. . .

انتشاریافته رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
c4fa23_23Negar-۲۰۲۳۰۳۲۳-۱۰۵۹۳۱.png

رمان: در بند زلیخا (جلد اول)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، جنایی
ناظر: @MoOn!
خلاصه:
مرگ جان یکی را نمی‌گیرد؛ بلکه نفس کسی را سرد و نفس‌ بازمانده‌ها را سردتر می‌کند.
انفجاری که جان گرفت! دختری را یتیم کرد و مادری را... .
شلیک گلوله‌هایی که دختری را تنهاتر کرد و پدری را... .
حال هفده سال از آن واقعه‌های تلخ می‌گذرد. با ورود شخصی مرموز، خاک‌ دیروزها کنار رفته و دلیل مرگ پدر و مادری که به ظاهر حق بود، روشن می‌شود و خیلی از ناحق‌ها آشکار می‌شوند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #21
برای این موقع برنامه‌ ریخته بود.
برای چنین شبی، چنین لحظه‌ای، هدف‌ها چیده بود؛ اما اینک حال خوبی نداشت.
آن‌چه که می‌خواست نشده بود و حس خلاء می‌کرد.
گویی کسی گلویش را می‌فشرد و تا مرز مرگ هدایتش می‌کرد؛ ولی دوباره راه نفسش را باز می‌کرد.
انگار قصد داشت زجرش بدهد، لیاقت مرگ را در او نمی‌دید.
چشمانش را بست که بعد عصبی شد چرا که به محض تاریک شدن اطرافش صحنه‌ای که تمام باورهایش را به سخره گرفته بود، خودنمایی کرد.
با این‌که ده سالش بود؛ اما چون دیر به مدرسه رفته بود، کلاس سوم را داشت.
تازه از مدرسه آمده بود و از ذوق جشن تکلیفش همچنان چادر سفیدش را به سر داشت.
زبانش به خاطر کیک صورتی که خورده بود، هنوز شیرین بود.
به مانند فرشته‌ها بود، فرشته‌ای که می‌خندید و رویا داشت، رها بود؛ اما... .
فقط یک اتفاق کافی بود لبخندش خشک شود، سیاه شود، تار شود، طعم دهانش تلخ شود.
دنیایش، آرزوهایش کدر و به مرور محو شوند.
هنوز به خانه نرسیده بود، داخل کوچه بود که مادرش را دید؛ داشت سوار ماشینش میشد.
خبری از پدرش نبود، همیشه پدر و مادرش مشغول بودند؛ اما این به این معنا نبود که حرمت خانواده را نادیده بگیرند.
حرمت آن فرشته کوچولویی که با دیدن مادرش خوش خنده به سمتش پرواز کرد.
بیشتر از ده قدم با ماشین فاصله داشت، مادرش با نشستن پشت فرمان او را دید، قبل از بستن در او را دید، قبل از این‌که ماشین با روشن شدنش آتش گیرد، او را دید.
یک فرشته لبخند به لب، فرشته‌ای با چادر سفید، فرشته‌ای که لبخند مادرش را دید پیش از این‌که روزش سیاه شود!
هنوز صدای کرکننده‌ی انفجار در گوش‌هایش پخش میشد.
چرخش ماشین، تصویر حک شده ذهنش شده بود، آن‌روز فرشته‌ها جان دادند!
***
صدای زنگی ضعیف به گوشش رسید.
هنوز هم خوابش می‌آمد، حوصله بیدار شدن نداشت.
پلک‌هایش زیادی سنگین شده بودند.
صدا قطع شد.
خاموشی قصد بلعیدنش را کرد که با دوباره بالا رفتن صدای زنگ، کم‌کم اطرافش را حس کرد.
صدای زنگ تماسش بود، با اکراه چشمانش را باز کرد؛ ولی جز چند میلی نتوانست بیشتر به پلک‌هایش فاصله دهد.
پلک دوباره‌ای زد.
این دفعه واضح‌تر اطراف را دید، سرش را به سمت عسلی چرخاند.
گوشی‌اش داشت تشنج می‌کرد و آرام می‌لرزید.
اخم ملایمی کرد و روی آرنجش بلند شد که تازه متوجه درد گردنش شد.
صورتش مچاله شد، ظاهراً دیشب بد خوابیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #22
گوشی‌اش را برداشت و نشست.
اسم دایی‌خان روی صفحه بود.
با دست آزادش پشت گردنش را ماساژ داد و تماس را وصل کرد.
با صدایی گرفته گفت:
- دایی‌خان؟
- می‌خوام ببینمت.
به ساعت دیواری نگاه کوتاهی انداخت.
با دیدن عقربه که روی نه بود، چشمانش گرد شد.
باورش نمیشد این همه خوابیده.
- باشه.
طبق معمول دایی‌خان بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
گوشی را کنارش گذاشت و با بالا کشیدن دست‌هایش کرختی را از بدنش خارج کرد.
پتو را کنار زد و از تخت فاصله گرفت.
قبل از ترک اتاق، دست لباسی از کمد لباسش که سمت چپ تخت بود، برداشت تا دوش کوتاهی بگیرد.
حمام در طبقه اتاق‌ها بود.
بیست دقیقه‌ای خودش را شست.
ساعت نه و نیم پایین رفت، صدای تلوزیون توجه‌اش را جلب کرد.
رقیه در حالی که پاهایش را روی میز انداخته بود، تکرار سریال مورد علاقه‌اش را می‌دید.
همتا نگاهی به اطراف انداخت.
فرزین را نمی‌دید.
- فرزین رفته؟
رقیه تازه متوجه‌اش شد و پرسید:
- عه بیدار شدی؟
همتا منتظر نگاهش کرد که رقیه گفت:
- نه بابا هنوز کپیده.
همتا اخم کم‌رنگی کرد.
با جدیت گفت:
- بیدارش کن. بهش بگو امروز باید همه چیز مهیا بشه. من هم دارم میرم پیش دایی‌خان ببینم چی‌کارم داره.
- بهت زنگ زده؟
همتا به سمت راهرو رفت و جواب داد.
- آره.
کتانی‌هایش را پوشید و در جواب خداحافظی رقیه زمزمه کرد.
- فعلاً.
در را باز کرد و بیرون رفت.
حیاطی نداشتند و با این‌که راهروی بیرون سقف، پوشیده بود؛ اما همچنان سرما را میشد احساس کرد.
نگاهی به دو گلدان بزرگی که نزدیک در و کنار هم قرار داشتند، انداخت.
خیلی وقت بود که به آن‌ها آب نداده بود.
تصمیم داشت بعد از برگشت به آن‌ها رسیدگی کند، گل‌های زبان بسته.
از پله‌ها پایین رفت و در آهنی را باز کرد، حجم زیادی از سرما به بدنش نفوذ کرد.
آسمان در این وقت از سال بیشتر اوقات ابری و سفید بود.
نفس‌هایش بخار مانند از دهانش خارج میشد و شدت سردی هوا را به رخ می‌کشید.
سر چرخاند و به دنای سفیدش که زیر سایه درخت پارک شده بود، نگاه کرد.
جز چند وقت پیش برفی نباریده بود؛ اما شیشه‌های ماشین یخ زده بودند.
ظاهراً تا گرم شدن ماشین، نیم ساعتی بایستی صبر می‌کرد و این در حالی بود که دایی‌خان انتظارش را می‌کشید و خوب می‌دانست که از معطل شدن چه‌قدر بی‌زار است.
ناچاراً طول کوچه خلوت و ساکت را به قصد گرفتن تاکسی طی کرد.
ساعت از ده گذشته و نزدیک یازده بود که به عمارت رسید.
کرایه را بی هیچ حرفی به راننده داد و پیاده شد.
به طرف پیاده‌رو رفت و سپس وارد حیاط عمارت شد.
درهای عمارت همیشه‌ی خدا چهارطاق، باز بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #23
مسیر سنگ فرش را به تنهایی پشت سر گذاشت.
محافظ‌هایی از دور و نزدیک به چشم می‌خوردند.
افرادی که با وجود سرد بودن هوا، تنها به پوشیدن کاپشنی اکتفا کرده بودند.
از پله‌های عریض بالا رفت.
دستگیره در چوبی و بزرگ سالن را کشید و وارد شد.
داخل به نسبت گرم‌تر بود.
حتم می‌داد صورتش از شدت سرما صورتی شده.
هم‌چنان دست‌هایش داخل پالتویش جا خوش کرده بودند.
خانمی جوان درحالی که به آرامی سمتش می‌آمد، لبخند ملیحی نثارش کرد و گفت:
- سلام خانوم.
با سر جوابش را داد و لب زد.
- دایی‌خان کجاست؟
- بفرمایین.
و با دست به جلو اشاره کرد که همتا بی‌حوصله گفت:
- نیازی نیست بیای، بگو خودم میرم.
- توی پذیرایین.
با حرکت سرش حرفش را تایید کرد و در سکوت از کنارش گذشت.
عمارت زیادی بزرگ بود.
آن‌قدر بزرگ که بیشتر اوقات در سکوت و خلوت سپری میشد، وارد پذیرایی شد.
دایی‌خان در جایگاهش کنار شومینه نشسته بود.
متوجه دو مرد دیگر شد.
روی مبل‌هایی در نزدیکی دایی‌خان جای گرفته بودند.
هر سه نفرشان سکوت کرده و غرق خودشان بودند.
کسی متوجه حضورش نشده بود.
نفسی گرفت و به طرف شومینه رفت.
- سلام.
صدای رسا و محکمش حواس مردها را جمع کرد.
دایی‌خان با دیدنش سری تکان داد؛ اما دو نفر دیگر به احترامش ایستادند.
رو به آن‌ها زمزمه‌وار سلامی کرد که آن‌ها نیز به آرامی سلام کردند.
دایی خان لب زد.
- خوش اومدی.
همتا بی‌توجه به دو نفر دیگر روی مبلی که مقابلشان بود، نشست.
خطاب به دایی‌خان گفت:
- گفتین بیام.
دایی‌خان نگاه کوتاهی به آن دو مرد که حال نشسته بودند، انداخت؛ سپس رو به همتا گفت:
- درسته، خواستم تو رو با دو نفر آشنا کنم.
همتا به افراد مقابلش نگاه کرد.
تا به حال آن‌ها را ندیده بود.
خنثی گفت:
- خب؟
دایی‌خان گلویش را صاف کرد و گفت:
- کسری و کارن دو تا از بهترین افرادم هستن، بهشون نیاز پیدا می‌کنی.
همتا که تازه متوجه منظور دایی‌خان شده بود، ابروهایش را بالا فرستاد و نگاه دوباره‌ای به غریبه‌ها انداخت.
کارن که نسبت به کسری نحیف‌تر به نظر می‌رسید، سری به آشنایی تکان داد و مودبانه گفت:
- کارن آقایی.
همتا بی‌توجه به حرفی که شنیده بود، خطاب به دایی‌خان گفت:
- چه‌طور تا به حال ندیده بودمشون؟
- مأموریت داشتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #24
همتا شکاک گفت:
- چند سال؟
- چنین افرادی حیفه وقتشون بیهوده هدر بره.
همتا برای باری دیگر به کسری و کارن چشم دوخت و با پوزخندی محو گفت:
- پس رستمی هستند واسه خودشون!
و دقیق‌تر نگاهشان کرد.
اندام‌های عضلانیشان زیر کت و شلوارشان هم به خوبی مشهود بود.
اگر دایی‌خان این چنین رویشان حساب باز می‌کرد، پس قطعاً بهترین بودند.
از همین رو مخالفتی نکرد، به آن‌ها نیاز داشت.
برای نزدیک شدن به شاهین و دار و دسته‌اش به افراد کار درستی احتیاج داشت.
کسری خیره‌خیره نگاهش می‌کرد.
همتا از طرز نگاهش خوشش نیامد و با اخم روی گرفت.
پس از مکثی لب باز کرد.
- دیگه دارم شروع می‌کنم.
گوشه چشمی به دایی‌خان انداخت.
با اخم نگاهش می‌کرد، گویی منظورش را نگرفته.
نفس عمیقی کشید و کمرش را صاف‌تر کرد.
- قراره با شاهین وارد معامله بشم... به زودی.
اخم دایی‌خان پررنگ‌تر شد.
- اگه بهت نمی‌گفتم بیای، قرار نبود بهم بگی؟
همتا خونسرد جواب داد.
- می‌خواستم امروز بهتون بگم، منتهی شما عجله بیشتری داشتین.
پس از چندی به آرامی گفت:
- به فرزین گفتم مدارک رو جور کنه. فردا- پس فردا تموم میشه.
تا چندی پذیرایی را سکوت گرفت.
دایی‌خان بود که دوباره بحث را شروع کرد.
- تموم؟ اما ماجرا تازه شروع میشه همتا!
همتا آهی کشید و خیره به فرشی که قسمتی از پذیرایی را پوشانده بود، با لحنی سرد گفت:
- همین که وارد سازمانش بشم، برای من همه چیز تموم شده‌ست.
دور از چشم همتا نگاه مرموزی بین سه مرد رد و بدل شد.
دایی‌خان دستی به کتش کشید و گفت:
- بسیار خب. حالا که تصمیمت رو گرفتی پس بهتره این دو نفر رو هم با خودت همراه کنی.
همتا از فکر خارج شد و سرش را بالا آورد.
- نه. هر وقت زمانش شد بهتون خبر میدم.
کسی حرفی نزد.
- اگه کاری ندارید، من برم. باید همه چیز رو قبل رفتن آماده کنم.
طعم لحنش تلخ نبود؟
گرفته و غم زده؟
با افسوس و حسرت؟
دایی خان حرفی نزد.
رنگ نگاه او چه؟
سیاه نبود؟
گرفته؟
همتا از روی مبل بلند شد و رو به دایی‌خان گفت:
- پس فعلاً... باهاتون تماس می‌گیرم.
صدای سرد دایی خان شنیده شد.
- با راننده برو.
- ترجیح میدم پیاده برم.
دایی‌خان نگاهش را از افق قرض گرفت و به چشم‌های مصمم همتا دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #25
خیرگی نگاهشان داشت طولانی میشد.
همتا پلکی زد و تماس چشمی‌شان را قطع کرد.
بدون این‌که نگاه دیگری به کارن و شخص کناری‌اش بیندازد، از پذیرایی خارج شد.
عمارت را ترک کرد و بعد از چند دقیقه دو کوچه از عمارت فاصله گرفته بود.
غرق فکر بود.
فرزین را نزدیک یک سال‌ بود که می‌شناخت، او بود که شاهین را برایش معرفی کرد، ذات پلید و کثیفش را و فرزین بود که مهم‌ترین راز زندگی‌اش را برملا کرد!
که اسطوره‌اش را در پستوی ذهنش انداخت،
که ترک قلبش عمیق‌تر شد.
با عبور موتوری از کنارش به خود آمد.
صدای بلندش روی اعصابش رفت.
گوشی‌اش داخل جیب پالتویش لرزید.
آن را بیرون آورد.
حلال زاده!
فرزین با او تماس گرفته بود.
- چیه؟
صدای پشت خط جواب داد.
- حل شد.
پاهایش خشک شدند.
کنار خیابان بود و ماشین و موتورها بی‌وقفه حرکت می‌کردند‌؛ اما زمان برای او ایستاده بود.
امروزش چه با سر و صدا شروع شده بود!
چیزی نگفت.
کلام فرزین خودش انتها بود.
به مانند مرده‌ای گوشی‌اش را خاموش کرد.
هیچ حسی نداشت.
هم‌چنان از خلاء لبریز شده بود.
سرش را بالا برد و به آسمان سفید نگاه کرد، نورش چشم‌هایش را سوزاند.
متوجه نشد کی بغض کرد که بشکند؟!
قطره اشکش روی گونه‌اش چکید و سر خورد.
قطره‌ای گرم نشأت گرفته از آتشی که درونش را می‌سوزاند.
چشم‌هایش را بست.
شاهین، شاهین... .
با خشم چشمانش را باز کرد.
پلکش پرید و دست‌هایش مشت شد.
دیگر داشت تمام میشد، انتظارش تمام میشد، خیلی زود!
قبل از این‌که تاکسی بگیرد، قدم‌زنان شماره دایی‌خان را گرفت.
- می‌شنوم.
- لطفاً آدرس رو بهشون بدین.
دایی‌خان مردد گفت:
- به این سرعت؟
- بالاخره باید شروع میشد.
- پس یاسین رو... .
به میان حرفش پرید.
- نه. نمی‌خوام یاسین پاش به این ماجرا باز بشه.
دایی‌خان که گویی شوکه شده و تردید داشت، با مکث جواب داد.
- باشه؛ اما نخواه که بی افراد ولت کنم.
نگاهی به دو طرف خیابان انداخت.
ماشین مد نظرش را نمی‌دید.
زیر همهمه خیابان صدایش را بالا برد.
- اتفاقاً بهشون نیاز دارم. هر چند نفر که شد.
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #26
فرزین شناسنامه‌ها را روی میز پرت کرد و تکیه‌اش را به تکیه‌گاه مبل داد.
- این هم از مدارک.
همتا نگاه اجمالی به شناسنامه‌ها انداخت و گفت:
- کی قراره بریم؟
فرزین پوزخندی زد و با کنایه گفت:
- گفتم طلوع فردا پروازم می‌شینه.
سپس چشمکی زد که همتا گفت:
- پس نمی‌دونن ایرانی؟
فرزین ابروهایش را با تمسخر بالا فرستاد و پوزخندش پررنگ‌تر شد.
به کارن و کسری که در سکوت نظاره‌گر بودند، نگریست.
دوباره رخ در رخ همتا شد.
با چشم به شناسنامه‌های جعلی اشاره کرد و گفت:
- یکی بهرامه و یکی سعید. کتایون و مریم هم جور شدن، چه‌طوره؟
رقیه با شنیدن اسم کتایون تکانی خورد.
لقمه خیارش را به سختی قورت داد و عصبی رو به فرزین که زیر زیرکی نگاهش می‌کرد، گفت:
- کتایون؟!
فرزین تلاشی برای مخفی کردن لبخندش نکرد.
رقیه با دیدن شیطنت نگاهش جوش آورد و غرید.
- می‌دونستی از اسم کتایون خوشم نمیاد از قصد برام این رو گرفتی؟
فرزین با بی‌خیالی گفت:
- من از کجا باید یادم باشه تو از چه اسمی بدت میاد؟
رقیه جیرجیر‌کنان رو به همتا گفت:
- قسم می‌خورم از عمد این کار رو کرده.
بلافاصله خیارش را به سمت فرزین که مقابلش بود، پرت کرد.
فرزین خیار را در هوا گرفت و بی توجه به دهانی بودنش گازی به آن و چشمکی به رقیه زد.
رقیه در جواب نگاهش دندان به روی هم فشرد و با غیظ روی گرفت.
همتا کلافه چشمانش را بست و زمزمه کرد.
- بس کنین.
چشم غره‌ای به رقیه رفت و گفت:
- بچه شدین؟
رقیه با ضرب از روی مبل بلند شد و حرصی گفت:
- میرم ناهار رو آماده کنم.
فرزین گاز دیگری به خیار زد و گفت:
- بهترین کار رو می‌کنی.
رقیه که حال پشت سر همتا قرار داشت، رو به فرزین بی‌صدا لب زد.
- مرگ بخوری.
با رفتن رقیه، همتا دو تا از شناسنامه‌ها را به سمت کسری و کارن سر داد.
خیره به میز گفت:
- انتخاب کنید.
نگاهش را بالا آورد و در حالی که سمت میز مایل و انگشت‌هایش روی شناسنامه‌ها بود، چشم در چشمشان گفت:
- باید بدونید که حفظ هویت چه‌قدر مهمه، مخصوصاً توی این مورد.
صاف نشست.
- به انتخاب دایی‌خان اعتماد دارم؛ اما لازمه بگم که نمی‌خوام کوچک‌ترین خطایی، من رو از برنامه‌ام عقب بندازه.
کسری با نگاهی که روبه‌رویش را نشانه گرفته بود، گفت:
- برخلاف شما ما اولین تجربه‌مون نیست.
فرزین از حاضر جوابی مردی که تقریباً هم سن و سال خودش بود، جا خورد و پوزخندی زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #27
همتا نگاه خنثایی به کسری انداخت.
سنگینی نگاهش هم باعث نشد به او نظر کند.
مشخص بود این مرد برخلاف چهره آرامش زبان تندی دارد.
نگاهش را از او گرفت و هم زمان بلند شدنش کوتاه گفت:
- بعد از ناهار آماده می‌شیم.
فرزین لودگی کرد.
- بالاخره از این سگ‌دونی خلاص می‌شیم.
همتا غرید.
- هوی!
فرزین اهمیتی نداد و خیارش را تمام کرد.
همتا به سمت آشپزخانه که در پشت سرش قرار داشت و از سالن هم دید داشت، رفت.
رقیه را دید که با سر و صدا و غرغر، ظرف‌ها را روی اپن می‌گذاشت.
به اپن نزدیک شد و دسته بشقاب‌ها را برداشت.
رقیه نمک‌پاش را روی اپن کوبید و خطاب به همتا با خشم آرام غرید.
- من آخر این رو آدم می‌کنم.
همتا؛ اما با خونسردی لب زد.
- بهتره بهش توجه نکنی.
فاصله میز ناهارخوری و اپن زیاد نبود.
قاب‌ها را چید و دوباره سمت اپن رفت.
رقیه از آرنج به اپن تکیه زد و خفه غر زد.
- بهش بی‌توجه‌ای کنم؟ من بهش تاکید کردم اسمم رو کتایون رد نکنه، از قصد رفته این کار رو کرده.
- آه رقیه!
رقیه پشت چشمی نازک کرد و زمزمه‌وار گفت:
- تلافیش رو سرش درمیارم.
همتا چشمانش را در کاسه چرخاند و سرش را با تاسف تکان داد.
داخل آشپزخانه شد تا به غذا سر بزند.
رقیه در نزدیکی‌اش به یخچال تکیه زد و بحث را عوض کرد.
- حالا این‌ها به کنار... این دو خان زاده کین که معرفی نکردی؟
همتا خورشت داخل قاشق را مزه‌مزه کرد.
طعمش خوب بود.
- خودشون گفتن که... کسری هوشمند و کارن آقایی.
- مرسی واقعاً!
به طرفش رفت و بازویش را گرفت تا تمام حواسش را به خود جلب کند.
- واسه چی برای اون‌ها هم شناسنامه گرفتی؟ مگه قرار نبود سه نفری کار رو تموم کنیم؟
همتا به اجاق‌گاز تکیه زد و گفت:
- هوم تنها تنها؟
رقیه بی‌حوصله گفت:
- می‌گیری که منظورم رو... حالا بگو چی کاره‌ان؟
- هیچی بابا، دایی‌خان گفت خود دستن، می‌تونن کمک بزرگی بهم بکنن.
- تا چه حد؟
- خودم هم در عجبم. می‌‌بینیشون؟ چند ساله زیر نظر دایی‌خانن؛ ولی ما حتی یک بار هم ندیده بودیمشون.
رقیه حیرت زده چشم گرد کرد.
- چند سال؟ چه‌طور ما نفهمیدیم؟
همتا پوزخندی زد و شانه تکان داد.
- اون‌طور که ادعا دارن توی ماموریت‌ها سر می‌کردن... به ما که ربطی نداره. همین‌که وسط کار من لنگ نندازن کافیه.
پس از چندی رقیه گفت:
- دایی‌خان برای رفتنمون گیر نداد؟
همتا نیشخندی زد و سر قاشق را به بینی کوچک رقیه زد.
- تا کی می‌خواد گیر بده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #28
رقیه با اخم چربی سر دماغش را پاک کرد.
همتا قاشق را داخل سینک پرت کرد و ضربه‌ای به بازوی رقیه زد.
- زود باش ناهار رو آماده کنیم. باید هر چه سریع‌تر آماده بشیم.
رقیه عبوس گفت:
- گفته باشم من کتایون رو برنمی‌دارم!
پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخانه خارج شد.
***
بیشتر از چهار لقمه نتوانست بخورد.
اشتهایش کور شده بود و هیچ میلی نداشت.
آهی کشید و بشقابش را کمی به جلو سر داد؛ سپس از پشت میز بلند شد و بدون نگاه کردن به چشم‌هایی که دنبالش می‌کردند، لب زد.
- نوش جان.
سالن را به قصد اتاقش ترک کرد.
از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاقش شد.
اتاقی که هر چند کوچک بود؛ اما گنجایش زیادی برای تنهایی‌هایش داشت.
آه دوباره‌ای کشید، دلگرفته و افسرده شده بود.
افسردگی که قلب یخ زده‌اش را بیشتر منجمد می‌کرد.
روی تختش نشست.
به صدای نسیم نیاز داشت.
گوشی‌اش را برداشت و شماره‌اش را گرفت.
دومین بوق به سومی نرسید که صدای دلخور نسیم لبخند بی‌جانی به لب‌هایش تزریق کرد.
- سلام.
از پشت روی تخت افتاد.
پاهایش هنوز سختی موکت را حس می‌کرد.
از سکوتش نسیم دوباره گفت:
- همتا؟
- دلتنگت شدم.
اندکی سکوت شد.
صدای آه نسیم دلش را فشرد.
- خودت پرتم می‌کنی.
چشمانش را بست.
کاش هیچ محدودیتی نبود، هیچ مرزی.
- خوبی؟
نسیم پوزخند عصبی زد و گفت:
- به نظرت؟
- اگه نظر من رو بخوای باید خوب بمونی، همیشه خوب بمونی... باشه؟ قول میدی؟
- چه‌طور خوب بمونم؟ می‌فهمی عمه شده بلای جونم؟ اوف بوی پشگل گرفتم.
خنده‌اش گرفت، خنده‌ای تلخ! تلخی‌ای که چشمانش را پر و گونه‌هایش را از اشک خیس کرد.
- خوب بوییه که، مگه عاشقش نبودی؟
جیغ حرصی نسیم هق‌هق بی‌صدایش را بلند کرد.
با دندان گرفتن لب پایین‌اش سعی کرد گریه‌اش را کنترل کند؛ اما بی‌فایده بود.
نمی‌خواست نسیم را متوجه کند.
- آبجی؟
بغضش اجازه نداد حرفی بزند پس تو گلو گفت:
- هوم؟
- آه خیلی دلم برات تنگ شده. برای شهر، برای هوای خفه‌اش، حتی برای اون دختره‌ی پررو... خوبین؟
حال نسیم هم بغض داشت.
با این تفاوت که او مخفی نمی‌کرد و به مانند آب زلال بود.
حال دل همتا خیلی وقت بود که گل آلود شده بود.
هیچ چیزی از درونش مشخص نبود.
گوشی را از گوشش فاصله داد.
دستش را روی دهانش گذاشت و چشمانش را با فشار بست.
گریه‌اش تمامی نداشت که، دلش پر بود و صدای نسیم تلنگری بود تا ببارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #29
دفترهای نقاشی پر است از سیب‌های سرخ.
دفتر نقاشی من؛ اما برگ نداشت!
در عوض دفتر زمانه باز شد و قلم بخت شروع به نگاشتن کرد.
سیب تو را سرخ کشید و مال من را ولی زرد و نزار.
فرق من با تو اینست:
قلم من مرگ را رنگ می‌زند و قلم تو زندگی را به تصویر می‌کشد.
تفاوت‌ها این‌جاست!
همه بعد از مرگ کفن پوش می‌شوند.
من؛ اما کفن لبخندهایم شده‌ام؛ زیر خاک‌های گذشته!
نفس عمیقی کشید و گوشی را روی گوشش گذاشت.
در جواب (الو؟ الو؟) نسیم تندی گفت:
- بعداً بهت زنگ می‌زنم.
صدایش آن‌قدر پایین بود که بغضش شنیده نشود.
تماس را قطع کرد و گوشی را روی سکوت گذاشت.
سینه‌اش سنگین بود و حس خفگی می‌کرد.
سقف پایین آمده بود یا دنیا برای او تنگ شده بود؟
چشمانش را دوباره بست که تقه‌ای به در اتاقش خورد.
حدس این‌که چه کسی پشت در است، سخت نبود.
حرفی نزد.
دستگیره کشیده و رقیه وارد اتاق شد.
- این چه وضع خوابیدنه دیوونه؟
در را بست و به تخت نزدیک شد.
- رفتی، بین سه تا نرینه، غذا کوفتم شد. فرزین هم هی حرصم می... .
با دیدن مژه‌های خیس همتا ساکت شد و ایستاد.
برای این دخترِ تنها می‌مرد.
سینه‌اش از آهی خالی شد و روی تخت نشست و با ملایمت اشک‌هایش را پاک کرد.
- نبینم غمت رو رفیق.
شروع به نوازش موهای سیاهش کرد.
- همتا، خانومی؟
- ... .
- حالا که دیگه داریم به آخرش می‌رسیم، نباید کم بیاری.
همتا بدون باز کردن چشمانش اخم کوچکی کرد و تخس گفت:
- کم نیاوردم... فقط دلم پره.
- مخزنت میشم.
جوابش آه همتا شد.
هوای این اتاق را از آه ساخته بودند.
رقیه نیز به کمر روی تخت دراز کشید.
دستانش را بالش سرش کرد.
قدش کوتاه‌تر از همتا بود.
حتی نسیم چند سانت از او بلندتر بود.
با پایی که زمین را لمس نمی‌کرد و تقریباً معلق بود، به ساق پای همتا زد و خیره به سقف گفت:
- به آخرش که رسیدیم، برای شروعمون جشن می‌گیریم.
سرش را روی دستانش چرخاند و با لبخندی تلخ به همتا که حال نگاهش به سقف بود، گفت:
- برای مرگ شاهین جشن می‌گیریم!
***
چای به گلوی رقیه پرید. طولی نکشید که صدای بلند و جیغ مانندش سالن را پر کند.
- عمراً!
همتا نگاه کوتاهی به فرزین کرد.
او نیز حیرت زده می‌نمود؛ اما نسبت به رقیه آرام‌تر بود.
فقط چشمانش از بهت و حیرت گرد شده بود.
رو به رقیه گفت:
- ببین ما چاره‌ای نداری...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #30
رقیه فنجانش را روی میز کوبید و از روی کاناپه با ضرب بلند شد که حرف همتا نا تمام ماند.
با خشم به فرزین که حال لب‌هایش با شیطنت کج شده بود، نگاه کرد.
دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
- بمیرم هم صیغه این یالغوز نمیشم.
فرزین جبهه گرفت.
- ترمز کن، ترمز کن. فکر نکن من هم عاشق سینه چاکتم که هیچی نمیگم. اگه از لحاظ عقلی ناقصی امیدوارم گوش‌هات درست شنیده باشن. همتا گفت برای مدتی مجبوریم هم رو تحمل کنیم که خب برای من ضرر این همراهی بیشتره. کی می‌خواد تو رو بگیره آخه؟
رقیه با چشمانی ورقلمبیده دهانش را باز کرد.
صدایش ولی از حرص بالا نمی‌آمد.
کاش می‌توانست یک مشت نثار این مردک از خودراضی بکند.
فرزین خونسرد لب زد.
- ببند سرمون گیج رفت.
دهان رقیه خود به خود بسته شد.
نه به خاطر حرفش؛ بلکه از حرص آن را بست و لب‌هایش را محکم به‌هم فشرد.
رنگش کبود شده بود و اکسیژنی برای نفس کشیدن نمی‌یافت چرا که از نظرش مرد کثیفی به نام فرزین رسولی هوای خانه را به نجاست کشانده بود.
همتا جرعه‌ای از چایش را نوشید و خطاب به رقیه آرام گفت:
- بشین.
رقیه منفجر شد.
- بشینم؟ ببین همتا رفاقت جدا، کار جدا. من زن این ن... می.. شم!
فرزین: بَهَ مگه بوته‌ام که هی این‌ این می‌کنی؟ ببین کفرم رو درنیار!
رقیه با صدای بلند خنده هیستریکی کرد و گفت:
- حیف بوته. به بوته‌ها برنخوره پشگل‌ها رو بهش نسبت دادن.
فرزین اخم درهم کشید و به مانند بچه‌ها رو به همتا که در کمال آرامش عصرانه‌اش را می‌خورد، گفت:
- یک چی بهش میگم‌ها!
رقیه تخس جواب داد.
- بگو بگو. جرئت داری بگو دیگه.
فرزین بی‌شرمانه انگشت وسطش را بالا آورد که رقیه از کوره در رفته خم شد و دمپاییش را یک ضرب بیرون کشید و به سمت فرزین پرت کرد.
فرزین لنگ دمپایی را از هوا گرفت و برای بیشتر حرصی کردنش انگشت‌های هر دو دستش را بالا آورد.
رقیه نفسی گرفت و جیغ مانند گفت:
- خیلی بی‌شخصیتی!
نفس‌نفس میزد.
از این مرد متنفر بود.
حال همتا و بقیه از او توقع داشتند زن صیغه‌ایش شود؟
زن او؟!
کسی که عهد و تعهد برایش اهمیت نداشت؟
زیر هیچ دین و بندی نمی‌رفت؟
محال بود چنین خبطی بکند.
زن شاهین میشد؛ ولی زن فرزین... ابداً!
با بی‌زاری به فرزین نگاه کرد.
داشت با خونسردی چایی‌اش را می‌خورد.
از او متنفر بود، متنفر.
بیشتر از تمام سوسک‌ها از او چندشش میشد.
مردک ع×و×ض×ی پست فطرت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
93
بازدیدها
2K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین