. . .

متروکه رمان تابو شکنِ طاغی| فرفری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
  4. جنایی
اسم رمان:تابو‌شکنِ طاغی.

اسم نویسنده:فرفری.

ژانر: اجتماعی-جنایی-معمایی-عاشقانه.

ناظر: @نویسنده بیگانه:)

خلاصه رمان:
می‌دانی که سوخته‌ام؟
و قطعاً می‌دانی که با بی‌گناهی...
من از آتش عشقت جان دادم و سوختم، از عشق‌تویی که روزی قسم خورده بودی که نابودم کنی. ولی حالا چه شد؟
چرا من باید تاوان اشتباه خانواده‌ام را پس می‌دادم؟
چه بد است که در لحظه‌ی خوشحالیت، یکباره بسوزی و در درّه‌ای عمیق جان بدهی و برای عشقی بسازی و بسوزی که برای نابودیت کمر بسته است !
آری !
من دخترکی ترسو و بی‌پناه بودم که از ترس تمام مرد‌ها به تو پناه برد، به تویی که با‌ بی‌رحمی‌ پس زدی و حالا یادت باشد که گفت !
من برگشته‌ام تا انتقام بگیرم و من:
ساچلی‌ام همان کبوتر وحشی تو!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #3
به‌نام خدایی که در قلب ماهی‌ها نبض دارد!

part¹
فصل اول{هوشِ‌سیاه}


《ایتالیا-رم²⁰²¹》

شانه‌هایم از سردی هوا می‌لرزد!
اما توجهی نمی‌کنم و با جلو کشیدن خودم به تراس بیشتر در دل سردی فرو می‌روم و همان‌طور که دستمال را به ارامی بر روی بینی‌ام می‌کشیدم، چشمان خمار و تبدار از بی‌خوابی دیشبم را به آن دو گوی سیاه و مرموزی می‌دوزم که و×ی×س×ک×ی بدست منتظر درحال کنکاش کردم بود :
چی بگم؟

با شنیدن حرفم اخم پیوند ابروهایش می‌شود و همان‌طور که جامش را بر روی عسلی می‌نهاد و لب‌تر می‌کند تا نجوایش را فریاد بزند که با منفجر شدن چیزی و شکستن شیشه‌ها همراه با صدای اسلحه ناخداگاه جیغ خفه‌ای می‌کشم که او با اخم های گره خورده با عجله به سمت پنجره می‌چرخد و من نمی‌دانم که چه چیزی را دید که به آنی رنگ از رخسارش میپرد و رو به من فریاد می‌زند:

- از اینجا برو یالا.

صدای فریادش مرا شوکه و سرگردان میکند و با صدای در وحشت زده تکانی می‌خورم و به جک که از وحشت زیاد سیاهی چشمانش جایش را به سفیدی داد و با ترس فریاد میزند:
-To run away. That bastard killer came back
(فرار کنین اون برگشته اون قاتل ع×و×ض×ی اومده)

نفس در سینه‌هایم حبس می‌شود و تنم از شدت ترس رو ویبره میرود و با گذاشتین دستم بر روی دیوار کمرم را راست میکنم و با شنیدن گام های بلندی که داشت نزدیک در می شد نفس هایم کند‌تر میشود و قلبم مملو از هیجان و ترس شده و از شدت درد به خونریزی می‌افتد!
که با دیدن کُمد، بی فکر خود را به داخلش انداخته که...

همزمان با از جا کنده شدن در مساوی شد و قلبم از شدت استرس هینی کشید و طولی نکشید که با شنیدن صدای سرد و کوهستانی‌اش که با آن لهجه‌ی بریتانی اش لب گشود قلب لعنتی‌ام را لرزاند:
-Where is my wife?(کجاست،زنم کجاست؟)

اون اومده بود دنبالم؟اون آدمکش ع×و×ض×ی به دنبال من اومده بود؟
از شدت هیجان سکسه‌ای می‌کنم و همین باعث شد که محکم دهانم را فشار دهم و چشمانم از درد بسته شد که فریاد کشید:
-What was the voice?(صدای چی بود؟)

قلب بی جنبه‌ام محکم به سینه‌ام میکوبد و من بیشتر و جنین‌وار درون‌ خودم جمع می‌شوم که کامکار لب میزند:

-Why? Is it ahead of me(چرا؟مگه پیش منه؟)

فریاد میزند و هیچکس نمیداند،هیچکس نمیتواند مثل من تشخیص دهد که او حالا شبیه یک پنتر¹ شده است، و هر لحظه امکان دارد آن را بِدَرد:
-Yes
-هقی میزنم و بومب!
در کمد باز می‌شود و من با دیدن دو گوی خاکستری
کوهستانی که رگه‌های قرمزی در انها آشکاربود جا می‌خورم

و با دلتنگی خیره میشوم به اویی که ناباور خیره به من بود و در یک تصمیم ناگهانی مرا از کمد بیرون کشیده که از درد فشار دست هایش بر روی بازو ام جیغی کشیده و حالا او بی توجه به کسی لب‌هایش را به لب‌هایم می‌کوبد و نفسم حبس می‌شود و دستانم از شدت تعجب و وحشت خشک میشود و در آن لحظه گذشته جلوی چشمانم میرقصد و بومب!

{فلش‌بک-ایران²سال‌ قبل}

کلافه و با خستگی زیاد کوله‌ی صورتی رنگ دخترانه‌ام را از روی صندلی چوبی برداشته و درحالی که همراه با دلارام از مدرسه بیرون می‌رفتیم بر روی صندلی عممومی کنار مدرسه‌یمان جا خوش کرده و منتظر اتوبوس می‌مانیم.

با آنکه وضعمان خوب بود اما همیشه با اتوبوس به مدرسه می‌رفتیم؛ با شنیدن صدای خسته ی دلارام سرم را بلند کرده و زل می‌زنم به اویی که با چشمانی نیمه باز خیره به من بود و میگوید:

-بلند شو حریر اتوبوس اومده.

سری از ذوق و هیجان تکون میدم و همراه با دلارام بر روی یکی از صندلی‌ها جا خوش کرده و همان‌طور که نگاهم به او بود چشمانش را بست و از خستگی کنارم بی هوش شد که همین باعث شد بخندم و با لبخند خسته‌ای سرم را به شیشه ی اتوبوس بگذارم و با لذت به مردمی که در حال رفت‌آمد از هر سویی بودند، نگاه می‌کردم.

بچه‌های کوچکی بیخیال از اتفاق‌ها و از همه چیز مشغول بازی کردن بودند و من لبخند عمیقی از آن همه بیخیال بودنشان کشیده و غبطه به دلم چنگ انداخت.

دقیقا خانواده‌ی کوچک و چهار نفره‌ی ماهم همان‌قدر خوشبخت بود و من با یاد اینکه باز هم امشب، بر روی سفره‌ی افطار که دور هم جمع می‌شدیم لبخندم وسعت میگیرد

و ناخداگاه دلم هوس خاک شیر‌های مادرم را می‌کند که همگی بر روی تخت نشین می‌نشستیم و او ما را با خاک شیرهای داخل لیوان‌های پایه بلند قدیمی همراه با هندوانه‌های سرد ما را مهمان میکرد!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
{پنتر}¹panter:پلنگِ‌سیاه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #4
part²
و صدای فریدون خواندن پدر همه‌ی ما را به سکوت دعوت می‌کرد.

با شوق سری تکان داده.
ولی من چه می‌دانستم؟چه می‌دانستم که سرنوشت برایم خواب دیده است؟

آهی کشیده و همان‌طور که دلارام را تکان می‌دادم تا بلند شود،کوله‌ام را برداشته و خیره به دلارامی می‌شوم که داشت چشمانش را می‌مالید و کلافه از جایش بلند شد و ما همان‌طور که از اتوبوس خارج می‌شدیم ، قدم‌هایم را تند می‌کنم و همچون بچه‌ی کوچک برای رسیدن به خانه هیجان داشتم.
دلارام از دیدن شیطنتم میخندد و میگوید:
-نمیدونم که برادر بیچاره‌ام ازت چی دیده که عاشقت شده.

با حیرت زل می‌زنم به او که می‌خندد و من از خجالت سرخ می‌شوم و همان‌طور که سر پایین انداختم و سنگ کوچکی را با نوک کفش‌هایم قِل می‌دادم. وارد کوچه می‌شیم که با دیدن موی‌برگ‌ها و پیچک‌های پیچیده شده بر روی سقف خانیمان که گسترانده شده بود، لبخند شیرینی مهمان لب‌هایم شده که

با چیزی که می‌بینم لبخند از روی لب‌های هردویمان ماسید!

پاهایم سست می‌شود و با نگاهی حیران شده خیره می‌شوم به ان دو ماموران پلیس که کنار خانیمان ایست کرده‌اند.

ناگهان افکار نابسامانی در ذهنم جولان می‌دهد و من با تنی لرزان جلو میروم و حالا دیگر همسایه‌های فضول محله‌یمان درحال پچ‌-پچ کردن بودند.

همان‌طور که به خودم امید واهی میدادم که چیزی نیست و قرار نیست چیزی بشود.
اما با حرفی که آن مامور پلیس زد یکباره نابود شده و جایش را به ترس و دلهره داد:
_ شما فرهاد کامیاب رو میشناسین؟

مردمک‌هایم میلرزد و با وحشت نگاهی به دلارام که با رنگی سفید شده خیره به من بود رد و بدل می‌کنیم و بغ کرده لب هایم راتکان میدهم:
پ...درمه!

و حالا آن دو مامور نگاهی بهم رد و بدل کرده که ناگهان در خانه‌ی دلارام اینا که روبه‌روی خانیمان بود باز شده و دامون همان‌طور که سرش داخل گوشی بود، بیرون می‌آید و ناگهان به طرفمان سر می‌چرخاند و مات می‌شود.
نگاه پر دردم را از او گرفته و خیره می‌شوم به آن ماموری که میگوید:

_ پدرتون خونه هست؟

بدون هیچ حرفی سر برمی‌گردانم و کلید را بر روی قفل چرخانده با صدای تیکی که از خودش در اورد نشان از باز شدنش میداد، با ترس وارد میشوم و موجی از عشق ناگهان به صورتم فوران میکند، بوی عشقی که با دیدن آن ماموران پلیس حالم را دگرگون‌تر میکرد.

با صدای مادرم خیره میشوم به او که مشغول انداختن چادر سفید برسرش بود :

_ حریر دخترم چرا دم در وایستادی؟

سکسکه‌ای از ترس کرده که مادرم با دیدن صورت گریانم حیران شده لب میزند:
_ حریر؟ چرا گریه میکنی؟

با بغض لب میزنم:

پلیس دم در هست، و با بابا چیکار داره؟
با شنیدن صدای هین مادرم فهمیدم که حرفم را هلاجی کرده است و همان‌طور که مرا کنار می‌زند جلوی در می‌رود و من با درد دستی به فرفری‌های خرمایی رنگم کشیده و آن‌ها را پشت گوشم هدایت می‌کنم تا جلوی صورتم نیایند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #5
part³

و در آن لحظه پدرم تمیز و اتو کشیده بیرون آمده که با شنیدن صدای یاعلی گفتن مادرم من و پدرم نگاهی بهم رد و بدل کرده و تند به جلو حرکت می‌کنیم که مادرم با صدای لرزانی که از ته چاه بیرون می‌آمد زمزمه می‌کند:
_ چ.. چیـــی؟

_ همسر شما فرهاد کامیاب مرتکب به قتل شدند و اون باید همراهمان به کلانتری بیاد.

رنگ از رخسار پدرم پرید و من با بهت گوشه‌ای از دیوار را برای سُر خوردن انتخاب می‌کنم و نفسم را حبس کرده و دیگر چیزی را نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد و آن را یاد دارم پدرم را به کلانتری بردند!

. . . . . . . .

با بغض خیره می‌شوم به ماهی که به زیبایی وسط آسمان می‌درخشید، و مرا یاد پدرم می‌انداخت چون این اولین شبی بود که در کنار سفره‌ی افطار پیشمان نبود.
و من هیچگاه از یادم نمیرفت که مادرم با گریه‌های زیادی بعد از بردن پدرم به اتاق مشترکشان پناه برده بود و هیچگاه صدای

زجه‌های حنا را فراموش نمی‌کنم که بعد ازگریه‌های زیادی به خواب رفته بود.

و مادرم بعد از بردن پدرم در ان لحظه شماره‌ی خانواده‌ی پدرم را گرفته تا از آنها التماس کمک کند ولی انها فقط با گفتن به ما چه تلفن را بر روی مادرم قطع کرده بودند و من فهمیدم که خانواده پدرم به علاوه بر مستبد بودنشان زیادی بی‌رحم هم بودند،

هیچگاه پدرم درباره‌ی خانواده‌اش چیزی به ما نمی‌گفت اما اتفاقی از مادرم که مشغول حرف زدن با حنا بود شنیدم که میگفت مادرم درهنگام ازدواج با پدرش یک عروس خون«خونبس» بوده است و پدرم برای تحصیل به اینجا اومده و همان باعث شده بود که از خانواده‌اش طرد شود، آن هم فقط به خاطر تحصیلش.

خانواده‌ی پدرم چون ثروتمند بودند میگفتند که پسران یا دخترانمان نمیتوانند تحصیل کنند و انها ثروتی غیرقابل وصفی دارند تا بتوانند هر کاری بکنند.

آهی کشیدم و با بغض نگاهی به خانه‌ی دلارام اینا انداخته، خوب یادم هست که چقدر دامون و دلارام برای ماندن اصرار کرده بودند اما من با بد رفتاری زیاد داد کشیده بودم و گفته بودم که دیگر نمی‌خواهم آنها را ببینم و همان باعث شده بود که دامون با دستانی مشت شده از خشم زیاد خانه را ترک کند و دلارام هم پشت او با ناراحتی زیاد از خانیمان خارج شده بود و حالا من با بغض کنار

حوض کوچک وسط حیاطمان نشسته و صورتم را خیس کردم که با شنیدن صدای کوبش در یکباره از جایم پریده و به مشت های پی‌در‌پی ای که به در خانیمان کوبیده میشد گوش سپردم و از ترس قدمی عقب برداشته.
چه کسی این وقت شب در میزد؟ و من به این فکر میکردم که آیا در را باز کنم یانه...؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #6
part⁴

قلبم از شدت استرس به خونریزی افتاده بود با هیجان لب گزیدم و به سمت در قدم برداشتم که با شنیدن صدای مادرم هینی از ترس کشیده و به عقب بر می‌گردم:
_ اونجا چیکار میکنی؟هان؟

با وحشت به عقب می‌چرخم دلم نمی‌خواست مادرم به چیزی دیگری فکر کند. تند کلمات را کنار هم ترکیب می‌دهم و آنها را در ذهنم تکرار کرده و بلاخره بعد از مکث کوتاهی که باعث ریز شدن چشمان مادرم شده بود لب میزنم:

راستش، راستش در می‌زدند و خواستم برم ببینم که کیه.

از چشمانش معلوم بود که حرفم را باور نکرده است و من با حالت زاری خیره می‌شوم به او که در همان لحظه مجدداً در به صدا درآمد و مادرم نفس نامحسوسی کشید و زیر لب به آرامی پچ میزند:

_ بیا برو تو س×ل×ی×ط×ه،نیازی نیست که این وقت شب بیرون باشی.
با استرس نگاهی به او انداخته و سرم را به نشانه‌ی باشه تکان می‌دهم و همان‌طور که به داخل میرفتم نگاهی به حنا که از سردی تو خودش جمع شده بود،انداختم و آرام ملافه ی نازکی که زیر پاهایش افتاده بود را بر رویش می اندازم و با درد وارد اتاق کوچکم میشوم

و کنار در بغ کرده سر میخورم و طولی نمی‌کشد که آن اشک‌هایم بودند که صورتم را پوشانده بود و من عمیق به آینده‌ام می اندیشیدم.
چه چیزی باعث شده بود که خانواده‌ی کوچکمان از آن رو به این رو تبدیل شود؟

و من چه می‌دانستم از سرنوشتم؟گاهی وقت ها باید گفت که ما این نیستیم که سرنوشت رو انتخاب می‌کنیم،بلکه این سرنوشت بود که ما را انتخاب می‌کرد.

آهی کشیده و همچون جنینی دور خودم جمع میشوم که طولی نمی‌کشد که چشمانم هم را به آغوش گرفتند و من در سیاهی عمیقی که اطرافم را احاطه کرده بود فرو میروم.

****

با صدای جیغ و داد تند از جایم بلند میشوم.
دیگر چه خبر بود؟
با عجله بدون هیچ تغیری در ظاهرم اتاقم را ترک میکنم و با دیدن اینکه مادرم حنا را به باد کتک گرفته بود چشم گرد کرده و به کلماتی که از دهان مادرم خارج میشد گوش سپردم:
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #7
part⁵

_ دختره ی پتیاره با چه جراتی حرف از قاتل بودن پدرت میزنی؟ اون قاتل نیست میفهمی.

حنا معصومانه هقی زد و من با ترس خیره میشوم به مادرم که مثل آدم‌های جنون زده فریاد می‌کشید و خودش را به در و دیوار می‌کوبید.

_ مامان اون باعث شد، پدر باعث شد که دیگه خواستگارم که قرار بود امشب بیاد، نیاد و گفته بود که دیگر قرار هم نیست ببایند، ساچلی که نامزد داره ولی من چی؟دیگه به خاطر بابا هیچکس نمیاد منو بگیره و همون یه خاستگارم رو که به زور اومده بود هم پرید و نمیاد.

با غم زل میزنم به او که مادرم با درد کنار مبل مینشیند و میگوید:
_ کاش خدا جونم رو می‌گرفت و این اتفاقات رو نمی‌دیدم،نمی‌دیدم که دخترام دارن بدون پدر بزرگ میشن،کاش نمی‌دیدم که دختر بزرگم هنوز ازدواج نکرده.

و اشاره ای به حنا که با بغض جمع شده بود کرد، و من در فکر فرو رفتم که آیا قرار بود برای حنا امشب خاستگار بیاد؟چرا پس من از چیزی با خبر نبودم؟

کلافه کنار حنا بر روی مبل می‌نشینم و دستی به فرفری‌های پریشونم می‌کشم و با حالت نمایشی مشغول ور رفتن با آنها میشوم که مامان با عجله از جایش بلند میشود و ماهم پشت او با نگرانی از جایمان بلند شده و با حرفی که مادرمان زد چشم گرد کرده و با تعجب خیره به اویی می‌شوم که به اتاق مشترکشان پا تند میکند.


من و حنا با تعجب نگاهی به هم رد و بدل کرده و همان‌طور که با عجله به سمت آشپزخانه پا تند میکردم.

صورتم را از سینک ظرفشویی شسته و همان‌طور که موهای پریشانم را بالای سرم جمع میکردم وارد اتاقم شده و بعد از مرتب کردن سر و شکلم، تند یک شال حریر کرمی رنگ بر سرم انداخته و همراه با سارای جلوی در ایست کرده و همانطور که مادرم چادر مشکی رنگش را سر میکرد،ناگهان سر بالا آورده و با دیدن ما که جلوی در ایستاده

بودیم، ابرویی بالا انداخته که حنا تند قبل از آنکه مادرم بر رویمان داد بزند لب‌هایش را با زبانش خیس کرده و می‌گوید:
_ مامان لطفاً بزارین که ما بیایم.

مادرم حرصی میگوید:
_ باشه ولی حریر باید بره مدرسه ناسلامتی امسال کنکور داره و سال حساسیم هست.

با اخم و بغض تمام توانم را برای ریختن التماس در چشم‌هایم به کار برده و خیره میشوم به حنا.
که تند حرف مادرم را می‌گیرد و با سیاست لب می‌زند:
_ مامان بزار که بیاد،شاید به خاطر درساش نتونه بابا رو دیگه ملاقات کنه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #8
part⁶

و در آخر حرفش غم به صدایش جولان میدهد، الحق که حنا بازیگر قهاری بود و چون که حرف حنا برای مادرم ارزش زیادی داشت، مادرم بدون هیچ چون و چرایی قبول کرده و همان‌طور که از خانه خارج می‌شدیم،

با عجله سوار تاکسی شده که ناخداگاه دلشوره‌ی بدی در کل وجودم اصابت می‌کند و همان باعث شد که از ترس و استرس زیاد دست حنا را بگیرم و آن را فشار دهم.
که حنا لب می‌زند:
_ حریر؟خوبی عزیزم؟!

لب‌هایم را داخل دهانم جمع کرده و بعد از دقایقی لب میزنم:
دلشوره امانم رو بریده،حالم بده حنا!

با نگرانی خیره می‌شود به من و با استرسی که سعی در پنهان شدنش را داشت میگوید:
_ چیزی نیست عزیزم شاید به خاطر اینه که داریم برای اولین بار کلانتری میریم اینجوری هستی.

پوزخند تلخی مهمان لب‌هایم شده که با توقف ماشین نگران به سمت مادرم سر می‌چرخانم که همان‌طور لبه‌ی چادرش را بین دندان‌هایش می‌گرفت رو به آن پسر راننده‌ی که داشت چشم چرونی میکرد چشم غره‌ای رفت و سپس آرام می‌گوید:

_ آقا به چند لحظه وایستین،کارمون زیاد طول نمی‌کشه.

راننده با سرخوشی سری تکان میدهد،گویی که راضی از آن فرصت بود.

بی حرف از تاکسی پیاده شده که با دیدن یه شاسی بلند سفید رنگ با شیشه‌های تماماً دودی، کمی جا خورده که با تشر مادرم که اسمم را صدا میزد به خود آمده و تند از چند پله‌ی کوچک بالا رفته و حالا دیگر با پاهای لرزان وارد کلانتری می‌شویم که مادر با سر و صورتی آشفته لب می‌زند:

_ برم ببینم که وقت ملاقات هست یا نه، شما هم روی صندلی بشینین تا من بیام!

من آنقدر حالم از شدت استرس خراب بود که سکوت را اختیار کرده و گویا حنا حالم را فهمیده بود به جای من به مامان جوابش را میدهد و من با قدردانی خیره می‌شوم به چشمان بلوطی خیسش که سری برایم تکان میدهد و حالا دیگر هر دو بر روی صندلی جا خوش کرده.

که با شنیدن یک صدای نا آشنای مردی که با حالت خاصی کسی را صدا میزد توجهم را به خودشان جب میکند:
_ جناب سرگرد کامکار؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #9
part⁷

یک مرد با شانه‌های ورزیده‌ای که پشت به ما بود به عقب می‌چرخد و بعد از حرف زدن با آن شخص که گویی همکارش بود به طرفمان برمیگردد و نفس مرا هم حبس میکند.

یک مرد بسیار جذاب با یونیفرم پلیسی که زیادی چشمان سیاهش را وحشی‌تر کرده بود، قدم‌هایش را به جلو پرتاب کرده و ناگهان انگار چیزی توجهش را جلب کرده با یک حرکت ناگهانی به طرفمان میگردد و برای لحظه‌ای نگاهمان بر روی هم قفل میشود و
بومــــــب.

نگاهش برای لحظه ای مات میشود و همانطور که دقیق صورتم را نگاه میکند دستانش برای لحظه ای مشت می‌شود که باعث جا خوردگی‌ام می‌شود و قدمی به عقب برداشته که با شنیدن صدای پریشان مادرم اتصال نگاهمان برای لحظه ای قطع شده.او چرا اینجوری به من خیره شده بود؟

اب دهانم را قورت میدم و با تیله‌های سبزم همه جا را رنگی کرده و زل میزنم به مادرم که حالا جلوی کامکار ایستاده بود:
_ جناب سرگرد،میتونم ملاقات کنم؟

کامکار با آن نگاه خشن و سردش خیره به مادرم میشود و البته با احترام خاصی میگوید:
_ ملاقات چه کسی؟

مادرم از خجالت سرخ میشود که سارای مانند همیشه دهانش را بی موقع باز کرده و شروع کرد به وراجی کردن:
_ فرهاد کامیاب پدرمون،همونی که دیروز اوردینش کلانتری.

و من چشم غره ای به سارای پرتاب کرده که لبانش را گاز گرفت و حالا کامکار ابروهای بالا رفته‌اش را پایین آورد و همان.طور که با آن نیشخند گوشه‌ی لبش زیر چشمی نگاهم میکرد، مادرم را مخاطب قرار می دهد:
_ فرهاد کامیاب! فقط دو دقیقه اجازه دارین که همسرتون رو ملاقات کنید خانم کامیاب.

مادرم با ذوق سرش را بالا می آورد و میگوید:
_ ازتون ممنونم جناب سرگرد، دخترام میتونن بیان؟

زیر چشمی او را نگاهی انداخته که اخم هایش گره میخورد و میگوید:

_ فقط یکی رو میتونین ببرین.

اخمی کرده و ناخداگاه ته دلم خالی می‌شود و من و سارای نگاهی به هم رد و بدل کرده که نگاه سنگین مادر و کامکار رو حس کردم و کلافه نفسم را هو مانند بیرون می‌فرستم و با لب و لوچه‌ی آویزان و لب‌های غنچه شده، رو به سارای میگویم:
_ تو برو اشکالی نداره.

مردد خیره نگاهم میکند و جوری که خودم بشنوم لب می‌زند:

_ این لب و لوچه های آویزان شده نشون از رضایتت رو نمیده ها.

ابروهایم گره میخورد و نق میزنم:
_اه چقدر حرف میزنی سارای،برو دیگه.

برای لحظه ای چشم گرد کرده، و گویا جناب سرگرد از بحث ما خوشش اومده بود گوشه‌ای از لبش بالا میرود که بی‌شباهت به پوزخند نبود.

همانکه مادر و سارای خواستند از کنارم دور بشوند، ناگهان صدای فریاد زنی پاهایم را لرزاند و تنم به رعشه افتاد و با ترس سرم را بالا آورده.

که با دیدن یک زن بسیار شیک آن هم با چشمان سیاه سرمه کشیده که او را ترسناک تر نشان می‌داد
با نفرتی آشکار هر سه‌ی مان را نگاه کرده و می‌گوید:

_ از حق پسرم نمی‌گذرم همتون باید تاوان بدین مثل اون شوهرت که همون فرا یا پس فردا قصاص میشه.

و حالا نگاهش به مادرم بود و من فهمیدم که آن همان مادر مقتولی بود که حرفش را می‌زدند و من همچون بچه‌های بی‌پناه پشت سارای پناه می‌گیرم و حالا کامکار با اخم‌های وحشتناکش بر روی همکارش که مشغول گوش دادن به بحثمان بود،غره میکند:

_ سروان ریاحی،لطفا خانواده‌ی رحیمی رو به بیرون هدایت کنید.

زن چشم سیاه جلو می آید و با حالتی تعرض(اعتراض) گونه لب می‌زند:

_ اما جناب سرگرد این انصاف نیست،من از این زن و دوتا دختراش شکایت دارم!
_ چشمانم برای لحظه ای گشاد شده و با وحشت دست سارای را که از سردی یخ کرده بود،گرفته و بیشتر خودم را به سمت سارای میکشم و کامکار همان‌طور که خشمش را کنترل میکرد،با لحنی خشن میگوید:

_ خانم رحیمی،به چه دلیلی میخواستین شکایت کنید؟

زن پشت چشمی نازک کرده و بدون آنکه کم بیارد می‌گوید:

_به دلیل همکاری و نگه داشتن یک قاتل در خانشون.

خشم وجودم را فرا میگیرد و دستانم از استرس زیاد ع×ر×ق کرده و مادرم با بغض و خجالت سرش را پایین انداخته و من دیگر تحمل تحقیر شدنمان را نداشتم، و حرصی از شدت عصبانیت لب میگزم که کامکار پوزخندی میزند و طعنه میزند:

_ خانم رحیمی،از چه کسی میخوان شکایت کنید؟از یه زن که حتی خبر نداشت شوهرش مرتکب یه جنایت بزرگ شده؟ هنوز چیزی درباره‌ی این پرونده مشخص نشده که آیا فرهاد کامیاب قاتل هست یانه، و در ضمن دو هفته ی دیگه دادگاه تشکیل میشه و اونجا مشخص میشه که کی قاتله و کی مظنون!

_ قلبم با شنیدن حرف‌های کامکار که مستقیما از ما حمایت کرده بود،کمی گرم میگیرد و آرام میشود.
زن که معلوم بود دیگر جوابی ندارد که بدهد اخمی کرده و با آن نگاه مرموز و سردش رو برمیگرداند و حالا کامکار بر روی مادرم که به او با قدر دانی خیره شده بود،سر بر می‌گرداند و لب می‌زند:

_ خانم کمیاب،لطفا برین ملاقات همسرتون ولی این بار فقط همان دو دقیقه.
البته فقط دو نفر.

_ دستانم را مشت کرده که مادرم همراه با تشکری کوتاه نفس نامحسوسی کشیده و تند همراه سارای آنجا را ترک کرده و بیخیال من که گویی وجود نداشتم،تنهایم گذاشتند.
با حالت پوکر پاهای سست شده‌ام را به حرکت در می‌آورم و مجدداً بر روی جای قبلی‌ام نشسته که با دیدن نگاه مرموز و نفرت بار آن رحیمی ناخداگاه لرزه به تنم انداخت،چه فکری داشت...؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ferferi•

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
3610
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
17
امتیازها
33

  • #10
part⁸
***

لب‌هایم را داخل دهانم فرو برده و همان‌طور که سعی می‌کردم تا اشک‌هایم فرو نریزد، سرم را پایین انداخته که با شنیدن صدای زنگ خانه باعجله کوله‌ام را برداشته و از مدرسه خارج شدم که با شنیدن صدای دلارام آن هم درست پشت سرم می‌ایستم اما به سمتش بر نمی‌گردم که با حالت التماس لب می‌زند:
_ حریر امروز دامون میاد دنبالمون.

اخم کرده و می‌گویم:
من با اتوبوس اومدم و با اتوبوس برمی‌گردم خونه.
پوزخندی میزند و با لحن حرص زده ای میگوید:

_ دامون چه گناهی کرده حریر؟چرا اشتباه پدرت باید پای
برادر من نوشته بشه؟اون نامزدته حریر. این بی دلیل قهر کردنت یعنی چی؟

اون باید باهات قهر باشه که اون شب سرش داد زدی.

-اشک داخل چشمانم نیش میزند و کاملاً حق را به او میدادم و چیزی را جزء حقیقت بیان نکرده بود!

یا بهتر است بگویم که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم، کلافه و پر از درد بر روی نیمکت همیشگی می‌نشینم و منتظر آمدن اتوبوس هستم که مریم یکی از همکلاسی های
شر کلاسمان با خنده میگوید:
_ابریشم جون چرا اخم کرده؟
_خشمگین بهش توپیدم:

_بهت صد بار گفتم اسمم حریر نه ابریشم.
_خندید:
_خیلی خب چرا اینجا نشستی؟
_منتظر اتوبوسم.
چشم گرد کرده و برای لحظه ای مستانه وار میخندد و لب می‌زند:

_امروز ناسلامتی چهار شنبه هست ها، راننده ما رو میاره میاره مدرسه ولی برگشتی قرارش این بوده که چهار شنبه ها نیاد دنبال ما.
_چشمانم گرد میشود و محکم بر پیشانی‌ام کوبیده،پاک یادم رفته بود.

پوفی کشیده و با ناراحتی خیره میشوم به دلارام که مشغول حرف زدن با یکی از بچه های سال پایینی بود.
گویا نگاه سنگینم را حس کرده باشد به سمتم میچرخد و دلخور خیره می‌شود به من و رویش را از من میگیرد

که از حرص به جان لب هایم می افتم که در آن لحظه پورشۀ دامون جلوی پای دلارام ترمز میزند و من با استرس از آنها

رو گرفته و همان‌طور که وارد مدرسه میشدم تا به مدیر مدرسه بگویم که به مادرم زنگ بزند و دنبالم بیاید که دلارام صدام زد:
_حریر کجا میری؟
_اخم کرده به سمتش میچرخم:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
191
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
323

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین