. . .

انتشاریافته رمان بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
Negar_20210404_103046.png

نام اثر: بچرخ تا بچرخیم
نام نویسنده: گل سرخ
ژانر: طنز،عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
داستان از این قراره که مریسا، دختری شیطون و بازیگوش، با دوست‌هاش وارد شرکت سارته می‌شه. دوتا دوست خل و چل هم داره که خیلی با هم رفیق هستند.
از اون‌ور هم نویان و داداش‌هاش، با داداش‌های مریسا، با هم دوست هستند و می‌خواهند دخترها رو آزار بدهند؛ ولی ماهان و ماکان نمی‌دونن مریسا همون آبجی کوچولوشونه و وقتی می‌فهمند که مریسا توی دردسر می‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #41
- بریم.
می‌‌دونستم نازلی نسبت به ماهان بی‌‌میل نیست و ماهان هم نسبت به نازلی همین‌طور هست.
همین‌جور که داشتم نازلی و ماهان که با عشق بهم زل زده بودن رو تماشا می‌‌کردم، دستی آستینم رو گرفت. به صاحب دست نگاه کردم. محمد بود. من این مرد رو چه‌قدر دوست داشتم و دارم و خواهم داشت. دیگه تحمل این جدایی رو ندارم. بچه‌‌ها هم که هم‌‌دیگه رو می‌‌شناختند. دم گوش محمد گفتم:
- دیگه تحمل ندارم محمد!
محمد لبخندی زد و گفت:
- من هم عزیزم!
***
مریسا
فکر کردن با هالو طرفند. بابا من یک حالی از شما بگیرم که اون سرش ناپیدا. همین‌‌جوری که به ماشین تکیه داده بودم، حس کردم کسی نگاهم می‌کنه. سرم رو بالا آوردم. یه پسر که کلاه سوئی‌شرتش رو کشیده بود پایین به سمتم می‌‌اومد. نگاهم رو ازش گرفتم که اومد و چسبید به ماشین و آروم کنار گوشم پچ زد:
- خانوم کوچولو! آروم بگیر.
با تخسی گفتم:
- دوست ندارم. ولم کن.
من رو کشید که با عصبانیت غریدم:
- بی‌ادب! ولم کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #42
با لبخند حرص‌دراری گفت:
- ول نکنم چی می‌شه؟
با خشم غریدم:
- این می‌شه.
بعد کتفش رو گاز گرفتم که ولم کرد. من هم شروع کردم به دویدن و اون هم دنبالم می‌‌دوید. دیگه داشتم به سر خیابون می‌‌رسیدم که یک ون مشکی دیدم. تا خواستم مسیرم و عوض کنم، چند نفر از ون پیاده شدن و دست و پاهام رو گرفتن.
***
ماهان
با نازلی از بیمارستان بیرون اومدیم. مریسا کنار ماشین نبود. نگران شدم و به دور و برم یه نگاه انداختم. نگاهم روی بالای خیابون میخ‌کوب شد. داشتن مریسا رو با یه ون مشکی و چند نفر آدم می‌بردن. تا رسیدم، ون گازش رو گرفت و رفت. نگران شدم و ترس برم داشت.
دویدم سمت بیمارستان و در بیمارستان رو محکم به هم کوبیدم. این ‌قدر ترسیده بودم که با دیدن مامان و بابا تند گفتم:
- مامان! بابا! مریسا رو به زور سوار یه ون کردن و بردن.
مامان یک جیغ کشید که مجبور به دست گذاشتن روی گوشم شدم:
- ماهان! تو کجا بودی که مریسا رو دزدیدن؟ هان؟ کجا بودی؟
شرمنده سرم رو پایین انداختم که با صدای عربده بابا سرم رو بالا آوردم. مامان غش کرده بود. پرستارها اون رو روی تخت اورژانس گذاشتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #43
***
یک ماه بعد:
در به در دنبال مریسا بودیم. حال مامان خیلی بد بود و هر روز گریه می‌کرد و من، بابا و ماکان رو مقصر می‌دونست.
***
(مریسا)
یک ماه قبل:
- ولم کنید. چی از جونم می‌خواید؟
همون فردی که به خاطرش دویدم، گفت:
- خودت رو.
و بعد خودش و دار و دستش خندیدن. به یک ویلا رسیدیم. وای! وای! چه حرصی می‌‌خورم.
- حرص نخور خواهرم! پوستت چروک می‌شه.
- باشه. فعلاً برو ببینم چه گلی باید به سر بگیرم.
- باشه بای.
- بای.
من رو، روی یک مبل گذاشتن و دست و پاهام رو باز کردن و به نشونه تهدید دستشون رو بالا آوردن و گفتن:
- بخوای فرار کنی، کشتیمت! فهمیدی؟
من هم سرم رو تندی تکون دادم که به سمت پله‌‌ها رفتن. همین‌جوری داشتم در و دیوار رو نگاه می‌کردم که صدایی از پشت سرم اومد:
- مورد پسند واقع شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #44
تند به عقب برگشتم که یک مرد نسبتاً قد بلند با موهای بور و چشم‌‌های عسلی دیدم. با غرور گفتم:
- نه. خیلی سبکش شلوغه.
با لبخند گفت:
- می‌دم عوضشون کنن.
با اخم گفتم:
- خیر! من که قرار نیست این‌جا زندگی کنم. شما این‌جا زندگی می‌‌کنید. شما باید تصمیم بگیرید.
با لبخند گفت:
- تو هم از این به بعد این‌جا زندگی می‌کنی.
با صدایی که خیلی شبیه داد بود، گفتم:
- چی؟! من و این‌جا موندن؟ محاله.
بلند شدم که با گام‌‌های بلند به سمتم اومد و گفت:
- تو حق جایی به جز این‌جا موندن نداری، فهمیدی؟
با جیغ گفتم:
- تو کی باشی برای من تصمیم بگیری؟
- مالک تو!
با خشم و عصبانیت پسش زدم و به سمت پله‌ها رفتم. به پله اول که رسیدم صداش رو شنیدم:
- اگه پات رو از این‌جا بیرون بذاری، جنازه‌‌ات هم از این ویلا خارج نمی‌شه.
اومدم جوابش رو بدم که زیر پاهام خالی شد و از پله‌‌ها پرت شدم پایین. آخرین لحظه شنیدم که اون مرد گفت:
- مریسا! مریسا! غلط کردم! بلند شو! فقط بلند شو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #45
***
با سر درد عجیبی چشم‌هام رو باز کردم. توی اون ویلا نبودم. این‌جا کجاست؟ عه این‌جا که بیمارستانه. عه این هم که دکتره. رو به دکتر گفتم:
- ببخشید؟ آقای دکتر!
با لبخند برگشت سمتم و گفت:
- سلام. مریض ما! چطوری شما؟
با خودم گفتم بذار یه نقشه بکشم. بنابراین گفتم:
- خوبم آقای دکتر ولی یک چیزی ازتون می‌‌خوام.
با تعجب گفت:
- چی عزیزم؟
با یه نفس عمیق گفتم:
- می‌‌خوام به همه بگید که من فراموشی گرفتم، برای ضربه‌ای که به سرم وارد شده.
با خشم گفت:
- اون‌‌وقت چرا؟
با بی‌خیالی گفتم:
- چون جونم توی خطره.
با یک نفس عمیق گفت:
- باشه.
با لبخند گفتم:
- خیلی ممنون.
اون هم با لبخند گفت:
- خواهش می‌‌کنم.
بعد از این‌ که دکتر رفت بیرون، چشم‌هام رو بستم تا همه فکر کنن دارم استراحت می‌کنم.
یک دفعه در به شدت باز شد و من جا خوردم. چشم‌هام رو باز کردم و خودم رو متعجب نشون دادم. رو به اون مرده گفتم:
- شما کی هستید؟
با خشم به سمتم اومد و گفت:
- یعنی یادت نمیاد که ما عقد کردیم؟
چشم‌‌هام از این بزرگ‌تر نمی‌شد. با تعجب گفتم:
- ما؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #46
گفت:
- آره عشقم! ما قرار بود با هم ازدواج کنیم.
ای چاخان گو! من اگه حال تو رو نگرفتم. بچرخ تا بچرخیم. خیلی سرد گفتم:
- ولی من علاقه‌ای به تو ندارم. چرا؟
با تته پته گفت:
- مثل من یهویی عاشق می‌‌‌شی.
با لبخند مصنوعی گفتم:
- باشه.
با لبخند عریضی گفت:
- من فدای لبخندت بشم.
توی دلم دوباره چشم‌‌هام از این بزرگ‌تر نمی‌شد. با لبخند گفتم:
- می‌شه بری بیرون؟ می‌‌خوام لباسم رو بپوشم.
با لبخند گفت:
- باشه.
***
(مریسا)
یک ماه بعد:
این مرتیکه رو یک ماه تحمل کردم. اسمش کیانه. بیست‌و‌شیش سالشه. رئیس باند قاچاق دخترها و دخترکش هست. البته به نظر خودش! به نظر من باشه اون حشره‌‌‌کش هم نیست چه برسه به دخترکش. هه!
الآن من یک ماه به طور نامحسوس دارم اطلاعاتش رو به سرهنگ پناهی می‌دم و اون به من خیلی اعتماد داره. الآن داریم خریدهای مهمونی سه شنبه رو می‌خریم. نامحسوس یک لباس نیم‌ تنه با دامن نیلی خریدم با کیف و کفش ستش و یک ریسه نگین‌کاری شده.
به سمت پیش‌خوان رفتم و خودم اون‌‌ها رو حساب کردم و دوباره برگشتم پیش کیان که داشت با اخم خریدها رو حساب می‌‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #47
بعد یک‌‌دفعه بلند به خانم صندوق‌دار گفت:
- خانم! می‌شه یک نفر رو برام پیدا کنید؟
خانم که خرکیف شده بود، گفت:
- بله بفرمائید.
کیان با عصبانیت گفت:
- یه دختر چشم آبی با مانتو شلوار سورمه‌ای با شال مشکی.
خانمه یه نگاه به من کرد و گفت:
- پیداش کردم.
کیان با خشم گفت:
- کجاست؟
خانمه خنده‌‌ای کرد و به من که دهنم باز بود، نگاه کرد و گفت:
- پشت سرتون هستند.
کیان فکر کرد داره دروغ می‌گه برای همین با عصبانیت گفت:
- من رو گول می‌زنی؟!
دیگه نذاشتم ادامه بده و صداش کردم. با عصبانیت اومد به من هم ناسزا بده که با قیافه قرمز شده از خنده‌ی من رو به ‌رو شد. ابروهاش بالا پریدن که من و اون خانم زرتی زدیم زیر خنده. حسابی که خندیدم، دیدم کیان محو من شده. دستم رو جلوش تکون دادم که گفت:
- هیچ‌‌وقت از من دور نشو.
عوق عوق! بابا زر نزن. آخه کی تو رو تحمل می‌‌کنه که من جزوشون باشم؟ لبخند چندشی زدم، گفتم:
- چشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #48
با لبخند گفت:
- چشمت بی‌بلا خانومم.
بعدش هم، با لبخند، بند کیفم رو گرفت توی دستش و با دست دیگه‌‌اش، خریدها رو برداشت. به سمت در پاساژ رفتیم. توی راه برگشت، به نقشه خودم و سرهنگ پناهی فکر می‌کردم. باید بی‌‌نقص باشه. وقتی به خونه رسیدیم، از زور خستگی چشم‌‌هام رو بستم و به دنیای خواب و خاموشی رفتم.
***
سه شنبه:
امروز باید خوشگل‌‌‌ترین دختر مهمونی باشم. به سمت پاکت‌های روی تخت رفتم و بعد اون به سمت در رفتم و قفلش کردم. لباس‌‌ها رو در آوردم و روی تخت گذاشتم. یه دوش سی دقیقه‌‌ای گرفتم. جلوی آینه بودم که تقه‌‌ای به در خورد و دستگیره‌ در تکون خورد. بعد چند دقیقه صدای عربده‌ کیان از پشت در اومد:
- مریسا! اون‌جایی یا نه؟
با لوندی گفتم:
- آره عشقم!
انگار خیالش راحت شد با ملایمت گفت:
- آخه دختر خوب برای چی در رو قفل کردی؟ نمی‌گی نگرانت می‌شم؟
با چشم‌هایی که از این بزرگ‌‌تر نمی‌شد، گفتم:
- نگران نباش عزیزم! دارم حاضر می‌شم.
با خنده گفت:
- باشه عزیزم فقط مراقب باش ندزدمت.
الکی با خجالت خندیدم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #49
- برو بی‌تربیت!
با خنده از در اتاق دور شد. هوف این‌ هم از سر ما باز شد. به سمت سشوار رفتم و روشنش کردم و موهام رو سشوار کشیدم. بعد از سشوار کشیدنِ موهام، نشستم جلوی آینه و موهام رو با فر کن فر کردم. یک آرایش لایت هم کردم. به سمت تخت رفتم و نیم‌تنه و دامن رو پوشیدم؛ خیلی توی تنم جذاب بود. انگار برای من ساخته شده بود.
عطر سیگاریِ مخصوصی که خریده بودم رو از جعبه‌‌اش در آوردم و به خودم زدم. کیف و کفشم رو از داخل پاکت در آوردم و کفشم رو پام کردم. بند زنجیری کیف دستیم رو هم از داخلش در آوردم و روی شونه‌‌ام انداختم.
آروم به سمت در اتاق رفتم و بازش کردم. بالای پله‌‌ها ایستاده بودم. دیگه امشب باید تموم می‌شد. یه نفس عمیق کشیدم و از پله‌‌های سلطنتی ویلا پایین اومدم. نگاه همه روی من بود و من با غرور پایین می‌اومدم. از دور دیدم که کیان با یه لبخند به سمت میزی می‌ره. به اعضای اون میز نگاهی انداختم. نه!
به جز مامان و بابا، با خانواده‌ خودم، نویان اونا این‌جا چی می‌خواستن؟ با عشوه به سمت کیان رفتم. بهش که رسیدم با عشوه خاصی گفتم:
- کیا!
با لبخند ناشی از بدجنسی برگشت و گفت:
- جانم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- معرفی نمی‌‌کنی؟
با خباثت کامل گفت:
- چرا عزیزم ولی اول بیا پیشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #50
خودم رو توی بغلش جا دادم که برگشت سمت بابا. اول بی‌‌اهمیت بودن بعد چند دقیقه نازلی جیغی کشید که نگو و نپرس. بنده گوشم ناقص بود، ناقص‌تر شد.
- مریسا! تو این‌جا چه غلطی می‌‌کنی؟
با تعجب الکی گفتم:
- شما؟
این سری بابا دخالت کرد و با عصبانیت گفت:
- یعنی ما رو نمی‌‌شناسی؟ هه! البته که نمی‌شناسی.
با کمی خشم گفتم:
- چی می‌گی شما آقای محترم؟
ماهان و ماکان هم دخالت کردن و گفتن:
- برو گم‌شو! ما دیگه خواهری نداریم.
بغض عظیمی گلوم رو گرفت ولی با غرور و لبخند خبیثی رو به کیان گفتم:
- بیا نمایشمون رو شروع کنیم.
لبخندی زد و گفت:
- اولیش با تو.
با لبخند اسلحه یکی از اون بادیگاردها رو گرفتم. رو به نازلی و بقیه که با نفرت زل زده بودن بهم، گفتم:
- خب خب از کی شروع کنم.
بابا جلو اومد و یک کشیده خوابوند توی گوشم که اعتنایی نکردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
154

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین