. . .

متروکه رمان دلبر فراموش شده | فاطمه میرزایی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
2دلبر فراموش شده

به نام خدا
نام رمان: دلبر فراموش شده
نویسنده: فاطمه میرزایی
ژانر: معمایی، پلیسی، عاشقانه
ناظر و رصد کننده : @لیانا مسیحا

خلاصه:
روزگار برای هرکس بازی درمی‌آورد، گاهی برایت بهشتی می‌سازد که به جنهم می‌رسد!
گاهی هم جنهمی است که بهشت می‌شود.
قصه ما داستان بازی روزگار با دخترکی است که تنهاست ولی می‎‌ایستد در برابر روزگار و خودش سرنوشت را می‌سازد؛
بازی نمی‌کند سرنوشت روزگار را....
مقدمه:
راه ما از هم جدا شد اما دل هایمان نه!
هر دو عشقمان را پنهان کردیم ولی روزی بهم خواهیم رسید
عشق من زود یا دیر معلوم نیست!
اما بهم می‌رسیم ؛
شاید کنار دریا، شاید در برف، شاید در پاییز برگ ریزان.
اما مهم دلمان است که بهم وصل است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
851
پسندها
7,283
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #2
پیش سخن
به عکس هایت نگاه می‌کنم
دلم پر می‌کشد برای دیدنت، مهربانی هایت، نفس کشیدن در هوایی که تو هستی!
چه شد به اینجا رسیدم!
چرا یک‌باره از من طردد شدی چرا؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #3
(طنین)
به طراحی روبه رویم خیره شدم دوباره صورتش رو کشیده بودم هجوم اشک به چشم هام رو احساس کردم دلم برای محبت هاش تنگ شده بود هروقت گریه می‌کردم بغلم می‌کرد به آرامش فرو می‌رفتم!
سرم رو روی زانو هام گذاشته و به فکر فرو رفتم و به اولین باری که دیدمش!
«فلش بک»
از پاساژ بیرون زدم هوا تاریک بود و خیابان خلوت از پاساژ فاصله گرفتم، آروم آروم راه خونه رو در پیش گرفتم صدای قدم هایی که به من نزدیک می‌شد رو شنیدم چاقوی جیبی کوچکی رو از کیف آروم خارج کردم صدایی به گوشم رسید که کشیده حرف می‌زد:
- وایسا خوشگل خانم،کجا با این عجله وایسا بهت میگم؟!
و دستش رو روی کیفم حس کردم توی یک تصمیم ناگهانی چاقو رو تو پهلوش فرو کردم از دور چراغ ماشینی رو دیدم به سرعت می‌دویدم اشک هام از هم سبقت می‌گرفتند.
صدا ماشین هر لحظه نزدیک تر می‌شد به پاهام سرعت بخشیدم به صدا هایی که می‌گفت وایسا توجهی نکردم صدا قدم هاش نزدیک می‌شد گریه‌ام شدت گرفت؛ دستی دوباره روی کیفم نشست و کیف رو کشید و خوردم زمین هق هقم بلند شد سریع بند کیفم رو ول کرد وگفت:
- وای به حالت اگه بخوای فرار کنی فهمیدی؟!
سری به عنوان تفهیم تکون دادم به سمتش برگشتم مردی خوش قامت با لباس نظامی دیدم از ترس سکسکه ام بلند شد اخمی رو چهره جذابش نشوند و با داد گفت:
- دختره احمق فهمیدی چیکار کردی اگه بمیره چه غلطی میخوای بخوری؟!
هق هقم بالا رفت و با لکنت گفتم:
- می‌خواست بهم....
دستی به معنی آروم باش تکون داد.



نویسنده۰فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #4
نفس عمیقی کشید وبا لحن آروم گفت:
- آروم باش می‌برمت آگاهی همه رو اونجا توضیح بده !
تقریبا با داد گفتم: من نمیام بیام که برم زندان!
اخم هاش غلیظ‌تر شد که یه لحظه ترسیدم تقریبا صداش رو بالا برد و گفت:
من مامور قانونم، نیای به زور می‌برمت بعدشم قبل از هرکاری خواهشا فکر کن خانم!
مکثی کرد و ادامه داد:
- به اورژانس زنگ زدم.
یه لحظه انگار دنیا رو بهم دادن ولی ذهنم میگفت اگه مرده باشه چی!
با دست ماشینش رو نشون داد و خودش جلو تر رفت من هم پشت سرش یواش یواش رفتم از بس گریه کرده بودم؛ دیگه نفسی برام نمونده بود اسپری رو از کیف در اوردم و دستای لرزونم رو بالا اوردم؛ و روی دهنم قرار دادم و زدم بعد چند ثانیه نفسم باز شد
«پلی بک »
اشک‌هام دیدم رو تار کرد؛ آهنگ تموم این شهر از مسیح و ارش رو پلی کردم و صداشون پخش شد:
فقط تو بغل بارون کنار دستات گرفتم اروم
فقط تو بغل عکسات خوابیدم هرشب خوابیدم اروم
وقتی هیشکینبود تو بودی
وقتی هیشکی نخواست تو خواستی
وقتی هیشکی نگفت دوست دارم
وقتی هیشکی نبود بجنگه بیاد حال منو بفهمه تو شدی پروانه ام
به زور خودم رو به اسپری رسوندم و زدم به دختر کوچولوم فکر کردم الان کجاست چیکار می‌کنه، امینم با اون خوب رفتار می‌کنه نکنه با بچم مثل مادرش رفتار می‌کنه؟
یه آهنگ دیگه تو که نیستی پیشم هرچی میگم پلی شد،مثلا به اهنگ گوش می‌دادم ولی فکرم به گذشته بود:
«فلش بک»
یک هفته تو بازداشتگاه بودم داشتم به سرگرد امین راد فکر می‌کردم پسری که منو اورد بازداشتگاه چشم های سبز موهای لخت عسلی ابرو های هشتی لب های گوشتی و بینی متناسب با صورتش خیلی خوشگل بود، صدای درونم گفت چشمم روشن خوب می‌گفتی خوشگل بود!
سرم رو به اطرف تکون دادم یک هفته بازداشتگاهم زده به سرم؛ صدام زدن ملاقاتی داشتم من کسی رو نداشتم پدرم که فوت کرده، مادرمم که نبود و برادرم هم که به حال خودم رهام کرد پس یعنی کیه؟


نویسنده۰فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #5
از تخت بلند شدم و به سمت زندان بان رفتم دستبندی به دستم زدم و به سمت پله ها راهنمایی ام کرد؛ البته هدایت که نمیشه گفت منو کشید از پله ها بالا که رفتیم آقایی نشسته بود که فکر کنم امین راد بود با صدای کفش فهمید یکی اومده نشستم روی صندلی.
جل الخالق این لبخند هم بلده هروقت من دیدمش اخم هاش تو هم بود!
رو به زندان بان گفت:
- می‌تونید برید!
زندان بان بعد از احترام نظامی رفت.
سلام کردم که سلام کرد قشنگ چشم هام اندازه پرتقال شده بود وقتی سلام می‌کردم فقط با سر جواب می‌داد.
تعجب من رو که دید تک خنده ای کرد که چال لپش پیدا شد که دلم ضعف رفت برای خندش ولی قیافه ام این رو نشون نمی‌داد اما از تعجب من کم نشد و ابروهام بالا پرید
نیم نگاهی به من کرد چشم هاش که داشت می‌خندید ولی قیافه جدی به خودش گرفت و گفت:
- خیلی عوض شدی
چشم هام رو ریز کردم و کمی جلو تر رفتم ولحن لات ای به خودم گرفتم و گفتم:
- شما منو کجا دیدی آق پسر که میگی قیافت عوض شده انگاری ۱۰یا ۲۰ ساله همو ندیدیم که میگه قیافت عوض شده!
ابروهاش بالا پرید و گفت:
منو یادت نمیاد همبازی بچگی هات بودم الان یادت اومد!
چشم هام رو ریز کردم و به فکر رفتم.
خب خب همبازی بچگی هام که بچه های داییم بودن یکیشون اسمش امین بود اون یکی هم الهه، ولی بعد طلاق مادرم دیگه ندیدمشون حالا چه ربطی داشت؟ نکنه... نکنه این همون امین هــــان!
صداش رو شنیدم که گفت:
- بله خودم هستم
ای وای باز بلند بلند فکر کردم، اخمی روی چهره ام نشوندم و گفتم:
- ببخشید سرگرد از کجا معلوم شما راست میگید!
امین ادامه داد:
_ اون روز که چاقو زدید به اون آقا بعدش که سوار ماشین شدید؛ بیهوش شدید به بیمارستان رسوندم تون که طی اتفاقی پدرم شما رو دیدن و شک کرد، به پرسنل گفتند و آزمایش گرفتند بعد معلوم شد شما دختر عمه من هستید!
اه اوکی ولی من عمراً همراه اینا بشم که برم مادرم رو ببینم اون وقت که نیازش داشتم نبود الان به چه دردم می‌خوره!
هین یعنی مرده که بهش چاقو زدم چی شده؟
دهنم رو باز کردم که بپرسم ولی خودش زودتر فکرم رو خوند و گفت:
- بهوش اومده و قراره رضایت بده چون خودش هم مقصره!
دهنم رو بستم میخواستم سوال بپرسم که موبایل اش زنگ خورد سلامی کرد و بعد چند باشه و الان خودم رو می‌رسونم سریع از روی صندلی بلند شد و خدا حافظ گفت و سریع رفت حتی نشد جوابش رو بدم!
زندان بان اومد و منو برد تو سلول خودم هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا ازش نپرسیدم از طاها خبر داره یا نه؟!
دلم برای داداشم تنگ شده بود ولی خودش منو از خونه انداخت بیرون و گفت نحس ام پوفی کشیدم و روی تخت نشستم کمکم چشم هام گرم شد و به خواب رفت
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #6
امروز قراره آزاد بشم اینقدر خوشحالم که حد نداره از صبح همچین لبخند می‌زنم که ۳۲تا دندونم پیدا میشه!
به خل بودن خودم ایمان اوردم امین رو بعد از اون روز ندیدمش صدام زدند و کیف و موبایل و.....رو تحویلم دادند، درو باز کردن پریدم بیرون نفس عمیقی کشیدم.
یکم که از زندان فاصله گرفتم دستم رو برای تاکسی بالا بردم.
جلوی پام وایستاد سوار شدم و سلامی کردم یه آقای تقریبا مسن بود با خوش رویی جوابم رو داد؛ آدرس خونمون رو دادم چشمام رو بستم و به آینده نامعلومم فکر کردم چشمام رو باز کردم دیدم به جای این‌که منو برسونه داره میره یه جای دیگه!
دهنم رو تا جایی که امکان داشت باز کردم و جیغ زدم که بنده خدا ترسید بالا پرید؛ ولی من بدون توجه اون جیغ می‌زدم دیدم کم کم اگه این جوری جیغ بزنم صدام دیگه در نمیاد دهنم رو ناخوداگاه بستم که راننده نفس عمیقی کشید.
یهو با داد گفتم:
- خجالت نمیکشی من جای دخترتم میخوای منو بدزدی چرا میخوای بدزدی مگه من ارث باباتو بالا کشیدم ؟!
یک قطره اشکم چکید با فین فین گفتم:
- به خدا بخوای منو بدزدی می‌زنم لهت می‌کنم در ضمن دست به چاقومم خوبه نمی‌دونستی بدون؟!
و چاقو رو از کیفم در اوردم دوباره خواستم حرفی بزنم که با لحن کلافه گفت:
- دخترم من از طرف آقای رادم ایشون گفتند من شما رو به یه جایی ببرم ومن موظف هستم شما رو ببرم!
تو ادامه حرفش گفتم:
- از کجا معلوم راست میگی؟!
گوشی اش را دراورد و تماس گرفت با امین و گفت:
- سلام آقا بله سوارشون کردم ولی فکر می‌کنند دروغ میگم یه لحظه!؟
گوشی اش را به سمت من گرفت گفت:
- آقا امینن!
با لب های برچیده گوشی رو گرفتم
و سلام کردم که صدای خسته اش به گوشم رسید و سلامی داد ادامه داد:
- من بهشون گفتم شما باید یه چیز هایی رو در مورد پدر و مادر تون و طاها بدونین اما هرچی خودشون صلاح بدونن به شما میگن!
ممنونی زیر لب گفتم و بعد خدا حافظی گوشی رو راننده دادم
بافکر کردن به طاها به خواب رفتم با صدای راننده بیدار شدم و.......
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #7
با صدای راننده بیدار شدم کم کم ویندوز م بالا اومد جلو یه خونه ویلایی دوبلکس بودیم،از راننده تشکر کردم.
به سمت خونه رفتم استرس داشتم زنگ رو زدم در باز شد، وارد حیاط شدم پر بود از رز قرمز و سفید و الاله بنفش و زرد،درخت کاج بین گل ها بود و زیباییش رو چند برابر کرده بود!

نفس عمیقی کشیدم که استرسم بیشتر شد بیا حالا می‌خواستیم بهترش کنیم بدتر شد! یهو زد به سرم که از خونه بزنم بیرون صدای درونم گفت: آخه دیوونه وسط حیاطی داری نفس عمیق می‌کشیدی بری بیرون نمیگن دختره خله! بعدش تو فقط به خاطر طاها و بابا اومدی به خاطر مادرت که اینجا نیستی!
همین‌جور داشتم با خودم می‌جنگیدم که صدایی کنار گوشم شنیدم که گفت:
- واس چی اینجا وایستادی گمشو برو تو دیگه؟!
جیغی کشیدم و پریدم عقب که پام به سنگی گیر کرد و شپلق خوردم زمین ناله ای کردم و چشمام رو باز کردم با چهره خندان دخترک روبه‌رو شدم تا چشمهای باز من رو دید قهقه اش هوا رفت.
درد زیر لبی بهش گفتم قیافه اش شبیه امین بود، و تقریبا همسن من چشماش سبز بودن لب های گوشتی بینی متناسب با صورتش و سفید بود شبیه امین بود!
دختره که نزدیک بود از خنده زمین رو گاز بگیره، دوباره می‌خواستم بلند بشم که دستم لیز خورد و با سر روی زمین فرود اومدم بی حواس دادزدم:
-درد، مرگ مگه کوری نمیبینی خوردم زمین بیا کمکم کن؟!
یه لحظه خودم از داد خودم ترسیدم، ولی کلا دختره انگاری کلا به کوچک ترین چیز ها عادت داشت بخنده قهقه اش بالا رفت.
کنارش یه صندلی بود می‌خواست بشینه که حواسش نبود کناره صندلی رفت و اون هم شپلق خورد زمین بله دست خدا صدا نداره حالا هی بخند!
من به جای اون دردم اومد ولی فکر کنم خودش عادت داشت چون خندش قطع نشد.
صدای خانمی رو شنیدم سمتش برگشتم یه خانم مسن بود با خنده گفت:
- الهه فرستادمت که مهمون مون رو بیاری نه اینکه اینجا بشینی و بخندی!
و نشست رو صندلی و به ما نگاه کرد این کیه دیگه ؟!
سلامی کردم که جوابم رو با خنده داد فک کنم خانوادگی این‌جوری‌اند به غیر از امین که فقط یک بار خندش رو دیدم اون هم استثنا بود!
الهه خندش قطع شد و اومد سمت من و من رو بلند کرد با لبخند گفت:
- سلام اسمم الهه ترسیدی تو گوشت پچ پچ کردم ببخشید!
و با لب های اویزون بهم نگاه کرد؛ دلم می‌خواست یه سیلی بخوابونم تو گوشش و بگم، نه اصلا نترسیدم بازی کردم برات که بخورم زمین و باعث شاد شدنت بشم!
نیگا مانتوم خاکی شد دختره لوس!
ولی فقط به یک لبخند اکتفا کردم و گفتم:
- سلام، طنینم! خواهش می‌کنم!
:یه لبخند زد و دستم رو کشید همین‌جوری که داشت من رو می‌برد حرف می‌زد
_خیلی خشکی ولی یه‌کاری می‌کنم مثل خودم بشی باور کن!
زیر لب خدا نکنه ای گفتم اگه من مثل این بشم که خودم رو دار می‌زنم!
کشون کشون منو به سمت خونه برد یه چند بار نزدیک بود بخورم زمین بالاخره به خونه رسیدیم درد زد با صدای جیغ جیغو گفت:
- مریم جون باز کن! منم..
در باز شد

نویسنده ۰فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #8
در باز شد و صدای خانمی به گوشم رسید من ازدر فاصله داشتم ندیدمش:
_چته دختر چرا انقد جیغ جیغ می‌کنی بنده خدا پدر مادرت چجور......
می‌خواست ادامه بده که الهه نزاشت:
- مامان و بابام خیلی هم دلشون بخواد مگه چیه اگه من نبودم دنیا بهم می‌ریخت حالا اینا رو ولش مری جون مهمون داریم
و منو کشید سمت در خیلی دلم می‌خواست بکشمش دستم از بس کشیده بود درد اومده بود
مریم خانم یه خانم پنجاه یا پنجاه و پنج ساله بود سلام کردم که گفت:
_سلام دختر گلم ماشالله ماشالله
اه نه بابا انقد خوشمل بودم و خبر نداشتم نیشم تا بنا گوش باز شد گفتم:
_ ممنون
که الهه دوباره بین بحث پرید:
_ عزیزم خوشگل و جذابی اما به پای من که نمی‌رسی!
زبونش رو برام بیرون اورد با صدای خانمی که توی حیاط دیدمش به سمتش برگشتیم با اخم مصنوعی داشت الهه رو نگاه می‌کردگفت:
_ الهه خانم برو تو طنین رو اینجا نگهداشته دو ساعته داره حرف میزنه
الهه: چشمم مامان جون!
خلاصه به خونه رفتیم،خونه هم مثل بیرونش خیلی زیبا بود!
خیلی آروم و سربه زیر رفتم نشستم روی مبل سلطنتی،خانم شروع کرد به حرف زدن کرد:
-من مادربزرگ تو ام دخترم یا مادرت امروز بعد از کارش قراره تو رو ببینه!
اخم هام رو کشیدم تو هم ببینمش که چه بشه بدبختی هام یادم بیاد خواستم دهن باز کنم که نگذاشت و ادامه داد:
-می‌دونم ازش متنفری ولی قبلش باید به حرفام گوش کنی خوب خودتم میدونی متین «پدرم» افسر بود مینا «مادرم»هم که شغلش... .
مینا چندین و چند بار تهدید شد که جون تو و طاها در خطر باشه تصمیم گرفتند برای محافظت از شما به طور توافقی جدا بشن!
- وقتی جدا شدن حال مینا خیلی بد شد همیشه نگران تو و طاها بود افسردگی شدید آلزایمر گرفت به حدی که مثلا یادش میرفت شب کجا خوابیده یا........
همه این ها رو گفتم که بدونی مینا چقدر به تو طاها متین علاقه داشت و داره!
صدای در اومد و بعد... .

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #9
صدای در اومد و بعد صدای مریم خانم
ذهنم دنبال حرف های مثلا مادربزرگم
حرف مادربزرگم رو اصلا درک نمیکردم چونکه به هر دلیلی نباید مارو رها میکرد مگه چند سالمون بو من که پنج سال طاها هم هشت سال بابام بعد رفتن مینا خانوم دیگه مثل اولش نشد ولی همیشه مثل کوه پشتم بود اما بعد تصادف... .
هه حتی داداشمم رهام کرد دلیلش رو گفت نحسم ولی چشماش یه چیز دیگه رو می‌گفت
صدای خسته خانمی میومد که سلام کرد!
جلو تر که اومد دیدمش بله خودش بود چادر پوشیده بود واقعا مسخره بود منو که دید تعجب کرد، پوزخندی زدم زمزمه کرد:
- طنین
حالت عصبی بهم دست داد قهقهه‌ ای زدم بعد چند دقیقه خندم قطع شد چشمام تار می‌دید نمی‌تونستم درست نفس بکشم اسپری رو در اوردم و زدم یکم بهتر، شدم
_ هه اسمم یادته عجیبه واقعا!
صدام رو صاف کردم و ادامه دادم
- همه کاری می‌کنی بعد چادر می‌پوشی خانم چادر حرمت داره! آدم باش چادر نپوش آدم باش بچه هات رو ول نکن؛ آدم باش زندگی دوتا بچه رو به لجن نکش، چادر می‌پوشی بگی مسلمونی واقعا که برات متاسفم! (دوستان چادری ناراحت نشید خودم هم چادری ام)
- اصلا برات مهم بود چی به سر بچه هات میاد (داد زدم)!
- می‌دونی از ده سالگی آرزو داشتم مامانم موهام رو شونه کنه برام ببافه؛ ولی هیچ کس نبود
هق هقی کردم و ادامه دادم میدونی طاها هرشب با قرص می‌خوابید! میدونی بعد اینکه رفتی داداشم دیگه طاها قبلی نشد، سرد شد! می‌دونی متین که انقدر الکی می‌گفتی دوستش داری مرد هان!
گریم قطع نمی‌شد انگاری همه چیز دوباره داشت اتفاق می‌افتد، بلند شدم کیفم رو روی شونه ام جا به جا کردم می‌خواستم از کنارش رد بشم که با صدای که بغض داشت گفت: -شرمندتونم
با لحن خیلی سرد گفتم:
- خانم شرمندگی شما نه به درد من نه طاها می‌خوره؛ لطفا همین طور که چندین سال پیش رفتی الان هم از زندگی ام برو! دیگه نمی‌خوامت اونوقت که باید بودی، نبودی الان به دردم نمی‌خوری!
از در رفتم بیرون هق هقم بلند شد دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا هق هقم رو خفه‌اش کنم.
داشتم دروغ می‌گفتم دوستش داشتم ولی نباید نباید وارد زندگیم بشه!

نویسنده°فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #10
روی مبل دراز کشیده بودم امروز پاساژ تعطیل بود مثل اعصاب من از اون روزی که مادرم رو دیدم ۲روز میگذره دلتنگش، شدم!
موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود:
_ بفرمایید
صدای الهه با هق هق بلند شد:
_ طنین.... عمه...
از روی مبل نیم خیز شدم و زیر لب یا حسین گفتم با داد گفتم:
_ الهه گریه نکن بگو چی شده هان؟
_ طنین عمه تصادف کرده بیمارستان ______سریع خودتو برسون!
و قطع کرد اشک هام صورتم رو خیس کرد هق هقم بلند شد من یک بار بابام رو از دست دادم؛ نمی‌خوام مادرم رو هم از دست بدم! وقتی شک بهم وارد می‌شد نمی‌تونستم پاهام رو تکون بودم بعد ده دقیقه دقیقه بهتر شدم.
سریع مانتو توسی و شال سفید و شلوار جین مشکی رو پوشیدم کیفم رو برداشتم و به سمت در دویدم.
اشک هام از هم سبقت می‌گرفتن از حیاط کوچولو رد شدم در رو باز کردم و خودم روپرت کردم؛ بیرون درو بستم و دویدم به سمت خیابان نگاه های تاسف باری روی خودم حس می‌کردم، دستم رو برای تاکسی بالا بردم.
نگه داشت سریع سوار شدم و آدرس بیمارستان رو دادم، راننده خیلی آهسته می‌رفت داد زدم:
- آقا تندتر برید!
راننده بله ای گفت و سریعتر رفت البته برای من هزار قرن گذشت! بالاخره رسیدیم.
سریع داخل بیمارستان شدم از پرستارا پرسیدم بالاخره الهه رو دیدم که با دیدنم پرید؛ بغلم و زد زیر گریه هق هقم بالا رفت الهه رو نشوندم رو صندلی خودم هم کنارش نشستم بهش گفتم:
- چرا تنهایی!
الهه: - آخه نمی‌تونستم به کسی بگم سکته می‌کردن!
اهی کشیدم پس سرجام نشستم، بعد چهل دقیقه دکتری که خانمی ۳۰ ساله بود اومد الهه سریع تر به خودش اومد و رفت و گفت:
- دکتر چی‌شد؟
دکتر :- متاسفم!
الهه با چشم گریون گفت:
- چی شده؟!
دکتر با تک خنده ای گفت:
- دختر جون آروم باش! حال دکتر خدا رو شکر خوبه، فقط دستشون شکسته تا چند دقیقه دیگه می‌برنشون بخش!
الهه حالت تهاجمی گفت:
- مریضی مارو اسکل گیر اورده می‌بینی! هم‌چین گفت متاسفم که یه لحظه فکر کردم زبونم لال عمم حالش بده!
ولی این رو الهه خوب اومد.
دکتر با خنده از کنار ما رد شد الهه خودش رو پرت کرد که من به جای اون خورد شدم رو بهم کرد و گفت:
- یه سوال می‌پرسم راست و حسینی بجواب (جواب بده)
_ بپرس
_عمه رو دوس داری؟؟؟
_ آره، مگه میشه کسی مامانش رو دوست نداشته باشه! اون روز دلگیر بود حرف مفت زدم ولی واقعا الان فهمیدم چقدر دوستش دارم!
الهه گفت:
- اِ رو نمیکردی
تک خنده ای کردم.

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
314
پاسخ‌ها
36
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین