مدت زیادی رو منتظر اتوبوس بود؛حالا که اتوبوس رسید؛جایی برای نشستن نبود.از بس خسته بود که ایستاده هم چرت میزد.بالاخره چند نفری پیاده شدندو توانست روی صندلی نه چندان راحت اتوبوس بنشیند.
مدت زیادی بود که خواب راحتی نداشت.آرزو داشت یک شب بدون کابوس به خواب برود اما هر چه تلاش کردو از افرادمثلاخبره کمک گرفت،فایده ای نداشت.
هستی دانشجوی ترم آخر،در رشته روانشناسی بود.خانواده اش ساکن مشهد بودندواو مجبور شده بود برای ادامه تحصیل به تهران بیاییدو مدتی را مهمان دایی محمد بشود. تنها پسر دایی،سعید،سالها بود که برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته بودو به همین دلیل هستی با وجود سهمیه خوابگاه ترجیح داد پیش دایی و زن دایی اش که هر دو معلم بودند بماند.
با تکان شدید اتوبوس از افکار خود فاصله گرفت و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.دو ماشین تصادف کرده ورانندگانشان به جان هم افتاده بودند. صبر نکردتاپلیس بیایید و راه بازشود؛بهتردیدمابقی مسیرراپیاده رود. البته ایستگاه بعدی باید پیاده میشد.ازمیان ماشین ها به سختی خود رابه پیاده رو رساندوبه سرعت به سمت خانه حرکت کرد.
بوی غذا نوید این را میداد که زندایی زودتر به خانه رسیده و در آشپزخانه مشغول پخت و پز هست. بادیدن میز پر از سالاد و ترشی سوتی کشیدو بالبخند به طرف زندایی رفت.زندایی با گشاده رویی او را در آغوش ماسدو ب×و×س×ه ای برسرش نشاند.
_ وای... وای... حسودیم شد.
این صدای دایی بود که باعث شد زندایی اخمی ساختگی کند و صورتش اناری...
هستی به طرف دایی رفت و سلام بلندبالایی داد و با گفتن "برم لباس عوض کنم. "از آنها فاصله گرفت و به طرف بهارخواب که حالا حکم اتاقش را داشت رفت. از دور صدای زندایی رو شنیدکه به خاطر حرف چند دقیقه قبل دایی غرغر میکرد.