. . .

انتشاریافته رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
c4fa23_23Negar-۲۰۲۳۰۳۲۳-۱۰۵۹۳۱.png

رمان: در بند زلیخا (جلد اول)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، جنایی
ناظر: @MoOn!
خلاصه:
مرگ جان یکی را نمی‌گیرد؛ بلکه نفس کسی را سرد و نفس‌ بازمانده‌ها را سردتر می‌کند.
انفجاری که جان گرفت! دختری را یتیم کرد و مادری را... .
شلیک گلوله‌هایی که دختری را تنهاتر کرد و پدری را... .
حال هفده سال از آن واقعه‌های تلخ می‌گذرد. با ورود شخصی مرموز، خاک‌ دیروزها کنار رفته و دلیل مرگ پدر و مادری که به ظاهر حق بود، روشن می‌شود و خیلی از ناحق‌ها آشکار می‌شوند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #71
میل زیادی داشت که روی سر فرزین خراب شود و هیچ تلاشی هم برای خنثی کردن این میل نداشت.
با قدم‌هایی تند و بزرگ از اتاق خارج شد.
صدای عوق زدن رقیه ضعیف شنیده میشد.
فکش منقبض شد و عصبی به سمت پله‌ها رفت.
پله‌ها را دو تا یکی کرد و در سالن عصبی داد زد.
- کدوم گوری رفتی؟
فرزین تازه از اتاقش خارج شده بود و داشت در سالن پرسه میزد که از صدای عربده‌اش خود را به او که نزدیک پله‌ها بود، رساند.
- چته؟
همتا نگاهش کرد.
لباس آبی‌اش را به تن کرده بود.
لباسی که باز هم سینه‌اش را به چشم میزد و دکمه‌های بالایش باز بودند.
مگر غیرت فقط در صدای بم بود؟
رگ‌‌هایش می‌رفتند تا پاره شوند.
فرزین را می‌کشت.
با دو قدم بزرگ سمتش رفت و اولین کار سیلی محکمی بود که کف دستش را سوزاند و سر فرزین را چرخاند.
فرزین هنوز از شوک خارج نشده بود، همتا به یقه‌اش چنگ زد و غرید.
- رفیقم دستت امانت بود، چه غلطی کردی؟
فرزین به خود آمد و عصبی او را به عقب هل داد.
- یواش‌تر بابا. من چه می‌دونستم قراره صبح یک‌دفعه پاچه بگیره؟
- یعنی می‌خوای بگی نفهمیدی اون تو حال خودش نیست؟
فرزین گستاخ گفت:
- من هم تو حال خودم نبودم.
همتا فریاد زد.
- خب بی‌خود کردی، بی‌جا کردی که اون لجن‌ها رو خوردی.
فرزین با اخم‌هایی گره خورده به کف سالن خیره شد و اجباراً سکوت کرد.
همتا؛ ولی با نفس‌نفس نگاهش می‌کرد.
دستانش مشت شده بود و از شدت خشم می‌لرزید.
کلافه پشتش را به او کرد و به صورتش دست کشید.
سرش از صحنه‌ای که دیده بود، داشت منفجر میشد.
بدون این‌که رخ در رخش شود، لب زد.
- زمین زدن شاهین بزرگ‌ترین هدفمه؛ ولی نه به قیمت لگدمال شدن حرمتم... حرمت رفیقم حرمت منه. اگه فقط یک‌بار دیگه چنین موردی پیش بیاد... قسم می‌خورم خون تو باشه که روی زمین ریخته میشه فرزین!
بلافاصله به سمت خروجی پا تند کرد.
به هوای آزاد نیاز داشت.
اکسیژن به مغزش نمی‌رسید.
در سالن را که باز کرد، سرما به صورتش چنگ زد.
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.
خنکی کمی از آتش درونش را سرد کرده بود.
داشت از درون می‌سوخت.
چند دقیقه‌ای راه رفت.
آسمان ابری بود و مشخص نمیشد که ساعت از هشت گذشته.
لباس گرمی به تن نداشت و سرما بیشتر به درونش نفوذ می‌کرد، با این وجود قصد برگشت نداشت.
فعلاً باید با خودش خلوت می‌کرد.
از کنار درختی رد شد.
دستش را دراز کرد و زمختی و سختی تنه‌اش را لمس کرد.
درخت را دور زد و دوباره وارد مسیرش شد که چشمش به رقیه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #72
از فاصله زیادشان هم می‌توانست چشمان ورم کرده و سرخش را ببیند.
کاپشنش را پوشیده بود و با عجله به طرف خروجی حیاط می‌رفت.
ظاهراً متوجه‌اش نشده بود.
به محض خروج رقیه و کوبیده شدن محکم در، نفسش را با آهی رها کرد.
از تنها بودنش آسوده نبود، به همین خاطر قدم‌هایش را سمت در سالن برداشت تا با کارن تماس گیرد.
نبایست رقیه را یکه رها می‌کرد.
***
کلافه بوق دوباره‌ای زد.
- هوا سرده، لج نکن بیا بشین.
رقیه حتی به طرفش هم نچرخید.
کارن عصبی ماشین را کنار جاده پارک کرد و به سرعت پیاده شد.
رقیه داشت با گام‌هایی تند از او فاصله می‌گرفت.
سمتش پا تند کرد و شانه به شانه‌اش ایستاد.
این‌که مجبور بود محافظ چنین دختر سرتق و بچه‌ای شود، حرصش می‌گرفت.
آخر کدام آدم عاقلی در این هوای سرد فکر پیاده‌روی به سرش میزد؟
کمی در سکوت پیش رفتند.
کارن از گوشه چشم نگاهش کرد.
گره اخم‌های رقیه برای لحظه‌ای هم شل نمیشد.
نمی‌دانست دلیل این عبوس بودنش برای چیست.
- مشکلی پیش اومده؟
رقیه جوابش را نداد.
کارن به نگاهش ادامه داد.
از پف چشم‌هایش حدس میزد که صبحش را خوب شروع نکرده.
صورتش را از نظر گذراند.
سر دماغش قرمز شده بود و موهای خرمایی‌اش از زیر کلاهش بیرون ریخته بود.
خواست نگاهش را بگیرد که ناگهان خون مردگی روی گردنش توجه‌اش را جلب کرد.
کبودی نزدیک آرواره‌اش بود و به خاطر کنار رفتن شالش توسط وزش باد، گردنش کمی در دیدرس قرار گرفته بود.
اخم‌هایش درهم رفت.
به چشم‌های بی روحش نگاه کرد.
دوباره به کبودی نظر انداخت.
خون‌مردگی تازه به نظر می‌رسید.
بوهایی به مشامش خورد؛ ولی حرفی نزد.
اصلاً به او چه؟
رقیه بی حواس طول جاده را طی کرد.
با این‌که اطراف نسبتاً خلوت بود؛ ولی ماشین‌هایی در حال رفت و آمد بودند.
کارن به ماشینی که از سمت راست داشت نزدیک میشد، نگاه کرد.
سریع به بازوی رقیه چنگ زد و او را عقب کشاند.
عصبی گفت:
- کجایی؟
رقیه ماتم زده به عبور با سرعت ماشین نگاه کرد.
با حرکتی سست بازویش را آزاد کرد و سمت پیاده‌روی مقابلش رفت.
دما به شدت افت کرده بود و کسی در آن حوالی پیاده به چشم نمی‌خورد.
سرما استخوان سوز بود.
کارن طاقت نیاورد و کلافه غر زد.
- سر صبحی چی شده که ما رو دنبال خودت کشوندی؟ هوس پیاده‌روی کرده بودی که حیاط فرزین به اندازه کافی بزرگ بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #73
رقیه اهمیتی به حرفش نداد.
کارن عصبی نفسش را خارج کرد.
گوش‌هایش و دماغش می‌سوخت و شک نداشت که قرمز شده‌اند.
نزدیک نیم ساعت داخل پارک قدم زدند.
رقیه بی هیچ حرفی پارک را متر می‌کرد.
مغزش خالی و تهی بود.
فقط می‌خواست راه برود تا حس زنده بودن کند.
با این حال حتی پاهایش را هم درک نمی‌کرد.
کارن با دستش لب و دماغش را پوشاند.
سعی کرد لااقل با نفس‌هایش صورتش را گرم کند.
سکوت بینشان و قدم زدن بی‌هدف داشت حوصله‌اش را سر می‌برد.
برای زدن حرفی دوباره خودش را به او رساند.
تقریباً دو قدم از او عقب افتاده بود.
- برنامه چیه؟ قراره تا کی منتظر باشیم؟
از سکوتش چشم غره‌ای برایش رفت و طعنه زد.
- لال شدی ان‌شاءالله؟
- ... .
پوزخندی زد و گفت:
- توی عمرم تا به حال چنین مأموریت کسل کننده‌ای رو تجربه نکرده بودم.
رقیه باز هم عکس‌العملی به حرف‌هایش نشان نداد چرا که اصلاً متوجه حرف‌هایش نمیشد و تنها صدای روی اعصابش را می‌شنید.
برای دومین بار پارک را دور زدند.
خلوت و سکوتش باب میل رقیه بود و قصد نداشت ترکش کند.
پس از چندی کارن دوباره لب باز کرد.
- این شاهین کیه؟ چرا روش کلید کردین؟
- ... .
- البته تا حدودی ازش اطلاع دارم، فقط این‌که شما این‌قدر ریز و قدم به قدم دارین بهش نزدیک می‌شین، باید شخص مهمی باشه.
- ... .
کارن عصبی گفت:
- نه، دیگه مطمئن شدم لال شدی.
رقیه ایستاد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
عصبی لب زد.
- خب خدا رو شکر که فهمیدی پس لطفاً تو هم لال شو.
حتی لحظه‌ای هم نگاهش نکرد.
دوباره قدم‌هایش را روی جاده سنگ‌فرش برداشت.
درخت‌ها تک و توکی لخت شده بودند؛ اما بیشترشان پرپشت می‌نمودند.
کارن با نیشخند گفت:
- باشه، بیخیال این میشم که الآن حرف زدی.
رقیه خشمگین یک دفعه مقابلش ایستاد که کارن از حرکت ناگهانی‌اش مکث کرد.
رقیه غرید.
- ببین پسرجون اعصاب مصاب ندارم، به نفعته خفه شی. خب؟
کارن اخم درهم کشید.
طرز صحبتش هیچ به مذاقش خوش نیامد.
- چیه؟ صبح پاچه خوبی گیرت نیومد؟ شرمنده پاچه من هم زیادی تنگه.
رقیه دستانش را مشت کرد و فکش منقبض شد.
- نکن. نذار اعصاب خرابیم رو روی تو خالی کنم.
پوزخند کارن کفری‌اش کرد؛ ولی به چشم غره‌ای اکتفا کرد.
سریع‌تر قدم برداشت تا از مرد پر حرف کنارش فاصله گیرد؛ ولی کارن انگار موتور زبانش در این سرما هم گرم مانده بود.
دوباره به حرف آمد.
- حاضرم شرط ببندم که با فرزین بحثت شده. هه همیشه به‌هم می‌پرین.
با تاسف گفت:
- مثل دو بچه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #74
رقیه با شنیدن اسم فرزین تحملش را از دست داد و توی صورتش فریاد زد.
- اسم اون آشغال رو پیش من نیار!
چشم‌هایش دوباره جوشید و نم اشک آن‌ها را خیس کرد.
بغضش دوباره و با قدرت بیشتری شکل گرفت.
با صدایی تحلیل رفته تکرار کرد.
- اسم اون ع×و×ض×ی رو پیش من نیار.
کارن در سکوت نگاهش کرد.
نامحسوس به کبودی روی گردنش نگاه کرد.
تا حدودی حدس‌هایی میزد.
رقیه با چکیدن قطره اشکی، خشن صورتش را پاک کرد.‌ دیگر میلی به قدم زدن نداشت.
چرخید و جلوتر رفت.
نیمکتی در چند قدمی‌‌شان قرار داشت.
رویش نشست و به سرمای بدنه فلزی‌اش هم توجه نکرد.
نیاز داشت خنک شود، آن‌قدر خنک که گرمای صبح را فراموش کند؛ ولی لامصب فراموش نشدنی بود. جان به جانش را می‌سوزاند.
کارن با درنگ در کنارش جای گرفت.
از گوشه چشم به رقیه که سمت پاهایش خم و صورتش را با دستانش پوشانده بود، نگاه کرد.
صدای گریه خفه‌اش را از زیر دستانش می‌شنید.
به سختی خودش را کنترل می‌کرد تا سوالی نپرسد.
به شدت کنجکاو شده بود.
رقیه نالید.
- چرا جنس شما این‌طوریه؟ چرا این‌قدر جنستون خرابه؟
کارن اخمی از گیجی کرد.
جنسش؟!
رقیه عصبی صاف نشست و با صورتی خیس از اشک سمت کارن چرخید.
مشتی به بازویش کوبید و گفت:
- چرا این‌قدر عوضین؟ واسه چی این‌قدر خودخواهین؟
کارن حیرت زده نگاهش می‌کرد.
یک‌دفعه چه شد؟
حرف‌هایش چه معنی می‌توانست داشته باشد؟
با درک این‌که رقیه در حال خودش نیست، اجازه داد به حرف‌های بی‌معنی‌اش ادامه دهد.
- امان از روزی که فقط یک دختر تنها ببینین، نمی‌دونین چه‌جوری باید شیطان درونتون رو نشون بدین.
اشک‌هایش بی مهابا سر می‌خوردند.
دلش پر بود.
بی مهری دیده بود، تمسخر شنیده بود، کم پولی و گرسنگی کشیده بود؛ اما هیچ زمان مثل الآن احساس بدبختی و کثافت بودن نمی‌کرد.
هق زد و مشت بعدی‌اش سست‌تر روی بازوی کارن نشست.
- ازتون متنفرم.
سرش خم شده و آزادانه گریه می‌کرد.
کارن مردد دوباره سوالش را تکرار کرد، هر چند بعید می‌دانست جوابی بشنود.
- چه اتفاقی افتاده؟
رقیه دوباره رو به روبه‌رو شده بود.
کارن بیخیال حرفش شد و نفسش را رها کرد.
رقیه آرام و منقطع زمزمه کرد.
- دیشب حالم خوب نبود... اون ع×و×ض×ی می‌دونست که حالم خوب نیست؛ ولی... و... ولی دیشب... دیشب... .
محکم هق زد و حرفش برید.
کارن با اخم نگاهش کرد.
گفته بود که بوهایی حس می‌کند!
رقیه دماغش را بالا کشید و خیره به زمین که پشت هاله اشکش تار به نظر می‌رسید، ادامه داد.
- لعنت بهش... لعنت به خودم... به خدا اگه می‌فهمیدم نمی‌خوردمش. اصلاً موندم چه‌طوری بهش پیشنهاد دادم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #75
عصبی به سرش دست کشید و گفت:
- لعنتی، مگه اون کوفتی چه‌قدر دوزش بالا بود؟ اصلاً واسه چی باید همچین نوشیدنی‌هایی سرو میشد؟
کارن گیج سر جایش جابه‌جا شد و پرسید.
- تو از اون‌ها خوردی؟
رقیه متاسف چشمانش را محکم بست که قطره اشکی از زیر مژه‌هایش پایین ریخت.
- حالا اتاقم، تختم، همه چی بوی اون حیوون رو گرفته... حتی خودم هم بوی اون لجن رو میدم.
صورتش را پوشاند و کلافه بلندتر گفت:
- لعنت به من!
کارن پلکی زد.
حرف‌ها برایش درهم و برهم بودند.
ثبات نداشتند و از طرفی برایش منطقی نمی‌آمدند.
چیزی این بین جور درنمی‌آمد.
پیشانی‌اش را خاراند و به رقیه نگاه کرد.
علناً داشت خودش را دق می‌داد و بعید می‌دانست که او نیز شک کرده باشد.
موضوعی ذهنش را درگیر کرده بود.
- یک چیزی مشکوک نیست به نظرت؟
رقیه توجه‌ای به حرفش نکرد.
ادامه داد.
- تو اگه واقعاً حالت خوب نبود و احتمالاً درخواستش رو دادی پس چرا باید توی اتاق خودت باشی؟ تا اون‌جایی که یادمه اتاق فرزین طبقه پایین بود، پس... .
ادامه نداد که رقیه متعجب و منتظر نگاهش کرد.
گریه‌اش چندی میشد که بند آمده بود.
کارن که نظرش را جلب دید، گفت:
- مسلماً کسی که زیاد می‌خوره اون‌قدر نرمال نیست که بخواد دوباره محیطش رو عوض کنه... اگه به درخواست تو می‌بود باید توی اتاق فرزین چشم باز می‌کردی... این‌طور نیست؟
اخم‌های رقیه نیز پیوند خورد.
صاف نشست.
خیرگی نگاهش هنوز روی چشم‌های مصمم کارن بود.
- م... منظورت چیه؟
کارن پا روی پا انداخت.
زیادی سردش بود.
رقیه از سکوتش مردد گفت:
- یعنی میگی دروغ گفته؟
کارن همچنان ساکت به او زل زده بود.
رقیه نگاهش را به افکارش داد و عصبی گفت:
- دروغ گفته!
کارن دست‌هایش را از داخل جیب کاپشنش بیرون آورد و سمت پاهایش خم شد که نگاه رقیه رویش افتاد.
به او چشم دوخت و گفت:
- بحث خراب بودن جنس ما نیست... شماها ساده و گوسفندین.
رقیه آشفته خیره‌اش ماند.
(پایان بخش اول)
***
سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشته‌های جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
111
نوشته‌ها
1,579
راه‌حل‌ها
55
پسندها
13,593
امتیازها
650

  • #76
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg




عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
93
بازدیدها
2K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین