. . .

انتشاریافته رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
c4fa23_23Negar-۲۰۲۳۰۳۲۳-۱۰۵۹۳۱.png

رمان: در بند زلیخا (جلد اول)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، جنایی
ناظر: @MoOn!
خلاصه:
مرگ جان یکی را نمی‌گیرد؛ بلکه نفس کسی را سرد و نفس‌ بازمانده‌ها را سردتر می‌کند.
انفجاری که جان گرفت! دختری را یتیم کرد و مادری را... .
شلیک گلوله‌هایی که دختری را تنهاتر کرد و پدری را... .
حال هفده سال از آن واقعه‌های تلخ می‌گذرد. با ورود شخصی مرموز، خاک‌ دیروزها کنار رفته و دلیل مرگ پدر و مادری که به ظاهر حق بود، روشن می‌شود و خیلی از ناحق‌ها آشکار می‌شوند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #11
- گوش کن دختر، داوودی همین که دست گذاشت روی چنین انتخابی، مرگ خودش رو امضا کرد. به اندازه کافی مدرک هست تا حداقل حبس ابد رو بیوفته... تو می‌کشی کنار چون... .
(چون)ش را بلندتر گفت چون همتا قصد اعتراض کرد.
دایی‌خان ادامه داد.
- به فکر خواهرت باش.
- نمی‌تونین با وسط کشیدن نسیم منصرفم کنین.
- تو بی‌خیال میشی همتا.
- اما... .
دایی خان بی‌توجه به حرفش ایستاد که همتا ساکت شد.
- اومدم ببینم چه‌طوری...
با ابروهایی بالا رفته حرفش را کامل کرد.
- ظاهراً خوبی.
همان‌طور که به سمت در می‌رفت، موکد؛ اما آرام لب زد.
- استراحت کن.
سپس از اتاق خارج شد.
همتا با فکی منقبض و دستی مشت شده خشمش را کنترل کرد.
لااقل تصور داوودی در پشت میله‌های زندان کمی آرامش می‌کرد، البته فقط کمی.
در این دفعه، بدون کسب اجازه‌ای باز شد.
همتا پشت چشمی برای یاسین نازک کرد.
یاسین با این حرکتش تک‌خندی زد و با پیش آمدنش در را بست.
- ردت کرد نه؟
همتا تهدیدوار گفت:
- به اندازه کافی اعصابم ضعیف شده یاسین.
- واو!
همتا چشم غره‌ای برایش رفت که یاسین با خنده گفت:
- خب بابا نمی‌خوام منفجرت کنم.
- خوب می‌کنی.
یاسین صندلی چوبی را چرخاند و نشست؛ به گونه‌ای که تکیه‌گاه مقابل سینه‌اش بود.
دستانش را روی تکیه‌گاه و چانه‌اش را روی دستانش گذاشت.
چشمکی زد و گفت:
- به خودش بسپار. همین فردا، پس‌فردا کلکش رو می‌کنه، می‌دونی که بابا صبر نداره.
- حرصم از اینه که من رو کمتر از داوودی می‌بینه.
یاسین از شنیدن حرفش جا خورد و صاف نشست.
- جان؟! بابا تو رو کوچیک ببینه؟ دِکی، من که پسرشم مثل تو بهم بها نمیده.
همتا پوزخند کم‌رنگی زد و گفت:
- پس ببین چه‌قدر بدبختی.
یاسین سفیهانه نگاهش کرد.
این دختر زبانش عقرب داشت.
بحث را عوض کرد، از اول هم بحث خوبی را شروع نکرده بود.
می‌دانست همتا چه‌قدر روی اطرافیانش حساس است، در موردش شنیده بود که هشت سال زیر نظر پدرش بوده.
کسب هشت سال تجربه در کنار دایی‌خانی که جدا از حیطه کاری‌اش در کارخانه، دشمنان زیادی داشت، کم نبود.
دشمنانی که خواهان خونش بودند، مرگش.
می‌دانست برای این‌که با این دختر برابر شود بایست هشت سال تجربه کسب کند.
هشت سال تهدید بشنود، تازه دو سال میشد که مادرش و ایتالیا را ترک کرده و نزد پدرش آمده بود.
با ورودش به ایران با این دختر مواجه شد، بماند که اوایل چندی خشک و جدی بود؛ مثل سخت پوستان رویه‌ای سخت و نفوذناپذیر داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #12
بماند که چه‌قدر از او متنفر شده بود؛ ولی حال همه چیز متفاوت بود.
مقابلش همان دختر قرار داشت، بدون در نظر گرفتن جنسیتش انسانی رفتار می‌کرد که عوض آهنگ دادن به صدایش، مرام را بانگ می‌کرد و به جای بازی با بدنش، گام‌هایی محکم برمی‌داشت.
به پدرش حق می‌داد اگر توجه مضافی به او می‌کرد.
چند باری شنیده بود که پدرش اعتراف کرده بود اگر با همسرش بیشتر دوام می‌آورد و صاحب دختری میشد، قطعاً مایل بود دختری هم‌چو همتا داشته باشد.
- پات چه‌طوره؟
همتا آهی کشید و کلافه گفت:
- تا حالا بیشتر از ده بار این جمله رو شنیدم... خوب.
- مطمئن؟
همتا خیره به دیوار روبه‌رویش لب زد.
- فقط نگران نسیمم. دیشب رو چه‌طوری گذرونده؟
- دختر تو خیلی حساسی. نا سلامتی اون شاغله‌‌ها، بالغه و یک زن کامل، بچه که نیست این‌طوری رفتار می‌کنی.
- آه، اون برای من همیشه بچه‌ست.
یاسین پوزخندی زد و با نیش و کنایه گفت:
- چه مادر جوونی!
همتا تنها پوزخندی تلخ زد.
قرار که نبود همه از زندگی‌اش بدانند که در ده سالگی مادر شد.
عزادار کودکی‌اش شد؛ اما برای خواهرش بزرگ شد.
هیچ کس حق نداشت گذشته‌اش را بخواند.
- فروزان رفته بیمارستان؟
- اوهوم.
- رقیه کجاست؟
یاسین عوض جوابش دوباره طعنه زد.
- یعنی شما زن‌ها رو اگه یک جا بند کنن‌ها از فضولی به آخرت می‌پیوندین.
همتا بلافاصله جواب داد.
- و شما مردها رو اگه دهنتون رو ببندن، دماغتون شروع به غرغر می‌کنه.
یاسین خنده کوتاهی کرد.
همتا چهره‌اش را از نظر گذراند، چهره‌ای که زیادی به پدرش شباهت داشت.
گویی دایی خان را ترجمه کرده باشند، همان چشم‌های سبز رنگ را داشت.
چهره سفیدش را ولی از مادر به ارث برده بود چرا که دایی خان گندم‌گون بود.
هیکل عضلانی و استخوان بندی محکمش را نیز مدیون پدرش بود.
شانه‌هایی پهن و قدی بلند، البته که دایی‌خان هیکلی‌تر می‌نمود.
به هر حال او از نسل مردان قدیم بود.
با رفتن یاسین دگر بار تنها شد، باز هم خوابش می‌آمد.
این اواخر زیاد بی‌خوابی کشیده بود.
با این همه، فکر و خیال باز هم رهایش نمی‌کرد.
نسیم را چه می‌کرد؟
درست بود که نوزده سال سن داشت؛ ولی به اندازه یک مادر می‌دانست که این دختر زیادی حساس و شکننده است.
باید هر چه سریع‌تر به ساختمان خودش برمی‌گشت... .
چهل و هشت ساعت دیگر نیز گذشت.
در شب اول که بالاجبار ماندگار شد، با نسیم تماسی گرفت.
تا بگوید در پی خانواده رقیه‌اند.
چنین پیشنهادی را خود رقیه داد و الا علاقه‌ای به زیر و رو کردن زندگی رقیه نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #13
زیر نگاه تیز و شکاکش سعی کردند بی‌تفاوت عمل کنند.
رقیه آرام و بی‌حرف به طرف پله‌ها رفت.
صورتش هنوز هم ردی از کبودی‌ها را داشت.
همتا نیز با لنگ زدن‌هایش پشت سر رقیه گام برداشت.
نسیم بالاخره به نگاه ریز شده‌اش پایان داد.
دست به سینه شده و آرام لب زد.
- این چه ریختیه که واسه خودتون درست کردین؟
نگاهی بین رقیه و همتا رد و بدل شد.
رقیه خونسرد خطاب به همتا زمزمه کرد.
- من خسته‌ام.
سپس با بالا رفتن از پله‌هایی که به طبقه بالا ختم میشد، پیچاندن نسیم را به همتا سپرد.
نسیم به سمت همتا رفت.
نگاهی به سرتاپایش انداخت.
سوالی که در ذهنش جولان می‌داد را به زبان آورد.
- چرا لنگ می‌زنی؟
همتا آهی کشید و بی‌حوصله گفت:
- چیزی نیست. پام پیچ خورده.
- دوباره با ولگردها درگیر شدین؟
- بی‌خیال.
نسیم خواست اعتراضی کند که همتا تندی گفت:
- میشه برای من تشک و پتو بیاری؟ با این پا نمی‌تونم برم بالا.
- همتا فکر نکن نمی‌فهمم یک چیزی رو داری از من مخفی می‌کنی.
- گفتم که چیزی نیست.
- پس رقیه چه‌اش بود؟
همتا اندکی درنگ کرد. لعنت به داوودی.
نفسش را رها و دروغی سرهم کرد.
- خواستن کیفش رو بزنن.
نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد.
- شما دو نفر آدم نمی‌شین.
همتا گوشه‌های چشمش را فشرد و لب زد.
- میاری؟
نسیم نفسش را صدادار خارج کرد و به سمت پله‌ها رفت.
همتا با نگاهش دنبالش کرد.
چه خوب بود که زیاد پیله نمیشد.
تمایلی به دروغ گفتن نداشت، آن هم برای خواهرش؛ ولی گاهی بیان حقیقت جان می‌ستاند.
با این‌که از نظر خودش خوب استراحت کرده بود؛ اما مجبور شد چند روز دیگر نیز خانه نشین شود.
از روی مبلی که نزدیک شومینه قرار داشت و در این چند روز حکم تختش را داشت، بلند شد.
کمرش کرخت شده بود.
چرخ کوتاهی به کمرش داد و چند حرکت کششی رفت.
احساس بهتری داشت.
پایش دیگر به مانند قبل تیر نمی‌کشید.
از صدقه سری تغذیه‌های آب‌دار و خوبش سرگیجه‌اش نیز بهتر شده بود.
حال زمان ملاقات بود.
بایستی فرزین را می‌دید.
حرف‌های ناگفته‌شان هنوز ادامه داشت، ساعت هفت نشده ساختمان را ترک کرد.
قصد نداشت در زمان بیداری آن دو جیرجیرک خارج شود و غرغرهایشان را به جان کشد.
در اصلی را باز کرد که نور سفیدی چشمانش را زد.
آسمان تماماً با ابرهای سفید پوشیده شده بود و هوا را به تدریج سردتر می‌کرد.
برف باریده شده از دیشب، جاده و پیاده‌روها را سفید کرده بود.
درخت‌های کنار پیاده‌رو نیز پوشیده از برف بودند.
دما پایین و هوا به شدت سرد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #14
نفس عمیقی کشید و بازدمش با بخار خارج شد.
دستانش را درون جیب‌های پالتوی گرمش فرو کرد.
ترجیح داد عوض رانندگی، تاکسی کرایه کند.
تا رسیدن به زندان، نزدیک یک ساعت زمان می‌برد.
چادر نسیم را داخل کیفش گذاشته بود.
با این‌که نسیم نسبت به او کوتاه‌تر بود؛ ولی اختلاف قدیشان به اندازه‌ای نبود که نتوانند لباس‌هایشان را رد و بدل کنند.
ماشین توقف کرد، پس از حساب کردن کرایه به آرامی و با احتیاط پیاده شد.
لعنتی هنوز هم لنگ میزد و نمی‌توانست وزنش را روی پایش بگذارد، از این وضعیت خسته شده بود.
چادر را سرش کرد و با انجام کارهای مربوطه، وقت ملاقات را گرفت.
روی صندلی که پشت سد شیشه‌ای قرار داشت، نشست.
در آن چهاردیواری تمام چشم‌ها به سوژه مقابلشان زل زده بودند.
کسی به شخص کناری‌اش توجه نمی‌کرد.
او نیز برایش همهمه‌ها و رفت و آمد افراد اهمیتی نداشت.
به تلفن کنارش نگاه کرد.
چندمین دفعه بود که به این‌جا می‌آمد؟
آهی از کلافگی کشید که با قرار گرفتن مردی در روبه‌رویش نگاهش را بالا آورد.
بالاخره آمد.
فرزین با لبخندی مسخره روی صندلی‌اش جای گرفت.
اشاره‌ای به تلفن کنار همتا کرد و خودش نیز گوشی را برداشت.
همتا گوشی را کنار گوشش نگه داشت.
فرزین طعنه زد.
- یادی از ما کردی. گفتم فراموش شدیم.
همتا با جدیت گفت:
- مسخره بازی رو بذار کنار، به حسام زاده گفتم کارهات رو انجام بده که این چند ماه رو کوتاه کنند، تا چند روز دیگه بیرونی.
فرزین که گویی منتظر این حرف بود، با رضایت سری تکان داد.
همتا چشمانش را بست.
با وجود ضعیف بودن اعصابش؛ اما تن صدایش را کنترل کرد.
- فرزین؟
- جانم؟
همتا چشم در چشمش خشن گفت:
- بار آخر بود که گندهات رو جمع کردم. اگه یک دفعه دیگه پات بلغزه، دیگه کاری از دست من ساخته نیست.
به شیشه نزدیک شد و ادامه داد.
- پس فکر اشتباه نکن که بهت محتاجم و زرت‌زرت درت میارم. حوصله طولانی شدن راهم رو ندارم؛ اما این به این معنی نیست که تو تنها راهمی. شده تی‌کش شاهین بشم تا وارد سازمانش بشم، میشم؛ ولی دیگه تویی وجود نداری.
فرزین تک‌خندی زد و گفت:
- خب بابا چرا یک‌دفعه جوش آوردی؟ توپت پر بود اومدی این‌جا؟
- خفه شو. می‌فهمی چند دفعه‌ست که به خاطرت میام این‌جا؟
فرزین بی‌تفاوت شانه‌هایش را تکان داد.
به سمت تکیه‌گاه پایین شیشه خم شد و از آرنج به آن تکیه زد.
- قرار نیست هر بی‌پدری که برای من شاخ کشید ساکت بمونم.
- آه فرزین!
سکوتش باعث شد ادامه دهد.
- چند سالته؟
فرزین با این‌که متوجه سوال نابه‌جایش نشد؛ اما جواب داد.
- سی و یک. چه‌طور؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #15
- تو هیچ وقت قرار نیست بزرگ بشی، نه؟ سر و کله زدن با پسر بچه‌ها، بالغ بودنت رو نشون نمیده.
فرزین با نیش‌خند گفت:
- باس اون پسر بچه‌ها رو ادب کرد.
- اما ما کار مهم‌تری داریم، امیدوارم یادت نره.
سپس آه دوباره‌ای کشید و ایستاد.
بی‌حوصله گفت:
- فقط اومدم بگم تا چند روز دیگه کارهات تموم میشه.
منتظر نماند و گوشی را سرجایش گذاشت.
بی‌توجه به نگاه شیطانی فرزین عقب گرد کرد.
این پسر هیچ‌گاه قرار نبود مرد شود.
به محض خروجش از زندان چادر را از سر بیرون کشید.
***
دایی خان فنجانش را روی میز شیشه‌ای گذاشت.
چشم در چشمشان شد و پس از درنگی گفت:
- بسیار خب، کمکتون می‌کنم؛ اما...
نفسی گرفت و در ادامه حرفش اضافه کرد.
- همتا نباید بفهمه شما کی هستین. اگه به هویتتون پی ببره، همه چیز خراب میشه.
دو مرد در سکوت نگاه کوتاهی به هم انداختند.
***
نسیم با چهره‌ای عبوس، دست به سینه نگاهش کرد. همتا؛ اما با بی‌تفاوتی مشغول جمع کردن چمدانش شد.
- باشه، بی‌خیال این میشم که داری محترمانه پرتم می‌کنی؛ ولی لطفاً مراقب خودت باش. خواهشاً مثل سری قبل نشه که اومدم و دیدم تا دو روز پیدات نشد.
همتا با بستن چمدان بلند شد و رو به نسیم ایستاد.
چمدانش را به طرفش گرفت و گفت:
- وسایلت رو داخلش چیدم. شب‌ها هم ساعت هشت بهت زنگ می‌زنم. بهونه هم نداریم که شارژ گوشیم تموم شد، خواب بودم، در دسترسم نبود. درسته که خونه عمه جات امنه؛ ولی لازمه که خیالم ازت راحت باشه.
نسیم تک‌خند عصبی زد و گفت:
- بابا من که نمی‌خوام برم، خودت داری مجبورم می‌کنی.
- نیاز داری کمی استراحت کنی.
نسیم حرصی گفت:
- مثلاً تا الآن چی‌کار می‌کردم؟ فشار دانشگاه رومه؟ به شوهر و بچه‌‌هام می‌رسم؟ چی‌کار می‌کنم جز خوردن و خوابیدن؟
- همین که دست به قلم میشی خودش انرژی می‌گیره. با من هم بحث نکن، بگیرش.
و به چمدان اشاره کرد.
نسیم به چمدان چنگ زد و نالید.
- روستا خیلی سرده!
همتا همان‌طور که او را به طرف در اتاق هدایت می‌کرد، لب زد.
- لباس گرم برات گذاشتم.
نسیم پا به زمین کوبید و صدایش را بالا برد.
- همتا!
همتا دستگیره را کشید و نسیم را از اتاق خارج کرد.
می‌دانست نسیم بیشتر از او از روستا بی‌زار است؛ ولی چاره‌ای نداشت.
باید خانه را خلوت می‌کرد.
به هیچ عنوان نمی‌خواست نسیم هم وارد این ماجرای کثیف شود.
هر چه دورتر و غریب‌تر باشد، به نفعش بود.
نبایست از قضیه‌ای که نزدیک یک سال ذهنش را درگیر کرده بود، بویی می‌برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #16
از پله‌ها پایین رفتند.
سالن آن‌قدری وسعت نداشت که رقیه در دیدرسشان قرار نگیرد.
رقیه که روی کاناپه مشغول تماشای سریال تلوزیونی بود، با شنیدن صدای قدم‌هایشان از کمر چرخید و آرنجش را روی تکیه‌گاه گذاشت.
چهره گرفته و عبوس نسیم و خونسردی همتا به او فهماند اوضاع همان‌طور پیش رفته که حدسش را میزد.
با این‌که نسیم و همتا از یک پدر و مادر بودند و شباهت زیادی به‌هم داشتند؛ اما تفاوت‌هایی نیز بینشان موج میزد.
جفتشان لاغر و اندامی بودند، با این تفاوت که همتا بابت قد کشیده‌اش اندامی‌تر به نظر می‌رسید.
همچنین دماغ قلمی و صورت نسبتاً کشیده‌اش نیز او را بیشتر به پدر خدابیامرزش شبیه می‌کرد.
هر چند نسیم هم شباهت‌هایی به پدرش داشت.
سیاهی چشم‌هایش را هر دو خواهر به ارث برده بودند.
با تمام این‌ها فرق اصلی که کور کننده بود، روحیه‌شان بود.
همتا با این‌که کمتر از سی بهار دیده بود؛ ولی به گونه‌ای رفتار می‌کرد گویی قرن‌هاست تجربه دارد.
به همان اندازه که خواهر بزرگ‌تر سخت و نفوذناپذیر بود، نسیم نرم و شکننده می‌نمود و همین مورد همتا را به شدت نگران می‌کرد.
هم‌چو مادری که در تربیت فرزندش کم کاری کرده، خود را سرزنش می‌کرد؛ چرا که می‌دانست شکستنی‌ها بالاخره می‌شکنند و هیچ نمی‌خواست اتفاقی برای نسیم بیوفتد.
رقیه نیشخندی زد و از روی کاناپه بلند شد.
به طرفشان رفت و گفت:
- می‌بینم رفتنی شدی.
نسیم چشم غره‌ای حواله‌اش کرد و غر زد.
- آخر هم نفهمیدم چه سری بینتونه که فقط من غریبه‌ام.
بغض داشت؛ اما قصد شکستنش را... نه.
بیشتر از هر کسی به همتا اعتماد داشت.
مگر غیر از او چه کسی را داشت؟
خواهری که برایش هم پدری کرد و هم مادری.
اگر پدر نداشت تا برایش کوه شود، همتا را داشت.
اگر مادری نبود تا برای کودکی‌اش لالایی بخواند، همتا را داشت.
اگر برادرانه‌ای ندیده بود، همتا را داشت که غیرت به رخ کشد و برادر شود؛ اما تصور این‌که این خواهر همه چیز شده به او تکیه نمی‌کرد، آزارش می‌داد.
می‌دانست فرقش با او زمین تا آسمان است؛ ولی این جدایی‌ها را نمی‌خواست.
این فاصله‌هایی که به او هشدار می‌داد.
بچه نبود که نفهمد خواهرش زیر پوستی اقداماتی انجام می‌دهد.
اقداماتی که قطعاً خطرناک بود؛ اما مرموز بودن کارش هنوز که هنوز است برایش روشن نشده بود.
به رقیه نگاه کرد، دختری که چند سالی میشد هم خانه‌شان شده بود.
به گونه‌ای سه خواهر بودند.
زندگی‌اش را در حد چند جمله می‌دانست.
یتیم پرورشگاه بوده و حال به دنبال خانواده‌اش است؛ ولی هنوز در بی‌خبریشان سیر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #17
فرق چندانی با او نداشت.
او هم یتیمی را چشیده بود. منتهی او همتا را داشت؛ ولی رقیه... .
نفس عمیقی کشید.
پافشاری در برابر همتا بی‌فایده بود.
ناچاراً به سمت خروجی سالن رفت.
رقیه از شانه به دیوار راهرو تکیه زد و گفت:
- خوش بگذره... با گوسفند و گاوها!
نسیم دندان قروچه‌ای کرد، اشک به چشمانش نیش زد.
چرا محرم اسرار خواهرش نبود؟
یعنی آن‌قدر ضعیف بود؟
پیش از این‌که متوجه چشمان پرش شوند، از خانه خارج شد.
همتا دست روی شانه‌اش گذاشت و چرخاندش.
- نبینم ناراحت باشی‌ها.
نسیم حرفی نزد.
رقیه با خنده‌ای مصنوعی جلو رفت و نسیم را به آغوش کشید.
زیر گوشش لب زد.
- دیوونه‌ای؟ دو دقیقه فرصت داری هوای پاک به ریه‌هات بدی. من که از خدامه از این شهر و مردم بت صفتش فاصله بگیرم.
نسیم پوزخند محوی زد و با سری افتاده منتظر ماند.
همتا گفت:
- ماشین پایین منتظره، می‌خوای تا دم در بیایم؟
پوزخند دوباره نسیم دور از چشم نماند.
با تلخی گفت:
- مشخصه خیلی عجله داری، مزاحم نمیشم.
آهی کشید و خواست عقب گرد کند که همتا با اخم به بازویش چنگ زد.
- حرف چرند تحویلم نده. مطمئن باش خودم هم نمی‌خوام بری؛ اما... .
و امان از این اماهایی که خودشان هوار بودند.
نسیم در برابر سکوتش با بی‌صبری گفت:
- چه‌کاریه؟ هان؟ چه‌کاریه‌ که من ازش بی‌اطلاعم؟ هر دفعه هم باید برم پی نخود سیاه؟
نگاهی به هر دویشان کرد و گفت:
- شما دارین چی‌کار می‌کنین؟
همتا بی‌توجه به حرفش روپوش گرمش را از کمد جالباسی- کفشی که کنار در قرار داشت، برداشت و پوشید سپس هم زمان با بیرون آمدنش لب زد.
- همراهیت می‌کنم.
***
رقیه در هال را بست و با برداشتن چند قدم خود را به همتا رساند.
- گفتی همین نزدیکی‌هاست دیگه؟
همتا روی کاناپه نشست.
گوشی‌اش را از روی میز برداشت و هم زمان چک کردنش جواب داد.
- آره. احتمالاً یک ربع دیگه برسه.
- اوه پس من برم لباس‌هام رو عوض کنم.
سپس به طرف پله‌ها رفت.
نرسیده به پله‌ها لحظه‌ای ایستاد و گفت:
- راستی راستی! واسه شام چی‌کار کنیم؟
همتا هم‌چنان نگاهش میخ صفحه گوشی بود که گفت:
- نیومده واسه مهمونی، حالا یک چیزی سرهم می‌کنیم.
رقیه شانه‌ای تکان داد و از پله‌ها سریع بالا رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #18
همتا پس از چندی گوشی‌اش را خاموش کرد و روی میز گذاشت.
در خروجی مقابلش قرار داشت.
پا روی پا انداخت و خیره به در نفس عمیقی کشید.
امیدوار بود این خلوت آخرین خلوتی باشد که مجبور به دور کردن خواهرش میشد.
پایین آمدن رقیه هم زمان با به صدا در آمدن زنگ آیفون بود.
همتا از روی کاناپه بلند شد و به لباسش که تا بالای زانویش می‌رسید، دستی کشید.
رقیه نیم نگاهی به او انداخت و سپس به طرف در گام برداشت.
همتا حرکتی به خود نداد، از همان‌جا به در چشم دوخت.
رقیه در را باز کرد که صدای شلوغ فرزین سکوت را شکست.
- اوه ببین کی رو می‌بینم! دلتنگم نشدی جغله؟
رقیه پشت چشمی نازک کرد و در را بیشتر باز کرد تا فرزین داخل شود.
فرزین وارد شد و چشم در چشم همتا لبخند شروری زد.
پرسید.
- خانوم رو که معطل نکردم؟
همتا خسته از کولی بازی‌هایش نفسش را آه مانند خارج کرد و نشست.
بی‌خود برایش احترام قائل میشد.
بایست به مانند بت با او رفتار می‌کرد.
بیشتر از این لایقش نبود.
فرزین مقابل همتا روی کاناپه جای گرفت و دست‌هایش را روی تکیه‌گاه گذاشت.
نگاه اجمالی به اطراف انداخت و طعنه زد.
- هنوز هم که این سگ دونی رو عوض نکردین.
رو به همتا ادامه داد.
- نفست نمی‌گیره؟
رقیه کنار همتا نشست و در جوابش گفت:
- فکر نکنم بحث ما به سلیقه تو ربط داشته باشه.
شکلاتی از داخل ظرف روی میز برداشت و هم زمان این‌که داخل دهانش می‌کرد، سرد گفت:
- شاید هم هست و من بی‌خبرم.
فرزین به زدن پوزخندی اکتفا کرد؛ اما نگاهش میل درونش را روشن می‌کرد که چندی مایل است دهان این دختر را ببندد.
همتا همچنان در سکوت با نگاه عصبی‌اش به فرزین خیره بود.
این پسر دوباره دست به خال و تتو زده بود.
آستین لباسش بالا رفته بود و می‌توانست نقش پیچیده تتویی را روی ساعدش تا زیر آستینش ببیند که قطعاً این نقش تا بازویش هم می‌رسید.
پشت گوشش تتو عقرب سیاه خودنمایی می‌کرد و به گوش چپش پیرسینگ حلقه مانند زده بود.
با این‌که هیکل چهارشانه و درشتی داشت؛ اما رفتارش او را زیادی بچه و خام نشان می‌داد.
اوقاتش را با یقه به یقه شدن الواط و ولگردها تلف می‌کرد.
اگر به او نیاز نداشت، هرگز با چنین شخصی دهان به دهان هم نمیشد، چه برسد به این‌که او را به خانه‌اش راه دهد.
- کجا سیر می‌کنی؟
سوال فرزین که با تمسخر ادا شد، او را به خود آورد.
نفس عمیقی کشید و بازدمش را صدادار خارج کرد.
به سمت پاهایش خم شد و گفت:
- ردش رو زدم، اومده تهران.
فرزین یک ابرویش را بالا برد و منتظر نگاهش کرد.
رقیه نگاه کوتاهی به جفتشان انداخت.
خم شد و شکلات دیگری برداشت، فعلاً جز سکوت و خوردن کار دیگری نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #19
همتا با درنگ گفت:
- می‌خوام ما رو بهش معرفی کنی. می‌گیری که منظورم چیه؟
لب‌های فرزین به پوزخندی مرموز کج شد.
از تکیه‌گاه فاصله گرفت و سمت پاهایش خم شد.
چشم در چشم همتا لب زد.
- تا تهش... پس شروع شد؟
همتا صاف نشست و با سردی جواب داد.
- مگه قرار نبود؟
فرزین تک‌خندی زد و او نیز صاف نشست.
- چرا؛ ولی خب... به نظرت انتظار طولانی نشده؟ خیال کردم فراموش کردی.
نگاه همتا سردتر شد.
فراموش کند؟ او؟ چه کسی را؟ شاهین؟!
هرگز! هرگز قرار نبود آن فرد را فراموش کند.
کسی که مسبب تمام روزهای تاریکش بود.
کسی که شانه خالی کرد.
رها کرد.
نه. حتی اگر تک‌تک ثانیه‌های گذشته‌اش را از یاد می‌برد، محال بود شاهین را فراموش کند.
او را در ذهن و قلب سیاهش حک کرده بود و تا به همیشه در خاطرش بود.
ثانیه‌ها سکوت را چون عروسی پیش بردند.
- حرفی داری؟
- هوم؟
همتا حرفش را صریح‌تر بیان کرد.
- معطل چی‌ هستی؟ برو دیگه.
فرزین با حیرت گفت:
- چی؟ الآن؟!
همتا پوزخند کم‌رنگی زد و گفت:
- نترس، هنوز نیمه شب نشده که بخواد طلسمت بشکنه.
فرزین اخم درهم کشید و چپ‌چپ نگاهش کرد.
- چه نیازیه من برم؟ یک تماس کافیه.
همتا چشم غره‌ای نثارش کرد و آرام غرید.
- همین که تو رو راه دادم بسه. به هیچ عنوان قرار نیست کس دیگه‌ای پاش به این خونه باز بشه.
فرزین: خب بابا، چرا ترش می‌کنی؟ انگار حالا قصره.
رو به رقیه که در حال خوردن چهارمین شکلاتش بود، گفت:
- قدیم‌ها چایی می‌آوردن‌ها.
رقیه با بی‌زاری نگاهش کرد و گفت:
- خوبه میگی قدیم‌ها!
و پوش شکلات را در کنار پوش‌های دیگر روی میز پرت کرد سپس پشت چشمی برای فرزین نازک کرد.
فرزین که متوجه شد این پذیرایی نیز مثل باقی پذیرایی‌هایشان سرد و بی‌نمک است، ناچاراً بی‌خیال تازه کردن گلویش شد و با اکراه ایستاد.
- پس ما رفتیم.
دخترها حرفی نزدند.
همتا نگاهش به افق و رقیه خیره‌خیره به فرزین زل زده بود.
فرزین نگاهش را از همتا گرفت و برای رقیه لبخندی از جنس همیشگی‌اش زد.
بدون خداحافظی از خانه خارج شد.
رقیه با درنگ نگاهش را از در بسته گرفت، زبان روی لب‌هایش کشید.
هنوز طعم شکلات‌ها را می‌دادند.
- میگم شر نشه؟
سکوتش باعث شد سرش را به سمتش بچرخاند.
همتا گویی غرق فکری باشد، دوباره به جلو خم شده بود و اخم کم رنگی داشت.
- هی؟
و تلنگری به او زد که همتا تکان خفیفی خورد.
صاف نشست و با حواس پرتی گفت:
- چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,784
امتیازها
558

  • #20
رقیه با پریشانی گفت:
- اگه دایی‌خان از قصد اصلی‌مون با خبر بشه... بهش فکر کردی؟
همتا با حرکت سر حرفش را رد کرد و به پشتی کاناپه تکیه داد.
چشمانش را بست و زمزمه کرد.
- کسی قرار نیست بفهمه.
فکر کردن به شاهین باعث شده بود شقیقه‌هایش درد بگیرند، طوری که انگار انگشت‌هایی نامرئی دو طرف سرش را می‌فشردند.
رقیه به کاناپه لم داد و پاهایش را هفت مانند از هم فاصله داد.
رو به روبه‌رو گفت:
- حالا نزدیکیم، دلشوره دارم.
- آه آره، خیلی‌خیلی نزدیکیم. به آخرش که برسیم دیگه تمومه.
رقیه نگاهش کرد، دقیق.
طرح کلی و کم‌رنگی از زندگی‌اش می‌دانست.
آن‌قدر کم‌رنگ که به سختی می‌توانست درکش کند.
همتای ده ساله‌ای که شاهد مرگ وحشتناک مادرش بود، شاهد یک انفجار!
حال برای گرفتن انتقام نمی‌دانست به اندازه کافی آماده هستند یا نه!
زمزمه همتا بلند شد.
- ساعت چنده؟
رقیه از فکر خارج شد و برای جوابش به ساعت ایستاده که در نزدیکی تلوزیون قرار داشت، نگریست.
لب زد.
- شیش.
همتا آهی دردناک کشید و از روی کاناپه بلند شد.
حوصله بالا رفتن از پله‌ها را نداشت؛ اما بایست می‌خوابید.
همان‌طور که لخ‌لخ‌کنان به سمت پله‌ها گام برمی‌داشت، گفت:
- فرزین اومد بیدارم نکنی. خودتون شام یک چیزی بخورین.
- تو نمی‌خوای؟
همتا گوشه‌های چشمش را فشرد و آرام‌تر گفت:
- فقط می‌خوام بخوابم.
وارد اتاقش شد، با این‌که تختش زیاد بزرگ نبود و آن‌چنان پهنا نداشت که اتاقش را تنگ کند؛ ولی به خاطرش تقریباً اتاقی نسبتاً کوچک داشت.
سعی کرده بود دکور اتاقش را منظم بچیند تا از شلوغی زیاد، خلقش تنگ نشود.
میز مطالعه‌اش را به دیوار چسبانده بود.
یک صندلی راحتی داشت که آن را کنار پنجره قرار داده بود، با این‌حال جز چند متر خالی نمانده بود.
پیش از این‌که روی تخت دراز بکشد، از داخل کشوی عسلی‌اش بسته قرص را بیرون آورد.
امشب ذهنش به شدت پر بود، با این حجم از افکار بعید نمی‌دانست که دوباره کابوس نبیند.
باید خوابی بی‌رویا می‌دید.
یک خواب خاموش... فقط می‌خوابید.
دو حبه قرص را با نصف لیوان آبی قورت داد.
خودش را روی تخت انداخت.
صدای جیرجیر ریزش بلند شد.
نفس‌نفس میزد.
پلک‌هایش از درد سرش سنگین شده بود.
چرا طعم دهانش این‌قدر تلخ بود؟
سردش شده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
93
بازدیدها
2K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین