. . .

متروکه رمان تابو شکنِ طاغی| فرفری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
  4. جنایی
اسم رمان:تابو‌شکنِ طاغی.

اسم نویسنده:فرفری.

ژانر: اجتماعی-جنایی-معمایی-عاشقانه.

ناظر: @نویسنده بیگانه:)

خلاصه رمان:
می‌دانی که سوخته‌ام؟
و قطعاً می‌دانی که با بی‌گناهی...
من از آتش عشقت جان دادم و سوختم، از عشق‌تویی که روزی قسم خورده بودی که نابودم کنی. ولی حالا چه شد؟
چرا من باید تاوان اشتباه خانواده‌ام را پس می‌دادم؟
چه بد است که در لحظه‌ی خوشحالیت، یکباره بسوزی و در درّه‌ای عمیق جان بدهی و برای عشقی بسازی و بسوزی که برای نابودیت کمر بسته است !
آری !
من دخترکی ترسو و بی‌پناه بودم که از ترس تمام مرد‌ها به تو پناه برد، به تویی که با‌ بی‌رحمی‌ پس زدی و حالا یادت باشد که گفت !
من برگشته‌ام تا انتقام بگیرم و من:
ساچلی‌ام همان کبوتر وحشی تو!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #11
part⁹


-دارم میرم داخل مدرسه تا به خانم قنبری بگم زنگ بزنه به مادرم.

_عه؟خانم قنبری امروز صبح کار داشت و رفت اداره.
_
دیگر داشت از شانس گندم گریه‌ام می‌گرفت که دلارام دستم را دنبال خودش کشید و هردو سوار ماشین شده که از خجالت سلام زیر لبی داده.
که جوابش را به آرامی هم گرفتم.
و همان‌طور که سرم را به شیشه ی ماشین تکیه میدادم چشمانم را بر روی هم میگذارم تا ذهنم کمی آرام بگیرد.

ذهنم آرام که هیچ بلکه تمام معادلاتم بهم میریزد که با توقف ماشین چشمان نیمه بازم را کامل باز کرده و همانکه خواستم حرفی بزنم ولی با دیدن چیزی که دیدم خون در رگ هایم یخ بست..

چند مرد یا بهتر است بگویم چند غول تشن آن هم درست جلوی در خانیمان که با لگد به جونش افتاده بودند،هینی کشیده که دامون مبهوت لب می‌زند:
_لعنتی،باز دیگه چه خبره؟

_با ترس و وحشت کمی در جایم تکان خورده که دامون عصبی رو به من با صدای تقریباً بلندی میگوید:
_همینجا بشینین،با هردوتونم.
_دامون؟
محکم دستم را بین دستان مردانه اش گرفته و آرام ب×و×س×ه ی کوتاهی میزند و میگوید:
_نترس.

_ اشک داخل چشمانم نیش میزند،اون رفت؟!
اون رفت و با همین راحتی به من گفت نترس؟
با صدای جیغ آشنایی قلبم برای لحظه ای به خونریزی می افتد و دلارام فریاد میزند:
_داداش دامــون؟!
_و من با وحشت کمی سر میچرخانم و در لحظه ای بعد صدای بلند و مرگبار گلوله ای بود که در آن فضای خون آلود پیچید و من سست شدم!


«انگلستان-بریتانیا 2021»


نیشخندی می‌زند و همان‌طور که جامش را سر میکشد خیره می‌شود به الکس.
الکسی که دیگر داشت از خط قرمزهایش رد میشد و چوب خط‌هایش پر شده بود.
و هرچه زودتر باید یک درسی به او میداد که دیگر نباید از حد خودش خارج شود.
با حس نگاه سنگینی اخم هایش بیشتر گره میخورد و او بدون آنکه نگاهی به او بیاندازد میفهمد که مارتین جکسون پسر ریچارد جکسون یکی از گانگسترهای رده بالا به او خیره شده است.

پوزخندی میزند و پوزخندش کمی پسره ریچارد را می‌ترساند اما همانطور که به سمتش قدم بر می‌داشت با خود می‌گفت که آن پنتر¹ لعنتی دقیقاً چه فکری داشت؟

و گویا آن پنتری که از او حرف میزد ذهنش را خوانده باشد نیشخندی میزند،نیشخندی که زیادی قرار است اغبر باشد و او آن بمب را منفجر میکرد بمبی که جرقه اش به دست همان پنتر سیاه وحشی که قصد دریدن همه را داشت،زده شود.
. . . . . . . . . . . . . .. .
¹penter(پلنگ سیاه)
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #12
part¹⁰
با حس حضور مارتین جکسون تاک ابرویش را به حالت نمایشی بالا میفرستد و با تمسخر خیره به آن پسرک میشود که به وضوح میتوانست احساس کند که چگونه مضطرب است ولی برای آنکه نشان دهد پسر ریچارد جکسون است کمی صدایش را با یک سرفه راست کرده و می‌گوید:
_ چه خبر از پنتر سیاه که اینجا پیداش شده؟!
_نیشخندی میزند و چقدر از بوی ترسش لذت میبرد و با آن نیشخند مرموزش که بیشتر مارتین را می‌ترساند میگوید:
_ نمیدونستم باید ازت اجازه بگیرم!
_پسرک هل میشود و با ترکیب دادن کلمات در ذهنش تند میگوید:
_میدونی که من کی هستم که اینگونه حرف میزنی؟
_ پوزخندی از حرف آن پسرک مامانی می‌زند و با خونسردی ذاتی اش بدون هیچ عجله ای با آن لهجه ی گیرای بریتانیایی اش لب می‌زند:

_ هوم،مارتین جکسون.

مارتین از خشم و خونسردی‌اش صورتش سرخ میشود و با حرص آن مهمانی کوفتی را ترک میکند و همانطور ریچارد جکسون که تمام حواسش پی پسر و آن پنتر ردیده به خون شده بود تا بفهمد که چه میگویند.
پشت پسرش از آن مهمانی خارج شده و حالا آن پنتر سیاه دستانش را بر روی صندلی شاهانه اش میگذارد و همانطور که چند دکمه ی بالای لباسش را باز میکند گیره ی از جنس طلایش را که ساخته ی لویی ویتون بود برداشته و همانطور نگاهی به الکس که مشغول خوش آمد گویی به مهمان های مسخره اش بود،

انداخته و با پوزخند جلوی نگاه های سنگین چند مافیا های رده پایین قدم های محکمش را سرعت می‌بخشد و دستی به شنود سیاه رنگش کشیده و پشت آن دستور میدهد:
_حالا وقتشه،با شمارش من تمومش کن.
_ماهان،یکی از افراد وفادارش با احترام میگوید:
_چشم رئیس!
_نیشخندی میزند و با آرامش قدم اولش را بر میدارد و لب می‌زند:
1
قدم دومش را که از ویلا خارج میشود را بر میدارد و حکم می‌کند:
2.
_و حالا کامل از آن ویلایی که دیگر آهنگ های مسخره کمتر ازش صدا میومد خارج شد و با همان لحن گیرایش دستور میدهد:
3.
و بــــومــــب،تنها صدای منفجر شدن آن ویلا به گوش رسید و نیشخندی میزند و خوب میداند که الکس پشتش از ویلا خارج شده بود و آن سگ جان باز هم جان سالمی را به در برده بود،مگر امکان داشت که او متوجه نشود؟
سوار لیموزین سیاه رنگ میشود و همانطور که پُک محکمی به سیگارش میزد حکم می‌کند:
_برو.
_و در آن اتاقک ماشین فقط صدای چشم راننده به گوشش می‌رسد و حالا او از لذت خوبه ای میگوید و چقدر خوب بود که بدون هیچ زحمتی حرف از دهانشان خارج میشد و آن پنتر لعنتی گویا مهره ی ماری داشت چه هرجا حضور و قدرتش احساس میشد.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پ.ن : یک نکته از کسایی که نمیدونن↓
¹ پنتر به معنای پلنگ هس و پنتر سیاه همون پلنگ سیاهه.
² اغبر به معنای شوم و نحس هست.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #13
part¹¹

ماگ قهوه‌اش را برداشته و همان‌طور که ساعت رولکس گران قیمتش را میبست جرعه ای از آن را مینوشد و تلخی آن قهوه زیادی برایش خوشایند بود و حالش را کمی خوب میکرد اما باز هم هیچی نمیتوانست به زخم ها و دردهایش التیام ببخشد.

_ رئیس دیشب بر اثر انفجار زیادی مجروح و کشته شدند ولی ریچارد جکسون و پسرش و همراه با چند مافیاهای دیگه جون سالم به در بردند ولی...

_ خشمگین دستش را به نشانه ی سکوت کردن بالا می اورد و مهیار از ترس کمی در جایش تکان خورده و سپس او حالا دستور میدهد:
_خب؟

اب دهانش را کمی قورت میدهدو سپس رو به ان پنتر وحشی کرده و همانکه خواست حرفی بزند او خشمگین همچون یک شیری غرش میکند:
_ اون حرفی که دهنته یالا بجو.

مهیار سری تکان داده و با عجله تند میگوید:

_ کسی که اون پرونده ی میلیاردی رو که باعث شدین ضرر کنین فقط کار الکسه، بچه ها میگن دیشب در هنگام پاکسازی ساختمان فلشی دیدن که مربوط به همون پرونده بوده

و کسی که در شب قبل برای سرکشی ساختمان‌های اون طرف رفته بوده فقط الکس بوده.

_ همان‌طور که دقیق حرف‌هایش را گوش میدهد دست بر روی صندلی شاهانه‌ی از جنس طلایش می‌گذارد و با فشار دستانش کمی آن چوب با ارزش خورد میشود که فریاد میزند:
_ فهمیدین که الکس با چه کسی متحد بوده.
_نه قربان تاحالا حرفی نزده.

مجدداً جرعه ای از آن تلخی دلنشین مینوشد و فقط با یک کلمه حکم میکند:
_دالکس رو بیارین اینجا.
_چشم.
_فقط خوبه‌ای زیر لب زمزمه میکند و با رفتن مهیار خشمگین لب میزند:
_روزگارت رو سیاه شده بدون.

صدای فریاد‌ها نشان میداد که آنها چقدر خوب کارشان را بلد بودند و همان‌طور کتش را از تنش بیرون می اورد به دست یکی از خدمه ها که زیادی نگاهش سنگین بود میگزارد.
الکس با دیدن ابهت مردانه‌ی آن پنتر ناخداگاه وجودش از وحشت زیاد زیر و رو میشود و بادین آن چشمان کوهسانی یخ زده‌اش ناخداگاه همراهشان یخ میزد و الحق که آن پنتر فقط برای ترساند مافیا های دیگر افریده شده بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #14
part¹²

به قدری تیز و وحشی بود که آدم از انسان بودنش شک میکرد.
الکس با دیدنش که پشت به او بود کمی آب دهانش را پر سر و صدا قورت میدهد و حالا او از ان تصویر خوشایند جگوار که در حال شکارش بود، چشم گرفته و با سر چرخاندش قلب الکس را هم از تپش می اندازد.
الکس با خود میگوید.

ان لعنتی آنقدر زیبا و جذاب است که ناخداگاه همه‌ی مردم را وادار به تماشا کردن او میکند، شاید آن جذابیت هم بخشی از قدرتش باشد که باعث به وحشت انداختن مردم بریتانیا شده بود و البته اگر عاشق شدن بیشتر دختران را از او فاکتور بگیرند.

اخم‌هایش گره میخورد و همان‌طور که با یک اشاره دستور میدهد تا دست و پاهای آن را ببندد نیشخندی میزند و همانطور که سیگارش را کنج لب‌هایش جا سازی میکند با خونسردی و آرامش قبل از طوفانش رو به الکس وحشت زده میگوید:
_ فهمیدی که کی پرونده ی میلیاردی منو لو داده؟
میتواند حس کند، میتواند به خوبی بفهمد که چطور رنگ از رخسار آن مردک بد ذات«الکس» میپرد.
_ پ.. پن..تر؟!

نیشخندی میزند و سرش را با لذت از این بازی
کج کرده و با یک حرکت با مهیار اشاره کرده و الکس از وحشت زیاد به هق هق می افتد:
_ منو ببخشید قربان، من اون شب م×س×ت بودم و..

_با خشم مشتی را که بر دهانش میکوبد ادامه‌ی جمله در دهان الکس ماسید و حالا او غرش می کند و دیگر واقعی شده بود یه پنتر سیاه وحشی با چشمانی به خون نشسته از خشم:
_هیـــش، اولین باری که به من پناه اوردی به حلقه ی مافیایی من پناه آوردی قانون من! قانون من چی بود؟
_چشمانش از نا امیدی دیگر بسته میشود و آخرین رمقش را برای نجات دادن جان خود به کار میگیرد:
_پن.. پنتر؟ ق.. قول میدم که جبران کنم.

_میخندد همچون آدم‌های جنون وار و خونخواری، با خشم گلوی الکس را گرفته و فریاد میزند:
_هه، جبران کنی؟ بهت از اول گفته بودم، گفته بودم که«ماهی با دهن بسته هیچوقت گرفتار نمیشه، و بزار موفقیت حرف بزنه» ولی چی رفتی مثلا رفتی تا خرخره م×س×ت کردی و پرونده ی منو لو دادی.

_از وحشت زیاد شمع وجودش داشت به تاریکی میگراید و با دیدن مهیار که یک حعبه به دست داشت تکانی به خود میدهد
که با دیدن یک تبر خون در رگ هایش برای لحظه ای یخ میزند و با کوبیده شدن تبر به پاهایش ازدرد و وحشت فریاد میزند و سیاهی چشمانش جایش را به سفیدی های چشمانش میدهد و ار وحشت زیاد رو به ان پنتر درنده فریاد میزند:
_غ.. غل.. غلط کردم.
_ولی آن پلنگ وحشی با لذت خیره به او میشود و به خود غَرّه میشود، به خود، به غرورش، و با شاهزاده بودنش از مافیا های برتر جهان که حالا او وحشت را در دل همه بیدار کرده بود.

به دریای خونی که راه انداخته بود پوزخندی میزند و نگاهی به الکسی که کم کم داشت هوشیاری خودش را از دست میداد انداخت و سپس یکی از پاهایش رو بر روی صندلی میگذارد و همانطور که به جلو خم میشود فکش را در دست گرفت و فریاد میزند:

_چه کسی پشت این ماجرا دست داشته؟
_هقی میزند و به ناچاری لب می‌زند:
ریچ...ریچارد....جک..سون.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #15
part¹⁴
_ نیشخندی میزند و با تمسخر فکش را محکم تر میگیرد:
_نوچ نوچ نشد دیگه اون کسی که از ریچارد دستور می‌گرفت که بهت گفته کی بوده؟
_دنمی....دونم.

_خشمگین تبر را محکم به پاهایش میکوبد و دریای خون راه می افتد و الکس با درد و دیدن پاهای از دست رفته‌اش چشمانش را می‌بندد اما طولی نمی‌کشد که مهیار یک سطل آب یخ زده را بر رویش خالی می‌کند و حالا پنتر خشمگین لب می‌زند:

_ میدونی تاوان خیانت یعنی چی؟اونم خیانت کردن به پنتر سیاه؟
احساس میکرد دیگر پوچ شده است و دلش میخواست هرچه زودتر بمیرد ولی با شنیدن صدای پنتر وحشت زده لای چشمانش را کمی باز کرده :

_اون کسی که این همه سال ها مخفی بوده کیه؟

_او..ن،اون یک مرد ایرانی..هست همونی که به م....ما...مادرتون تـ...
_میبیند چشمان به خون نشسته‌اش را.
میبیند آن پنتر خشمگین وجودش را و حرف داخل دهانش ماسید،خوب می‌دانست که آن پنتر برای انتقام بزرگ شده است پس چرا در لحظه ی مرگش به او وفادار نباشد؟
حالا آن پنتر را میبیند که چگونه دیوانه است و فریاد میکشد:
_کی!کیــه اون لاشخور؟!

_یه..مرد ایرانی به اسم...به اسم فرهاد کامیاب.
سکوت
سکوت
سکوت.
و نفس ها در آن لحظه قطع میشود و حالا او پا چشمانی غرق خون سرش را بالا می آورد و فقط یک اسم در ذهنش جولان میدهد.
فرهاد کامیاب.
فرهاد کامیاب.
فرهاد کامیاب.
و با خشم نامش را صدا میزند فرهاد کامیاب؟
و در یک تصمیم ناگهانی یکباره همه چه از دستش رفت و زمان گویا ایستاد و او با خشم تبر را به گردن الکس میکوبد و آن شد پایان وداع او...
نگاهی به قطره های خونی که بر روی ساعت رولکس خودنمایی میکرد انداخته و با حالی خراب و چشمانی به خون نشسته چند قدم از پله‌های مارپیچ بالا می رود.
می ایستد.
اما بدون آنکه سر برگرداند حکم میکند:
_سرش رو بفرستین برای ریچارد جکسون و بهش بگین که یک هدیه از طرف پنتر.

یک پله بالا میرود و ادامه میدهد:

_ راستی بهش ایمیل بدین و بهش بگین که خوب به چشمان الکس نگاه کنه، در چشم اولش ترس و وحشت از پنتر رو میبینه و در چشم چپش بی پناهی و شکست اربابش(ریچارد جکسون).

و اینم بهش بگین که هدیه ی پنتر سیاه فقط و فقط وحــشتِ.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #16
part¹⁵


●« حریر»●



دامون کلافه لب‌هایش را تکان میدهد:
_ چیزی که نیست مادر من،فقط یک گلوله از کنار بازوم رد شده و خراش برداشته.

توران خانم پشت چشمی نازک میکند و با خشم میگوید:
_همش تقصیر این دختره ی س×ل×ی×ط×ه و پدرشه مگه تو مجبور بودی که به خاطرش با طلبکارای بابای قاتلش در بیفتی؟

ناباور خیره میشوم به آن زن که دیگر باورم نمیشد آن توران خانم باشد.
و هرچقدر که می‌گذشت بیشتر پی به آن ذات شرور آن زن و رفتار به ظاهر خوبش را می‌بردم.

احساس میکردم که دیگر داشت رابطه ی من و دامون سرد تر از دفعات قبل میشد.

دامون کلافه تشر میزند:
_مامان؟!

_چیه مگه دروغ میگم،معلوم نیست این دختره ی پتیاره خودش چی از آب در بیاد پدر و دختر دیگر قماش همن.
_دست‌هایم در آن لحظه یخ میزند و دیگر تحمل آن حقارت را نداشتم و با بغض از بیمارستان خارج میشوم.

بی توجه به خیس شدنم آن هم توسط باران رگبار و تند شده.
بی توجه به مردمی که با بی‌تفاوتی و ترحم نگاهم میکردند و وقتی با آنها برخورد میکردم آنها مرا دیوانه حساب میکردند اما باز هم توجهی نمی‌کردم.

و بلاخره بر روی نیمکتی که خیس از آب بود می‌نشینم و به حال خودم هق میزنم و خیره میشوم به مردمی که شاد بودند و من در آن لحظه به حالشان غبطه میخورم و آرزو میکردم که ای کاش خانواده ی ماهم مثل قبل بود.
اما نمی‌دانستم که ریشه ی آن بدبختیها از کیست!

کوله‌ام را در دست میکردم و نگاهی به مانتوهای فرم مدرسه‌ام انداخته و تلخندی به حال این روزهایم میزنم و با راه افتادن آب بینی‌ام فهمیدم که باران کار خودش را کرده است و همانطور که دستمالی را از کوله.ام بیرون می‌کشیدم او را به آرامی به بینی‌ام می‌گذارم و گلویم از خشکی زیاد میسوزد.
و تازه یادم آمد که چقدر تشنه‌ام شده است.
ولی حیف که رمضان بود و من باید میسوختم و می‌ساختم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
191
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
323

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین