. . .

در دست اقدام رمان تیغ و داد | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: تیغ و داد
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی، پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: در شهر نیویورک، آشوب به پا می‌شود. تیم‌های پلیسی باید دست بجنبانند و از میان پرونده‌های قتل و سرّی، حقیقت را بیرون بکشند. مردم، به عنوان سربازهای این صفحه‌ شطرنج و سران دولت، همگی قلعه‌هایی برای محافظت از شهر. اما شاه کیست؟ شاهی راستین که ادعای حکمرانی بر بشریت را دارد؟ یا دلقکی پیاده نظام که ماسک شاه بر صورت نهاده‌‌؟

سخن نویسنده: بذارین باهاتون صادق باشم؛ اولین بار وقتی ایده‌ی این رمان به ذهنم رسید، تابستون سال 1400 بود. حالا سه سال از روش گذشته. توی این مدت سه سال، خیلی فراز و نشیب‌ها با این رمان داشتم و به عنوان اولین اثر علمی تخیلی من، خیلی چیزها بهم یاد داد، چه در حوزه‌ی این ژانر و چه در حوزه‌ی نویسندگی. وقتی از دید یه منتقد حرفه‌ای بخوام بهش نگاه کنم، می‌بینم چند جای اشکال ریز داره. اما هر چقدر خواستم بازنویسیش کنم، نتونستم. چون این نسخه‌ی دومی که دارم از این رمان مینویسم، به شکل عجیبی برام دوست داشتنیه و نمیخوام هیچ تغییری درش ایجاد بشه. برای همین، امیدوارم که شما هم علیرغم اشکالاتش، مثل من دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #81
سازمان شاید برای اولین بار در طی مدت‌ها، آرام بود. تعدادی از تیم‌ها، آن روز هیچ پرونده‌ای نداشتند. حتی ریچارد هم، در اتاقش نشسته و از صبحانه‌اش لذت می‌برد.
به زودی ماه نوامبر به اتمام می‌رسید و وارد آخرین ماه سال می‌شدند! هوا هم که هر روز بیش از روز قبل سرد می‌شد.
ارن با ماگ قهوه‌ای در دست، وارد دفتر کار تیم اِی شد. ایدن پشت سیستم نشسته و کار خاصی جز وب گردی انجام نمی‌داد. کنارش، روی صندلی جکسون نشست. مقداری قهوه نوشید و چشمانش را به سوی ایدن چرخاند.
_امروز چی کار می‌کنیم؟
ایدن شانه‌هایش را بالا انداخت.
_مطمئن نیستم!
هوفی کشید و با بی حوصلگی سیستم را خاموش کرد. صندلی‌اش را به عقب چرخاند و نگاهی به سراسر دفتر انداخت. آن روز دلش در خانه ماندن و از تخت بیرون نیامدن می‌خواست. می‌خواست تمام وقایعی را که با آن‌ مواجه بودند، انکار کند.
_پسر! این‌جا بدون بچه‌ها خیلی خالیه.
ارن پوزخندی زد و نگاهی در اتاق چرخاند. اگر اِما را از دست نمی‌دادند، اکنون حداقل سه نفر بودند. دست برد و پاکت سیگاری را که روی میز بود، برداشت.
_نمی‌دونستم جکسون سیگار می‌کشه.
ایدن دوباره به سوی سیستم چرخید.
_تا حالا ندیدم بکشه، ولی خب، همیشه روی میزش هست.
ارن یک نخ را روشن کرد و پکی زد. او هم همچون ایدن، حوصله‌ی کار را نداشت. تیمشان از هم پاشیده بود و یک تیم، اگر اعضایش را نداشته باشد، عاجز می‌شود. هر دو این را حس می‌کردند و چونان بودند، گویی قطع عضو شده، یک سر و پا را از دست داده‌اند.
دود سیگار به سرعت در هوا پخش شد و بویش، از دود عقب نمی‌ماند. شاید می‌خواستند جای خالی اعضا را پر کنند، اما بی‌شک نمی‌شد. ارن کام دیگری از سیگار گرفت. بدون تمام اعضای تیم، بی‌مانند از یک فرشته‌ی بال شکسته بودند، همان‌قدر عاجز برای پرواز به سوی دشمن. و همان‌قدر محکوم به تماشا از روی زمین.
با لرزش اپل واچش، نگاهش را به سوی صفحه‌ی آن برد. ایدن نیز اپل واچش را روشن کرده، پیامی را که از سوی جکسون ارسال شده بود، می‌خواند. ابروهایش، اخم را روی سن فرا خواندند.
_می‌دونی جلسه راجع به چیه؟
ارن شانه‌هایش را بالا انداخت تا بی‌خبری خود را ابراز کند. بی هیچ حرفی، درحالی که سیگار میان لبانش نشسته بود، ماگ قهوه را برداشت و جلوتر از ایدن از دفتر خارج شد. اگر جکسون ترتیب یک جلسه‌ی فوری را داده بود، پس حتما موضوع مهمی است.
در اتاق جلسه، فرانچسکا نزد جکسون ایستاد و لبخندی زد.
_نگران نباش. خوب پیش میره. نصف راه رو تا اینجا اومدیم.
جکسون سری تکان داد، تا حرفش را تأیید کند. همین نیم ساعت پیش در دفتر کار تیم سی بودند و فرانچسکا همه چیز را به تیم خود توضیح داد. دیگر راه پس نداشتند و حال فقط در جریان گذاشتن ارن و ایدن باقی مانده بود.
جکسون لیوان آب مقابلش را برداشت و مقداری از آن را نوشید. همانگاه که تبلتش را روشن می‌کرد، درهای اتاق جلسه باز شدند و ارن و ایدن به داخل آمدند. ایدن مانند همیشه کنجکاوی خود را در نگاهش آشکار می‌کرد و با گام‌هایی سریع وارد شده بود. او همیشه دوست داشت سر اصل مطلب برود.
گویی ارن اوضاع خوبی را نمی‌گذارند. سیاهی دور چشمانش، خبرچینی بود برای کمبود خوابش! قهوه‌اش، نیازش به کافئین را لو می‌داد و لباس‌های چروکش، شاید شب به خانه نرفتنش را!
رأس دیگر میز ایستادند. ایدن زیرچشمی به فرانچسکا خیره شده بود و آن‌جا بودن مدیر تیم سی را درک نمی‌کرد. جکسون چند قدمی جلوتر آمد.
_پسرا، ممنونم که اومدین. خواستم این جلسه ی کوچیک رو برگزار کنیم تا شما رو در جریان تغییراتی که توی پروندمون ایجاد شده، قرار بدم.
ارن خود را روی صندلی انداخت و کمی کراواتش را شل کرد.
_مدیر، زودتر بگو تا تموم شه.
فرانچسکا مسیر نگاهش را به سوی ارن چرخاند. خیلی وقت بود با او در یک جلسه درست حسابی حضور نیافته و این رفتارهای او را به هنگام کار ندیده بود. جکسون که عجله و بی‌حوصلگی آنان را درک می‌کرد، چند قدم جلوتر رفت تا مقابل ارن باشد و در دیدرس او.
_قضیه از این قراره، من و مدیر کلارک تصمیم گرفتیم تا وقتی که اعضای تیممون رو، یعنی وایولت و لیام رو برمی‌گردونیم، با هم همکاری کنیم.
ابروهای ایدن بالا پریدند. نگاهش را میان دو مدیر رد و بدل کرد.
_که این همکاری شامل...
جکسون لبخند مطمئن و معتمدی زد، تا شک و تردیدهای ایدن را برطرف سازد. سرش را به نشانه‌ی تأیید حرف او تکان داد.
_این همکاری شامل همکاری تیم ها هم میشه. شما با تیم سی کار می‌کنین و اون ها رو در جریان جزئیات پرونده قرار میدین.
فرانچسکا احساس کرد باید مداخله کند، تا بتواند اوضاع را کمی قابل کنترل تر نشان دهد. ارن به موضوع اهمیتی نمی‌داد و فقط گوش شنوا بود، اما ایدن باید این تغییر را می‌پذیرفت. او مشکلی با همکاری نداشت و می‌توانست مزایای این پیشنهاد را ببیند، ولی کار کردن با کسانی که شناختی از آنان نداشتی، دشوار بود. و فرانچسکا این حس ایدن را درک می‌کرد، بنابراین به او چشم دوخت.
_ارن جزوی از تیم سی بوده.
جکسون وسط حرف فرانچسکا پرید و به ارن اشاره کرد.
_که این اوضاع عوض میشه. رئیس رو در جریان می‌ذارم تا کارهای مربوطه رو انجام بده. از امروز تو رسماً عضو تیم اِی میشی.
فرانچسکا با نیم نگاهی به جکسون، سرفه‌ای مصلحتی به جا آورد و باز به سوی ایدن چرخید.
_همون‌طور که داشتم می‌گفتم، ارن با ما بوده و در همکاری با ما مشکل نداشته. اما ایدن، تو، به نظرم می‌تونی کنار بیای. ما سعی می‌کنیم بهتون کمک کنیم، نکه سد راهتون بشیم. مطمئنم اعضای تیمم هم نهایت تلاششون رو انجام میدن.
همکاری اولین چیزی بود که در آکادمی به آنان آموزش می‌دادند و چه آزمون های گروهی ای که برای پاس کردن این مرحله پشت سر نگذاشته بودند! ایدن سعی کرد لبخندی را روی لبانش پذیرا باشد. باز شدن درهای اتاق جلسه، سرها را به سوی صدا چرخاند و نگاه‌ها را چفت خود کرد.
ایدن و ارن با چشمانی که پلک هم نمی‌زدند، آن صحنه‌ را دنبال می‌کردند. اعضای تیم سی، یعنی ریچل و جاشوا و دومینیک در چارچوب در ایستادند. ارن سرش را کمی کج کرد، تا بتواند هم‌تیمی های سابقش را ببیند. جاشوا نیشش تا بنا گوش باز بود و نمی‌توانست هیجان خود را کنترل کند. دومینیک دست به جیب ایستاده، با لبخند کوچکی نظاره می‌کرد و این تنها ریچل بود که ابروهایش در هم گره خورده بودند. دلش برای آنان تنگ شده بود.
_بچه‌ها، بیاین داخل.
با دعوت فرانچسکا، به داخل آمدند. جاش گام‌های بلندش را طی کرد و پیش از همه در یک سمت میز ایستاده، نگاهش را میان جکسون و ایدن چرخاند.
_راستش رو بگم، همکاری توی این پروژه باعث افتخاره.
ارن آهی کشید و سرش را بالا برد. نگاهش به سقف خیره ماند. جاشوا نمی‌دانست داشت وارد چه بازی‌ای می‌شد که این‌گونه ابراز هیجان می‌کرد. پس از او، دومینیک و ریچل هم پشت میز نشستند و ریچل گویی مُهر سکوت بر لبانش زده بود. چشمان دومینیک به طرف فرانچسکا و جکسون چرخیدند.
_تلاشمون رو دریغ نمی‌کنیم.
فرانچسکا لبخندی زد. می‌دانست کار را به عهده‌ی چه کسانی می‌سپرد. جکسون دستانش را لبه‌ی میز گذاشت.
_خیلی خب، پس کارمون رو شروع کنیم. ایدن، وظیفه‌ی رسیدگی به تیم سی رو به عهده‌ی تو می‌ذارم.
سرش را به سوی ارن چرخاند.
_ارن، می‌تونیم فاز اول نقشه رو شروع کنیم؟
ارن بلند شد و دستانش را در جیب شلوارش گذاشت.
_منظورت آماده سازی مقدماته؟ الساعه بهش رسیدگی می‌کنم، مدیر.
جکسون سری از روی رضایت تکان داد. باید خیلی سریع عمل می‌کردند. هر روزی که تلف می‌کردند، خطری برای ویولت و لیام محسوب می‌شد، و همچنین آنان را بیشتر با شکست مواجه می‌کرد.
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #82
نگاهی در چشمان بیمار مقابلش انداخت. مردمک های بزرگ و پیشانی خیس از عرقش هارمونی هماهنگی با اخم ابروهایش داشت. دستانش به صندلی بسته شده بود، ولی سارا می‌دانست این فرد، حتی در ذهن خودش هم محبوس است. او حتی در روحش هم در بند به سر می‌برد.
به صندلی تکیه داد.
_اختلالت از کجا شروع شد؟ چه لحظه‌ای بود که موجب شد فکر کنی تو این آدم نیستی؟
نگاه خشمگین و ناشناخته ای به سارا انداخت. گویی که سارا را یک بیگانه می‌دید. قلبش به قصد گریختن به سینه‌اش چنگ می‌زد. آن محیط کوچک، بیشتر از هر چه او را برای فرار از مخمصه وسوسه می‌کرد.
_من هیچ جوابی به تو بدهکار نیستم. تو فقط یه غریبه‌ای.
سارا سرش را پایین انداخت و به تبلتش نگاه کرد. درک می‌کرد! بی‌اعتمادی بیمارها به روان‌پزشک ها اولین چالش آنان در تراپی بود. بار دیگر به اطلاعات بیمارش نگاهی انداخت. اسمش استیون بود. به خاطر قتل آن‌جا حضور داشت و از اختلال شخصیت زدایی رنج می‌برد. لبخندی زد و دوباره به استیون چشم دوخت.
_ولی گاهی صحبت با غریبه‌ها، راحت‌تر از صحبت با دوست و خونواده هامونه، اینطور فکر نمی‌کنی؟
استیون اخمی روی ابروهایش نشاند. چطور ممکن بود شرح دادن این وضعیتش برای هر کسی چه آشنا چه غریبه، آسان باشد؟ آشناهایش او را درک نمی‌کردند، چه برسد به غریبه‌ها! احساس عجیبی داشت. گویی در بدن خود نبود. گویی او استیون نبود! سرش را به طرفین تکان داد.
_فکرت اشتباهه. تو نمی‌تونی به غریبه ها اعتماد کنی.
سارا شانه‌ای بالا انداخت.
_لازم نیست بهشون اعتماد کنی. همینه که ماجرا رو آسون می‌کنه. اون‌ها تو زندگی ما فقط یه غریبه‌ان، چه بهشون اعتماد کنیم، چه نکنیم، بازم غریبه می‌مونن. چند ماه بعد توی زندگیمون نیستن که بخوان از حرف هامون سوءاستفاده کنن. نگران قضاوتشون نیستیم، چون ما فقط به قضاوت عزیزانمون اهمیت میدیم، نه غریبه‌ها. سر همین صحبت با غریبه‌ها، گاهی آسون تر از صحبت با عزیزانمونه.
نگاه استیون به چشمان سارا و لبخند زیرک، ولی درعین حال گرمش مانده بود. سارا دستانش را روی میز در هم فرو برد و به جلو خم شد.
_خب پس، نمی‌خوای بهم بگی چی شد که به این‌جا رسیدی؟ به هرحال، من فقط یه غریبه ام!
***
پس از یک ساعت، جلسه‌ی اولش با استیون را تمام کرد و از نگهبانان خواست تا او را به سلولش ببرند. خودش نیز از اتاق بازجویی خارج شد. مطمئن نبود خوب پیش رفت یا بد، ولی در هر صورت، آن را پشت سر گذاشت و حال تقریباً وقت ناهار بود. بعد از ناهار، باید سراغ تراپی بیماران دیگر می‌رفت.
به دفتر کارش که رسید، رشته‌ی افکارش را پاره کرد. در باز شد و به داخل پا گذاشت.
_سلام.
چشمانش گرد شدند. صدایش آشنا بود، ولی آخر چه کسی به اتاق کارش می‌آمد؟ سریع به عقب چرخید. دیدن ارن که روی مبل‌های آن‌جا نشسته بود و آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشته بود، احساس آشنا پنداری او را بیدار کرد.
لبخند خرسند و مضطربی زد. به سوی ارن گام برداشت.
_آه، ارن! ندیدمت. این‌جا چی کار می‌کنی؟
ارن به پشتی مبل تکیه داد. هدف از این‌جا بودنش را می‌دانست، ولی... ولی مطمئن نبود یک‌راست سر اصل مطلب رفتنش کار درستی باشد یا نه. در اصل مطمئن نبود این چیزی باشد که خودش می‌خواهد.
_گفتم یه صحبتی بکنیم. از بعد اون روز دیگه ندیدمت. می‌دونی که... از بعد بیمارستان.
معذب سرش را پایین انداخت. دستانش را در هم فرو برده، به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. سارا این حس غریبگی او را درک می‌کرد. مقابلش روی مبل جای گرفت.
_برای دیدنت اومده بودم، ولی بهم گفتن برای یه سفر کاری رفتین. الان حالت چطوره؟ نسبت به اون روز!
ارن سری تکان داد. نیم نگاهی به سارا انداخت.
_خوبم.
ابروهای سارا در هم گره خوردند. چشمانش را ریز کرد و سر تا پای ارن را از نظر گذراند. یک جای کار می‌لنگید. موهای روی پیشانی ریخته‌اش، لباس‌های چروکش، سر پایین انداخته شده و چین پیشانی‌اش! هیچ خبری از ارن پر جنب و جوش و قانون شکن نبود.
اگر او اختلال دو قطبی داشت، یعنی همینک در دوره‌های افسردگی خود به سر می‌برد؟ احساس می‌کرد به دیواره‌ی قلبش ناخنک می‌زنند. یعنی بهتر بگوید، نمی‌دانست چه حسی داشته باشد. فقط یک اذیت شدن مبهمی بود که داشت با چنگال‌های خبیثش بر وجودش خراش می‌انداخت.
در چشمان ارن خیره شد.
_ارن، اون روز موقعیت خیلی عجیبی بود. من... من نمی‌دونستم... یعنی اصلاً اشاره نکرده بودی.
ارن شانه‌ای بالا انداخت.
_دلیلی وجود نداشت که بهت بگم. تقریباً همه‌ی همکارهام توی سازمان می‌دونن. مشکل من نبود که نمی‌دونستی.
سارا لبخندی زد. باید ملایم‌تر برخورد می‌کرد. هیچ بیماری از ذکر اختلالش و به صورتش کوبیده شدن مشکلش خوشحال نمی‌شد. پا روی پا انداخت و به پشتی مبل تکیه داد. ارن متوجه تغییر تن صدایش و نوع نگاهش شد.
_متوجهم، درک می‌کنم. من به این محیط عادت ندارم. ولی فکر کنم تو عادت کردی، درسته؟ برات سخت نشد؟
اخم ارن پررنگ‌تر شد. دندان‌هایش را روی هم فشرده، به پشتی مبل تکیه داد. شانه‌ای بالا انداخت، به منزله‌ی پاسخ سؤال سارا. نگاهش جز به جز حرکات او را می‌کاوید. سارا سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد.
_امیدوارم بتونیم اون روز رو فراموش کنیم و بابتش احساس ناراحتی نکنیم. ارن، الان بهتر می‌تونی غذا بخوری؟
ارن پوزخندی زد.
_و بعد بهم میگن چرا دوره‌های روان درمانیت رو ادامه نمیدی!
سریع از روی میز بلند شد و شروع کرد به چرخ زدن در اتاق سارا. از این طرف به آن طرف می‌رفت، چنان سریع که گویی داشت با هوا مسابقه می‌داد. چشمان سارا گرد شدند. تکیه‌اش را از مبل گرفت و متعجب به حرکات ارن چشم دوخت.
_منظورت چیه؟
ارن ایستاد و دستانش را روی پهلوهایش گذاشت. سرش را به طرفین تکان داد. وجودش بی‌مانند از کوه آتش‌فشانی بود که هر لحظه ممکن است مذاب داخلش را اطرافش بریزد و خودش آسوده شود، لیکن اطراف را نابود و خاکستر کند!
_خودت رو نزن به کوچه علی چپ، خانم دکتر! همتون مثل همید، فقط دنبال اصول و تکنیک های خودتونین تا روی بیمارتون پیاده کنین.
با سرعت نور، گام‌هایش را طی کرد. سارا، سردرگم و نگران به مبل چسبیده بود و گویی نمی‌توانست حرکت کند. گویی او را آن‌جا زندانی کرده بودند. می‌دانست باید کنترل اوضاع را به دست می‌گرفت، اما گویی نمی‌خواست. ارن مقابلش ایستاد و به سوی او خم شد. فاصله‌ی چند سانتی متری میان صورت‌هایشان، موجب می‌شد سارا نفس‌های نامنظم و خشمگین ارن را روی پوستش احساس کند.
_من بیمار تو نیستم! پس دست از این‌که این صحبت رو تبدیل به جلسه‌ی تراپی بکنی و سؤال پیچم بکنی، بردار.
در نگاه نگران و صادق سارا خیره مانده بود. از آن فاصله‌ی کم، می‌توانست صدای تپش قلبش را بشنود که تند و با قدرت به قفسه‌ی سینه‌اش مشت می‌زد. شاید هم فقط گمان می‌کرد که می‌شنود. سارا دستانش را مشت کرد و تأسف خود را در چهره‌اش نشان داد.
_من چنین قصدی نداشتم! فقط با فکر این‌که دوست باشیم، می‌خواستم صحبت کنم باهات. متوجهم به خاطر حرفه‌ام دید خوبی بهم نداری، ولی ما فقط خوبی بیمارهامون رو می‌خوایم. شما مخالفت می‌کنین، اما...
حرف ارن، کلامش را قطع کرد.
_شما اصلاً سعی در شناخت و زندگی به جای بیمارتون ندارین. فقط همه چیز رو محدود به جلسه‌ی تراپی می‌کنین و خارج از اونجا، براتون مهم نیست.
سارا سری به طرفین تکان داد.
_این حرفت درست نیست.
ارن پوزخندی زد و صاف ایستاد. سر جایش برگشت و روی مبل نشست. قلبش مانند هیولایی وحشی از درون به سینه‌اش چنگ می‌زد. نفس‌هایش شورش کرده و از او اطاعت نمی‌کردند. نامنظم نفس‌های عمیقی بیرون می‌داد. دست برد و از جیب کتش، قرصش را درآورد. درحالی که از روی میز، لیوان آبی برای خود می‌ریخت، نگاهی به سارا انداخت. و می‌توانست تأسف او را مشاهده کند. او صادق بود.
ولی باز هم توجیه کارش نمی‌شد. قرصش را خورد و نفس عمیقی کشید تا به خود مسلط باشد. نباید دلیل واقعی این‌جا آمدنش را از یاد می‌برد. او اهداف دیگری داشت. به سوی سارا چرخید.
_بیا این بحث رو فراموش کنیم. سارا، در رابطه با یه چیزی، به کمکت نیاز دارم!
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #83
ارن وارد کافه تریا شد و نگاهی در اطراف انداخت. همه‌ی کارکنان مشغول صرف ناهار و اندکی استراحت بودند. شاید چند دقیقه قبل از پیش آمدن یک موقعیت فوری دیگر زمان داشتند.
با گام‌هایی آرام به داخل رفت. سمت چپ کافه تریا، ایدن با اعضای تیم سی نشسته و مشغول ناهار و شناختن همدیگر بودند. در یک چشم به هم زدن با جاشوا و دومینیک جور شده، ولیکن رفتار با ریچل هنوز کمی چالش بر انگیز بود.
جاشوا مقداری از نوشابه‌اش را نوشید و کمی به جلو خم شد. در چشمان ایدن که بیکنش را می‌خورد، خیره شد.
_پس یعنی مجرم پرونده با پای خودش اومد این‌جا و بهتون اعتراف کرد؟ بعد اون رفتین به لاس وگاس؟
نگاهش را میان ریچل و دومینیک چرخاند. چشمان گردش چنین موقعیتی را باور نمی‌کردند.
_بچه‌ها محشره، مگه نه؟
این‌که مجرمین به خواست خود تسلیم شوند و به نیروی پلیس کمک کنند را بارها دیده بود، ولی این داستانش فرق داشت. نمی‌توانست آن را به پای تسلیم شدن یا کمک به پلیس، یا باج‌گیری و تهدید گذاشته، با آنان قالب ببندد. نه، نمی‌شد!
ریچل سرش را اپل واچش بود، اما همچنان گوش می‌داد. نیم نگاهی به ایدن انداخت.
_لابد اهداف دیگه‌ای از اعتراف کردن داشته. نباید ولش می‌کردین میره.
ایدن شانه‌هایش را بالا انداخت. اخم ریزی روی ابروهایش دیده می‌شد.
_خب، ارن ازمون خواست.
دومینیک دستمال کاغذی ای برداشت و مشغول پاک کردن دستانش با آن شد.
_خب، بعد رفتن به وگاس چی شد؟ مأموریت چطور گذشت؟
ناگهان ارن روی صندلی کنار ایدن جای گرفت و به پشتی آن تکیه داد.
_مأموریت دهنمون رو سرویس کرد.
ناامید سرش را پایین انداخت. تمام اعضا خیره به او مانده بودند. ریچل بالأخره اپل واچش را خاموش کرد، تا برای اولین بار از شروع صحبت، توجه تمام و کمالش را وسط بگذارد. اندکی به جلو خم شد تا بتواند چهره‌ی ارن را مشاهده کند. خیلی وقت بود او را ندیده بود. دلش برای دورهمی هایشان تنگ بود.
دومینیک که بابت شنیدن پاسخ ارن متأسف بود، دیگر چیزی نگفت. اما ایدن و جاشوا سردرگم به هم نگریستند. کارکنان دیگر از کنار میزشان رد می‌شدند و پچ پچ های کافه تریا ادامه داشت. ارن که متوجه سکوت اعضا شد، نگاهش را میان آنان چرخاند.
_چرا ساکت شدین؟
ایدن بیخیال شرح پرونده‌ به تیم سی شد و به سوی ارن چرخید.
_بعد این‌که رفتی، مدیر گفت فعلاً تو رو مسئول تیم قرار میده، از اونجایی که عضو تیم سی بودی و الانم عضو تیم مایی.
چینی روی ابروهایش ارن نشست. نمی‌دانست حوصله و توان سر و کله زدن با چنین چیزی را داشت، یا نه. ولی دیگر نمی‌توانست حرف روی حرف جکسون بگذارد. سری به معنای فهمیدن تکان داد و سپس، توجهش معطوف صدای ریچل شد.
_من رو یاد روزهایی که با هم پرونده حل می‌کردیم، انداخت. مگه نه بچه‌ها؟
در انتظار تأیید به هم‌تیمی های خود چشم دوخت. جاشوا با لبخندش تأیید کرد و این دومینیک بود که به حرف درآمد. نگرانی در کوچه پس کوچه‌های صدایش دنبال امید می‌دوید.
_ولی باید برای پروژه‌ی ان کی او هم تلاشمون رو بکنیم. این بزرگتر از چیزیه که فکرش رو می‌کنیم.
ایدن به پشتی صندلی تکیه داد و کلافه انگشتانش را میان موهایش به بازی درآورد. چهره‌اش در هم فرو رفته بود و ابروهایش سخت در جدال با هم به سر می‌بردند.
_پسر! دیگه خسته شدم!
ارن چشم از او گرفت. بقیه پاسخ حرفش زا می‌دادند و بیشتر با هم صحبت کرده، مکالمه را به موضوعات دیگر می‌کشاندند. احساس می‌کرد ثانیه‌ها کند شده‌اند و دقیقه‌ها به یاد ثانیه‌ها، دست از پیش رفتن برداشته‌اند. تمام فکر و ذکرش حول محور چیزهایی که به سارا گفت می‌چرخید.
گویی بار نامرئی ای روش شانه‌هایش حمل می‌کند. باید بیشتر تلاش می‌کردند می‌دانست اوضاع به‌ جای خوبی پیش نخواهد رفت. بازجویی از آن مرد و داروهای در وگاس، نقشه‌ای که قصد عملی کردنش را داشت و نتیجه‌ی آن! همه‌اش داشتند روحش را مانند سنگی فرسوده خرد می‌کردند. با حرص دندان‌هایش را روی هم فشرد و بلند شد. همان‌طور که سرش را پایین انداخته و راهش را می‌رفت، بقیه چند لحظه‌ای به رفتنش خیره شدند.
سپس ایدن باز نگاهش را به سوی جاش چرخاند.
_خب حالا، صحبت راجع به پرونده‌ی ما کافیه. پرونده‌های شما چی؟ جدیدترین پروندتون چی بود؟
جاشوا خندید و کمی سیب زمینی در دهانش گذاشت. سری به طرفين تکان داد.
_چیز خاصی نبود. یه قاتل سریالی رو دستگیر کردیم.
دومینیک به حرفش افزود.
_بیشتر اوقات به پست قاتل‌های سریالی می‌خوریم. تعدادشون توی دنیای جنایت خیلی بالاست.
ابروهای ایدن بالا پریده بودند. لبخند متحیری زد.
_جدی؟ چه جالب!
***
جکسون پس از ثبت اطلاعات در سیستم، آن را خاموش کرد و با خستگی به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهی به پرونده‌های بغل دستش انداخت. تمام اطلاعات به دست آمده از پروژه‌ی ان کی او بودند.
لعنتی فرستاد و از روی صندلی بلند شد. تخته برد مدارک این پروژه، پشت سرش قرار داشت. خیره به تمامی مدارک روی آن ماند. تا به این‌جا رو دست خورده بودند، ولی پس از این نوبت خودشان بود که در این بازی، امتیاز بگیرند. دندان‌هایش را محکم روی هم فشرده، دستانش را مشت کرد. نوبت خودشان بود!
صدای زنگ موبایل، قفل بین نگاهش و تخته برد را شکست. برگشت و به صفحه‌ی چشمک زن آن نگاه کرد. اسم آقای فالن صید نگاه صیادش شد. ابروهایش بالا پریدند. داشتند از لاس وگاس تماس می‌گرفتند! سریع آیکون اتصال را فشرد.
_الو؟
صدای جدی فالن در گوشش پیچید.
_آقای جکسون استوارت؟ روز بخیر! از اداره پلیسی وگاس تماس می‌گیرم.
جکسون گویی که او مقابلش است و او را می‌بیند، سری تکان داد.
_بله! آقای فالن خوب هستید؟
_موضوع، پرونده‌ی معامله‌ای هستش که ازمون خواسته بودین بهش رسیدگی کنیم. ما موفق به ردیابی ویلیام ملوین شدیم. نیروهامون اول خودش رو دستگیر کردن و بعد، بامداد دیشب بود که به انبار مخفیش نفوذ کردیم. اونجا با تعداد بی‌شماری قرص‌ها و مواد شیمیایی غیرقانونی روبه رو شدیم.
چشمان جکسون گرد شدند. پس یک دلال داروی حرفه‌ای در این کار سهیم بود و به واسطه‌ی این موضوع، او شناسایی شد. اما درعین حال هم، آنان به هدف خود رسیده و یک پيشرفت دیگر در پرونده حاصل کرده بودند.
_آقای فالن، داروهای توی معامله چطور؟ پیداشون کردین؟
_ویلیام توی بازجویی اطلاعات داروها رو بهمون داد. کمی سخت بود، ولی بالأخره به حرفش آوردیم. تونستیم از این طریق، نمونه‌ای از داروهای مورد نیازتون رو پیدا کنیم. کار انتقالشون رو انجام میدم و نهایتاً تا 24 ساعت آینده به دستتون میرسه.
لبخندی به پهنای صورت روی لبش جا خوش کرد. چشمانش گویی برق می‌زدند. این همان جرقه‌ای بود که نیاز داشتند. انگشتانش را محکم دور موبایل پیچید. این خبر اعضا را خیلی خوشحال می‌کرد.
_ که این‌طور. بابت خدماتتون ممنونم، آقای فالن. کمک بزرگی بود.
لحن صمیمی و خرسندش را پشت تلفن احساس کرد.
_ما فقط کارمون رو انجام دادیم، ولی به هر حال، خوشحالم که کمکی رسوندیم.
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #84
سرمای مخفیگاه بر وجودش چیره گشته بود. چنان که در همان لحظه‌ی اول ورودش، لرزی به تنش افتاد. لامپ‌های محیط را روشن کردند، اما نور سفیدشان به قدری توانمند نبود که بتواند در خط مقدم با تاریکی مبارزه کند. نور در پشت کثیفی و گرد و خاک آن‌جا پنهان شده بود.
به سوی راهروی مقابلش رفت. آن مخفیگاهی که در زیر عمارتشان مستقر کرده بود، معمولا خالی بود. اما برای این مأموریت مهم، تعدادی از گاردمن‌هایش، شبانه روز از این‌جا محافظت می‌کردند، تا مبادا گروگان هایشان فرار کنند. صدای گام‌هایش با سکوت آن‌جا به خوش و بش پرداخته بود. پس از عبور از راهرو، مقابل ورودی بخش دوم ایستاد. نگهبانان سری برای احترامش خم کردند.
_خوش اومدین، خانم آنتونلی.
دبورا نگاهی میان هر سه نفرشان رد و بدل کرد. به نظر هر کسی سر کار خودش بود و هیچ بی‌نظمی ای مشاهده نمی‌کرد. لبخند رضایت بخشی لبانش را زینت داد.
_وضعیت چطوره؟
یکی از گاردمن ها کنار کشید تا راه را برای دبورا باز کند.
_همه چیز طبق دستورات شما پیش میره، خانم.
لبخندش عمیق‌تر شد. وارد راهروی دوم شد و گاردمن نیز پشتش حرکت کرد.
_به بقیه نگهبان ها بگو به هیچ وجه پستشون رو ترک نکنن. تا آخر امشب یه دکتر میاد این‌جا. می‌خوام نظارت کامل داشته باشید.
گاردمن دستانش را در هم فرو برده، سری تکان داد.
_چشم، خانم.
دبورا عینک هوشمندش را درآورد و در سالن بخش شمالی ایستاد. دیدن دو گروگان پلیسی که مقابلش قرار داشتند، بذر اشتیاق را در زمین وجودش پخش می‌کرد. کمی در نقشه‌ی گروه تغییرات ایجاد کرده، قصد داشت به روش خودش به این موضوع رسیدگی کند. انتظارات گروه خیلی پایین بودند، او می‌خواست کمی جلوتر بزند.
جلوتر رفت. از پیش اطلاعاتشان را به دست آورده بود. سرش را چرخاند و به دختر مو سفید نگاه کرد. وایولت ادوین! مشکل پلیس‌ها این بود که سوابقشان را زیادی پاک نگه می‌داشتند. هیچ نقطه ضعف یا جرمی در پرونده‌اش گزارش نشده، جز این‌که شش سال پیش عضو سازمان پلیسی شده و قبل از آن، یک پرونده‌ی دادگاهی برای شکایت علیه خشونت خانگی داشته.
ابروهایش در هم فرو رفت. به پسر نگاه کرد. لیام هارولد. پرونده‌ی او حتی از پرونده‌ی همکارش هم حوصله سر برتر بود!
اهمیتی نداشت. گذشته‌ی هیچ کدام به کارش نمی‌آمد. چیزی که اهمیت داشت، این بود که همینک هر دو جلویش بیهوش بودند و دست و پایشان بسته بود. چرخید و به گاردمن نگاهی انداخت.
_خیلی خب، همین روال رو ادامه بدین.
گاردمن سری تکان داد. طولی نکشید که دبورا از مخفیگاه خارج شد و به عمارت برگشت. اخیراً خیلی سرشان شلوغ شده بود و همه‌ی این بدو بدوها خسته‌اش کرده‌ بودند. احساس می‌کرد تنش سنگینی می‌کرد. گاردمن ها در عمارت می‌رفتند و می‌آمدند و او را که می‌دیدند، برای احترام سر خم می‌کردند.
به طبقه‌ی دوم رفت. حداقل می‌توانست مدتی سرش را گرم این موضوع گروگان‌گیری کند و کاری به کار بقیه‌ی گروه نداشته باشد. اما تا جایی که یادش می‌آمد، فردا صبح کاناپوس وظیفه‌ی جا به جایی داروها را به عهده داشت. کنجکاو نتیجه‌اش بود.
بوی خیلی خوبی از آشپزخانه در مشامش پیچید. هوا را بو کشید و لبخندی روی لبانش نشست. چنین بوی لذیذی را هر روز در عمارت تجربه نمی‌کردند. احساس... در خانه بودن به او می‌داد؛ یک حس نوستالژی! نزدیک‌تر که شد، مایکل را با پیشبندی بر تنش دید. صحنه‌ی نادری بود. نمی‌شد هر روز او را درحال آشپزی دید.
_چه عجب!
مایکل با این صدا، بشقاب‌ها را در دستش گرفت و چرخید. منتظر آمدن دبورا بود. مانند همیشه زیبا و بی‌نقص مقابلش ایستاده بود. یک تای ابرویش را بالا داد.
_تعجبش برای چیه؟
بشقاب‌ها را روی میز غذاخوری گذاشت. اخم کنجکاوی ابروهای دبورا را در هم گره زد.
_مناسبتی هست؟
مایکل خندید و صندلی را برای دبورا عقب کشیده، او را دعوت به نشستن کرد.
_فکر کردم بتونم با این کار خوشحالت کنم. اخیراً خیلی سخت کار کردی.
دبورا نشست و به میزی که مایکل چیده بود، چشم دوخت. نوشیدنی‌ها و سالاد و چاشنی های کنار غذا برایش دست تکان می‌دادند و گویی تقاضای شدید خورده شدن را داشتند. یک آن احساس گشنگی کرد. در آخر، مایکل غذا را روی میز گذاشت و خودش هم نشست.
پیکانیای برزیل! آخرین باری که این غذا را خورد را حتی به یاد نمی‌آورد. مایکل واقعا دسته گل کاشته بود. مایکل خودش هم پشت میز جای گرفت. بشقاب دبورا را برداشت تا برایش غذا بکشد.
_گاردمن‌ها گفتن رفته بودی مخفیگاه.
دبورا سری تکان داد و شروع کرد برای خودش و مایکل نوشیدنی بریزد.
_آره. سری به گروگان هامون زدم.
مایکل بشقاب را مقابلش گذاشت. بوی گوشت م×س×ت کننده بود و ظاهر لذیذ و درخشانش در بشقاب خودنمایی می‌کرد. حال نوبت این بود که مایکل برای خود غذا بکشد.
_شنیدم چندتا دکتر خبر کردی تا سری به عمارت بزنن. نقشه‌ای داری؟
دبورا نیشخندی زد و مقداری از نوشیدنی اش را نوشید. خنک و تازه بود.
_آره. برنامه‌های جالبی برای سر و کله زدن با این مسئله‌ی گروگان‌ها دارم. یه چیزی که بتونیم با یه تیر دو نشون بزنیم.
مایکل بشقاب خودش را روی میز گذاشت و کارد و چنگالش را برداشت تا شروع کند.
_مشتاق شنیدنشونم.
_فکر کردم یه صداهایی شنیدم. پس شما بودین!
با صدایی که شنیدند، مکالمه‌شان نصفه ماند. هر دو سر چرخاندند و به زک که وارد طبقه‌ی دوم می‌شد، چشم دوختند. دبورا از دیدن پسرش به وجد آمده بود. درست آدمی که می‌خواست را دید. کامل بدنش را به سوی او چرخاند.
_زک، عزیزم، احتمال این‌که بتونی سیستم یه سازمان پلیسی رو هک کنی، چقدره؟
چشمان زک گرد شدند و ناگهان سر جایش ایستاد. سازمان پلیسی؟ مادرش داشت راجع به چه چیزی صحبت می‌کرد؟ چرا باید ان سی یو را هک می‌کردند؟ اخمی روی ابروهایش نشست.
_صفر! سیستم‌های اون‌ها امنیت بالایی دارن. این‌که بخوای هکشون کنی، مثل این می‌مونه که بخوای به ربات‌ها، انسان بودن یاد بدی.
دبورا ناامید سری به معنای فهمیدن تکان داد. چرخید و مشغول خوردن غذایش شد.
_متوجهم. پس فراموشش کن. می‌خوای باهامون غذا بخوری؟ مایکل پیکانیا درست کرده.
زک پوزخندی زد و به سوی آشپزخانه رفت. به پیتون که روی شانه‌اش بود، اشاره کرد.
_این‌که بخوام غذای پیتون رو بخورم، بهتر از چشیدن دست‌پخت اون پیریه.
بطری نوشیدنی ای در دست گرفت و سپس راهش را کج کرد و از آن‌جا رفت. چشمان مایکل از گستاخی آن پسر به رنگ خون درآمده و چهره‌اش سرخ شده بود. دندان‌هایش را روی هم فشرده، مشتش را آرام به میز کوبید.
_پسرت خیلی گستاخه، دبورا!
دبورا خندید و تکه‌ای گوشت در دهانش گذاشت.
_بهش سخت نگیر.
مایکل نگاه تند و تیزش را معطوف او کرد. وقتی صحبت از پسرش می‌شد، او خیلی دلسوز و آرام بود. مدتی بود که دیگر هیچ سخت‌گیری ای روی زک نشان نمی‌داد و به او اجازه می‌داد هر کاری دلش می‌خواهد انجام دهد.
درحالی که وقتی زک بچه بود، دبورا او را با سخت‌گیری بسیار بزرگ کرد. این تغییر ناگهانی را درک نمی‌کرد! آه متأسفی کشید و تکه‌ای از فلفلی را که کباب کرده بود، همراه گوشت قورت داد. دبورا دور دهانش را با دستمال تمیز کرد و نگاهش را به سوی مایکل چرخاند. به نظر عمیقاً در فکر فرو رفته بود. باید او را از قعر افکارش نجات می‌داد.
_مایکل، ترتیب این‌که یه پیام به سازمان ان سی یو ارسال بشه رو بده. می‌خوام با این نقشه کمی به چالش بکشونمشون.
مایکل که از این بخش خبر داشت، لبخند خبیثانه ای زد.
_چقدر بابت نجات دادن گروگان هاشون بهشون وقت بدم؟
دبورا بدون نگاه کردن به مایکل، درحالی که مشغول خوردن سالاد بود، لب به سخن گشود.
_بیست و چهار ساعت.
***
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #85
(روز بعد)
کاناپوس از ماشین پیاده شد و به طرف کارکنانی که جلوی در کارخانه منتظرش بودند، رفت. اولین کسی که به استقبالش آمد، یک زن میانسال در کت و شلواری سفید بود. موهای بلند و چشمان درشتش عجب جذابش کرده بودند. کاناپوس پالتوی سیاه رنگش را مرتب کرده، نیشخندی زد.
به محض این‌که زن مقابلش ایستاد، با او دست داد.
_شما باید مدیر بخش صنایع‌ غذایی باشین. آقای دیلن فلِمینگ هستم. بابت بازرسی کارخانه و آشنایی با شرایط کاری اینجام.
زن سری تکان داد و با دستش به داخل اشاره کرد.
_منتظرتون بودیم، جناب فلمینگ. بفرمایید، از این طرف لطفاً.
او را تا در کارخانه همراهی کرد و دو کارمند دیگر نیز پشت سرشان حرکت می‌کردند. گاردمن‌های خودش هم وارد شدند تا اطراف کارخانه را زیر نظر بگیرند. محیط داخل کارخانه، بسیار بزرگ و تمیز بود.
ربات‌ها در هر سو به کار خود پرداخته‌، سیستم‌ها مدام اعداد و ارقامی را ثبت می‌کردند. سیستم هوش مصنوعی کارخانه، وظایف را صادر می‌کرد و هر بخش را راه می‌انداخت. وارد بخش اول که همان بخش مدیریت بود، شدند. کارمندها بلند شده، به احترامش ایستادند. زن پشت سیستم‌ها ایستاد، تا آمار کارشان را نشان کاناپوس دهد.
_همون‌طور که می‌بینین، همه چیز به نحو احسن درحال انجامه. ما سالانه مقادير زیادی از محصولات رو تولید می‌کنیم و بخش صنایع غذایی همواره فعاله.
کاناپوس لبخند خرسندی زد.
_از کارخونه‌ی تولید و توزیع غذا کمتر از این هم انتظار نمی‌رفت، خانم لوپز.
خانم‌ لوپز لبخند خرسندی زد. به نظر شروع خوبی داشتند. باید همین منوال جلو می‌رفتند. بیشتر راجع به بخش مدیریت صحبت کردند و با گوشه به گوشه‌ی آن سر و کله زدند. البته کاناپوس اهمیتی به این‌ها نمی‌داد. او و آدم‌هایش برای داروها این‌جا بودند. تمام کانتینر قرص‌ها و مواد شیمیایی ای که از معامله‌ی وگاس گرفته بودند را، حال باید در مواد غذایی شهری خالی می‌کردند. و برای این کار زمان زیادی نداشتند!
درحالی که دنبال خانم لوپز، به بخش دوم می‌رفتند، موبایلش را از جیب پالتویش درآورده، نگاهی به صفحه‌ی آن انداخت. هنوز هیچ پیامی از جاسوس‌هایش در کارخانه دریافت نکرده بود. پس باید منتظر می‌ماند.
خانم لوپز، به دستگاه‌هایی که در ردیف‌های منظم چیده شده بودند، اشاره کرد. دستگاه‌ها روشن بودند و پشت سر هم، مواد تولید شده را به ردیف‌های جلو انتقال می‌دادند، جایی که کارکنان مواد غذایی را برداشته و در بسته‌های مخصوص می‌گذاشتند. کاناپوس نگاهی به خانم لوپز که کنارش قدم برمی‌داشت و گویی نگرانی از چهره‌اش می‌بارید، انداخت.
_کارتون خیلی شگفت انگیزه. می‌تونم بپرسم چه مواد غذایی ای رو تولید می‌کنین؟
خانم لوپز از علاقه نشان دادن کاناپوس به وجد آمد. این علاقه‌ی او نشان دهنده‌ی این بود که بازرسی در جهت مثبت پیش می‌رفت. لبخندی را روی لبش نشاند.
_البته. ما به عنوان اولین کارخونه تولید و توزیع غذا، توی شرق آمریکا، تقریباً تولید همه چیز رو پوشش میدیم. گوشت و مرغ‌، لبنیات. این بخشی که می‌بینین، به فرآوری گوشت و مرغ و سبزیجات مصنوعی اختصاص داده شده.
کاناپوس نگاهش را در اطراف چرخاند. گوشت‌ها در یک بخش و سبزیجات در بخشی دیگر، از زیر دستگاه بیرون می‌آمدند. بخشی از دستگاه‌ها سر پوشیده بودند و نمی‌شد تشخیص داد درون آنان چه فرایندی بر قرار است. کاناپوس دوباره مسیر چشمانش را به سوی چهره‌ی خانم لوپز تغییر داد.
_فراورده های لبنیاتی و غلات توی کدوم بخش انبار میشن؟
_طبقات بالا.
مقابل آسانسور ایستاد و نگاهش را به سوی کاناپوس چرخاند.
_اگر مایل باشید، بریم اونجا.
کاناپوس لبخندی زد و موبایلش را از جیب پالتویش درآورد. اشاره‌ای به آن کرد.
_شما جلوتر برین. من یه تماس تلفنی ضروری دارم. بهتون ملحق میشم، خانم لوپز.
خانم لوپز سری به معنای فهمیدن تکان داده، همراه دو کارمندش سوار آسانسور شدند تا به طبقه‌ی دیگری روند. کاناپوس درحالی که رفتن آنان را تماشا می‌کرد، لبخند نمادینش را از لبش زدود. آهی کشید. چقدر این تظاهرها خسته‌اش می‌کردند.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و شروع به راه رفتن در یک خط مسقتیم کرد. شماره‌ی مد نظرش را گرفت و موبایل را روی گوشش گذاشت. بعد از چند بوق، شخص پشت تلفن پاسخ داد.
_بله آقای فلمینگ؟
کاناپوس نگاهش را میان دستگاه‌ها چرخاند.
_من توی کارخونه ام. بن، همه چیز آماده است؟
بن از مدیران بخش دوی کارخانه بود، یعنی همین بخش تولید مواد غذایی. ماه‌ها طول کشید تا توانستند توافقی میان خودشان و بن و برخی زیردست هایش به وجود آورند. این توافق منجر به از بین رفتن چهار نفر از کارکنان کارخانه شد! سیریوس کاغذبازی زیادی را متحمل شد تا که توانست غیاب آنان را تا به امروز توجیه کند.
اما در نهایت، همان‌طور که همیشه می‌گفت، یک سیب گندیده کافی بود تا تمام سبد میوه را به گند کشد! آنان هم فقط به یک سیب گندیده در کارخانه نیاز داشتند تا بتوانند نفوذ کنند. بن! بن! بن! این مرد یک شیاد از آب درآمد. با شرایط دلخواهش آماده شد تا هر کاری که گفته شود را انجام دهد. پوزخندی گوشه‌ی لبش دیده می‌شد. اگر می‌خواستند دست برتر را بازی کنند، باید از درون عمل می‌کردند. برای همین هم حال برای عملی کردن نقشه به بن و جاسوس های این داخل نیاز داشتند.
_آماده است. کامیون‌های حاوی داروها به زودی می‌رسن و شروع به وارد کردن کانتینرها می‌کنیم.
چشمان کاناپوس گویی که برق زده باشند. ایستاد و به راهروی مقابلش که به بخش پرسنل ختم می‌شد، چشم دوخت. یک تای ابرویش را بالا داد.
_چند دقیقه بعد وارد فاز خاموشی می‌شیم؟
_حدود ده دقیقه.
سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_بسیار خب. ببینم چی کار می‌کنید!
تماس را قطع کرد و چرخید. مجدد راه آمده را تا آسانسور برگشت و سوار آن شد، تا نزد خانم لوپز برود. نظافت کارخانه چشمش را گرفته و نظم آن فرح بخش بود. خانم لوپز توضیحات زیادی را درباره‌ی فرآوری لبنیات و غلات نصیب گوش‌هایش کرد.
بخش بعدی، بخش بسته بندی و نگهداری فرآورده‌ها بود. موادی که کارکنان وارد این بخش می‌کردند، به دست ربات‌ها داده می‌شد، تا به اتاق‌های متفاوت برده شود. خانم لوپز به هر کدام از اتاق‌ها اشاره کرد.
_این اتاق‌ها سردخونه هستن. ربات‌ها اون داخل، مواد غذایی رو بسته بندی می‌کنن و تا روز توزیع، همون‌جا می‌مونه. اتاق‌ها به بخش‌های مختلف گوشت، میوه‌ها، لبنیات و... بخش‌بندی شدن.
کاناپوس به ربات‌هایی که مدام وارد و خارج می‌شدند، نگاه کرد. جعبه‌های بزرگ چرخ‌دار را کشیده تا داخل می‌بردند. اخمی روی پیشانی‌اش چین انداخت و به سوی خانم لوپز چرخید.
_معمولا غذاهای تولید شده تا چه مدت توی سردخونه می‌مونن؟
خانم لوپز تار موهایش را پشت گوش انداخته و اندکی مکث کرد، گویا که محاسبه می‌کرد. سپس چرخید تا کاناپوس را به بخش دیگری هدایت کند.
_زیاد نه، ولی معمولا تا دو الی چهار روز. تمام این مواد به فروشگاه‌ها و مغازه‌ها توزیع می‌شن و مورد استفاده‌ی روزانه‌ی چندین میلیون نفر قرار می‌گیرن.
همان لحظه صدای پیامی که به موبایل کاناپوس ارسال شد، مانع از واکنش دادنش شد. نیم نگاهی به صفحه‌ی روشن موبایلش انداخت.
"آقای فلمینگ، خودتون رو برای نمایش آماده کنین."
کاناپوس لبخندی زد. وقتش رسیده بود! درحالی که برای یک ثانیه، خانم لوپز و کارخانه مقابلش چشمانش نمایان بودند، ثانیه‌ی دیگر همه جا را خاموشی فرا گرفت. تاریکی مطلق به حکمرانی در کارخانه نشست و به محض شروع حکومتش، حکمش را صادر کرد. همه ناتوان از حرکت ماندند و چه حکمی از این سخت‌تر؟
عاجز از یک قدم دیگر برداشتن، ایستاد. خانم لوپز سرگردان به دور خود می‌چرخید و وحشت کرده بود.
_خدای من! چی شد؟ قطعی برق؟ هیچ‌وقت چنین موردی رو این‌جا تجربه نکرده بودیم.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #86
سریع چراغ قوه‌ی موبایلش را روشن کرده، نور سفیدش را روبه کاناپوس گرفت. کاناپوس که گویی مورد آزار و اذیت قرار گرفته باشد، یک قدم عقب‌تر رفت و با دستش جلوی نور را پوشاند.
_مطمئنم یه خطای جزئیه.
سر تکان دادن خانم لوپز را می‌دید. چهره‌اش مانند نور موبایلش سفید بود. تنش یخ زده بود.
_طی سه دیقه برق پشتیبان فعال می‌شه. جایی برای نگرانی نیست.
کاناپوس نفس محبوس در سینه‌اش را کلافه بیرون داد. متأسفانه آنان سه دقیقه وقت نداشتند. تا سی ثانیه‌ی دیگر، گاز بی‌هوشی ای که از راه‌های تهویه‌ی کارخانه داشتند در هوا پخش می‌شدند، همه را بی‌هوش می‌کرد. دستمال جیبی ای از جیبش بیرون کشید. بینی و دهانش را پوشاند و با نگاه سرد و خشکی به خانم لوپز که اطراف را بررسی می‌کرد، خیره ماند.
پانزده، چهارده...
بن و زیردست هایش به محض بی‌هوشی همه باید کارشان را شروع کرده، داروها را داخل کارخانه می‌آوردند. بعداً می‌توانستند این داروها را وارد دستگاه‌ها بکنند، تا مواد غذایی ای که زین پس تولید می‌کردند، علاوه بر پروتئین و ویتامین، مواد شیمیایی آنان را هم دارا باشد.
هشت، هفت، شش...
پنج ثانیه‌ی دیگر.
می‌توانست سرگیجه‌ی خانم لوپز را ببیند. عاجز از چند قدم دیگر جلوتر رفتن، خانم لوپز و کارمندهای اطرافشان در آغوش سرد زمین فرو رفتند. آنان به اندازه‌ی کافی گاز را استشمام کرده بودند. خم شد و در چشمان نیمه باز خانم لوپز، لبخندی زد. آنان از همان اول در این مأموریت روی دوشش سنگینی می‌کردند.
دستی روی صورتش کشید و موهایش را کنار زد. پلک‌های بسته‌ی خانم لوپز سند موفقیتشان بود. چراغ قوه‌ی موبایل خانم لوپز را خاموش کرد و دیگر هیچ نوری آن‌جا نبود که چشمانش را آزار دهد. او بود و تاریکی بی‌نهایت کارخانه که تنش را نوازش می‌کرد. زنگ موبایلش او را از عشق ورزیدن به تاریکی منع کرد.
صاف ایستاده، پاسخ داد.
_بله؟
_آقای فلمینگ، کامیون وارد کارخونه شد و بچه‌ها دارن کانتینرها رو به بخش مربوطه منتقل می‌کنن. برق پشتیبان دو دیقه‌ی دیگه متصل می‌شه و بعد اون کار تقریباً تمومه.
_بسیار خب. بن، مطمئنی وارد کردن مواد شیمیایی به دستگاه‌ها موردی نداره؟
اگرچه از قبل تمام محافظه کاری‌ها را انجام داده بودند و سیریوس از همه چیز داخل کارخانه اطمینان حاصل کرده بود، ولی این نگرانی‌های دقیقه‌ی نود را نباید نادیده می‌گرفت. از آن مهم‌تر، همیشه باید بررسی دوباره انجام می‌دادند.
_مطمئنم. داروها و مواد شیمیایی، جزو ورودی‌های دستگاه میشن، مثل مقدار پروتئین یا آهنی که ما تعیین می‌کنیم تا توی محصول خروجی وجود داشته باشه. و نگران نباشین، هیچ کدوم از کارکنان اون بخش دسترسی به سیستم کامپیوتری دستگاه رو ندارن. اون‌ها به دست من و زیردست هام کنترل می‌شن.
این همان جوابی بود که ته دلش را آسوده کرد. باید تا یک مدت از این بخش‌ مراقبت می‌کردند و هر احتمالی را که آنان را با شکست مواجه کند، از بین می‌بردند.
_پس این کار از این به بعد به عهده‌ی خودته. انتظار شکست نداریم، متوجهی؟
_متوجهم. هر طور شده این مأموریت رو تا شش ماه بعدی ادامه میدم.
_بسیار خب.
تماس را قطع کرده، سر جایش روی زمین نشست. پشتش را به دیوار تکیه داده، نگاهش به جستجو در تاریکی پرداخت. بیرون از کارخانه همه چیز آرام بود، ولیکن آن داخل آنان در طی دو دقیقه باید کار را انجام می‌دادند.
این تنها راهشان بود که بتوانند داروها را وارد کارخانه کنند. و همچنین تنها راهی که بتوانند آنان را به مصرف مردم شهر دربیاورند، آن هم بدون این‌که کسی متوجه شود. فقط باید از این به بعد گزارش روزانه از بن دریافت می‌کردند، تا تحت کنترل بودن اوضاع را بدانند. لبخند خرسندی لبش را نقاشی کرد.
اگر این مأموریت بدون مشکل ادامه پیدا کند، مرحله‌ی اول پروژه‌ی ان کی او تمام می‌شود و می‌روند سراغ مرحله‌ی دومی که از خیلی وقت پیش طرحش آغاز شده.
***
دستش را دراز کرد و انگشتان خانم لوپز را میان انگشتانش گرفت. او را بلند کرد.
_خوبین؟
خانم لوپز دستش را روی سرش گذاشت. نگاهش اطراف را می‌کاوید و گویی سعی داشت موقعیت مکانی اش را مشخص کند. اخم آشکاری زینتی چهره‌اش شده بود.
_آه، کمی سرگیجه دارم. نمی‌فهمم! چه اتفاقی افتاد؟
چرخید و به دو کارمندش که بلند می‌شدند، نگریست. آنان نیز گیج و منگ بودند و چهره‌شان مانند گچ سفید شده بود.
_برین سری به بقیه‌ی کارکنان بزنین. وضعیت کل کارخونه بررسی بشه.
دو مرد سری تکان دادند و با تمام سرعتی که سرگیجه‌شان به آنان اجازه می‌داد، سلانه سلانه رفتند. خانم لوپز موهایش را عقب داد و شروع به مالیدن گیجگاهش کرد. همان لحظه چشمانش گرد شدند و گویی چیز مهمی را فراموش کرده بود. سریع به سوی کاناپوس چرخید.
_آقای فلمینگ، شما چطور؟ خوبین؟ چیزیتون نشده که؟
کاناپوس جلوی خود را از لبخند زدن گرفت. باید ظاهرسازی می‌کرد. سری به طرفین تکان داد.
_من خوبم. ولی بعد از قطعی برق رو به یاد ندارم. فکر کنم هممون بی‌هوش شده بودیم.
خانم لوپز تبلتش را روشن کرد. چهره‌اش ناباوری را نشان می‌داد. دستانش می‌لرزیدند. دستپاچه شروع به قدم برداشتن کرد و کاناپوس به دنبالش رفت.
_این امکان نداره. سیستم امنیتی رو روشن می‌کنم. باید نگهبان‌ها رو خبر کنیم! البته اگه به هوش اومده باشن!
سرش را چرخاند و به سراسر سالنی که از آن عبور می‌کردند، نگاه کرد. آه آسوده‌ای کشید.
_خدا رو شکر برق پشتیبان متصله. باید کل کارخونه رو بگردیم. این قطعی برق و بی‌هوشی خیلی مشکوکه.
کاناپوس باید نهایت همکاری خود را نشان می‌داد، تا بتوانند مأموریت را کامل به اتمام برسانند. موبایلش را از جیب پالتویش بیرون کشید.
_خانم لوپز، اجازه بدید به آدم‌هام بگم دور کارخونه رو محاصره کنن و بگردن. ممکنه یه مورد خلاف پیش اومده باشه. توی چنین مواردی، معمولاً نفوذ مجرمین به کارخونه از اولین حدس هاست. می‌خواین با پلیس تماس بگیرم؟
خانم لوپز ایستاد و به سوی کاناپوس چرخید. لبخند قدردانی روی لبش خودنمایی می‌کرد. در نگاهش، نگرانی در خط مقدم ایستاده بود و برای عبور از مرز چشمانش می‌کوشید.
_ممنون می‌شم. من باید به بخش مدیریت برم و از روبه راه بودن سیستم مطمئن شم. اگرچه برق قطع بود، اما شاید دوربین‌های امنیتی چیزی رو ثبت کرده باشن. واقعاً بابت این اوضاع شرمنده‌ام. اگه مایل باشین، ادامه‌ی بازرسی رو یک روز دیگه انجام میدیم.
کاناپوس سری به طرفین تکان داد و دستش را روی شانه‌ی خانم لوپز گذاشت.
_نیازی نیست. الان امنیت کارخونه و کارمندها جزو اولویته. نگران بازرسی نباشین. ما همه چیزهایی که لازم داشتیم رو دیدیم و این‌جا کارمون تمومه!
لبخندی زد. خانم لوپز بدون این‌که متوجه چیزی باشد، ساده لوحانه تشکری کرده، کاناپوس را آنجا تنها گذاشت. سیستم هوش مصنوعی کارخانه مجدد فعال شده بود و داشت توسط مدیران دیگر کنترل می‌شد. صدایش در محیط پخش می‌شد که دستوراتی را چون "نگهبانان لطفاً به بخش مرکزی کارخانه‌ مراجعه کنند" صادر می‌کرد.
کاناپوس انگشتش را میان اعداد پنج و چهار و بیست چرخاند و موبایل را روی گوشش گذاشت. به سرعت تماس به اوپراتور متصل شد.
_سازمان ان سی یو، بفرمایید؟
_مایلم یه مورد مشکوک رو گزارش بدم. من در کارخونه‌ی تولید و توزیع مواد غذایی هستم.
خانم لوپز با عجله وارد اتاق مدیریت شد و نگاهش را در اطراف چرخاند. تمام کارمندان آن بخش با دیدنش ایستادند. چهره‌ی همه‌شان بی‌مانند از دیوار سفید بود. می‌توانست تازه به هوش آمدنشان را از ظاهر دستپاچه و نگاه گیج و منگشان ببیند. سیستم‌هایی که بر اثر قطعی‌ برق خاموش شده بودند، حال مجدد روشن می‌شدند.
دستانش را مشت کرد. چین میان ابروهایش لرزه بر تن کارمندان می‌انداخت. اوضاع بدجور از کنترل خارج شده بود و خانم لوپز داشت بابت این جریان از کوره در‌می‌رفت. مانند برق و باد خود را داخل اتاق انداخت و پشت سیستم‌ها جای گرفت.
_سریع ویدیوی دوربین‌های اطراف رو بررسی کنین. ببینین مورد مشکوکی داخلشون پیدا می‌کنین یا نه. می‌خوام کوچیک‌ترین چیزی رو گزارش بدین.
همه اطاعت کرده، سریع مشغول به کار شدند. در اتاق، از این سو به آن سو می‌رفت. صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایش به زمین، چونان اعلانی بود که به کارمندان یادآوری می‌کرد سریع‌تر کار کنند. خانم لوپز کلافه موهایش را عقب راند. این اتفاق چطور ممکن بود بیفتد؟! سیستم امنیتی کارخانه در خطر بود؟ آخر چه کسی با یک کارخانه‌ی غذایی سر و کار داشت؟
یکی از کارمندان سریع بلند شده، هدفونش را درآورد. به سوی خانم لوپز رفت و هدفون را به سویش گرفت.
_از بخش نگهبانی هستن و گزارشی برای شما دارن. تماس رو وصل می‌کنم.
خانم لوپز هدفون را روی سرش گذاشت و میکروفن آن را مقابل دهانش تنطیم کرد. بیش از هر چیز کنجکاو شنیدن گزارش این بخش بود.
_بله؟
صدای یکی از نگهبانان در گوشش پیچید.
_خانم لوپز، توی بخش بسته‌بندی و نگهداری مواد غذایی به مورد عجیبی برخوردیم. بهتره ببینید.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #87
دندان‌هایش را محکم روی هم فشرد. گزارش اتفاقی در کارخانه، گویا یک سطل آب یخ رویش خالی کرد. چند قدم جلو رفت‌ و پشت میز ایستاد. دستانش را لبه‌ی میز گذاشت و به سیستم اشاره کرد.
_دوربین‌های بخش سوم، سالن غربی کارخونه رو فعال کنید.
مرد سری تکان داد و از بین ویدیوها، به دوربین آن بخش متصل شده، تصویرش را به صفحه‌ی نمایش منتقل کرد. درحالی که او کارش را می‌کرد، خانم لوپز با انگشتش روی میز ضرب گرفته بود و به حرکاتش نگاه می‌کرد. چند قدم عقب رفت و صفحه‌ی نمایش را تماشا کرد.
دوربین آن بخش، کارمندهایی را نشان می‌داد که دست و پایشان بسته و بر دهانشان چسب زده شده بود. آن کارمندان جلوی درهای سردخانه‌ها روی زمین نشسته بودند و نگهبانان مشغول باز کردن دست و پایشان بودند. چه اتفاقی در آن بخش افتاده بود؟! کلافه دستی به صورتش کشید. از این ماجرا سر در نمی‌آورد. یعنی نفوذی به کارخانه داشتند؟ با چه هدفی؟
_خانم لوپز.
سریع چرخید و به کاناپوس که در چارچوب در ایستاده بود، چشم دوخت. کاناپوس به داخل آمد.
_با پلیس تماس گرفتم. به زودی می‌رسن این‌جا و احتمالا بخوان ازمون بازجویی کنن.
خانم لوپز لبخندزنان سری تکان داد.
_خیلی ممنونم. شما هم این‌جا گرفتار شدین.
کاناپوس تک خنده‌ای کرده، سرش را به طرفین تکان داد. گرفتار نبود! او داشت بخشی دیگر از مأموریت را به اجرا می‌رساند و این‌ها همه کار او بودند. باید این تظاهر را تا آخر پیش می‌برد.
_مشکلی نیست. قضیه جدیه انگار! اگه بخوام برم، یه وقت پلیس به عنوان مجرم شناساییم می‌کنه! الان مهمه که هممون توی محل حضور داشته باشیم.
خانم لوپز سری به معنای فهمیدن تکان داد و به سوی صفحه نمایش چرخید. کاناپوس نگاهی به ویدیو انداخت. پس نگهبانان، کارکنان آن بخش را که زیردست های بن دست و پایشان را بستند، پیدا کرده بودند. خیلیم عالی‌! همه‌ی این‌ها بخشی از نقشه بودند. با لرزش موبایلش، نگاهی به صفحه‌اش انداخت. پیامی از سوی بن داشت. چه حلال زاده!
“آقای فلمینگ، کارها رو انجام دادیم. اوضاع طوری که می‌خوایم پیش می‌ره؟"
بله ای به عنوان پاسخ ارسال کرد و موبایل را در جیب پالتویش گذاشت. چرخید و به خانم لوپز که پشت یکی از سیستم‌ها ایستاده بود، نگاه کرد. خیلی راحت توانسته بودند تمام کارخانه را گول بزنند. یکی از کارمندها صفحه‌ی دوربین را بزرگ و به آن اشاره کرد.
_خانم لوپز، این سه مرد رو می‌بینین؟ یه ربع قبل از قطعی برق، با عنوان این‌که از آدم‌های آقای دیلن فلمینگ هستن، وارد کارخونه شدن و دوربین‌های داخل کارخونه نشون میدن که مسقتیم به سمت زیرزمین رفتن.
دستان خانم لوپز مشت شدند. اخمی میان ابروهایش نشست و به چهره‌ی آن سه مرد خیره ماند. ورود آن سه نفر مشکوک ترین مورد داخل ویدیوها بود. ولی نمی‌توانست بفهمد چرا باید آدم‌های آقای فلمینگ وارد شوند و به سوی زیرزمین بروند، یعنی به سوی جایی که کنترل برق کارخانه از آنجا انجام می‌گیرد. به طرف کاناپوس چرخید.
_آقای فلمینگ، چند لحظه میاین؟
کاناپوس دستانش را در جیب پالتویش گذاشت و چند قدم جلوتر رفت. کنار خانم لوپز ایستاد و به سیستم نگاه کرد. سه نفری که در سیستم نشان می‌داد را می‌شناخت. کسانی بودند که به آنان دستور ورود به کارخانه داده شده بود. خانم لوپز به آنان اشاره کرد. امیدوار بود کاناپوس بتواند این سوتفاهم را توضیح دهد.
_این‌ها رو می‌شناسین؟ گفتن که از آدم‌های شمان و وارد کارخونه شدن. فکر می‌کنیم مسئول پشت قطعی برق باشن.
کاناپوس سری به طرفین تکان داد.
_متأسفم خانم لوپز، ولی من اون‌ها رو نمی‌شناسم. اون‌ها آدم‌های من نیستن!
***
سوار ماشین شد و به راننده‌اش نگاهی انداخت.
_می‌تونیم حرکت کنیم.
نزدیک غروب بود و خدا را شکر که بالاخره مأموریتش را در کارخانه به اتمام رساند. پس از رسیدن پلیس‌ها به کارخانه، از آنان بازجویی شد. پلیس‌ها مدتی به هیچ کس اجازه‌ی ورود و خروج ندادند، ولی بالأخره سه مردی را که در کارخانه پنهان شده بودند، دستگیر کردند.
و آن سه نفر، با کمال میل خود را خلافکار نشان داده، به دروغ اعتراف کردند که برای ورود به کارخانه به میان گاردمن ها نفوذ کرده‌اند. چند لحظه پیش، پلیس آنان را برد. درحالی که لیموزین دور می‌زد، به ساختمان بزرگ کارخانه چشم دوخت. دقایق آخر با بن تماس گرفته و خبر خروجش را داده بود. زین پس، مدیریت اوضاع داخل به عهده‌ی بن بود.
خستگی گویی از سلول به سلول تنش چکه می‌کرد. صدای زنگ موبایلش، اخمی روی ابروهایش نشاند. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و موبایل را روی گوشش گذاشت.
_بله؟
صدای همسر عزیزش پشت تلفن، گویی او را شارژ کرد.
_دیلن، عزیزم، برای شام می‌رسی خونه؟
چشمانش برق زدند و تکیه‌ اش را از صندلی‌ گرفت. امکان نداشت به دعوت شام نه بگوید و مهم‌تر که اجازه دهد خستگی اوقاتش را به هم بریزد. لبخندی را روی لبش پذیرا شد.
_حتما می‌رسم. فرصت شام خوردن با زنم رو از دست بدم؟ چه حرفا!
صدای خنده‌ی همسرش مانند موسیقی دلنشینی بود که برای ذهن خسته‌اش حکم تراپی را داشت.
_مأموریت چطور بود؟
کاناپوس مجدد به پشتی صندلی تکیه زد و مشغول باز کردن دکمه‌های پالتویش شد.
_عالی! پلیس‌ها نیم ساعت پیش مجرم هایی رو که تعیین کرده بودیم تا اتفاقات کارخونه رو گردن بگیرن، دستگیر کردن. ما هم که قبل اون قرصها رو وارد کارخونه کرده بودیم و جای نگرانی نبود.
صدای شگفت‌زده ی همسرش آغشته به تحسین بود. موجب می‌شد غرور بر وجود کاناپوس تسلط یابد.
_باید به افتخارش جشن بگیریم. ببینم، پلیس‌ها که به مجرم های قلابیتون شک نکردن؟
کاناپوس قهقهه ای زد. این بخش را بیشتر از همه دوست داشت. به هنگام بازجویی شدن و دستگیری مجرمین داخل کارخانه، خیلی تلاش کرد تا خنده‌اش را سرکوب کند. حال نیازی به این نبود.
_اصلاً! همون اولش حدس زدن که قطعی برق و گاز بی‌هوشی به عهده خودشون باشه. آدم‌های بن هم دمشون گرم‌! گفتن به خطر سرقت مواد غذایی و قاچاقشون به کارخونه نفوذ کردن.
سرش را چرخاند تا نگاهی به بیرون بیندازد. دیگر کارخانه را پشت سر گذاشته بودند و فقط جاده در دیدرس قرار داشت. حتم داشت یک ربع دیگر که وارد شهر شوند، آسمان خراش ها برای چشمانش اعلام دلتنگی کنند. صدای مردد همسرش را می‌شنید.
_اوه! از همون خبری که تلویزیون پخش کردن استفاده کردین؟ قاچاق الماس و مواد غذایی به کشورهای توسعه نیافته؟
کاناپوس سری تکان داد و پالتویش را یک دستی از تنش درآورد.
_آره، از همون. ایده‌ی شکارچی غذا خیلی هم بیراه نبود برای این اتفاقات کارخونه.
پیدایش اولین مجرم های قاچاق غذا در یک کارخانه‌ی تولید مواد غذایی خیلی سر و صدا به راه می‌انداخت. برای همین هم این جرم، جرم هدف مأموریت شد. چند روز پیش اخبار درباره‌ی دلال های بین المللی ای گفت که در وهله‌ی اول منابع و مواد غذایی، سپس اسلحه و در مواردی هم سفارشات به خصوص مشتریان را بین کشورهای توسعه یافته و کشورهایی که آن سوی دنیا هنوز درگیر مشکلاتی چون شورش و جنگ بودند، قاچاق می‌کردند.
لبخندزنان با همسرش خداحافظی و تماس را قطع کرد. این ایده بهترین راه حل این مشکل بود! سرش را به صندلی تکیه داد و چند لحظه چشمانش را بست. به زودی به خانه می‌رسید.
***
جکسون کنار مری لو ایستاد و به او که مشغول کار بود، نگریست. فرا رسیدن نمونه قرص‌های معامله از لاس وگاس، تمام آزمایشگاه را در تکاپو انداخته بود. تیم پزشکی داشتند دستگاه‌ها و هوش مصنوعی را فعال می‌کردند، تا در سریع‌ترین زمان ممکن بتوانند ماده‌های تشکیل دهنده‌ی داخل قرص را تشخیص دهند و کارکرد آن را بفهمند.
مری لو عینکش را درآورد و صاف ایستاد. آه محبوس در سینه‌اش را بیرون داد.
_جکسون، باید بدیمش زیر دستگاه‌ها. فقط در اون صورت می‌فهمیم قرص چی چیه.
جکسون دستی به صورتش کشید.
_چقدر طول می‌کشه؟ خیلی زود باید بفهمیم این قرص برای چیه. بخش مهم پرونده است.
مری لو لبخندی زد و به سوی دستگاه‌ها رفت تا بتواند فعال یا غیرفعال بودنشان را کنترل کند. جکسون نیز دنبالش راه افتاد. از میان میزهای پزشکی رد می‌شدند. وارد راهروی کوتاهی شدند. مری لو نگاهی به جک انداخت.
_خب، نهایتا شش ساعت لازم داریم.
اخمی چهره‌ی جکسون را زینت داد. این خبر گویی خستگی را پیشکش شانه‌هایش کرد.
_این‌طوری تا شب طول می‌کشه. ولی خب، شش ساعت بهترین گزینه‌ایه که داریم.
مری‌ لو خندید و قرص را به دست یکی از کارکنان داد. پشت دستگاه بزرگ مکعب شکلی ایستادند. مری لو نگاهش را میان تیم چرخاند.
_فعالش کردین؟
همه سری تکان دادند. مری دستش را روی یکی از دستگیره‌های جلویی دستگاه گذاشت. به تبعیت از او، دو نفر دیگر نیز دستگیره‌های کناری دستگاه را گرفتند.
_خیلی خب، بازش کنیم.
پس از این حرف مری، همه دستگیره ها را تا بالا کشیدند و دستگاه را باز کردند. پسری که مری قرص را به دستش داده بود، آن را داخل دستگاه گذاشت و سپس، مری دستگیره را پایین کشید، تا مجدد دستگاه را ببندند.
جکسون با نگاه متحیری به کارشان خیره مانده بود. به خاطر زخم‌هایی که در طول مأموریت‌های مختلف دچارشان می‌شدند، خیلی به درمانگاه مراجعه می‌کردند. اما شاید اولین بارش بود که به آزمایشگاه سازمان آمده بود. محیط این داخل خیلی با محیط بخش‌های دیگر متفاوت بود. پس از اینکه مری دستگاه را بست، صفحه نمایش آن روشن شد.
چرخید و اشاره‌ای به آن صفحه نمایش کرد.
_الان، هر اطلاعاتی که به دست بیاد رو این‌جا می‌نویسه. شش ساعت بعد، به ریز و جز این قرص دسترسی داریم.
جکسون خوشحالی بی‌نهایتی را بابت به دست آوردن قرص‌ها، تجربه می‌کرد. افکارش قدری پراکنده شده بودند که به سختی می‌توانست فکرش را جمع کند. این را یک پیشرفت بزرگ می‌دید و روز و شب فقط به راه‌های دیگر موفقیت می‌اندیشید. لبخندی زد و سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_خیلی خب، پس منتظر خبرهای خوبتم.
مری سری تکان داد. فقط شش ساعت دیگر می‌توانستند یک پله در پرونده بالا روند. اما همان‌قدر که مشتاق این پیشرفت بود، همان‌قدر هم نمی‌دانست چه نتیجه‌ای حاصلشان خواهد شد. این قرص... نمی‌دانست چه کاربردی داشت و دانستنش، بی‌شک موجب شاخ درآوردنشان خواهد شد.
دستانش را مشت کرد. آنان آماده‌ی هر احتمالی بودند. از مری لو تشکری کرد و آرزوی موفقیتش را به تیم پزشکی داد. دیگر کاری در آزمایشگاه نداشتند و باید می‌رفت تا به مسائل دیگر رسیدگی کند. امروز اولین روز همکاری‌شان با تیم سی بود. بهتر بود وضعیت آنان را پیگیر شود. مری جکسون را تا خروجی بدرقه کرده، سپس به داخل بازگشت.
جکسون درحالی که به طرف آسانسور می‌رفت تا به سوی دفتر تیم سی برود، صدای اعلان سی سی توجهش را به کل ربوده، مقصدش را تغییر داد.
_توجه، توجه. جلسه‌ی فوری برای تیم اِی. لطفاً در اتاق جلسه حضور پیدا کنید.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #88
آب دهانش را قورت داد. دستانش مشت شدند. جلسه‌ی فوری؟ مرد! حتی یک لحظه هم در این پرونده آسودگی نداشتند. سوار آسانسور شد.
_متوجه شدم، سی سی. ممنونم ازت.
چه جلسه‌ی فوری ای می‌توانست باشد‌؟ اگر خودش ترتیب این جلسه را نداده بود و می‌دانست که فرانچسکا هم بدون اطلاع او جلسه برگزار نمی‌کند، پس قطع به یقین ریچارد بود که داشت تیمشان را فرامی‌خواند. این یعنی اتفاق مهمی افتاده است.
اپل واچش را روشن کرد. بهتر بود از اعضای تیم سی هم درخواست کند تا در اتاق جلسه حضور داشته باشند. حال، دیگر همه‌ی آنان شریک محسوب می‌شدند.
حدود یک ربع بعد، همه در اتاق جلسه دور میز گرد هم آمده بودند. جو محیط روی شانه‌های همه‌ سنگینی می‌کرد. محیط چنان نگران کننده و غریب بود که گویی به کشوری در آن سر دنیا مهاجرت کرده باشی و هیچ خیابانی را نشناسی! گویی بعد از، از دست دادن حافظه‌ات به خانه‌ی خود برگردی، ولی ندانی کجایی!
جکسون ناامید کنار فرانچسکا نشست و نگاهی میان همه انداخت. سکوت داشت آنان را به یکدیگر معرفی می‌کرد. نمی‌دانست تیم‌ها توانسته بودند با هم گرم بگیرند یا نه. سرش را به سوی فرانچسکا چرخاند. فرانچسکا لبخندی امیدوار کننده ای به رویش زد.
ورود ریچارد به اتاق، تمامی سرها را به سوی در چرخاند. ریچارد در را بست و به طرف صندلی اش روانه شد. دیدن تعداد زیاد افراد داخل اتاق جلسه احساس رضایت به او می‌داد. باید بیشترین استفاده را از این همکاری می‌بردند. پشت میز جای گرفت.
_روزتون بخیر. به خاطر این‌جا حضور پیدا کردنتون ممنونم. نمی‌خواستم از کارتون بمونین، ولی اتفاق مهمی در راستای پرونده‌ی ان کی او افتاده.
ریچارد جعبه‌ی کادویی را که همراهش آورده بود، روی میز گذاشت و به وسط هل داد.
_نیم ساعت پیش پهپادهای پُست، این جعبه رو تحویل سازمان دادن. داریم سعی می‌کنیم فرستنده رو پیدا کنیم، اما هنوز نتونستیم!
جکسون یک تای ابرویش را بالا داد و اندکی به جلو هم شد.
_داخل جعبه چیه؟
همه‌ی نگاه‌ها به جعبه‌ی سیاهی پیچیده شده توسط یک روبان قرمز خیره مانده بودند. اگرچه زیبایی خیره کننده‌ای داشت، اما داخلش بی‌شک همچون لانه‌ی مار خطرناک بود. ریچارد به آن اشاره ای کرد.
_چرا نگاه نمی‌کنین؟
جکسون دندان‌هایش را روی هم فشرده، دست دراز کرد تا جعبه را به سوی خود بکشد. اخمی آشکار بین ابروهایش خودنمایی می‌کرد و چین دور چشمانش، دست به دست آن اخم داده بودند. به وضوح می‌شد قطره‌ی سرد عرقی را که پیشانی‌اش را به مقصدی دیگر ترک می‌کرد، دید.
روبان جعبه را کشید و درش را باز کرد. چیزی که داخل جعبه می‌دید، به قدری کافی بود تا رنگ از چهره‌اش بپراند. بی‌مانند از دیواری سفید شد. عنکبوت سیاهی از داخل جعبه به بیرون جست. همه به عنکبوت خیره مانده بودند و راه رفتنش روی میز را می‌نگریستند.
فرانچسکا به سوی جکسون خم شد تا بهتر بتواند ببیند. ایدن و جاش با چشمانی از حدقه بیرون زده به عنکبوت خیره شده بودند. جو اتاق ناگهانی خیلی سرد شده بود. چشمان ریچل روی جعبه مانده بود. جکسون عکس‌های داخل جعبه را برداشت. دیدن عکس‌ها، رعشه ای بر تنش می‌انداختند. دستانش را مشت کرد. با چه رویی این عکس‌ها را به آنان فرستاده بودند؟ عکس‌ها را خشمگین روی میز پرت کرد.
ارن و ایدن به جلو خم شدند تا آنان را ببینند. دیدن دستان بسته و لب خونی و چهره‌ی کبود لیام و وایولت گویی تیغی در قلبش فرو برد و چقدر عاجز بودند از داد و بیداد کردن! از بیان دردی که در سینه متحمل شده بودند! جکسون فلشی را از داخل جعبه برداشت.
_این فلش چیه؟
ریچارد فلش را از دستش گرفت و پس از روشن کردن لپتاپش، فلش را به آن زد. تنها ویدیوی داخل آن را پلی کرده، ویدیو را در صفحه نمایش بزرگی که در اتاق جلسه موجود بود، برای بقیه به نمایش گذاشت.
همه به ویدیو و زنی که داخلش بود، نگاه می‌کردند. ابروها به هم قفل شده، چشم‌ها برای فرار از حدقه می‌کوشیدند. قلب‌ها دست به اعتصاب زده، در حداقل ترین حالت ممکن می‌تپیدند. واقعا زبانشان قاصر بود! جکسون به پشتی صندلی تکیه داد. او آن زن را می‌شناخت. چهره‌اش را شناسایی کرده بودند. او دبورا آنتونلی بود!
دبورا موهای کوتاه سفیدش را پشت گوشت انداخت. یقه‌ی لباس سیاهش را مرتب کرد. سپس نگاهش را بالا آورد تا به دوربین نگاه کند. شروع به صحبت کرد.
_روزتون بخیر، سازمان ان سی یو. همونطور که حتم دارم می‌دونین، من دبورا آنتونلی هستم. از اول این مأموریت فرصت یک شروع خوب رو نداشتیم و این خیلی من رو شرمنده می‌کرد. حالا، امیدوارم که خیلی دیر نکرده باشم، ولی اون هدیه رو به منزله‌ی نیت خوبم براتون فرستادم.
لبخندی خبیث و نگاهی زیرک، چهره‌ی دبورا را از چهره‌ی معصومانه ی نمادینی، به شیطانی که واقعاً بود تغییر داد.
_امیدوارم الان بتونیم یه دشمنی محترمانه داشته باشیم. درضمن، از هدیه‌ای که گرفتید خوشتون اومد؟ اون‌ها کارکنان شما، وایولت ادوین و لیام هارولد هستن. نگران نباشید، هنوز زنده‌ان! ولی فقط بیست و چهار ساعت برای نجاتشون وقت دارید. گروگان شما در برابر گروگان ما! در صورتی که نتیجه انتخابتون مثبت باشه، بیست و چهار ساعت بعد توی جزیره‌ی برادر شمالی منتظرتون خواهیم بود.
ویدیو به اتمام رسید! آنان ماندند و یک اسکرین سیاه و چشمان هاج و واجی که یکدیگر را می‌نگریستند. کسی حرفی برای زدن نداشت!
***
صدای پیانو در پس‌زمینه پلی می‌شد. نگاه دکتر به اتاق سراسر زینتی آن عمارت مانده بود. این بار دوم بود که پا در آن عمارت می‌گذاشت. همه جایش چشمگیر بود. این دفتر کار، مجسمه‌های طلایی و تابلوها و مبل‌های مخملی فوق العاده راحتی را در خود پذیرا بود.
فنجان قهوه‌ را برداشت و مقداری از آن را نوشید. گرم و شیرین بود، چقدر دلنشین! دبورا فنجان خود را در نعلبکی گذاشت و به مبل تکیه داد. پا روی پا انداخت.
_آقای دکتر، سم داخل میکرو ربات چقدر طول می‌کشه تا اثرش رو بذاره؟
دکتر که گویی تازه به خود آمده بود، گلویش را صاف کرد و چانه‌اش را خارید.
_معمولا سه روز تخمین زده می‌شه، اما در مواردی به روز چهارم هم می‌کشه. این میکرو ربات به محض ورود به بدن شخص، فعالیتش رو شروع‌ می‌کنه. به نخاع وصل می‌شه و از طریق سلول‌های نخاع، سم رو به سراسر بدن و خون منتقل می‌کنه.
دبورا لبخند رضایت بخشی زد و دستانش را در هم قفل کرد. چشمانش گویی برق می‌زدند.
_این خیلی عالیه! امیدوارم توی وصل کردنش با دستگاه شنود سختی نکشیده باشید.
دکتر خندید و سری به طرفین تکان داد. آن بخش شاید راحت‌ترین بخش عمل بود. دوباره از قهوه نوشید.
_نه، مشکلی نبود. این میکرو ربات ها خاصیت پیوند دارن. یک سرشون به بدن پیوند می‌خوره و سر دیگشون با هر چیزی توی دنیا.
فنجان را روی میز گذاشت.
_یک لایه پوست نازک رو روی دستگاه پیوند زدم تا دستگاه شنودی که پشت گردنشون هستش دیده نشه. ولی تست کنید تا ببینید مشکلی توی عملکردش هست یا نه.
دبورا سری تکان داد. همه چیز داشت طبق خواسته‌اش پیش می‌رفت و هیچ چیز بیشتر از این او را خوشحال نمی‌کرد.
_متوجهم. ممنونم از زحماتتون آقای دکتر. طبق قرارمون، الماس‌های سفارشیتون رو آماده می‌کنیم و جلوی در خونتون تحویل میدیم.
صدای تقه ای به در زده شد و مکالمه‌ی تقریباً تمام آنان را نصفه گذاشت. هر دو بلند شدند و دبورا به سوی در چرخید.
_بیا داخل.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
394
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین