. . .

در دست اقدام رمان تاج خونین | فاطمه جوادزاده

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
نام رمان :
تاج خونین
ژانر اثر :
عاشقانه ، تخیلی ، فانتزی
نام نویسنده :
فاطمه جوادزاده
نام ناظر :
@fière reine
تاریخ شروع :
٣٠-٥-١٤٠١
خلاصه رمان :
رویا، راه ساز زندگیِ هر انسانی‌ست.
هیچ‌کس زنده نیست مگر رویایی در سر داشته باشد؛ گاهی کوچک و گاهی به بزرگی خطر؛ خطری از جنس جان و با ریسکِ دریافت حقایق نهفته در بطن پیدایی‌

مقدمه :
سرنوشت، سرنوشت، گر نوشت خوش نوشت؛ ولی باور کن سر نوشت را نمی‌توان از سر نوشت.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Carmen Sandiego

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2320
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-26
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
219
راه‌حل‌ها
9
پسندها
810
امتیازها
208
سن
20
محل سکونت
از سرزمین خیال
وب سایت
romanik.ir

  • #3
پارت ۱
* راوی *
همه‌ی و همچنین پادشاه مایک داخل تالار اژدها (تالار جلسات دربار) جمع شده بودند و درباره‌ی چگونگی اداره حکومت بحث و گفت‌و‌گو می‌کردند.
پادشاه آرتور:
- در مورد همه‌ی مقاله‌ها صحبت شد غیر از سه مورد!
مشاور پارکر جلو آمد تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- چه موضوعاتی سروم؟
پادشاه آرتور:
- یک امسال الیزابت (شاهدخت) دخترم شانزدهم ساله میشه. دخترم باید از الان آموزش‌هایی ببینه که در خور مقام و عنوانش باشه. مثل خواندن آواز، خیاطی، گل‌دوزی و مهارت‌هایی که یک دختر جان باید یاد بگیره؛ از شما وزرا می‌خوام تا دختران‌تون رو که هم سن الیزابت من هست به مدرسه سلطنتی بفرستین. تعداد زیاد دختران نوآموزان شور و اشتیاق به مدرسه رفتن رو در دخترم ایجاد می‌کنه. هم‌چنین می‌تونند دوستان خوبی برای دخترم باشند.
همه‌ی حاضرین یک صدا گفتند: (امرتون انجام میشه پادشاه)
پادشاه آرتور:
-موضوع دوم و سوم به هم مربوط هستند.
همه با دقت به هم نگاه کردند.
پادشاه آرتور:
- مورد دوم تا چند هفته‌ی دیگه پسرم بیست ساله میشه و من در این روز من پسرم رو به عنوان ولیعهد کشور انتخاب می‌کنم.
صدای تبریک از هر سویی شنیده میشد. پادشاه دستش را به علامت سکوت بالا آورد ادامه داد:
- همین‌طور وقتی عنوانش رو دریافت می‌کنه باید دختری رو برای همسری انتخاب بکنه پس دختران شما هم کاندید خواهند شد.
همهمه در هر سویی شکل گرفت و هر کس با فرد کناری خود مشغول بحث و گفت وگو شد؛ امّا در یک طرف تالار مکانی نیمه روشن، صداهایی آرام و وهم‌انگیز که سرتاپایش بوی خیانت می‌داد شنیده میشد. (همیشه گروهی مخالف در امپراطوری‌ها وجود دارند تا جلوی اتفاقات خوب را بگیرند) اکنون مشاور پارکر همسر شاهدخت آلیس (خواهر پادشاه) که خیلی وقت است چشمش به تخت پادشاه‌یست احساس خطر کرده و دسیسه‌ای تازه می‌چیند تا پرنس جوان مالک تاج و تخت و خاندان اژدها نشود.
مشاور پارکر:
- می‌بینی الکس الان بهترین فرصته تا قدرت‌مون رو بیش‌تر بکنیم.
الکس به طرف پدرش متمایل شد و گفت:
- چه طوری پدر؟ چه نقشه‌ای دارین؟
مشاور پارکر لبخند شرارت آمیزی زد و گفت:
- این به خواهرت بستگی داره.
الکس تعجب‌زده به پدرش نگاه کرد و گفت:
- منظورت چیه پدر؟
ناگهان فکری از ذهن پسر رد شد به همین خاطر با دودلی ادامه داد:
- نکنه منظورتون این‌که آلیس باید با...
مشاور پارکر حرف پسرش را قطع کر و گفت:
- اون باید با پرنس ادوارد ازدواج کنه.
- یعنی می‌گین آلیس قبول می‌کنه.
- قبول می‌کنه اون همیشه آرزوش بود ملکه بشه.
- پدر اون تو بازیش با دخترا این‌طوری می‌گه اون هنوز بچّه‌اس اون...
- شونزده سالشه... پس بزرگ محصوب میشه.
مکث کرد و با نفرت ادامه داد:
- من بلاخره می‌تونم حساب اون ققنوس مغرور رو بگیرم.
- ققنوس؟
- وزیر اعظم جناب استفان سوآن بلاخره می‌تونم از اون برتر باشم. می‌دونم که پادشاه دختر اون رو به عنوان عروس کنار گذاشته ولی با این حال حاضر نیستم شکست بخورم.
* سوفیا *
اِما:
- چه قدر قشنگ شدی سوفی!
به تاج گلی که با گل‌های بابونه درست کرده بودم اشاره می‌کرد لبخند مصنوعی به صورتش زدم.
اِلیا:
- شما مهارت خاصی تو درست کردن گل دارین!
دوباره همان لبخند بی‌روح را زدم.
لوسیا:
- می‌تونم تاج رو روی سرت بذارم.
- البته... می‌تونی.
لوسیا روی دو زانو نشست تاج گل را از دستم گرفت و با احتیاط بدون آن‌که مدل موهای شکلاتی رنگم به هم بخورد تاج را روی سرم گذاشت.
اِما:
- سوفی درسته که قراره توی قصر یک مدرسه سلطنتی برای دختران مقام‌داران دربار درست بشه؟
- بله درسته من هم شنیدم.
لوسیا:
- تو هم تو این مدرسه حضور خواهید داشت؟
- بله... البته... من به عنوان دختر وزیر اعظم باید حضور داشته باشم.
لوسیا لبخند شیطنت‌آمیزی زد و پرسید:
- شنیدی قراره تا یه سال آینده همسر شاهزاده رو انتخاب بکنن
با تعجب نگاشون کردم.
- نه من چیزی در این رابطه نشنیدم.
اِما:
- واقعاً یعنی پدرت چیزی در این رابطه نگفته؟
- نه پدرم فقط در مورد مدرسه‌ی سلطنتی حرف زده نه چز دیگه.
هر سه نگاه عجیبی به هم کردند اِلیا با دست به جایی پر گل اشاره کرد و گفت:
- سوفی تو همین‌جا بشین ما می‌ریم برات گل بیاریم تا برای ما هم تاج گل درست کنی.
هر سه با هم بلند شدند و به طرف گل‌زار حرکت کردند.
آماندا:
- بانو خیلی زیبا شدین!
لبخندی به روش زدم
- مرسی آماندا
- مادرتون خوش حال میشن اگه بشنون شما با دخترای لرد ویلیام دوست شدین
ساکت نشسته بودیم که صدای پچ‌پچ دخترا به گوشم رسید.
اِلیا:
- دختره‌ی پررو تو چشمای من نگاه می‌کنه میگه خبر نداره، حتماً می‌خواد خودش رو تو دل شاهزاده جا کنه.
اِما:
- اِلیا ممکنه واقعیت رو میگه و خبر نداشته باشه.
لوسیا:
- احمق نباش اِما اون دختر وزیراعظمه پادشاه آبم می‌خوره به اون میگه به نظرت میشه خبر نداشته باشه.
اِما:
- امکان داره شایعه‌ها دروغ باشن.
لوسیا:
- چه شایعه‌ای؟
اِما:
- این‌که احتمال داره سوفی به عنوان همسر پرنس انتخاب بشه.
اِلیا:
- شایعه نیست پدر داشت درموردش با مادر حرف میزد.
مکث کرد و ادامه داد:
- تازه یادآوری می‌کنم که سوآن‌ها خاندان ققنوس هستن و اون‌ها می‌خوان تو چشم باشن؛ قدرت‌مند باشن.
لوسیا:
- به قیافه‌اش نمی‌خوره طالب قدرت باشه.
اِلیا:
- ظاهر همیشه قول زننده‌اس لوسیا. به خاطر ظاهر و مکار صفت بودن لرد سوآن که پادشاه این‌قدر بهش اعتماد داره. پدر میگه نمی‌دونه چرا دستش جلوی پادشاه رو نمیشه.
دست‌هایم را مشت کردم، آماندا کنارم نشست.
آماندا:
- بانو حال‌‌تون خوبه؟‌
- آماندا.
نزدیک‌تر شد و گفت:
- بله بانوی من؟
بلند شدم.
- بریم خونه
نمی‌دانم چه در نگاهم دید که خودش را عقب کشید. با قدم‌های بلند و تند به طرف در خروجی حرکت کردم. لوسیا جلویم را گرفت و گفت:
- بانو برای چای نمی‌مونین.
برگشتم و به هر سه خواهر پشت سرم نگاه کردم. لبخند زورکی زدم.
- نه متاسفانه باید برگردم.
مکث کردم.
- خوش‌حال شدم که عصر رو با شما گذروندم
هرسه تعظیم کردند و گفتند:
- باعث افتخار ماست بانوی من
- بعداً می‌بینمتون.
به طرف کالسکه رفتم و سوار شدم، پشت سر من آماندا نیز سوار شد. آماندا از ترس نمی‌توانست حرف بزند.
- حرکت بکنید.
فرمان حرکت را که صادر کردم کالسکه شروع به حرکت کرد و از عمارت لرد ویلیام فاصله گرفت. چشم‌هایم را بستم تا بتوانم کمی بخوابم. بعد مدتی به عمارت رسیدیم. پیاده شدم و به طرف عمارت حرکت کردم، آماندا آرام نزدیکم شد و با ترس پرسید:
- بانو چی شده؟ شما چی شنیدین که این‌طوری عصبانی‌تون کرده.
- دخترای لوس و از خودراضی... مامانم چه‌طور حاظر میشه من با این دخترا دوست بشم حالم از هر چی آدم دوروئه به هم می‌خوره.
- بانو چی شده؟
- چی می‌خواستی بشه دخترای احمق به پدرم بی‌احترامی کردند می‌گفتند پدر من دنبال قدرته و فقط به فکر خودشه.
آماندا دستم را گرفت و گفت:
- آروم باشید بانو خودتون رو ناراحت نکنین.
مکث کرد و ادامه داد:
- خودتون گفتین دخترای لوس و از خودراضی این جور آدم‌ها بلوف زیاد می‌زنن. آروم باشین.
نفس عمیقی کشیدم.
تا جلوی در عمارت که رسیدیم نگهابانان تعظیم کرده و از جلوی در فاصله گرفتند.
آماندا:
- حالا اینا رو بی‌خیال مادرتون حتماً عصبانی میشن وقتی ببینن زود از مهمونی اومدین.
بی خیال شانه‌ بالا آوردم برگشتم و گفتم:
- اگه پرسید راستش رو میگم.
آماندا با لحن خاصی گفت:
- مثلاً چی میگی؟
به طرف آماندا برگشتم تا جوابش را بدهم ؛ امّا با دیدن مادرم حرفم نصفه ماند، مادر مثل همیشه اخم کرده بود. آرام گفتم:
- سلام مامان
مادر چشمانش را بست نفس عمیقی کشید.
- تو می‌تونی بری.
آماندا تعظیم کوتاهی کرد و بلافاصله از ما دور شد.
- سوفی محض رضای خدا بگو چی شده؟
- چی می‌خواستی بشه شما که می‌دونین من روی بابا حساسم.
- چی شده سوفی؟ حرف بزن!
- هیچ‌چی دخترایی که ازشون این‌همه تعریف می‌کردی برم باهاشون دوست بشم یه مشت دختر لوس بودن پشت سر من و بابا هم کلی حرف می‌زدند تازه انگار به زور می‌خواستن با من دوست بشن با اختیار خودشون نبود تمام مدتی که توی عمارت‌شون بودم انگار به زور از من پذیرایی می‌کردند.
مادر دست‌هایش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- اشکال نداره آروم باش.
نفس عمیقی کشیدم. کمی آرام شده بودم.
مادرم لبخند عمیقی به صورتم زد و گفت:
- بیا بریم داخل وقت عصرونه‌اس بعداً درباره‌اش صحبت می‌کنیم. باشه دخترم.
- باشه مامان.
هر دو به طرف عمارت حرکت کردیم. روی میز داخل ایوان نشستیم. دست‌هایم را گرفت و گفت:
- آروم شدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خیلی بهتر شدم.
- حالا آروم بگو چی شده که این‌قدر عصبانی هستی؟
تمام اتفاقات بعد از ظهر را یکی‌یکی تعریف کردم. با هر تعریفم اخم‌های مادر بیش‌تر میشد. بعد کمی سکوت گفت:
- نمیگم کارت خوب بود که اون‌جوری بیرون زدی ؛ امّا کار خوبی کردی عصبانیتت رو بروز ندادی.
- خیلی عصبانی بودم.
 
آخرین ویرایش:

Carmen Sandiego

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2320
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-26
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
219
راه‌حل‌ها
9
پسندها
810
امتیازها
208
سن
20
محل سکونت
از سرزمین خیال
وب سایت
romanik.ir

  • #4
پارت ۲
مادر:
- می‌تونم حدس بزنم. خوبه که تبدیل نشدی.
- شانس آوردم؛ آخه زود بیرون اومدیم.
دستم را گرفت و به چشم‌هایم نگاه کرد.
- تو فرزند بزرگ پدرت هستی، نباید کاری بکنی تا پدرت شرمنده بشه.
آرام سر تکان دادم و لب زدم:
- باشه مادر احتیاط می‌کنم؛ امّا بعضی‌ها کارایی می‌کنند که نمی‌تونم سکوت بکنم.
- می‌دونم یک عمر با کسایی روبه‌رو شدم که لیاقت حرف زدن نداشتند؛ امّا مجبور بودم با همه‌شون رو‌به‌رو بشم.
- یعنی به شما هم می‌گفتند که لیاقت جایگاهی که هستین رو ندارین. جاه‌طلب و خود‌خواهین؟
- آره... به من هم می‌گفتند.
متعجب گفتم:
- مادر شما ناراحت یا عصبانی نمی‌شدین؟ سکوت می‌کردیم تا هر چی می‌خوان بگن!
مادر لبخندی زد و گفت:
- چرا من هم ناراحت و عصبانی می‌شدم؛ امّا یاد گرفتم هر کسی لیاقت نداری. فهمیدی دختر گلم؟
- بله مادر.

- مادر و دختری خوب گرم صحبتین.
برگشتم. پدر و الکس را دیدم که به طرف مان می‌آمدند.
مادر:
- چیه؟ چشم نداری ببینی من با دخترم خلوت کردم.
پدر خنده‌ای کرد و دست‌هایش را به عنوان تسلیم بالا آورد گفت:
- من تسلیم.
به هر سه‌شان نگاه کردم من واقعاً به معنای کلمه خوش‌بخت بودم که چنین خانواده‌ای داشتم. الکس به طرفم آمد و گفت:
- حال خواهر بزرگ من چه‌طوره؟
- خوبم تو چه طوری داداش کوچیکه.
لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
- هیچ. همه توی تالار اژدها جمع شده بودند.
با اشتیاق نگاهش کردم.
- خب... چی می‌گفتند.
پدر تهدیدآمیز گفت:
- سوفی مگه نگفتم در مورد کارای قصر از الکس چیزی نپرس؟
- چرا پدر گفته بودین. معذرت می‌خوام.
مادر برای این‌که به بحث خاطمه بدهد گفت:
- بریم تو حتماً خیلی خسته هستین.
همه با این نظر موافقت کردند؛ پس بلند شده و به طرف در ورودی عمارت حرکت کردیم.
مادر:
- هلن... هلن...
- مادر میشه من برم اتاقم؟
مادر خواست جوابش را بدهد که پدرم به جای او جواب داد:
- نه، بمون می‌خوام در مورد رفتنت به مدرسه‌ای سلطتنی صحبت بکنیم.
به مادر نگاه کردم.
- موضوع چیه؟ ما که در این مورد قبلاً صحبت کردیم.
مادر:
- الکس برو توی اتاقت.

برادرم که گیج و متعجب بود چشمی گفت و به طرف پله‌ها رفت. همراه پدر و مادرم به طرف مبلمان رفتیم و نشستیم.
- خب پدر چی شده؟
پدر آهی کشید و گفت:
- دنیا جای خطرناکیه. ناراحتم که مجبوری این‌قدر زود وارد یه همچین دنیایی بشی.
نگران پرسیدم:
- چی شده پدر؟ نگرانم می‌کنین.
مادر:
- وقتی وارد قصر شدی احتمال داره به خاطر موقعیتت از تو سو استفاده بکنند. بعضی‌ها به عنوان دوست بهت نزدیک میشن؛
 
آخرین ویرایش:

Carmen Sandiego

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2320
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-26
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
219
راه‌حل‌ها
9
پسندها
810
امتیازها
208
سن
20
محل سکونت
از سرزمین خیال
وب سایت
romanik.ir

  • #5
پارت
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین