. . .

در دست اقدام رمان دبران| میم.ز

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
اسم: دبران
نوشته: میم.ز
ژانر: تراژدی، معمایی، عاشقانه
ناظر: @فاطره
خلاصه:
گردنبندی نفرین شده که حال بعد از گذشت چهل سال، سهم سوفیایی شده که از ماجرای خلق شدن آن، خبر ندارد!
در این میان، مردی با نقاب بی‌خیالی، پا در زندگی او گذاشته غافل از این که نفرین گردنبند، دامن او را هم خواهد گرفت!
عشق، خون، جدایی و شاید وصال، همسان یک ریسمان، خودشان را به دست و پای افراد حاضر در میدان می‌بندند، به گونه‌ای که هیچ راه گریزی برای رهایی از سرنوشت نوشته شده برایشان، مقدر نخواهد بود!
مقدمه:
تظاهر کنندگان ماهری بودند! آن‌هایی که آدم می‌کشتند و نقاب خون‌سردی به چهره می‌زدند؛ اما خودشان به خوبی می‌دانستند که شب‌ها، هنگامی که نور ماه از میان پرده‌‌های زخیم، وارد اتاق‌شان می‌شد چه ناله‌ها که سر نمی‌دادند! ‌فقط خودشان می‌دانند که، چه هستند و از کجا آمده‌اند و به کجا خواهند رفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #11
***
مهراد دستی به چانه‌اش کشید و مردی که روبه‌رویش ایستاده بود را برانداز کرد. چهره‌اش آشنا بود، اما هرچه که فکر می‌کرد، به یاد نمی‌‌آورد که او را کجا دیده است!
به پشتی صندلی چرخ‌دارش تکیه داد و حین این‌که دست‌هایش را در سینه جمع می‌کرد، گفت:
- من شما رو قبلا جایی ندیدم؟
مرد شانه‌هایش را بالا انداخت و محکم گفت:
- نه.
مهراد سرش را تکان داد و سپس، رزومه‌ را از روی میز برداشت.
- اسم‌تون محمد میثاقِ، درسته؟
محمد میثاق، مردمک سبز چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- بله، ولی همه بهم میگن محمد!
- آهان، این طور که مشخصه قبلا سابقه کار توی رستوران هم داشتین، درسته؟
محمد که از بی راهه رفتن مهراد، خوشش نیامده بود، کلافه نوک کفشش را به زمین کوبید و گفت:
- بله!
دلش می‌خواست مهراد سریع سراغ اصل ماجرا برود و به او بگوید که می‌تواند این جا کار کند یا نه! اما مهراد آدمی بود که عجولانه هیچ‌‌وقت کاری را انجام نمی‌داد برای همین، رزومه در دستش را چندین بار خواند و بعد از اتمام کارش، آن را روی میز گذاشت. پاهایش را بر روی هم انداخت و میمک صورت محمد میثاق که خودش می‌گفت او را محمد صدا می‌زنند را زیر نظر گرفت. مشخص بود که از ایستادن خسته شده و او، آن‌قدر غرق رزومه شده بود که فراموش کرده بود به او، بگوید بنشیند.
با تاسف پلک بر روی هم نهاد و سپس، به نشانه‌ی احترام بلند شد و حین این‌که به صندلی‌های طوسی اتاق اشاره می‌کرد، گفت:
- ببخشید، حواسم پرت شد بهتون نگفتم بنشینید.
محمد لب‌های کشیده‌اش را روی هم فشار داد و باعث شد، چال کوچک روی گونه‌ی چپش خودش را نشان دهد. حین این که به سمت نزدیک‌ترین صندلی گام برمی‌داشت، لب زد:
- خواهش می‌کنم.
- خب رزومه‌تون خوب بود، بستن قرارداد و آشنایی با کار، به عهده‌ی آقای معینی هستش، اگه سوالی دارین بفرمایین و اگه نه، راهنمایی‌تون کنم تا برین خدمت آقای معینی.
محمد پاهایش را بر روی هم انداخت و حین این‌که در دل، به مشخص نبودن احوال مدیر ناسزا می‌گفت، با صدای گیرایش که زبان‌زد عام بود، گفت:
- نه ممنون، خوشحال شدم که تجربه همکاری توی رستوران شما رو هم به دست میارم.
سپس از روی صندلی برخاست. اگر می‌خواست به این سرعت ماجرا را تمام کند، چرا از او خواست که بر روی صندلی بنشیند؟ چینی به بینی‌ استخوانی‌اش داد و قبل از این‌که حرفش را ادامه دهد، مهراد از روی صندلی بلند شد، میز مدیریت را دور زد و جلوی او ایستاد. دستش را به سمت او گرفت و با لبخند که جز جدانشدنی صورتش بود، گفت:
- منم خوشحالم که آشپزی با این همه سابقه خوب، توی رستورانم استخدام کردم!
محمد لبخند گیجی بر روی لب‌هایش نشاند و سپس، دستش را در دست مهراد گذاشت و گرم صمیمی آن را فشرد. دست مهراد سرد بود و این، تعجب محمد را برانگیخت! تای ابرویش که یک خط زخم کوچیک روی آن قرار داشت را بالا انداخت و گفت:
- قرارداد امروز بسته میشه؟
- بله، الان به آقای معینی میگم تشریف
بیارن و راهنمایی‌تون کنن.
 
آخرین ویرایش:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #12
مهراد دستش را عقب کشید و حین این‌که یک گام به عقب برمی‌داشت تا تلفن روی میز را بردارد و به معینی زنگ بزند، به این فکر می‌کرد که چرا دست‌هایش این‌چنین در فصل بهار، سرد شده‌اند و تنها جوابی که برایش پیدا کرد، این بود که زیادی به همه چیز فکر می‌کرد، حتی به این که زیادی فکر می‌کند هم، فکر می‌کرد!
***
سوفیا غلتی روی تخت زد و سپس، مجدد گردنبند را جلوی چشم‌هایش گرفت.
- یعنی عزیزترین آدم زندگی مامان بزرگ کی بوده؟
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و متفکرانه، به گوشه گوشه‌ی گردنبند چشم دوخت.
- نکنه عدد سیزده پشتش، نحسی میاره؟
سریع در جای خود نشست و موبایلش را از روی میز عسلی کنار تخت، برداشت. بعد از این‌که رمز آن را زد، در گوگل سرچ کرد ( عدد سیزده نماد چیست؟ ) سپس انگشت اشاره‌اش را به دندان گرفت و به تک‌تک جملاتی که گوگل برایش به تصویر کشیده بود، چشم دوخت. عدد سیزده نماد تغییر و تحول بود!
نفس عمیقی کشید و خودش را به عقب پرتاب کرد که باعث شد سرش، محکم به تاج تخت بخورد. پلک‌هایش را از درد بر روی هم فشرد و گفت:
- بازم خداروشکر نحسی نداشت که این‌جوری سرم به تخت خورد!
یک هفته از تولد مادر بزرگ می‌گذشت و او، نه تنها قید فکر کردن به ماجرای دیدن مجدد مهراد را زده، بلکه حتی راجب آن با کسی هم صحبت نکرده بود!
صدای گنجشک‌هایی که بر روی درخت کاج داخل خیابان نشسته بودند، در اتاقش پیچید. موبایل و گردنبند را بر روی روتختی سبز رنگش گذاشت و سپس، بر روی تخت ایستاد تا بتواند از پنجره‌ به بیرون نگاه کند.
چون که پنجره رو به خیابان بود، می‌بایست بر روی صندلی یا تخت بایستد تا بتواند از آن، به بیرون بنگرد. هوای مطبوع عصر بهاری به صورتش خورد و لب‌هایش کش آمدند. گنجشک‌ها با شنیدن صدای هر ماشینی که از کنارشان رد می‌شد، از شاخه می‌پریدند و چند ثانیه بعد، مجدد سرجای خود قرار می‌گرفتند.
- گنجشک‌ها هم مثل منن، هرچه قدر بپرن و بالا برن، بازم برمی‌گردن سر خونه‌ی اول!
کلافه لپ‌هایش را باد کرد و دستی به صورتش کشید. روی گونه‌اش یک جوش بزرگ زده بود و او حین این که مجدد بر روی تخت می‌نشست، شروع به کندن آن کرد تا جایی که خون شد.
صدای زنگ تلفن خانه، همزمان با موبایلش بلند شد. کلافه موهایش را به پشت گوشش فرستاد و موبایلش را به دست گرفت. اسم عمه‌اش بر روی آن نقش بسته بود. گوشه‌ی لبش را به نشانه‌ی چندشی، بالا داد و قید جواب دادن را زد.
موبایل را بر روی تخت پرت کرد، شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- فوقش میگم خواب بودم، نشنیدم زنگ زدی. بهتر از اینه که جوابشو بدم و مغزم رو بخوره!
صدای تلفن خانه قطع و ثانیه‌ای بعد، صدای مادرش در خانه پیچید.
- چی شده؟
با شنیدن صدای تعجب‌برانگیز مادرش، سوفیا دل از تخت کَند و حین این‌که بر روی گلیم شیری رنگ اتاقش گام برمی‌داشت، به سمت درب اتاق رفت. دستش را بر روی دستگیره قرار داد و قبل از این‌که آن را به پایین بکشد، کسی از آن طرف درب را باز کرد و محکم به صورت سوفیا خورد.
- مامان بزرگ گم شده!
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #13
حین این‌که انگشت‌هایش را بر روی پیشانی‌اش می‌گذاشت، با حرص لب زد:
- مگه خودکاره که گم شه؟
مادرش با عصبانیت به او نگاه کرد و سپس، گامی به عقب برداشت و گفت:
- آدم نمیشی تو!
سپس، به گام‌هایش سرعت داد و به سمت درب روبه‌رویی اتاق سوفیا که اتاق خواب‌شان بود، رفت‌.
سوفیا به سمت آیینه‌ی قدی اتاقش رفت، صورتش را به آن نزدیک کرد و با دقت، به پیشانی‌اش نگاه کرد.
- آماده شو بریم!
با حرص پایش را به زمین کوبید و به سمت مادرش که مشغول مرتب کردن روسری‌اش بود، چرخید و حین این که انگشت اشاره‌اش را به سمت پیشانی‌اش می‌برد، گفت:
- با این پیشونی کجا بیام؟ بعد الان یه لشکر برن خونه مامان بزرگ، اون پیدا میشه؟
مادرش با عصبانیت نگاه از او گرفت، گره محکمی به زیر روسری‌اش زد و گفت:
- هرکار دلت می‌خواد بکن!
سپس، از جلوی در کنار رفت و سوفیا، به نشانه‌ی پیروزی بشکنی زد. حوصله‌ی جاهایی که آدم‌های زیادی حضور داشته باشند، را نداشت. به سمت تختش گام برداشت و خودش را بر روی آن انداخت. صدای بسته شدن در که خبر از رفتن مادرش داد، مجدد گردنبند را از کنار بالشتش برداشت و جلوی چشم‌هایش گرفت. پیشانی‌اش درد می‌کرد و با این حال امیدوار بود که تا زمانی که رد آن از روی صورتش پاک می‌شود، کسی او را به جایی دعوت نکند!
با پیچیدن صدای زنگ موبایلش در اتاق، با حرص گردنبند را به گوشه‌ی تخت انداخت و موبایل را به دست گرفت. مجدد عمه‌اش بود، اگر این‌بار جواب نمی‌داد، مرگش حتمی بود. صدایش را صاف کرد و سپس، آیکون سبز رنگ را فشرد. عمه‌اش مهلت حرف زدن به او نداد و سریع گفت:
- کجایی تو بچه؟
مثل همیشه، صورتش از شنیدن کلمه‌ی بچه، در هم فرو رفت. نفس عمیقی کشید و آرام لب زد:
- گوشیم روی سایلنت بود، کارم داشتین؟
- مامان بزرگ گم شده.
سوفیا با کف دست محکم به پیشانی‌اش کوبید و زیر لب گفت:
- انگار قرار نیست بیخیال اومدن من بشن!
- چیزی گفتی عمه؟
دهانش را کج کرد و با انگشت اشاره‌اش، شروع به تاباندن موهایش به دور آن کرد.
- نه چیزی نگفتم، کِی گم شده؟
- یک ساعتی میشه، زنگ زدم بهت بگم برو بیمارستان‌های اطراف خونه‌تون رو بگرد ببین اون‌جا نیست، آخه قبل از این‌که از اتاقش برم بیرون، داشت آدرس خونه‌تون رو می‌پرسید.
ظاهراً نمی‌شد خودش را از این ماجرا دور کند! از روی تخت برخاست و حین این‌که به سمت کمد دیواری اتاقش ، که نزدیک تخت بود می‌رفت، گفت:
- چشم، پیداش کردم بهتون خبر میدم.
سپس صدای بوق در گوشش پیچید! با دهان باز به صفحه‌‌ی موبایلش چشم دوخت و لب زد:
- دیوونگی بین زن‌های این فامیل ارثیه!
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #14
درب سفید رنگ کمد را گشود و مانتوی کتی یاسی رنگش را بیرون کشید. شال مشکی و شلوار بگ، انتخاب‌های بعدی‌اش بودند. آماده‌ شدنش کمتر از پنج دقیقه طول کشید و بی‌آن‌که حواسش باشد تا قرمزی روی پیشانی‌اش را بپوشاند، کیف دستی و موبایلش را برداشت و از خانه بیرون زد. در دل به خواهرش نگار حسادت کرد، چون همیشه به بهانه‌ی درس و کار خودش را از این ماجراها دور می‌کرد؛ اما او نمی‌توانست چرا که وجدانش در یک سری موارد، به او‌چنین اجازه‌ای نمی‌داد!
دم عمیقی گرفت و هوای مطبوع بهار را درون ریه‌هایش حبس کرد. خیابان خلوت بود و او راضی از این ماجرا، به قدم‌هایش سرعت بخشید تا به سراغ اولین بیمارستان نزدیک خانه‌شان برود. شالش را بر روی سرش مرتب کرد و سپس، به آن طرف خیابان گام برداشت. اگر شانس داشت، مادر بزرگش او را همسان سایر آدم‌ها، به فراموشی می‌سپرد؛ اما متاسفانه تنها کسانی که به یاد داشت، سوفیا بود و پسر عمه‌اش که دوسالی می‌شد به یک شهر دیگر رفته بود و سراغی از مادر بزرگش نمی‌گرفت.
سوفیا دست‌هایش را در سینه جمع کرد و به قدم‌هایش سرعت بیشتری بخشید. هرچه زودتر مادر بزرگ پیدا می‌شد، او لحظات بیشتری را درون اتاقش سپری می‌کرد و به افکارش فرصت جولان دادن، می‌داد!
لب پایینی‌اش را به درون دهانش هدایت کرد و سپس، با دقت به اسم خیابان ها چشم‌ دوخت. تنها دو خیابان دیگر با بیمارستان فاصله داشت.
- امیدوارم پیداش کرده باشن تا من به دردسر نیوفتم!
کنار خط عابر پیاده ایستاد و منتظر ماند تا چراغ سبز شود و حین این‌که موبایلش را از داخل کیف بیرون می‌آورد، لب زد:
- حالا چرا باید سراغ من رو بگیره؟
صفحه‌ی خاموش موبایل را جلوی صورتش گرفت تا مرتب بودن شالش را بررسی کند. با دیدن پیشانی‌اش یادش افتاد که قرمزی آن را نپوشانده!
با غم نگاه از تصویرش گرفت و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- به کتفم!
سپس از خط عابر پیاده رد شد تا زودتر به بیمارستان برسد. هرچه که به بیمارستان نزدیک می‌شد، به تعداد ماشین‌ها افزوده و سر و صدای آدم‌ها بیشتر میشد.
با دیدن تابلوی بیمارستان، نفس عمیقی کشید و به آرامی لب زد:
- تو رو خدا این جا باش، من حوصله ندارم برم بیمارستان بعدی رو بگردم!
لبخند محوی بر روی صورت نشاند و فاصله‌ی خودش را با بیمارستان کمتر و کمتر کرد. صدای گریه‌ی یک زن، خدشه بر روحش می‌انداخت و سفیدی سر یک بچه که خبر از سرطانش می‌داد، مثل خار در چشمش فرو رفت و نزدیک بود که قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شود.
سعی کرد به گوش‌هایش اجازه‌ی شنیدن ندهد و با برداشتن گام‌هایی طولانی، از کنار گل‌های کار شده در محوطه‌ی بیمارستان رد شد و به اورژانس رسید. مجدد شالش را مرتب کرد و سپس، جلوی در ایستاد. بعد از باز شدنش، به سمت پذیرش گام برداشت. بوی الکل زیر بینی‌اش و صدای مردی که از درد فریاد می‌کشید، در گوشش پیچید.
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #15
نگاه سرگردانش را به اطراف دوخت تا بتواند اثری از مادربزرگش پیدا کند. پرده‌های اکثر تخت‌ها کشیده بود و او نمی‌توانست به همین راحتی او را بیابد. دم عمیقی گرفت و سپس، به سمت پرستاری که در پذیرش ایستاده بود رفت. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و لب زد:
- ببخشید!
پرستار بدون آن‌که سرش را بالا بیاورد، با خودکار چیزی روی کاغذ نوشت و گفت:
- بله؟
- یه پیرزن با علائم الزایمر به اسم رعنا فرحان این‌جا نیاوردن؟
پرستار صورتش را بالا آورد و با چشم‌هایی که نشان می‌داد مدت زمان زیادی نخوابیده‌ است، گفت:
- نه امروز کسی با این نشونی رو این‌جا نیاوردن!
سوفیا نفسش را به آرامی بیرون فرستاد، گامی به عقب برداشت و حین این‌که زیر لب از پرستار تشکر می‌کرد، به سمت درب اورژانس گام برداشت.
- آخه از کدوم گوری پیدات کنم من؟ اصلا چرا باید بیای سراغم؟
با حرص پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و از اورژانس ییرون آمد. مجدد اطراف محوطه را زیر نظر گرفت و با قدم‌های آرام از بیمارستان خارج شد. اگر در این لحظه، کسی به او زنگ می‌زد و می‌گفت که مادر بزرگش را پیدا کرده‌اند، یک شیرینی درست و حسابی به او می‌داد. در همین فکر و خیالات بود که با شنیدن صدای آشنایی، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. با بهت گامی به جلو برداشت. توان حرف زدن از او سلب شده بود و تنها توانست دست‌ راستش را بر روی صورتش بکشد. به آرامی زیر لب زمزمه کرد:
- خدایا شکرت!
سپس سعی کرد از بهت بیرون آمده، فاصله‌ی کمی که با مادربزرگش را داشت پر کند و او را محکم در آغوش بکشد.
- کجا بودی آخه؟
مادر بزرگ، دست‌های چروکیده‌اش را به دور کمر سوفیا حلقه کرد و گفت:
- اومدم دنبال تو.
سوفیا او را از خود جدا کرد و حین این‌که به سمت نیمکت نزدیک بیمارستان گام برمی‌داشت، گفت:
- زنگ می‌زدی بهم، من می‌اومدم پیشت!
- آخه گفتم، ولی کسی به حرفم گوش نکرد. اون زنِ که توی خونه‌اس خیلی بداخلاقه مادر!
سوفیا به او کمک کرد تا بنشیند و با تاسف به زنی چشم دوخت که دختر خودش را نمی‌شناخت. غم در قلبش لانه کرد. دستش را درون کیفش برد و بعد از برداشتن موبایلش، کنار او بر روی نیمکت جا گرفت و گفت:
- حالا چه کارم داشتی؟
برق در چشم‌های مادر بزرگ پدیدار گشت و لب‌هایش به خنده باز شدند.
- بهمن رو پیدا کردم، الان می‌دونم کجاست!
سوفیا لبخند گیجی زد و گفت:
- بهمن کیه؟
سپس، رمز موبایل را زد و شماره‌‌ی عمه‌اش را گرفت. مادر بزرگ از این فرصت استفاده کرد و سریع از روی نیمکت برخاست و حین این‌که به سمت درب بیمارستان پا تند می‌کرد، گفت:
- این‌جاست، الان دیدمش!
سوفیا سریع از روی نیمکت بلند شد و به دنبال او به راه افتاد.
- کسی این‌جا نیست مامان بزرگ!
اما مادر بزرگ گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و عمه‌اش هم گویا، قصد جواب دادن نداشت. ناامید از جواب ندادنش، تماس را قطع کرد و برای یک ثانیه، نگاهش را به کیفش دوخت تا موبایل به درستی درون آن جا بگیرد. در همین فاصله‌ی کم، صدای افتادن مادر بزرگ از روی پله‌های جلوی اورژانس به گوشش رسید و ثانیه‌ای بعد، صدای جیغش محوطه‌ی بیمارستان را پر کرد.
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #16
- خاک تو سرم!
در این لحظه جمله‌ی احمقانه‌ای به نظر می‌رسید، اما در باطن ذهن سوفیا پی واکنش‌های عمه‌هایش، پرسه می‌زد. با سرعت خودش را به مادر بزرگش رساند که از درد، پلک‌هایش را بسته و دست‌هایش را بر روی مچ پایش گذاشته بود. مردم کمی که رهگذر بودند، با تعجب و تاسف به این صحنه نگاه می‌کردند.
سوفیا قصد داشت دست او را بگیرد و از روی زمین بلند کند، اما دست مردانه‌ای بر روی دستش نشست و صدای بمش، در گوشش پیچید:
- بلندش نکن!
سپس صدایش را بلند کرد و ادامه داد:
- برانکارد رو بیارین!
اشک‌های سوفیا بر روی گونه‌های رنگ پریده‌اش نشستند و به آرامی، دستش را از زیر دست‌ مرد بیرون کشید. کنار مادر بزرگ زانو زد و با بغض گفت:
- بمیرم برات، بمیرم من.. .
رعنا میان حرفش پرید و بریده بریده لب زد:
- نگو مادر، بهمن داشت می‌رفت، باید می‌رسیدم بهش.
مرد که ظاهرا دکتر اورژانس بود، با کمک چند پرستار رعنا را از روی زمین بلند کردند و بر روی برانکارد گذاشتند. سوفیا همچنان بر روی زمین زانو زده بود و قصد بلند شدن نداشت. کف دست‌هایش را بر روی آسفالت گذاشت و سرش را پایین انداخت. در این لحظه نگاه دیگران برایش مهم نبود، فقط به این فکر می‌کرد که تحمل درد کشیدن این زن را نداشت و خودش را لعن و نفرین می‌کرد که چرا این‌گونه با ماجرای گم‌شدنش، برخورد کرده بود. آب بینی‌اش را بالا کشید و پشت دستش را بر روی دهانش گذاشت.
- می‌خواین تا صبح این‌جا زانو بزنین؟
نگاهش را بالا کشید و به دکتری چشم دوخت که بالای سرش ایستاده و دقایقی قبل، مانع کمک کردن او به مادر بزرگش شده بود. پلک محکمی زد و پرده‌ی تار از روی چشم‌هایش کنار رفت. خال زیر چشم چپ مرد به چشمش آمد. لب‌هایش را بر روی هم فشرد و سریع از روی زمین برخاست‌. بدون این‌که به دکتر توجه کند، به سمت اورژانس پا تند کرد تا پیگیر احوال مادر بزرگش شود.
وسط اورژانس ایستاد و نگاه سردرگمش را به اطراف دوخت. یعنی از کدام طرف رفته بودند؟
بوی خاک باران خورده به زیر بینی‌اش پیچید و ثانیه‌ای بعد، دکتر کنارش ایستاد.
- رفتن از پاش عکس بگیرن.
سوفیا زیر چشمی به او نگاه کرد. قدش یک سر و گردن از او بلندتر بود و بوی ادکلنش، خاص بود و عجیب!
دکتر که سکوت او را دید، دست‌هایش را درون جیبش پنهان کرد و گفت:
- این‌جا باشین وقتی اومد، صداتون می‌زنم.
سپس، به سمت بیمار دیگری رفت که ظاهرا دلش درد می‌کرد.
سوفیا با دست‌های سردش، صورتش را پوشاند و دم عمیقی گرفت.
- چیزیش نشده، آره...حالش خوبه!
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #17
به دیوار تکیه داد و با کشیدن نفس‌های عمیق، سعی در آرام کردن خودش داشت. با لرزش گوشی درون کیفش، دست‌هایش را از روی صورتش برداشت و بعد از بالاکشیدن آب دماغش، گوشی را از داخل کیف بیرون آورد. با دیدن اسم مادرش، با آسودگی سرش را به دیوار تکیه داد و به دربی که مادر بزرگش پشت آن حضور داشت، چشم دوخت و تماس را جواب داد.
- بله؟
- پیدا شد؟
لب پایینش را به داخل دهانش هدایت کرد و گفت:
- آره، جلوی بیمارستان دیدمش، منتهی زمین خورد و الان دارن از پاش عکس می‌گیرن، تو خونه مامان بزرگی؟
ثانیه‌ای بعد صدای عمه‌اش در گوشش پیچید:
- تو کدوم گوری بودی که خورد زمین؟
سوفیا با حرص پلک‌هایش را بر روی هم نهاد. از بین دندان‌هایی که بر روی هم سابیده می‌شدند، گفت:
- داشتم به شما زنگ می‌زدم تا خبر پیدا شدنش رو بهتون بدم!
صدای بوق تماس قطع شده بر خلاف انتظارش در گوشش پیچید و او، مشغول پوشیدن زره نبرد برای مقابله با عمه‌اش شد!
آب دهانش را فرو فرستاد و زیر لب گفت:
- دنبال خوش گذرونی نبودم که این‌جوری شد، حرفی زد جوابش رو میدم!
سپس دست‌هایش را در سینه جمع کرد و به دکتری خیره شد که به مادر بزرگش کمک کرده بود. دکتر از یک تخت به سمت تخت دیگری می‌رفت و با لبخند، به بیماران کمک می‌کرد. سوفیا کلافه نفسش را به بیرون فرستاد و لب زد:
- چه حوصله‌ای داره!
با باز شدن در و بیرون آمدن مادر بزرگش که بر روی تخت بود، از دیوار فاصله گرفت و با گام‌های بلند خودش را به او رساند. دستش را در میان دست‌هایش گرفت و با غم به او نگاه کرد.
سوفیا متوجه‌ی حضور دکتر کنارش شد؛ اما بی‌توجه به او، رو به مادر بزرگش گفت:
- درد داری؟
- نه مادر، بهمن کو؟
سوفیا با حرص زیر لب زمزمه کرد:
- بهمن کدوم خریِ آخه!
تک خنده‌ی دکتر به گوشش خورد و او، ناراضی از این اوضاع ابروهایش را در هم کشید و رو به مادر بزرگش گفت:
- این‌جا نیست.
رعنا با غم، پلک‌هایش را بر روی هم نهاد و قطره اشکی از روی گونه‌اش سر خورد و پایین آمد. دستش را از میان دست‌های سوفیا بیرون کشید و با ترش‌رویی گفت:
- برو اون‌طرف، نمی‌خوام ببینمت!
دکتر، گامی به جلو برداشت و به تخت نزدیک شد. بوی ادکلنش زیر بینی‌ سوفیا پیچید و قبل از این‌که فرصت داشته باشد آن را تجزیه تحلیل کند، رعنا گفت:
- مگه نگفتم برو؟ چرا هنوز این‌جایی؟
سوفیا لب‌هایش را غنچه کرد و انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفت و لب زد:
- چشمات که بسته بودن، چه جوری فهمیدی من هنوز این‌جام؟
رعنا پلک‌هایش را گشود و حین این‌که سرش را به سمت دکتر می‌چرخاند، گفت:
- از عطر بدنت!
سوفیا لب پایینش را به داخل دهان برد و سرش را به سمت بالا و پایین تکان داد. گامی به عقب برداشت و رو به دکتر گفت:
- مچ پاشون آسیب دیده؟
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #18
دکتر عکس در دستش را به سمت نور گرفت و سوفیا، فرصت این را پیدا کرد که بتواند علاوه بر خال زیر چشمش، ماه گرفتگی روی گردنش را هم ببیند.
- مچ پاشون شکسته و باید گچ‌ گرفته بشه!
بعد از اتمام حرفش، چشم‌های مشکی‌اش را به سوفیا دوخت و منتظر عکس العملی از جانب او ماند؛ اما سوفیا نگاهش به جای دیگری خیره مانده بود. مادر مهراد بر روی تخت روبه‌رویش خوابیده و یک سرم هم در دستش بود.
- حتما خودش هم این‌جاست!
- کی؟
سوفیا با گیجی نگاه از روبه‌رو گرفت و با لبخند لرزانی گفت:
- برای گچ گرفتن، باید چیزی تهیه کنم؟
سپس نگاهش را به اتیکت روی یونیفرم سفید دکتر دوخت. عماد، نام او بود!
عماد عکس را به پرستاری که کنارش ایستاده بود تحویل داد و حین این‌که سعی می‌کرد رد نگاه سوفیا را بگیرد تا متوجه شود که چه چیزی توجه او را جلب کرده است، گفت:
- پرستار راهنمایی‌تون می‌کنن!
سپس، گامی به عقب برداشت و به سمت تختی که یک کودک پنج ساله بر روی آن خوابیده بود، رفت. حین این که مشغول صحبت کردن با مادر کودک بود، زیر چشمی به سوفیا نگاه کرد. سوفیایی که حال با دیدن مادر مهراد، دست و پایش را گم کرده و رنگ صورتش پریده بود.
با قرار گرفتن دستی بر روی شانه‌ی سوفیا، از ترس نفس در سینه‌اش حبس شد و با مکث، سرش را به عقب چرخاند. مادرش پشت سر او ایستاده بود!
با حرص پلک بر روی هم نهاد. اگر مادرش، او را می‌دید چه میشد؟ دم عمیقی گرفت و اولین فکری که به ذهنش رسید، فرصت پر و بال دادن به او را داد. مسلما تا یک ماه می‌بایست راجب این روز حرف بزنند و سوفیا این را نمی‌خواست؛ چون روحش به تازگی رخت سیاه از تن بیرون آورده بود.
دست‌هایش را در هم گره زد و به آرامی گفت:
- عمه‌ها کجان؟
مادرش حین این‌که به سمت تخت رعنا گام برمی‌داشت، با حرص گفت:
- همین‌که فهمیدن پیدا شده، رفتن سراغ زندگی خودشون!
سوفیا، زیر چشمی به تخت مادر مهراد نگاه کرد. ظاهرا تنها بود. خودش را به مادرش رساند و گفت:
- این همه آشوب به پا کردن، تهش هیچی؟
- دقیقا، بابات گفت که تا ربع ساعت دیگه میاد، دکتر چی گفت؟
سوفیا تمام صحبت‌های دکتر را به مادرش منتقل کرد و حین‌ این‌که به بهانه‌ی راحت‌تر بودن‌شان، پرده‌ی اطراف‌شان را می‌کشید، گفت:
- من میرم بیرون یه هوایی بخورم تا بابا میاد!
نیم‌نگاهی به تختی که متعلق به مادر مهراد بود انداخت و سپس، به سمت درب اورژانس پا تند کرد. صدای گریه‌ی یک بچه و اذان مغرب با هم دیگر ادغام شده و در فضای اورژانس می‌پیچید.
با باز شدن درب، سوفیا خودش را به بیرون رساند و با استرس محوطه‌ی بیمارستان را زیر نظر گرفت.
- مثل این‌که نیست!
 
آخرین ویرایش:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #19
- هستم، ولی تو مثل همیشه عادت نداری من رو ببینی!
سوفیا ثابت سرجایش ماند. او پشت سرش ایستاده بود! نمی‌خواست به عقب برگردد و به او بنگرد. زبانی بر روی لبش کشید، نگاهش را به روبه‌رو دوخت و به آرامی لب زد:
- آدم یه صحنه منزجر کننده رو‌ دوبار نمی‌بینه!
مهراد، دستی به صورتش کشید و گامی به جلو برداشت. فاصله‌اش با سوفیا، تنها سه قدم بود!
- یه زخم به زخم‌هام اضافه نکن سوفیا، خواهش می‌کنم.
سوفیا پوزخندی بر روی لب نشاند، دست‌هایش را در سینه جمع کرد و به سمت نزدیک‌ترین نیمکت که کنار یک بوته گل رز بود، رفت.
مهراد کلافه دستش را میان موهایش فرو برد. این‌بار قلبش تیر نمی‌کشید، فریاد می‌زد؛ فریاد خستگی!
حین این که مهراد دو دل بود تا به سوفیا نزدیک شود یا نه، سوفیا بر روی نیمکت نشست و پاهایش را بر روی هم انداخت. چشم‌هایش به جلو نگاه می‌کردند اما ذهنش، زیبایی درخت‌های اطرافش را نمی‌دید؛ چرا که تنها به دنبال پاسخی برای این مصیبت می‌گشت!
مهراد برای او همیشه مصیبت بود. انگشت‌هایش را در هم قفل کرد و پلک‌هایش را با تردید بست. سلول‌ به سلول بدنش می‌گفتند که اگر پلک‌هایت را ببندی و سپس بگشایی، صورت مهراد جلوی چشم‌هایت نقش می‌بندد؛ اما دلش می‌خواست لج کند، شاید هم نیاز داشت به توجه‌ای که از سمت او نصیبش می‌شد!
لب پایینش را به داخل دهانش هدایت کرد و حین این‌که در دل خودش را دیوانه خطاب می‌کرد، به آرامی پلک‌هایش را گشود.
با دیدن مهراد که جلوی او زانو زده بود، لبخند غمگینی بر روی لبش نقش بست. تند تند پلک زد تا مبادا اشکی از چشم‌هایش سرازیر شود.
- بلند شو برو... .
حرفش تمام نشده بود که مهراد، با غم لب زد:
- می‌دونم، ممکنه یکی من رو ببینه؛ ولی بذار ببینمت، بذار کنارت نفس عمیق بکشم، بذار... .
ادامه‌ی حرفش را خورد، مثل بغضی که در گلویش رخنه کرده بود. این همه احساسات آن هم برای یک مرد، زیادی تمسخرآمیز بود.
سوفیا، گره‌ی دست‌هایش را باز کرد. دیگر صدای اذان به گوش نمی‌رسید، در اصل صدای هیچ چیز را نمی‌شنید. قلبش محکم می‌کوبید و عقلش، فریاد می‌کشید که سوفیا خر نشو! دست‌هایش را دو طرفش گذاشت و با مکث، از روی نیمکت آهنی بلند شد.
- بسه مهراد، تمومش کن، داری خسته‌ام می‌کنی!
مهراد به آرامی از روی زمین برخاست. زانوهایش خاکی شده و او، توجه‌ای به نامرتبی لباس‌هایش نکرد. گامی به عقب برداشت، دست‌هایش را در جیب شلوار ذغالی‌اش مخفی کرد و گفت:
- باشه!
سپس میان چشم‌های بهت زده‌ی سوفیا، چند گام به عقب برداشت. بعد از این‌که توانست دل از چشم‌های او بِکَند، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به سمت درب بیمارستان به راه افتاد. طبق خواسته‌ی دختر پیش رفته بود، اما ذهن سوفیا پی این بود که چرا به گفتن یک کلمه، کفایت کرد!
***
« پس از صد بار جانم را که سوزانیده‌ای از غم
چو با من در نمی‌سازی، مساز، این‌بار من رفتم
- اوحدی »
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #20
***
یک هفته از ملاقات مهراد با سوفیا می‌گذشت. آن‌قدر خودش را سرگرم کار کرده بود که گاهی اوقات، حتی شب‌ها هم به خانه نمی‌رفت و در همان رستوران می‌خوابید. امروز، روز دختر بود و رستوران، شلوغ‌ترین روزهای خود را سپری می‌کرد. مهراد بر روی صندلی چرخ‌دارش نشسته و پاهایش را بر روی زمین می‌گذاشت و صندلی را به چپ و راست، هدایت می‌کرد. امروز نیاز داشت که از همه‌ی آدم‌ها دور باشد، گوشه‌ای تنها بنشیند و در کتاب‌هایش غرق شود؛ اما دنیا به او ثابت کرده بود که هیچ‌وقت به نیازهای او، توجه نخواهد کرد.
تقه‌ای به در خورد و سپس، با گفتن بله، به فرد پشت در اجازه‌ی ورود داد. صندوق‌دار رستوران بود!
- ببخشید آقای بهمنی، من می‌تونم امشب زودتر برم؟
مهراد پلک محکمی زد، تکیه‌اش را از پشتی صندلی گرفت، مچ دست چپش را جلوی چشم‌هایش آورد و با دیدن عدد هفت که بر روی ساعتش نقش بسته بود، گفت:
- کسی هست جای شما بایسته؟
صندوق‌دار که یک دختر جوان بود، دست‌هایش را در هم گره زد، سرش را کمی پایین انداخت و گفت:
- آقا محمد گفتن کارهای آشپزخانه تموم شده و می‌تونن جای من بمونن.
- چرا یه آشپز باید جای صندوق‌دار بمونه؟
سر دختر سریع بالا آمد. رنگش پریده و لب‌هایش خشک شده بود.
- به خدا کارم گیره، بابام توی بیمارستان بستریه و امشب کسی نیست پیش اون بمونه.
مهراد دم عمیقی گرفت و حین این‌که آستین‌های لباس چهارخانه‌اش را تا می‌زد، گفت:
- بسیار خب، خودم جای شما امشب توی صندوق می‌مونم و لطف کنین مجدد، این جوری مرخصی نگیرین!
لبخندی بر لب‌های کشیده و خشک دختر نقش بست، از مهراد تشکر کرد و سپس، گامی به عقب برداشت و بدون این‌که در را ببندد، از اتاق بیرون رفت.
مهراد انگشت‌هایش را میان موهایش فرو کرد، کلافه از روی صندلی برخاست و بعد از برداشتن موبایلش از روی میز، از اتاق خارج شد. صدای شادی و خنده در رستوران پیچیده بود و گروه موسیقی که برای امشب دعوت کرده بود، درحال آماده شدن بودند تا اجرای خود را شروع کنند.
دست‌هایش را به داخل جیب شلوارش هدایت کرد و فضای رستوران را زیر نظر گرفت. ترکیب رنگ سفید، سبز و طلایی، هارمونی زیبایی ایجاد کرده و بوی غذا، در سراسر رستوران پخش شده بود.
مهراد سه قدم به چپ گام برداشت و پشت میز صندوق‌دار ایستاد. محمد بعد از این‌که سفارش مشتری را ثبت کرد، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و رو به مهراد ایستاد. لبخند همیشگی‌اش را بر روی لب‌هایش نشاند و گفت:
- خسته نباشید!
مهراد دستش را بر روی شانه‌ی او گذاشت و زمزمه کرد:
- ممنون، تو برو آشپزخونه، من این‌جا می‌مونم.
محمد دست‌هایش را بالا آورد و گفت:
- نه اشکال نداره، من این‌جا می‌مونم.
- نمی‌خوام کارهای آشپزخونه به مشکل بخوره، اون‌جا باشی بهتره!
محمد لب‌هایش را بر روی هم فشرد، نگاه سرسری به فضای رستوران انداخت و سپس گفت:
- چشم.
مهراد زیر لب از او تشکر کرد و بعد از رفتنش، بر روی صندلی صندوق‌دار نشست.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
217
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین