. . .

انتشاریافته رمان بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
Negar_20210404_103046.png

نام اثر: بچرخ تا بچرخیم
نام نویسنده: گل سرخ
ژانر: طنز،عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
داستان از این قراره که مریسا، دختری شیطون و بازیگوش، با دوست‌هاش وارد شرکت سارته می‌شه. دوتا دوست خل و چل هم داره که خیلی با هم رفیق هستند.
از اون‌ور هم نویان و داداش‌هاش، با داداش‌های مریسا، با هم دوست هستند و می‌خواهند دخترها رو آزار بدهند؛ ولی ماهان و ماکان نمی‌دونن مریسا همون آبجی کوچولوشونه و وقتی می‌فهمند که مریسا توی دردسر می‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #51
اسلحه رو جلوی همه گرفتم، به خصوص نازلی و نازین که ماهان و ماکان روشون تعصب شدید داشتن. آروم اسلحه رو بالا آوردم. کیان فکر می‌کرد به اعضای خانوادم شلیک می‌کنم؛ ولی سخت در اشتباه بود. با اولین تیر به پای کیان، همه متعجب به من که اسلحه رو روی سر کیان گذاشته بودم خیره شدن. کیان بلند داد زد:
- چی‌کار می‌‌کنی؟
با لبخند حرص‌دراری گفتم:
- تقاص کارهایی که کردی رو دارم ازت می‌‌گیرم.
همون لحظه، همکارها ریختن داخل و همه رو دستگیر کردن. من هم تندی به بالا رفتم و لباسم رو عوض کردم. به سمت در رفتم که در باز شد و سرهنگ داخل اومد. لبخندی زدم و نشون احترام گذاشتم که فرمان آزاد باش داد و گفت:
- آفرین سروان! کارت رو عالی انجام دادی. می‌تونی بری، مرخصی.
لبخند زدم و گفتم:
- سرهنگ! من برای این کارها ساخته شدم.
خنده‌ای کرد و با ملایمت گفت:
- اون‌‌که آره؛ ولی تو بهترین پلیس وظیفه‌شناسی هستی که می‌‌شناسم.
از پشت سر سرهنگ پناهی صدای آرتان، پسر سرهنگ و هم‌رده خودم رو شنیدم که گفت:
- بابا! یعنی من این‌‌قدر افتضاحم؟
نگاهش کردم که شروع کرد به سوت زدن. سرهنگ با خنده گفت:
- شما دو تا کی با‌ هم خوب می‌شید؟
جفت‌مون با هم گفتیم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #52
- وقت گل نی.
هر سه خندیدیم که سرهنگ جدی شد و گفت:
- راستی سروان! چیزی می‌‌خواستی بگی؟
با یاد این‌که قرار بود برم لندن، با لبخند گفتم:
- بله سرهنگ.
با لبخند آرامش‌بخشی گفت:
- چی؟
با یه نفس عمیق گفتم:
- می‌خوام برم لندن.
هر دوشون تعجب کردند؛ ولی چیزی نگفتن و با سر تایید کردن. به سمت چمدونم رفتم و برش داشتم و به سمت طبقه پایین رفتم. به طبقه پایین که رسیدم، اعضای خانواده‌ام رو آشفته دیدم. پوزخندی زدم و به سمت در راه افتادم که دستم از پشت کشیده شد و تا به خودم بیام، دو طرف صورتم سوخت. با بهت نگاهم رو به سمت ماهان و ماکانی که با اخم نگاهم می‌‌کردن، معطوف کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- همیشه فقط بلدید زور بازوتون رو به رخ دیگران بکشید.
بعد هم نگاه تأ‌سف باری به بقیه انداختم و به سرعت حرکت کردم. یک‌دفعه ایستادم با کف دستم کوبیدم روی پیشونیم و برگشتم سمت بابا و سرهنگ که سرهنگ نگاهم کرد و گفت:
- چیزی شده دخترم؟
با لبخند نگاهش کردم. توی این همه سال سرهنگ مثل پدرم بود. لبخندی زدم و گفتم:
- سرهنگ! ماشینم این‌جاست؟
با تک‌خنده‌‌ای گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #53
- آره دخترم. بیرون حیاط هست. با لبخند براش دست تکون دادم و لحظه آخر، چهره غم‌زده بابا رو دیدم. دلم اصلاً به رحم نیومد. چه‌قدر سنگ‌دل شدم.
سوار بوگاتی مشکی رنگم شدم و به سمت خونه رفتم. با ریموت در رو باز کردم. ماشین رو داخل بردم. در رو بستم و به سمت خونه رفتم که اگه مامان این‌جاست، ازش خداحافظی کنم و بعد برم برای پروازم که ساعت پنج بعد از ظهر بود.
در رو آروم باز کردم و داخل شدم. مامان روی مبل اشک می‌ریخت. به سمتش رفتم و دست‌هام رو دورش حلقه کردم. اول فکر می‌‌کرد خیاله و هی می‌‌گفت:
- خدا! چرا حس می‌‌کنم مریسا الآن کنارم هست؟
آخرش کنار گوشش گفتم:
- من این‌جام مامان.
برگشت. با تعجب جیغ کشید که در خونه به شدت به دیوار خورد. ژست ما طوری بود که من دارم مامان رو آزار می‌دم. این سری دیگه بابا دووم نیاورد و اومد جلو. من رو گرفت به باد کتک. مامان هی جیغ می‌کشید تا از دست ماهان و ماکان خلاص بشه. آخرش هم با جیغ گفت:
- د ولم کنید! محمد! بچه‌‌ام رو ول کن کشتیش.
بابا با تعجب مامان رو نگاه کرد. مامان با دو خودش رو به من رسوند و با دیدن صورتم با جیغ گفت:
- محمد! حلالت نمی‌کنم، ببین چه بلایی به سر بچه‌‌ام آوردی!
همه برگشتن سمتم. با دیدن صورتم چشم‌هاشون گرد شد و ابرو‌هاشون بالا پرید. با سرفه آروم بلند شدم که قفسه سینم تیر کشید. دستم رو روش گذاشتم و جیغ دل‌خراشی کشیدم. مامان هول کرده شروع کرد به گریه کردن. همه هول کرده بودن و هیچ کاری نکردن. زنگ به صدا در اومد.
دقایقی بعد کیارش اومد بالا. با دیدن من با عصبانیت فریاد کشید:
- مریسا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #54
و به طرفم دوید. بهم که رسید، زودی روی دست‌هاش بلندم کرد و به سمت در به راه افتاد. جلوی بابا که ایستاد، با نفرت گفت:
- خجالت نمی‌‌کشی دست روی تک دخترت بلند می‌کنی عمو؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
- حتی القاب پدر و عمو رو نباید به شما داد. شما یه حیوونید، حیوون!
بعد هم برگشت سمت ماهان و ماکان که با نفرت زل زده بودن به من و گفت:
- شما هم برادر نیستید؛ یه مشت اراذلید.
بعد هم به راه افتاد و من رو توی ماشینم گذاشت. مامان و کیارش جلو نشستن. مامان دیگه اشک نمی‌ریخت و با جدیت زل زده بود به جاده. جلوی در بیمارستان، کیارش نگه داشت. من رو گذاشتن روی برانکارد و با دو به اورژانس بردن؛ مامان هم دنبالم. من رو بردن بخش مراقبت‌های ویژه و از قفسه سینم عکس گرفتن. جدی نبود. دکتر با بهت گفت:
- تو الان باید قفسه سینت می‌شکست، خیلی مقاومتت بالاست.
با نیم‌چه لبخند گفتم:
- پلیس باشی، همین می‌شه.
با تعجب گفت:
- واقعاً پلیسی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #55
***
محمد
کیارش راست می‌‌گفت؛ با وجود این‌که فهمیده بودم مریسا پلیسه و تو ماموریت بوده، باز هم تا پای مرگ زدمش. واقعاً من یه حیوونم، یه حیوون!
ماهان و ماکان با خشم غریدن:
- بابا نباید می‌ذاشتی زنده بمونه؛ باید می‌‌کشتیش. اون ممکنه... .
دیگه به نقطه‌جوش رسیده بودم. با داد گفتم:
- د بس کنین! انگار خیلی خوشتون میاد تک خواهرتون زیر یه مشت خروار خاک باشه. د شما که نمی‌دونید پس غلط می‌‌کنید که حرف در میارید. چه می‌‌دونید که همین خواهر باعث شده شما کشته نشین.
رو به نویان و خانواده‌‌ش که با اخم نظاره ‌گر بودن، گفتم:
- چه می‌دونید که نزدیک بود نازلی و بقیه دخترها رو بفروشن و مریسا نذاشته. اون از یک نوزاد تازه به دنیا اومده هم پاک‌‌تره.
با عصبانیت چند بار نفس عمیق کشیدم و چشم‌‌هام رو باز کردم. دخترها توی بهت بودن و اشک می‌‌ریختن و پسرها چشم‌هاشون گرد شده بود. رو به ماهان و ماکان که با بهت و تعجب زل زده بودن به من گفتم:
- دفعه‌ی آخرتون باشه درباره تک دختر من این‌جوری حرف می‌زنید. دفعه دیگه ببینم یا بشنوم براتون بد می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #56
ماهان با کلافگی دستش رو توی موهاش برد و گفت:
- چرا اون باید به فکر جون ما باشه؟ ما چه‌قدر خریم! بدون این‌که بدونیم چی‌کار کرده یا نکرده، نفرینش کردیم و اون الآن بیمارستانه و ممکنه برای قفسه سینش مشکل به وجود بیاد.

نویان از اون گیج‌تر گفت:
- چرا اون باید این‌کار رو انجام بده؟
پوفی کشیدم گفتم:
- چون پلیسه.
واضح دیدم همه چشم‌هاشون گرد شد. یهو نازلی با بغض گفت:
- می‌شه بریم بیمارستان دیدنش؟ من دیگه طاقتم سر اومد.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- تو و خواهرت عقلتون بیشتر از ماهان و ماکان قد می‌ده.
ماهان و ماکان اومدن اعتراضی کنن که یه نگاه خشم‌ناک بهشون انداختم که لالمونی گرفتن.
رو به همه گفتم:
- هر کسی میاد بریم دیدن مریسا، بیاد و دیگه دعوا راه نندازه.
تاکید کردم که ماهان و ماکان پشیمون شدن و سرشون رو پایین انداختن. به سمت در حرکت کردم و سوار ماشینم شدم. لیدی و فاطمه و آریان، بابای نویان، نومود، نوید، نازلی، نازین و نورا خانوم مادر نویان سوار ماشین من شدن و پسرها و نازلی و نازین با یه ماشین دیگه به راه افتادیم. جلوی بیمارستان نگه داشتم و پیاده شدیم. به سمت پذیرش رفتیم گفتم:
- خانوم شیخی‌ مقدم! اتاق مریسا چنده؟
با بی‌‌خیالی گفت:
- کسی اومد و گفت شماره اتاق رو به شما ندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #57
عصبانی گفتم:
- غلط کرده هر کی که بخواد همچین چیزی بگه.
خانوم شیخی‌ مقدم که حسابی ترسیده بود، شماره اتاق رو گفت:
- اتاق صد و دوازده.
با یه نفس عمیق به سمت اتاق راه افتادم. تا رسیدم، دیدم که صدای خنده‌‌‌شون کل بیمارستان رو برداشته. با ملایمت در رو باز کردم و وارد شدم. مریسا حالت جدی گرفت و با لحن سردی گفت:
- برو بیرون! نمی‌‌خوام ببینمت.
بهش نگاهی انداختم. دستش آتل‌بندی بود، کمرش رو باند پیچی کرده بودن و روی صورتش کلی زخم بود. از خودم بدم اومد. چه‌‌طور تونستم؟! آروم به سمتش رفتم که جیغ زد:
- به من نزدیک نشو!
سر جام ایستادم و با مهربونی گفتم:
- مریسا! عزیزم! من غلط کردم.
با سنگ‌‌دلی گفت:
- به من چه آخه؟ من دیگه این‌جا نیستم.
شوکی عجیب بهم وارد شد و تیر خلاصی رو مارال زد:
- من هم همراهش می‌رم.
با اخم گفتم:
- کجا؟
مریسا با سردی گفت:
- برای چی؟
با عصبانیت گفتم:
- نباید بدونم؟
مریسا خیلی سرد گفت:
- نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #58
دیگه شکستم. کامل برگشتم و همون‌طور که به سمت در می‌رفتم، گفتم:
- به درک!
من غرور داشتم. نباید در همچین موقعیت‌‌هایی بشکنه. به سمت بقیه رفتم و با سردی گفتم:
- برید زودتر ازشون خداحافظی کنید.
همه متعجب پرسیدن چرا؟ جواب دادم:
- چون با مامانش داره از ایران می‌ره.
ماهان کلافه گفت:
- مگه بچه بازیه؟
***
(مریسا)
وقتی بابا از اتاق رفت بیرون مامان پوفی کشید و گفت:
- مریسا! حرکتمون کِیه؟
با کمی فکر کردن تازه یادم اومد برای ساعت پنج پرواز داریم. گفتم:
- ساعت پنج.
با تعجب گفت:
- بعد تو الآن می‌گی؟ من می‌رم چمدونم رو جمع کنم.
با لبخند گفتم:
- باشه.
از در که رفت بیرون، همه ریختن توی اتاق. من هم بی‌‌توجه به اون‌‌ها، پتو رو روی سرم کشیدم که دستی مانع شد. به صاحب دست نگاه کردم، نویان بود. چپکی نگاهش کردم و سرد گفتم:
- چیه؟
نویان یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- برای چی پتو رو می‌کشی رو سرت؟ برای چی می‌خوای بری خارج از کشور؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- باید حتماً به تو هم جواب پس بدم؟
اخم‌هاش رو تو هم کشید و گفت:
- آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #59
با بی‌‌خیالی گفتم:
- به همین خیال باش.
با لبخند گفت:
- باشه.
اون‌موقع چیزی از این حرفش نفهمیدم و خودم رو بی‌‌تفاوت نشون دادم.
خواستم بلند بشم که همه گفتن:
- کجا؟
با حرص گفتم:
- آخه شما رو سننه؟
بعد هم بی‌‌توجه به چشم‌های بهت‌زده‌ی همه، تند لباس‌هام رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. کیارش دم در اتاق ایستاده بود. با دیدن من با لبخند به سمتم اومد و آستینم رو گرفت. بی‌‌حرف به سمت در بیمارستان حرکت کردیم.
***
ساعت پنج بعد از ظهر:
- مادر من! بریم سمت گیت‌‌های پرواز؟
مامان با حرص گفت:
- مریسا! هنوز شماره پروازمون رو اعلام که نکردن.
همون لحظه شماره پرواز ما اعلام شد:
- پرواز شماره‌‌ی چهار صد و چهل و پنج از ایران به مقصد لندن تا دقایقی دیگه حرکت می‌‌کند.
خوشحال گفتم:
- بریم دیگه. شماره پروازمون رو اعلام کردن.
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #60
با خنده، جلوتر از خودش حرکت کردم و گفتم:
- مادر من! این‌قدر حرص نخور. پوست چروکت چروک‌تر می‌شه.
مامان هم از حرص پاشنه کفشش رو روی پاهام کوبید و من هم از درد جیغی کشیدم. همه برگشتن و نگاهم کردن که یه لبخند زوری زدم و به راهم ادامه دادم. به گیت‌‌های پرواز که رسیدیم، بلیت‌‌هامون رو چک کردن و اجازه ورود دادن.
با مامان سوار هواپیما شدیم. مامان سه‌چهار تا صندلی عقب‌‌تر از من بود و این بد بود. روی صندلیم که نشستم صدای هو همه در اومد. به سمت جلو متمایل شدم. با دیدن آرش صدیقی، محبوب‌‌ترین مدلینگ ایران، پوزخندی زدم.
سر جام برگشتم. پوفی کشیدم و هندزفری و گوشیم رو از داخل کیفم در آوردم. آهنگ بی‌‌نظیر سامان جلیلی رو گذاشتم و شروع به زمزمه کردم. اصلاً حواسم به دور و بر نبود و برای خودم می‌خوندم.
ساده می‌‌پوشه
ساده می‌گرده
با همین کارهاش
عاشقم کرده
خوبه اخلاقش
بر نمی‌گرده
با همین چیزهاش
عاشقم کرده
شدی مال من
تو هستی ایده ‌آل من
(سامان جلیلی_ بی‌نظیر)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین