از در رستوران بيرون زدم پريدم پشت موتور كه صدای صالح از پشت سرم بلند شد:
_ فلور لطفا آروم هيچ عجله ای نيست واقعا!
طرفش چرخيدم و لپم رو باد و خالي كردم:
_ جون فلور ولم كن اصلا باور كن! برای اين تند ميرم كه غذاها يخ نكنن.
با حرص دوييد طرفم كه گاز دادم و خنده كنان از دستش در رفتم
با نزديك شدن به آدرسی كه توي سيستم ثبت شده بود سرعتمو كم كردم و وايسادم، بخاطر كار كردن توی یه رستوران عالی و درجه يك ديدن اينجور خونه ها (البته خونه كه نه اين جور قصری) عادی بود
زنگ و زدم و همونجوری كه سوت زنان با نوك پام با سنگ ريزه های كنار در بازی می كردم منتظر موندم راستش اينجور خونه هایی از در ساختمون تا دم در بايد تاكسي بگيرن تا برسن والا!
تو همين فكرا بودم كه صداي باز شدن در و شنيدم اما كسی رو نديدم، زكی الان يعنی من بايد ببرم براشون؟ عجب!
غذارو برداشتم و چون حساب كرده بودن كنار در ورودی براشون گذاشتم و سوار موتور شدم و روندم سمت رستوران، سرعت رو دوست داشتم يعنی دركل هيجان و خطر و دوست دارم بخاطر همين يه حرفه هایی مثل دفاع شخصی، تيراندازی، موتور سواری و اينج ور چيزارو كامل بلد بودم!
البته خب برای دختری مثل من كه فقط خودشو داشت و بس اين حرفه ها لازمم بود.
جلوی رستوران وايسادم و از موتور پايين پريدم كلاهو از سرم برداشتمو وارد رستوران شدم كه ساعت بزنم و برگردم خونه، بعد از اينكه ساعت زدم از همه خداحافظي كردم و سوار موتور شدم.
از رستوران كه بالاشهر بود تا خونه من كه تقريبا پايين شهر فاصله زيادی بود اونم با ترافيكای مسخره تهران حدود دو ساعتی تو راه بودم
بالاخره جلوی در خونه وايسادم و خميازه كنان دنبال كليد توی جيبام میگشتم كه با شنيدن صدای آشنایی سرجام خشكم زد!