بهنام خدایی که در قلب ماهیها نبض دارد!
part¹
فصل اول{هوشِسیاه}
《ایتالیا-رم²⁰²¹》
شانههایم از سردی هوا میلرزد!
اما توجهی نمیکنم و با جلو کشیدن خودم به تراس بیشتر در دل سردی فرو میروم و همانطور که دستمال را به ارامی بر روی بینیام میکشیدم، چشمان خمار و تبدار از بیخوابی دیشبم را به آن دو گوی سیاه و مرموزی میدوزم که و×ی×س×ک×ی بدست منتظر درحال کنکاش کردم بود :
چی بگم؟
با شنیدن حرفم اخم پیوند ابروهایش میشود و همانطور که جامش را بر روی عسلی مینهاد و لبتر میکند تا نجوایش را فریاد بزند که با منفجر شدن چیزی و شکستن شیشهها همراه با صدای اسلحه ناخداگاه جیغ خفهای میکشم که او با اخم های گره خورده با عجله به سمت پنجره میچرخد و من نمیدانم که چه چیزی را دید که به آنی رنگ از رخسارش میپرد و رو به من فریاد میزند:
- از اینجا برو یالا.
صدای فریادش مرا شوکه و سرگردان میکند و با صدای در وحشت زده تکانی میخورم و به جک که از وحشت زیاد سیاهی چشمانش جایش را به سفیدی داد و با ترس فریاد میزند:
-To run away. That bastard killer came back
(فرار کنین اون برگشته اون قاتل ع×و×ض×ی اومده)
نفس در سینههایم حبس میشود و تنم از شدت ترس رو ویبره میرود و با گذاشتین دستم بر روی دیوار کمرم را راست میکنم و با شنیدن گام های بلندی که داشت نزدیک در می شد نفس هایم کندتر میشود و قلبم مملو از هیجان و ترس شده و از شدت درد به خونریزی میافتد!
که با دیدن کُمد، بی فکر خود را به داخلش انداخته که...
همزمان با از جا کنده شدن در مساوی شد و قلبم از شدت استرس هینی کشید و طولی نکشید که با شنیدن صدای سرد و کوهستانیاش که با آن لهجهی بریتانی اش لب گشود قلب لعنتیام را لرزاند:
-Where is my wife?(کجاست،زنم کجاست؟)
اون اومده بود دنبالم؟اون آدمکش ع×و×ض×ی به دنبال من اومده بود؟
از شدت هیجان سکسهای میکنم و همین باعث شد که محکم دهانم را فشار دهم و چشمانم از درد بسته شد که فریاد کشید:
-What was the voice?(صدای چی بود؟)
قلب بی جنبهام محکم به سینهام میکوبد و من بیشتر و جنینوار درون خودم جمع میشوم که کامکار لب میزند:
-Why? Is it ahead of me(چرا؟مگه پیش منه؟)
فریاد میزند و هیچکس نمیداند،هیچکس نمیتواند مثل من تشخیص دهد که او حالا شبیه یک پنتر¹ شده است، و هر لحظه امکان دارد آن را بِدَرد:
-Yes
-هقی میزنم و بومب!
در کمد باز میشود و من با دیدن دو گوی خاکستری
کوهستانی که رگههای قرمزی در انها آشکاربود جا میخورم
و با دلتنگی خیره میشوم به اویی که ناباور خیره به من بود و در یک تصمیم ناگهانی مرا از کمد بیرون کشیده که از درد فشار دست هایش بر روی بازو ام جیغی کشیده و حالا او بی توجه به کسی لبهایش را به لبهایم میکوبد و نفسم حبس میشود و دستانم از شدت تعجب و وحشت خشک میشود و در آن لحظه گذشته جلوی چشمانم میرقصد و بومب!
{فلشبک-ایران²سال قبل}
کلافه و با خستگی زیاد کولهی صورتی رنگ دخترانهام را از روی صندلی چوبی برداشته و درحالی که همراه با دلارام از مدرسه بیرون میرفتیم بر روی صندلی عممومی کنار مدرسهیمان جا خوش کرده و منتظر اتوبوس میمانیم.
با آنکه وضعمان خوب بود اما همیشه با اتوبوس به مدرسه میرفتیم؛ با شنیدن صدای خسته ی دلارام سرم را بلند کرده و زل میزنم به اویی که با چشمانی نیمه باز خیره به من بود و میگوید:
-بلند شو حریر اتوبوس اومده.
سری از ذوق و هیجان تکون میدم و همراه با دلارام بر روی یکی از صندلیها جا خوش کرده و همانطور که نگاهم به او بود چشمانش را بست و از خستگی کنارم بی هوش شد که همین باعث شد بخندم و با لبخند خستهای سرم را به شیشه ی اتوبوس بگذارم و با لذت به مردمی که در حال رفتآمد از هر سویی بودند، نگاه میکردم.
بچههای کوچکی بیخیال از اتفاقها و از همه چیز مشغول بازی کردن بودند و من لبخند عمیقی از آن همه بیخیال بودنشان کشیده و غبطه به دلم چنگ انداخت.
دقیقا خانوادهی کوچک و چهار نفرهی ماهم همانقدر خوشبخت بود و من با یاد اینکه باز هم امشب، بر روی سفرهی افطار که دور هم جمع میشدیم لبخندم وسعت میگیرد
و ناخداگاه دلم هوس خاک شیرهای مادرم را میکند که همگی بر روی تخت نشین مینشستیم و او ما را با خاک شیرهای داخل لیوانهای پایه بلند قدیمی همراه با هندوانههای سرد ما را مهمان میکرد!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
{پنتر}¹panter:پلنگِسیاه