. . .

متروکه رمان جهنم یخ زده نگاهت|fati. mobiکاربران انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
«به نام خدا»
e832713_.gif

رمان: جهنم یخ زده نگاهت

نویسندگان: fati. mobi کاربران انجمن رمانیک

ژانر: عاشقانه، پلیسی، هیجانی، معمایی

هدف: خیلی وقته دلمون نوشتن می‌خواد!

زمان پارت گذاری: نامعلوم

ناظر: @جوجو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
''خلاصه"

آیلار هیچی از گذشته پر رمز و رازش نمی‌دونه. همون گذشته‌ای که خیلی‌ها رو با کمال بی‌رحمی تباه کرد. قراره خیلی از حقیقت‌ها برملا بشن؛ ولی فکر نکنم به نفع بعضی‌ها باشه!


"مقدمه"

می‌سوزاند مرا، نگاه وحشیت را می گویم!

و به همان اندازه یخ می‌کند تمام وجودم را.

به راستی چیست درون چشمان کهکشانی‌ات؟

همان چشمان مسخ کننده‌ای که هربیننده‌ای

را جذب خودمی‌کند. می‌سوزاند و سرد می‌کند

قلب مرا! همان قلب آرامی که تو با نگاهت،

جدیتت و حتی پوزخندت، در آن زلزله می‌کنی!

جهنم یخ زده نگاهت! آری، بهترین توصیفی

است که توانستم بیانش کنم؛ آخر چشمانت

توصیف ناپذیر است جانا!


لینک صفحه نقد: نقد کاربران - معرفی و نقد رمان جهنم یخ زده نگاهت|fati. mobiکاربران انجمن رمانیک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Ahoora

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
147
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
0
نوشته‌ها
5
پسندها
76
امتیازها
53

  • #2
z5a_save_۲۰۲۱۰۱۰۲_۱۴۳۸۳۴.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

dokhi_koala

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
257
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
24
راه‌حل‌ها
1
پسندها
138
امتیازها
78

  • #3
#Part_1



- مامان سحر!

مامان درحالی که موهای هایلایت شده‌اش رو مرتب می‌کرد، گفت:

«بله!»

- من یه سر میرم خونه آرمیتا دوستم.

مامان درحالی که به من نزدیک می‌شد، گفت:
«باشه‌چند بار بگم کم این شال لامصب رو بده جلو؟ یکم شیک باش! موهات رو که رنگ نزدی، ژل‌هم قبول نکردی بزنی؛ حداقل خودت رو تو شال خفه نکن!»

هعی خدا! چرا مادر من این مدلیه؟ خودش میگه تو توی خارج از کشور بزرگ شده؛ یعنی از بچگی اونجا بوده.اید به خاطر همین باشه که فرهنگش یکم فرق می‌کنه! من از وقتی که یادمه بابام رو ندیدم. مامان سحر میگه؛ وقتی زمان زایمانش رسید، یکی از همسایه‌ها به آمبولانس زنگ زده که مامانم رو برسونن بیمارستان.

بعد به بابام زنگ زدن که خودش رو برسونه. از قضا توی راه تصادف کرده و ضربه بدی به سرش خورده و همون‌جا فوت کرده!

با اینکه بابام رو ندیدم، هر وقت به این موضوع فکرمی‌کنم، قلبم فشرده می‌شه. مامانم هم بعد از شنیدن خبر مرگ پدرم، به زور سره پا شده بود.

@Mangrove
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

dokhi_koala

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
257
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
24
راه‌حل‌ها
1
پسندها
138
امتیازها
78

  • #4
#Part_2


از مامانم خداحافظی کردم و اومدم بیرون، در رو بستم و شالم رو آوردم سر جای خودش و به آرمیتا زنگ زدم که ببینم کجاست.

- رسیدم دیگه!

بدون این که اینکه اجازه صحبتی به من بده قطع کرد. تازه می‌خواستم توی دلم بهش بد و بیراه بگم که ماشینش جلوی پام ترمز کرد.

یه ۲۰۷ نقره‌‌ایِ خوشگل؛ خودشم با ماشینش ست کرده بود! یه مانتو جلو باز خفاشی بلند که رنگ نقره‌ایش جلوه خاصی بهش می‌داد. شال مشکی همرنگ شلوار خوشگلش تضاد قشنگی با رنگ پوستش ایجاد کرده بود.

سوار شدم و بلافاصله گاز داد!

- آیلار!
سوالی نگاش کردم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و گفت:

«بریم چیپس سرکه‌ای بخوریم؟»

- پایم!

- خوبه پس!

بعد از چند دقیقه نگه داشت و رفت تا چیپس بخره!

- هی!، آرمیتا!

- هان!

- واسه من پفکم بگیر!
وسط خیابون تعظیم کرد:

«چشم سرورم!».

نزدیک بود یه ماشین بهش بزنه که با داد من سریع پرید اون ور خیابون.

چشم غره‌ای به اون ماشین پر سرعت که حالا خیلی دور شده بود رفت و باقی مونده راه رو با قدم‌های سنگین طی کرد.

@Mangrove
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

dokhi_koala

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
257
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
24
راه‌حل‌ها
1
پسندها
138
امتیازها
78

  • #5
#Part_3

چند دقیقه ای منتظر موندم که بیاد؛ ولی نیومد. خواستم پیاده شم ببینم کجا مونده که سرو کلش پیدا شد.

داشت با لبخند ملیح به من نگاه و هم زمان به خوراکی ها اشاره می‌کرد.

وای خدا! داشت مستقیم می‌رفت به سمت...
وای! خواستم دوباره بادادم نجاتش بدم که، کار از کار گذشت!

دختره دست و پا چلفتی! با عجله از ماشین پیاده شدم و با سرعت به سمتش دویدم.

دستش رو گرفتم و از توی جوب کشیدمش بیرون! ای خدا! اصلا نمی‌تونم شلیک خنده اطرافیان رو تحمل کنم.

آرمیتا هنوز تو شک بود و با دهنی باز و چشم های از حدقه در اومده، به من نگاه می‌کرد!

روانی کننده ترین قسمت ماجرا این بود که آرمیتا نایلون خوراکی هارو سفت گرفته بود که نکنه بدزدنش! البته اگه تیکه های پسرهارو فاکتور بگیریم!

@Mangrove
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

dokhi_koala

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
257
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
24
راه‌حل‌ها
1
پسندها
138
امتیازها
78

  • #6
#Part_4

با اعصبانیت زدم پس کلش:
«خودت رو جمع و جور کن ».

یهو دیدم زد زیر گریه:
«ای خدا! چرا همون موقع که ماشینه اومد لهم نکردی؟».

من(!)

- آبروم رفت!
دو باره زد زیر گریه! ماشین رو روشن کرد:
«میریم خونه!».

- خل شدی؟ چرا؟ لباسات یکم خاکی شده بتکونش بره پی کارش!

با داد گفت:
«نه!».

چیزی نگفتم. اونم بی حرف گاز داد. سرم رو انداختم پایین و مشغول شمردن انگشتام شدم.

- آیلار؟

بازم نتونستم چیزی بگم.

این بار با عجز نالید:

- آیلار!

بازم جوابی ازم نشنید.

- آیلار؟ ببخشید نمی‌خواستم سرت داد...
- مهم نیست.

از بچگی این طوری بودم. بزرگ ترین نقطه ضعفم بود. اگه کسی سرم داد میزد، مهم نبود کی باشه؛ زودی بغض می‌کردم!

حتی اگه سه دور میزدنم اشکم در نمی‌اومد. فقط کافی بود یکی سرم داد بزنه!

یکی از فانتزی هام تو بچگی این بود که هروقت یکی سرم داد زد، من با صدای بلند تر داد بزنم و بگم:
«هی! سر من داد نزن!».

ولی فقط بغض می‌کردم! خودمم از این رفتارم متنفرم!

آرمیتا نقطه ضعفم رو میدونه. واسه همین هی داره عذر خواهی می‌کنه!

واسه اینکه نشون بدم که از دستش ناراحت نیستم گفتم:
«آرمیتا؟ میای بعد اینکه لباست رو عوض کردی بریم پاساژ؟».

با ذوق گفت:

«آره چرا که نه!».

@Mangrove
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

dokhi_koala

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
257
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
24
راه‌حل‌ها
1
پسندها
138
امتیازها
78

  • #7
#Part_5


بعد از عوض کردن لباس هاش، کیفش رو برداشت و گفت:

«بریم. »

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.

- خب، کجا بریم؟

آرمیتا درحالی که سرش رو میخاروند، گفت:
«پاساژ... جای خوبیه این طور نیست؟ ».
- درسته جای خوبیه؛ ولی حوصله خرید ندارم.

آرمیتا معصوم نگاهم کرد؛ یک دفعه مثل آتش فشان فوران کرد:
«یعنی چی؟ خودت گفتی بریم. من که زورت نکردم».

البته جرعت نداشت داد بزنه. (خنده)

- هی! به چی میخندی؟
خندم رو قورت دادم:

«هیچی.».

چشم هام رو بستم و گفتم:

«بریم خرید».

چیزی نگفت و گاز داد.

آرمیتا دختر بدی نبود. از بچگی باهم بودیم. اون دختر اویزونی نیست، اگه بفهمه کسی از بودن در کنارش احساس رضایت نمی‌کنه، خودش بی سر و صدا از کنار اون فرد میره.

- خوابی؟

آرمیتا بود که داشت این سوال رو می‌پرسید.

- نه.


@Mangrove
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

dokhi_koala

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
257
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
24
راه‌حل‌ها
1
پسندها
138
امتیازها
78

  • #8
#Part_6


- باشه.

حس ششمم می‌گه می‌خواد یه چیزی بگه ولی دو دله که بگه یا نه.

- چیزی میخوای بگی؟

یکم مِن مِن کرد و گفت:

«نه».

من هم زیاد اصرار نکردم؛ چون شاید نمی‌تونه حرفش رو بزنه:
«باشه؛ هروقت تونستی بگو».

- باشه.

- رسیدیم!

پیاده شدم و نگاهی به اطرافم کردم. چقد شلوغ بود!

آرمیتا طبق عادت همیشگیش با غر غر پیاده شد. مشکلش این بود که عاشق کفش پاشنه بلند بود؛ ولی کفش پاشنه بلند از اون متنفر بود!

- مگه مجبوری؟

آرمیتا با عجز نگاهم کرد و گفت:

«خب کفش پاشنه بلند دوست دارم!».

پوووف کلافه ای کشیدم که چشمم خورد به یه بسر بچه ملوس که داشت گریه می‌کرد.

با اشاره به آرمیتا نشونش دادم که بلافاصله گفت:

«اخی چرا گریه می‌کنه؟».

منتظر جواب من نموند و دوید سمت اون پسر بچه.

بعد از چند دقیقه باهم رفتن تو یه مغازه. منتظر موندم که بیان بیرون. بعد از چند دقیقه اومدن بیرون.

نمی‌دونم آرمیتا چی براش خریده بود‌؛ بعد خم شد و دم گوشش یه چیز گفت که پسره بالبخند سر تکون داد. واسه اخرین بار برای پسره دست تکون داد و دوید سمت من!

@Mangrove
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

dokhi_koala

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
257
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
24
راه‌حل‌ها
1
پسندها
138
امتیازها
78

  • #9
.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین