. . .

انتشاریافته رمان دستگاه جرئت | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: ترسناک
نام: دستگاه جرئت

خلاصه: یک اتفاقی که نباید می‌افتاد، یک احساسی که نباید به وجود می‌آمد و یک دستی که برای لمس کردنش، نباید تکان می‌خورد و حتی نگاهی که نباید به سویش می‌رفت؛ اما این اتفاق‌ها همگی رخ دادند. نگاه این گروه به دستگاه پشت شیشه قفل شد و حتی دست‌شان برای بلند کردنش، دراز شد. احساس کنجکاوی در همه آن‌ها به وجود آمد و در آخر... با خریدن آن دستگاه، حکم بدی برای سرنوشت صادر شد.


مقدمه:
او کابوس بود، باورت می‌شود؟ کابوس!
ما همگی وحشت کردیم، ما می‌لرزیدیم و برای نجات جان‌مان مجبور شدیم هرکاری بکنیم.
بارها گفتم، ای کاش از کنار مغازه رد نمی‌شدیم؛ ولی دیر شد‌! من و گروهم قربانی هستیم نه قاتل،
ما مجبور شدیم و خیلی می‌ترسیدیم! حال من تنها هستم.
ببین من تنهایم و می‌ترسم. دستگاه دوباره کار خواهد کرد!
هر چه‌قدر بزنیش،
هر چه‌قدر بشکنیش،
هر چه‌قدر خرابش کنی،
تکه تکه کنی و آتشش بزنی،
مقابل در خانه باز ظاهر می‌شود!
یک بار دست بزنی دیگر تمام است، بعد دیگر
هرچه دستت را کنار بکشی،
‌موفق نمی‌شوی.
می‌فهمی چه می‌گویم؟ باور کن من دیوانه نیستم، من زیادی می‌ترسم.
78d0a0b7-489d-41d3-85f6-199f3ae63497.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
آریان و سابین دست خود را جلو بردند و روی گوشه چپ و راست دستگاه گذاشتند. برلیان و آتنه روی بخش بالا و پایین و در آخر نوبت کاملیا بود. با زبانش رژ پرتقالی‌ای که روی لبانش کشیده بود را تر کرد و مردد به همه نگاهی انداخت که منتظرش بودند و در آخرین لحظه، به چهره‌ی مغموم دین خیره شد. این بار چشمان آبی‌اش را که با لنز نقره‌ای عوضش کرده بود، یک دور در کل محوطه چرخاند و با فوت صدا‌ داری، دست روی گوشه چپ دستگاه گذاشت. همه با هم شروع به زمزمه کردن کردند.
- ما قسم می‌خوریم که تا آخر، بازی کنیم و استعفا ندهیم و تمام عواقب بازی را قبول می‌کنیم و با تمام جرئت تا آخر، بازی می‌کنیم. لطفاً بازی با ما را آغاز کن همان‌طور که ما با جرئت دست روی‌ات گذاشته‌ایم و بازی را آغاز کرده‌ایم.
و سپس دست‌هایشان را از روی دستگاه برداشتند. آریان کنجکاو به دیگران و دستگاه خیره شد و وقتی هیچ اتفاقی رخ نداد، رو به دین گفت:
- بعدش چی میشه؟ توی کاغذ ننوشته بود؟
دین که نگران‌تر از قبل به نظر می‌رسید، گفت:
- این دستگاه بازیش رو نامحسوس انجام میده، صاف نمیاد بهت بگه فلان کار رو کن. با مرور زمان قراره اتفاقاتی رخ بده که جرئت‌مون رو به چالش می‌‌کشه. البته، جرئتتون رو! پس باید همگی توی یک خونه بمونید و تنها نباشین، چون بازی رو با هم شروع کردین.
سابین: یعنی باید مدتی با هم زندگی کنیم؟
کاملیا: عمراً! مامانم نمی‌ذاره.
برلیان: من مشکلی ندارم.
آتنه: مگه میشه با هم زندگی کنیم؟
آریان: آره میشه! خونه من مورد خوبیه.
سابین: زمان بازی تا کی هست؟
دین سرش را خم کرد و با تأسف نگاهی به همه آن‌ها انداخت.
- معلوم نیست! من مخترع این دستگاه عجیب نیستم. مشخص نیست اصلاً این بازی قراره چه شکلی باشه و هدفش چی باشه یا قراره کجا تموم شه.
آریان که دید دین قصد ترساندن آن‌ها را دارد، با خشم سخنش را برید و گفت:
- فقط قراره جرئت‌مون رو به چالش بکشه، موفق شدیم تموم میشه، بی‌خیال دیگه دین.
دین بلند شد و ترجیح داد به خانه برود و استراحت کند. حال دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود و مهتاب از پشت سقف نوک تیز خانه، قابل رویت بود. دستانش را درون جیبش فرو برد و سنگی آرام سمت دیوار شوت کرد و درحالی که سمت مسیر باریک می‌رفت، گفت:
- پس موفق باشین.
سپس به سرعت خانه‌ی سابین را ترک کرد و در خیابان خلوت و تاریک قدم برداشت. بعد از ساعاتی که به خانه رسید، تمام چراغ‌ها را روشن کرده و روی تخت افتاد. حاضر نبود چراغ را خاموش کند و سپس بخوابد؛ چون عجیب می‌ترسید! با این‌که او بازی‌ای آغاز نکرده بود؛ اما با همه‌ی این‌ها از تنها ماندن در خانه‌ی بزرگش و خوابیدن در تاریکی، می‌ترسید. با این حال که او همیشه در این کاخ بزرگ تنها زندگی می‌کرد و معمولاً به تاریکی عادت داشته و از نور بیزار بوده؛ اما این روزها همه چیز تغییر کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
***
کاملیا تعدادی لباس گرم و خوش دوخت، درون چمدانش انداخت و زیپ چمدان را بست. مادرش با دیدن کاملیا که س×ا×ک خود را بسته بود، خشمگین در اتاق را به هم کوبید و گفت:
- مدل جدیده، میری با دوستت بمونی؟ من همچین اجازه‌ای نمیدم.
کاملیا که از صبح کلی با مادرش بحث کرده بود، خسته سمت کشو رفت و لنز سبزی بیرون کشید و روی چشمانش گذاشت.
- می‌شنوی چی میگم؟
کاملیا دستی به موهای قرمزش کشید و چمدان را روی شانه‌اش انداخت.
- مامان لطفاً! فقط یک مدت کوتاه.
- اما... .
- به خاطر درس و شروع مدرسه یکم می‌خوایم با هم باشیم؛ باور کن چیزی نیست.
ابروان مادر کاملیا در هم گره خورد؛ اما در آخر با تردید و شک، سرش را به موافقت تکان داد. کاملیا با ذوق رژ قرمزش را روی صورت مادرش مالید و همراه با چمدان، از خانه فرار کرد؛ چون می‌ترسید نظر مادرش تغییری کند. با بستن در، دستش را مقابل چشمانش گرفت و با حالت ریزبینی، کل خیابان شلوغ و داغ را بررسی کرد. نور آن‌قدر زیاد بود که احساس می‌کرد دچار حالت تهوع شده است. میان ماشین‌های رنگی چشم چرخاند و وقتی ماشین سیاه برلیان را دید، به سرعت به آن سوی خیابان رفت، در جلو را باز کرد و خود را روی صندلی پرت کرد. برلیان نگاهی به سر و وضع آشفته و موهای پریشان کاملیا انداخت و قبل از روشن کردن ماشین، با خنده گفت:
- فرار کردی؟
کاملیا بی‌حوصله چمدانش را روی صندلی عقب پرت کرد و پاهایش را به جلوی ماشین تکیه داد.
- یه همچین چیزی! خونه‌ی کی می‌ریم؟
- آریان.
کاملیا سری تکان داد و برلیان با سرعت سمت خانه آریان راند.
***
آتنه که سر تا پایش خیس ع×ر×ق شده بود، با دستش آب روی پیشانی خود را پاک کرد و وسایل را به زور درون کیف چپاند و کلید را درون جیب خود انداخت؛ پا تند کرد و از آن اتاق تاریک بیرون آمد. نمی‌دانست چرا خانه‌اش ترسناک دیده می‌شود! با تمام توان می‌خواست از این‌جا فرار کند. با سرعت سمت در رفت و دستگیره را پایین کشید؛ اما در از پشت قفل شده بود. چندبار دیگر در را کشید؛ اما باز نشد!
فضای خانه تنگ و تاریک‌تر به نظر می‌رسید، حتی با این‌که خورشید بیرون می‌تابید؛ اما درون خانه زیادی تاریک بود. آتنه دست روی گلویش گذاشته و نفس نفس می‌زد.
- در چرا قفله؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
آتنه بدون کمی مکث، کیف را روی شانه‌اش انداخت و سمت پله دوید و در اتاقش را باز کرد. همه جا تاریک بود و پرده کلفت و زمختی، مقابل پنجره را پوشانده بود. بیشتر دفترها و ورق‌ها روی زمین پخش شده بود و پتو و بالشت بی‌نظم تخت را پوشانده بودند. آتنه با صدای بلندی آب دهانش را قورت داد و از تلخی بیش از حدش، صورت خود را جمع کرد. سریع سمت پنجره دوید؛ اما با برخورد پایش به خط کش تیز و راست، روی زمین ولو شد و با خشم دوباره بلند شد تا سمت پنجره برود. قلبش در سینه‌اش آن‌قدر تند می‌زد که نمی‌توانست این میزان از تندی را حتی بشمارد. دست برد سمت پرده و آن را کنار کشید. خورشید نورانی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و دنیای بیرون از اتاق، در آرامش کامل بود و گه گاهی ماشین‌هایی از خیابان عبور می‌کردند. پنجره را که کامل باز کرد، صدای کوبیده شدن مشتی به در، به گوش رسید. آتنه در ماندن و رفتن دچار تردید شده بود. از طرفی می‌ترسید شخصی که به در مشت می‌زند، یک شخص وحشتناک باشد و از طرفی گمان می‌کرد شاید دوستانش باشند؛ اما با شکافته شدن در توسط اره، چشمانش گشاد شدند و تردید را کنار گذاشت. کم کم حلقه‌های اشک داشتند به چشمانش هجوم می‌آوردند؛ اما آتنه با این‌که کل بدنش سست و ترسیده شده بود، کوله را سفت فشرد و پاهایش را از پنجره خارج کرد. آخرین پایش را هم بیرون گذاشت و پنجره را محکم بست. حال روی لبه‌ی نازک مقابل پنجره ایستاده بود و قلبش تند می‌تپید.
- وای خدایا عجب غلطی کردم. اون کی بود یعنی؟ می‌خواست من رو بکشه؟
آتنه دوباره آب دهانش را قورت داد و دستانش را محکم به دیوار تکیه داد تا پایین نیفتد؛ اما در نتیجه مجبور بود از ارتفاع سه طبقه فرو بیاید و پاهایش زیادی سست و لرزان بودند.
- کمک... کسی صدام رو می‌شنوه؟
اما فقط چند ماشین به سرعت از خیابان عبور می‌کردند و کسی دخترک روی لبه ایستاده و دیوانه را ندیده بود! اگر هم می‌دید گمان می‌کرد قصد خودکشی دارد و بی‌توجه عبور می‌کرد.
- آهای... .
وقتی صدای برخورد مشت به شیشه‌ی پنجره به گوش رسید، آتنه سریع خفه شد. چشمانش را با تردید چرخاند تا پنجره‌ی باز شده را ببیند.
***
- همه اومدین؟
آریان به برلیانِ خندان و کاملیای آشفته نگاهی انداخت و سپس سر برگرداند و سابین را دید که روی مبل ولو شده بود.
- خب انگار همه هستیم.
سابین سریع روی مبل نشست و گفت:
- آتنه کو؟
همه با هم گفتند:
- آتنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
***
نوک پایش سر خورد و از آن بالا، پایین افتاد. یک لحظه احساس کرد قلبش را در بالا جا گذاشته و به سوی پایین حرکت می‌کند. کل صورتش انگار فلج شده بود و دندان‌هایش با آخرین قدرت به یک‌دیگر فشار وارد می‌کردند. مشت دستش را محکم‌تر کرد و چشم بست تا برخوردش با زمین را نبیند. خوب احساس می‌کرد که منجمد شده و با پایین افتادنش هزار تکه می‌شود؛ اما قبل از این‌که سردی زمین را احساس کند، دو دست او را در آغوش گرفت. آتنه نفسش را چنان بیرون داد که گویی سال‌ها بود در زیر آب سیر می‌کرد. به سابین خیره شد که او را گرفته بود و با نگرانی نگاهش می‌کرد. دیگر نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد برای همین با صدای بلندی هق هق کرد و از یقه‌ی پالتوی سیاه سابین گرفت و صورتش را میان پالتوی گرم او مخفی کرد. سابین متعجب آتنه را روی زمین گذاشت و دست روی شانه‌اش گذاشت. همه بعد از کمی نگاه کردن به یک‌دیگر، ترجیح دادند به خانه آریان بروند و راجع به این موضوع صحبت کنند. در ماشین، همه سکوت کرده بودند و نگاه‌ها با وحشت خطوط ممتد و سفید دل جاده را می‌شمردند؛ اما در آخر فقط خطوط سفید و تار می‌دیدند که غیرقابل شمارش بود. برلیان یخ بسته بود و فقط می‌خواست کسی او را به آغوش بکشد؛ اما کاملیا نگران به آتنه نگاه می‌کرد، آتنه‌ای که بینی خود را به شیشه چسبانده بود و با صدای بلند نفس می‌کشید. سابین فرمان را چرخاند و مقابل خانه محکم ترمز کرد. آریان با خشم نگاهش کرد و پیاده شد. پشت سرش دخترها پایین آمدند و بی‌حرف وارد خانه شدند. بالاخره آریان طاقت نیاورد و پرسید:
- اون‌جا چی شد؟
آتنه با لرزش روی زمین افتاد و فریاد زد:
- خدای من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
همه برگشتند و دیوار را دیدند. با خطوط سیاه و کجی رویش نوشته شده بود:
«راند اول بازی شروع شد دوستان»
نگاه‌ها نامطمئن نوشته را می‌خواندند و بالا و پایین می‌کردند؛ اما آن نوشته واقعی بود! برلیان با شجاعت دست آتنه را گرفت و بلند کرد. با نگاهش همه را بررسی کرده و سری از روی تأسف تکان داد. سابین رنگ پریده و آریان متعجب بود. کاملیا سعی داشت آتنه را دلداری دهد؛ اما مشخص بود دست‌پاچه شده و ترسیده. احتمالاً خیلی‌ها می‌خواستند اکنون جای دین باشند. برلیان با صدای بلندی گفت:
- مگه شما ادعا نمی‌کردین با جرئت هستین؟ مگه شما عهد نبستین تا آخر بازی تمام جرئتتون رو به کار بگیرین؟ چی شد همین اولش جا زدین؟ خندم می‌گیره!
انگار همه به خودشان آمده بودند؛ اما مگر این احساس دست خودشان بود؟ نه! کاملاً غریزی چنین احساسی داشتند؛ اما برلیان، برای این بازی محکم و استوار بود! سمت اتاقش رفت و چمدان را باز کرد، لباس‌ها را یکی یکی از درونش بیرون کشید و با آرامش آویزان کرد. در این میان به تار موی فری که مقابل چشمانش را گرفته بود، چنگ زد و محکم از بالا بست. یک لباس سفید بلند با استیکر خنده و شلوارک کوتاهی پوشید. مشغول مرتب کردن تخت بود که به در ضربه‌ای خورد و آتنه سراسیمه وارد اتاق شد. موهای پریشانش را به پشت هدایت کرد و گفت:
- کمک می‌خوای؟
- خودت کمک لازمی.
سپس دست آتنه را کشید و او را روی صندلی انداخت و مشغول شانه کردن موهای سیاه و بلند آتنه شد. در این میان به فکر پایان بازی و نشان دادن جرئتش بود؛ اما آتنه بابت چیزی که اتفاق افتاده بود، هنوز شوک بزرگی را تجربه می‌کرد و اصلاً نمی‌خواست تنها باشد. وقتی شانه زدن تمام شد، برلیان ناخن‌های بلندش را لابه‌لای موهای لخت آتنه فرو برد و آن‌ها را بافت و با کش آن را بست.
- خب آتنه نمی‌خوای بلند شی؟
آتنه که از این همه خونسردی و آرامش برلیان تعجب کرده بود، لحظه‌ای در آینه به چهره برلیان خیره شد. درحالی که موهای فرش از بالا بسته شده بود و پوست سفیدش شاداب‌تر از همیشه جلوه می‌کرد. حتی چشمان بزرگ و سیاهش، با مهربانی متقابلاً اجزای صورت او را می‌کاوید.
- چیزی می‌خوای بگی؟
- هوام رو داشته باش.
برلیان دست روی شانه آتنه گذاشت و گفت:
- فقط ثابت کن توی مغازه دست زدنت به اون دستگاه، از روی خودنمایی نبوده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
***
- هی زود بیارش!
- باشه الان.
پله‌های آهنی را یکی یکی طی کرد و به پایین‌ترین نقطه‌ی خانه رفت. انباری کوچک و مرتب با چراغ لرزانی که چپ و راست می‌شد، روشن مانده بود. آریان دستی به موهایش کشید و با دقت میان وسایل درهم و برهم به دنبال بادبزن گشت. وقتی با دید زدن از دور نتوانست کاری پیش ببرد، جلو رفت تا تمام قفسه‌های کثیف و تار بسته را بررسی کند. او همیشه از تار عنکبوت می‌ترسید و احساس انزجار می‌کرد که چنین تاری به دست و پایش برخورد کند. ذرات کثیف و معلقی که در هوا بودند قل خورده و کنار دماغ آریان جا خوش کردند که باعث عطسه بلند او و درهم شکستن سکوت انباری شدند. دستش را لای قفسه‌ها برد و با انگشتانش به سختی وسایل قدیمی را چپ و راست کرد تا بادبزن را میان آن‌ها پیدا کند؛ اما با محکم بسته شدن در، سریع میخکوب شد و در حدی ترسید که حتی تار عنکوب نشسته روی ناخنش زیادی مهم جلوه نکرد. آریان به دری که محکم بسته شده بود و چراغی که کم کم داشت ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد، خیره ماند و با خود فکر کرد بهتر است هر چه سریع‌تر از این تونل خفه فرار کند. دسته‌ی بادبزن صورتی را از میان دو دستگاه ضبط بیرون کشید و سمت پله‌ها دوید. دستش را که روی دستیگره گذاشت، متوجه شد شخصی در را از پشت قفل کرده است! امکان داشت دخترها برای شوخی چنین کاری کرده باشند؟ چون تمام پسرها برای خرید و کارهای دیگر بیرون بودند. فقط برلیان و آتنه در خانه بودند و حتی کاملیا هم رفته بود. آتنه که از این شوخی‌ها بلد نبود و برلیان شک داشت چنین کاری کرده باشد.
با مشت به در کوبید و هراسان گفت.
- دخترها؟ این خیلی شوخی مسخره‌ای هست‌ها! باز کنین، زود بیام کباب رو بپزم؛ میگم باز کنین.
قبل از این‌که مشت دیگری به در بکوبد، توجهش سمت کاغذ سفیدی جلب شد که روی بادبزن چسبیده شده بود. قبلاً چنین چیزی روی بادبزن بود؟ آریان کاغذ ریز و لوله شده را باز کرد و به چشمانش نزدیک کرد تا بتواند خط ریز و کج را بهتر بخواند.
"برای زنده ماندن و ادامه بازی باید امشب ناخن برلیان را ببری! اگر کسی این نوشته را به جز تو بخواند، می‌بازی"
آریان با ترس ورق را رها کرد که ورق رقص کنان روی پله افتاد. ع×ر×ق سر تا پایش را در برگرفته بود و احساس می‌کرد درون آتشی افتاده و شعله‌ها از درون مشغول خوردن وجودش هستند. دست لرزان خود را روی دستگیره گذاشت که در سریع باز شد. سالن خنک‌ و خلوت بود؛ تمام پنجره‌ها باز بودند و باد خانه را زیر مشتش مچاله می‌کرد. کمی چشم چرخاند و آتنه را دید که مشغول کباب زدن به میل‌ها بود. مردد جلو رفت و گفت.
- برلیان کجاست؟
- یک ساعته رفتی انباری طلا کشف کنی؟ بده ببینم اون رو.
- ها؟
- خوبی آریان؟
آریان سریع بادبزن را رها کرد و سوالش را دوباره تکرار کرد.
- برلیان حیاطه.
آریان فقط سری تکان داد و خانه‌ی تاریک را ترک کرد. احساس می‌کرد هیچ نوری به درون خانه نمی‌تواند نفوذ کند. وارد حیاط که شد، دستش را بالای پلک‌هایش قرار داد و با چشمانی فشرده و سوخته، به دنبال برلیان گشت. نمی‌دانست چگونه می‌تواند چنین کاری کند، شاید باید به او می‌گفت که بازی از او چه خواسته.
- آریان؟
- برلیان.
- چی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
- هیچی، هیچی.
می‌ترسید با گفتن موضوع به برلیان همه چیز بدتر شود پس فقط لبخند کوتاهی زد؛ اما چنان اضطراب داشت که از درون آتش گرفته بود و از بیرون شبیه مجسمه یخی بود. برلیان متعجب ابروان پرپشت و سیاهش را درهم کشید و سپس آریان را از سر راه به کناری هل داد و با قدم‌هایی تند سمت خانه رفت تا میل‎‌ها را به آتنه برساند. آریان کلافه روی صندلی پلاستیکی کنار باغچه نشست و دستش را روی سرش گذاشت. نمی‌توانست چنین کاری کند و از طرفی می‌ترسید انجام ندادن این کار عواقب بدی داشته باشد! یعنی قرار بود چه اتفاقی رخ بدهد؟ نگران دمپایی سفیدی که به پا داشت را درآورد و به سویی پرت کرد و پاهایش را درون خاک فرو برد. زیرلب زمزمه می‌کرد که می‌توانم و نمی‌توانم؛ اما در نتیجه می‌دانست به هیچ وجه چنین جرئتی ندارد. سابین که تعداد زیادی وسایل در دست داشت، در را با پایش محکم بست و به آریانی خیره شد که به حالت غیر طبیعی می‌لرزید و زیرلب وز وز می‌کرد. مشکوک ابروانش را بالا انداخت و گفت:
- هی داری چی کار می‌کنی؟ همه اومدن، تو نشستی این‌جا که چی؟
- دارم میام.
سابین شانه‌ای بالا انداخت و همراه با وسایل وارد خانه شد. آریان پاهای خاکی‌اش را درون دمپایی فرو برد و لرزان و سست راهی خانه شد. احساس می‌کرد رفته رفته ضعیف‌تر می‌شود و یک حس تلخ و وحشتناکی تمام وجودش را ویروسی کرده. وقتی وارد خانه شد، بوی کباب کل خانه را در برگرفته بود.
این خیلی بد بود که دیگر خبری از آن همه غرور و تبکر آریان نبود. روی صندلی افتاد. همه‌ مشغول خوردن بودند و با صدای صندلی نگاهشان را سمت آریان سوق دادند. کاملیا با دندانش به جان کباب افتاد و در همان حال گفت:
- انگار آریان توی انباری سرش به جایی خورده.
سابین که سکوت آریان را دید، گفت:
- امشب دستگاه رو بذاریم وسط ببینیم چیزی میشه، چون کلاً خبری نیست.
آریان در دل پوزخندی زد؛ اما باز چیزی نگفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
- خب بذارش وسط!
آتنه با مکث دستگاه را روی میز دایره‌ای و سیاه رنگی گذاشت که دورش نشسته بودند. سابین با نوک انگشتانش به بالای دستگاه کوبید و گفت:
- این چندتا چرخ و دنده قراره چی کار کنه مثلاً؟
آتنه دستگاه را سمت خودش برگرداند و روی دکمه قرمز رنگی دست کشید. همه با تردید به آن دکمه‌ی قرمز خیره بودند. سابین کلافه و بی‌حوصله دوباره دستگاه را سمت خودش چرخاند و با بالا زدن آستین لباسش، نگاه خود را میان بچه‌ها چرخاند و سریع دکمه را فشرد. برای لحظه‌ای همه ساکت بودند و اتفاقی رخ نداده بود تا این‌که کاغذ سفیدی از درون چرخ‌ها بیرون آمد. سابین ابروان قهوه‌ای خود را درهم کشید و کاغذ را برداشت. نمی‌دانست چند درصد ممکن است این نوشته شوخی بچه‌ها باشد و چند درصد واقعی؛ اما چطور به ذهن بقیه رسید این کاغذ را درون چرخ‌ها بگذارد که با چرخیدنشان نوشته بیرون بیاید؟ متفکر ورق را مقابل لبانش قرار داد و در سکوت به چشمانی منتظر خیره شد. برلیان که لابه‌لای موهای پف کرده و فرش خفه شده بود، فریاد زد:
- چی شد؟ چی نوشته؟
آتنه اما انگار نمی‌خواست چیزی بداند چون با تار موهای سیاهش بازی می‌کرد و انگشت پاهایش را تکان می‌داد و سعی داشت آن‌ها را مستقل از هم تکان بدهد. کاملیا که از تاریکی خانه وحشت کرده بود، بلند شد و سمت کلید برق رفت و سریع چراغ‌های خانه را روشن کرد؛ اما انگار این نور زیادی مصنوعی و کدر بود و کل فضا را طلایی رنگ کرده بود. سابین که بی‌قراری همه را دید، گفت:
- نوشته آریان باید انگشت برلیان رو قطع کنه.
آریان تا متوجه سخنان سابین شد، سیخ نشست. با این‌که این نوشته را قبلاً خوانده بود؛ اما اکنون بیشتر از قبل وحشت کرده بود! نفس‌هایش به شمار افتاده و ع×ر×ق سر تا پایش را در برگرفته بود. برلیان بی‌خیال موهایی شد که فر خورده مقابل چشمانش افتاده بودند. اکنون با بهت و ترس به آریانی نگاه می‌کرد که از صبح یک جور مشکوکی شده بود. سپس با صدای بلندی که شباهت زیادی به غرش داشت، گفت:
- چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
آریان که به وجودش لرز افتاده بود، گفت:
- من توی انباری یک کاغذ با همین نوشته پیدا کردم.
همه یک لحظه سکوت کردند و منتظر ادامه سخن آریان ماندند؛ اما او دیگر حرفی برای زدن نداشت. فقط می‌لرزید و احساس می‌کرد این بازی بیشتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردند ترسناک بود! شاید یک شوخی مسخره توسط یکی از بچه‌ها بود؛ اما نه نمی‌توانست همچین شوخی جدی و ترسناکی باشد! هیچ‌گاه به ذهن آن‌ها نمی‌رسید که چنین شوخی‌ای ترتیب دهند. کاملیا تا خواست چیزی بگوید و این سوءتفاهم و مشکل را حل کند، صدای شکستن شیشه از حیاط به گوش رسید. سابین از روی مبل بلند شد و به پنجره‌ای خیره شد که پرده‌ی قهوه‌ای مقابلش را گرفته بود و حیاط دیده نمی‌شد. کلافه آهی کشید و روی مبل نشست و خواست بگوید گربه بود که صدای شکستن چند شیشه دیگر هم بلند شد. این صدا آن‌قدر بلند بود که نمی‌شد تقصیر را گردن یک گربه انداخت و بی‌خیال ماجرا شد. سابین کلافه از روی مبل بلند شد و سمت در رفت و درحالی که پرده را کنار می‌کشید تا حیاط تاریک را از میان شاخ و برگ درختان تشخیص دهد، گفت؛
- من میرم ببینم چی بود.
کاملیا که به دنبال فرصتی برای فرار از فضای خفه‌ی داخل خانه بود، بلند شد و سمت سابین رفت.
- منم میام.
هردو از خانه خارج شدند و در حیاط گشتی زدند. تعداد درخت‌ها آن‌قدر زیاد بود که نمی‌شد فضای تاریک حیاط را خوب دید. از طرفی شاخ و برگ درختان مانع رسیدن نور چراغ به فضای داخلی‌تر حیاط می‌شد. کاملیا که احساس می‌کرد حیاط وحشتناک‌تر از خانه شده، زیرلب شروع به غر زدن کرد.
- این آریانم معلوم نیست حیاط داره یا باغ‌وحش.
- هیس یه صدایی شنیدم.
- آریان!
کاملیا و سابین سریع نگاهشان را به خانه دوختند که شخصی از داخل نام آریان را فریاد زده بود. شاید این صدای درون حیاط فقط یک دست گرمی برای بیرون پرت کردن دو بچه بود. کاملیا که تازه فهمیده بود گول خورده‌اند، با شدت شاخ و برگ را کنار کشید و سمت در خانه دوید؛ اما هرچه دستگیره را پایین می‌کشید در باز نمی‌شد. سابین از شانه‌ی کاملیا گرفت و او را سمت دیگری هل داد که کاملیا با شدت به دیوار برخورد کرد و موهایش نصف بیشتر چهره‌اش را گرفتند. سابین اندکی عقب رفت و سپس با بازو، محکم به در کوبید. وقتی جوابی دریافت نکرد، با لگد محکم به در کوبید؛ اما باز اتفاقی نیفتاد. چرا در باز نمی‌شد؟ سابین دستی میان موهایش کشید و گفت.
- از داخل قفل شده این درم که خیلی محکمه.
کاملیا آهی کشید و گفت.
- شاید از پنجره راهی باشه.
***
- آریان داری چی کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟
آریان چاقوی کوچک درون دستش را کمی بالا و پایین کرد و به انگشت‌های برلیان خیره نگاه کرد.
- قوانین بازی یادت رفته برلیان؟ توی بازی هیچ دوستی وجود نداره و تا آخر باید شجاع باشی وگرنه می‌میری.
- نه، آریان تو این کار رو نمی‌کنی!
- توی بازی دوست نیستیم.
- نه، نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین