. . .

در دست اقدام رمان دبران| میم.ز

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
اسم: دبران
نوشته: میم.ز
ژانر: تراژدی، معمایی، عاشقانه
ناظر: @فاطره
خلاصه:
گردنبندی نفرین شده که حال بعد از گذشت چهل سال، سهم سوفیایی شده که از ماجرای خلق شدن آن، خبر ندارد!
در این میان، مردی با نقاب بی‌خیالی، پا در زندگی او گذاشته غافل از این که نفرین گردنبند، دامن او را هم خواهد گرفت!
عشق، خون، جدایی و شاید وصال، همسان یک ریسمان، خودشان را به دست و پای افراد حاضر در میدان می‌بندند، به گونه‌ای که هیچ راه گریزی برای رهایی از سرنوشت نوشته شده برایشان، مقدر نخواهد بود!
مقدمه:
تظاهر کنندگان ماهری بودند! آن‌هایی که آدم می‌کشتند و نقاب خون‌سردی به چهره می‌زدند؛ اما خودشان به خوبی می‌دانستند که شب‌ها، هنگامی که نور ماه از میان پرده‌‌های زخیم، وارد اتاق‌شان می‌شد چه ناله‌ها که سر نمی‌دادند! ‌فقط خودشان می‌دانند که، چه هستند و از کجا آمده‌اند و به کجا خواهند رفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #21
حین این‌که مهراد، افراد حاضر در رستوران را زیر نظر گرفته بود، سوفیا بر روی صندلی جلوی آیینه‌اش نشست.
کش موی فیروزه‌ای رنگی را برداشت و موهایش را که تا سر شانه‌اش می‌رسید را با آن بست. کمی از جلوی موهایش را بر روی پیشانی‌اش ریخت و سپس، خودش را به سمت آیینه خم کرد، لب‌هایش را از هم گشود و رژ لبش را بر روی آن‌ها کشید.
امشب خواهرش نگار، او را به صرف یک پیتزا دعوت کرده بود تنها برای این‌که ذهن او را از اتفاقات اخیر دور کند!
بعد از اتمام کارش، لب‌هایش را بر روی هم فشرد و سپس، درب رژ لب را بست. دو انگشتش را به زیر چانه‌اش برد و سرش را به چپ و راست هدایت کرد. کرم پودری که به صورت زده بود، به خوبی جوش روی گونه‌اش را پوشانده و ریمل نشسته بر روی مژه‌هایش، به چشم‌هایش زیبایی بخشیده بود.
انگشت‌هایش را بر لبه‌ی میز فشرد و سپس برخاست‌. برای انتخاب لباس، نمی‌بایست زمان بگذراد چرا که از قبل، نگار لباس‌هایش را انتخاب کرده بود.
شلوار دمپای مشکی، مانتوی کتی به رنگ آجری و شالی هم رنگ شلوارش، بر تنش نشست. از ظاهر خود هم راضی بود و هم نبود! دستی به گردنبند دبران که طبق خواسته‌ی مادر بزرگ، به گردنش بود، کشید و از بسته بودن زنجیر آن مطمئن شد. کیف دستی مشکی‌اش را برداشت و بعد از برداشتن موبایلش از اتاق بیرون رفت. با خارج شدنش از اتاق، نگار هم از اتاقش بیرون آمد.
- الحق که سلیقه من بیسته!
سوفیا گوشه‌ی لبش را بالا داد و بدون این‌که به او توجه کند، به سمت هال رفت‌. پدرش بر روی مبل نشسته و مادرش هم مشغول دیدن سریالش بود.
- خب کاری ندارین؟
مادرش سرش را به سمت او چرخاند، با یک نگاه سریع، لباس‌های نگار و او را بررسی کرد و سپس گفت:
- نه مواظب خودتون باشین.
بعد از مادر، نوبت توصیه‌های پدر بود.
- نگار تند رانندگی نکنی، باشه؟
نگار دستی به لبه‌ی شال مشکی‌اش کشید و موهای خرمایی‌اش را به زیر آن هدایت کرد.
- چشم، دیگه؟
پدر نگاهش را به سوفیا دوخت و گفت:
- مواظب همدیگه باشین، دیر هم نیاین!
سوفیا لبخندی پر از مهر به پدر زد و نگار به جای او پاسخ داد.
- چشم.
دقایقی بعد، هر دو در ماشین نگار جای گرفته و مشغول بستن کمربند‌های‌شان بودند. همین‌که نگار استارت ماشین را زد، صدای ضبط که به شدت بلند بود، برخاست و باعث شد سوفیا، مشتی حواله‌ی بازوی نگار کند.
- صد بار بهت گفتم این لامصب رو وقتی می‌خوای پیاده شی، کم کن.
نگار شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- خب کجا بریم؟
سپس پایش را بر روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد. شیشه‌های ماشین که کمی پایین آمدند، سوفیا لب زد:
- نمی‌دونم.
نگار بشکنی زد و همین‌که از محله‌ی خود دور شدند، صدای ضبط را مجدد بالا برد. آهنگ شادی درحال پخش بود و او، به نشانه‌ی رقص، کمی شانه‌هایش را تکان می‌داد و زیر چشمی حواسش پی سوفیایی بود که به بیرون خیره شده و هیچ عکس العملی از خودش نشان نمی‌داد. برای این‌که او را از فکر و خیال دور کند، صدای آهنگ را کمی پایین آورد و گفت:
- بسه دیگه.
سوفیا تای ابرویش را بالا داد و زمزمه کرد:
- چی؟
- فکر کردن!
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #22
زبانی بر روی لبش کشید و دست‌هایش را در سینه جمع کرد.
- مگه فکر کردن هم دست آدمه؟
- این‌که به چی فکر کنی، دست خودته!
نگار تنها کسی بود که سوفیا می‌توانست جلوی او، کمی خودش باشد. شیشه را بیشتر پایین داد و زمزمه کرد:
- همش فکر می‌کنم، نکنه من زیادی اذیتش کردم و این حقش نبود؟
نگار با یادآوری گذشته، چینی میان ابروهایش انداخت و گفت:
- به نظرت اونم به این فکر می‌کنه؟
- به چی؟
صدای تیک تیک راهنما بلند شد و سپس، ماشین به سمت راست هدایت شد.
- به این‌که شاید زیادی اذیتت کرده.
شانه‌های ظریفش را بالا انداخت، چشم از درخت‌های اطراف خیابان گرفت و به نیم رخ نگار دوخت.
- نمی‌دونم.
نگار دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- بیخیال، بیا امشب رو به گذشته فکر نکنیم، خب؟
سوفیا سرش را به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد و سپس، دستش را از شیشه بیرون برد. باد میان انگشت‌هایش پیچید و موهایش را از زیر شالش، بیرون آورد. با ایستادن ماشین، سوفیا شیشه‌ی ماشین را بالا کشید و بعد، درب را گشود. فست فودی که دقیقا جلویش قرار داشت، خلوت‌ بود و صندلی‌های نارنجی‌اش، با غم به بیرون نگاه می‌کردند تا مبادا کسی درب را بگشاید و وارد آن‌جا شود. لب‌هایش را غنچه کرد و بعد از این‌که نگار کنار او ایستاد، لب زد:
- خلوته!
نگار بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و حین این‌که گامی به جلو برمی‌داشت تا به سمت فست فودی برود، گفت:
- آره، برای یکی از بچه‌های دانشگاهه، تازه باز کرده.
سر سوفیا بالا و پایین شد. نگار زودتر از او، پا به فست فودی گذاشت. با باز شدن درب شیشه‌ای، صدای زنگوله‌ای که بالای در بود بلند شد و ثانیه‌ای بعد، پسری جوان، پشت میز ظاهر شد.
نگار با دیدن او، لبخندی بر لب‌های کوچکش نشاند و سریع به سمت میز رفت.
- چطوری؟
پسر دست‌های کشیده‌اش را در هم گره زد و با لبخند پاسخ داد:
- سلام نگار خانوم، خوبی؟
سپس چشم‌های مشکی‌اش را به سوفیا دوخت و مودبانه به او سلام کرد و او، تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. مثل همیشه در برقراری ارتباط اجتماعی با غریبه‌ها مشکل داشت!
نگار بدون توجه به حضور او، دست‌هایش را بر روی میز شیشه‌ای که بین خودش و پسر بود گذاشت، خودش را خم کرد و به سمت پشت یخچال‌هایی که کنار میز بود، چشم دوخت.
- تنهایی کار می‌کنی؟
پسر گامی به عقب برداشت، دستی به چانه‌اش کشید و گفت:
- آره، یه وقت‌هایی دوستمم میاد این‌جا برای کمک.
سوفیا دست به سینه ایستاد و به اطراف چشم دوخت. بر روی درب‌های شیشه‌ای، عکس پرتقال کشیده شده بود. در ذهنش پی ربط پرتقال به فست فودی می‌گشت که با صدای نگار، به خودش آمد.
- سوفیا، بیا بشین.
ثانیه‌ای بعد صدای کشیده شدن صندلی در فضای متوسط فست‌فودی پیچید.
سوفیا بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و زیر نگاه خیره پسری که ریش و سبیل‌هایش را زده و صورتش همسان کوسه بود، روی صندلی نشست که پشتش، به میز پسر باشد.
دم عمیقی گرفت و آب دهانش را فرو فرستاد.
- امین، سوفیا خواهرمه!
امین، میز را دور زد و حین این‌که دست‌هایش را درون جیبش مخفی می‌کرد، کنار میز آن‌ها ایستاد و با صدای گیرایش، گفت:
- متوجه شدم، زیادی شبیه همدیگه هستین!
سر سوفیا و نگار همزمان با هم، به سمت همدیگر چرخیدند و به دنبال تشابه در صورت‌های هم گشتند. پوست نگار سفید بود و سوفیا، گندمی؛ چشم‌های سوفیا کشیده و برای نگار، گرد بودند! دنیایی با یکدیگر تفاوت داشتند چرا که سوفیا به پدرش و نگار به مادرش رفته بود!
- شوخی خنده‌داری بود!
گوینده حرف، نگار بود که بعد از اتمام سخنش، دست به سینه نشست و با لب‌هایی غنچه شده به امین چشم دوخته بود.
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,699
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #23
امین، تک‌خنده‌ای کرد و بعد، دست راستش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد. انگشت اشاره‌اش را به سمت چینی که میان ابروهای سوفیا افتاده بود، برد و گفت:
- ببین، تو هم کل روز توی دانشگاه جلوی بقیه این‌جوری اخم می‌کنی!
سوفیا سرش را به عقب راند چرا که انگشت امین، بیش از اندازه به پیشانی او نزدیک بود.
نگار دستش را به زیر چانه‌اش هدایت و سپس، آرنجش را بر روی میز شیشه‌ای که جلویش قرار داشت گذاشت.
- راست میگی، حتی الان که داره با چشم‌های وحشیش به ما نگاه می‌کنه، خیلی شبیه منه!
سپس، محکم دست زد و باعث شد امین، انگشتش را در دستش جمع کند و سوفیا، ثابت سرجایش بشیند.
- خب چی میل دارین؟
- پیشنهاد مخصوص سرآشپز!
امین انگشت شصتش را به نشانه‌ی لایک بالا آورد و بعد، به سمت میزش و سپس، آشپزخانه‌ی کوچکی که پشت یخچال‌ها بود گام برداشت.
سوفیا همین‌که امین از جلوی چشم‌هایش کنار رفت، خودش را به سمت نگار خم کرد و با حرص لب زد:
- این کوسه چرا این‌قدر احساس صمیمیت می‌کنه؟
نگار با شنیدن کلمه‌ی کوسه، با صدای بلند خندید و سوفیا، دستش را مشت کرد و بر روی بازوی او کوبید.
- خاک تو سرت، مثل آدم بخند!
نگار که انتهای خنده‌اش مثل همیشه خِر-خِر می‌کرد را به اتمام رساند و بعد از کشیدن نفس عمیق، گفت:
- مدلش همینه!
سوفیا لب و دهنش را کج کرد و در همین لحظه، درب شیشه‌ای گشوده، صدای زنگ در فضا پیچید و مردی وارد آن‌جا شد.
سوفیا به پشتی صندلی تکیه داد و موبایلش را از داخل کیف بیرون آورد. مرد، به سمت یخچال‌ گام برداشت، درب آن را گشود و یک بطری آب از داخل آن بیرون آورد. حین این‌که درب آن را باز می‌کرد، نگاهش به نیم رخ سوفیا و گردبندی که به گردن آویخته بود، افتاد. آب در گلویش پرید و بی آن‌که متوجه رفتاش شود، فاصله‌ی خودش را با سوفیا کم کرد. خم شد و از نزدیک به گردنبند چشم دوخت. خودش بود!
- آقا؟
نگاهش را بالا کشید و به چشم‌های دختر دوخت. سریع خودش را عقب کشید، دستش را به پشت گردنش هدایت کرد و گفت:
- ببخشید، گردنبندتون برام خیلی آشنا بود.
دختر دیگری که در آن‌جا حضور داشت، گفت:
- ولی دلیل نمیشه این‌جوری رفتار کنین!
لب‌هایش را بر روی هم فشرد، سرش را کمی پایین انداخت و مشغول بستن درب بطری آب شد.
- بله، معذرت می‌خوام!
سپس گامی به عقب برداشت و صدایش را کمی بلند کرد:
- امین؟
تای ابروی نگار بالا پرید و سوفیا، کلافه پوفی کشید. کوسه خودش کم بود، آشنای او هم اضافه شد! دست‌هایش را در سینه جمع کرد و زیر لب رو به نگار گفت:
- همش تقصیر توعه که منو آوردی این‌جا!
امین با شنیدن صدای مرد، دست‌هایش را با دستمال تمیز کرد و به سمت میز سفارش آمد.
- کی اومدی عماد؟
عماد، نگاه از گردنبند گرفت و به سمت امین رفت. دست‌های همدیگر را محکم فشردند و سپس گفت:
- الان اومدم.
امین سرش را بالا و پایین کرد و عماد، سرش را کمی کج کرد و مجدد، دختر را زیر نظر گرفت. چهره‌اش آشنا بود؛ اما هرچه فکر می‌کرد، به یاد نمی‌آورد که او را کجا دیده است!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
93
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
248

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین