدن ازش بسیار دشوار.
 
  • عجب
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #5
پارت چهارم

مثلِ بچه‌ها تویِ حیاط بزرگ عمو می‌دوئم و با شعف می‌خندم، ساحلی کوتاه قرمز رنگم انقدر زیباست که دوست دارم تا صبح بِچرخم. نوید از حواس‌ پرتیم استفاده می‌کنه و با بدجنسی کنار درختِ گردو گیرم می‌اندازه، بخاطر دویدن نفس‌هاش منقطع شده و با طوسی‌های قشنگش نگاهم می‌کنه.
‐ مامان‌مهری برای تحویل دادنِ تو جایزه گذاشته.
با یادآوری کوفته‌های سوخته و وار رفته لبخند شیطانی می‌زنم و حق به‌جانب میگم:
‐ مگه من آشپزم، خُب یادم رفت زیر غذا رو کم کنم.
‐ عروس هم انقدر پُررو میشه، باید به مامانم بگم یکم مادرشوهر بازی دربیاره تا حساب کار دستت بیاد.
‐ زن‌عمو بیشتر از همه منو دوست داره نوید خان.
‐ نه وقتی پای عزیز دردونه‌اش وسط باشه، تو که می‌دونی من چقدر کوفته دوست دارم. نکنه می‌خوای بخاطر آشپزی افتضاحت طلاقت بدم خانوم؟
با صدایِ بلند قهقهه می‌زنم و ساده لوحانه فکر می‌کنم نوید انقدر عاشق هست که پایان برای ما یعنی تا ابد.
اصلا مرگ هم برای تموم شدن رابطه ما بی معناست؛ ولی عاشقانه‌هامون شروع نشده مُهرِ پایان خورد و چه تلخ و دردناک خَط خورد.


صدای صحبت‌های شیطانِ‌زندگیم به همراه یک زن به گوشم می‌رسه؛ ولی انقدر رخوتِ حالم عمیقِ که حتی نمی‌تونم چشم‌هام رو باز کنم. انگار یک انرژی قوی مانع هشیاری من میشه، دستِ ظریفی و روی بینیم حس می‌کنم و بعد صدای فوق‌العاده زیبایی رو بالای سرم می‌شنوم.
‐ شباهتش به دِلسا زیاده؛ ولی تفاوت‌های ریزی وجود داره که یاشار زود متوجه میشه.
‐ بخاطر همین این‌جایی، تا به هوش نیومده خودت درستش کن.
وحشتِ سرنوشت نامعلومی که واسم ساختن قلبم رو به لرزه درمی‌آره ولی بی‌حالی مانع مخالفتم میشه، دوباره همون دستِ ظریف روی اجزای صورتم می‌شینه.
‐ کارِن، دختره خیلی خوشگله دلم نمیاد به صورتش دست بزنم.
این بار نفس‌های عمیق مردانه‌ای به صورتِ یخ‌زده‌ام شلاق می‌زنه.
‐ قبول دارم خیلی دِلربا به نظر میاد؛ ولی نه به اندازه پولی که به دست می‌آرم.
برای هَضمِ حرف‌هاشون انرژی ندارم و زیاد طول نمی‌کشه که دوباره غولِ بی‌خبری پناهِ بی‌پناه رو به آغوش می‌کشه.
 
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #6
پارت پنجم

با حسِ درد توی صورتم پلک‌هام رو باز می‌کنم که نور چراغ اذیتم می‌کنه ساعدِ دستم رو مقابل چشم‌هام می‌گیرم تا از تابش نور جلوگیری کنم، به زور روی تخت نیم خیز میشم و نگاهم به اتاقِ مجللی می‌افته که گیتارِ گوشه اتاق توجهم رو جلب می‌کنه، رو تختی فیروزه‌ای رو کنار می‌زنم و با سختی روی پاهام می‌ایستم و با کف دست چشم‌هام رو مالش میدم که نگاهم به تَتو کوچیکی که روی دستِ چپم هَک شده می‌افته، یک قلبِ تو خالی با حرفِ K روی نبضم شکل گرفته. با تعجب سمتِ آینه کَنده کاری شده اتاق میرم که با دین خودم حیرت می‌کنم، اَبروهای پهنم شکلِ دیگه‌ای به خودش گرفته و لب‌هام پُرتر از قبل به‌نظر میاد و لنزِ آبی چشم‌هام رو وحشی کرده، موهای بلندم بِلوند شده و من از این همه تغییر می‌ترسم.
در اتاق با ضرب باز میشه و مردی قوی هیکل وارد میشه که با دیدنش همه‌ی اتفاقات یادم می‌افته، با نفرت بهش زل می‌زنم که نگاهِ یخ‌زده و گستاخش براندازم می‌کنه.
‐ صورتِ خودت رو بیشتر دوست داشتم، چشم‌هات خیلی گیراتر از این آبی مزخرفه.
‐ چی از جونم می‌خوای؟ چرا منو شبیه مترسک کردی؟
‐ برای رسیدن به هدفم دنیا رو زیر پاهام لِه می‌کنم تو که عددی نیستی.
‐ من ازت شکایت می‌کنم.
پوزخندی به لب‌هاش می‌شونه و با چشم‌های هفت رنگش که هر لحظه رنگ عوض می‌کنه نگاهم می‌کنه، و با قدم‌هایی محکم به من نزدیک میشه.
تو هیچ غلطی نمی‌کنی، مثل یه دختر خوب واردِ نقشه من میشی و به بهترین نحو اجراش می‌کنی.
‐ چرا فکر می‌کنی من رو زیر سلطه خودت گرفتی قُلدور؟!
‐ فکر نمی‌کنم، مطمعنم.
این بار من پوزخند می‌زنم که صفحه گوشیش رو سمت من می‌گیره، با دیدن نوید که کنار خیابون به ماشینش تکیه داده چشم‌هام تصویرش رو اِسکن می‌کنه، گوشی رو از دستش قاپ می‌زنم و با عشق استایل قشنگش رو تماشا می‌کنم. محوِش شدم که دوربینِ گوشی می‌چرخه و قابِ نگاهم رو یک مرد می‌گیره و با لحنی خشن میگه:
‐ کوچولو بله رو دادی یا شوهرِ بی‌غیرتت رو پست کنم واست؟
با عصبانیت گوشی رو سمتِ مردِ روبه‌روم پرت می‌کنم و مثل یک شیر زخمی غرش می‌کنم.
‐ اگه نویدم یک خراشِ کوچیک برداره زندت نمی‌زارم قُلدر.
پوزخندی می‌زنه و چشم‌هاش رو تنگ می‌کنه، سیگاری روی لبش می‌زاره و با فندک طلایی رنگ روشنش می‌کنه.
‐ دو هفته‌ای هست که بیهوشی داشتی می‌مردی.
‐ فقط بگو چرا؟
سمتِ من قدم برمی‌داره از ترس به دیوار می‌چسبم و سعی می‌کنم شجاع باشم، دودِ سیگارش و روی صورتم فوت می‌کنه و با دقت نگاهم می‌کنه.
‐ اگه می‌خوای نویدت زنده بمونه خُب گوش کن.
اسم نوید رو با تمسخر به زبون میاره و نیشخند همیشه‌گیش رُخ میده، هیبتِ بزرگش واقعا ترسناکه.
‐ از الان اسمت میشه دِلسا، بیست و هفت سالته و یه برادر به اسم یاشار داری.
سرش رو پایین می‌گیره و جمله‌اش رو به سختی ادامه میده.
‐ شیش سالِ پیش برای ازدواج با من جلوی تنها برادرت وایسادی و الان بعد سال‌ها زندگی زیبا و سراسر خوشبختی دلت واسه ارث و میراثت تنگ شده.
گیج و گُنگ نگاهش می‌کنم کلمات هیچ سِنخیتی با هم ندارن و هضم کردنش در توانم نیست.
سیگارش و زیر پا خاموش می‌کنه هنوز هم یک پوتین به پا داره و کتِ چرمش انقدر تنگه که می‌ترسم هر لحظه توی تنش پاره بشه.
سعی می‌کنم افکارم رو سامان بدم، دستی به پیشونی تب‌دارم می‌کشم و برای لحظه‌ای چشم‌هام رو می‌بندم که صداش رو نزدیک‌تر می‌شنوم، پلک‌هام با وحشت از لحنِ شیطانیش باز میشه صورتش رو درست چند سانتی صورتم قرار داده و عمیق نگاهم می‌کنه.
‐ هفته دیگه می‌ریم کیش، یه لیست از چیزایی که دلسا بهشون علاقه داشت بهت میدم دقیق می‌خونی وای به‌حالت اگه همه چیز و خراب کنی.
‐ اگه قبول نکنم تو کثافت‌ کاری‌هات شریک شم چی میشه؟
لبخند عمیقی روی لب‌های سرخش می‌شینه و این‌بار چشم‌هاش به رنگ آبی جلوه میده.
‐ عموت یه پرستار جدید واسه باباجونت استخدام کرده، فکر کن یه شبِ آروم بابایِ علیل شده پناه‌خانوم جنون بگیره و از پله‌ها پرت شه درست وسط سالن.
نگاهم رنگِ ترس و دلهره می‌گیره این مرد اهل شوخی نیست و این رو زخم‌های بدنم جیغ می‌زنن.
‐ ازم بگذر، من دروغ‌گوی خوبی نیستم زود لو میرم.
‐ تو خیلی شبیهِ دلسا هستی، یاشار عمراً شک کنه.
بی‌قرار دستم رو به صورتم می‌کشم و لبم رو اسیر دندون‌هام می‌کنم.
‐ آقایِ‌قُلدر، من رقصیدن با گرگ‌هایی چون تو رو بلد نیستم.
نیشش رو می‌بنده و نگاهش جدی میشه، دستِ راستش چونه لرزانم رو می‌گیره و با کلمات جوری حرف می‌زنه که تا عمقِ وجودم حسش می‌کنه.
‐ درسته من گرگ و توام مجبوری به هر سازی که زدم برقصی ولی…
صورتش رو نزدیک می‌کنه، تنم از ترس مثل بید می‌لرزه ولی همچنان با تحکم مقابلش می‌ایستم با صلابت کنار گوشم لب می‌زنه.
‐ می‌گن یا نباید با گرگ‌ها برقصی، یا اگه بخوای برقصی، نباید ترس از دریده شدن داشته باشی.
 
آخرین ویرایش:
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #7
پارت ششم

سینی غذا رو پس می‌زنم و کلافه با دست‌های لرزانم موهام رو می‌کشم، بویِ بی‌نظیر سبزی‌پلو انقدر قوی هست که شکم گرسنه‌ام اتمام حجت می‌کنه و من ناچار اولین قاشق رو به دهن می‌برم، طعمِ لذیذِ‌ برنج و ماهی صفایی به شکمم میده که مدت‌هاست اعتصاب کرده.
وقتی حسابی سنگین شدم روی تخت دراز می‌کشم و به پهلو می‌چرخم، نگاهم به گیتارِ زیبا معطوف میشه و وسوسه دست کشیدن بهش دست از سرم برنمی‌داره؛ ولی دلِ خوشی برای این کار ندارم، هزاران چرا و ای‌کاش توی سرم جولون میده و اذیتم می‌کنه.
لیستِ بلندبالای مشخصاتِ دلسا رو به دست می‌گیرم و مثل این یک هفته با دقت می‌خونم، خاطراتِ مزخرفی که کارِن برام تعریف کرده نشون میده این دختر خوشی زده زیرِ دلش و خونه عَیونی باباش رو به‌خاطر کارِن ترک کرده.
تو حال و هوای خودم غَرقم که کلید توی در می‌چرخه و خدمتکار با حالتی خشک و خشن براندازم می‌کنه:
‐ آقا گفتن برید پایین یه ساعت دیگه پرواز دارین.
بی‌تفاوت به دامنِ سرمه‌ای و پیراهن سفیدش نگاه می‌کنم و سری به نشانه مثبت تکون میدم.
به سمت آینه میرم و به صورت رنگ پریده‌ام پوزخند می‌زنم، با موهایی که حتی شونه نزدم پژمرده و پریشان دستگیره در رو فشار میدم، این‌بار برخلاف روزهای دیگه این در باز مونده.
غریبانه توی فضای ناشناخته قدم برمی‌دارم و پابرهنه پله‌های چوبی رو طی می‌کنم، به سالن که می‌رسم پاهام از لمسِ پارکت‌ها یخ می‌زنه و باعث میشه لحظه‌ای لرزش بگیرم، پشت به من با گوشیش درگیره و سمتِ من می‌چرخه، این بار کت‌شلوار خوش‌دوختی به تن داره که رنگِ مشکیش عجیب تو چشمه، با دیدن من چشم‌هاش رنگ سرخ به خودش می‌گیره و ابروهاش وحشتناک درهَم تنیده میشه.
‐ تو چرا آماده نیستی؟
آب دهنم رو قورت میدم و سعی‌ می‌کنم محکم باشم.
‐ من فکرهام رو کردم، نمی‌خوام وارد این ماجرا بشم.
انقدر سریع سمتم یورش میاره که نفس کشیدن یادم میره، یقه هودی‌ام رو محکم با دست‌هاش می‌گیره و تو صورتم فریاد می‌زنه:
‐ انگار نفهمیدی با کی طرفی مگه نه؟
ترسیده چشم‌هام رو می‌بندم ولی زبونم افسار پاره می‌کنه.
‐ من مثل تو کثافت نیستم ع×و×ض×ی.
پوزخندی می‌زنه و بدون این‌که از من فاصله بگیره با لحنی آرام و عجیب میگه:
‐ خودت خواستی دختره‌ی سرتق.
گوشیش رو بینِ‌مون قرار میده و صدایِ عشوه‌ی یک زن از بلندگو پخش میشه:
‐ جونم؟
‐ پیرمردِ کجاست؟
‐ تو حیاط داریم قدم می‌زنیم، خیلی بی‌قراری می‌کنه دلش واسه دخترِ کم عقلش تنگ شده.
چشم‌هام پرِ اشک میشه و ناباور به حرف‌هاش گوش میدم قلبم از تنهایی بابا عجیب می‌گیره.
‐ بهش بگو دخترش مُرده زود باش.
با التماس نگاهش می‌کنم و بی‌اراده یک نه محکم می‌گم؛ ولی خَصِمانه نگاهم می‌کنه و جوری داد می‌زنه که ستون‌ها می‌لرزن.
‐ لاله شنیدی چی گفتم؟ به اون پیرمرد بفهمون دخترِ خوشگلش مُرده.
لحظه‌ای بعد صدای فریاد‌های نامفهوم بابا بلند میشه و من با بی‌زبانیِ پدرم کلمات رو قاپ می‌زنم وقتی به‌سختی اسمم رو صدا می‌زنه، با هر فریادش قلبم می‌ایسته و هق می‌زنم، با مشت به جونِ مرد روبه‌روم می‌افتم و این بار من داد می‌زنم.
‐ بهش بگو تمومش کنه ع×و×ض×ی، اون مریضه توروخدا اذیتش نکن.
‐ با من میای؟
صداش توی فریاد‌های بابا گم میشه و من مجبورم، خدایا خودت دیدی که من تا لحظه آخر جنگیدم ولی نشد.
با گریه سرم رو تکون میدم که لبخندِ عمیقی می‌زنه و پشت گوشی میگه:
‐ لاله تمومش کن بسه هلاک شد انقدر داد زد.
‐ دیوونه شده داره خودشو می‌زنه.
گوشی رو از دستش قاپ می‌زنم و با گریه میگم:
‐ باباجونم، من این‌جام قربونت برم.
صدایِ فریادش قطع میشه و من از همین فاصله هیجانش رو درک می‌کنم و می‌دونم دست‌هاش به شدت داره می‌لرزه و ع×ر×ق از صورتش می‌ریزه.
نامفهموم اسمم رو به زبون میاره که غرقِ خوشی میشم.
‐ جونم بابا! آره خودمم، نگران من نباش زود برمی‌گردم پیشت.
گوشی رو به زور از دستم می‌کشه و به سمت عقب هولم میده.
‐ دفعه بعد که نافرمانی کنی به این خوبی تموم نمیشه.
با درد چشم‌هام رو می‌بندم و بی‌رمق پله‌ها رو بالا میرم و به خودم قول میدم انتقام کاری که با بابا کرد رو ازش بگیرم.
 
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
152
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
298

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین