. . .

در دست اقدام رمان تعویض ارواح|ملیکا ملازاده

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. ترسناک
  4. تخیلی
  5. ماجراجویی
  6. فانتزی
  7. معمایی
  8. تاریخی
  9. دلهره‌‌آور(هیجانی)
به نام خدای دیروز، امروز، فردا
رمان تعویض ارواح
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تاریخی
نویسنده ملیکا ملازاده
ناظر: @ماهِ نزدیک
خلاصه: یک نفرین نسلی وجود داره. نسل سوم به دختری بر می گرده معصوم و کم سن که باید بار این مسئولیت مهم رو به گردن بگیره. مسئولیتی کمرشکن.

مقدمه:

ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم

تو را ای کهن پیر جاوید برنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم

تو را ای گرانمایه، دیرینه ایران
تو را ای گرامی گهر دوست دارم

تو را ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرین نامور دوست دارم

هنروار اندیشه‌ات رخشد و من
هم اندیشه‌ات، هم هنر دوست دارم

اگر قول افسانه، یا متن تاریخ
وگر نقد و نقل سیر دوست دارم

اگر خامه تیشه‌ست و خط نقر در سنگ
بر اوراق کوه و کمر دوست دارم

وگر ضبط دفتر ز مشکین مرکب
نئین خامه، یا کلک پر دوست دارم

اخوان ثالث
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,360
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #3
**فصل اول: دعوتی عجیب**

بارون شدیدی می‌اومد. فاطمه وحشت‌زده گفت:
_ آقا امین بچه‌ها دارن یخ می‌زنند.
امین در حالی که کلافه گوشه اتاق سه در چهارشون زیر کرسی نشسته بود نگاهی به خانوادش کرد. بچه‌ها با اینکه زیر پتو بودن اما داشتن می‌لرزیدن. فاطمه هم لباس‌های گرم خودش رو تن بچه‌ها کرده بود و صورتش از سرما کبود شده بود.
_ چیکار کنم زن؟ باید این بارون تموم بشه تا بتونم برم از جایی نفت بیارم.
فاطمه با التماس گفت:
_ می‌دونم شما اگه بتونید برای ما کم نمی‌ذارید اما الان احتیاج که بیشتر به خودتون زحمت بدین.
_ چیکار کنم یعنی؟
زن از گفتن این حرف به مرد می‌ترسید. اگه عصبانی میشد و...
_ برید از همسایه‌ها به اندازه همین امشب نفت بگیرید.
مرد سنگین نگاهش کرد. فاطمه لرزید. مدتی سکوت برقرار شد. ضربان قلب زن بالاتر رفته بود. مرد همچنان نگاهش می‌کرد. زن می‌خواست معذرت بخواد و حرفش رو پس بگیره اما وقتی یادش اومد بچه‌هاش همچنان دارن می‌لرزن به خطر انداختن خودش رو ترجیح داد. بالاخره مرد سکوتش رو شکست و حرفی زد که فاطمه نفس راحتی کشید:
_ برو چتر و پالتو من رو بیار.
زن بچه توی دستش رو روی زمین گذاشت و به اون سمت پرواز کرد. پالتو و چتر رو به مرد داد. مرد بلند شد و پالتو رو پوشید و چتر رو دستش گرفت. نگاهی به لبخند تشکر آمیز زن کرد و بیرون رفت. هوا بیرون خونه از داخل خیلی سردتر بود و باد تندی می‌اومد. مرد دست‌هاش رو توی جیب پالتوش کرد. مثل همه بیشتر خونه های قدیمی حیاطی بزرگ داشت و برای رسیدن به خونه همسایه باید سی متر تا در رو طی می کردی و بعد از راهرو چهار متری رد میشد. در اخر فاصله بین دو در چهارده متر رو طی می کرد.
از حیاط می‌گذشت. صدای زوزه باد بین درخت‌ها به گوش می‌رسید. مرد فحشی زیر لب داد و حرکت کرد. از حیاط گذشت تا به راهرو رسید. دو قدم به داخل رفت که یکدفعه...
پاهاش شروع به لرزیدن کرد. اون بابابزرگش بود. بابا بزرگش که ده سال پیش به کما رفته بود و حالا گوشه خونه افتاده بود. اگه افتاده بود پس اونی که با پیراهن بلند مشکی رو به روش ایستاده بود کی بود؟! امین داشت می‌لرزید. آرزو می‌کرد مرد تکونی نخوره اما اون روح دستش رو به سمتش دراز کرد.
_ جات رو با من عوض کن! جات رو با من عوض کن!
مرد فریادی زد و به عقب برگشت. اون روح هم دنبالش راه افتاد و فریاد میزد:
_ جات رو با من عوض کن! جات رو با من عوض کن!
پاهای امین می‌لرزید. شروع به دویدن کرد. صدای پدربزرگ می‌اومد:
_ جات رو با من عوض کن! جات رو...
**چهل سال بعد: پونه**
امروز ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
مصادف با روز دختر
و.‌‌...
با قرار گرفتن یک نوت کوجیک کنار دفترم حواسم از نوشتن پرت شد. به گارسون نگاه کردم.
- این چیه؟
با دست به مردی که پشت میز رو به رویی جوری که من صورتش رو نمی‌دیدم نشسته بود.
- ایشون دادن.
توقع داشتم مرد به سمتم برگرده اما برنگشت و من فقط هیکل ورزشکاریش و پیراهن نارنجی‌ش رو دیدم. به نوشته روی نوت نگاه کردم.
*این خرداد به‌ اندازه‌ هزار سال‌کنارت عاشقی می‌کنم.*
از جا پریدم.
- محمد رضا!
کیفم رو برداشتم و به سمت میز اون رفتم. با شنیدن قدم‌های من به عقب برگشت و خندید. رو به روش نشستم و با همه عطش وجودم بهش زل زدم. همونطور چهارشونه و سبزه، با ته ریش و چشم‌های مشکی و موهای مدل جدید قهوه‌ای تیره.
- کی اومدی جانم؟
با دست اشاره کرد صدات رو پایین بیار. با ذوق خندیدم و آروم‌تر گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود!
- دل من بیشتر!
گارسون سفارش‌هام رو از روی میز قبلی برام آورد.
- من خسته شدم از این نبودن‌های تو. اصلا این سه ماه کجا بودی؟
- بهت قول می‌دم به زودی دیگه ازت جدا نشم.
نتونستم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم. فهمید دلخوری‌م واقعی نیست و خندید. همون موقع گاسون با یک میز روان نزدیک شد و کیک مشکی قشنگی رو روی میز گذاشت. نگاه که کردم دیدم یک کیک از لواشکِ. هینی کشیدم. یک جعبه ماشی و دوتا بستنی هم روی میز قرار گرفت. با دهن باز به جلوی روم نگاه می‌کردم. باورم نمی‌شد برام همچین کاری کنه.
- این‌ها چین؟!
- روز دختر مبارک عشقم!
کادو رو برداشت و به سمتم گرفت. جعبه رو باز کردم. یک نیم ست نقره با نگین پروانه‌ای مسی داشت. چند ثانیه محو بودم بعد گفتم:
- تو... تو...
لبخند زد.
- خوشحالم که خوشت اومد!
- محمد تو محشری!
با همون خونسردی همیشگی گفت:
- نه عزیزم تو محشری!
و قاشق صورتی رنگش رو از بستنی آبی رنگ پر کرد و به سمت دهنم آورد.
- آ کن بابا جون!
خندیدم و اون بستنی گوشت کردم و به تنم چسبوندم. بستنی رو که خوردیم به دور و بر نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #4
پارت دو

- کجاست چاقو من این کیک خوشمزه رو ببرم؟
- شوخی‌ت گرفته؟ مگه من می‌ذارم بعد از بستنی لواشک بخوری! می‌بری خونه ولی وای بحالت روزی بیشتر از یک انگشت بخوری. به زن عمو می‌گم.
دو دستم رو دو طرف میز گذاشتم و خندیدم. از خنده من خندش گرفت. چند ثانیه بهم خیره شدیم بعد گفتم:
- محمد خیلی دوستت دارم!
- پونه خیلی دوستت دارم!
جعبه ماشی رنگ رو برداشت و به سمتم گرفت. دو دستی ازش گرفتم و ربان بلوطی دورش رو باز کردم.
- تو می‌دونی من عاشق طیف سبزم.
دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفت و فشار داد.
- دانشگاه چطورِ؟
- با خبر پرسی‌های شما.
خندید. خودم هم خندم گرفت. با محبت نگاهم کرد.
- حق با توی خیلی برات کم گذاشتم و کم بودم اما جبران می‌کنم دختر عمو.
- هنوز به من می‌گی دختر عمو؟ مثل اینکه یادت رفته قرار چهار ماه دیگه عقد کنیم.
و بعد حلقه‌م رو نشونش دادم. خندید. احساس کردم حواسش جای دیگه‌ای هست.
- حق با توی! نگفتی دانشگاه چطورِ؟
- این ترم خیلی بهتر شده، ترم پیش، همش اعتراض و اعتصاب بود. وای یادم می‌افته سرم درد می‌گیره
بعد از یکم غر غر درباره دانشگاه بلند شدم. تعجب کرد.
- کجا می‌ری؟
- برم دفتر و خودکارم رو بیارم.
با لوازمم برگشتم و بدون یادآوری اینکه امروز علاوه بر روز دختر تولدمم هم هست نشستم
چند دقیقه بعد با یک دست کیک و یک دست جعبه هدیه از کافه بیرون زدیم. سوار نیسان آبی‌ش شدیم. قرار شد اول به خونه ما و بعد از اونجا همه خونه بابا جان بریم. بهتر یکم توضیح درباره خودم و خانوادم بدم. اسم من پونه‌ست و امروز بیست ساله‌م شده. متولد آبادانم و همین جا زندگی می‌کنم. رشته‌م باستان شناسیِ و یک سال که شیرینی خورده پسر عموم به حساب میام. محمد رضا بیست و چهار ساله‌ش و رشته گردشگری و برای همین مدام توی شهرهای مختلف و کم به شهر خودمون میاد. اقوام می‌گن که شوهر خوبی نمیشه و به اصطلاح اهل خانواده نیست اما من دوستش دارم.
خانواده پدریم روستا زندگی می‌کنند و برای همین با خانواده مادری بیشتر رفت و آمد داریم. یک پدربزرگ دارم به اسم آمین خان که چهارده ساله توی کماست. وقتی که بدن نیمه جنازش رو می‌بینم یاد اون وقت‌هایی می‌افتم که از مدرسه به خونه‌شون می‌رفتم و بهم نخودچی کشمش می‌داد. مادربزرگم زینت خانم تمام سعی‌ش رو ‌کرده بعد از پدر بزرگم خانواده رو حفظ کنه و تا حد زیادی تونسته. این دو عزیز چهار بچه دارن که مادر من بچه چهارمِ. از اون طرف خانواده پدریم هم دو بچه هستن که پدرم بچه دوم. یعنی ته‌ تغاری‌ها باهم ازدواج کردن و خودشون هم فقط یک بچه دارن که من هستم.
به خونه که رسیدیم مامان توی آیفون دیدمون و در رو باز کرد. خونه ما سه طبقه و پنج واحد بود که طبقه پایین خودمون زندگی می‌کردیم و واحد رو به رویی‌ش برای خاله مریم بچه اول خانواده مادریم با چهارده سال اختلاف با مادرم بود‌. طبقه دوم دو واحد رو اجاره داده بودیم و طبقه سوم هم مال خاله مریم بود. وارد شدیم و مامان احوال‌پرسی خشکی با محمد رضا کرد. دلم از دو چیز گرفت. یکی اینکه می‌دیدم هنوز علاقه‌ای بین خانواده‌م با نامزدم شکل نگرفته و دوم اینکه انگار مادرم هم تولدم رو فراموش کرده بود.
- بابا کجاست؟
- مغازه.
محمد رضا روی مبل نشست.
- خونه شما همیشه برعکس خونه ما خلوتِ.
به آشپزخونه رفتم تا براش لوازم پذیرایی بیارم. مامان پشت سرم اومد و گفت:
- چه عجب آقا تشریف آوردن.
جوابی نداشتم که بدم. چند دقیقه‌ای مامان پیشمون نشست و بعد با بهانه‌ای تنهامون گذاشت. یک ساعتی صحبت کردیم که در باز شد و بابا اومد. محمد رضا جلوی پاش بلند شد. بابا در حالی که سعی می‌کرد دلخوری‌ش از بودنش در اینجا رو پنهون کنه دست داد و فقط گفت:
- پس شب شما هم خونه پدر زنم بیا.
و بدون اینکه منتظر جواب باشه به اتاق رفت. من از رفتار خانوادم خجالت کشیدم اما محمد رضا به روی خودش نیاورد. نیم ساعت بعد معذرت خواهی کردم و رفتم آماده بشم. یک مانتوی جیگری با شلوار مشکی و شال آلبالویی پوشیدم. یک‌ نگاه توی آینه به خودم انداختم. نه خیلی تیپم بد بود. دوباره کمد رو گشتم و مانتو صدفی‌ و روسری بلوطی رو جایگزین لباس‌های قبلی‌م کردم. آماده شدیم و پایین رفتیم. مامان کنار بابا نشست و ما عقب. خونه ما شمال شهر بود و خونه بابا جان جنوب شهر. بابا زنگ زد. آیفون خونه اون‌ها قدیمی بود. صدای مادر جون اومد:
- کیِ؟
- مایی‌م!
در رو باز کرد.
- به به بوی سنبل آمد!
وارد شدیم. با احترام با محمد رضا برخورد کرد و وارد هال خونه شدیم.‌ سه اتاق سمت راستمون و سمت چپ هم ست مبل قدیمیِ بود. همه از جا بلند شدن و مشغول سلام و احوال‌پرسی شدیم. خاله بزرگم بوسیدم و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود خانم کوچولو!
بعد ما رو دو طرف خودش نشوند و با لذت نگاهمون کرد.
- چقدر بهم میان!
جز خاله بزرگم هیچ‌کس این نظر رو نداشت اما برحسب تعارف سر تکون دادن. صحبت‌ها دوباره شروع میشه. از همه چیز می‌گن و بیشتر از زمین‌های پدر بزرگم توی مشهد می‌گن که داره خاک می‌خوره. شوهر خاله از محمد رضا می‌پرسه:
- کی می‌خوان عقد کنید؟
- ان شاءالله چهار ماه دیگه.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #5
پارت سه

_ بعد از ازدواج حق نداری دخترم رو بذاری و بری‌ها.
با ذوق نیشم رو باز کردم و برای محمد رضا چشم و ابرو اومدم. شوهر خاله درباره دانشگاه من پرسید. چند ساعتی مشغول حرف زدن بودیم که دختر خاله‌ها که غذا درست می‌کردن صدامون زدن. همه به کمک رفتیم تا سفره رو بندازیم. من وسط خاله دومم و تنها دایی‌م نشستم. بعد از شام که مثل همیشه زود خوردن مامان گفت:
- خوب دیگه بریم دیدن بابا!
چون برنامه‌مون همین بود در عرض چند دقیقه همه بلند شدن و آماده رفتن شدیم. برعکس همیشه که توی ماشین‌های مختلف پخش می‌شدیم اینبار هیچ‌کسی توی ماشین ما نیومد و من هم چون محمد رضا پیشم بود توی ماشین کسی نرفتم. به سمت بیمارستان حرکت کردیم. محمد رضا از مامان پرسید:
- چه اتفاقی برای پدرتون افتاد که توی کما رفتن؟
مامان همیشه که وقتی حرف از پدر بزرگ می‌شد اشکش در می‌اومد، اینبار هم همین اتفاق افتاد و گفت:
- خوب یادم نیست، اتفاق تلخی بود. یک شب بچه که بودیم برای گرفتن نفت از همسایه رفت اما جند دقیقه نشد که وحشت‌زده به داخل خونه اومد. از اون روز حالت‌های عجیبی داشت. همه می‌گفتن جن‌زده شده. دکترها می‌گفتن دیوانه شده. یک شب خوابید و بلند نشد. ما باور نکردیم که مُرده چون نفس می‌کشید. بیمارستان بردیمش گفتن به کما رفته. حتی دکترها از کما رفتنش تعجب می‌کنند می‌گن دلیلی برای کما رفتنش وجود نداره ولی خوب...
بعد دستمالی در میاره و اشکش رو پاک می‌کنه. دستم رو روی شونه مامان می‌ذارم و به نشانه همدردی فشار می‌دم. به کادر بیمارستان می‌دونستن سال‌هاست پدرمون اینجاست و برای همین بهمون اجازه می‌دادن جز ساعت ملاقات بیایم. نگهبان دیگه کل خانواده ما رو می‌شناخت.
- به خاندان ناصری، باز که تشریف آوردید.
با خنده نگاهش کردیم.
- آره دوباره مزاحمتون شدیم.
- چیکار میشه کرد؟ هی!
خندیدیم و داخل رفتیم. اتاق‌ها رو یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به اتاق خصوصی که برای پدر بزرگ سفارش داده بودیم رسیدیم. اول بزرگ‌ترها وارد شدن بعد ما. روی تخت یک پیرمرد دراز کشیده بود. مامان دست پدرش رو ب×و×س کرد و روی صندلی کنارش نشست.
- چطوری آقا جان؟ دلمون برات تنگ شده!
بعد به من نگاه کرد.
- امروز تولد مطهره‌ست، بیست ساله شده. باورتون میشه زمان انقدر زود گذاشته؟ الان دانشجوی. دانشجوی رشته علوم سیاسی. فکر کنم قرار نوه‌هام آقازاده باشن.
من و محمد رضا بهم نگاه کردیم و خندیدیم.
دایی با بابا درباره وضع کشور صحبت می‌کرد و زینت جان هم به زن عمو متلک می‌گفت که نارنگی‌هاش خیلی کوچیکِ. مامان به اتاقی رفت تا به منصوره زنگ بزنه و جاش رو خالی کنه. عمو حمید با چشم غره فاطمه رو از خوردن موزی دوباره، منصرف کرد و دنیا مثل همیشه ساکت یک گوشه نشسته بود. بنت الهدی که چند روز پیش صالحه رو بخاطر با صدای بلند خندیدن دعوا کرده بود حالا از قهقه‌های دو خواهر کوچیکش حرص می‌خورد.
بالاخره خانواده تصمیم گرفتن برن. وسایلمون رو برداشتیم و یکی یکی رفتیم و بابا جان رو بوسیدیم و بیرون رفتیم. روی راه پله بودیم که ایستادم.
_ آخ!
_ چی شد؟!
خجالت‌زده گفتم:
_ کیفم رو جا گذاشتم.
خندیدن.
_ باشه برو بیار.
برگشتم و به سرعت به سمت اتاق رفتم تا زیاد معطل نشن. وارد شدم و نگاهی به دور و بر کردم. کیفم لب پنجره چیکار می‌کرد؟ رفتم و برداشتمش و برگشتم برم که...
صدای نفس نفسم بالا رفت. کیف از دستم رها شد و روی زمین افتاد. دست‌هام توی هوا مونده بود و چند قدمی عقب‌تر رفتم.
باورم نمیشد...
اون...
روی تختش... نشسته بود.
اون روی تختش نشسته بود و با چشم هایی خون گرفته، هیکلی لاغر و صورت بی‌رنگ به من زل زده بود. قدم‌هایی که به عقب بر می‌داشتم سست تر شد. می‌خواستم فریاد بزنم اما صدایی از گلوم بیرون نمی‌اومد و چه این حال ترسناک بود. صداش که بلند شد تمام تنم شروع به لرزیدن کرد:
_ جات رو با من عوض کن. جات رو با من عوض کن.
یکدفعه از روی تخت پایین اومد و پاهای استخونیش رو روی زمین گذاشت.
_ جات رو با من عوض کن. جات رو با من عوض کن.
وقتی دیدم داره جلو میاد با همه قدرتی که داشتم جیغ زدم. جیغ‌های پشت سرهمم پنجره‌ها رو می‌لرزوند. در باز شد. یک نفر به سمتم دوید و بازوم رو گرفت.
_ چی شده دختر؟!
و من دیدمش که روی تخت خوابیده بود. از هوش رفتم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,077
امتیازها
328

  • #6
پارت چهار

چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و سرم دستم بود. نگاهی به مامان و بابا که بالای سرم بودن انداختم. به سمتم اومدن و مامان دستم رو گرفت.
_ خوبی دخترم؟!
یکدفعه خاطرات چند ساعت پیش به یادم اومد و تنم شروع به لرزیدن کرد. خواست پرستار رو صدا بزنه که نذاشتم و فقط با بغض گفتم:
_ از اینجا بریم، از اینجا بریم یکجای امن!
بابا گفت:
_ بذار پرستار معاینه ت کنه بعد میریم.
به گریه افتادم.
_ نه بریم تو رو خدا!
نگاهی بهم کردن. بابا گفت:
_ باشه دخترم میریم، میریم.
دستش رو انداخت زیر بازوم و کمکم کرد پایین بیام.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
291

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین