. . .

انتشاریافته رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
c4fa23_23Negar-۲۰۲۳۰۳۲۳-۱۰۵۹۳۱.png

رمان: در بند زلیخا (جلد اول)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، جنایی
ناظر: @MoOn!
خلاصه:
مرگ جان یکی را نمی‌گیرد؛ بلکه نفس کسی را سرد و نفس‌ بازمانده‌ها را سردتر می‌کند.
انفجاری که جان گرفت! دختری را یتیم کرد و مادری را... .
شلیک گلوله‌هایی که دختری را تنهاتر کرد و پدری را... .
حال هفده سال از آن واقعه‌های تلخ می‌گذرد. با ورود شخصی مرموز، خاک‌ دیروزها کنار رفته و دلیل مرگ پدر و مادری که به ظاهر حق بود، روشن می‌شود و خیلی از ناحق‌ها آشکار می‌شوند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #51
رقیه بدون نگاه کردن به او شانه‌ای تکان داد و خطاب به کارن لب زد.
- تو همین‌جا بمون.
سپس طول فروشگاه را آرام طی کرد.
نگاهش روی رگال‌ها سر می‌خورد.
لباس‌های زنانه و مردانه زیبایی به صف کشیده شده بودند.
سمت رگالی رفت.
لباس مجلسی کرم رنگی توجه‌اش را جلب کرد.
کمی آن را لمس کرد و سرش را سمت فروشنده که با نگاهش تعقیبش می‌کرد، چرخاند.
- چنده؟
فروشنده لبخندش عمق گرفت و از پشت میزش بیرون رفت.
هم زمان نزدیک شدنش یقه لباسش را مرتب کرد و گفت:
- خوشتون اومده؟
- بله، میشه بگید قیمتش چنده؟
فروشنده نگاه کوتاهی به افراد که هر کدامشان پی خودش بود، انداخت.
صدایش را آرام کرد و با نگاهی مرموز گفت:
- قابل شما رو نداره.
رقیه بی حوصله گفت:
- ممنون.
فروشنده دستی به موهای سیاه اصلاح شده‌اش کشید و چشمانش برقی زد.
- شاید به قیمت یک آشنایی کوچیک.
رقیه خنثی نگاهش کرد.
دستش می‌رفت تا مشت شود؛ اما با کشیدن نفس عمیقی خودش را کنترل کرد.
یاد جوکی افتاد.
جوکی که به این حالش زیادی شبیه بود پس بی تفاوت به لباس‌های اطراف نگاهی انداخت و لب زد.
- بسیار خب.
چشم در چشم فروشنده که لبخندش معنا گرفته و حیرت زده بود، گفت:
- پس من میرم انتخاب کنم.
این‌بار بدون توجه به نوع لباس هم زمان قدم زدنش چندتایی برمی‌داشت.
در آخر نزدیک ده لباس روی دستش تلنبار شد.
به فروشنده که مشغول تعریف کردن از جنس لباسی برای دو خانم بود، نگاه کرد.
سرش را تهدیدوار تکان داد و طرف میز رفت.
صدایش را بالا برد تا بین آن همهمه توجه فروشنده را جلب کند.
- ببخشید! میشه یک لحظه بیاید این‌جا؟
فروشنده سری به تایید تکان داد و حرف‌هایش را برای آن دو خانم خلاصه کرد.
سریع سمت رقیه رفت.
چشمش که به لباس‌های روی میز افتاد، برق دوباره‌ای زد.
با لبخندی گفت:
- تمومه؟
رقیه در جوابش بی هیچ انعطافی گفت:
- بله. اگه میشه بسته بندیشون کنید.
فروشنده با لحنی کشدار و معنادار گفت:
- چشم. فقط این‌که قیمت‌ها بالاتر میره‌ها!
و با چشم به تعداد لباس‌ها اشاره کرد.
رقیه پوزخندی زد که فروشنده به لبخندی برداشتش کرد.
کارن همچنان از شانه به دیوار نزدیک خروجی تکیه زده بود و رقیه را زیر نظر داشت.
با اتمام کار، رقیه بسته‌ها را از فروشنده گرفت و رو به کارن لب زد.
- بریم.
و زیر نگاه سنگین فروشنده سمت خروجی رفت.
 

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #52
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای فروشنده متوقفشان کرد.
رقیه سمتش چرخید و به قیافه گیجش نگاه کرد.
- بله؟
فروشنده نگاهی به کارن که منتظر خیره‌اش بود، انداخت.
بی‌خیالش شد و رو به رقیه گفت:
- حسابمون؟
رقیه در جوابش شرمنده گفت:
- آه ببخشید! داشت یادم می‌رفت.
لب‌های کش آمده فروشنده از حرف بعدی‌اش جمع شد.
- مادر بزرگم اون ته باهاتون حساب می‌کنن.
چشمکی زد و آرام‌تر گفت:
- فعلاً!
سمت در رفت.
فروشنده هنوز توی بهت حرفش بود.
رقیه به جوب که کنار پیاده‌رو بود، رسید، تک‌تک بسته‌ها را باز کرد و لباس‌ها را داخل جوب انداخت.
سمت فروشنده که چشمانش از حدقه درآمده و ماتم زده بود، چرخید.
پوزخندی زد و گفت:
- اجناس خوبی نبودن. نه ازشون خوشم نیومد.
پوزخندش به نیش‌خندی تبدیل شد و پشت چشمی نازک کرد.
کارن نیز این وسط گیج و سرگشته می‌نمود.
نمی‌دانست چه اتفاقی در این چند دقیقه افتاده که حرف‌هایشان این‌گونه رمزی و معنادار است.
قبل از این‌که رقیه از او فاصله زیادی گیرد، خود را به او رساند.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودند که صدای عصبی فروشنده حتی توجه عابران را هم جلب کرد.
- کجا؟ خسارت زدی داری میری؟
رقیه ایستاد.
نگاهش سخت شده بود و دستانش درون جیب‌های پالتویش مشت شده بود.
سعی کرد اهمیتی به حرفش ندهد.
دوباره گام برداشت.
فروشنده فحشی به او داد.
گره دستانش محکم‌تر شد؛ ولی با فحش بعدی‌اش که ناموسی بود، دیگر نتوانست سکوت کند و عصبی به عقب چرخید.
چشمش به ابروهای اصلاح شده پسر افتاد که بد فرم گره خورده بود.
عصبی به نظر می‌رسید؛ اما بعید می‌دانست که به پای خشمش برسد.
نگاه تک و توکی از افراد اطراف روی آن‌ها بود.
حتی مشتری‌های داخل فروشگاه‌ها هم سمت خروجی آمده بودند.
رقیه به فروشنده نزدیک شد و تهدیدوار گفت:
- چه زری زدی؟
فروشنده پوزخندی حرص‌ درآر زد که رقیه دندان به روی هم فشرد و سه قدم باقی‌مانده را خواست به سمتش خیز بردارد که کارن از کمر او را گرفت.
با این کارش لگدهای رقیه روی هوا پرت شد.
کارن متعجب رقیه را عقب کشاند و گفت:
- چی شده دختر؟!
رقیه بی‌توجه به حرفش با جیغ و داد گفت:
- ولم کن، باید جوابش رو بدم.
کارن؛ اما رهایش نکرد.
رقیه در حالی که تقلا می‌کرد تا خود را آزاد کند، بلندتر گفت:
- چیه؟ سوختی که این‌جوری جوابت رو دادم؟
فروشنده هم کم نیاورد و گفت:
- دیر بهت رسیده؟ چی داری میگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #53
رقیه چشمانش از فرط خشم گرد شد و رو به کارن جیغ زد.
- ولم کن، بذار بهش بگم به کی دیر رسیده!
کارن پهلوهایش را فشرد و زیر لب غرید.
- آروم بگیر.
فروشنده با طعنه لب زد.
- آقا ببرش. ساقیش باید عوض بشه. معلومه حالش خوش نیست.
کارن نگاه تندی به پسر کنارش انداخت؛ اما فقط به همان نگاه اکتفا کرد.
- ساقی من باید عوض بشه؟ اونی که تو رو زایید باید ساقیش رو عوض کنه بدتر از این رو به جامعه تحویل نده.
و با دستش تحقیرانه سرتاپایش را نشان داد.
فروشنده غران به سمتش قدم برداشت و گفت:
- حرف دهنت رو بفهم!
کارن آرام گفت:
- کافیه!
ولی هیچ کدامشان اعتنایی به او نکرد.
رقیه تخس گفت:
- نفهمم چی میشه؟
فروشنده پوزخندی زد.
- برات می‌فهمونمش، البته به روش خودم!
رقیه با خشم به دست‌های کارن فشار آورد تا از روی پهلوهایش کنار زند.
وقتی تقلایش نتیجه‌ای نداد، عصبی به سینه‌اش کوبید و گفت:
- اَه ولم کن دیگه.
کارن حرصی با ضرب رهایش کرد.
رقیه که حال بهتر می‌توانست نفس بکشد، در یک قدمی فروشنده ایستاد.
جفتشان تخس و سرسخت به همدیگر نگاه می‌کردند.
- یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن.
- ناشنوایان با دوبار تکرار هم نمی‌فهمن. شرمنده زبون ناشنوایان رو بلد نیستم.
رقیه لبخندی زد و گفت:
- اما انگار تو کوری، نه؟
فروشنده سوالی و اخم کرده نگاهش کرد که رقیه حرفش را کامل کرد.
- لابد کوری وگرنه هیچ وقت با من این‌طوری صحبت نمی‌کردی.
فروشنده که تازه متوجه حرفش شده بود، با تمسخر نگاهی به سرتاپایش انداخت.
نگاهش هنوز به بالا نرسیده بود که مشت رقیه روی چشمش کاشته شد.
بلافاصله لگدی به شکمش زد تا او را به عقب پرت کند و توی حلقش نباشد.
فروشنده از لگدش روی زمین افتاد.
خشن غرید.
- مادرت رو... .
لگد بعدی که از جانب کارن به شکمش کوبیده شد، حرفش را ناتمام گذاشت.
رقیه متعجب به کارن نگاه کرد.
اخم‌هایش ترسناک درهم رفته بود و فکش هم منقبض شده بود.
لگدش به قدری محکم بود که فروشنده در خود جمع شده به سختی نفس می‌کشید.
کم مانده بود شامش را بالا بیاورد.
کارن نگاه تندی به رقیه انداخت و عصبی به مچش چنگ زد.
در حالی که با گام‌‌های بزرگی از فروشگاه فاصله می‌گرفتند، به فشار دستش دور مچ رقیه اضافه می‌کرد.
- آ... آی! هی دستم رو شکوندی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #54
کارن بدون این‌که نگاهش کند، گفت:
- خفه شو.
رقیه چشم گرد کرد و گفت:
- درست صحبت کن. نکنه باید به تو هم درس بدم؟
کارن گوشه چشمی به او انداخت.
پوزخند محوی زد و با انزجار دستش را رها کرد.
زیر لب غر زد.
- ما رو با کی همراه کردن.
رقیه تندی گفت:
- چی؟! چی گفتی؟
- ... .
رقیه حرصی دوباره لب باز کرد.
- شنیدم.
کارن باز هم اعتنایی به او نکرد که گفت:
- کسی مجبورت نکرد که بیای.
کارن چپ‌چپ نگاهش کرد.
نفسش را کلافه خارج کرد و سرش را به تاسف تکان داد.
زیر لب گفت:
- لعنت خدا بر کار بد شیطون.
رقیه پوزخند زد و گفت:
- چرا به خودت لعنت می‌فرستی؟
کارن ایستاد و عبوس نگاهش کرد.
این دختر زبانش زیادی دراز بود.
کاش اجازه داشت که کوتاهش کند.
حیف که... حیف که... .
علی رغم میلش حرفی نزد و سمت خیابان رفت.
ماشین آن طرف خیابان پارک شده بود.
رقیه با غرور کنار جوب ایستاد و گفت:
- ماشین رو بیار این سمت.
کارن مخالفتی نکرد و بدون مکثی آن طرف خیابان رفت.
رقیه با چشم‌هایش اطراف را وجب می‌کرد.
شب سردتر از روز بود و نفس‌هایش با بخار خارج میشد.
دعوایی که در فرعی قبلی داشت، کمی گرمش کرده بود؛ ولی دوباره داشت سردش میشد.
صدای ماشین او را به خود آورد.
کارن شیشه سمت شاگرد را پایین کشید و خطاب به او گفت:
- واسه این‌که این شیطون گولت نزنه، پیاده بیا.
و لبخندی حرص‌ درآر تحویلش داد و با بالا کشیدن شیشه، زیر نگاه حیرت زده و مبهوت رقیه گاز داد.
چند ثانیه زمان برد تا رقیه به خودش آید.
دهانش را باز کرد تا فحشی نثارش کند؛ اما دیر شده بود چون خیابان از هر ماشینی پر بود الا ماشینی که راننده‌اش کارن باشد.
دهانش برای گفتن حرف درشتی باز و بسته میشد؛ اما حرفی که دلش را خنک کند، پیدا نمی‌کرد.
- حساب تو یکی رو هم دارم!
از پیاده‌رو پایین رفت و به دنبال تاکسی‌ای چشم چرخاند و در همان حین دستانش به دنبال کیف پولش درون جیب‌های پالتویش چرخید.
با یادآوری موضوعی چشمانش گرد شد.
او هیچ پولی به همراه نداشت و قرار بود کارن تمام خریدهایش را حساب کند.
طعنه کارن دوباره در سرش پخش شد.
- واسه این‌که این شیطون گولت نزنه، پیاده بیا.
دندان به روی هم فشرد.
- ع×و×ض×ی می‌دونست هیچی همراهم نیست!
***
کسری با اخم پرسید.
- تو چی‌کار کردی؟!
کارن با بی‌تفاوتی به تکیه‌گاه کاناپه تکیه زد و جفت پاهایش را روی میز شیشه‌ای گذاشت.
جرعه‌ای از شربتش نوشید و خیره به سریال در حال پخش لب زد.
- ادبش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #55
کسری خشمگین غرید.
- احمق تو اصلاً حالیته ما برای چی این‌جاییم؟ آخه کودن چه‌طوری دختره رو وسط راه ول کردی؟
سمت ران‌هایش خم شد و ادامه داد.
- باید نظرشون رو جلب کنیم، تو اون‌ وقت دشمن تراشی می‌کنی؟ آخه یک جو عقل تو سرت هست؟
کارن نفسش را کلافه خارج کرد.
شربتش زهرش شد.
پاهایش را روی زمین گذاشت و لیوان را روی میز کوبید.
- خب بابا، بد روی اعصابم رفت. آبرو واسه آدم نمی‌ذاره. معلوم نیست چه سر و سری با پسره داشته که... استغفرالله.
- هر چی، نباید ولش می‌کردی.
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و با جدیت گفت:
- اگه نمی‌تونی ادامه بدی بگو تا بگم یکی دیگه بیاد.
کارن در سکوت بی‌حوصله از روی کاناپه بلند شد و به قصد حمام سمت سرویس رفت.
کسری با نگاه توبیخ‌گرانه‌اش دنبالش کرد.
سرش را با تاسف تکان داد و از روی کاناپه بلند شد تا به سمت اتاق مشترکشان برود.
فردا کلی کار در شرکت داشت.
از این‌که درگیر انباری از برگه و تحقیقات شده بود، گاهی عصبی میشد.
واحد خیلی کوچکی نصیب‌شان شده بود.
اجباراً بایستی این لانه مرغ را تا پایان ماموریتی که داشتند، تحمل می‌کرد.
پشت میزش نشست و لپ‌تاپش را روشن کرد.
چندی سرگرمش بود.
زنگ تماس تلفن همراهش که روی میز بود، بلند شد.
تلفنش را برداشت و با دیدن اسم روی صفحه تماس را وصل کرد.
- سلام... خوب، فعلاً اتفاق خاصی نیوفتاده... نه، فقط پسرش اومد شرکت. قراره فردا شب یک مهمونی برگزار کنن، احتمالاً بیاد... بله حواسمون هست... خدانگه‌دار.
با پایان تماسش کارن وارد اتاق شد.
هم زمان خشک کردن موهای سیاهش با حوله کوچک پرسید.
- کی بود؟
***
مهسا شالش را از روی سرش برداشت و به سمت تخت پرت کرد.
موهای قهوه‌ایش با کلیپسی در پشت سرش جمع شده بود.
برای راحت‌تر بودنش مانتوی کوتاهش را هم از تنش بیرون کرد و روی تخت گذاشت.
با نیم آستینی جذب مقابل همتا و رقیه که با انتظار حرکاتش را نگاه می‌کردند، ایستاد.
- با کدومتون شروع کنم؟
همتا بی تفاوت گفت:
- رقیه.
رقیه با دلشوره‌ای که از صبح به جانش افتاده بود، مردد به مهسا چشم دوخت.
مهسا دوباره لب باز کرد.
- خب پس بلند شو.
رقیه نیم نگاهی حواله همتا کرد.
همتا همچنان مشغول گوشی‌اش بود.
با اکراه از روی تخت بلند شد و سمت میز آرایشی رفت.
روی صندلی نشست و به چهره رنگ پریده‌اش در آینه نگریست.
از امشب هراس داشت، از دیدن شاهین بزرگ و مهمانان فرزین اضطراب داشت؛ از این‌که قرار بود مهره اصلی باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #56
مهسا خونسرد وسایل مورد نیازش را از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز آرایشی چید.
رقیه مضطرب گفت:
- میگم خیلی غلیظ نباشه که توجه‌ها رو جلب کنه‌ها.
مهسا حین ور رفتن با موهایش با جدیت لب زد.
- توی کارم دخالت نکن.
رقیه لال شد.
نفس‌نفس میزد.
از این‌که قرار بود امشب مرکز توجه همه باشد، استرس امانش را بریده بود.
از همه بدتر لباسش حالش را مچاله می‌کرد.
به سختی توانست یک کت و شلوار خوب و در شان مهمانی امشب پیدا کند.
با این حال احساس می‌کرد پوشش او به مانند بـر×ه×ن×ه‌هاست.
همتا از خم ماندن زیاد سرش گردن درد گرفت، برای لحظه‌ای سرش را بالا آورد که چشمش به رقیه افتاد.
کار موهایش تمام شده بود و چند دقیقه‌ای میشد که مهسا روی صورتش خیمه زده بود.
حوصله مالیدن کلی روغن و رنگ را نداشت.
از چرب بودن صورتش اکراه داشت.
نفسش را کلافه رها کرد و دوباره مشغول پیام دادن شد.
دایی‌خان قصد داشت مو به موی این چند روز را بداند.
هر چند که هر شب برخلاف میلش گزارش می‌داد.
صدای مهسا در اتاق پخش شد.
- خب دیگه تمومه.
رقیه با شوق گفت:
- جان من؟ اوف مردم.
بلند شد و نالید.
- اوه کمرم خشک شد.
با این‌که شاهد مرحله به مرحله گریمش بود؛ اما نگاه آخر را هم به خود در آینه انداخت.
کار مهسا الحق که خوب بود.
با این‌که گفته بود آرایشش غلیظ نباشد که نگاه‌های کثیف را جذب کند؛ اما نمی‌توانست بیخیال این شود که آرایش سنگینش چه‌قدر طنازش کرده بود.
عاشق خط چشم پشت پلکش شده بود چون چشم‌هایش را کشیده و زیبا می‌کرد.
با لبخندی شوقمند سمت همتا چرخید و گفت:
- چه‌طور شدم؟
همتا تنها سری کج کرد و حرفی نزد.
مهسا دست‌هایش را با دستمال کاغذی پاک کرد و رو به همتا گفت:
- بلند شو دختر.
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
- فقط دو ساعت دیگه وقت دارم، باید برم سالنم.
همتا اول کاری کش و قوسی به بدنش داد و ایستاد.
پس از گذشت یک ساعت و چندی بالاخره کار همتا هم به آخر رسید.
تازه غرغرهای رقیه را درک کرد.
کمرش خشک شده بود و نشیمن‌گاهش بی حس بود.
برای اولین بار دلش به حال عروس‌ها سوخت.
به قیافه‌ جدیدش نگاه کرد.
مژه‌های مصنوعی و خط چشم، لب‌هایی که با رژ نرم و خشک به نظر می‌رسیدند، لنز درون چشم‌هایش، همه و همه او را خواستنی جلوه می‌دادند.
البته که مهسا روی رقیه بیشتر هنر خرج کرده بود چرا که دلیل اصلی مهمانی او بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #57
مهسا خداحافظی سریع و سرسرکی کرد و رفت.
امروز عروس داشت و باید سریع به سالنش برمی‌گشت. از همین بابت درخواست فرزین را برای دعوتی امشبش نپذیرفت.
رقیه نفس عمیقی کشید؛ اما قیافه آویزانش تغییری نکرد.
با بی‌حالی روی تخت نشست و گفت:
- یک چیزی بگو، حالم خوب نیست. دست و پاهام می‌لرزه.
همتا داشت با موهای بازش ور می‌رفت.
نمی‌خواست گردن و گوش‌هایش در دیدرس قرار داشته باشد، به همین خاطر به مهسا گفت مدل موهایش را باز و رها درست کند.
کلاه گیسش کیپ تا کیپ سرش را پوشانده بود و هیچ مشخص نمیشد موهای خودش نیست؛ اما باز هم احساس بی‌حجابی آزارش می‌داد؛ ولی باید تحمل می‌کرد، لااقل یک امشب را و چه بسا شب‌های زیادی را باید تحمل می‌کرد. حرفی بود که مدام در سرش پخش میشد.
باید تحمل می‌کرد!
رقیه نالید.
- همتا!
همتا با اکراه گوشواره‌های حلقه مانندش را داخل نرمه گوشش کرد.
حلقه‌ها حتی از زیر موهایش هم به چشم می‌خوردند.
آرام و خیره به آینه لب زد.
- لازم نیست استرس داشته باشی، امشب می‌گذره.
رقیه تا چند لحظه سفیهانه و حرصی نگاهش کرد.
- خوب شد گفتی واقعاً، خیلی آروم شدم.
همتا بالاخره از روی صندلی بلند شد و سمت رقیه چرخید.
نگاهی اجمالی به او کرد و حرفی نزد.
آشفتگی از چهره رقیه هویدا بود.
دروغ بود اگر می‌گفت اضطراب ندارد و پریشان نیست!
بود، خیلی زیاد؛ ولی خیلی سال بود که یاد گرفته بود اگر نیست، بودنش را لااقل تظاهر کند.
رقیه آب دهانش را قورت داد و با بی قراری از روی تخت بلند شد.
به همتا نزدیک شد و گفت:
- یک حرفی بزن بابا. وای من عطر فرزین رو حس می‌کنم حالت تهوع بهم دست میده. حالا باید توی حلقش باشم؟!
سپس دستانش را با حالتی چندش به کتش کشید.
نمی‌توانست حتی برای دقیقه‌ای فرزین را تحمل کند.
با باز شدن ناگهانی در، رقیه هین بلندی کشید و به فرزین نگاه کرد که دهانش برای زدن حرفی باز مانده بود.
همتا از ورود ناگهانی فرزین ابرو درهم کشید؛ ولی هنگامی که خیرگی‌اش را روی رقیه دید، بی‌خیال سرزنش کردن، شد.
رقیه؛ اما با اخم صدایش را بالا برد.
- این‌جا رو با آخورت اشتباه نگیر.
فرزین به خود آمد و با زدن پوزخندی سعی در پوشاندن حیرتش کرد.
- داشتم رد می‌شدم، صدای نکره‌ات رو شنیدم. خواستم عرض کنم خدمتت که... .
اخم غلیظی کرد و حرفش را کامل کرد.
- من هم از این برنامه همچین خوش خوشانم نیست، یعنی اگه به دست من بود که... تو رو خدمتکار خونه‌ام می‌کردم. این‌طوری دید بیشتری هم به همه جا داشتی و آویزون من هم نبودی. حیف که برنامه‌ریز من نبودم.
رقیه حرفی نزد، در عوض ناخن‌های بلند مانیکور شده‌اش درون کف دستش فرو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #58
طبق برنامه‌شان قرار بر این بود کارن و عده‌ای محیط بیرون را تحت نظر داشته باشند و بقیه‌شان تمرکزشان داخل خانه باشد.
ساعت هفت به بعد مهمان‌ها کم و بیش وارد ویلا شدند.
اشخاصی که بیشتر از نیمشان افراد شرکت بودند.
ساعت هشت و نیم بود که طبقه پایین را غوغایی گرفت.
رقیه در حالی که با شکستن قولنج انگشتانش مشغول بود، در اتاقش قدم میزد.
همتا سریع‌تر از او به جمع مهمان‌ها ملحق شده بود و این مسئله را برایش سخت‌تر می‌کرد.
قرار بود فرزین به دنبالش بیاید.
با اضطراب به خودش در آینه نگاه کرد.
موهای کوتاه و پسرانه‌اش قیافه‌اش را با نمک می‌کرد.
این دفعه بیخیال عینک شده بود و چشمان جذابش را سخاوتمندانه نثار بقیه می‌کرد.
دستگیره چرخید که دستپاچه و آشفته رو به در، وسط اتاق هاج و واج ایستاد.
هیکل گنده فرزین در دیدرسش قرار گرفت.
موهای فر طلایی- قهوه‌ای‌اش طبق معمول همان مدل شلخته‌اش را حفظ کرده بود.
مدلی که به چهره‌اش زیادی می‌خورد.
پوست گندمی‌اش با وجود پسر بودنش و زدن انواع تتو؛ اما مانند دخترها صاف و نرم به نظر می‌رسید.
بوی عطرش در چند قدمی هم به مشامش می‌رسید.
عصبی جلو رفت و گفت:
- وقتشه؟
فرزین نگاه کلی به سرتاپایش انداخت.
کت و شلوار سفیدش با صندل‌های سفید رنگی که به پا داشت، از او بانویی متشخص ساخته بود؛ برخلاف اخلاق گندی که داشت!
بدون این‌که افکارش را به زبان آورد، جلوتر آمد و چشم در حدقه لرزانش لب زد.
- استرس داری؟
رقیه اخم درهم کشید و با اعتماد به نفسی کاذب گفت:
- استرس؟ هه واسه چی؟
فرزین سینه سپر کرد و خونسرد گفت:
- همین‌جوری. آخه عرقت داره آرایشت رو خراب می‌کنه.
رقیه وحشت زده چشم گرد کرد و سریع به سمت میز آرایشی رفت.
هم زمان سریع گفت:
- واقعاً؟!
و دقیق‌تر به خودش نگاه کرد.
خوشبختانه صورتش تغییری نکرده بود و کرم پودرهایش لایه برنداشته بودند.
گیج از آینه به فرزین نگاه کرد که با دیدن پوزخندش تازه متوجه تمسخرش شد.
پره‌های بینی‌اش گرد شد و با خشم به سمتش چرخید.
- تمومی؟
رقیه پشت چشمی نازک کرد و سمت در رفت.
فرزین منتظر نگاهش کرد.
پس از خروجشان سمت پله‌ها رفتند.
کسی از مهمان‌ها به طبقه بالا نیامده بود.
حتی اتاق تحویل لباس‌ها در طبقه پایین بود.
به پله‌ها نرسیده فرزین به رقیه که قدمی از او جلوتر بود، چنگ زد.
رقیه با لمس لباسش توسط دست او دندان به روی هم فشرد و پرخاشگرانه شانه‌اش را کشید.
چشم در چشم‌های خنثی او شد.
تا چندی هیچ کدامشان حرفی نزدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #59
رقیه چشم در حدقه چرخاند و کلافه گفت:
- باشه، قبول. سعی می‌کنم به هر بدبختی هست تحملت کنم؛ اما... .
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و موکد گفت:
- حق نداری از حدت جلوتر بری!
پوزخند فرزین آتشش زد.
فرزین با لودگی و تمسخر دستش را به سمتش بالا آورد.
اخم‌های رقیه همچنان پیشانی‌اش را خط انداخته بود.
مردد به دستش نگاه کرد.
دوباره به چشم‌هایی که زهرخند داشت، نگریست.
نامحسوس از داخل، گازی به لب‌هایش زد و اجباراً او را گرفت.
رقیه پاهایش به زمین چسبیده بود که فرزین به طرف اولین پله رفت.
با طمانینه وارد سالن شدند.
فرزین برای امشب خدمتکار استخدام کرده بود و مهمان‌ها از هر گونه پذیرایی برخوردار بودند.
رقیه آب دهانش را قورت داد و نگاه لرزان و دلواپسش در پی همتا بین انبوه افراد مجلسی پوش می‌چرخید.
فرزین فشار آرامی به دستش داد تا متوجه‌اش کند.
به سمتی رفتند.
قلب رقیه مانند مشتی بی تاب خود را به دیوار سینه‌اش می‌کوباند.
با این‌که موسیقی در فضا پخش نبود؛ اما همهمه افراد سالن را برایش کر کننده و غیر قابل تحمل کرده بود.
زبان روی لب‌هایش کشید و آرام پیش خودش زمزمه کرد.
- پس همتا کوشش؟
فرزین نیم نگاهی از گوشه چشم به او انداخت، سپس دوباره به روبه‌رو زل زد.
رقیه با کمی چشم‌چشم کردن بالاخره توانست همتا را روی مبلی سلطنتی مشغول صحبت با مردی ببیند.
- عه اون... .
فرزین خنثی حرفش را برید.
- دیدمش.
رقیه چپ‌چپی نثارش کرد و با ناخن‌هایش فشاری به پوست دستش داد.
فرزین از درد ناگهانی‌اش ابرو درهم کشید و تند نگاهش کرد.
- پنجول می‌کشی؟
در جوابش رقیه سینه سپر کرد و مغرورانه چانه بالا برد.
فرزین گره اخمش را شل‌تر کرد و سمت رقیه سر خم کرد.
- بهتره روی اعصابم نپری پا کوتاه.
چشم غره رقیه با آمدن چند مرد کت و شلوار پوش خنثی شد.
- به آقای رسولی!
فرزین بدون زدن لبخندی و یا حتی رها کردن دست رقیه به مردی که تقریباً چهل به بالا را داشت، دست داد و گفت:
- سلام آقای شهروندی.
- سلام از ماست، مفتخرمون کردین، خیلی وقته ندیدمتون.
فرزین مغرورانه کج‌خند محوی زد و دستش را عقب کشید.
به همین ترتیب به دو مردی که جوان‌تر از او بودند نیز سلام و خوش آمد گفت.
رقیه از شباهت زیادشان به مرد اولی تا حدودی حدس زد که رابطه خانوادگی بینشان باشد، شاید پدر_ پسری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #60
شهروند بزرگ رو به رقیه کرد و مودبانه گفت:
- سلام عرض شد خانوم.
نگاهش سمت گره دستانشان رفت و با لبخندی کوچک ادامه داد.
- و تبریک میگم.
رقیه به سختی حفظ ظاهر کرد و لبخند محجوبی نثارش کرد.
- سلام آقای شهروندی. لطف کردید که اومدید.
در جواب تبریکات دو مرد دیگر هم آرام و خانمانه تشکر کرد.
توجه مهمان‌ها از بحثشان روی آن‌ها خیمه زد‌.
شاید نزدیک نیم ساعت و یا حتی بیشتر زمان برد تا با تک‌تک حاضرین سلام و خوش آمد کنند.
پاهای رقیه به خاطر کفش‌های پاشنه بلندش به درد آمده بود.
سالن بدون فرش هم چنان صاف و براق بود که قدم زدن را برایش سخت و دشوار می‌کرد.
از همین جهت تا حدودی بابت بودن فرزین در کنارش خوشحال بود، لااقل تکیه‌گاه خوبی محسوب میشد.
- بشینیم دیگه.
همراه فرزین به طرف همتا که بالاخره تنها شده بود، رفتند.
رقیه فوراً و نامحسوس از فرزین فاصله گرفت و کنار همتا جای گرفت.
با دست کمی خودش را باد زد.
این همه گرما در این وقت از سال غیر طبیعی می‌نمود.
فرزین مقابلشان نشست و نفسی گرفت.
همتا رو به رقیه که سرخ و گر گرفته بود، لب زد.
- بالاخره تموم شد؟
رقیه چشمانش را عصبی بست.
پلک‌هایش می‌لرزید.
تنها لب زد.
- تشنمه.
همتا نگاهی به اطرافش انداخت.
میز پذیرایی در نزدیکیشان نبود.
حوصله بلند شدن هم نداشت پس بی تفاوت گفت:
- بلند شو بخور.
رقیه چشم بسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد و زمزمه کرد.
- نمی‌خواد.
فرزین نگاه از بقیه گرفت و با اخمی کوچک گفت:
- پیداش نیست.
همتا آرام گفت:
- بچه‌ها هم ندیدنش.
فرزین دوباره به حرف آمد.
- فکر نکنم فراموش کرده باشه.
همتا به دور دست زل زد و مطمئن گفت:
- میاد.
همتا به رقیه که مدام کف دستش را به شلوارش می‌کشید، نگاه کرد.
فرزین مدتی میشد که از دخترها فاصله گرفته بود و با افرادی گپ میزد.
چشمانش را از فرزین گرفت و رو به چهره اخم کرده‌ رقیه گفت:
- بسه، سابیدیش.
اخم رقیه پررنگ‌تر شد.
- هنوز دستم می‌سوزه... کی بشه این بازی مسخره تموم شه.
همتا بدون این‌که لحظه‌ای خونسردی‌اش را از دست دهد، لب زد.
- حالا قیافه ترش نکن. این مهمونی بیشتر واسه توئه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
93
بازدیدها
2K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین