. . .

متروکه رمان دلبر فراموش شده | فاطمه میرزایی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
2دلبر فراموش شده

به نام خدا
نام رمان: دلبر فراموش شده
نویسنده: فاطمه میرزایی
ژانر: معمایی، پلیسی، عاشقانه
ناظر و رصد کننده : @لیانا مسیحا

خلاصه:
روزگار برای هرکس بازی درمی‌آورد، گاهی برایت بهشتی می‌سازد که به جنهم می‌رسد!
گاهی هم جنهمی است که بهشت می‌شود.
قصه ما داستان بازی روزگار با دخترکی است که تنهاست ولی می‎‌ایستد در برابر روزگار و خودش سرنوشت را می‌سازد؛
بازی نمی‌کند سرنوشت روزگار را....
مقدمه:
راه ما از هم جدا شد اما دل هایمان نه!
هر دو عشقمان را پنهان کردیم ولی روزی بهم خواهیم رسید
عشق من زود یا دیر معلوم نیست!
اما بهم می‌رسیم ؛
شاید کنار دریا، شاید در برف، شاید در پاییز برگ ریزان.
اما مهم دلمان است که بهم وصل است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #21
فاطمه دو سال بود ازدواج کرده بود و رفته بود شمال فائزه هم پارسال ازدواج کرده بود و اصفهان بود، فقط سحر بود که هنوز ازدواج نکرده بود من هم که.... فقط سحر آدرسم رو می‌دونست!
حوصله هیچ کس رو نداشتم از مامانم دور شدم دلم هیچکس رو نمی‌خواست؛ فقط دلم هوای امین رو می‌خواست دلم محبت کردنش رو می‌خواست وقتی امین رهام کرد انگار از دنیا طرد شدم.
از عالم متنفر شدم آهی کشیدم و تو خودم جمع شدم مگه چند سالم بود! که این‌قدر عذاب کشیدم من چیزی به جزء زندگی خوب می‌خواستم! چند سالم بود که باید قرص اعصاب می‌خوردم ،که اگه نخورم معلوم نیست چه بلایی سر خودم یا کسی دیگه بیارم آدم ناشکری نبودم ولی بعد امین از......!
آهی دوباره کشیدم که سحر چایی رو به دستم داد از گرماش دست های سردن داغ شدند، قلوپی از چایی خوردم و رو به سحر گفتم:
_ می‌خوام برم پیش امین باید بچه‌ام رو ببینم چه مادری هستم که نمی‌دونم حتی بچه ام کجاست؟!
سحر شروع کرد به سرفه کردن با دست زدم پشتش بهتر شد:
_ دیوونه شدی امین می‌کشت احمق! ‌ اونا اصلا به تو فکر نمی‌کنن از بس احمقی نمی‌تونی فراموششون کنی! بچت الان دوساله‌ش شده!
نداشتم به حرفش ادامه بده لیوان تو دستم رو پرت کردم که هزار تکه شد حالت عصبی بهم دست داده بود دست و پاهام می‌لرزید:
- امین چیز می‌خوره بچه منم هست پاره تنمه مامانم ولم کرد ،کمبود داشتم نمی‌خوام نمی‌خوام بچه‌ام مثل من باشه!
هق هقی کردم بلند شدم و به نبش دیوار تکیه دادم و زمزمه وار گفتم:
- امین منو دوست داره مگه نه جیغ زدم باید دوستم داشته باشه خودش بهم گفت!
بعد حرفم سرم رو کوبیدم به دیوار احساس درد نداشتم همه جا رو تار می‌دیدم اشک هام صورتم رو خیس کردند سحر با اشک دوید سمتم و گفت:
_ دورت بگردم اون تنهات گذاشته دوست نداره تمومش کن!
جری تر شدم سرم رو سفت کوبیدم به دیوار که خیسی رو روی پیشونیم حس کردم با دست هام گوش هام رو گرفتم و گفتم:
_ خفه شو خفه شو داری دروغ میگی دروغ میگی ع×و×ض×ی؟!
زمزمه هایی توی گوشم می‌شنیدم که می گفت: - دوست دارم نفس امین
سرم رو دوباره کوبیدم به دیوار و گفتم:
_ خفه شو تو هم دوروغ میگی چیکارت داشتم که طلاقم دادی بیشعور هان؟!
سرم گیج می‌رفت چشم هام کمکم بسته شدن و هیچی نفهمیدم!

(امین)
دلارام
_ بابا امی من ماما ندالم آخه دنلا داره بلاچی من ندالم؟!(بابا امین، من مامان ندارم آخه دنیا داره براچی من ندارم؟!)
و با چشم های گریون سبزش بهم نگاه کرد بغلش کردم و به فکر رفتم نکنه حسنا دروغ گفته بود ولی خودش عکس های گناه طنین رو نشونم داد، فوتوشاپ نبودند برات چی کم گذاشتم طنین که اینجوری کردی؟!
هنوز هم وقتی بهش فکر می‌کنم ضربان قلبم میره بالا ولی با یاد آوری کارش قلبم درد میاد با صدای دلارام به خودم اومدم.

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #22
_ بابا چلا دیچی نمیکی (بابا چرا هیچی نمیگی)
رو بهش کردم لپش سفیدش رو ب×و×س کردم چهرش شبیه من بود مخصوصا چشم های سبزش؛ ولی موهاش مثل طنین بود با اینکه دوساله و نیم بود، ولی موهاش تا اواسط کمرش بود!
به دلارام گفتم:
_ بابا قربونت بره مگه من بدم که مامان میخوای?!
با لب های آویزون بهم نگاه کرد و گفت:
_ آهه تو که بیلونی من یا مد تودکم یا تونه عمه الیه و با احچان بازی میتونم(اخه تو که بیرونی من یا مهد کودکه یا خونه عمه الهه و با احسان بازی می کنم )
لبخندی بهش زدم و سعی کردم بحث رو عوض کنم:
_ خوابت نمیاد دلارام?!
با جیغ جیغ گفت
_ نه بابم نمیاد (نه خوابم نمیاد)!
اخمی به این همه پرو بازیش کردم که زد زیر گریه ؛ و دوید سمت اتاقش با دهن باز به جای خالیش نگاه کردم و کمکم خنده ام بالا رفت زودرنج و پرو بود مثل طنین!
توجهی نکردم به رفتنش و رفتم پرونده جدیدی که بهم موکول شده بود؛ و حالا مسئول این پرونده بودم رو آورد و شروع کردم به خوندن.
باند Snake Eyes: چشمان مار که همه خلافی انجام میدن از قاچاق انسان تا.....!
اعضای باند که سرهنگ گفته بود یکیشون نفوذی مونه رو دید زدم، چشمم رو یکیشون ثابت موند طاها اصلانی این این طاها بود خدایا چرا رفته تو این باند چرا؟! فامیل اش رو عوض کرده!
کلافه سری تکون دادم به موهام چنگ زدم نکنه نفوذی مونه حتما باید از سرهنگ می‌پرسیدم بلند شدم و پرونده های قبلی رو رسیدگی کردم چشم هام می‌سوختن به ساعت نگاه کردم ساعت دو بامداد بود تعجب نکردم؛ چون همیشه همین جور بودم بلند شدم وسایلم رو جمع کردم و رفتم سمت اتاق دلارام که همه چیزش صورتی و سفید و بنفش بود وارد اتاق شدم!
با فکر های مختلف همونجا خوابم برد، با صدای موبایل بیدار شدم،لباس فرمم رو پوشیدم و سریع دلارام رو بیدار کردم و بهونه و گریه های دلارام شروع شد.
واقعا نمی‌دونم واقعا چجوری باید ساکتش می‌کردم کار هر روزم بود ولی امروز واقعا اعصاب نداشتم؛ همیشه نازش رو می‌کشیدم ولی امروز استثنا بود دلارام رو نشوندم داخل ماشینم که رانا بود و بی اعصاب در رو باز کردم، و سوار شدم دلارام از نظرم خیلی لوس شده بود همین جوری داشت جیغ جیغ می‌کرد که سرش داد زدم:
_ بسه دلارام!
دیگه تا رسیدن به خونه الهه هیچی نگفت رسیدیم احسان مثل دلارام داشت بهونه می‌گرفت؛ ولی سجاد بهش اهمیت نداد و احسان ساکت شد دلارام رو بغل کردم که خودش رو از بغلم درآورد و رفت سمت سجاد،سجاد بغلش کرد و مثل همیشه موهای دلارام رو بهم ریخت!
به سمتشون رفتم و به سجاد سلام کردم سجاد گفت:
- سلام داداش!
رو به دلارام گفت:
- سلام دلی خانم خوبی دلی؟!
دلارام لبش رو آویزون کرد و سرش رو تو بغل سجاد قایم کرد بلند گفت:
_ بابا شرم داد جد (بابا سرم داد زد)
سجاد گفت:
_ بابات خیلی غلط کرد
پشتم رو کردم بهش و احسان رو بغل کردم که گفت:
_ سلام دایی خوبی
بوسی روی لپش نشوندم و گفتم:
_ سلام قربونت برم ممنون خوبی
لبخندی زد و گفت
_ آره
و خودش رو از بغلم در آورد تعجب کردم ولی یهو دو سه قدم جلو رفتم برگشتم؛ که پای سجاد که به پشتم خورده بود و با لبخند داشت دلارام، رو که قهقه می‌زد رو نگاه می‌کرد بهش گفت:
_ راضی بودی دلی عمو خوب زدم
دلارام سری به معنی آره تکون داد،چشم غره به سجاد رفتم؛ بعد ده دقیقه فک زدن با بچه ها گذاشتن ما بریم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #23
(طنین)
کم کم چشم هام رو باز کردم بوی الکل میومد نگاهم رو دور تا دور چرخوندم فهمیدم بیمارستانم، تکونی خوردم که دستم درد اومد سرم درد میکرد ناله ای سر دادم و سرم رو از دستم در آوردم، بلند شدم.
در باز شد و سحر اومد داخل اتاق دوید سمتم و گفت:
_ چیکار می‌کنی دیونه براچی سرم رو در آوردی؟!
به حرفاش توجهی نکردم از تخت پایین اومدم چند قدم جلو رفتم که سرگیجه شدید و سردرد طاقتم تموم کرد و پخش زمین شدم فقط صدای جیغی شنیدم انگار کلاً دنیا دور سرم می‌چرخید چشم هام رو بستم فقط صدا توی ذهنم پخش می‌شد.
"فقط به خاطر بچه ام تحملت می‌کنم، ازت متنفرم!"
جیغی کشیدم و چنگی به صورتم زدم و اشک ریختم دیوانه شده بودم یا نه بهتره بگم جنون بهم دست داده بود.
دست هایی زیر بغلم رو گرفتند و من رو خوابوندن روی تخت چشمام نمی‌دید همه چیز یه لحظه برام سیاه شد پرستاری سرم رو به دستم متصل کرد، می‌خواستم در بیارم که تو سرم آمپول آرام بخش زدن پرستار گفت:
_ آروم باش عزیزم تا پنج دقیقه دیگه بهتر میشی!
پرستار رفت سحر کنارم نشست و با بغض گفت:
_ قربونت برم چرا با خودت اینجوری می‌کنی هان فکر کردی امین هنوز بهت حس داره؟
نیم نگاهی بهش کردم و با بغض گفتم:
_ نه امین دیگه منو دوست نداره ولی من چه مادری‌ام که حتیٰ اسم بچه ام رو نمی‌دونم فقط می‌دونم دختره! خودم بدون مادر بزرگ شدم می‌دونم چقدر سخته!
هق هقی کردم و ادامه دادم:
_ وقتی می‌رفتیم خونه پدر بزرگ بابام مامان بزرگم بین من و بچه های عمه‌ام فرق می‌زاشت و می‌گفت تو دختر همون مادری توقع زیادی نمیشه ازت داشت خیلی سخته!
باورت نمیشه چه چیز هایی می‌گفتن، هنوز خودم نمی‌دونم چرا از هم جدا شدن باورت میشه مامانم بهم هیچی نگفت؟!
- مامانم لااقل تا پنج سالگی با من بود من چی حتی نوزادی بچه ام رو هم ندیدم!!
سحر همدردی می‌کرد از اثر آرام بخش کم کم چشم هام بسته شدند و هیچی نفهمیدم!

نویسنده فاطمه میرزایی
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #24
امروز سه روز بود از بیمارستان مرخص شده بودم امین خونه رو عوض کرده بود به هزار بدبختی آدرس رو پیدا کردم!
مانتو مشکی رو پوشیدم شال مشکی رو سرم کردم به خودم نگاه کردم داغون شده بودم پوزخندی به قیافه خودم زدم از اتاق زدم بیرون سوییچ 206 رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم سمت پارکینگ رفتم که آقای رضوی همسایه مون رو دیدم وای خدا حوصله اینو ندارم سلامی کردم که گفت:
_ سلام لیدی زیبا جایی می‌رید؟!
بی حوصله نشستم تو ماشین و در ماشین رو قفل کردم از پارکینگ اومدم بیرون و به سمت آدرس حرکت کردم، ترافیک بود بعد 30 دقیقه به آدرس رسیدم پشت ماشینی پارک کردم که قابل دید نباشم در پارکینگ خونه باز شد. سریع پیدا شدم دو قدم جلو رفتم باید با امین حرف می‌زدم امین رو دیدم که با لبخند دختر بچه ای رو سوار ماشین می‌کرد دختر بچه داشت گریه می‌کرد بغض سنگینی گلوم رو چنگ زد یعنی بچه من این بود هق هق‌ام بلند شد برای آروم کردن خودم موهام که از سال بیرون اومده بودن چنگ زدم امین رفت بعد چند دقیقه که به خودم اومدم به سمت بام تهران رفتم خلوت بود!
قدم می‌زدم و به سردی هوا توجهی نمی‌کردم وای خدا اخه چرا واقعا چرا باید زندگی من اینطوری بشه ؟! یعنی من نباید طعم خوشبختی رو بچشم بابام رو از من گرفتی داداشم که رهام کرد، حالا هم عشقم هان! خدایا چیکار کنم؟ هان چه گناهی کردم که اینجوری باید بشه هان!
دیگه طاقت ندارم اشک هام از هم سبقت می‌گرفتند، به دختر و پسری که دست در دست هم راه میرفتن نگاه کردم آهی کشیدم!
به سمت ماشینم رفتم به ساعت گوشی نگاهی کردم ساعت ۱۱:۴۱دقیقه بود کم کم اذان ظهر رو می‌گفتن تصمیم گرفتم برم امام زاده صالح به مقصد رسیدم از ماشین پیدا شدم شالم رو درست کردم.
داخل شدم اذان رو داشتن میگفتن سریع داخل شدم و چادری برداشتم نماز شروع شد شروع کردم به خوندن بعد نماز سرم رو روی مهر گذاشتم و به حال خودم زار زدم و از خدا کمک خواستم خدایا کمکم کن من به جز تو کسی رو ندارم!


نویسنده فاطمه میرزایی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #25
(امین)
امروز زود تر بیدار شدم به خاطر پرونده ها،دلارام رو گذاشتم مهد،شک داشتم پرونده رو برداشتم یا نه کیفم رو برداشتم و دیدم متاسفانه پرونده رو نیوردم.
مشتی روی فرمون زدم و به سمت خونه حرکت وقتی رسیدم با غریبه ترین،آشنا روبه رو شدم.
(طنین)
چشم هام رو باز کردم ساعت 8 بود به سریع از روی تخت بلند شدم.
مانتو سورمه‌ای جلو باز و شلوار کتون و شال سورمه‌ای رنگم رو پوشیدم و سریع از خونه بیرون زدم.
سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت خونه امین.
وقتی رسیدم سریع از ماشین پیاده شدم به سمت خونه رفتم. از در پارکینگ نگاه کردم ماشین نبود خدایا دیر رسیدم اَه باید با امین حرف میزدم با صدای امین میخکوب شدم
_ اینجا چه غلطی میکنی
هیچی نگفتم ولی آروم به سمتش برگشتم خوشتیپ تر و شاداب تر از قبل بود ولی من چی هر روز گریه هروز بغض یعنی من رو اصلا دوست نداشته پس حرفاش چی بودن اشک تو چشمام جمع شد؛ بلند تر ادامه داد.
_ چرا جواب نمیدی نکنه لال شدی؟
به سختی بغضم رو فرو بردم نباید بدونه درونم چقدر داغونه با لحنی که سعی میکردم نلرزه گفتم
_ می خوام بچه ام رو ببینم
تک خنده ای کرد و.....

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #26
تک خنده ای کرد و رو به صورتم نگاه کرد گفت
_ نشنیدم چی گفتی
از ترس یخ زدم ولی پرو و با جسارت، شمرده شمرده گفتم
_ گفتم میخوام بچه ام رو ببینم نشنی...
با مشتی که کنار سرم فرود اومد نگاه ترسیده ام رو به امین دوختم که از عصبانیت قرمز شده بود از ترس دسته کیفم رو چنگ زدم
با عصبانیت نزدیک تر اومد که عطرش به صورتم خورد و از خود بی خودم کرد نامحسوس نفس عمیقی کشیدم تا عطرش به مشامم برسه.
با حرفاش سرم رو بالا بردم و به دوگوی سبز رنگش خیره شدم ضربان قلبم داشت میرفت بالا که قدمی از امین فاصله گرفتم چقدر احمق بود قلبم برای کی می تپید برای کسی که براش ارزشی ندارم!
گوش به حرفاش سپردم
_ فکر کردی دو دستی بچه ام رو تقدیمت میکنم ههه واقعا خوش خیالی عمراً بزارم دستت حتی به بچه ام بخوره
با چشمای اشکیم بهش نگاه کردم که سرش رو برگردوند با بغض گفتم
_ خواهش میکنم ازت هق هقی کردم و گفتم من حتی اسم بچه ام رو نمیدونم توروخداااا ازت خواهش میکنم شده هر کاری میکنم ولی اجازه بده کنارش باشم
با حرفی که زد یخ زدم
_ به دخترم گفتم مادرش مرده میفهمی یا نه
یعنی انقدر بی ارزش بودم که اینجوری گفته بود زانو هام سست شد و افتادم روی زمین نگاهم رو به امین دوختم که پوزخند به من زد و بی توجه به من از کنارم رد شد و رفت داخل خونه .
کاغذ و خودکاری از کیفم در آوردم و شروع کردم به نوشتن
«لطفا به حرفام فکر کن اگه راضی شدی به این شماره زنگ بزن»
شماره ام رو نوشتم و گذاشتم روی شیشه پاک کن ماشینش و سریع با دور شدم به سمت ماشین رفتم حالم خراب بود وسطای یه جاده نگه داشتم خلوت بود از ماشین پیاده شدم تکیه به ماشین دادم
و جیغ زدم
خدایا بسه این همه درد این همه غصه مگه من بنده ات نیستم برای چی حواست بهم نیست مگه نمیگی من را بخوانید تا اجابت کنم شما را
پس برای چی من که این همه صدات زدم رو گوش نمیدی رو از من برگردوندی!
جیغ زدم
هان خدایا خسته ام از آدمات از زندگیم خدایا من رو از این زندگی خلاص کن میخوای درد بکشم آره
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و هق هق رو خفه کردم

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #27
گه گاهی ماشین رد میشد نمیدونم چقدر اونجا نشسته بودم و فکر میکردم بدن بی جونم رو بلند کردم و به سختی با حالی بد سوار ماشین شدم به فکر فرو رفتم یعنی چی میشه میزاره بچه ام رو ببینم و براش مادری کنم؟
خسته از فکر همیشگی سرم رو تکون دادم
سردرد داشت امونم رو می برید با چشم هایی که تار میدیدند کیفم رو برداشتم زیپ کیفم رو کشیدم قرص سردرد رو همراه با آب خوردم یکم که بهتر شدم استارت ماشین رو زدم و به راه افتادم یکم که از جاده فاصله گرفتم گوشی شروع کرد به زنگ خوردن
با فکر اینکه امین هست سریع جواب دادم که صدای جیغ سحر بلند شد
_ کدوم گوری هستی چرا گوشی رو جواب نمیدی احمق ؟!
ناامید از اینکه امین نیست با گفتن
_ تا سی دقیقه دیگه اونجام
قطع کردم
بی حوصله گوشی پرت کردم سمت خونه روندم.
به خونه که رسیدم ماشین رو پارک کردم و سریع به طرف پله ها رفتم به کفش هایی که رو به در بود توجه نکردم با کلید در رو باز کردم یه قدم جلو رفتم که یه طرف صورتم سوخت متعجب به صورت مامان نگاه کردم که از عصبانیت قرمز شده بود با داد اش به خودم اومدم و به سحر که اخم داشت و پوزخندی زده بود نگاه کردم پس کار سحر خانوم بوده اخم هام رو کشیدم تو هم و به حرف های مامان گوش دادم
_ هیچ معلوم هست کدوم قبرستونی هستی؟ برای چی گوشیت رو جواب نمیدی ! هان چرا حالا که باید حرف بزنی روزه سکوت گرفتی دو ساله از امین جدا شدی اصلا سراغ بچه ات رو گرفتی زندگی طفل معصوم برات مهم بود چیکار کردی با زندگیت مشکل از تو بود یا امین ههه اگه مثل الان بودی که چند ساعت میزاشتی و میرفتی حق رو به امین میدم،بهت گفتم بیا پیش خودم زندگی کن دعوا راه انداختی که میخوام تنها باشم خوب الان تنهایی چیکار کردی یه کار مفیدی که کردی رو بگو لال شدی توام ؟
حرفاش خیلی سنگین بود برای منی که جونم رو هم برای بچم میدادم از نظرش من چی بودم خدایا خودت کمکم کن یه قطره اشک روی دستم چکید سریع پاک کردم که نبینه و تند پلک زدم که اشک هام نریزن
وقتی سکوت من رو دید سرم رو به عصبانیت برگردوند سمت خودش نگاهش روی صورتم ثابت موند نگاهش مهربون شد ولی سریع تغییر حالت داد و با اخم نگاهم کرد
_ وسایلت رو جمع میکنی و میای خونه من همین الان
نگاه خشمگینم رو به چشم هاش دوختم و

نویسنده فاطمه میرزایی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #28
نگاه خشمگینم رو به چشم هاش دوختم و با عصبانیت داد زدم
_ من دیگه بیست و شش سالم هست میتونم زندگیم رو جمع کنم نیازی به تو یا کسی دیگه ندارم جیغ زدم میفهمی
پوزخندی به صورتش که داشت خودش رو کنترل میکرد سیلی نزنه زدم ادامه دادم
_ منو چی میبینی تو مگه چیکار کردم اینجوری داری قضاوت میکنی مادر نمونه مثلا خودت خیلی بالای سرم بودی مهر مادری دیدم که مهر و محبت کنم؟ لطفا از اینجا برو
جلوی نگاه متعجب و ناراحت اش رفتم حتما انتظار نداشت
روبه سحر کردم و گفتم
_ وقتی گفتم آدرس خونم رو به هیچ کس نده خب نده این رو هم نمیفهمی
قدم هام رو تند کردم و به سمت اتاقم پناه بردم از حرف هایی که زدم پشیمون شدم روی تخت نشستم سرم رو بین دست هام گرفتم لباس هام رو عوض کردم و خزیدم زیر پتو اشک هام ریختن روی بالشت
در خورد و بعد چهره سحر نمایان شد
_ من دارم میرم خاله هم رفت اگه به خاله زنگ زدم نگرانت بودم معذرت میخوام
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم خداحافظی کرد و رفت دلم میخواست برم بغلش کنم و بگم کار خوبی کردی دلم برای مامانم تنگ شده بود برای صداش و صورتش ولی هیچی نگفتم حق نداشتم با سحر اینجوری حرف بزنم همجا کنارم بوده ولی من چی.....
بلند شدم وضوم رو گرفتم و نمازم رو خوندم و بی توجه به قار و قور شکمم روی تخت دراز کشیدم کمکم چشم هام گرم شد و به خواب رفتم اونم چه خوابی
بابام رو دیدم ناراحت بود و داشت گریه میکرد سمتش دویدم و رو به روش ایستادم ولی بابا نگاهش رو از من گرفت هر کار کردم به من نگاه نکرد یهو یکی من رو کشید و از بابام دورم کرد جیغ زدم و گریه کردم که اون فرد که حتی چهراش معلوم نبود تفنگی در دست گرفت و به کسی شلیک کرد و خون زیر دست و پام پخش شد
جیغی زدم و از خواب بیدار شدم از ترس نفس نفس میزدم به آسمون چشم دوختم که داشت بارون میبارید
بلند شدم قرآن رو برداشتم و خوندم آرامشی تو وجودم پخش شد که با دنیا عوض نمی کردم

نویسنده فاطمه میرزایی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #29
قرآن رو بستم و بلند شدم به سمت آشپز خونه رفتم یخچال رو باز کردم که دیدم سحر قرمه سبزی درست کرده بود آهی کشیدم و گذاشتم قرمه سبزی گرم بشه، صدای گوشی ام بلند شد پیام اومده بود با فکر امین مثل اسب دویدم که پام گیر کرد به فرش و با مخ فرود اومدم رو دسته مبل جیغی کشیدم.
بلند شدم و به سمت گوشیم ام پرواز کردم با شوق زیاد رمز رو باز کردم که دیدم پیام از همراه اول جیغی از حرص کشیدم؛ و سفت پام رو بلند کردم و سفت کوبیدم به تخت که بدتر جیغم بلند شد پام رو ماساژ دادم و رفتم سمت آشپز خونه مثل آمازونی ها شروع کردم به خوردن دوباره صدای پیام اومد یه به درک گفتم و ادامه دادم
« هر خری میخوای باشی باش!»
بی توجه غذام رو خوردم به ساعت نگاه کردم ساعت 6 بود تعجب کردم ساعت 2 تا 6 خواب بودم وای خدا!
رفتم سراغ تلویزیون و فیلم سینمایی رو دیدم نمازم رو خوندم ساعت 8 خونه ام رو جمع و جور کردم، بدون خوردن شام رفتم سمت اتاقم گوشیم رو برداشتم پیامی توی واتساپ اومده بود شمارش ناشناس بود با تعجب رمز گوشی رو زدم و رفتم داخل واتساپ واای خدا ممنونم پیام از امین بود آنلاین بود نوشته بود:
- میتونی بیای ولی شرط داره
با ذوق و استرس نوشتم:
- سلام ممنونم هر شرطی باشه قبوله
حالا درسته اون شعور نداره و ننوشته سلام ولی من خوبم بله!
یک ربع از ارسال پیام گذشته بود و دوتا تیک خورده بوده ولی جواب نداده بود، فهمیدم می‌خواد اذیت کنه و چون من جواب ندادم اون اینجوری می‌کنه پوزخندی زدم و طنابم رو برداشتم و شروع کردم به طناب زدن؛ تند تند طناب می‌زدم حدود یک ساعت و نیم گذشته بود که پیام اومد بطری آبم رو برداشتم و شروع کردم به خوردن آب، به سمت گوشی رفتم نوشته بود:
- نباید دخترم بفهمه مادرشی به عنوان پرستار کودک استخدام میشی حالا انتخاب با خودته!
آب پرید تو گلوم یعنی چی من دوست دارم بچه ام بهم بگه مامان خدااا آهی کشیدم و نوشتم:
_ باشه موافقم ممنون شب بخیر.
گوشی رو خاموش کردم یهو یادم افتاد که نگفتم کی باید بیام سریع نوشتم کی بیام که همزمان پیام اومد:
- فردا ساعت 8 اینجا باش.
جیغی زدم و گفتم خدایا شکرت بابت اینکه میتونم دخترم رو ببینم عاشقتم خدا، از شور و شوق خوابم نبرد ساعت 4 بود خوابیدم!
وقتی بیدار شدم 10 دقیقه به 8 بود پریدم تو دستشویی و سریع یه چیزی پوشیدم ساعت 5 دقیقه به 8 بود آدامسی جویدم و سریع یه تاکسی دست بلند کردم، حوصله نداشتم ماشینم رو برونم به راننده گفتم سریع تر بره ساعت 8 و 5 دقیقه بود که رسیدم سریع پیاده شدم.
پولش رو پرداخت کردم و سریع زنگ آیفون تصویری رو زدم در باز شد سریع رفتم داخل با دیدن بازار شام روبه روم چشم هام قد هندونه شد لباس ها پخش و پلا ظرف ها نشسته و.....یا حسینی زیر لب گفتم!
با صدای گریه به خودم اومدم و به امین که دختر بچه ای رو بغل کرده بود چشم دوختم سلامی به سختی کردم که امین فقط سرش رو تکون دادو پوزخندی به قیافه من زد دختر بچه به من نگاه کرد و بعد با تعجب بهت اطراف نگاه کرد و با لحن بچگونه که دلم ضعف رفت براش گفت:
_ هین بابا چلا تونه این جولی چده(هین بابا چرا خونه این جوری شده)
من رو دید و گفت:
_ سلام
سلامی بهش کردم و فهمیدم امین برای درآوردن حرص من اینجوری کرده دندون قروچه ای کردم که امین گفت:
_ دلارام بابا من میرم و شب برمیگردم این خانم رو اذیت نکنی ها باشه!
وای خدا این بشر چقد پرو بود من اسم آلاله دوست داشتم این گذاشته بود دلارام چیزی که خودش دوست داشت با حرص دندون قروچه ای کردم.


نویسنده فاطمه میرزایی
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
352
پاسخ‌ها
36
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین