. . .

متروکه رمان ذهول | آقازاده

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
به نام خالق قلم

نام اثر: ذهول
نویسنده: آقازاده
ویراستار: @Z.H
ناظر: @Lady Dracula
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
نهال که زندگی عاشقانه‌اش را فراموش می‌کند، وارد اتفاقات عذاب‌آور زندگی‌اش می‌شود و در این حین بردیایی که آرزو دارد دلبرش از دنیای فراموشی‌اش بیرون بیاید.

مقدمه:
عاشقت هستم و این درد مرا می‌میراند،
غم این هجران تو آخر مرا دیوانه می‌کند!
بازی روزگار چو عقابی مرا نگاه می‌کند.
آرزوی من تنها رسیدن به توست.

*ذهول به معنای فراموشی است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,365
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #2
آقابزرگ با دلی‌خون به تخت زل زده بود، مانند همیشه هیچ چیز از چهره‌اش هویدا نبود و هر که او را می‌دید فکر می‌کرد هیچ چیز برایش مهم نیست، ولی خاتون خوب از حال دل همسرش خبر داشت؛ هرچه باشد چهل و اندی سال است که با او زندگی می‌کند.
به سمت آقابزرگ روانه می‌شود:
- علی پاشو! پاشو بریم که داری از پا در میای.
آقابزرگ عصای در دستش را که از چوب درخت گردو برایش ساخته بودند، فشرد. گویا می‌خواست حرصش را سر آن تکّه چوب خالی کند؛ عادتش بود همیشه با این کار سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. خواست برای خاتونش دهان باز کند ولی نتوانست؛ این غم بیش از حد برایش گران تمام شده بود.
نفس عمیقی کشید، همین کافی بود تا خاتون به حال بیش از حد خراب همسرش پی ببرد:
- چطوری خاتون؟! نهالم داره از دستم میره! تنها یادگاری سعید و سمانه.
خاتون اشکانش را با دستش پاک کرد، نهال شیطان‌ترین نوه خاندانشان بود و حال روی تخت بیمارستان در کما به سر می‌برد و اگر اتفاقی برای او می‌افتاد، این خاندان دیوانه می‌شدند، آخر تنها یادگاری فرزندش بود:
- مَرد، این چه حرفیه؟! نهالم پا میشه! فقط کمی خسته است.
با جمله آخرش هق هقش اوج گرفت و در پی ناباورانه‌ای برای اولین بار گریه آقابزرگ را دید، آقابزرگ هیچ‌گاه گریه نمی‌کرد او حتّی بر سر مزار فرزندش هم گریه نکرد و گویی این‌بار غم بزرگی را متحمل بود.
با ورود حسام آقابزرگ اشکانش را پاک کرد و از جایش بلند شد، حسام با دیدن اوضاع پدربزرگ و مادربزرگش آهی کشید و گردنش را مالشی داد، به صورت چروک آقابزرگ نگاهی انداخت، مانند همیشه محکم و استوار ایستاده بود و عصایش را در دست نگاه داشته بود؛ آقابزرگ هیچ‌گاه غوز نمی‌کرد و اعتقاد داشت مرد همیشه باید صاف بایستد! ولی این‌بار مانند همیشه صاف نبود، غوز داشت! نه آن‌قدر که به چشم بیاید ولی برای نوه‌ای که عمری او را الگوی خود می‌دانست آشکار بود:
- آقابزرگ، حسام فداتون بشه هنوز که این‌جایید!
آقابزرگ نگاه خسته‌ای روانه حسامش کرد، خسته بود! این پیرمردِ محکم از غم کودک و نوه‌ عزیزدردانه‌اش خسته شده بود!
خاتون با آن هیکل تپل و بانمکش نزدیک آقابزرگ رفت، قدش از آقابزرگ ده سانتی کوتاه بود:
-بریم علی جان؟! حسام هم اومد!
نگران بود، نگران فشار خون همسرش که این روزها عجیب بالا و پایین می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #3
حسام آرام سرش را به نشنه تأیید حرف خاتون تکان داد، کلافه بود و این از نگاه ناآرام مشکی‌اش مشخص بود. آقابزرگ و خاتون به سمت بیرون به حرکت افتادند، بعد دقایقی که اتاق خلوت شد، حسام به بالا سر دردانه خاندان رفت؛ دست خودش نبود جاری شدن اشک‌هایش! آخ که چه سخت است این دختر گوشه بیمارستان جان می‌دهد و لعنت به بردیایی که گوشش بدهکار نبود که نبود. اشکانش را پاک می‌کند و سرش را دم گوش نهال می‌برد، آرام و نجواگونه می‌گوید:
- نهالی! پاشو دیگه، ببین یک ماهه خوابیدیا! بخدا همه تو این وضع دلشون به بودن تو خوشه، پاشو حسام دورت بگرده.
بغض گلویش را فشار می‌داد، دستانش را مشت می‌کند می‌خواهد ادامه ندهد ولی قلبش مانع می‌شود؛ همان‌طور که اشکانش بر گونه نهال می‌چکد با بغضی سنگین ادامه می‌دهد:
- جون نهال دارم دق می‌کنم، آخه بی‌رحم تو نمی‌گی عمارت آقابزرگ بدون تو یعنی جهنم؟! آخه کی الان آقابزرگ و عمو محمد و بخندونه؟! آقابزرگ و عمو محمد قربون صدقه کی برن؟! آخ نهال، نهال نیستی ببینی غم خوابیدن تو آتیشش از غم مرگ عمو و زن‌عمو بیشتره!
با رسیدن به جمله آخرش، تنش یخ می‌کند. بی‌اراده روی صندلی می‌نشیند و زیرلب با خود تکرار می‌کند:
- اگه بیدار شی چطور بهت بگیم عمو و زن‌عمو مردن؟! چطور بگیم دیگه بابایی نداری حرصش بدی؟! چطور بگیم دیگه مامانی نداری موهات و شونه کنه؟!
دستانش را روی صورتش می‌گذارد و می‌فشارد، گویا قلبش آماده است تا از دهانش بیرون بزند. به خدا سخت است، سخت است بگویند یتیم شده! آخ لعنت به تو بردیا که نابود کردی زندگی این همه آدم را!
حالش بد است، به سمت پنجره می‌رود و نفس عمیقی می‌کشد، به اتاق خصوصی که برای نهال گرفته‌اند چشم می‌دوزد در اصل همان هتل بیمارستان بود. همه چیز در اتاق فراهم بود از مبل و تلوزیون گرفته تا تخت و اتاق، و در آن وسط نهالی که کلی دم و دستگاه وصلش بود. به راستی چگونه قرار بود به او بگویند یتیم گشته؟!
 
آخرین ویرایش:
  • غمگین
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #4
***
راننده ماشین را در حیات بزرگ عمارت که بیشتر شبیه به باغی بزرگ بود، نگه داشت. بادیگارد که طرف کمک راننده نشسته بود، سریع پیاده شد و در سمت خاتون را باز کرد و راننده هم در سمت آقابزرگ را!
آخ که چه عذابی داشت دیدن آن تاب بزرگ و نبودن نهال بر روی آن؛ خاتون رد نگاه همسرش را گرفت و تا به تاب رسید دوباره چشمانش بارانی شدند ولی خود را نگه داشت! بازوی همسرش را گرفت:
- علی، بیا بریم تو!
آقابزرگ آهی کشید و به همراه خاتون روانه عمارت شدند. خدمتکار در را باز کرد صداهایی می‌آمد گویا مهمان داشتند؛ خاتون رو به خدمتکارش کرد:
- کی اینجاست مریم؟!
مریم همان‌طور که کت آقابزرگ را می‌گرفت گفت:
- خانم جان آقا محمد و همسرشون اینجان.
خاتون یک هومی گفت و با آقابزرگ به سمت سالن پذیرایی به حرکت افتادند، از راه رو که سمت راستش در آشپزخانه بزرگ عمارت و سمت چپش پر از تابلوهایی رنگین بود گذشتند، دقیق رو به رو در ورودی، در بزرگ و طلایی پذیرایی بود. وارد شدند که محمد به احترام برادربزرگش از جا برخواست و به تبعیت از آن همسرش شهربانو هم از جایش بلند شد:
- سلام داداش!
آقابزرگ دستان محمد را فشرد و بر روی مبل دونفره سلطنتی‌ کنار برادرش نشست. با همان صدای گرفته رو به شهربانو گفت:
- خوبی بانو جان؟!
شهربانو چشمان نمناکش را به آقابزرگ داد و دستانش را از هم باز کرد و عمارت را نشانه گرفت:
- خودتون ببینید با این وضع، حالم میشه خوب باشه؟!
محمد به صورت تشر شهربانو را صدا زد که آتش شهربانو شعله‌ور گشت:
- چیه محمدخان؟! مگه بد میگم؟! همین برادری که براش جون میدی باعث شد دخترم به زیر خروارها خاک!
بر روی مبل نشست و بر سینه‌اش کوبید، نالان ادامه داد:
- مگه دخترکم چند سال داشت؟! تازه سی و خورده‌ای سالش بود! آخ الهی مادرش بمیره که پر پر شدنش و نمی‌دید، اصلاً بچه من به جهنم به پسر خودشم رحم نکرد، سعیدمم فرستاد زیر سینه قبرستون!
آقابزرگ عصایش را محکم بر روی زمین کوبید:
- آخه زن چرا جوری حرف می‌زنی انگار من...
شهربانو هم به تبعیت از آقابزرگ، از جایش بلند شد و به میان حرف آقابزرگ آمد:
- چقدر گفتم بردیا نه؟! چقدر گفتم سر و گوشش می‌جنبه؟! چرا قبول نکردی؟!
بر روی زمین نشست و بر سرش کوبید:
- آخه مؤمن دیدی و نهالم و بدبخت کردی! دیدی و بچه‌هامو فرستادی قبرستون!
 
آخرین ویرایش:
  • پوکر
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #5
عصایش را محکم نگه داشت، پاهایش توان ایستادن نداشتند.
محمد با دیدن وضعیت برادر بزرگش از جایش بلند شد و دادی کشید:
- شهربانو حال داداشم و نمی‌بینی؟! ببند دهنتو.
لایه‌ای از اشک چشمان سبز رنگ شهربانو را پوشاند، لبان گوشتی‌اش را زیر دندان گرفت و با دست دماغ قلمی‌اش را مالاند؛ صورت سفیدش به خاطر گریه قرمز شده بود:
- باشه، می‌بندم دهنم و! فقط اون دنیا باید جواب جوون مرگی بچه‌هامو بده.
حرفش را زد و به سمت در بزرگ سالن رفت. هیکل یک فرمش که زمانی زبان زد بود، حال به خاطر غم فرزندانش خمیده گشته و دیگر آن شهربانو جذاب گذشته نیست. در این یک ماه به اندازه ده سال پیر گشته بود.
محمد که هم نگران حال همسرش، و هم نگران حال برادرش بود با حالی آشوب درجایش تکان خورد، شهربانو در تمام این سال‌ها روی هیکل همسرش حسابی کار کرده بود و در حال حاضر محمد با آن هیکل چهارشانه‌اش می‌لرزید. خاتون به سمت محمد روانه شد:
- برو داداش، برو که حال شهربانو هم خرابه!
محمد آخرین نگاهش را به برادری که دیگر آن غرور چند هفته قبلش را نداشت کرد:
- زن داداش مراقبش باش! فعلاً.
خاتون سری تکان داد:
- در امان حق.
محمد به حیات رفت، شهربانو جلوی ماشین BMV ایستاده بود و آرام، آرام صورتش با باران اشک‌هایم نمناک می‌شد:
- آخه بانوی من فکر می‌کنی حال داداشم الان خوبه؟!
شهربانو با نوک انگشتانش صورتش را پاک کرد و شالش را در مشتش گرفت:
- محمد کم گفتم؟! اصلاً الان اون پسره بی همه چیز کدوم قبرستونیه؟! حتّی نموند ببینه طفلم از کما در میاد یا نه!
محمد نفس عمیقی کشید؛ به راستی بردیا کجا غیبش زده بود؟! چرا باید چنین کاری را می‌کرد؟! فقط خدا باید صبرشان می‌داد.
- محمد!
محمد با صدای شهربانو از فکر بیرون آمد:
- جانم؟!
شهربانو رویش را به سمت ماشین برگرداند:
- بریم پیش نهالم! دلم تنگشه.
محمد سری به نشانه تأیید تکان داد و هردو سوار ماشین شدند، نگهبان در عمارت را باز کرد و محمد بعد نگاهی غمناک به آن عمارت حرکت کرد.
 
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #6
بازهم عمارت در سکوت فرو رفت. عمارتی که تا چندماه قبل هر روزش با غوغای نهال، جیغ‌ پیاپی نوه‌ها بر اثر اذیت نهال بود؛ حال نه نهالی بود نه نوه‌ای!
به راستی چه کسی چشم دیدن خوشبختی‌اشان را نداشت؟! چشم شور چه کسی شیرینی زندگی‌اشان را گرفت؟! آقابزرگ از جا برمی‌خیزد، دیگر توان نشستن ندارد:
- خاتون به مریم بگو قرص فشار منو بیاره اتاق!
حرفش را زد و راهی اتاق شد، این‌که دارویش را مریم بیاورد یعنی می‌خواهد به اتاق نهالش برود و تنها باشد، و این را خاتونش خوب می‌دانست:
- مریم، مریم!
مریم سراسیما در اتاق نشیمن را باز می‌کند و به سمت خاتونی که در بالای اتاق بر روی صندلی نشسته و درحال تاب خوردن است، می‌رود:
- جانم خانم؟!
خاتون چشم از پنجره رو به حیاط می‌گیرد و آرام نجوا می‌دهد:
- قرص‌های علی رو ببر، تو اتاق نهاله!
مریم چشمی می‌گوید و به سمت در روانه می‌شود، دستش را به دستگیره طلایی رنگ گره می‌دهد که ناگاه در باز می‌شود؛ مریم از ترسش هینی بلند می‌کشد که خاتون با ترس از جایش بلند می‌شود:
- چه خبرته بهراد؟! در زدن بلد نیستی؟!
بهراد با چشمانی به خون نشسته به داخل اتاق می‌آید و با فریادی پدربزرگش را فرا می‌خواند:
- کجایی آقابزرگ؟! بیا که می‌خوام چشمت و روشن کنم!
خاتون اخمانش را بهم گره می‌دهد و به پسر هیکلی بیست و چهار ساله روبه‌رویش زل می‌زند:
- صدات رو تو خونه من بالا نبر!
بهراد بلند می‌خندد، خنده‌هایش عصبی است و این یعنی طوفانی جدید! کت اسپرت سرمه‌ای رنگش را در میاورد و بر روی مبل پرتاب می‌کند:
- چشم خاتون جان، خوبه الان؟!
خاتون از لحن نوه‌اش به هراس می‌افتد؛ چه شده که این‌گونه او دیوانه شده است:
- چته بهراد؟!
بهراد فریادی می‌زند که از فریادش تمام خدمه‌ها به داخل سالن می‌آیند:
- من چمه؟! واقعا خبر ندارید یا خودتونو زدید به اون راه؟!
در همان لحظه بهزاد و میلاد از راه می‌رسند و به سمت بهراد روانه می‌شوند.
میلاد: « چته پسر؟! گفتم که کسی خبر نداره! »
آقا بزرگ از طبقه بالا به سمت پایین می‌آید و چشم به چشمان خونی بهرادش می‌دهد:
- چه خبره اینجا؟!
بهراد به جلو می‌رود که بهزاد دستش را می‌فشارد:
- داداش!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #7
بهراد با چشمان خونی‌اش به سمت بهزاد باز‌ می‌گردد؛ هر دو هم قد هستند ولی هیکل بهراد نسبت به برادرش درشت‌تر است و حال بهزاد از این خشم برادرش می‌ترسد:
- داداش آروم باش! شاید، شاید دروغ... .
با فریادی که بهراد می‌کشد تمام اهالی خانه لرزه بر تنشان می‌افتد:
- کدوم دروغ؟! این پسره خلاف الان کدوم گوریه؟! د آخه لعنتی عکسش رو فرستادن! نهال گوشه بیمارستان افتاده، عمو و زن عمو هم که گوشه قبرستون؛ بعد این پسره یاقی تو آمریکا داره با یکی دیگه خوش می‌گذرونه!
به خدا قسم که همین یک جمله کافی بود، تا پاهای آقابزرگ سست شود و بر روی پله بنشیند. میلاد به سمتش می‌دود، بهراد سکوت را جایز می‌داند که مهر سکوت بر لباتش می‌زند و تمام حرصش را با مشت زدن به ستون کنارش خالی می‌کند.
آقابزرگ:« میلاد، بابا فقط بگو این حرفا مربوط به بردیا نبود! »
میلاد سرش را پایین می‌اندازد، از لرزیدن شانه‌هایش می‌شود پی برد که چگونه باران چشمانش جاریست:
- آقا، همه جا فیلمش پخش شده! همه دارن از ما حرف می‌زنن؛ نهالم که... .
دیگر بغض امانش نمی‌دهد و راهی باغ عمارت می‌شود. بهراد بر روی زمین می‌نشیند و به ستون تکیه می‌دهد؛ دیگر برایش مهم نیست لباس گران قیمتش چروک شود، دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست! رو به خاتون می‌کند و نجواگونه می‌گوید:
- چقدر آراد التماس کرد این کار و نکنید؟! چقدر گفت نهال حیفه؟! چقدر...؛ بد کردیم، خیلی هم بد کردیم! داره از انگلیس بر می‌گرده، من مطمئنم خون به پا می‌کنه، حقم داره!
خاتون بر سرش می‌کوبد و گریان ناله می‌دهد:
- آخ خدایا! با داغ دل آرادم چیکار کنم؟! ای وای!
بهزاد به سمت آقابزرگ روانه می‌شود و دست شصتش را بر روی نبض پدربزرگش می‌گذارد، بعد دقایقی داد می‌زند:
- میلاد، پسر ماشین و روشن کن آقا رو ببریم بیمارستان!
خاتون از روی مبل برمی‌خیزد و هراسان به سمت پله‌ها روانه می‌شود:
- یاخدا! علی جان، چی‌شدی؟!
آقابزرگ دست راستش را بالا می‌آورد و زیر لب زمزمه می‌کند:
- چیزی نیست! آروم باش.
خاتون بر سرش می‌کوبد، نه دلش می‌آید بردیا را نفرین کند، نه دلش با آن نوه تخس صاف است. بهزاد و بهراد هر کدام یک طرف پدربزرگشان می‌ایستند و تا ماشین همراهی‌اش می‌کنند؛ در این بین تنها آرزوی میلاد بهوش آمدن نهالی است که عجیب برای این خاندان عزیز است.
خاتون با آن هیکل درشت و ریزه میزه‌اش به سمت ماشین می‌دود؛ به راستی که عجب روزی بود امروز.
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

رهایش

رمانیکی حامی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
615
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
612
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,094
امتیازها
383
محل سکونت
قلب دریا
وب سایت
romanik.ir

  • #8
***
شهربانو و محمد با دقت به حرف‌های دکتر گوش می‌دادند و شهربانو از ذوق اشکانش روانه شده بود:
- پس یعنی دکتر منظورتون اینه نهالم سطح هوشیاریش بالا اومده دیگه؟!
دکتر احمدی لبخندی می‌زند که چشمان چروکش جمع می‌شود:
- بله، اگه همین‌طوری پیش بره احتمال میده تا چند روز آینده بهوش بیاد انشاالله.
محمد از هیجان، از جای خود بلند می‌شود و به سمت میز دکتر روانه می‌شود:
- آقای دکتر چند روز دیگه دقیق یعنی کی؟!
دکتر با آرامش دستانش را بالا می‌آورد و محمد را دعوت به آرام بودن می‌کند:
- آقای حشمتی آروم باشید لطفاً! من واقعا نمی‌تونم دقیق مشخص کنم؛ فقط طبق اینکه سطح هوشیاریشون بهتر شده همچین تشخیصی دادم.
شهربانو همین‌طور که اشکانش را با دستمال پاک می‌کرد رو به دکتر گفت:
- اگر مورد جدیدی نیست برم پیش بچّه‌م.
دکتر چشمانش را به نشانه تأیید بهم فشرده:
- خیر خانم حشمتی، می‌تونید تشریف ببرید.
محمد بعد تشکر کوتاهی که کرد با شهربانو به سمت اتاق نهال رفتند، محمد شماره عمارت برادرش را گرفت تا این خبر خوش را به او بدهد.
صدای زنانه و ناله کنان مریم در گوشی پیچید:
- بله؟!
- سلام، مریم گوشی رو بده به داداشم.
مریم با صدایی ناله کنان جواب داد:
- آخ آقا محمد شمایید؟! آقا محمد آقا رو بردن بیمارستان.
همین جمله کافی بود تا صدای داد محمد بیمارستان را بر سرش بگذارد:
- چی؟! چرا بردن بیمارستان؟! اصلاً کدوم بیمارستان؟!
پرستار به سمت محمد آمد و با تشر تذکر داد که صدایش را پایین بیاورد، شهربانو که با استرس خیره محمد بود، از پرستار عذرخواهی کرد.
مریم: آقا همون بیمارستانی که نهال خانم و بردن.
محمد بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و به سمت بخش اورژانس بیمارستان رفت. شهربانو که پشت سر محمد می‌دوید دستش را کشید و با حرص داد زد:
- د آخه مرد حسابی بگو ببینم چی شده؟؛ کی رو بردن بیمارستان؟؛
محمد دستش را از دست شهربانو آزاد ساخت و همان‌طور که به راهش ادامه می‌داد نالید:
- داداشمو.
حال که شهربانو هم استرس گرفته بود به سرعتش اضافه کرد و با محمد راهی بخش اورژانس شدند؛ به سمت پذیرش می‌رفتند که میلاد رو درحال پر کردن فرم دیدند:
- میلاد!
میلاد چشم از فرم گرفت و از جایش بلند شد:
- سلام عموجان!
محمد با نگرانی چشم دوخت به چشم‌های مشکی میلاد:
- داداشم کو؟!
میلاد سرش را پایین انداخت و دستانش را مشت کرد، لعنت به بردیا که همه این بدبختی‌ها فقط زیر سر خودش است:
- بردنش آی سیو.
پاهای محمد گویا دیگر توان نگه داشتنش را نداشتند که به سمت زمین سقوط کرد، همان لحظه بهزاد از پشت محمد را نگه داشت:
- عموجان خوبید؟!
شهربانو با دستش به گونه‌اش کوبید و با نگرانی به محمد نگاه کرد:
- ای وای محمد؟! خاک به سرم چی شدی؟!
میلاد به کمک بهزاد رفت و محمد را روی صندلی آهنی بیمارستان نشاندند؛ محمد بر سرش کوبید و نالید:
- خدایا این چه حکمتیه؟! نوه‌ام تو سی سی یو، داداشم تو آی سیو! من دیگه تحمل ندارم!
بهزاد آرام و به صورت دلگرمانه‌ای گفت:
- عمو طوری نشده که! فقط کمی قلب آقاجون اذیت کرده!
محمد چشم دوخت به چشمان بهزاد:
- چرا؟؛ چیشد مگه؟!
بهزاد سرش را پایین انداخت و با دستش پشت گردنش را مالید:
- با بهراد بحثش شد!
محمد چشمانش را ریز کرد:
- سر چی؟!
بهزاد می‌دانست اگر نامی از بردیا بیاورد صدای محمد بیمارستان را بر سرشان خراب می‌کند، ولی لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود:
- سر بردیا!
بهزاد با چشمان درست به دهان میلاد نگاه کرد و همین مصادف شد با فریاد محمد:
- من خونه این پسره رو می‌ریزم، کم نبود دختر و برادر زاده‌م و ازم گرفت؟!
پرستاران به سمت محمد روانه شدند و میلاد که حال فهمیده بود چه گندی زده است با دست پاچگی سعی کرد محمد را آرام سازد:
- عمو آروم! الان میان بیرونمون میکنن‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
206
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
96
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
332

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین