اسلحه رو جلوی همه گرفتم، به خصوص نازلی و نازین که ماهان و ماکان روشون تعصب شدید داشتن. آروم اسلحه رو بالا آوردم. کیان فکر میکرد به اعضای خانوادم شلیک میکنم؛ ولی سخت در اشتباه بود. با اولین تیر به پای کیان، همه متعجب به من که اسلحه رو روی سر کیان گذاشته بودم خیره شدن. کیان بلند داد زد:
- چیکار میکنی؟
با لبخند حرصدراری گفتم:
- تقاص کارهایی که کردی رو دارم ازت میگیرم.
همون لحظه، همکارها ریختن داخل و همه رو دستگیر کردن. من هم تندی به بالا رفتم و لباسم رو عوض کردم. به سمت در رفتم که در باز شد و سرهنگ داخل اومد. لبخندی زدم و نشون احترام گذاشتم که فرمان آزاد باش داد و گفت:
- آفرین سروان! کارت رو عالی انجام دادی. میتونی بری، مرخصی.
لبخند زدم و گفتم:
- سرهنگ! من برای این کارها ساخته شدم.
خندهای کرد و با ملایمت گفت:
- اونکه آره؛ ولی تو بهترین پلیس وظیفهشناسی هستی که میشناسم.
از پشت سر سرهنگ پناهی صدای آرتان، پسر سرهنگ و همرده خودم رو شنیدم که گفت:
- بابا! یعنی من اینقدر افتضاحم؟
نگاهش کردم که شروع کرد به سوت زدن. سرهنگ با خنده گفت:
- شما دو تا کی با هم خوب میشید؟
جفتمون با هم گفتیم: