. . .

متروکه رمان درمسیر سرنوشت | آرتمیس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
عنوان رمان: در مسیر سرنوشت
نویسنده: آرتمیس
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه: داستان درباره دختری هست که وارد سایت های علوم غریبه شده وناخواسته وارد دنیای ماورا میشه واتفاقات تلخ و شیرین زیادی رو تجربه میکنه
جدال سختی با ارواح و موجودات ماورا داره
(بخش هایی از داستان واقعی هستند.)
درمسیر سرنوشت_آرتمیس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ارتمیس

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1544
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-10
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
29
پسندها
104
امتیازها
158
محل سکونت
کرج

  • #2
مدت زیادی رو منتظر اتوبوس بود؛حالا که اتوبوس رسید؛جایی برای نشستن نبود.از بس خسته بود که ایستاده هم چرت میزد.بالاخره چند نفری پیاده شدندو توانست روی صندلی نه چندان راحت اتوبوس بنشیند.
مدت زیادی بود که خواب راحتی نداشت.آرزو داشت یک شب بدون کابوس به خواب برود اما هر چه تلاش کردو از افرادمثلاخبره کمک گرفت،فایده ای نداشت.
هستی دانشجوی ترم آخر،در رشته روانشناسی بود.خانواده اش ساکن مشهد بودندواو مجبور شده بود برای ادامه تحصیل به تهران بیاییدو مدتی را مهمان دایی محمد بشود. تنها پسر دایی،سعید،سالها بود که برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته بودو به همین دلیل هستی با وجود سهمیه خوابگاه ترجیح داد پیش دایی و زن دایی اش که هر دو معلم بودند بماند.
با تکان شدید اتوبوس از افکار خود فاصله گرفت و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.دو ماشین تصادف کرده ورانندگانشان به جان هم افتاده بودند. صبر نکردتاپلیس بیایید و راه بازشود؛بهتردیدمابقی مسیرراپیاده رود. البته ایستگاه بعدی باید پیاده میشد.ازمیان ماشین ها به سختی خود رابه پیاده رو رساندوبه سرعت به سمت خانه حرکت کرد.
بوی غذا نوید این را میداد که زندایی زودتر به خانه رسیده و در آشپزخانه مشغول پخت و پز هست. بادیدن میز پر از سالاد و ترشی سوتی کشیدو بالبخند به طرف زندایی رفت.زندایی با گشاده رویی او را در آغوش ماسدو ب×و×س×ه ای برسرش نشاند.
_ وای... وای... حسودیم شد.
این صدای دایی بود که باعث شد زندایی اخمی ساختگی کند و صورتش اناری...
هستی به طرف دایی رفت و سلام بلندبالایی داد و با گفتن "برم لباس عوض کنم. "از آنها فاصله گرفت و به طرف بهارخواب که حالا حکم اتاقش را داشت رفت. از دور صدای زندایی رو شنیدکه به خاطر حرف چند دقیقه قبل دایی غرغر میکرد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ارتمیس

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1544
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-10
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
29
پسندها
104
امتیازها
158
محل سکونت
کرج

  • #3
وارد اتاق شد. بازم حضورش را حس میکرد.حواسش را جمع کرد تاچشمانش بسته نشود؛کبودیهای روی دست و پایش را که دید مطمئن شداشتباه نکرده است.
یک بلوز وشلوار انتخاب کردتاکسی متوجه بودی ها نشود. شال نخی یشمی رنگش را سرش کرد و پوسخندی زد و از اتاق خارج شد.
خیلی وقت بود که ترس برایش مفهومی نداشت. اولین بار در خواب او را دیده بودوفکر کردکه یک کابوس عجیب و معمولی هست.
موجودی شبیه میمون با دمی بلند و قرمز رنگ و بدون مو؛
شاید هم خواب وبیداری بودو واقعی، چون میدیدکه دقیقا اتاق خودش است و روی تختش خواب است و ان موجود زشت چندین بار پرید رویش و هربار که هستی یاعلی گفت ، فقط کمی از او فاصله گرفت و دوباره مثل بختک به جان هستی افتاد.
چنان جیغی کشید که ازصدای خودش از خواب پرید. نفس نفس میزد ، گلویش خشک شده بودوتوان حرکت نداشت.
مدتی طول کشید تا پاهای بی جانش را توانست حرکت دهد و از جایش بلند شود.
وارد دستشویی شد و کنار روشویی ایستاد. نگاهی به خود در آینه انداخت. رنگ به رخسارش نمانده بود. شیر آب را باز کرد و مشتی آب به صورتش پاشید. با وحشت سریع چشمانش را باز کرد.از شدت ترس دلش درد گرفت و ضربان قلبش بالا رفت. حتما به خاطر خوابی که دیده بود خیالاتی شده بود.
حوله را برداشت و وقتی خواست صورتش را خشک کند ؛با بسته شدن چشمانش باز هم موجودات وحشتناکی اطرافش دید. جیغ خفه ای کشید و حوله از دستش افتاد.
دیگر میترسید خواب را مهمان چشمانش کند. هربار که چشمانش بسته میشد وارد دنیای وحشت میشد و این شروع وحشناک در مقابل چیزی که در آینده انتظارش را میکشید هیچ بود.
بایادآوری دردهایش آهی کشید و از پله ها پایین رفت.دایی و زنش منتظرش بودند تاغذا بخورند. صندلی را بیرون کشید و نشست. بعد سالها خوب یادگرفته بود نقاب به چهره زند و خود را از سوالات بی جواب دیگران نجات دهد. پس باخنده گفت: خوب خلوت کردید!
دایی با شیطنت نگاهی به خانمش کرد و بشقابش را پرکرد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ارتمیس

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1544
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-10
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
29
پسندها
104
امتیازها
158
محل سکونت
کرج

  • #4
هستی در سکوت غذایش را خورد. میز را جمع کرد بعداز شستن ظرفها ،فنجان های گل سرخ را پر از چایی کرد و به پذیرایی رفت و بعد از تعارف کردن چای ، روی مبل تک نفره فیروزه ای نشست و کمی از چای دارچین را نوشید. دایی مدیر دبیرستان بود و در مدرسه دیگری ادبیات تدریس میکرد. زندایی هم معلم ابتدایی بود.
هستی معمولا وقتی خانه بود در کارها کمک میکرد. مثل امشب که دایی و زندایی مشغول تصحیح برگه های امتحانی بودند؛
بعد شستن فنجان ها به اتاقش رفت. اتاقش بالکن بزرگ و پر از گلی داشت که یک میز و صندلی قدیمی مهمان همیشگی آنجا بودند.او اغلب شبها روی صندلی های کهنه مینشست و درس میخواند.
اخر اردیبهشت بود و هوا کمی گرم شده بود.شالی روی دوشش انداخت و ارام در بالکن را باز کرد. هنوز گلها غنچه نکرده بودندولی باتصور اینکه به زودی انجا پر از عطر و رنگ میشود،لبخندی بر لبانش نشست. و چشمانش برقی از شادی زد.
در تمام این سالها هرچند سختی های زیادی کشیده بود اما او قوی و باتجربه شده بود.
چند روزی کابوس هایش ادامه داشت در خواب جیغ میکشید . اما در همان عالم خواب فهمید که جیغ کشیدنش فایده ای نداردو آرامش خود را حفظ کرد. با دقت به اطرافش نگاه کرد تا جزئیات خوابش را به یاد داشته باشد،همین باعث شده فکری به ذهنش برسد؛اینکه کنترل خوابش را بدست گیرد و باقدرت بجنگد.
در اینترنت جستجو کرد و فهمید کتابی در این زمینه وجود دارد. به صفحه اینستاگرام نویسنده رفت و برایش پیامی گذاشت.پی دی اف کتاب نزدیک 300هزارتومان بود؛چه خوش خیال بود که فکر میکرد نویسنده به رایگان تجاربش را با او به اشتراک ميگذارد. خلاصه کتاب هم نتوانست کمک زیادی به او بکند.فقط فهمید که قبل از خواب باید به مغز و روحش فرمان دهد و با آگاهی بخوابد.
ذهنش خسته تر از آن بود که روحش رابه آرامش دعوت کند. خود را در کتابهای درسی غرق کرد تا دیگر هیچ فکری آزارش ندهد.این رافهمیده بود که وقتی خسته شده و خواب عمیق دارد خبری از کابوس نیست.
به سختی چشمانش را گشود. تمام بدنش خشک ودردناک شده بود. دیشب روی کتابهایش خوابش برده بودو حالا تمام تنش درد میکرد. به سختی تکانی خورد و از جایش بلند شد.باید تنش را به آب گرم حمام میسپرد تا آرام گیرد.
ساعت 9کلاسش شروع میشد پس هنوز فرصت زیادی داشت. بعد از دوشی مختصر آماده شد بی خیال صبحانه، راهی دانشگاه شد.
صدای پیامک گوشی اش آمد. دوستش مهشید بود.
_هستی،نیستی؟
و چند ایموجی خنده
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ارتمیس

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1544
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-10
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
29
پسندها
104
امتیازها
158
محل سکونت
کرج

  • #5
باعصبانیت جواب داد: بمیر،دارم میام و ایموجی عصباني براش فرستاد.
بعداز ظهربرای کار آموزی باید به مطب استاد مقدم میرفتند،برای همین بعد کلاس به بوفه دانشگاه رفتند و ساندويچ فلافل سفارش دادن و بعد خوردن ناهار راهی مطب استاد شدند.
استادمعمولاساعت چهار می آمد،اما آنها باید زودتر میرفتند و شرح حال مراجعان را مينوشتند.
زنی چادری با چهره ای گرفته در اتاق انتظار نشسته بود. نگاهش روی نقطه ای نامشخص گره خورده بودو هر از گاهی آهی می کشید.
مهشید و هستی برای راحتی مراجعان هر کدام اتاق کار جدامخصوص داشتند.
منشی چند بار زن را صدا کرد تا بالاخره سرش را بلند کرد و گفت : بله!
منشی زن را به اتاق هستی راهنمایی کرد،زن با باتردید آهسته وارد اتاق شد. نگاهی گذرا به اتاق کرد. بادیدن هستی ابرویی بالا داد و باخود فکر کرد این بچه میخواد زندگی منو نجات بده؟!
هستی لبخندی به رویش پاشیدو ازاو خواست تا بنشیند.
زن گویی بار سنگینی به دوش نباشد که به سختی روی مبل نشست. نگاهش رو سوی هستی چرخاند وآرام سلام کرد.
هستی به گرمی جوابش را دادو فرمی را روی میز گذاشت واز او خواست قبل از هر حرفی مشخصات خودش را بنویسه
زن با دستانی لرزان خودکار و فرم را به طرف خودش کشید. هنوز شک داشت که این کار را انجام دهد. نگاهی به فرم مشخصات کرد و بغضش را به سختی فرو داد و اب زد: من نمیخوام کسی بفهمه اومدم پیش شما...
برق اشک چشمان عسل اش را پوشاند و بغض اجازه نداد دیگر حرفی بزند.
هستی با آرامش دستان زمستانی زن را گرفت و همین باعث شد بغض زن بشکند و سیل اشک بر گونه اش روان شود. اجازه داد تا زن آرام شود.لیوان آبی برایش آورد و کنار زن نشست.
زن جرعه ای از آب را نوشید و باصدایی گرفته تشكر کرد.
_ هنوز خوب و بد زندگی رو نمیدونستم که برام خواستگار میومد.دوست داشتم درس بخونم ولی نمیدونم چطور شد که به سیامک جواب بله دادم. نه بر رویی داشت نه خانواده درست و حسابی،تازه خودش هم روز خواستگاری اصلا باخانوادش نیومده بود.هر چند بعدا خواهرش بهم گفت که رفتیم دعا گرفتیم تا بالاخره جواب بله رو ازت گرفتیم. به چه قیمتی چون خوشگل بودم و میخواستن بین فامیل پز بدن...
آهی کشید و ادامه داد؛سیامک اصلا باهام حرف نمیزد.مگه تنها میشدیم چند کلمه معمولی میگفت. همیشه نگاه سردی بهم داشت.ازگوشه و کنار شنیدم که دخترعموش اون رو میخواسته و مادرش زود دست به کار شده که فامیل شوهرش رو بسوزونه ، اما آتیشش من رو سوزوند. هر چند سیامک بهم گفت مریم مثل خواهرش بوده و حسی بهش نداشته اما من نگاه پر التهاب مریم رو به شوهرم زیاد دیدم. آخرش نمیدونم چه بلایی سرمون آوردن که شوهرم ی نگاه هم طرف من نکرد و سالها بدون هیچ رابطه ای با درد و رنج کنارش زندگی کردم. اما رسید اون روزی که ازش میترسیدم و باز شونه هاش لرزید و ساکت شد
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ارتمیس

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1544
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-10
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
29
پسندها
104
امتیازها
158
محل سکونت
کرج

  • #6
هستی لیوان آب را به طرفش گرفت و آرام گفت: بخورند.
زن جرعه ای از آب رو نوشید و آهی کشید و ادامه داد: توی یک کارگاه تولیدی لباس کار میکردم. وحید مسئول فروش بود و گاهی به کارگاه میومد .
کم کم متوجه تغییر نگاهش به خودم شدم.
گاهی چند کلمه ای با هم حرف میزنیم.
نگاه مستقیم بهم نمیکرد اما میدیدم که با دستپاچگی حرف میزنه.
همیشه تو خیالاتم فکر میکردم قرار واسه کسی که عاشق واقعی من هست بکر بمونم.
توجهات وحید باعث شد منم دلم بلرزه!
خیلی با خودم آسمون ریسمون کردم و تصمیم گرفتم با وحید حرف بزنم.
شماره تلفنش رو هر جور بود پیدا کردم و ی روز بهش زنگ زدم. خیلی تعجب کرد. بغض نمیذاشت درست حرف بزنم.
گفتم من متوجه شدم تو به من علاقه داری میخوام بدونم اشتباه نکردم؟!
به سختی نفس میکشید انگار اونم حال خوشی نداشت.
با من ومن گفت والا چی بگم؛ شما برام قابل احترام هستید و خاص!
میون حرفش پریدم و گفتم. :باید ی چیزهایی رو بهت بگم. بغضم شکست و به سختی ادامه دادم،من درسته متاهلم اما دخترم! شوهرم هیچ توجهی بهم نداره و من زندگی سختی دارم و هق زدم
وحید سکوت کرده بود و فقط گاهی صدای نفس های بلندش میومد.
یهو با خشم گفت:میشه دیگه گریه نکنی! ؟
لطفا!
و این شروع داستان من و وحید بود چند باری دور از چشم شوهرم تلفنی باهاش حرف زدم اما در کارگاه عادی رفتار میکردم.
چند روزی مسافرت رفته بودم که از اونجا واسه وحید ی گردنبند نقره سوغاتی گرفتم.
پشت تلفن به وحید گفتم که واسش سوغاتی خریدم و چطور بهش بدم.
وحید گفت الان خونه تنهایی؟
گفتم :اره تا شب تنهام!
گفت میام دم در خونتون ازت میگیرمش
نمیدونم چرا ذوق کردم و قبول کردم.
یک شلوار جین و تاپ هم رنگش رو پوشیدم
نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه اومد.
یک حیاط کوچک داشتیم و یک راهروی بلند تا در خونه فاصله داشت. چادر سر کردم و گردنبندرو برداشتم و رفتم در رو باز کردم.
فوری من رو به داخل هل داد و در رو بست.
و ارام گفت یکی دم در میبینه بد میشه.
من رو تا حیاط همراهی کرد.
وسط حیاط منو به طرف خودش برگردوند.
چشماش برق میزد. چادرم رو باز کرد و از بالا تا پایین نگاه خریدارانه کرد و گفت : وای چقدر خوشگلی تو ومنو به طرف خودش کشید و محکم بغلم کرد.
تمام بدنم میلرزید،اون لحظه منم فقط همین رو میخواستم .
ب×و×س×ه ای رو پیشونیم کاشت و گفت خب ببینم خانمم چی برام گرفته.
گردنبند ونشونش دادم ،از من خواست خودم بندازم گردنش،منم با اشتیاق این کار رو کردم.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین