. . .

متروکه رمان خانه عشق و وحشت | آدامس تک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. ترسناک
  4. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام اثر: خانه عشق و وحشت
نویسنده: آدامس تک
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک، دلهره‌آور
ناظر: @حدیثک^^
خلاصه رمان: داستان ما در مورد زوج جوانی که هم دیگه عاشقانه دوست دارند و زندگی خوبی دارند اما یک سفر کاری مانی باعث اتمام این زندگی عاشقانه می شود...
اگه دوست دارید بقیه قصه این رابطه عاشقانه بفهمید داستان دنبال کنید ممنون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 35 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

آدامس تک 😉🙃

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1819
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
336
امتیازها
108

  • #2
پارت اول
باورم نمیشه
یعنی چی مگه امکان داره؟
مانی به من قول داده‌بود همیشه پیشم بمونه اما؛حالا چی؟
اون فقط ۲۶سال داشت!
مگه چند سال بود که باهم ازدواج کرده‌بودیم یعنی به این زودی خوشی‌هامون تموم شدن؟!
همه دارن بهم دروغ میگن که مانی مرده، مطمئنم، شایدم نقشه خود مانی بوده که ببینه چقدر دوسش دارم، آره همینه،باید همین باشه
سریع از روی صندلی بلند شدم و رفتم پشت درخت‌هایی رو که پنجاه متر دور تر از مزار بود رو نگاه کردم و بلند داد‌زدم:مانی عزیزم نقشه‌ات لو رفت بیا بیرون،ازت خواهش می‌کنم،می‌دونی که طاقتش رو ندارم،ازت خواهش می‌کنم بیا بیرون و ببین چطوری دارم آب می‌شم برات،این انصاف نیست مانی،اصلا کار خوبی نکردی ببین همه باور کردن دروغت؛همه مشکی پوشیدن مامانت رو نگاه کن چجوری گریه می‌کنه این بازی تموم کن خودت نشون بده.
یک‌دفعه دستم کشیده‌شد و صورتم سوخت.
پشت پرده اشک صورت مریم رو دیدم که زده‌بود توی گوشم داد‌زد و گفت:زهرا بس کن چرا باور نمی‌کنی مانی مرده همه می‌میرند الان مانی هم مرده باید باهاش کنار بیای یک لحظه شوک شدم و وقتی مریم حالم رو دیدمن رو توی آغوشش کشید و زار زدم.
صدای لاالله الالله که اومد از توی آغوشش در اومدم زل‌زدم به آمبولانسی که تن مانیم توش بود.
با پاهای لرزون به سمت قبر رفتم قبری که بهش حسودی می‌کردم بخاطر اینکه از این به بعد عشقم بغلشه.
قبری که قرار بود محل آرامش عشقم باشه تا قیامت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 31 users

آدامس تک 😉🙃

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1819
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
336
امتیازها
108

  • #3
پارت دوم
من بودم و قبری که قرار بود جنازه عشقم تا قیامت به آغوش بکشه...
هیچکس نمی دیدم.
رفتم بالای قبر و داخلش نگاه کردم چشام سیاهی رفت و چیزی نمونده بود تا داخل قبر بیافتم که دستی من به عقب کشید و در آغوش گرفت.
آخ خدا چطوری باور کنم قراره مانی بزارن داخل قبر؟!
صداها که نزدیک شد از توی آغوش فرد ناشناس اومدم بیرون تازه فهمیدم حسن اومده!
اون فردی که من نجات داد تا داخل قبر نیافتم اون بود...
این کی اومده بود مشهد که حالا اومده سرخاک؟
اصلا کی به حسن خبر داده بود؟؟
دم گوشم گفت:آبجی باید قوی باشی یادت نره.
تابوت مانی آوردن و گذاشتن کنار قبرش.
خودم انداختم روی قبر تا مانی داخل این جای تنگ و تاریک و پر خاک نزارن.مانی از کثیفی بدش میومد نباید می زاشتم بزارنش داخل قبر.
دایی هام من بزور از روی قبر بلند کردن و بقیه مانی گذاشتن داخل قبر.
جیغ های گوش خراش من بود که می گفتم مانیم زنده است نزارینش داخل قبر بیدار بشه عصبی میشه و گریه های مامانش که داشت از حال می رفت.
هر چی تلاش کردم نتونستم از بغل دایی کاظمم بیام بیرون و سنگ های لحد گذاشتن روی مانی و شل شدن زانوهای من...
اولین بیل که ریختن انگار چند تن خاک ریختن روی تن‌ من.
دومین بیل...
خم شدن زانوهام.
سومین بیل...
نابود شدن کامل من.
چشای خیسم و جیغ های از ته دلم..
به قبری نگاه می کردم که مانیم زیر این حجم خاکش آروم خوابیده بود.مانی که حتی پتو روش نمی انداخت که نفسش نگیره اما حالا آروم خوابیده.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

آدامس تک 😉🙃

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1819
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
336
امتیازها
108

  • #4
پارت سوم
مراسم تموم شد و همه سوار ماشین هاشون شده بودند،من مونده بودم و عکس و قبر مانی.
مریم اومد کنارم نشست و گفت:زهراجان پاشو گلم پاشو بریم همه منتظر تو هستن تا حرکت کنیم.
هیچ عکس‌العملی نشون ندادم و فقط به اسم مانی زل زده بودم.دستش آورد سمت بازوم که بلندم کنه اما با صدای حسن متوقف شد.
_مریم خانم یک لحظه میشه تشریف بیارید؟
با این حرف حسن،مریم از کنارم بلند شد و رفت طرف حسن.
نمی دونم حسن بهش چی گفت که سرش به علامت تایید تکون داد و رفت.
حسن کنارم نشست و سکوت کرد.
سکوتش هم دلنشین بود هم عذاب‌آور.
دلنشین بودنش بخاطر سروصدایی که تا چند دقیقه پیش بر اینجا حاکم بود و عذاب‌آور بودنش بخاطر اینکه همیشه با حرفاش آرومم می کرد اما الان فقط سکوت کرده بود.
_حسن
_بله
_میشه یکم حرف بزنی؟
_چی بگم؟
_یک‌چیزی که آرومم کنه حالم دوباره داغون شده.
دوباره برای چند دقیقه سکوت بین‌مون حکم‌فرما شد.
_زهرا یادته گفتم هر آدمی بالاخره یک روزی میره فقط یک نفر تا آخر عمر کنارت میمونه اونم خداست هیچوقت بنده اش تنها نمیزاره.راستش بخوای منم فکر نمی کردم مانی به این زودی بره و قصه عاشقانه شما دوتا تموم بشه اما شد متاسفانه.
اما تو هنوز خیلی جوونی خیلی فرصت داری.این موضوع درسته سخته اما باید باهاش کنار بیای و باورش کنی میگیری که؟
دلت پاکه بجای گریه و عذاب دادن خودت و روح مانی براش قرآن بخون هم خودت آروم میشی هم روح مانی آرامش می‌گیره.
من میرم جای ماشین هرموقع دوست داشتی بیا که ببرمت خونه‌تون.
بلند شد و لباسش تکون داد تا خاکش بریزه.
_داداشی
_جان
_ممنون که هستی و آرومم می‌کنی در هر شرایطی
_من ازت ممنونم
_تو چرا؟من که کاری نکردم
_چون دوست دارم از آبجیم تشکرکنم.
_بررررو
_نرم با دمپایی میافتی دنبالم؟
_حسسسسسسن
با جیغ من خنده‌ای کرد و به سمت ماشین رفت.
حسن خیلی کم می‌خندید اما وقتی می‌خندید مردونه و قشنگ می‌خندید.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

آدامس تک 😉🙃

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1819
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
336
امتیازها
108

  • #5
پارت چهارم
وقتی حسن رفت دو‌صفحه قرآن خوندم و بلند شدم.
واقعا با قرآن خوندن آرامش خاصی گرفتم.سوار پژو سفید رنگ حسن شدم.
سرم روی پشتی صندلی گذاشتم.
_بخوابون
_چیو؟؟
_میگم صندلی بخوابون تا می رسیم خونه یکم بخواب.
_اما من...
_زهرا بس کن دیگه چرا اینقدر با خودت لج می کنی زمانی که مجرد بودی گفتم نمی فهمه و خام اما‌الان که چند سال متاهل شدی چرا بازم لج می کنی؟ وقتی لج می کنی به کی آسیب می زنی ها؟چرا نمی فهمی برام مثل آبجیم مهمی چرا نمی فهمی دوست دارم آخه.
با دهان باز به حسنی زل زده بودم که برای بار چندم سر‌من عصبی شده بود.
_باشه لج نمی کنم می‌خوابم خوبه؟
دستش روی فرمون گذاشت و به روبه‌روش زل زد.
آخ که داداش جذاب خودمه.
دراز کشیده بودم که دیدم یکی می‌زنه به شیشه وقتی چشام باز کردم حسن دیدم با‌دوتا بستنی که مونده بود در ماشین چجوری باز کنه و قیافش که اوج خنده بود.منم نتونستم جلوی خنده ام بگیرم و زدم زیر‌خنده.
وقتی خنده‌ام تموم شد در براش باز کردم.
_اولا‌کوفت دوما‌زهر مار به چی می‌خندیدی‌ها؟دختره خجالت نمیکشه نوچ نوچ نوچ به فکر من نیستی زیر این گرما تلف میشم حداقل به فکر این دوتا بستنی باش که آب شدن.
_چرا بستنی خریدی؟
_اخه این سوال تو می‌پرسی؟دلم هوس بستنی کرد خریدم گفتم برای توی پرروهم بخرم،نمی‌خوای خودم می‌خورم مشکلی نیست.
روش کرد اون سمت و شروع کرد بستنی خوردن. ای ظالم آخه من با بستنی قیفی شکنجه میدی؟
_حسن
_بله
_به منم میدی؟
یک نگاه زیر چشمی کرد بهم.
_نه
_ببخشید دیگه آخه قیافت خیلی خنده‌دار شده بود خودت نمی‌دیدی وگرنه می‌خندیدی.بده دیگه جون زهرا دلم کشید.
اون یکی بستنی داد بهم و‌لپمو کشید.
_همیشه بخند آبجی هیچکسم حق نداره اذیتت کنه من خودم مثل کوه پشتتم حتی خواستی بیا به کله کچل من بخند اما بخند.
موهایی که با ژل بالا نگه داشته بود توی دستم گرفتم و کشیدم.
_دیگه به داداش خوشگل من نمیگی کچل‌ها فهمیدی؟
_آخ آخ ول کن جان ما درد می‌گیره دختر باشه باشه نمیگم کچل بجاش بهش میگم چلاغ.
_حسن
_هان
_هان و کوفت بستنیت بخور آب شد بعدا حسابت می‌رسم.
این بشر خیلی عجیبه در هر موقعیتی که باشی میاد و یک خنده ناب روی لبات می‌کاره در صورتی که خودش پر درده..‌
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

آدامس تک 😉🙃

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1819
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
336
امتیازها
108

  • #6
پارت پنجم
بیست روز شد که مانی دیگه کنارم نیست.خیلی سخته هم میرم سمت خونه‌مون حالم بد میشه و خانواده‌ام فعلا نمی‌زارند برم اونجا؛امروز آقا علیرضا اومده این‌جا،علیرضا دوست صمیمی مانی بود.
سینی چایی جلوی علیرضا گذاشتم و روی مبل روبه‌روش نشستم.
_ببخشید میشه بگید توی خونه‌اتون چه اتفاقی افتاد که مانی اون شکلی شده؟
_من شرمنده‌تونم زهرا خانم نمی‌دونم همون‌طور که خودتون می‌دونید اون خونه ارث بهم رسیده‌بود اما خب چون از شهر دور بود تا حالا نرفته بودم دو تا راننده تاکسی داشتند از اونجا رد می‌شدند که دیدن یک جنازه افتاده جلوی خونه اومدند وارد خونه بشند‌نتونستند در باز کنند مثل اینکه در قفل بوده به پلیس زنگ زده‌بودند اما وقتی پلیس رفته چیز مشکوکی ندیده راستش بخواید وقتی مانی ازم خواست کلید خونه بهش بدم تعجب کردم آخه تا جایی که من خبر دارم شما خودتون توی شمال ویلا دارید.
_بله درسته اما به دلیل مشکلاتی نتونست بره اون خونه.
من و مانی وقتی اون خونه خریده‌بودیم قول داده‌بودیم تنهایی وارد اون خونه نشیم وقتی می‌خواست مأموریت بره هر‌چی بهش اصرار کردم قبول نکرد ویلای خودمون بره.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آدامس تک 😉🙃

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1819
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
336
امتیازها
108

  • #7
پارت ششم
_بسیار‌خوب من تا چند روز دیگه کارهای شرکت انجام میدم و میرم به ویلا سر بزنم،شاید چیزی فهمیدم و وسایل مانی جان براتون میارم.
_ببخشید.
_بله.
_اگه میشه من برم آخه کارهای شرکت زیاده،مانی هم که دیگه نیست کارهاتون دو برابر شده.اما من کاری ندارم اگه شما مشکلی ندارید من به جای شما برم.
_نه مشکلی که نیست،اما اونجا فکر‌کنم برای شما تنها بد باشه.
_نه من مشکلی ندارم.
_بسیار‌خوب،خیلیم عالی.کلید تقدیم شما.
علیرضا خم شد و‌کلید گذاشت روی میز.
تا دم در بدرقه‌شون کردم،اما همین که اومدم در ببندم چهره خندان حسن جلوی در ظاهر شد.
_سلام بر عشق داداش.
_سلام عزیزم خوبی؟اینجا چکار می‌کنی؟
_هیچی گلم گفتم بیام بهت یک سری بزنم.
_خوش اومدی.بیا تو.
حسن روی مبل نشست و من کنارش نشستم.

_این مرد که الان رفت همون همکار مانی نبود که مانی رفته بود ویلاشون توی شمال؟
_چرا داداشی خودش بود.
_اینجا چی می‌خواست؟
_من دعوتش کرده‌بودم تا کلید ویلاشون بگیرم.
_چچییی؟؟تو کلید ویلای اون‌ها رو می‌خوای چی‌کار؟؟
_می‌خوام برم وسایل مانی بیارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آدامس تک 😉🙃

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1819
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
336
امتیازها
108

  • #8
پارت هفتم

همون طور که وسایل سفره را جمع می‌کردم به سمت مامانم دویدم.
_مامان توروخدا بزار برم.
_وااای دختر چقدر حرف می‌زنی وقتی گفتم نمیشه یعنی نمیشه.
_آخه چرا؟؟
_چون واست خطرناک.
_واای مامان مگه بچه‌ام که خطرناک؟مثلا ۲۲سالم از پس خودم برمیام.
_زهرا فکرشم نکن حتی اگه من راضی بشم پدرت راضی نمیشه.
_شما راضی بشو بابایی با‌ من.
_به یک شرط.
_چه‌شرطی.
_حسن هم باهات بیاد.
_مامان حتی فکرشم نکن.یعنی چی آخه؟حسن خودش زندگی داره باید بره سرکار بیکار و علاف من نیست که دنبالم راه بیافته بیاد شمال.
_همین که گفتم،یا با حسن یا عمرا.
با حرص پام به زمین کوبیدم و‌اومدم بیرون آشپزخانه.
حالا چکار کنم؟چطوری حسن راضی کنم؟همین دوساعت پیش بخاطر همین موضوع دعوا کردیم و رفت بیرون خونه.حالا زنگ بزنم و‌بگم بیاد باهم بریم شمال؟عمرا اگه راضی بشه.
خدایا خودت کمکم کن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آدامس تک 😉🙃

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1819
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
336
امتیازها
108

  • #9
پارت هشتم

با مامان و بابا روبوسی کردم و سوار تاکسی شدم.
تاکسی به راه افتاد و من به فکر چند ساعت پیش افتادم.
-بله؟!
-سلام داداشی خوبی؟
-خوبم.کاری داشتی؟
-اووم خب راستش برای مسافرت شمال بهت زنگ زدم.
-خب؟
-مامان گفته با تو برم وگرنه نمی‌زارند برم.
-خب نرو.
-حسسن میشه اذیتم نکنی؟می‌خوام برم وسایل مانی بیارم،نمیشه وسایلش همونجا بمونه که.
-خب من الان چکار کنم؟
-میشه از سرکارت مرخصی بگیری یا اینکه مامان راضی کنی؟
-من این هفته نمی‌تونم بیام کار شرکت زیاده بعدشم تازه مرخصی بودم.صبر کن هفته دیگه میام می‌برمت.
-داداشی اون موقع دیره،اگه می‌تونی مامان راضی کن من این هفته برم شما هفته دیگه بیا دنبالم.
-گوشی بده مامان.
-مرسی داداشی.
گوشی دست مامانم دادم.بعد از نیم ساعت که حسن با مامان صحبت کرد،تونست مامان راضی بکنه که من این هفته برم و حسن هر موقع تونست مرخصی بگیره بیاد دنبالم.بابامم که حرفی نداشت می‌گفت هرجور که راحتی.
گوشیم تو دستم ویبره رفت.اسم رفیق جونی روی صفحه افتاده بود.
-سلام خواهری خوبی؟
-سلام عشق بی معرفت خودم،چطوری جیگر؟از وقتی اون آقا مانی خدابیامرز رفت دیگه حالی از ما نگیری‌ها.
-ساراجان میشه کمتر چرت و پرت بگی.
-اوه چه بی‌اعصابی بانو.کجایی صدای ماشین میاد؟
-تو راه شمالم.
-چییی؟شمال چکار می‌کنی تو؟
-اومدم وسایل مانی بیارم مشهد.
-تنها رفتی؟
-اوهوم.
-اوهوم و کوفت.بی‌شعور به نظرت الان حال روحیت این‌قدر مساعد شده که تنها بری سفر؟حداقل به من یک تک می‌زدی تا باهات میومدم.
-نه عزیزم دستت درد نکنه.من این هفته میرم هفته دیگه حسن میاد پیشم تنها نیستم.
-چه بهت بگم آخه؟لجبازی همیشه.برو فعلا مزاحمت نمیشم.بعدا بهت زنگ می‌زنم.مراقب خودت باش.بای.
-چشم،توهم باش.یاحق.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آدامس تک 😉🙃

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1819
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
23
پسندها
336
امتیازها
108

  • #10
پارت نهم

آدرس دقیق ویلا به راننده دادم.به طور عجیبی سرم درد می‌کرد.قرصی که نیم ساعت پیش خورده بودم کم کم من به خواب عمیقی فرو برد.
-خانم،خانم،بیدار بشید داریم می‌رسیم.
چشم هام باز کردم و به دوروبرم نگاهی انداختم.دو طرف جاده پر از درخت های سبز ‌و خوشبو بود.
-خانم خوب شد بیدار شدید.فکر کردم خدای نکرده بلایی سرتون اومده.
-نه آقا حالم خوبه.چقدر دیگه راه مونده تا برسیم؟
-تقریبا تا ده دقیقه دیگه می‌رسیم.
سرم تکون دادم و گوشیم از کیفم در آوردم.مامانم پنج بار زنگ زده بود،حسن هم سه بار.شماره مامانم لمس کردم.هنوز بوق اول نخورده بود که گوشی جواب داد.
-الو،زهرا،مامان خوبی؟کجایی؟چرا گوشیت جواب نمیدی دختر؟
-سلام مامانی،من الان تو جاده ام نزدیک ویلام.ببخشید خوابیده بودم،گوشیمم روی سکوت بود متوجه نشدم زنگ زدید.
-خب الهی شکر که حالت خوبه.دلم هزار راه رفت دختر.به حسن هم زنگ بزن نگرانت بود.
-چشم مامانی.گفتم اول به شما زنگ بزنم بعد به حسن.
-خیلی خب مادر،برو دخترم فقط خیلی مراقب خودت باش.می بوست.خداحافظ.
تماس قطع کردم.هم اومدم دستم روی شماره حسن بزارم که گوشیم شروع کرد به لرزیدن.
-سلام دختره سرتق.
-سلام داداش خوش زبونم.
-کجایی دختر؟
-داداشی من تو جاده ام،نزدیک ویلام.ببخشید گوشیم رو سکوت بود نفهمیدم که زنگ زدی.
-عیب نداره عزیزم.برو مراقب خودت باش.منم برم که رییسم صداش در اومده.
-چرا؟؟
-آخه از اون موقع گوشی دستم بوده گیر داده که برم سرکارم.
-آهان.باشه عزیزم برو مراقب خودت باش.به قول خودت یاعلی.
-توهم مواظب باش.علی یارت باشه خواهری.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
408
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
555
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین