. . .

انتشاریافته رمان دستگاه جرئت | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: ترسناک
نام: دستگاه جرئت

خلاصه: یک اتفاقی که نباید می‌افتاد، یک احساسی که نباید به وجود می‌آمد و یک دستی که برای لمس کردنش، نباید تکان می‌خورد و حتی نگاهی که نباید به سویش می‌رفت؛ اما این اتفاق‌ها همگی رخ دادند. نگاه این گروه به دستگاه پشت شیشه قفل شد و حتی دست‌شان برای بلند کردنش، دراز شد. احساس کنجکاوی در همه آن‌ها به وجود آمد و در آخر... با خریدن آن دستگاه، حکم بدی برای سرنوشت صادر شد.


مقدمه:
او کابوس بود، باورت می‌شود؟ کابوس!
ما همگی وحشت کردیم، ما می‌لرزیدیم و برای نجات جان‌مان مجبور شدیم هرکاری بکنیم.
بارها گفتم، ای کاش از کنار مغازه رد نمی‌شدیم؛ ولی دیر شد‌! من و گروهم قربانی هستیم نه قاتل،
ما مجبور شدیم و خیلی می‌ترسیدیم! حال من تنها هستم.
ببین من تنهایم و می‌ترسم. دستگاه دوباره کار خواهد کرد!
هر چه‌قدر بزنیش،
هر چه‌قدر بشکنیش،
هر چه‌قدر خرابش کنی،
تکه تکه کنی و آتشش بزنی،
مقابل در خانه باز ظاهر می‌شود!
یک بار دست بزنی دیگر تمام است، بعد دیگر
هرچه دستت را کنار بکشی،
‌موفق نمی‌شوی.
می‌فهمی چه می‌گویم؟ باور کن من دیوانه نیستم، من زیادی می‌ترسم.
78d0a0b7-489d-41d3-85f6-199f3ae63497.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
آتنه که خشکش زده بود، به آریانی نگاه می‌کرد که چاقو را در هوا می‌چرخاند. آریان به سرعت دنبال برلیان دوید که برلیان با فریادی حراص‌انگیز، پله‌ها را یکی یکی بالا پرید. هر چه سعی داشت تندتر بدود فرش روی پله بیشتر سر می‌خورد و تعادلش به هم می‌ریخت. احساس می‌کرد آریان واقعاً به حد جنون رسیده باشد و از ترس نمی‌دانست چه کند و به کجا برود فقط ذهنش فرمان فرار از چاقو را صادر می‌کرد. با شتاب در راهروی کوچک شروع به دویدن کرد و یکی از درهای سفید را باز کرده و خود را درون اتاق انداخت. با چشم فقط دنبال یک کلید بود؛ اما هیچ کلیدی پیدا نبود. انگار تمام قفل و کلیدها خودشان را مخصوص آن لحظه مخفی کرده بودند تا در با شدت باز شود و شاهد بی‌انگشتی برلیان شوند. چنان قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌شد که انگار اکسیژن قصد داشت با کشیدن دندان درون پوست استخوانش، خود را رها سازد.
- کجایی؟
برلیان که دقیق نمی‌توانست مقابلش را ببیند و فقط چند تار موی سیاه مقابل چشمانش بودند، با شدت سمت در هجوم برد و بدنش را به آن تکیه داد تا آریان نتواند در را باز کند. ذهنش فقط نجات می‌خواست و اصلاً راه‌حلی برای نجات نداشت فقط می‌ترسید و کل سلول‌های بدنش درحال ویبره رفتن بودند. او می‌خواست کیلومترها از آریانی دور شود که بهترین رفیقش بود و حال به ترسناک‌ترین شخص زندگی‌اش تبدیل شده. اصلاً مگر امکان داشت آریان چشم سبز و شوخ، که در زندگی فقط مسخره‌بازی بلد بود و حتی نمی‌توانست یک لیوان آب جابه‌جا کند؛ اکنون با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته، چاقو به دست قصد بریدن انگشت برلیان را داشته باشد؟
- می‌دونی که بازش می‌کنم.
این سخن بی‌رحمانه‌ی آریان بود که با صدای بلندی ادا شده بود. برلیان که حال از شدت لرز روی پایش نمی‌توانست بایستد، لبش را محکم گاز گرفت و درد شدیدی احساس کرد. با صدای نالان و بغض‌داری گفت:
- نه آریان نکن... آریان خواهش می‌کنم.
با مشت محکم آریان، برلیان از کنار در روی تخت پرت شد و او با چاقو بالای سر برلیان ایستاد. به صورت خیس از اشک و موهای فری که داخل دهان برلیان ریخته بودند، چشم دوخت و نفس عمیقی کشید. نمی‌توانست انگشتش را ببرد؛ اما وقتی فهمید عواقب چیست، مجبور به این کار شد. دست سفید و تپل برلیان را سمت خود کشید که زجه و فریاد برلیان بالاتر رفت.
- نه، نه. کمک... کمک... سابین، آتنه... کاملیا!
برلیان زیر دستان آریان تقلا می‌کرد و سعی داشت دستش را سمت خود بکشد؛ اما نمی‌توانست و آریان وحشیانه انگشت برلیان را در دست گرفته بود. چاقویی که میان دندان‌های سفیدش گیر کرده بود را بیرون کشید و به انگشت نازک برلیان نزدیک کرد.
- نه، نه، نه.
زمانی که نوک تیز چاقو پوست برلیان را لمس کرد، فریادش بیشتر هم شده بود، آن‌قدر صدایش بلند بود که لرزه در تن همه انداخت. سابین با شتاب سمت اتاق دوید؛ اما آریان چاقو را بالا برد و با سرعت پایین آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
برای لحظه‌ای گوش همه زنگ زد و گلوی برلیان از شدت فریاد پاره شد! دیگر انگار صدایش در نمی‌آمد فقط با بهت و چشمانی گشاد، به دستش خیره بود که یکی از انگشت‌های بزرگش بریده شده و روی تخت افتاده بود. خون با شدت فواره می‌کرد و تخت را در سیلاب وحشیانه‌ی خود، شریک می‌ساخت. درد آن‌قدر زیاد بود که برلیان می‌خواست دستانش را احساس نکند. دهانش باز مانده بود و توانی برای فریاد بعدی نداشت، فقط می‌خواست این یک خواب باشد و او واقعاً بی‌انگشت نشده باشد. وقتی انگشتانش را تکان داد و انگشت بریده شده را حس نکرد، هق هق بلندی سر داد. با این‌که انگار چاقوی داغی روی گلویش گذاشته بود؛ اما با تمام این‌ها نمی‌توانست سکوت کند. خود را روی زمین پرت کرد و اشک ریخت. او یک انگشتش را از دست داده بود! چیزی وحشتناک‌تر از این مگر می‌شد؟ البته شاید هم می‌شد. به انگشت بی‌جان و لاک شده روی تخت نگاهی کرد و با انرژی بیشتری فریاد کشید. آریان با لرز چاقو را روی زمین انداخت و به کمد چسبید. دیدن چهره‌ی برلیان درحالی که چشمانش خونین شده بود و دهانش برای فریاد زدن به اندازه‌ی یک غار بود و بدتر از همه دیدن او در حالی که خون به شدت از دست بریده شده‌اش جاری می‌‌شد، واقعاً وحشتناک بود. حتی خود نمی‌دانست چه کار کرده بود، تنها تعریف این مسئله مسخ شدن یا دیوانه شدنش بود. آریان سرش را به دیوار کوبید و ناباور نفس عمیقی کشید.
سابین که حال آشفته‌تر از همیشه بود، یقه‌ی باز و به هم ریخته لباسش، تار موهای خاکی و صورت ع×ر×ق کرده برایش مهم نبود، سریع سمت برلیان دوید و سعی کرد خون انگشتش را بند بیاورد. اکنون نمی‌خواست بفهمد آریان چرا این‌گونه شد؛ فقط باید این خون بند می‌آمد. آتنه که ضعیف و بی‌حال روی زمین افتاده بود، از دیوار گرفت و خود را کشان کشان سمت آشپزخانه برد تا باند پیدا کند. کمدها را با دستانی لرزان باز و بسته می‌کرد که بالاخره یک باند سفید یافت و به سوی پله‌ها دوید؛ اما قبل از رسیدنش به اتاق، پشت در نوشته‌ای دید و باند را رها کرد. باند لغزان سر خورد و باز شد.
"بعد نوبت توئه آتنه!"
- هی کجا موندی لعنتی؟
کاملیا در را باز کرد و باندی که کنار پای آتنه افتاده بود را برداشت و بی‌توجه به چهره‌ی سفید او، سمت سابین دوید و باند را سویش پرت کرد. سابین سعی داشت برلیانی که با شدت خود را به در و دیوار می‌کوبید را آرام کند و خونش را بند بیاورد؛ اما گویی چندان موفق نبود.
- د لعنتی وایستا!
- نه، نه، نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #23
***
انگار اوضاع به شکلی نسبی آرام شده بود. لب‌ها به هم دوخته شده و ترس ایجاد صدایی را داشتند؛ اما قلب‌ها در تکاپو بودند و حیف زبانی نداشتند که با فریاد زلزله به پا کنند. چرخش چشم از شدت ترس، آن‌قدر زیاد شده بود که همه تار می‌دیدند و فقط یک سوال در ذهنشان بود! این بازی دیگر شوخی نیست، چه بلایی سرمان می‌آید؟ برلیان با وحشت به انگشتش که حال باند سفیدی آن را در برگرفته بود، نگاه می‌کرد و می‌لرزید. حال با چهار انگشت باید زندگی کند؟ مگر می‌شود یکی از انگشت‌های نازنینش دیگر نباشد؟ اکنون چرا بلند نمی‌شد آریان را بزند و بکشد؟ سابین پژمرده با نگرانی به دخترها نگاه می‌کرد که میان آن‌ها کاملیا استوارترین بود و سرد و کاملاً بی‌احساس، به دستگاه نگاه می‌کرد؛ اما آتنه از همان اول می‌لرزید، شاید دست زدن به دستگاه بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش بود. سابین که از این همه سکوت خسته شده بود، دستش را میان موهایش کشید و با تر کردن زبانش گفت:
- بچه‌ها این بازی‌ای هست که شروع کردیم و خوبم می‌دونستیم قراره سخت باشه، قوانینم خوندیم. پس دیگه راهی جز بازی کردن نمونده.
برلیان با خشم فریاد کشید و سابین را مخاطب قرار داد.
- بازی کنیم؟ اگر توی بازی بگن من جرئت دارم باید سابین رو بکشم چی؟ بازم میگی بازی کنیم؟
سابین با صدای خفه‌ای کلماتش را ادا کرد؛ اما لازم می‌دانست این‌ها را بگوید.
- تو قوانین نوشته بود که هیچ دوستی توی بازی وجود نداره. پس آره می‌تونی بکشیم البته اگر بذارم بکشی و بتونی بکشیم!
حالا باید بازی کنیم و راه فراری نیست؛ استعفا برابر با مرگمونه.
برلیان که اکنون قانع شده بود ضعیف‌تر از قبل حرف می‌زد؛ اما آخرین سخنش را با تلخی بیان کرد.
- اگه توی بازی هدف مرگ همه و زنده موندن یک نفر که با جرئت‌تره باشه، اون وقت چی؟
کاملیا با شجاعت دستگاه را سمت خود کشید و دکمه را فشرد. دوباره چند ثانیه خبری نشد تا این‌که یک کاغذ از دل چرخ‌ها بیرون جست. کاملیا با صدای بلندی خطوط را خواند.
- کاملیا اگه جرئت داری امشب باید به آدرس درج شده بروی و تا صبح آن‌جا بمانی! محله مرگ. هیچ یک از دوستانت حق ندارند با تو بیایند.
سابین: باز مال تو بهتره.
آتنه که حال صدایش هم می‌لرزید گفت:
- چی بهتره؟ این‌که میره محله مرگ؟
آریان کلافه از این جزلز و ولز کردن دخترها، سریع وارد بحث شد.
- بسه دیگه! بازی ترسناکی رو شروع کردیم انتظار شیرینی نداشته باشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #24
فصل آغاز سایــــــه مــــــرگ

***
خیابان باریک با چاله چوله‌های درونش، فقط با اندکی نور روشن شده بود و صدای لاستیک ماشین را به طرز وحشتناکی مثل کشیدن چنگال روی دیوار جلوه می‌داد. اطراف این مسیر باریک که با چمن‌های سر به فلک کشیده و علف‌های هرز پوشیده شده بود، که اصلاً قابل رویت نبود و فقط یک تاریکی وحشتناک با هزاران هیولا در لابه‌لای شاخک‌هایش را تداعی می‌کرد. کاملیا دستش را روی فرمان گذاشته و محکم فشار می‌داد و پایش به شکل بی‌حالی روی گاز افتاده بود و او سعی داشت این مسیر باریک را آن‌قدر طولانی کند که صبح شود؛ اما امکان نداشت. تازه ساعت ده بود و او باید تا صبح در جایی می‌ماند که معلوم نبود چه نوع مکانی است. کاملیا به شدت گرمش بود و عرقی داغ از بالای موهایش تا کنار گوشش را لمس می‌کرد و ترس را در کنار گوشش زمزمه می‌کرد. انگار تمام یاخته‌های بدنش ترس ترشح می‌کردند و او آن همه شجاعت را به یک باره از دست داده بود. دست لرزانش را از روی فرمان برداشت و سمت ضبط برد تا آن صدای گوش‌خراش و فریاد مانند را خفه کند. بعد از ساکت شدن ماشین، احساس کرد همه چیز درحال فریاد زدن است! لاستیک ماشین، موتور ماشین، باد، شیشه، شاید امشب همه چیز صدادار شده بود. این مسیر طولانی انگار به انتها رسید چون دیگر در دورتادورش خبری از علف سیاه نبود و فقط یک روستا با خانه‌های درب و داغان مقابلش خودنمایی می‌کرد. روستا کاملاً تاریک بود و تعدادی کاغذ در هوا معلق پرواز می‌کردند. این همه تاریکی و سکوت خبر از خالی بودن روستا می‌داد یا چه؟ یک چیزی این‌جا مشکوک بود. کاملیا از ماشین امن خود دل کند و پایین آمد. هوا بسیار سرد بود و در این روستا گویی طوفان بازیش گرفته بود. آن‌قدر گرد و غبار به سر و صورتش تف انداخت که حتی نمی‌توانست درست و حسابی پلک بزند. چند قدم جلوتر رفت و به روستا نزدیک شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #25
*امشب شاید... . *
***
با این‌که همه مضطرب بودند؛ اما سمت اتاق‌هایشان روانه شدند. آتنه لباس سفید راحتی پوشید و خود را روی تخت انداخت. برلیان با باز کردن کش‌موهایش، پشمک‌های سیاه خود را رها ساخت و روی تخت پرت شد؛ اما هیچ آرام و قرار نداشت. دل پیچه داشت و در جاده ترس و وحشت به این سو و آن سو کشیده می‌شد. حالش شبیه حال پروانه‌ای بود که در تار عنکوب گیر افتاده و با ترس به پاهای نازک و بلند عنکبوت خیره نگاه می‌کند. منتظر سلاخش بود یا در فرار از سلاخ؟ اصلاً هیچ نمی‌دانست؛ اما چه خوب می‌شد اگر وارد این ماجرا نمی‌شدند و تنها فکر و ذکرش، مدرسه بود. با خاموش شدن چراغ‌ها، آتنه زیر پتو خزید و حتی صورتش را بالا نیاورد! انگار می‌ترسید دیده شود. در آن سو، اتاقی بود ساکت و خفه. سابین از این سوی تخت به آن سوی تخت چرخ می‌خورد و هیچ جوره نمی‌توانست بخوابد. مدام نگران کاملیا بود با این‌که می‌دانست نباید چنین احساسی داشته باشد؛ ولی می‌ترسید بلایی سر کاملیا بیاید. سابین ناگهان از روی تخت بالا پرید و آریان با وحشت دستش را سمت کلید برق کشید تا چراغ را روشن کند. با دیدن چهره مشوش سابین، صاف روی تخت نشست و پرسید.
- چی شده؟
- باید برم پیش کاملیا.
- چی؟
- باید برم.
قبل از این‌که آریان کاری بکند، سابین لباس گرم سیاهی در دست گرفت و بدو بدوکنان از خانه خارج شد. در آن شب وحشتناک هیچ‌کس آرام و قرار نداشت. گاهی انسان خودش با بی‌فکری به دنبال مرگ می‌رود و مرگ کاری به کارشان ندارد فقط تله‌ زیرپایشان می‌اندازد تا با خوشحالی درون تله بیفتند! حتی مرگ از نادانی انسان‌ها آگاه است. شاید رفتن سابین دومین حرکت نادرست بود. آریان کلافه روی تخت افتاد و چشمانش کم کم بسته شد. در تاریکی پرواز می‌کرد و بالا پایین می‌شد تا این‌که یک چیزی او را با خود کشید.
- نه، نه نکن... آتنه!
آریان سریع از روی تخت بالا پرید و با چشمان گشاد شده به چاقویی که روی گلویش بود، خیره شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #26
***
- کسی این‌جا نیست؟
کاملیا سردرگم میان کوچه‌های تنگ و باریک گام برمی‌داشت و احساس می‌کرد چیزی یا کسی او را دنبال می‌کند. مثل نفس، باد و یا سایه! هر چه با چشم می‌گشت هیچ‌کس را نمی‌دید و کم کم گمان می‌کرد دارد توهم می‌زند. آن‌قدر بلند نفس می‌کشید که صدای نفس‌هایش زیادی گوش‌خراش شده بود، شاید هم به خاطر سکوت این صدا بلند به نظر می‌رسید. چشم چرخاند و میان خانه‌های تاریک و کوچه‌ی ترسناک، به دنبال یک محیط امن گشت. تا نگاهش به پنجره‌ای خورد که دخترکی از آن آویزان شده و نگاهش می‌کرد، میخ‌کوب شده در جای ماند. موهای بلند و سیاه دخترک کوچک، تا روی شاخه می‌رسید و صورتش سفید و خراشیده بود.
- دختر کوچولو میشه بهم کمک کنی؟
- بیا خونمون.
- چی؟
- بیا.
دخترک از پشت پنجره کنار رفت و کاملیا با تردید و ترس، نگاهی به ساختمان انداخت. دری وجود نداشت و داخل یک راهرو با پله‌هایی بلند دیده می‌شد. کمی نزدیک‌تر رفت و احساس کرد نباید وارد این خانه شود؛ اما دختر، تنها انسان پیدا شده در این‌جا بود! شاید می‌توانست کمکی بگیرد؛ اما خانه چرا در نداشت؟ چرا کل پنجره‌ها شکسته بود و ردی قرمز رویشان برجای مانده بود و آن خراش روی صورت دخترک چه بود؟ حتی خود دختر نرمال به نظر نمی‌رسید. دستش را روی دیوار تکه تکه شده کشید و داخل رفت. بوی سوختگی در کل فضا پخش شده بود و اولین جرقه‌ی ذهنش این بود که مادر دختر غذا را سوزانده و شاید شوهرش با او دعوا کرده و این اوضاع به وجود آمده! در کل فقط یک پذیرایی بسیار کوچک و دایره شکل بود با آشپزخانه کوچک‌تر در آن گوشه. هیچ ظرف و غذایی قابل رویت نبود و فقط چند کابینت چوبی به دیوار بسته شده بود آن هم با حالتی که انگار با یک حرکت روی زمین خواهند افتاد. در این سو که خبری نبود پس نگاهش را سمت پله‌ای سوق داد که به بالا خم می‌شد. با اولین قدم روی پله، فهمید پله به شدت توخالی است و صدای جرجرش مثل صدای شکستن دندان است. وحشتش را رها کرد و از نرده گرفت و سعی کرد سریع و سبک گام بردارد تا پله سقوط نکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #27
***
آریان صاف نشست و با وحشت فریاد کشید:
- داری چی کار می‌کنی؟
آتنه که انگار تازه از خواب بیدار شده بود، چشمان پف‌کرده و قرمزش را به آریان دوخت. موهایش به شکل بی‌نظمی بالای سرش تپه شده بود انگار که با چنگال موهایش را کشیده باشند. آتنه که منگ می‌زد هی چپ و راست می‌شد، نوک چاقو را بیشتر سمت آریان گرفت. برلیان که هنوز به خاطر انگشتش از آریان گله داشت، سعی می‌کرد با عذاب‌ وجدان خود مبارزه کرده و او را خفه کند! اصلاً نمی‌خواست به آریان کمکی کند و شاید ترجیح می‌داد گلوی بریده شده‌اش را ببیند؛ اما کی آن‌قدر بی‌رحم شده بود؟ نه چنین چیزی هم نمی‌خواست. واقعاً جدال و دوگانگی عجیبی در درونش جولان می‌داد. آریان خشمگین و متعجب دوباره فریاد کشید:
- چی شده؟
- باید بکشمت.
- چی؟
آتنه که هنوز گیج می‌زد، سمت آریان تلو خورد و چاقو را کنار گوشش پایین آورد. آریان با وحشت از روی تخت بالا پرید و از اتاق به بیرون جست. با سرعت می‌دوید و قصد داشت از این خانه تا کیلومترها دور شود! اتفاقاً کنار هم بودنشان نادرست بود، همه مثل دشمنانی در قلب هم چاقو فرو می‌بردند و در اصل، این بازی جرئت قصد داشت کاری کند خودشان یک‌دیگر را بکشند. آریان با همان لباس نازک و سفید خود و آن شلوار چهارخانه کوتاه، سمت حیاط رفت و با دمپایی کوچکی که پایش را کامل در برنمی‌گرفت، مثل مجنون‌ها از خانه فرار کرد و در خیابان شروع به دویدن کرد.
برلیان با وحشت به دیوار تکیه داده بود و قبل از این‌که حرکتی بکند، آتنه چاقو را سمت او گرفت.
- آتنه خوبی؟
آتنه دوباره قهقه زد و گفت:
- خیلی خوبم.
- چاقو رو چرا سمتم گرفتی؟
- امشب باید یکی رو بکشم؛ بازی بهم این رو گفت.
برلیان که تازه ماجرا را فهمیده بود، بدنش به سرعت یخ بست و تمام موهای تنش سیخ شد. مثل چسبی له شده به دیوار چسبیده بود و نمی‌توانست سمت در برود و فرار کند چون آتنه کنار در ایستاده بود و تا برلیان بخواهد کاری کند، چاقو در گلویش فرو می‌رفت. با این‌که برلیان صدایش به شدت می‌لرزید و اشک در چشمانش کیلو کیلو خانه می‌ساخت؛ اما با تمام توان خود، زبان باز کرد.
- آتنه ما دوستیم، خواهریم. یادته با هم می‌رفتیم بستنی فروشی بعد... .
خواست ادمه بدهد که چاقو در کنار صورتش به دیوار برخورد کرد. انگار آتنه منگ بود و نمی‌توانست برلیان را خوب ببیند و چاقو را در قلبش فرو ببرد. برلیان که فهمید از راه دوستی نمی‌تواند کاری کند، سریع حرکتی کرد و سمت بالکن رفت. آتنه لنگ لنگان درحالی که نیشش باز بود، وارد بالکن سرد شد.
- نمی‌تونی از مرگ فرار کنی.
- تو کی هستی؟
برلیان حال به وضوح می‌لرزید. به مثال درختی تنها در وسط کویری سرد و به مثال گربه‌ای زیر ماشینی که برف در زمینش جا خوش کرده بود و گربه با غربت به کوچه و بی‌پناهی خود نگاه می‌کرد. برلیان این دختر دیوانه و مجنون با موهای سیاه چنگولی شده و آن لبخند گشاد را نمی‌شناخت. آتنه جوری لبش کش آمده بود که انگار لبش پاره شده باشد. حتی صدایش یک حالت متزلزل و کلفتی داشت. او که بود؟ برلیان که ترسش شدت گرفته بود و به خوبی می‌دانست نمی‌تواند از بالکن پایین بپرد، فریاد زد:
- نه، نه، نیا جلو.
- برلیانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #28
***
سابین که آشفته شده بود، با نگرانی در کوچه‌ها پرسه می‌زد و دنبال کاملیا می‌گشت. اگر می‌شد قصد داشت کل خانه‌ها را یک به یک بگردد؛ اما شاید شخصی در آن‌جا زندگی می‌کرد. واقعاً کسی در این روستای خرابه زندگی می‌کرد؟ سابین که حال کاملاً یخ بسته بود و نوک دماغش بی‌حس شده بود، با قدم‌هایی تند از کوچه‌ی بن بست برگشت و دوباره کوچه‌های قبلی را بررسی کرد. چرا واقعاً هیچ صدایی از این روستا بلند نمی‌شد؟ حتی صدای کاملیا! نکند در این‌جا صدا ممنوع بود؟ حال داشت کم کم یاد فیلم ترسناکی می‌افتاد که در آن منطقه هیولاها به صدا حساسیت داشتند؛ اما امکان نداشت این‌جا چنین چیزی باشد؛ ولی سابین مطمئن بود یک چیزی در این منطقه باید وحشتناک باشد که در بازی جرئت پای کاملیا به این‌جا باز شده. وقتی به درون آخرین کوچه پای گذاشت که نسبت به کوچه‌های دیگر بازتر بود، کمی مکث کرد. تمام ساختمان‌ها عین هم بود جز یکی. آن یکی هم چراغش روشن و خاموش می‌شد و هم بلندتر از بقیه بود. سابین با تردید زبانی روی لب خشک شده‌اش کشید و به آن ساختمان نزدیک‌تر شد. در کاملاً باز بود و انگار منتظر مهمانی بودند.
سابین که حال نگران و مشوش‌تر به نظر می‌رسید، از کوچه تاریکی که انگار می‌خواست او را ببلعد و در تاریکی خود محو کند، رها شد و به درون خانه هجوم برد؛ اما وضعیت خانه از کوچه ناامن و مشکوک‌تر بود. این خانه یک فضای سنگینی داشت و حس عجیبی القا می‌کرد! حسی مثل مرگ، وحشت و در خطر بودن.
- سابین!
گردن سابین چنان چرخید که گویی جغدی شده با گردنی عجیب و غریب. خودش از این حرکت وحشت کرد و گردنش را صاف کرد. او به دقت کاملیا را برانداز کرد که اصلاً عادی دیده نمی‌شد.
- کاملیا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #29
کاملیا با چشمانی که سیاه بود و دیگر لنزی درونش دیده نمی‌شد و پوستی که رویش انگار با مداد شمعی خط خطی سیاهی کشیده بودند، هراسان مقابل سابین ایستاده بود و سعی داشت چیزی بگوید. دهانش را باز و بسته می‌کرد و تمام تلاش خود را می‌کرد تا فریاد بزند؛ اما چنگالی از درون، راه گلویش را بسته بود! ای کاش بغض راه گلویش را می‌بست نه آن چنگال سیاه شیطانی. کاملیا که حال کم کم داشت تسلط خود را روی اندامش از دست می‌داد، چشمانش تار دید و یادش افتاد که با ورود به این‌جا چه بلایی سرش آمده بود. سابین با وحشت سمت کاملیا رفت و شانه‌هایش را تکان داد اما... .
***
سه ساعت پیش
- دخترکوچولو تو کجایی؟
کاملیا نگران در راهروی عریض و نازک، قدم برمی‌داشت و با تردید به شش در سیاهی که ماده‌ی قرمزی رویشان خط انداخته بود، نگاه کرد. به هیچ وجه نمی‌خواست این درها را باز کند چون می‌ترسید هیولایی از پشت در بیرون بجهد و او را نابود کند. این درها و حتی خون رویشان نشان دهنده یک اتفاق وحشتناک در این منطقه بودند. او توهم نزده بود فقط از شدت ترس نمی‌توانست فرار کند و در وسط راهرو ساکن باقی مانده بود. از اول نباید به این‌جا می‌آمد و شاید آن دختر اصلاً وجود خارجی نداشت. کاملیا که نگران‌تر از قبل شده بود، نفس نفس می‌زد و می‌خواست با دو بال پرواز کرده و سریع از این‌جا خارج شود. گمان می‌کرد با هر گونه حرکت توجه‌ها را به سمت خود جلب می‌کند و نمی‌تواند فرار کند. وقتی یک قدم به عقب برداشت، در اتاق شماره‌ی سه، آرام باز شد و صدای جیر جیرش در این محیط خفه و ساکت، مثل فریاد گوش‌خراشی عمل کرد. کاملیا با چشمانی گشاد به آن سو خیره شد و در نیمه باز را دید؛ اما از لای در فقط یک تاریکی خالی معلوم بود. کمی که سرش را به جلو خم کرد، متوجه تار موهای سیاهی شد که داشتند از لای در به بیرون می‌آمدند و بعد از آن‌ها، دستی سفید و زخمی روی در سیاه رنگ،کشیده شد.
- خوش اومدی.
صدا خش‌دار بود و انگار از یک گلوی زخمی فرار می‌کرد.
- دختر... کو... کوچولو؟
- دختر بزرگ، دختر مرده! کوچولو مرده.
کاملیا که اصلاً نمی‌فهمید آن تار موها و دست چه می‌گوید، تصمیم گرفت فرار کند. قدم‌هایش را آهسته سمت پله هدایت کرد که آن تار موهل و دست، به سرعت در را باز کرد و سمتش دوید.
- فرار نه!
اکنون که کاملیا آن صورت زخمی و بی چشم را می‌دید، وحشتش هزار برار که چه عرض کنم، به اوج خود رسیده بود. اسم این اصلاً وحشت نبود! اکنون باید از شدت ترس غش می‌کرد و می‌مرد. به پاهای خود جانی دوباره داد و به سوی پله دوید؛ اما انگار پاهایش را حس نمی‌کرد، کاملاً
بی‌حس شده بود و انگار وزنه‌ی هزار کیلویی به پاهایش بسته باشند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #30
***
سست از پله‌ی آخری پایین آمدم و به در خیره شدم؛ اما قفل بزرگی روی در نشسته بود و دیگر یک خانه بی در نبود! یک قفل بسیار بزرگ سیاه و آهنی که روی آن هم خون چکیده بود، دهانه‌ی در را محکم بسته بود تا نتوانم فرار کنم. انگار داشتم کابوس می‌دیدم یا هم در خواب راه می‌رفتم. پاهای سستم را که داشت کم کم فلج می‌شد، تکانی دوباره دادم و سرگردان به خانه خیره شدم. فقط یک آشپزخانه، دستپشویی و حمام بود. آن دست‌شویی و حمام هم هیچ دری نداشت پس ناچار به آشپزخانه کثیف پناه بردم و در آخرین کابینت پایینی مخفی شدم و در را بی صدا بستم تا او متوجه نشود. از لایه در می‌توانستم بخش نازکی از آشپزخانه را ببینم که در تاریکی و سکوت مخفی شده بود.
***
"راوی"
کاملیا احساس می‌کرد همه جا آن‌قدر ساکت است که صدای نفس‌هایش به راحتی قابل شنیدن است. دست روی دهانش گذاشت تا با این شدت نفس نکشد؛ ولی کابینت خفه بود و نم‌‌دار، ع×ر×ق از روی پیشانیش سرایز بود و نمی‌توانست به خوبی نفس بکشد. در خود مچاله شده بود و همان‌طور که خدا خدا می‌کرد آن موجود وحشتناک به کابینت نزدیک نشود، به این فکر می‌کرد که آیا از این‌جا زنده بیرون می‌رود؟ آیا نجات پیدا می‌کند یا می‌میرد؟ همچنین او با دوستانش نیامده بود و کسی از مکان اطلاع نداشت! بی شک تا صبح باید در این‌جا می‌ماند و می‌میرد! هم اکنون یک صدم ثانیه هم دردآور و وحشتناک بود، مثل گذر عقربه ساعت درحالی که عقربه روی صفحه ساعت خدشه می‌اندازد و آن صدا کل وجود انسان را مور مور می‌کند! آری زمان داشت به شدت دردآور می‌گذشت.
کاملیا که ناامید و هراسان شده بود، دو جفت پا در نزدیکی کابینت دید. پاها با مکث حرکت می‌کردند و انگار هر پا یک رادار داشت و مثل سگ بو می‌کشید. وقتی به نزدیکی کاملیا رسیدند، بیشتر از قبل مکث کردند. کاملیا دستش را محکم‌تر روی دهانش فشرد به طوری که مطمئن بود جای ناخن روی پوستش خواهد ماند. قطرات اشک بی‌صدا و داغ صورتش را زخمی می‌کردند و قلبش زیادی صدا می‌کرد. نباید آن‌قدر صدا تولید می‌کرد، باید آرام می‌شد! شاید سگ‌ها صدای تپشش را می‌شنیدند. وقتی پاها از کنارش رد شدند، دست خود را آرام پایین آورد و قبل از این‌که نفس آسوده‌ای بکشد، در کابینت محکم باز شد و آن صورت بدون چشم، با یک لبخند پاره، مقابلش ظاهر شد.
- جای خوبیه.
- کمک!
کاملیا چنان فریاد کشید و جسم را هل داد و پا به فرار گذاشت که انگار می‌توانست باز جای بهتری قایم شود و خود را نجات دهد. اشکش به سرعت می‌ریخت و دهانش باز باز بود و با این‌که اشک شور را می‌چشید، حاضر نبود دهانش را ببندد. با آن فریادها در واقع داشت سکوت و آرامش ظاهری‌ مکان نفرین شده را از بین می‌برد. با جیغ سمت در رفت و محکم به آن کوبید تا شاید کسی صدایش را از پشت بشنود؛ اما آن موجود با آرامش به او نزدیک می‌شد و حتی فکر رفتن به طبقه‌ی بالا کاملیا را می‌ترساند پس تنها راهش کوبیدن به در و فریاد کشیدن بود. وقتی نزدیکی بیشتری با آن جسم احساس کرد، با خود گفت شاید پنجره‌ای در بالا باشد. سرش را چرخاند؛ اما امیدش کور شد چون سه چهار نفر با شکل و شمایل وحشتناک‌تری به طوری که سر تا پا مثل زغال شده بودند، از پله به پایین می‌آمدند. کاملیا مشتش را به در کوبید و باز فریاد زد:
- کمک... نه، نه! کمک. توروخدا کمک... توروخدا.
این‌جا آخر راه بود؟ بعد از این‌که به کاملیا می‌رسیدند چه می‌شد؟ وای یعنی از بازی جرئت در این نقطه حذف می‌شد؟ نه؟ او می‌خواست مادرش را ببیند و باز موهایش را ببافد یا به لنزهایش گیر دهد! پدرش را ببیند؛ او را محکم در آغوش بکشد و حتی دوستانش! اکیپش! او برای سال جدید برنامه‌های زیادی داشت. نه، نه، وای نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
219
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
58

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین