. . .

انتشاریافته رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
c4fa23_23Negar-۲۰۲۳۰۳۲۳-۱۰۵۹۳۱.png

رمان: در بند زلیخا (جلد اول)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، جنایی
ناظر: @MoOn!
خلاصه:
مرگ جان یکی را نمی‌گیرد؛ بلکه نفس کسی را سرد و نفس‌ بازمانده‌ها را سردتر می‌کند.
انفجاری که جان گرفت! دختری را یتیم کرد و مادری را... .
شلیک گلوله‌هایی که دختری را تنهاتر کرد و پدری را... .
حال هفده سال از آن واقعه‌های تلخ می‌گذرد. با ورود شخصی مرموز، خاک‌ دیروزها کنار رفته و دلیل مرگ پدر و مادری که به ظاهر حق بود، روشن می‌شود و خیلی از ناحق‌ها آشکار می‌شوند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #61
رقیه نفسش را پرفشار و کلافه خارج کرد و غر زد.
- مرده شور خودش و دعوتی‌هاش رو ببرن.
همتا با ظرافت دستی به موهای جلوی صورتش کشید و گفت:
- بلند شو برو پیشش، مثلاً نامزدین.
رقیه جبهه گرفت.
- عمراً!
- رقیه!
- حرفشم نزن، دیگه بسه... اصلاً می‌فهمی وقتی پیششم چه حالی به من دست میده؟ می‌خوام بالا بیارم، می‌فهمی؟ از وقتی دستش رو گرفتم کف دستم مور‌مور می‌کنه.
همتا سر چرخاند و نگاهش کرد.
رقیه؛ اما هنوز به روبه‌رو زل زده بود.
- قرارمون یادت نره.
سکوت رقیه اوج خشمش را نشان می‌داد.
همتا دوباره زمزمه کرد.
- پاشو.
رقیه نفس عمیقی کشید و با اکراه بلند شد.
به که بگوید از فرزین متنفر است؟
چرا کسی او را درک نمی‌کرد؟
به فرزین نگاه کرد که به میز پذیرایی تکیه زده بود و در حالی که لیوان نوشیدنی دستش بود، به حرف‌های شخص کناری‌اش گوش می‌داد.
با انزجار نگاهش را از آن نوشیدنی بی رنگ گرفت.
نفس دوباره‌ای کشید و با گام‌هایی آرام سمتش رفت.
رو به افرادی که متوجه‌اش می‌شدند، به زدن لبخندی کوچک بسنده کرد.
به چند قدمی‌‌شان که رسید، از قصد بلند گفت:
- عزیزم؟
دلش می‌خواست این حرف را عوق بزند.
فرزین به او نگاه کرد و با دیدنش لبخندی زد.
تکیه‌اش را از میز گرفت و رو به مرد کنارش حرفی زمزمه کرد؛ سپس نزدیک رقیه شد.
دستش را به دور او حلقه کرد و گفت:
- جانم؟ چیزی می‌خواستی؟
و جرعه دیگری از نوشیدنی‌اش خورد.
رنگ نگاهش خباثت و شیطنت را جار میزد.
رقیه به سختی لبخندی زد و نامحسوس گفت:
- بریم.
فرزین خیره به عسلی چشمانش دوباره جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش خورد.
رقیه عصبی نگاهش کرد که فرزین بدون هیچ حرفی هم قدمش شد.
تنها سرگرمیش نوشیدنیش بود که هر از گاهی جرعه‌ای از آن می‌نوشید.
قصد نداشت امشب از خود بی خود شود.
سالن را بی هدف طی می‌کردند.
رقیه تنها قصد داشت بقیه آن دو را با هم ببینند.
با رسیدن به میز دیگری رقیه دست فرزین را رها کرد و سمت میز رفت.
احساس می‌کرد گلویش خشک شده.
هنوز هم تشنه‌اش بود.
روی میز انواع نوشیدنی ردیف شده بود.
حضور فرزین در پشت سرش ذوبش کرد.
سمتش چرخید و طعنه زد.
- استاندارد هم داریم؟
فرزین از کمر به لبه میز تکیه زد و با پس زدن کتش دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #62
سوالی را که از خیلی وقت پیش ذهنش را درگیر داشت، به زبان آورد.
- با همتا چه‌طوری آشنا شدی؟
رقیه از سوالش لحظه‌ای جا خورد.
فکر نمی‌کرد الآن زمان درستی برای پرداختن موضوعات متفرقه باشد.
تخس گفت:
- منظورت چیه؟
فرزین ابروهایش را بالا پراند و طعنه زد.
- علاوه‌بر پاهات عقلت هم کوتاهه؟
نفس رقیه داغ و با حرارت خارج شد، طوری که پوست زیر دماغش سوخت.
فاصله بینشان را با برداشتن قدمی کوچک پر کرد.
اگر بیخیال لبخند محو فرزین میشد، نمی‌توانست از نگاه تمسخربارش بگذرد.
نگاه اجمالی و تظاهری به اطراف انداخت.
لب‌هایش با اکراه کش آمدند.
تنها پای چپش بود که آرامش کرد چرا که به یک‌باره سریع پاشنه صندلش را روی کفش فرزین کوبید.
فرزین از حرکتش فشار دردش را روی لیوانش خالی کرد.
عصبی تک‌خندی زد.
فشار روی پایش لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد و وجه مضحکانه بینشان لبخندهایشان بود.
رقیه به آرامی و با لبخندی مصنوعی گفت:
- بترس از روزی که بخوام قد علم کنم پسر جون.
دندان‌های فرزین پشت لب‌های کش رفته‌‌اش چفت شد.
رقیه را گرفت طوری که چشم‌های وق زده‌اش درست زیر چشم‌هایش قرار داشت.
فشاری به او آورد که اخم‌های رقیه از درد درهم رفت.
هر دو همچنان در حال حفظ ظاهر بودند و اگر اطرافشان نسبت به چند قدم دورتر خلوت نبود، برداشت عاشقانه‌ای از حالت‌شان رخ نمی‌داد.
فرزین در کمترین فاصله نفسش را روی صورت رقیه خالی کرد و زمزمه‌وار گفت:
- مثلاً چه غلطی می‌کنی؟
رقیه در جواب فشاری که روی پهلویش بود، پاشنه‌اش را بیشتر روی کفش فرزین خالی کرد. جوابش نیز درد بیشتر پهلویش شد.
هیچ‌کدامشان قصد کوتاه آمدن نداشت.
رقیه تک‌خندی زد و گفت:
- آخر شب نشونت میدم.
فرزین با پوزخند لب زد.
- معمولاً این تهدید یک مرد نیست؟
رقیه از وقاحت حرفش چشم گرد کرد و گر گفت.
در حالی که او را از خود دور می‌کرد، آرام غرید.
- خیلی ع×و×ض×ی... ولم کن.
لبخند فرزین واقعی‌تر شد.
لبخندی که طعم شرارت می‌داد.
لیوانش را روی میز گذاشت.
فاصله‌شان به میلی رسیده بود.
حتی می‌توانست تپش تند قلبش را هم احساس کند.
فرزین به سرخی چهره گر گرفته و نگاه آتشینش چشم دوخت.
ناخن‌های رقیه درون گوشت بازوهایش فرو رفتند؛ اما خم به ابرو نیاورد.
این‌بار قصد نداشت دردش را ابراز کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #63
- عقلت رو از دست دادی؟ ولم کن تا چپ و راستت نکردم.
نیشخند فرزین عصبی‌ترش کرد.
رقیه دوباره لب باز کرد.
- حیوون!
فرزین با آرامش گفت:
- مگه قرار نیست همه بفهمن نامزدمی؟
ادامه داد.
- من هم دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم.
رقیه در حالی که سعی داشت اتصالشان را قطع کند، غر زد.
- تو غلط کردی با همه. ولم کن تا اون روم رو بالا نیاوردی.
خنده فرزین عصبی‌اش کرده بود.
بازی‌اش گرفته بود؟ خب باشد، بازی می‌کرد!
فکش را شل کرد.
نفس‌هایش نامرتب شده بود؛ اما به نقشه‌اش می‌ارزید.
کفشش را از روی پای فرزین برداشت.
دستانش به سمت شانه‌هایش بالا رفتند و برای چندمین‌بار پیش خودش اعتراف کرد که این مرد با این هیکل و شانه‌های پهنش به راستی از غول کم نمی‌آورد.
فرزین منتظر و ساکت به حرکاتش نگاه می‌کرد.
قصد داشت رمز و زهر نگاهش را درک کند؛ ولی وقتی که سرش سمت او پیش رفت، از حرکتش جا خورد.
دروغ نبود اگر می‌گفت لحظه‌ای سردش شد.
رقیه با لرزی زیر پوستی آب دهانش را قورت داد.
چشمانش را بست و با کاری که کرد فرزین شکه شدو رقیه تکان خفیفش را احساس کرد.
خودش نیز هیجان زده شده بود.
سریع گاز محکمی گرفت ، هیجانش را خالی کرد.
فرزین که تازه متوجه حیله‌اش شده بود، از درد شانه‌اش بالا پرید؛ اما صورت رقیه همچنان بین شانه و سرش بود.
فرزین غرید.
- ردش می‌مونه احمق!
رقیه واکنشی نشان نداد جز این‌که فشارش را بیشتر کرد.
فرزین از درد نفسی گرفت.
غرورش اجازه نمی‌داد کوتاه بیاید و از طرفی درد گردنش داشت به سوزشی عمیق تبدیل میشد.
صدای صاف کردن گلویی در نزدیک‌شان، جفت‌شان را پراند.
رقیه سریع و دستپاچه از فرزین فاصله گرفت.
چشمش که به مردی افتاد، بیشتر سرخ شد.
داشت از حرارت بخار پز میشد.
لبخند کوچک مرد برایش گران تمام شده بود.
چند بار پشت سرهم پلک زد.
نمی‌توانست جلوی فرار سینه‌اش را بگیرد.
تند بالا و پایین میشد، در عین حال اکسیژنی به او نمی‌رسید.
فرزین زودتر از رقیه به خودش آمد و چهره‌اش را معمولی کرد.
در این کار ماهر بود.
- جناب یوسفی!
مرد لبخندی زد و با شیطنت گفت:
- ببخشید که مزاحم شدم... عرضی باهاتون داشتم.
فرزین گوشه چشمی به رقیه که فرقی با خون نداشت، انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #64
خشمش را کنترل کرد و با تظاهر دستی به گردنش کشید تا خیسی روی پوستش را پاک کند.
این حرکتش را تلافی می‌کرد، همین امشب!
رقیه دستپاچه گفت:
- عام پس... م... من... من مزاحمتون نمیشم.
منتظر تعارف نشد و به سرعت از آن‌ها فاصله گرفت.
خشکی گلویش داشت درونش را هم خشک می‌کرد.
باید آب می‌خورد، یک نوشیدنی خنک.
حیران و آشفته چشمانش را در سالن چرخاند.
سالن به اندازه‌ای وسعت داشت که سرش گیج می‌رفت.
حتی با وجود چندین سرویس مبل باز هم فضای خالی زیادی به چشم می‌خورد.
به سختی و هزار جان کندن خود را به میز دیگری رساند.
چند خانم کنارش دوره کرده بودند و با صدای بلند و عشوه‌گرانه صحبت می‌کردند.
توجه‌ای به آرایش‌های سنگین و عطرهای خوش بویشان نکرد.
دست‌هایش می‌لرزید.
متوجه سنگینی نگاه خانم‌ها شد؛ ولی اهمیتی نداد.
چشمش به آب خورد.
سریع برای خودش داخل لیوانی آب خالی کرد.
یک نفس و بی درنگ آن را به داخل دهانش ریخت.
پشت سرهم جرعه‌جرعه پایین فرستاد.
جرعه اول زیاد متوجه نشد.
جرعه دوم طعم تلخ و ناآشنایی را احساس کرد.
جرعه سوم گلویش سوخت و با چهره‌ای درهم سریع لیوان را که تازه متوجه بوی تندش شده بود، از لب‌هایش جدا کرد.
برای لحظه‌ای گیج شد.
گویی به یک‌باره یخ قورت داده باشد، سرش تیر کشید.
سوزش به معده‌اش کشید.
از درون داشت سوراخ میشد.
احساس بدی داشت.
با اخم و نگاهی گیج به خانم‌ها که متعجب و نگران نگاهش می‌کردند، چشم دوخت.
چرا نمی‌توانست رویشان تمرکز کند؟
نیروی جاذبه داشت بیشتر میشد و سرش سنگین‌تر، زانوهایش سست شدند.
طعم گلو و دهانش آزارش می‌داد.
پلکی زد و دوباره به خانم‌ها نگاه کرد.
یکی‌شان مردد قدمی سمتش برداشت.
چشم‌هایش نوسان می‌کردند.
افراد دورتر را کمی تار می‌دید.
غوغای سالن داشت کم رنگ میشد.
در عوض صدای نفس‌هایش با ولوم بیشتری به گوش‌هایش سیلی می‌زد.
ناگهان تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد.
دردی احساس نکرد، تنها سنگین‌تر شد.
گویی مکشی سرش را به داخل می‌کشید.
در پشت پلک‌های چسبیده و عالم تاریکش صدای جیغ‌های خانم‌ها را می‌شنید.
خودش را روی چرخ و فلکی احساس می‌کرد که تند و با شدت می‌چرخد.
چشم بسته حالش بدتر میشد؛ ولی قدرت باز کردن پلک‌هایش را نداشت.
نمی‌توانست حرکتی بکند.
گویی تمام اعضای بدنش چندین برابرش وزن کرده و به مانند تخته سنگی روی زمین خشک شده بودند.
کسی سیلی به او زد، عطر برایش ناآشنا بود.
اطرافش داشت گرم‌تر میشد و همهمه را بهتر لمس می‌کرد.
کم‌کم داشت خوابش می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #65
یک‌دفعه زیر عطری آشنا که دماغش را می‌سوزاند، قرار گرفت و او را با خود برد... .
ضربانش را احساس کرد، آرام و نرمال جریان داشت.
زمزمه‌هایی را بین هیاهوی جمعیت می‌شنید.
هم‌چنان نمی‌توانست چشمانش را باز کند.
حالت تهوع هم داشت به بقیه حالاتش اضافه میشد.
وخیم‌تر از همه سوزش معده‌اش بود.
***
کسری با کمی چشم‌چشم کردن توانست همتا را ببیند.
غافل از هر اتفاقی داشت میوه می‌خورد.
دستی به کتش کشید و طرفش رفت.
روی مبل کنارش نشست که توجه همتا جلبش شد؛ اما مسیر نگاه او هنوز به جلو بود.
همتا با درنگ نگاهش را از او گرفت.
کسری گوشه چشمی نثارش کرد و گفت:
- انگار همچین براتون مهم هم نیست.
همتا منظورش را نفهمید؛ اما واکنشی هم نشان نداد.
کسری این‌دفعه سرش را سمتش چرخاند و گفت:
- یادم نمیاد به‌هم زدن مهمونی جزئی از برنامه باشه.
همتا از حرفش اخم کم رنگی کرد.
بی‌حوصله گفت:
- چی داری میگی؟
کسری پوزخندی زد و جواب داد.
- یعنی حتی متوجه هم نشدین؟
همتا دندان به روی هم فشرد و گفت:
- به اندازه کافی عصبی هستم.
کسری به چشم‌های عصبی‌اش خیره شد.
پس از مکثی جدی گفت:
- رقیه از حال رفت... نمی‌دونستین؟
همتا چشم گرد کرد و متعجب پرسید.
- چی؟!
کسری نگاه کلی به او که سمتش مایل شده بود، انداخت.
ابروهایش بالا پرید.
- حیرتتون اصلاً خوب نیست... ناامیدم کردین.
همتا آرام غرید.
- کم حرف بزن. الآن کجاست؟
- کارن بردش طبقه بالا.
همتا با اخم عصبی پرسید.
- پس فرزین چه غلطی می‌کرد؟ اون‌ها که قرار بود با هم باشن.
کسری جلوی پوزخندش را نگرفت و در حالی که دوباره نگاهش را به روبه‌رو می‌داد، طعنه زد.
- از ما می‌پرسین؟
همتا با خشم چشمانش را بست.
سپس غیظ نگاهش را برای مدتی رویش نگه داشت.
نمی‌دانست متلک پرانی‌هایش چه سودی برایش دارد.
به سختی چند نفس کشید تا آرامشش را به دست آورد.
زبان روی لبش کشید و پشتش را به تاج مبل تکیه داد.
رفته‌رفته داشت از این مهمانی عصبی میشد.
خانم‌هایی که مانند عروسک‌ها بزک کرده و مردهایی که بدتر از آن‌ها به قیافه‌شان رسیدگی کرده بودند.
فقط به خاطر دیدن شاهین این دعوتی مسخره را داشت تحمل می‌کرد؛ ولی هنوز از او خبری نشده بود.
با پاشنه کفشش روی زمین ضرب گرفته بود.
عصبی بودنش از حرکاتش تابلو بود.
با گذشت چندی بدون این‌که نگاهی حواله کسری کند، بی‌طاقت گفت:
- یک تماس بگیر بگو هنوز نیوم... .
چشمش که به شخص آشنایی خورد، حرفش قطع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #66
کسری منتظر نگاهش کرد و با دیدن حالت چهره‌اش رد نگاهش را دنبال کرد.
شهاب را دید، بدون همراه.
دوباره به همتا نظر کرد.
اخم‌هایش درهم رفته بود و تیله‌های بی‌قرارش در پی شاهین بزرگ، اطراف شهاب، پرسه میزد.
در نهایت همتا چشمانش را روی فرزین که خود را به شهاب رسانده بود و داشت با او سلام می‌کرد، بست.
تیرشان به هدف نخورده بود.
آن کفتار پیر، خود را به این راحتی‌ها نشان نمی‌داد.
***
با عطشی زیاد هشیار شد.
گرمش بود.
حالت تهوع داشت و گلویش قصد پر شدن.
با اکراه بین پلک‌های سنگین و ع×ر×ق کرده‌اش را باز کرد.
آب دهانش را قورت داد و نگاهی به اطراف انداخت.
موقعیتش را درک نمی‌کرد.
دمای بدنش بالا رفته بود و آب می‌خواست.
با تکیه به دستانش نشست.
از نرمی زیرش تازه متوجه تخت شد، خمار و گیج دوباره به دور و بر نگاه کرد، چیزی جز تاریکی عایدش نمیشد.
زمان از دستش خارج شده بود... حتی خودش را هم درک نمی‌کرد.
به مانند بچه‌ها گیج و منگ روی تخت نشسته بود.
تشنه‌اش بود و کمی ناآرام.
خود و بی خود بغض داشت.
احساس تنهایی می‌کرد.
تصاویری خاکستری بر سنگینی بغضش می‌افزودند.
خاطراتی گنگ در پرورشگاه.
دوستی و بحث‌هایش با هم اتاقی‌هایش.
بی خانمان بودن و در نهایت آشنایی با همتا.
بغضش یک قطره اشک شد.
دلتنگ همتا شده بود.
حس و حال خوبی نداشت و دلش به دنبال بهانه‌ای مدام بغض می‌خواست.
چانه‌اش می‌لرزید و بیچاره‌وار نگاهش تاب می‌خورد.
همه جا را سکوت و خلوتی مطلق گرفته بود.
با چرخیدن دستگیره در، گویا طلسم شکسته شد.
منتظر به دستگیره چشم دوخت.
در آرام باز شد و هیکلی درشت که لایه‌ای از سایه رویش پهن شده بود، وارد شد.
شخص که انگار تازه او را دید، لحظه‌ای مکث کرد.
رقیه ساکت بود و حرفی نمیزد.
می‌خواست صاحب آن جثه بزرگ را ببیند.
پس از چندی در، آرام بسته شد و ناآشنا روح‌وار نزدیکش شد.
دمای بدنش بالاتر رفته بود و تپش قلبش اوج گرفته بود.
گلویش خشک بود و کمی طعم داشت.
- بیداری؟
صدا برایش آشنا بود.
تصویر مردی چندش را برایش یادآوری می‌کرد... فرزین.
عکس‌العملی نشان نداد.
حتی وقتی که فرزین روی تخت در کمترین فاصله‌اش نشست، باز هم حرکتی نکرد.
چشمانش که به تاریکی عادت کرده بود، چهره فرزین را برایش روشن می‌کرد.
چشم‌های فرزین خمار و تب‌دار می‌نمود، شاید هم او چنین تصوری داشت چرا که کم در تب نمی‌سوخت.
زیادی گرمش بود.
فرزین مردد دستش را به سمت سرش دراز کرد.
به چشم‌های منتظرش نگاه کرد.
هنگامی که سکوتش را دید، طره‌ای از موهایش را از جلوی پیشانی‌اش به عقب راند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #67
زمزمه کرد.
- خوبی؟
رقیه سر سنگین شده‌اش را سمت شانه‌اش کج کرد.
جمله‌اش را نمی‌فهمید.
خوابش می‌آمد و خمار بود؛ ولی تشنگی‌اش اجازه خوابیدن به او نمی‌داد.
دست فرزین سمت گونه‌اش پیش رفت.
دستش گرم بود؛ اما به طرز عجیبی این گرما را دوست داشت.
بی اختیار چشم بست و سر کج کرد.
فرزین نیشخندی زد و گفت:
- گربه کوچولو پنجول نمی‌کشی؟ خوشت میاد؟
رقیه با گیجی چشم باز کرد.
فرزین هم انگار نمی‌دانست چه می‌کند...
رقیه هیچ درکی از وضعیتشان نداشت.
گیج و منگ بود، گویا هنوز هشیاری کاملش را به دست نیاورده بود.
رقیه این تماس را دوست داشت.
احساسی پر قدرت به او می‌گفت به جبران تمام تنهایی‌ها و محبت ندیدن‌هایش، به این تماس و نوازش نیاز داشت.
سرش همان‌طور کج شده دوباره چشمانش را بست.
فرزین با این حرکتش اجازه نهایی را گرفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #68
سرش را تکان داد.
نمی‌دانست برای چه بالش زیر سرش سخت شده.
کلافه لای پلک‌هایش را باز کرد که اولین چیز مردی را مقابل چشم‌هایش در کمترین فاصله ممکن دید.
چند بار پلک زد تا دیده را حلاجی کند.
یک مرد در کنارش چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟
نگاهش را بالا آورد که با دیدن چهره به خواب رفته فرزین یکه محکمی خورد.
سریع نشست.
تازه متوجه موقعیتشان شد.
به سر و وضع خودش نگاه کرد.
داغ کرد.
مغزش هنگ کرده بود و دلیل این نزدیکی را نمی‌توانست درک کند.
چه اتفاقی افتاده بود؟
شاید نزدیک دقیقه‌ای طول کشید تا توانست خودش را پیدا کند.
عصبی اخم درهم کشید و مشت محکمی به بازوی فرزین کوبید.
بلافاصله داد زد.
- ع×و×ض×ی بلند شو ببینم چه غلطی کردی؟!
از صدای بلندش خواب فرزین پرید.
اخم کرده اجباراً چشم‌هایش را باز کرد که با دختری تخس و عصبی مواجه شد.
لحظه‌ای فکر کرد خیالاتی شده.
دستی به صورتش کشید؛ ولی صدای نفس‌های عصبی رقیه را هنوز می‌شنید.
با اخم و گیجی به چشم‌های خشمگین و اشکی‌اش نگاه کرد.
روی آرنجش بلند شد و غر زد.
- چته سر صبحی؟
سعی داشت نگاهش سمت او سر نخورد.
دروغ بود اگر می‌گفت دیشب را فراموش کرده.
تک‌تک لحظاتش را به یاد داشت، منتهی امروز اولین صبحی بود که با دیدن یک دختر چشم باز می‌کرد. به همین خاطر کمی گیج زد.
دیشب محال بود از خاطرش برود.
قول داده بود جبران کند دیگر!
رقیه با صدایی لرزان به حرف آمد.
- تو توی اتاقم چه غلطی می‌کنی؟
فرزین به کمر افتاد و چنگی به موهایش زد.
از گوشه چشم به او که داشت جلز ولز می‌کرد، نگاه کرد.
به سختی سعی داشت جلوی پوزخندش را بگیرد و خود را عصبی نشان دهد.
- من این‌جا چی کار می‌کنم؟
با اخمی غلیظ یک دفعه بلند شد و خشن گفت:
- به همین زودی دیشب رو فراموش کردی؟
رنگ از رخ رقیه پرید.
نفسش رفت و راه برگشت را گم کرد.
با تته پته گفت:
- چ... چی دا... ری میگی؟ دیشب مگه... چه اتفاقی افتاده؟!
صدایش از بهت و وحشتش هر لحظه بیشتر تحلیل می‌رفت و به زمزمه رسیده بود.
فرزین سمتش خم شد و با نگاه تیزش لب زد.
- وقتی جنبه‌اش رو نداری، بی‌خود می‌کنی تا خرخره می‌خوری.
بدجنس که نبود از بیچارگی نگاهش لذت می‌برد؟
یا از لرزش چانه‌اش؟ چشم‌های اشکین و غم‌بارش؟
- م... من... من... .
رقیه دیگر ادامه نداد.
تازه عمق فاجعه را درک می‌کرد.
به موهایش چنگ زد و ماتم زده گفت:
- چه غلطی کردیم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #69
به یک‌باره از کوره در رفت و روی زانوهایش بلند شد.
با مشت‌هایش به جان فرزین افتاده و جیغ زد.
- ع×و×ض×ی من حالم خوب نبود تو چرا اومدی؟ چرا قبولم کردی؟
فرزین خشن به بازوهایش چنگ زد و او را به تخت کوباند.
چشم در چشمش غرید.
- چی داری زر می‌زنی؟ خودت اومدی پیشم، بعد میگی تقصیر منه؟
قطره‌های اشک صورت رقیه را خیس کرده بود.
با هق‌هق گفت:
- خفه شو. از روم برو کنار آشغال فرصت طلب.
فرزین با غیظ به بازوهایش چنگ زد که ناله دردناک رقیه بلند شد.
- وحشی!
- وحشی رو هنوز ندیدی.
- خفه شو، خفه شو. گمشو بیا کنار.
و هلش داد؛ اما تلاشش بی نتیجه ماند.
فرزین پوزخندی زد و با مکث بلند شد.
رقیه با ساعدش اشک‌هایش را پاک کرد.
به شدت احساس تهی بودن و بدبختی می‌کرد.
این‌که از او سوءاستفاده شده بود، دیوانه‌اش می‌کرد.
نشست و زانوهایش را سمت شکمش جمع کرد.
هق زنان لب زد.
- برو بیرون.
فرزین کلافه به موهایش چنگ زد و گفت:
- بس کن... خطا که نکردیم.
رقیه با خشم نگاهش کرد.
تن صدایش پایین نمی‌آمد.
- خطایی نکردیم؟ توی ع×و×ض×ی پیش خودت چی فکر کردی؟ هان؟ چون صیغه شدیم تو هر غلطی بکنی؟ صد بار به همتا گفتم تو جنبه‌اش رو نداری، (بلندتر) حالا میگی خطایی نکردیم؟!
- من جنبه ندارم؟ هه مثل این‌که یادت رفته خودت پیشنهاد دادی!
رقیه با حرص بالش را به او کوبید و غرید.
- من حالم خوب نبود.
- کسی هم مجبورت نکرد کوفت کنی.
رقیه هق بلندی زد و نالید.
- من فکر کردم آبه.
فرزین بی‌حوصله نگاهش را از رویش برداشت.
برای گفتن حرفش تردید داشت؛ اما ناچاراً زمزمه کرد.
- اتفاقی بینمون نیوفتاد... می‌دونستم صبح کاسه کوزه‌ها سر من می‌شکنه.
با طعنه حرفش را کامل کرد.
- حتی اگه مقصر کس دیگه‌ای باشه.
رقیه با وجود این‌که از شنیدن حرفش خیالش راحت شده بود؛ ولی شانه‌هایش بابت گریه‌اش هم‌چنان می‌لرزید.
فرزین عصبی پتو را پس زد و از تخت پایین رفت و هم زمان غر زد.
- لعنتی! گند زد به روزمون.
همین که به در نزدیک شد، پوزخندی شیطانی روی لبش شکل گرفت.
میل زیادی داشت تا برگردد و بگوید:
- یک _ صفر!
اما برای این سری، تنبیه‌اش را کافی می‌دانست و در سکوت در را باز کرد که با چهره خواب‌آلود و عصبی همتا مواجه شد.
همتا با دیدن فرزین شوکه شد.
برای لحظه‌ای چیزی درک نکرد.
سر صبحی چه اتفاقی افتاده بود.
نتوانست سوال ذهنش را به زبان آورد؛ اما اعصابش رفته‌رفته داشت سرخ‌تر میشد.
بوهای بدی به مشامش می‌رسید.
زیر دندان‌های کلید شده‌اش غرید.
- این‌جا چی کار می‌کنی؟
رقیه با شنیدن صدای همتا بلند زیر گریه زد که همتا طاقت از کف داد و فرزین را با خشم به کناری هل داد.
چشمش که به سر و شکل رقیه افتاد، برای باری دیگر شوکه شد.
رقیه در خود جمع شده صورتش را با دستانش پوشانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,836
امتیازها
558

  • #70
فرزین با گستاخی لب زد.
- چیزی نشده. داره پیاز داغش رو زیاد می‌کنه.
همتا بدون این‌که لحظه‌ای نگاهش را از رقیه بگیرد، فریاد زد.
- برو بیرون فرزین!
فرزین اخم درهم کشید و نفرت نگاهش را نثار جفتشان کرد، سپس با گام‌هایی بزرگ از اتاق خارج شد.
همتا با ضربانی بالا رفته آرام سمت تخت رفت.
پاهایش یاری‌اش نمی‌کردند.
روی تخت نشست و دودل و مردد دستش را سمت بازوی رقیه دراز کرد که چشمش به کبودی کوچکی روی بازویش افتاد، گر گرفت.
نفسش از حیرت و خشم بالا نمی‌آمد.
دوباره مغزش فریاد زد:
- دیشب چه اتفاقی افتاد؟!
نگاهش را از کبودی گرفت و دست رقیه را نوازش کرد.
- رقیه؟
رقیه از فرط فشاری که رویش بود، به سکسکه افتاده بود.
با صورتی خیس از اشک و چشمانی ورم کرده سرش را بالا آورد.
- چه اتفاقی افتاده؟
رقیه چشم بست و خود را در آغوشش انداخت.
دستانش را محکم به دور گردنش حلقه کرد و بلندتر گریست.
همتا با آرامشی که از خودش هم سلب شده بود، کمرش را نوازش کرد.
- آروم باش.
رقیه زیر هق‌هقش نالید.
- اون ع×و×ض×ی... اون ع×و×ض×ی... .
- هیس بعداً... بعداً. الآن آروم باش.
رقیه؛ اما بیخیال نشد.
- از من سوءاستفاده کرد. کثیفم کرد.
همتا با خشم او را از خودش فاصله داد و به قیافه آویزان و دردمندش نگاه کرد.
- دقیق بگو چه اتفاقی افتاد؟
مردد لب زد.
- زوری بود؟
رقیه بینی‌اش را بالا کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.
با نگاهی افتاده سرش را به چپ و راست تکان داد.
اخم همتا غلیظ‌تر شد.
رقیه شرمش می‌آمد چشم در چشم، حرفش را به زبان آورد؛ سر به زیر گفت:
- چیزی از دیشب یادم نیست؛ ولی... ولی اون آشغال گفت دیشب... دیشب... .
همتا کلافه گفت:
- بسه، نمی‌خواد بگی.
رقیه ناله کرد.
- حالا میگی چی کار کنم؟ میگه اتفاقی بینمون نیوفتاده؛ ولی بهش اعتماد ندارم... بدبختم کرد!
همتا با جدیت پرسید.
- دیشب چیزی مصرف کردی؟
رقیه سکوت کرد.
همتا عصبی حرفش را تکرار کرد که رقیه سرش را به تایید تکان داد.
همتا خشن غرید.
- چه غلطی کردی؟
- به خدا فکر کردم آبه.
- احمق بوش رو هم تشخیص ندادی؟
رقیه خجالت زده نجوا کرد.
- عجله‌ای خوردم.
همتا نفسش را پرفشار و صدادار خارج کرد.
احساس خفگی به او دست داده بود.
ناگهان رقیه با احساس حالت تهوعی سریع دستش را به دهانش کوبید و از تخت پایین پرید.
همتا نگران و آشفته به او که داشت از اتاق خارج میشد، نگاه کرد.
چشمانش را بست و به پیشانی‌اش دست کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
93
بازدیدها
2K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین