. . .

متروکه رمان دلبر فراموش شده | فاطمه میرزایی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
2دلبر فراموش شده

به نام خدا
نام رمان: دلبر فراموش شده
نویسنده: فاطمه میرزایی
ژانر: معمایی، پلیسی، عاشقانه
ناظر و رصد کننده : @لیانا مسیحا

خلاصه:
روزگار برای هرکس بازی درمی‌آورد، گاهی برایت بهشتی می‌سازد که به جنهم می‌رسد!
گاهی هم جنهمی است که بهشت می‌شود.
قصه ما داستان بازی روزگار با دخترکی است که تنهاست ولی می‎‌ایستد در برابر روزگار و خودش سرنوشت را می‌سازد؛
بازی نمی‌کند سرنوشت روزگار را....
مقدمه:
راه ما از هم جدا شد اما دل هایمان نه!
هر دو عشقمان را پنهان کردیم ولی روزی بهم خواهیم رسید
عشق من زود یا دیر معلوم نیست!
اما بهم می‌رسیم ؛
شاید کنار دریا، شاید در برف، شاید در پاییز برگ ریزان.
اما مهم دلمان است که بهم وصل است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #11
الهه سرش رو تو بغلم قایم کرده بود و داشت بازم آبغوره می‌گرفت مثلا مامانه منه این داره آبغوره می‌گیره!
فین فینی کرد و گفت:
- پس کی بهوش میاد
هق هق کرد، دیگه داشت حوصله ام از کاراش سر می‌رفت
با اکراه از خودم جداش کردم و گفتم:
-گمشو یه دستمال بردار برو اونور مانتو مو گند زدی، ببین به جای اینکه روحیه بده عر می‌زنه!
با سوزش پهلوم دست از نق زدن برداشتم و گرفتم به پهلوم
وباصدای گرفته و دردناک گفتم:
_ آی مامان، الهه الهی بمیری با این ناخونای گرازیت وحشی!
سمت الهه بر گشتم که نیشش تا بنا گوش باز بو د، ابروهاش رو بالا و پایین می‌کرد و با افتخار بهم نگاه می‌کرد یهو خندش رفت و گفت:
_طنی دارم می‌لرزم!
یهو داد زد یا حسین زلزله شده زلزله و بلند شد، پرستاری که اونجا بود یه نگاهی به ما می‌کرد که به شخصه احساس کردم خلم!
به مانتوش گرفتم و کشیدم که نشست با لبخند گفت:
- اِ زلزله قطع شد!
پرستار با اخم اومد سمتمون و گفت :
- خانم حالتون خوبه چرا جو رو بهم می‌ریزید!
رو بهش گفتم:
خانم شرمندتونم! ایشون (اشاره کردم به الهه) از بچگی مخ شون مشکل داشته و داره یه جورایی میشه گفت منگله!
پرستار نگاهی پر ترحم به الهه که داشت با چشماش خط و نشان می‌کشید کرد؛ از خنده نزدیک بود زمین رو گاز بگیرم، پرستار رفت الهه اومد و گفت:
- درد نیم ساعته عین گوسفند بهم زل زده!
یهو گفت:
- طنی
گفتم:
- زهر مار طنی بگو طنین
- به خدا دارم می‌لرزم چراا
یه نگاهی بهش کردم و دست هام رو به سمت اسمون بردم و گفتم:
- خدایا همه مریض ها رو شفا بده مخصوصا این
الهه خفه شو ای بهم گفت یهو با داد گفت:
- گوشیه گوشیه باز نگاه خانم پرستار!
رو بهش گفتم:
- شرمندتونم.
سری تکون داد و مشغول انجام دادن کاراش شد،الهه پر استرس گفت:
- وای مامان جونه چیکار کنم هان بگیر تو حرف بزن!
تا میخواستم بگم به من چه زد رو اتصال و گوشی رو داد به من و آروم گفت: پلیز پلیز پلیز
پشت چشمی نازک کردم،گوشی رو بردم کنار گوشم و گفتم سلام
_ سلام شما؟
_ ام منم طنین!
_ سلام مادر تویی کجایی؟
_ ام کار دارم، چیز می‌کنم؟!
_چی‌کار!
_چیز دارم تو چیز.
داشتم چرت و پرت می‌گفتم که الهه دست گذاشته بود رو لبش و از خنده قرمز شده بود!
_ وا مادر چی میگی
_چیز دارم چیزو می‌کشم.
_ هان
با بی حواسی گفتم:
_ امین رو دارم کتک می‌زم باور کن انقد کیف میده!
قهقه الهه به هوا رفت، یهو فهمیدم چه گندی زدم سریع قطع کردم و گوشی رو پرت کردم سمت الهه!


نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #12
با حرص به الهه نگاه کردم که قهقه اش تبدیل به خنده ریز شده بود رفت از کلمن تو لیوان آب ریخت و اومدم نشست رو بهم کرد و گفت:
- داشتی می‌گفتی امین رو می‌ز‌دی دیگه!
بلند خندید با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- آره منم هیکلی زورم، به داداش گوریلت می‌رسه سه برابر منه!
قهقه اش بلند شد و با ابرو به پشت سرم اشاره کرد توجهی نکردم و ادامه دادم:
- پسره گراز، نبودی ببینی داداش از باغ وحش فرار کردت چه‌جوری از کیفم گرفت و کشید که با آسفالت یکی شدم! با اون چشای سبزش که آدم یاد وزغ می‌اندازه سه تای من تو لباسش جا میشه اسب آبی!
الهه با خنده دوباره اشاره به پشتم کرد که گفتم:
- چه مرگته هی چشم و ابرو میای هان عین آدم بگو دیگه چشم و ابرو اومدنت چیه؟!
با انگشت اشاره اش به پشت سرم اشاره کرد برگشتنم یکی شد؛با شلوار سورمه ای یکی اومدم بالا تر دیدم یه لباس با چهارخونه قرمز بالا تر که رفتم، با صورت اخمالو امین یکی شد! (ای وای بابا ما عاشق یکی شدیم انقد گاف می‌دیم که دیگه از یه قدمی‌ام رد نشه!)
لبخند نجومی زدم و گفتم :
- سلام خوب هستید؟
الهه: - سلام داداش!
امین جواب الهه رو داد ولی جواب منو نداد، ناراحت شدم خیلی زودرنج بودم
کم مونده بود بشیم، تو بیمارستان گریه کنم!
الهه هم تا امین اومد چسبید بهش امین کنار الهه نشست، حوصله‌ام سر رفت گوشی بردشتم و رفتم سراغ بازی پو. ( خیر سرم نوزده سالم بود خجالت نمی‌کشیدم!)
صدای گوشیم بلند بود که صدای پو درامد نگاه الهه و امین رو روی خودم احساس کردم؛ سرم رو اوردم بالا که الهه نگاهی عادی انداخت ولی امین پوزخند زد، پشت چشمی نازک کردم و قری به گردنم دادم که یکم موهام توی صورتم پخش شدند؛ بی توجه بهشون سرم رو کردم تو گوشی صدا رو کم کردم و رفتم سرم بازی بعد چهل دقیقه بی وقفه بازی کردن پو ۸۶ساله شد، ایولی گفتم و با موفقیت دستم رو بالا بردم که الهه و امین با تعجب نگاهم کردند!
تک خنده‌ای زدم و تا ابروم بیشتر از این بین نرفته گوشی رو توی کیف گذاشتم بلند شدم الهه گفت :
-کجا؟!
- همینجام یه دوری بزنم زود میام!
به سمت اتاق مامان رفتم و در رو باز کردم و داخل شدم درو بستم سمت تخت مامان رفتم به چهره‌ش دقیق شدم صورتش بی رنگ و روح و پژمرده قطره اشکی از چشمم چکید، دست مامانم و سرش شکسته بودند و یک طرف صورتش کبود بود!
فهمیدم دکتر برای حال بد ما این رو گفته آهی کشیدم و کنار تختش روی صندلی نشستم بوسی روی گونه‌اش نشوندم و اجازه دادم اشک هام بریزند حالم اصلا خوب نبود! احساس تنگی نفس می‌کردم اسپری رو در اوردم و زدم احساس بی‌جونی می‌کردم چشمام کمکم بسته شد و به خواب رفتم.

نویسنده: ۰فاطمه میرزایی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #13
با رفتن چیزی به بینی ام دستمو تکون دادم و سفت کوبیدم به دماغم که آخم بالا رفت؛ و صدای قهقه به گوشم رسید آروم آروم چشم هام رو باز کردم که دیدم مامانم هم بهم بهوش اومده بود بهش نگاه کردم که لبخندی تحویلم داد، منم هم متقابلا لبخند زدم بیدار شدن من کار الهه بود با نگاه چپ چپم سریع خودش رو جمع کرد و گفت:
- اِ خواب بودی؟
چشم هلم رو با حرص بستم و نفس عمیق کشیدم که به الهه سیلی نزنم! وقتی از خواب بیدار میشم تا نیم ساعت هیچ کس نمی‎‌‌تونه اخلاقم رو تحمل کنم رو بهش گفتم:
-عزیزم بهتر نیست گمشی از جلو چشمام می‌خواهم با مامانم بصحبتم(صحبت کنم)
الهه فهمید و سریع جیم شد،سمت مامانم کردم و گفتم:
- ببخشید اون روز حوصله نداشتم حرف های بی‌خودی زدم!
به سمتم اومد و گفت:
- حرف دلت رو زدی! می‌دونم نباید می‌رفتم حتی با تهدید همه این سال به فکرتون بودم!
روبهش گفتم:
-شغلت چیه؟
تک خنده ای کرد و گفت:
- یادت رفته جراحم!
می‌دونستم داره دروغ میگه آخه مامانی یه چیز دیگه گفت! ابرویی بالا انداخت و گفت:
-می‌خوای از من حرف بکشی مامانم هیچی نگفت اونجا بودم، ولی چون می‌دونستم بعد دیدن من میری جلو نیومدم!( قطره اشکی از چشمش چکید)
_ میشه بهم بگی مامان
بهش نگاه کردم که اشکاش شروع کرد به ریختن گفتم:
- مامان!
و اعلام می‌کنم آغاز فیلم هندی! بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت :
- خیلی دوست دارم دخترم.
اشک‌هام ریختند و زمزمه کردم منم یهو در باز شد ... .

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #14
یهو در باز شد و الهه با نیش باز اومد تو با حرص گفتم:
_الاغ جان، در رو گذاشتن برای این‌که بزنی بعد وارد بشی! نه این که مثل خر بیای تو!
الهه دستی به معنی برو بابا تکون داد و درو بست و گفت:
- عمه بهتری ؟!
مامانم سری تکون داد و با لبخند گفت:
_ بهترم قربونت برم
الهه: _ راستی عمه مامان جونم و مامانم فهمیدند؛ به احتمال زیاد ننه‌ام به دد‌ی میگه همه سرت آوار میشن! امینم بهش زنگ زدن!
یهو در باز شد و خانم دکتری وارد شد الهه گفت:
_ دیدی دوتا الاغ شدیم!
_ سلام خاله سارا؟!
سارا با افاده و جدیت سلامی کرد و من هم برای سلامی کردم که اصلا توجه نکرد، ادا اش رو در اوردم که دیدم دارن همه چپ چپ نگاهم می‌کنند. لبخندی برای ماست مالی کردن زدم سارا تای ابروش رو داد بالا و گفت:
_ مینا حالت خوبه الان از ریحانه پرسیدم گفت تصادف کردی چی شد؟! نکنه دوباره به خاطر بعضیا «با چشم و ابرو به من اشاره کرد» تصادف کردی هان!
_ یکی یکی خوبم سارا؟!
اخم مصنوعی کرد و و منو کشید بغلش که احساس ارامش کردم ادامه داد:
- نبینم به دخترم چیزی بگیا، نه خوردم به یه کامیون!
بعد کلی سیم جین کردن رفت همین جوری تو بغل مامانم بودم، که الهه دستم رو کشید و پرتم کرد اون طرف و خودش رفت به جای من چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
_ هان نگاه داره عمه‌ام دوست دارم برم بغلش فضولی!
روبه مامان کرد و با لحن بچگونه گفت
_ عمه منم دوست حالا دخیت اومده نرم به فنا ها باشه؟!
بعد لباش رو برچید که قیافه‌ام رو کج کردم و بهش نگاه کردم مامان خندید، و بغلش رو سفت تر کرد بوسی روی سرش زد که حسودی‌ام شد و گفت:
_ عمه دورت بگرده یکی یدونم چشم!
ناراحت شدم و با قیافه پکر نشستم روی صندلی و پاهام رو تکون دادم، پاهام رو تکون میدادم و خیره به کفش های مشکی عروسکی ام بودم که مامانم گفت:
- طنین، بیا کنارم!
نچی کردم و گفتم:
- راحتم!
رفتم سر گوشی بازی پو، غرق بازی بودم که برای بازی اش باختم الهه که کی نفهمیدم اومد کنارم با نیش باز گفت:
_ گوشیو بده بازی تونم تولوخدا
چپ چپ نگاهش کردم و سرتق گفتم:
- نمی‌دم!
الهه چنگ زد به گوشی و می‌خواست از چنگم در بیاره و تو اون وضعیت دعوای ما برای بازی بود (بچه خودتونید والا)
_بده من ببینم گوشی رو
یه بار اون می‌کشید یه بار من،که صدای ترق در اومد سه متر پریدیم بالا و گوشی تو دست الهه موند، خانمی با چشم اشکی وارد شد که تقریبا شکل الهه بود
سلامی کردم که گفت:
- سلام دخترم!
الهه فقط نگاه کرد و غرق گوشی شد، رفت سمت مامان و شروع کرد به قربون و صدقه رفتن مامان بعد تازه متوجه من شد؛ از چشم هاش مهربونی معلوم بود و مهرش به دلم افتاد سفت اومد بغلم کرد و گفت:
_ طنین چقدر عوض شدی!
کلی بغل هم بودیم و ماچ و بغل رفتم سمت الهه تا گوشیو بگیرم که به سختی ازش گرفتم ۹۰۰۰۳۷سکه رو داده بود لباس و رنگ و....... با حرص نگاهش کردم که لبخند ژکوندی تحویلم داد دستش رو به شکل بای بای تکون داد و رفت!

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #15
از حرص نفس نفس می‌زدم بیشعور چه جوری دلش اومده بود! ۹۰۰۰۳۷تا سکه رو به باد بده شعری به ذهنم رسید و خونم:
-آه آنه، تکرار غریبانه روز هایت چگونه گذشت وقتی روشنی چشم هایت!
چ... چرا دارم چرت میگم خدایا عقل بهم بده پلیز و سفت زدم تو سرم که یادم اومد بیمارستانیم! بادی به صورتم خورد کمکم چشمهام رو باز کردم الهه رو دیدم که صلوات می‌فرستاد و فوت می‌کرد، به صورتم با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم که گفت:
_ خل نبودی که شدی دارم صلوات می‌فرستم به نیت عاقل شدنت
سری به عنوان تاسف تکون دادم و گفتم:
_حتماً برای خودت هم صلوات بفرست وضعیتت بدتر از منه؟!
پشت چشمی نازک کرد که صدای زندایی ام بلند شد:
_ الهه یاد بگیر یه پارچه خانم!
و به من اشاره کرد و گفت:
- حالا خودت رو با طنین مقایسه کن! (سری به عنوان تاسف تکون داد)
نیشم به اندازه دهن اسب آبی باز شد و رو به الهه که پکر بهم نگاه کرد بهش نگاه کردم و گفتم:
_ یاد بگیر و زبونم رو براش در اوردم
الهه لبخندی زد و گفت:
_خدایا بی نوبت شفا بده.
خندم رو جمع کردم و چپ چپ بهش نگاه کردم ایش پرو!
الهه با همون لبخندش رفت سمت مامانش و گفت
_ مامان سوییچ رو میدی برم با طنین یه دوری بزنم میگه حوصله اش سر رفته !
بلند گفتم:
_ من غلط کردم کی حوصله ام سر رفته چرا چرت میگی؟
الهه گفت:
_ وا مامان این خجالت می‌کشه! و اگر نه همین چند دقیقه پیش خودش بهم گفت راست میگم.
زندایی سوییچ رو گرفت سمت الهه که اغاز بدبختی من با پرحرفی الهه شروع شد زندایی گفت:
_ الهه مثل دفعه قبل نری ماشین رو به فنا بدی ها فهمیدی!
_ چشم فعلا
و دست من را مثل کش تنبون، اهم اهم چیز منظورم شلواره کشید و برد بیرون.
سوار آسانسور شدیم الهه وحشیانه زد رو دکمه هم‌کف رسیدیم الهه دوباره دستم رو کشید، و رفتیم سمت ماشین 206 زندایی درو برام باز کردن و گفت
_ بفرمایید لیدی زیبا!
ایشی کردم و سوار شدم که خندید سوار ماشین شدیم.

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #16
الهه سوار ماشین شد و گوشی‌ش رو از کیفش بیرون اورد و زنگ زد به یکی که مجهول الهویه بود:
_ سلام اسب آبی
_
_ باشه!(از گفتن این حرف معذورم )
_
_ زنگ زدم بگم ...... این زرزر نکن ببینم!
یهو داد زد:
_ خفه شو گوساله!
دومتر پریدم بالا.
_ خوب عزیزم به اون دوتا هم بزنگ گمشن بیان!
_
_ بای
گوشی رو گذاشت تو کیف استارت زد و بالاخره راه افتاد، فلش شروع کرد به خوندن:
«گذشته ام مثل سایه دنبالمه نشستم هوات از سرم بپره»
حسابی رفته بودم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم در واقع چسبیده بودم! به شیشه و گاهی دماغم می‌رفت سمت شیشه و دماغم اندازه آرنج یه دست می‌شد و تو حس و حال آهنگ بودم و قیافه‌ام به قول نهال دوستم شبیه ننه مرده ها شده بود!
که الهه فلش رو در اورد و گفت:
_ اَه اَه اَه مامان مارو نگاه چه آهنگ‌هایی گوش میده؟!
کیفم رو بردم بالا و زدم تو سرش که آخی دردناک گفت وبا اعتراض گفتم:
_ ملعون چرا این گونه می‌کنی؟ در حس و حال این موسیقی زیبا بودم!
با چیز سفتی که به سرم خورد دهنم رو بستم الهه با داد گفت:
_ ببند پلیز
کیفش رو برداشت و فلش صورتی رنگی رو گذاشت آهنگ
«می زدم و لولم شادی و شور وحال خوشی دارم»
پخش شد
تا نیم ساعت الهه این خر داشت درمورد همه چیز می‌حرفید و سوال می‌پرسید که با سر جواب می‌دادم، رسیدیم به چراغ قرمز الهه آخر سر طاقت نیاورد با داد گفت:
_ چرا نمی‌حرفی مگه من چی برات کم گذاشتم هان!
چشم هام درشت شدن و به الهه که چرت و پرت میگفت نگاه کردم:
_ بابا ببند ابرومون رو به چوخ دادی، اسکل بچه رو ببین چه جوری بهت نگاه می‌کنه!
سرش رو چرخوند و به پسر بچه ی پنج ساله ای که سوار یه سمند نقره ای رنگ بود، و با تعجب نگاه می‌کرد خیره شد الهه لبخندی زد و گفت:
_ جان چه نازه؟!
پسر بچه زبونش رو اورد بیرون و دستش رو به معنای دیوونه تکون داد، قهقه ام بالا رفت و این اسب شیهه می‌کشیدم و الهه حرص می‌خورد آخر سرم گفت:
_ ببین یه بچه چقد می‌تونه پرو باشه! اگه بچه دار شدم بچم رو جوری تربیت می‌کنم که برا آب خوردن از من اجازه بگیره!
بهش گفتم:
_ زیاد سخت نگیر یه وقت بچه‌ات چیزی خورد پرید! تو گلوش تو هم تو DCC بودی تکلیف بچه چیه؟
الهه با درد زهر مار گفت و من به حرص خوردنش می‌خندیدم .

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #17
بعد ده دقیقه رسیدیم بام تهران انگار شهر زیر پامون بود با الهه روی نیمکتی نشستیم فکرم مشغول امین بود! نکنه منو دوست نداشته باشه نکنه عشقم یه طرفه باشه وای خدا! خودت کمکم کن هرچی صلاحه مون هست پیش بیاد!
دستی روی چشم هام نشست از تعجب کمی پریدم بالا که خنده ریزی شنیدم:
_ هر خری هستی دستت رو بردار
صداشو شنیدم که گفت: ۱ ۲ ۳
و دستهاش رو برداشت، چهرش یکم کی آشنا بود بغلم کرد و گفت:
_ منم سحر یادت هست مهد کودک من الهه، فائزه و فاطمه اسکل!
کمکم یادم اومد سفت بغلش کردم وای خدا یادش بخیر، چون هم مامان هامون و بابا ها کار می‌کردند ما رو گذاشته بودن مهد کودک!
صدای سحر بلند شد:
_ آی نه نه،بی جنبه لهم کردی ولم کن!
ولش کردم که گفت:
_ هنوزم بی شعوری باور کن
می‌خواستم بزنمش که دوید منم همراهش رفت که پر از درخت بود من به دنبالش دویدم که رسید؛ به دوتا دختر که شکل شون مثل هم بود فهمیدم فاطمه و فائزه هستن دوقلوهایی که باهم مو نمی‌زدن، جیغی زدم تو بغل یکیشون که فکر کنم فاطی بود رفتم شروع کردیم به ماچ ماچی کردن!
از بغلش در اومدم و پریدم بغل فائزه که بدبخت پخش زمین شد ولی جیغی زد و همو انقد چلو ندیم که له شدیم سوار ماشین شدیدم و تصمیم گرفتیم بریم لباس و..... بخریم البته من گفتم حوصله ندارم که با سحر مواجه شدم که گفت:

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #18
سوار ماشین شدیدم و تصمیم گرفتیم بریم لباس و..... بخریم البته من گفتم حوصله ندارم که با سحر مواجه شدم که گفت:
_خفه شو ببینم (نمیتونم بگم ) بچه چه زبونی در اورده!
خیلی محترمانه منو پرت کرد عقب ماشین و خودش نشست روی صندلی کمک راننده و منو پیش دوتا ظالم گذاشت که برای سالم موندنم جیک هم نزدم!
بعد دقیقا ۵ساعت و ۴۷ دقیقه رضایت دادن برگردیم آخ مامان خورد شده بودم الهه چهارتا تا پلاستیک، سحر ۶تا ، دوقلوها ۷تا ومن ۴تا به خدا من بچه خوبیم هر چند که خودم تو مغازه شریکی با نهال کار می‌کنم الهه منو رسوند بیمارستان و خودش رفت اونها رو برسونه و بیاد!
(چهار ماه بعد)
با صدای مامان که می‌گفت: ببند شو ببینم لنگه ظهره بیدار شدم موهام این جنگل آمازون آب دهنم آویزون و عروسک خرسی ام بغلم بود:
_ مامان تولوخدا گناه دالم بزار بخوابم!
که مامان دمپایی اش رو در اورد و تا به خودم بیام خورد تو صورتم مامان گفت:
_ بلبل زبونی نکن اگه بیدار نشی با آب میام سراغت اتاقت هم جمع می‌کنی! بازار شام کرده اتاقو فهمیدی راستی بیا بیرون کارت دارم!
راست می‌گفت اگه گوش نمی‌دادم با آب میومد شوخی هم نداشت! به سختی از روی تخت چهار دست و پا پایین اومدم که برس اومد زیر دستم و با مخ خوردم زمین ناله ای کردم و عین آدم بلند شدم آه خدا رفتم بیرون از اتاق و رفتم دست شویی خودم رو که دیدم وحشت کردم،
مسواک رو برداشتم و به فکر رفتم الهه نامزد کرده بود که اسمش سجاد بود بدبخت خدا کمکش کنه با الهه بتونه کنار بیاد! با مامان خونه جدید بزرگتر گرفتیم و دیگه با مامان زندگی می کنیم که سه خوابه است الهه هم که طبق معمول اینجا هاست، یعنی در واقع اتاق مهمان را به خود اختصاص داده با کمک مامان گواهینامه رانندگی رو گرفتم و الان صاحب یه ماشین نقره‌ای 206هستم و با خانواده مامانم آشنا شدم!
از دست شویی اومدم بیرون که مامان گفت
_ طنین یه چیز بخور برو امین گفت باهات کار داره!
با چشم گرد شده گفتم:
_ بامن؟!
مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_ نه با عمه من!
مثل بچه آدم صبحونه رو خوردم و به اتاق رفتم یعنی امین باهام چیکار داره!
موهای بلند قهوه ای تیره ام که تا پایین کمرم میومدن رو شونه کردم و دم اسبی بستم مانتو آسمونی رنگی پوشیدم با شلوار جین مشکی و شال نیلی رنگم رو پوشیدم و کیف مشکی رنگم رو برداشتم و بعد از برداشتن گوشی ام رفتم بیرون از اتاق،کفش عروسکی رنگ مشکی ام رو پوشیدم و از مامان خداحافظی کردم!
از پله ها پایین اومدم در حیاط رو باز کردم و رفتم بیرون امین رو دیدم که به ماشینش تکیه داده بود و منتظر به در نگاه میکرد ضربان قلبم بالا رفت سعی کردم خانومانه رفتار کنم که قدم اول رو بر نداشته از پشت افتادم که له شدم ناله ای کردم ؛که دیدم امین شونه هاش می‌لرزن از خنده بله دلقک همه شدم بلند شدم و خودم رو تکون دادم والا خانومانه رفتار کردن به ما نیومده!
جلو رفتم و به امین سلامی کردم و جوابم رو خنده داد و در جلو رو برام باز کرد نشستم تو ماشین موزیک ماه منی از حجت اشرف زاده پخش می‌شد:
♩♪♬جادوی دلفریب بالا بلندم
زیبای بی نظیر خوشگل پسندم
♩♪♬شاهکار دلنشین شیرین زبانم
نازت نشسته بر دل دردانه جانم
♩♪♬مجنونم از نگاهت ماه تمامم
با خنده های تو افتادم به دامت
تو بمان که در آرزوی توام ای جان
♩♪♬مهربان منی تو نیمه ی جان منی
من خراب توام بیدارم و خواب توام
♩♪♬این که باید چه کنم با دل دیوانه بماند ...
من تمام و کمال حیران تو در همه حال
♩♪♬چشم شاپریت گنجینه ی دلبریت
یک قدم مانده مرا تا دل دریا بکشاند

(سرم رو با ملودی تکون میدادم)

با تو آرام و بی تو پریشانم دل که هوایی شدنش دست خودش نیست♩♪♬
ناب و گیرایی گرچه نمیدانی حال ما خودش نیست
مهربان منی تو نیمه ی جان منی ♩♪♬
من خراب توام بیدارم و خواب توام
این که باید چه کنم با دل دیوانه بماند ...♩♪♬
من تمام و کمال حیران تو در همه حال
چشم شاپریت گنجینه ی دلبریت♩♪♬
یک قدم مانده مرا تا دل دریا بکشاند

بعد بیست دقیقه به بام تهران رسیدیم،با امین نشستیم روی نیمکتی نشستیم البته با فاصله اجتماعی! امین شروع کرد به صحبت کردن:
_ من اهل مقدمه چینی نیستم من دوستتون دارم؛ یعنی عاشقتونم عاشق چشم هات صدات صورتت اصلا هرچی که به تو مربوطه برام مهمه زنم دوستم داشته باشه! بهم خیانت نکنه و صادق باشه اگه همچین چیزی باشه دنیام رو به پاش می‌ریزم!
حلقه ای در آورد و ادامه داد:

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #19
حلقه ای در اورد و ادامه داد :
عاشق شیطونی هات وبازیگوشی هات شدم از ته قلبم دوست دارم،اگه دوستم دارید، با من، ازدواج می‌کنی؟ اگر هم قبول نکنی به زور متوسل میشم!
بدون توجه به سوالش در حالی که از تعجب مطمعنم چشمام انداز توپ فوتبال شده بود گفتم:
_ خیلی بی مقدمه بود.
- خانواده ها چی؟!
تک خنده جذابی کرد که چال لپاش پیدا شد و دلم ضعف رفت برای لبخندش تو دلم قربون صدقه اش می‌رفتم به چشم های شیطونش خیره شدم گفت:
_ به بابا گفتم که چَک زد تو گوشم و گفت خیلی بی خود کردی مگه دختر کمه! مامانم هم با دمپایی اومد و تا تونست منو زد الهه هم که با قابلمه زد تو سرم!
وقتی دست هام رو گذاشتم جلو دهنم و با تعجب نگاش کردم که قهقه اش به هوا رفت فهمیدم سر کار بودم، خندش رو به زور خورد.
_ بابام واقعا چَک زد و گفت باید واقعا دوست داشته باشم و مثل کوه پشتت باشم؛ و دست روت بلند نکنم اگه این جوری باشه اجازه میده باهات ازدواج کنم! نظرت چیه؟
_ اما من دوست ندارم
چهره امین پکر شد و چشم هاش رو بست ادامه دادم:
_ عاشقتم دنیامی اَمینم
چشم هاش رو باز کرد و لبخندی زد و گفت:
_ منم عاشقتم از نوع دیوونه اش!
خندیدم، تا شب با امین چرخیدیم اخلاقش عالی بود از ته دل دوستش داشتم خدایا ممنونم ازت که به آرزوم رسوندیم!

(یک ماه بعد)
آیا بنده وکیلم
سحر : _ عروس رفته نوشابه بیاره
جمع رفت تو هوا امین هم می‌خندید که با نشکون من نیشش رو بست و بهم چپ چپ نگاه کرد، خوشگل شده بود کت مشکی و شلوار مشکی؛ پیرهن سفید رنگ و اما من لباس سفید نباتی که گل های ریز کوچویی روی تورش داشت، و کلی اکلیل عاشق لباس بودم از وصف خودمون دست کشیدم و به سحر چشم غره رفتم که چشمک زد.
عاقد گفت:
- برای بار دوم می پرسم دوشیزه طنین نیک خو ایا بنده وکیلم با مهریه ....سکه بهار آزادی به عقد داده آقای امین راد در بیاورم بنده وکیلم؟!
الهه :_ عروس رفته علف بچینه
از حرص مطمئنم قرمز شده بودم دوباره خنده جمع!
- برای بار سوم میپرسم دوشیزه طنین نیک خو ایا بنده وکیلم با مهریه . .... سکه بهار آزادی به عقد داده آقای امین راد در بیاورم بنده وکیلم؟!
با صدایی که یکم خجالتی بود :
- بله
صدای دست و سوت بلند شد به سجاد نگاه کردم داشت سوت می‌زد خنده ام گرفت واقعا با الهه بهم میومدن، امین هم بله رو داد و زندایی دست بندی دستم کرد که تشکری کردم بعد کلی تبریک و تشکر رفتن کنار که ظرف عسل رو الهه اورد امین دستش رو زد، و کرد تو دهنم که چون یکمش رو به صورتم زد دستش رو گاز گرفتم که نفسش حبس شد وقتی ول کردم نفس راحتی کشید من هم عسل رو کردم تو دهن امین زیر لب صلوات می‌فرستادم.
صدای جمع بلند شد داماد عروس رو ببوس از خجالت گونه هام رنگ گرفتن
امین ب×و×س×ه گونه ام زد و سریع فاصله گرفت آخی قرمز شده بود.

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Fatemehh

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1295
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
87
راه‌حل‌ها
1
پسندها
377
امتیازها
168
سن
15

  • #20
چند روز دیگه عروسی من و امین بود از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم، ولی حیف که خوشی هام زود تموم شدن این چند روز هم تموم شد و من داشتم زیر دست آرایشگر جون می‌دادم
_ اَه گلم لطفا پلک نزن خراب میشه!
پوفی کردم دیگه حوصله ام داشت سر می‌رفت بالاخره تموم شد و بلند شدم به خودم نگاه کردم شکه شدم الهی تو گلو امین گیر کنم!
ناز شده بود من مخصوصا با اون خط چشم و سایه طلایی که چشم هایی عسلی ماشی ام رو بیشتر نشون می‌داد و موهای بلند بورم رو شنیون کرده بود این گل خیلی خوشگل شده بود صدای الهه اومد:
_ وای چه چیزی ساختی از این خانم
پشت چشمی نازک کردم و لباسم رو پوشیدم پفی بود و همین پفی بودنش اندام لاغرم رو بهتر نشون می‌داد، امین اومد از دیدنم تعجب کرد. غر غر های فیلم بردار شروع شد بعد نیم ساعت به تالار رسیدیم.
و رقصیدیم با اهنگ حال من و دوست دارم رضا ملک زاده شب خوبی بود دختر خاله امین حسنا زیر گوشم گفت:
- زندگیتو زهر می‌کنم من امین رو دوست داشتم ولی تو از من گرفتیش!
خندیدم که پوزخندی زد و گفت:
- بخند یه روز میشه که خون گریه میکنی دختر دهاتی توجهی نکردم
اون شب تموم شد
(پلی بک)
آه از ته دل کشیدم رفتم اینستا نوشته بود کاش می‌شد، دلیل سرد شدن یهویی رو می‌دونستیم چه جوری شد به اینجا رسیدم امین که منو دوست داشت چرا یهویی سرد شد.
سه سال بعد از ازدواج مون امین یهو سرد شد موقع طلاق گرفتن حالم اصلا خوب نبود مدام حالت تهوع داشتم آزمایش گرفتن دیدم باردارم بچه ام سه هفته اش بود. هم خوشحال بودم هم ناراحت ناراحتی‌ام به خاطر این بود که امین بچه رو از من بگیره ؛ و همین هم شد امین سعی داشت خوشحالی اش رو پنهان کنه و موفق بود همه خانم ها هنگام بارداری شوهراشون مواظبشون اند ولی امین می‌خواست بره ماموریت!
به دست و پاش افتادم دیدم فایده نداره دعوا کردم، که بهم سیلی زد که پخش زمین شدم و با لحن سرد و عصبی گفت:
_ خفه شو می‌فهمی یا شعورت به این هم نمی‌رسه همین الان هم که دارم تحملت می‌کنم به خاطره بچه‌ام هست!
از سردی حرفش یخ زدن واقعا عاشقش بودم!
و سریع رفت بیرون این‌قدر به بدبختی خودم گریه کردم که همون جا خوابم برد، به جای اینکه کنارم باشه و ازم مواظبت کنه نبود و من تنهایی سر می‌کردم.
احساس می‌کردم از تاریکی بیش از حد می‌ترسم دکتر که رفتم گفت فوبیای تاریکی گرفتم هشت ماه بود که امین نبود؛ امروز قرار بود بیاد خوشحال بودم تو دلم عروسی بود غذای مورد علاقه امین رو درست کردم! صدای ماشین اومد فهمیدم اومده خوشحال شدم ولی یهو حالم بد شد، و پخش زمین شدم درد بدی تو دلم پیچید نفس نفس می‌زدم نمیتونستم نفس بکشم امین اومد تو حالم رو که دید یه لحظه فکر کردم نگران شد؛ ولی حالتش رو تغییر داد و سریع اسپری رو زد و رفت مانتوم رو آورد قیافه اش رو به حالت چندش در آورد ناراحت شدم کم کم چشمام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم!
وقتی بهوش بیمارستان بودم امین حتی نذاشت بچه‌ام رو ببینم اونوقت نوزاد بود حالا که مطمعنم نمیذاره حتی نیم نگاهش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و از خاطراتم بیرون اومدم حالم خوب نبود از بس گریه کرده بودم چشمام قرمز شده بود زنگ در خورد مطمعن بودم که سحره در رو باز کردم که اومد تو و گفت:
_چه وضعی برای خودت درست کردی بلند شو بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن داری از حال میری!

نویسنده فاطمه میرزایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
351
پاسخ‌ها
36
بازدیدها
4K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین