. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #71
(کريستين)
همراه با نوازندگانی که برای مراسم آمده بودند، وارد قصر شده و اکنون در یکی از اتاق‌ها با دیگر نوازندگان منتظر نشسته بودم. جا زدن خود به جای یک نوازنده اصلاً کار سختی نشد.
قصر نداشتم نقشه‌ام را با آشوب به پا کردن عملی کنم؛ لذا مخفیانه وارد شدن بهترین گزینه بود.
با ورود به قصر خیلی تعجب کردم. همه چیز تغییر کرده بود، حتی کارکنان قصر نیز دیگر کسانی نبودند که می‌شناختم.
این باعث شد احساس خوشحالی کنم؛ چون دیگر کسی نبود که بتواند مرا بشناسد. فقط باید خود را از دید پادشاه پنهان کنم.
وقتی مردی که نمی‌دانستم در قصر سِمَتش چیست، آمد و گفت به سالن رقص برویم، همراه دیگران از اتاق خارج شدم. هنگام رفتن به سمت سالن، به اطراف نگاه می‌کردم.
همه جای قصر خیلی شلوغ بود و ندیمه ها از سمتی به سمت دیگر می‌دویدند. لبخند روی چهره‌ی همه نقش بسته بود؛ لبخندی که دوستش نداشتم.
دستم را از خشم مشت کردم.
برای چه لبخند می‌زدند؟ برای ازدواج کلارای من با شخصی دیگر؟
نفس عمیقی کشیدم تا خود را آرام سازم.
وارد سالن رقص شدیم. پشت سر نوازندگان دیگر به بخشی از سالن رفتم. این مکان حتی شلوغ تر از جاهای دیگر قصر بود. مراسم قرار بود این‌جا برگزار شود و همه‌ی نزدیکان اين‌جا حضور داشتند.
چشمم به ملکه ماریا؛ مادر اندرو و همسر دوم پادشاه کلارکسون خورد که گوشه‌ای غرق در صحبت شده بودند.
چشم از آنان برداشتم و خطاب به نوازندگان گفتم:
- آه، یه چیزی رو توی اتاق جا گذاشتم. زود برمی‌گردم.
این را گفتم و بدون منتظر ماندن برای واکنش آنان، از سالن خارج شدم. پس از خروج از سالن، به سمت اتاقی که امیدوار بودم هنوز اتاق کلارا باشد، رفتم.
همه جای قصر به خاطر تزئینات خیلی زیبا شده بود. از همین جا صدای موسیقی را شنیدم. پس نوازندگان کار خود را آغاز کرده بودند. عمداً در نقش یک نوازنده‌ای فرو رفتم که بود و نبودش فرق چندانی برای گروه نداشته باشد.
امشب آمده بودم تا حرکت نهایی این بازی را انجام دهم. بعد از امشب، وارد مرحله‌ی آخر می‌شدیم؛ مرحله‌ای که خیلی‌ها چشم انتظارش بودند؛ برخی از دوازده سال پیش، و برخی از بیست سال پیش!
اتفاقاتی که قرار بود از اکنون به بعد بیفتد، همه برنامه ریزی شده بودند.
( کلارا)
جیمس، پس از کمی ماندن در کنارم، بالاخره تصمیم به رفتن کرد. داشت به سمت در می‌رفت، که برگشت و گفت:
- راستی کلارا، یادم افتاد باید بهت یه چیزی بگم.
با نگاهی کنجکاو نگاهش کردم.
- چی؟
_ درمورد همون اشلیه که ازم خواستی راجع بهش اطلاعاتی پیدا کنم.
با شنیدن این حرف، با عجله به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. من پنج روز بود که منتظر این لحظه بودم. پنج روز بود که در انتظار شنیدن خبری از اشلی، صبح را شب کرده بودم.
- بهم بگو چی پیدا کردی؟
اطلاعات بیشتری درمورد اشلی به جیمس داده بودم تا اندکی کارش راحت‌تر شود. به او گفته بودم که اشلی پدرو مادرش مرده و خود نیز دارای قدرت‌هایی جادویی بود. این مورد آخر را به او گفتم چون اگر طبق خاطراتم، در آن زمان مردم مرکین از قدرت‌های اشلی باخبر شده بودند، پس این مورد معیاری برای یافتنش بود. بماند که جیمس از شنیدن حرفم خیلی تعجب کرد.
- یه زنی بود که وقتی گفته‌های تو رو بهش گفتم، یه چیزهایی تعریف کرد. گفتش که اشلی قبلاً توی قصر کار می‌کرد اما وقتی هفده هجده سالش بود، از قصر فرار می‌کنه. بعدش پدرت هم دستور قتلش رو به تمامی مردم مرکین می‌ده و حتی در ازای کشتنش، برای قاتل جایزه هم مشخص می‌کنه. این‌طور می‌شه که اکثر مردم مرکین دنبالش می‌افتن اما هیچ کس نمی‌تونه پیداش کنه، نه حتی پدرت و افراد قصر. اشلی به طور ناگهانی از مرکین ناپدید می‌شه و دیگه خبری ازش نمی‌شه.
با شنیدن حرف هایش شوک عجیبی به من وارد شد. نمی‌دانستم چه بگویم یا چه واکنشی نشان دهم. حرف هایش برایم عجیب بودند.
با یک لبخند کوچک از او تشکر کردم و جیمس هم از اتاق بیرون رفت. رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت.
حرف هایی که شنیده بودم را در ذهنم مرور کردم. فرار از قصر؟ دستور قتل؟ جایزه؟
مگر چه اتفاقی در گذشته افتاده بود که ناگهان پدرم با اشلی دشمن شده بود؟
درست بود که از همان ابتدا علاقه‌ی چندانی به اشلی نداشت، اما دیگر آن‌قدر هم نبود که دستور قتلش را بدهد. یک اتفاق مهم افتاده بود و باید می‌فهمیدم چه اتفاقی. کاش می‌توانستم هم اکنون گذشته را ببینم. آهی کشیدم و روی صندلی پشت میزم نشستم.
حالم خیلی بد بود. از طرفی این حرف های جیمس و از طرفی فکر این‌که تا لحظاتی دیگر همسر شاهزاده اندرو آندرسون می‌شوم.
سرم را میان دستانم گرفتم. کاش یه راه فراری بود!
(کریستین)
وقتی به راهرویی که اتاق کلارا در آن واقع بود، رسیدم، دیدم پسری که جیمس نام داشت و پسر ملکه مارگاریت بود، از اتاق کلارا خارج شد. از کنارم عبور کرد و رفت. پس از رفتن او، به سمت در اتاق کلارا رفتم.
چند لحظه جلوی در منتظر ماندم. وقتش رسیده بود؛ لحظه‌ای که با تمام وجود منتظرش بودم، رسیده بود.
وارد شدن من به اتاق کلارا، قرار بود سرآغاز اتفاقاتی شود که قرار بود ما را به پایان این بازی نزدیک کند؛ بازی‌ای که حتی خیلی قبل‌تر از تولد من و کلارا آغاز شده و با ما ادامه یافته بود.
خم شدم و دستانم را روی زمین گذشتم. چند لحظه بعد، دود آبی رنگی از دستانم خارج شد و از زیر در، به داخل اتاق نفوذ کرد. دودی که می‌دانستم استشمام کردنش باعث بی‌هوشی می‌شود.
چند لحظه به همان حالت باقی ماندم و چند لحظه بعد که مطمئن شدم کلارا دیگر بی‌هوش شده بود، دستانم را مشت کردم تا از پخش بیشتر دود جلوگیری کنم.
بلند شدم و دستم را روی دستگیره ی در گذا‌شتم. حال وقتش بود. در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
***
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #72
(کلارکسون)
وقتی مقابل سالن رقص رسیدیم، اندرو پیش از من وارد سالن ‌شد. به محض ورودش، توانستم صدای دست زدن حضار را از پشت در بشنوم.
تعجبی از میزان بالا بودن تن این صدا نکردم. اندرو در چند سرزمین شاهزاده‌ی محبوبی بود و لیاقت دریافت این میزان علاقه از سوی دیگران را داشت. آهی کشیدم. تنها کسی که نمی‌توانست به او علاقه مند شود، دختر من کلارا بود.
اما یک روز به اندرو علاقه مند می‌شد، مطمئنم. هر دوی آنان به هم علاقه مند می‌شدند. اندرو انتخاب مناسبی برای کلارا بود.
همان‌طور در افکارم غرق بودم که مالیا دوان دوان به سمتم آمد. به او گفته بودم برود و کلارا را صدا کند.
مالیا مقابلم ایستاد. نفس نفس می‌زد و صدای نگران و جدی‌اش، نگرانم کرد.
- سرورم، پرنسس کلارا نیستن. همه جای قصر و حتی حیاط رو گشتم، اما هیچ جا نبودن.
اخمی ابروانم را زینت داد.
- یعنی چی هیچ جا نبودن؟ برو بازم بگرد. به همه‌ی ندیمه ها و محافظ ها بگو. پیداش کن ببین کجاست.
مالیا سری تکان داد و رفت. می‌دانستم چیزی برای نگرانی وجود نداشت و کلارا یک جایی در قصر بود، اما با این حال نتوانستم با وجود حرف هایی که مالیا زد، یک گوشه منتظر بمانم.
به جاهایی در قصر که کلارا علاقه داشت، رفتم تا دنبالش بگردم، اما در هیچ کدام او را نیافتم. مالیا نیز بار دیگر آمد و گفت که هیچ کس او را ندیده و نمی‌دانستند کجاست.
هوفی کشیدم. پس کجاست؟ چرا هیچ کس نمی‌دانست کجا رفته؟
پشت در سالن رقص ایستادم. همهمه ی پیچیده در سالن، نشان می‌داد همه سرگرم صحبت یا رقصیدن هستند. پشت این در، آدم‌های زیادی چشم انتظار کلارا بودند؛ کلارایی که نمی‌دانیم کجاست. وارد سالن شدم. با ورود من، صحبت‌ها و رقصیدن ها متوقف ‌‌شد و عده‌ی زیادی تعظیم کردند.
با تکان دادن دستم به آنان گفتم که نیاز به تعظیم نیست. به سمت مارگاریت و جیمس که کنار هم بودند، رفتم.
مارگاریت به محض دیدن من، پرسيد:
- کلارکسون، پس کلارا کجاست؟ اندرو و والدینش خیلی وقته منتظر شروع مراسمن.
چهره‌ی بی‌حوصله و صدای کلافه ام، حال آشفته و نگرانم را آشکار می‌کرد. آشکار می‌کرد که حوصله‌ی دردسر ندارم.
- نمی‌دونم کجاست. نه خودم پیداش می‌کنم و نه محافظ ها. انگار اصلاً توی قصر نیست.
چشمانش از روی تعجب گرد شدند.
- چی؟! یعنی چی؟! پس کجا رفته؟!
جیمس وارد بحث ‌شد.
- آخرین بار که من دیدمش، توی اتاقش منتظر بود.
- اما الان نیست.
مارگاریت دستش را روی بازویم گذاشت. متأسفانه صدای آرام و مطمئنش چیزی از کلافگی ام کم نکرد.
- آروم باش. الان پیداش می‌کنیم.
سپس سرش را به سمت جیمس چرخاند.
‌- جیمس تو هم برو دنبالش بگرد.
جیمس سری تکان داد و رفت. پس از رفتن او، پادشاه لئونارد به سمتمان آمد.
- کلارکسون، اتفاقی افتاده؟ چرا هنوز کلارا نیومده تا مراسم رو شروع کنیم؟
نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم همه چیز روبه راه بود؟ زمانی که نبود؟ بگویم کلارا غیبش زده؟ آن هم دقیقاً قبل ازدواج با پسرش؟
هزاران حرف برای پاسخگویی به این سوال به ذهنم می‌رسید و من بین آن حرف ها گیر افتاده بودم. نمی‌دانستم کدام را بگویم.
- راستش...
اما هنوز حرفم را شروع نکرده بودم، که همهمه ی درون سالن افزایش یافت و باعث شد سرمان را به سمت در بچرخانیم.
وسط سالن ایستادم و به پسری که کلاه شنل سیاهش چهره‌اش را پوشانده بود، نگاه کردم؛ پسری که سرتاسر بدنش درون شعله‌های آبی و سیاه رنگی می‌سوخت.
پسر روبه رویم ایستاد. شعله‌های اطراف بدنش خاموش شده بودند.
صدای سرد و بی روحش که مملو از خشم و کینه بود، در گوشم طنین انداخت. نمی‌دانستم چرا وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش و طرز بیان جملاتش، رعشه ای به تنم وارد کرد.
- درود بر پادشاه کلارکسون!
دستانش را بالا برد و کلاه شلنش را برداشت. لبخند روی لبش چشمم را گرفت.
- سرورم، من رو شناختین؟
با دیدن تیله ی چشمانش که تماماً به رنگ آبی در آمده بودند و سیاهی مردمکشان را از دست داده بودند، حس کردم یک سطل آب یخ روی سرم ریخته ‌شد. دست و پایم سست شدند و ع×ر×ق سردی از پیشانی‌ام سرازیر شد. نمی‌دانستم چه کار کنم یا چه بگویم.
خیره در چشمانش مانده بودم.
آن چشم‌ها را می‌شناختم. آن‌ها را قبلاً یک بار دیده بودم و همان یک بار، آرزو کرده بودم دیگر هیچ وقت نبینمشان.
دستانم را مشت کردم تا شاید از لرزششان جلوگیری کنم، اما زمانی که کل بدنم می‌لرزید، این کار بی‌فایده بود.
آن شعله‌ها، آن چشم‌ها، آن چهره؛ همه را می‌شناختم. حتی ذره‌ای عوض نشده بود، فقط بزرگتر شده بود! از یک پسر نوجوان و بی اعصاب هفده ساله، به یک مرد بالغ تبدیل شده بود.
پوزخندی زدم.
فکر نمی‌کردم بعد از دوازده سال، دوباره ببینمش.
همان‌طور که من کینه و نفرت را از نگاهش می‌خواندم، حتم داشتم که او نیز می‌توانست خشم مرا از نگاهم بخواند.
مشت دستانم را باز کردم. سعی کردم صدایم نترس و تمسخرآمیز با‌شد.
- برای چی نشناسم؟
تک خنده‌ای کرد.
- می‌بینم این غرور بی‌جات تغییر نکرده! می‌خوای بدونی چرا اینجام؟
حرفی نزدم و با سکوتم او را وادار کردم که بگوید چرا بعد از سال‌ها به اين‌جا برگشته.
- پادشاه، فکر کردی بازی‌ای که سال‌ها پیش شروع کردی، تموم شده، اما سخت در اشتباه بودی. اومدم این‌جا که بگم وقت ادامه بازیه. دوباره وارد میدان بازی شدیم و این‌دفعه مرحله نهاییه!
این را گفت و باز کلاه شنلش را سرش کرد.
- اوه! و این‌که... خواستم با بردنش از این قصر، یه هدیه بابت ازدواج دخترت بهش بدم. فهمیدی که؟
این را گفت و لبخندی زد. سپس باز سرتاسر بدنش را شعله ور کرد و به سمت در رفت. محافظانی که در سالن حضور داشتند، به سمتش دویدند تا دستگیرش کنند، اما دستم را دراز کردم و فریاد زدم:
- بهش دست نزنین، وگرنه می‌سوزید.
و به همین خاطر بود که خیلی راحت پایش را ابتدا از سالن و سپس از قصر بیرون گذاشت و هیچ کس نتوانست تعقیبش کند.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #73
پس از خروج او از سالن، صدای پچ پچ حضار همهمه ی آزار دهنده ای را در سالن ایجاد کرد. ترس و نگرانی تنها احساساتی بودند که می‌شد در چهره‌ی دیگران دید.
بدون اهمیت دادن به دیگران، از سالن خارج شدم و به سمت دفتر کارم رفتم. وارد اتاق شدم. دستم را روی میز کوبیدم.
هیچ کلمه‌ای قادر به توصیف خشم و اضطرابم نبود. دشمنی که فکر می‌کردم دیگر از دستش خلاص شده‌ بودم، برگشته بود. قدرتمندتر از قبل برگشته بود. این‌دفعه هم دخترم را در دست داشت و هم بزرگترین رازم را.
ناگهان دردی در قلبم حس کردم. دستم را روی قلبم گذاشتم. طوفانی از ترس درونش به پا بود. من؛ پادشاه کلارکسون، این‌دفعه از دشمنم می‌ترسیدم؛ چون می‌دانستم چه کارها از دستش برمی‌آمد.
هوفی کشیدم. از صحت حال کلارا مطمئن بودم. می‌دانستم او هیچ وقت نمی‌توانست به کلارا آسیب بزند، اما یا صحت حال خودم؟ با وجود چیزهایی که می‌دانست، چطور می‌توانستم از صحت حال خودم مطمئن باشم؟
همان لحظه در باز شد و جیمس، لئونارد و اندرو به داخل آمدند.
اخمی که روی ابروان لئونارد جا گرفته بود، نشان می‌داد از اتفاقاتی که افتاده بود، راضی نیست. با خشم، چون طوفانی به سمتم آمد.
-کلارکسون، این یارو دیگه کی بود؟ کلارا رو دزدیده؟
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم.
- یکی از دشمنای قدیمیم.
- چی می‌خواد؟
سرم را بالا بردم و همان‌طور که دستم را در هوا تکان می‌دادم، دروغی گفتم که باور کنند.
- چی می‌تونه بخواد؟ حکومت رو می‌خواد، سرنگون کردن من رو می‌خواد.
لیکن فقط خود می‌دانستم هدف اصلی او چه بود. فقط خود می‌دانستم او واقعاً چه می‌خواست.
جیمس وارد گفت و گوی دو نفره من و لئونارد شد.
‌- به هرحال نمی‌تونیم بذاریم کلارا دست اون بمونه. باید پیداش کنیم.
لئونارد کنارم ایستاد و درحالی که به ما نگاه می‌کرد، گفت:
- خب پس، بیاید یه نقشه بکشیم.
(کلارا)
صدای پای اسب را که به زمین می‌خورد و جلوتر و جلوتر می‌رفت، می‌شنیدم، لیکن هوشیاری ام قدری ضعیف بود که نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم و مکان اطرافم را تشخیص دهم. گاهی نور خورشید به چشمانم می‌تابید و گرمایش پوست صورتم را می‌سوزاند. گاهی هم وارد سایه می‌شدیم و از دست آفتاب سوزان خلاص می‌شدم.
سعی کردم چشمانم را باز کنم اما هرچقدر تلاش کردم نتوانستم و در پس این تقلاها، بی‌حال تر از قبل شده و باز هوشیاری ام را از دست دادم.
***
چشمانم را که باز کردم، سرمای خفیفی به جانم نشست. احساس کرختی زیادی در بدنم داشتم. از سطح سفت و سرد زیرم، می‌فهمیدم که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده‌ بودم.
آرام آرام درحالی که چشمانم به خاطر نور اذیت می‌شد، پلک‌هایم را از هم گشودم. دیدم تار بود. همان‌طور به اطرافم نگاه کردم و تصاویر ناواضحی از یک کلبه ی خرابه، منظره‌ی چشمانم شدند. سعی کردم بلند شوم، اما سخت بود.
آخرین اتفاقاتی را که افتاده بود، در ذهنم تداعی کردم. مراسم ازدواج و بی‌هوش شدنم توسط دود آبی رنگی که ناگهان از ناکجا آباد در اتاق پدیدار ‌شد. نگاهی به در باز کلبه انداختم. هوای سپیده دم داشت. به نظر می‌رسید نزدیک طلوع خورشید باشد.
دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. اين‌جا کجا بود؟ برای چه اين‌جا بودم؟ چنین سوالاتی در ذهنم راه می‌رفتند و اعصابم را خورد می‌کردند. باید بفهمم چگونه به این‌جا آمدم.
با دیدن لباسم که همان لباس مراسم بود، آهی کشیدم. فکر عجیبی که به ذهنم رسید، باعث شد اعماق قلبم حس شادی کوچکی ایجاد شود.
یعنی این همان راه خلاصی از ازدواج بود؟
مردی که از در کلبه وارد شد، رشته‌ی افکارم را از هم گسست.
به خاطر تاریک بودن، چهره‌اش زیاد قابل مشاهده نبود؛ زیرا شمع کوچک درون کلبه به قدر کافی امکان دید فراهم نمی‌کرد.
مرد مقابلم نشست.
- بالأخره بیدار شدی.
چهره‌اش را نمی‌دیدم، اما صدایش عجیب آشنا به نظر می‌آمد. یک آن نور شمعی که با فاصله از ما می‌سوخت، چشمم را اذیت کرد. سرم را در جهت مخالف چرخاندم.
- من کجام؟
صدایم ضعیف و خسته بود. صدای جیرجیرک های اطراف، موسیقی دلنشینی را در محیط پخش می‌کردند.
مرد بلند شد. همراه با قامت تاریکش، من نیز سرم را بالا بردم.
- بین مرکین و والانس، یه جایی توی جنگل توقف کردیم.
چشمانم از تعجب گرد شدند. من خارج از مرکین بودم؟! آن هم در راه رسیدن به والانس؟ والانس یکی از سرزمین‌های غرب مرکین بود. چرا این‌جا بودن؟ این مرد مرا به این‌جا آورده؟ چرا باید من را این‌جا بیاورد؟ اصلاً او کیست؟ نگرانی و اضطراب خاصی درونم پدیدار شد. می‌ترسیدم؛ می‌ترسیدم چون هیچ فکری راجع به این‌که او کیست نداشتم. نمی‌دانستم دشمن بود یا نه؟ نمی‌دانستم به من آسیب می‌رساند یا نه؟
دستانم را مشت کردم تا از لرزششان جلوگیری کنم. سرمایی که از بیرون وارد کلبه می‌شد، سوزی در بازوان عریانم به جا می‌گذاشت و باعث می‌شد در طلب گرما بیشتر به خود بپیچم. سرم را به سمت آن مرد که داشت به سمت شمع می‌رفت، چرخاندم.
- تو کی هستی؟ چرا من رو این‌جا آوردی؟
خونسردی درون صدایش عصبانی ام کرد. جوری رفتار می‌کرد، گویا هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود.
- همه چیز رو به موقعش بهت توضیح می‌دم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #74
یک آن نیرویی وارد بدنم شد که مطمئن بودم همان آدرنالین ناشی از خشم بود. به من نیروی سر پا ایستادن را داد و من با تندی باد برخاستم و به طرف آن مرد رفتم. علیرغم ترسی که به خاطر اتفاقات درحال حاضر داشتم، باید می‌فهمیدم جریان چیست.
پشت سرش ایستادم. صدایم تحکم و خشمی درونش داشت که نشان می‌داد چقدر از این وضعیت ناراضی بودم.
- من رو شب ازدواجم از قصرم خارج کردی، آوردی وسط ناکجاآباد بهم میگی به موقعش توضیح می‌دم؟ می‌شه بگی موقع مناسبش کی هستش؟
پوزخندی زدم و دستم را میان موهایم بردم. همان‌طور که به زمین نگاه می‌کردم، در ذهنم دنبال کلماتی می‌گشتم که بتوانم بر زبان بیاورم. افکارم خیلی به هم ریخته بودند و صدای تپش قلبم نمی‌گذاشت روی افکارم تمرکز کنم. در همین هنگام، مرد به سمتم برگشت. بدون نگاه کردن به چهره‌اش ادامه دادم:
- تو کی هستی؟ یکی از دشمنان پدرم؟
در جوابم سکوت سخن گفت. وقتی بعد از گذر چند لحظه، همچنان پاسخی دریافت نکردم، خشمم چند برابر شد. سرم را بالا بردم و با اخم به او نگاه کردم.
- اصلاً متوجهی من کی هستم؟!
مرد برگشت و شمع را برداشت. شمع را مقابلش نگه داشت. اکنون هم چهره‌ی من برای او قابل دیدن بود و هم چهره‌ی او. با دیدن صورتش، چند لحظه مکث کردم. موهای سفیدش و چشمان سیاهش تضاد جالب و زیبایی در چهره‌اش ایجاد می‌کردند. چروک‌های کنار چشمانش، نشان می‌داد سن و سالی از او گذشته، اما نه آن‌قدر که پیر باشد. نگاهش جدیت و استواری را فریاد می‌زد.
- پرنسس کلارا میلر، دختر پادشاه کلارکسون و ملکه سوفیا، شاهدوخت مرکین و اولین به نام خودش، درست نمی‌گم؟
پس از چند لحظه مکث، باز شروع به حرف زدن کرد. او حرف می‌زد و من فقط خيره به چهره‌اش مانده بودم. عجیب آشنا می‌زد. می‌دانستم او را قبلاً در جایی ديده‌ام، اما قادر به تشخیصش نبودم. نمی‌توانستم او را به یاد بیاورم.
- پرنسس، شما به دلیلی این‌جا هستید که من فعلاً قادر به گفتنش نیستم، اما مطمئن باشید من دشمن شما نیستم و قرار نیست آسیبی بهتون برسونم.
او می‌گفت آسیبی به من نمی‌رساند، اما مطمئن نبودم. دلم می‌خواست بروم، می‌خواستم به مرکین بروم. این بود راه خلاصی ام از ازدواج؟ راه خلاصی ای که از خدا خواستم، این بود؟
صدای آن مرد باز در گوشم طنین انداخت.
- پرنسس، ما الان باید حرکت کنیم. نمی‌تونیم این‌جا بمونیم، تا قبل از طلوع خورشید باید به والانس برسیم.
حرکت کنیم؟ چه چیزی باعث شده بود فکر کند با او همراه می‌شوم؟ چون گفته بود دشمن من نیست، باید به او اعتماد می‌کردم؟ من کسی نبودم که به این زودی‌ها اعتماد کند. اصلاً در چنین لحظه کوتاهی که نمی‌شد اعتماد کرد!
نفسم را با حرص بیرون دادم و درحالی که به سمت در می‌رفتم، گفتم:
- من با شما نمیام.
سپس خواستم از آن کلبه ی خرابه خارج شوم که دستی حصار بازویم شد و مرا عقب کشید و دقیقاً چه چیزی باعث شده بود فکر کنم به راحتی می‌توانم بروم؟!
بازویم را از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم:
- ولم کن!
مرد سرش را پایین انداخت.
- متأسفم پرنسس، اما مشخصه به این زودی بهم اعتماد نمی‌کنید، پس مجبورم این کار رو انجام بدم.
یک تای ابرویم را بالا بردم. دقیقاً از چه کاری حرف می‌زد؟ می‌خواست چه کنار کند؟ جز این‌که مرا تا این‌جا آورده بود، دیگر چه کاری مانده بود که بتواند انجام دهد؟ مرد کیسه‌ی پارچه‌ای کوچک و بسته به کمرش را برداشت و نخ آن را باز کرد. سپس محتویات درون کیسه را که شبیه یک گرد صورتی رنگ بودند، رویم پاشید.
ناگهان چند قدم عقب رفتم. بدون آن که بدانم آن گرد چیست، سعی کردم از روی لباس و شانه‌هایم پاکش کنم. در همان هنگام فریاد زدم:
- چی کار کردی؟ این چی بود ریختی روم؟
اما همان لحظه بود که حس کردم بدنم باز کرخت شده بود. دست و پایم سست شدند و اختیار بدنم از دستم خارج ‌شد. حس می‌کردم مغزم روبه خاموشی می‌رفت همان‌طور که دیدم تار و پلک‌هایم به هم نزدیک می‌شدند، در آغوش سرد زمین فرو رفتم.
بدنم کاملاً سست شده بود و آخرین کلماتی که قبل از بی‌هوشی ام از زبان آن مرد شنیدم، باعث شد بفهمم این گرد چه بود.
- گرد پرنده‌ی لیون همیشه کارسازه.
***
این‌دفعه با حس کرختی کمتری به هوش برگشتم. درحالی که خشم تمام وجودم را دربر گرفته بود، دستم را روی سرم که درد می‌کرد، گذاشتم.
این بی‌هوشی ها تا کی می‌خواست ادامه یابد؟ دیگر خسته شده بودم از چشم گشودن در مکان‌های مختلف. نگاهی به اطرافم کردم. روی یک تخت کهنه و چوبی دراز کشیده بودم. تختی که درون یک اتاق کوچک، با یک کمد چوبی در کنارش و یک آینه‌ی قدی در مقابلش، قرار داشت.
روی تخت نشستم. با یک حرکت تند و به طور بی‌حوصله و بی‌اعصاب، گیره های روی سرم را باز کردم و روی زمین پرتشان کردم. موهای بلوندم چون آبشاری روی شانه‌هایم ریختند.
آن‌قدری کلافه و بی‌حوصله بودم، که حتی نمی‌توانستم با کلمات بیانش کنم. به سمت پنجره‌ی کنار تخت رفتم و به بیرون از پنجره نگاه کردم. خانه‌های دیگر و مردمی که رد می‌شدند، نشان می‌داد در والانس هستم. تا حالا به والانس نیامده بودم. نمی‌دانستم چه جور سرزمینی بود.
به افکارم پوزخندی زدم. گویا همه چیز روبه راه بود که تنها دغدغه‌ی فکری ام، آمدن و نیامدن به والانس باشد. هوفی کشیدم و شروع کردم به راه رفتن در عرض اتاق.
شب اولی که در قصر نبودم، سپری ‌شد. مطمئنم پدرم کلی نگرانم شده. تا الان حتماً محافظان داشتند دنبالم می‌گشتند. کاش می‌توانستم بفهمم این مرد که مرا گرفته کیست و هدفش چیست.
به سمت دری که در گوشه‌ی اتاق بود، رفتم. دست دراز کردم تا در را باز کنم که صدای پسری باعث شد گوش‌هایم را تیز کنم و به حرف هایش گوش بسپارم.
- حالش خوبه؟
اين دفعه صدای همان مردی که مرا گرفته بود، شنیده شد.
- آره نگران نباش. به خاطر لجبازیش مجبور شدم بیهوشش کنم.
- خوب ازش مراقبت کن.
- خب چرا خودت رو بهش نشون نمی‌دی؟
باز صدای آن پسر در گوشم پیچید، اما با لحنی اندوهگین و با حسرتی نهفته در دلش.
- اول باید مطمئن بشم از این‌که...
نمی‌دانم چرا ناگهانی شد، اما یک آن بدون فکر کردن، در را با یک حرکت باز کردم و از اتاق بیرون رفتم. هیچ نظری هم راجع به این‌که چرا این‌قدر ناگهانی از اتاق خارج شدم، نداشتم. فقط دستوری را که از مغزم به ماهیچه‌های دستم ارسال شده بود، عملی کردم. پسری که روبه روی آن مرد ایستاده بود، سریع رویش را برگرداند و من نتوانستم چهره‌اش را ببینم. شنل سیاهش فقط در دیدرسم قرار گرفت.
آن مرد نگاهش را میان من و آن پسر چرخاند. کمی سرم را خم کردم. می‌خواستم چهره‌ی آن پسر را ببینم. کنجکاو بودم ببینمش؛ چون چیز مجهولی درمورد صدایش آشنا می‌زد. چیز مجهولی درمورد او وجود داشت که باعث می‌شد حس کنم او را می‌شناسم.
آن پسر بدون این‌که چهره‌اش را به من نشان دهد، با سرعت از خانه خارج شد.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #75
مرد سعی کرد جو حاکم بر فضا را عوض کند. لبخندی روی لب نشاند.
‌- پرنسس، چیزی میل دارید؟
چشم از در گرفته و نگاهش کردم. بی‌توجه به حرفش پرسیدم:
- اسمت چیه؟
مرد مکثی کرد و سپس جواب داد:
- مایک.
چیزی نگفتم و به درون اتاق برگشتم. مدتی را در اتاق سپری کردم. دلم نمی‌خواست از این اتاق خارج شوم. نمی‌خواستم کنار مایکی باشم که عهد بسته سکوت کند و به من نگوید چرا مرا دزدیده بود. فکرم پیش آن پسر کشیده شد. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. او که بود؟ چرا چهره‌اش را نشانم نداد؟ چرا آن‌قدر آشنا می‌زد؟ یک چیزی درمورد او درست نبود!
هوفی کشیدم. خیلی به هم ریخته بودم. از طرفی فکر این‌که اکنون در مرکین چه خبر بود و چه اتفاقاتی می‌افتاد، از طرفی فکر این‌که مایک که بود و چرا این‌جا بودم و از طرفی فکر آن پسر مجهول؛ از هر طرف مرا به جنون می‌رساندند.
نفس عمیقی کشیدم. هیچ صدایی از بیرون اتاق به گوش نمی‌رسید. بلند شدم و دستگیره در را خیلی آرام و بی‌صدا چرخاندم که در باز شد. از لای در نگاهی به اطراف انداختم. کسی به چشم نمی‌خورد. خانه‌ی کوچکی بود با همین یک اتاق و یک هال و آشپزخانه کوچک؛ به خاطر همین هم جایی برای پنهان ‌شدن در خانه وجود نداشت و همه جا در دیدرس قرار می‌گرفت.
از اتاق خارج شدم. شاید الان بهترین فرصت باشد برای فرار از این زندان به ظاهر خانه نما. به سمت در رفتم و دستگیره را چرخاندم، اما لعنت! لعنت که قفل بود. لعنت که یادم رفته بود فرقی نداشت آنان با من خوب رفتار کنند یا بد، من در نهایت یک اسیر در دست آنان بودم که نمی‌توانستم فرار کنم.
آهی کشیدم و روی صندلی چوبی درون هال نشستم. مایک کجا بود؟ یعنی مرا تنها گذاشته‌ بودند؟ مرا درون این خانه حبس کرده بودند؟
با خشم گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم. نه، من نمی‌توانستم این‌جا بمانم. من نباید این‌جا می‌ماندم.
بلند شدم و به اطراف خانه سرک کشیدم. هرجا که به ذهنم می‌رسید را در جست و جوی کلید در و یا راه فراری گشتم، اما چیزی پیدا نکردم. هیچ چیز نبود. بعد از مدتی، با ناامیدی برگشتم و روی صندلی نشستم. سرم را میان دستانم گرفتم. کاش می‌توانستم راه فراری پیدا کنم و از این‌جا خارج شوم.
همین‌طور در افکار خود غرق بودم که شنیدم قفل در داشت از بیرون باز می‌شد. با خوشحالی از فکر این‌که راه فراری پیش آمده، از روی صندلی بلند شدم. نگاه مشتاقم در انتظار فرار، به در خیره شده بود، اما بدبختانه در باز ‌شد و مایک به داخل آمد. سپس دوباره در را بست و قفل کرد. کلید را هم در جیب شلوارش گذاشت.
مقابلم ایستاد. کیسه‌ای در دست داشت. لبخندی به رویم پاشید.
‌- پرنسس، خوبه که بیرون از اتاق می‌بینمتون.
چشم از او برداشتم و برگشتم تا دوباره به اتاق بازگردم. به هیچ وجه نمی‌خواستم با او کنار بیایم. مایک در نیمه راه رسیدن به اتاق، صدایم زد. به سمتش برگشتم. کیسه‌ی درون دستش را به دستم داد.
- رفتم براتون لباس بخرم. لطفاً این رو بپوشید.
نگاهم را میان کیسه و مایک رد و بدل کردم. رفته بود برایم لباس بخرد؟ آن وقت به چه دلیل؟ یک تای ابرویم را بالا دادم. لحن صدای جدی ام ملودی گوش‌هایش شد.
- مگه لباس خودم چشه؟
- هیچیش نیست، ولی یه نفر هست که دوست نداره لباس عروسیتون تو تنتون باشه.
بیخیال سوالات پیش آمده در ذهنم به خاطر این حرفش شدم. حتی نپرسیدم که منظورش چه بود. حتی به این فکر نکردم که آن یک نفر که بود. نخواستم چیزی بپرسم و به چیزی فکر کنم. به سمت اتاق رفتم و در را بستم. شروع کردم به تعویض لباسم، نه به خاطر حرفی که مایک زده بود، بلکه به خاطر این‌که این لباس تجملی حتی خودم را نیز اذیت می‌کرد.
لباسی را که مایک خریده بود، تنم کردم. سپس مقابل آینه‌ی درون اتاق ایستادم. به لباس زیبایی که در تنم بود، نگریستم. بوت های سیاه تا زانو و شلوار چسبان و چرم سیاهی که یک شومیز سفید رنگ ترکیب سیاه بوت ها و شلوارم را به هم می‌زد. دستی به موهایم کشیدم و آنان را در هر دو طرف شانه‌هایم آویزان کردم. مانند یک لباس سوارکاری می‌ماند، فقط کلاه و کتش را کم داشت. دوباره روی تخت نشستم.
این‌جا در اتاق ماندن حوصله‌ام را سر می‌برد، اما قصد نداشتم بیرون بروم و با این مسئله که مایک مرا دزدیده بود، کنار بیایم. او هنوز لجبازی و سرسختی مرا ندیده بود.
***
(کلارکسون)
فریادم همزمان شد با تمام وسایل روی میز را روی زمین پرت کردنم.
فرمانده یک قدم جلوتر آمد. با صدای مطمئن و آرامش سعی در آرام کردنم را داشت، اما بی‌فایده بود.
- اعلیحضرت، یکم بیشتر صبر کنید. مطمئن باشید پرنسس کلارا رو پیدا می‌کنیم.
سرم را به سمت فرمانده کارانوس چرخاندم. چشمانم را ریز کرده و با دقت به او نگاه می‌کردم. نگاه تیز و آکنده از خشمم، باعث شد سرش را پایین بیندازد. به سمتش قدم برداشتم و مقابلش ایستادم.
- یکم بیشتر صبر کنم؟ کارانوس، بهم بگو تعریفت از یکم بیشتر دقیقاً چقدره؟ چند روز؟ چند شب؟ چند هفته؟ ها؟ بهم بگو دیگه.
جمله‌ی آخرم را با فریاد گفتم. کارانوس همچنان سر به زیر اما به طرز استوار و محکمی مقابلم ایستاده بود، تا نشانم دهد فرمانده محافظانش چقدر قوی بود و شکست نمی‌خورد. حیف که این چیزها اکنون هیچ ارزشی برایم نداشتند! تا زمانی که کلارا را پیدا نکند، قوی نیست.
چند قدم از او فاصله گرفتم.
- آفتاب غروب کرده کارانوس، داره ‌شب می‌شه. دومین شبی که کلارا توی قصر نیست داره از راه می‌رسه و تو بهم می‌گی صبر کنم؟
کارانوس سرش را بالا آورد.
- اعليحضرت، محافظانمون دارن مرکین و اطراف مرکین رو می‌گردن. به زودی بخشیشون راهی غرب، شرق و جنوب و شمال مرکین می‌شن و به سرزمین‌های اطراف می‌رن. مطمئن باشید پرنسس رو پیدا می‌کنیم.
دستی به موهایم کشیدم و نفسم را با خشم بیرون دادم. فاصله‌ی بینمان را با چند قدم طی کردم. چشمانم را در چشمانش دوختم.
- بایدم پیدا کنی، چون بدون برگشتن و یا برنگشتن کلارا به قصر، حکم مرگ یا زندگی تو رو داره، فهمیدی؟
کارانوس آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد.
- حالا از جلو چشم‌هام گمشو.
و این حرفم مجوز خروجش ‌شد.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #76
از اتاق کارم بیرون رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت. افکاری که چون موریانه به جانم افتاده بودند و روحم را می‌بلعیدند.
یک روز تمام کلارا در قصر نبود و آن‌قدر نگرانش بودم که نمی‌توانستم با کلمات بیانش کنم. فکر این‌که آن پسر در کنار کلارا باشد خشمگینم می‌کرد؛ خشمی که هیچ چیز قادر به سرکوبش نبود. در عین حال، می‌ترسیدم؛ می‌ترسیدم از این‌که در کنار او ماندن، حافظه‌ی کلارا را برگرداند. می‌ترسیدم از این‌که کلارا گذشته را به خاطر آورد. اگر این اتفاق بیفتد دیگر نمی‌توانستم کاری انجام دهم و همه چیز خیلی دیر می‌شد.
باید قبل از این‌که خاطرات در ذهن کلارا تداعی پیدا کنند، کلارا را پیدا کنم.
هوفی کشیدم.
او برگشته بود و منِ لعنتی حتی نمی‌توانستم بفهمم چرا برگشته. نمی‌توانستم هدفش را حدس بزنم و همین وحشت زده‌ام می‌کرد. وحشت زده از این‌که چه کاری می‌خواست انجام دهد.
هوفی کشیدم و به سمت پنجره رفتم. مقابلش ایستادم و به حیاط بزرگ قصر چشم دوختم. جیمس و اندرو را دیدم که مشغول قدم زدن با یکدیگر بودند. پادشاه لئونارد تصمیم گرفته بود همراه با خانواده‌اش چند روزی این‌جا بمانند و در پیدا کردن کلارا کمک کنند. دست مشت شده‌ام را روی شیشه‌ی پنجره گذا‌شتم.
کلارا را پیدا کنم؛ بعدش آن پسر را می‌کشم؛ حتما می‌کشم!
(اشلی)
در را زدم. چند لحظه بعد در توسط مارک باز شد. همان‌طور که مقابل در ایستاده بود، پرسیدم:
-کجاست؟
صدای جدی و بی حسم را دوست نداشت، اما دست خودم نبود. این‌که با همه سرد و بی حس حرف بزنم برایم تبدیل به عادت شده بود؛ عادتی که به سختی می‌توانستم ترکش کنم.
- توی اتاق، خوابیده.
سری تکان دادم و وارد خانه شدم. همان‌طور که داشتم شنل سیاهم را درمی‌آوردم، مارک پرسید:
- چقدر دیگه توی والانس می‌مونیم؟
جليقه ی سیاهم را که از روی پیراهن سفید دارای آستین‌های پف دار پوشیده بودم، مرتب کردم. شلوار چرم و سیاهی نیز پوشیده بودم. کلا لباس سیاه دوست داشتم؛ به رنگ موها و چشمانم می‌آمدند.
همراه مارک روی صندلی‌ها نشستیم. پا روی پا انداختم و به پشتی صندلی تکیه دادم. دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و بدون نگاه کردن به مارک پرسیدم:
- لباس رو پوشید؟
مارک به خاطر لحن صدای کنجکاو و پیگیرم، تک خنده‌ای کرد.
- آره پوشید.
با شنیدن این حرف، خوشحالی کوچکی درونم پدیدار شد. صدای کنجکاو مارک در گوشم طنین انداخت.
- هی اشل...
وقتی فهمیدم می‌خواست اسم اصلی‌ام، یعنی اشلی را صدا بزند، سریع وسط حرفش پریدم.
- کریستین! هنوز وقتش نیست که من رو اونطوری صدا بزنی.
مارک چند لحظه مکث کرد و سپس حرفش را تصحیح کرد.
-کریس، تونستی پرنده‌ها رو جور کنی؟
- هوم.
- خوبه.
فردا قصد داشتیم به جاهای دورتری از مرکین برویم؛ برای همین هم قرار بود با پرنده سفر کنیم تا سرعتمان بیشتر شود؛ نه با اسب.
- آه، من دیگه بخوابم.
صدای خسته اش نشان می‌داد که خوابش آمده. بلند ‌‌شد و روی زمین برای خود جا پهن کرد. همان‌طور که او مشغول جا پهن کردن بود، من بلند شدم و به سمت اتاقی که کلارا درونش بود، رفتم. مقابل در ایستادم. قلبم شروع کرد به بی‌قراری کردن برای کنارش بودن؛ چشمانم حس دلتنگی را فریاد می‌زدند و تقاضای دیدنش را داشتند، و دستانم؛ بی‌تابی می‌کردند به خاطر این حسرتی که تمام این سال‌ها برای گرفتن دستانش داشتم.
چشمانم را بستم و دستگیره در را آرام و بی‌صدا باز کردم. پا به درون اتاق کوچک گذاشتم و در را بستم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #77
سرم را چرخاندم و نگاهش کردم. پتوی تخت را رویش کشیده و خوابیده بود.
هنوز مانند بچگی هایش وقتی می‌خوابید خیلی معصوم و آرام می‌شد. لبخندی مهمان ناخوانده ی لبانم شد. کنارش رفتم و روی تخت بالای سرش نشستم.
همه اجزای صورتش را از نظر گذارندم؛ لبان سرخش، گونه‌هایش، چشمانش که اکنون بسته بودند. دلم می‌خواست تا صد طلوع و غروب دیگر بنشینم و همین جا او را تماشا کنم، که حقیقتاً زیباترین چشم انداز زندگی‌ام بود. از همان بچگی زیبا و دلربا بود!
دستم را دراز کردم تا موهایش را لمس کنم، اما لعنت که دستم در نیمه راه خشک شد. قلبم که تند تند به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید و این حس دلشوره ی لعنتی، دستم را در نیمه راه متوقف می‌کرد. تک به تک یاخته‌های بدنم دلتنگی ام را فریاد می‌زدند و این دلتنگی قدری زیاد بود که صدای شیونشان، گوش‌هایم را آزار می‌داد، با این حال منِ لعنتی در لمس موهایش، آن هم بعد از دوازده سال، تردید می‌کردم.
بلند شدم و پشت پنجره ایستادم. شاید به این علت دستم برای لمس موهایش جلو نمی‌رفت، چون هنوز نمی‌دانستم او مرا به یاد داشت یا نه! شاید چون هنوز نمی‌دانستم در زندگی او چه نقشی داشتم.
من فقط بچه‌ای را به یاد داشتم که زمانی مرا خیلی دوست داشت، اما اکنون آن بچه خیلی بزرگتر شده بود و من نمی‌دانستم آیا هنوز مرا به یاد داشت و هنوز در نظرش همان اشلی بودم یا نه.
لعنتی فرستادم به آن دوازده سال فاصله! لعنتی فرستادم به آنانی که مسبب این جدایی بودند.
باز نزدش برگشتم و کنارش نشستم. دل من در خماری مانده بود و باده اش را طلب می‌کرد. می‌خواست باز م×س×ت شود با نگاه زیبایش، با جادوی لبخندش و نرمی موهایش.
با لبخند به چهره‌اش خیره ‌شدم. کاش می‌توانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد به چهره‌اش خیره شوم، اما حیف که بعضی چیزها درحد کاش می‌ماندند!
تکان آرامی خورد و دسته‌ای از موهایش روی صورتش ریختند. آزرده خاطر دست بردم و موهایش را کنار زدم تا سد بین چشمانم و چهره‌اش نشوند، که اگر از این به بعد چیزی چشمانم را از او بگیرد، دنیا را با آتشم خاکستر می‌کنم!
***
(کلارا)
از اتاق خارج شدم و نگاهی به اطراف انداختم. هیچ کس را ندیدم! آه بی‌حوصله ای کشیدم. اخم ابروانم را زینت داد و من با عصبانیت به سمت در رفتم. قفل بود. انتظارش را داشتم. مشتی به در وارد کردم و سرم را به آن تکیه دادم.
خسته شدم از اين‌جا ماندن. تنها یک روز و دو شب بود که دور از مرکین بودم، اما این مدت برای من مانند سال‌ها می‌ماند. بغض به گلویم چنگ انداخت.
بیزار بودم از این خانه و این آدم‌ها و طلب رفتن به خانه‌ام را می‌کردم، اما چه کسی به این طلب من گوش می‌سپارد؟ هیچ کس!
شنیدن چرخیدن کلید در قفل، باعث شد از در فاصله بگیرم. در باز شد و پسری وارد ‌شد، اما مایک نبود. همان پسری بود که دیروز خود را به من نشان نداده بود. با وارد شدن به خانه و دیدن من، همان‌طور سرجایش ماند و نگاهم کرد.
او خیره به من و من خیره به او مانده بودم. علت خیره شدن او را نمی‌دانستم، اما من در چشمان سیاهش غرق شده بودم؛ چشمانی که مطمئن بودم قبلاً آن‌ها را جایی ديده‌ام. چشمانی که یقین داشتم نگاه‌ درونشان، غریبه نیست.
از چشمانش به پایین، صورتش را با یک پارچه‌ی سیاهی پوشانده بود، به همین دلیل نمی‌توانستم چهره‌ی کاملش را ببینم. شنل سیاه دیروزش را به تن داشت اما کلاهش را سرش نکرده بود. دستانم را مشت کردم رویم را از او برگرداندم. موجب ‌شد او نیز از خیره نگاه کردنم دست بکشد و در را ببندد.
به سمت آشپزخانه رفت و در لیوان مسی ای که گوشه‌ای قرار داشت، از کوزه، برای خودش آب ریخت. یک نفس آن را نوشید و به سمت من برگشت. شنلش را درآورد و روی صندلی انداخت. از گوشه‌ی چشم دیدم که پیراهن سفید و جلیقه ی سیاهی به همراه شلوار همرنگش به تن داشت. دستی میان موهایش کشید و مرتبشان کرد.
نفسم را با حرص بیرون دادم و به او نگاه کردم.
- آهای!
صدای عصبانی ام توجهش را جلب کرد. نگاهم کرد اما چیزی نگفت. گویا منتظر بود من حرف بزنم.
- مایک کجاست؟
باز نگاهش را از من گرفت.
- رفته دنبال یه کاری.
صدای مضطرب و نگرانش برایم کمی عجیب آمد. روی صندلی نشست.
- تو کی هستی؟
با این سؤالم، به من نگاه کرد. هر موقع که به من نگاه می‌کرد، درخششی در چشمانش پدیدار می‌شد، که نمی‌دانستم به چه علت بود.
- مایک کریس صدام می‌زنه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #78
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- شما همدستین، مگه نه؟
چیزی نگفت. سکوتش را که دیدم، از شدت خشم پوزخندی زدم. با عجله به اتاق رفتم و در را محکم به هم کوبیدم. دستانم را مشت کردم. اخمی مهمان ابروهایم شد.
می‌گفتند دشمن نبودند، مانند دشمن هم رفتار نمی‌کردند، اما با این حال نمی‌گفتند چه مرگشان شده و مرا به چه علت این‌جا نگه می‌داشتند.
نفسم را با حرص بیرون دادم. دستم را میان موهایم به بازی درآوردم. مایک و کریس! فقط کافی است راه ارتباطی ای با پدرم پیدا کنم، آن‌گاه کاری می‌کنم آرزو کنید ای کاش هیچ گاه مرا ندزدیده بودید!
هوفی کشیدم.
همان لحظه بود که صدای در، مرا از افکارم خارج کرد. چیزی نگفتم که در دوباره زده شد. باز سکوت کردم. مایک نبود، پس حتماً کریس در را می‌زد. به هیچ وجه نمی‌خواستم او را ببینم یا با او حرف بزنم؛ نه با او و نه با مایک.
اما برخلاف خواسته‌ی من، در باز شد و کریس به داخل آمد. در چارچوب در ایستاد. نگاهش به زمین بود. صدای مضطرب مذکورش، باز متعجبم کرد.
- مایک بهم گفت دیروز هیچی نخوردی. چیزی هست که... بخوای بخوری؟
با خشم به سمت پنجره رفتم. دست به سینه ایستادم و به مردمان آزادی که داشتند آزادانه در کوچه‌ راه می‌رفتند، چشم دوختم.
- لازم نکرده.
- یعنی داری میگی گشنت نیست؟
جوابی به حرفش ندادم.
- لجباز.
با شنیدن این حرف از سوی کریس، چشمانم از تعجب گرد شدند. برگشتم تا نگاهش کنم اما همان لحظه در اتاق بسته شد و کریس رفته بود. متعجب شدم بابت حرفش.
همین‌طور به جای خالی اش نگاه می‌کردم. او به من گفت لجباز؟! آن هم درحالی که می‌خندید؟! چرا درحالی که می‌خندید به من گفت لجباز؟! آن هم با لحنی صمیمی؟!
***
بعد از غروب خورشید، زمانی که هوا تاریک شد، تازه خوردن غذایم را تمام کردم. به اجبار مجبور به خوردن شدم؛ زیرا دیگر نتوانستم در برابر گرسنگی مقاومت کنم. تازه داشتم با دستمال، دور لبم را پاک می‌کردم، که در اتاقم ناگهان باز شد و مایک به داخل آمد.
- پرنسس، باید بریم.
نفسم را با حرص بیرون دادم. با صدای خمشگینم به او تشر زدم:
- کجا؟
- نمی‌تونیم اين‌جا بمونیم.
این را گفت و از اتاق خارج شد. در را هم باز گذاشت. با پایم روی زمین ضرب گرفتم. پوست لبم را از شدت خشم می‌جویدم و به زمین چشم دوخته بودم.
می‌گفتند دشمن نبودند و با این حال هیچ چیز راجع به این اتفاقات و یا این‌که مرا کجا می‌کشاندند، نمی‌گفتند. اصلاً من چرا انتظار داشتم آنان نقشه‌هایشان را به من توضیح دهند؟
هوفی کشیدم. خدا می‌دانست چند وقت دیگر به همین روال خواهد گذشت. مایک دوباره به اتاق آمد.
- پرنسس، فقط یکم عجله کنید.
ناخودآگاه فکری به ذهنم رسید. این‌که شاید بتوانم فرار کنم. قرار بود از خانه خارج شویم، پس به احتمال زیاد می‌توانستم فرار کنم. با تکیه بر این‌ فکر، خوشحالی کوچکی درونم پدیدار شد. شاید بالأخره این راهی بود که انتهای آن مرا از دست این دو نجات می‌داد. چیزی نگفتم و بلند شدم. همراه مایک از خانه خارج شدیم.
جلوی در خانه ایستاده بودیم که مایک پارچه‌ی آبی رنگی را که در دستش نگه داشته بود و متوجه نشده بودم، نزدیک دست من آورد. همان‌طور که سعی داشت پارچه را به دور مچ دستم ببندد، متعجب به او نگریستم.
- هی! دستم رو نبند، ولم کن.
پارچه را به مچ دستم بست و سپس سرش را بالا آورد.
- نمی‌تونم ریسک کنم.
لبخند روی لبش کفرم را در‌آورد. سر دیگر پارچه را به دست خودش بست و باز نگاهم کرد.
- حالا می‌تونیم بریم، پرنسس.
- بیخودی من رو پرنسس صدا نزن.
جوابی به حرفم نداد و ما مشغول پیاده روی در کوچه محله‌های والانس شدیم. تفاوت چندانی با مرکین نداشت. معمولاً سرزمین‌هایی که حکومت پادشاهی در آنان وجود داشت، تمدن بیشتری داشتند. سرزمین‌های غیر از این، که در نواحی جنوب و شمال قرار داشتند، بیشتر مانند قبیله‌ها می‌ماندند.
با دست دیگرم، پارچه‌ی دور مچم را می‌کشیدم و سعی می‌کردم بازش کنم، اما موفق نمی‌شدم. خیلی سفت بسته بود! در دل آهی کشیدم و لعنتی بر این شانسم فرستادم. مثلاً می‌خواستم فرار کنم، اما حتی راه فرارم نیز بسته شد! مایک تک خنده‌ای کرد.
- نمی‌تونید بازش کنید.
دستم را کشیدم که دست او نیز همراه دست من کشیده شد. با تعجب به این حرکت ناگهانی ام، واکنش نشان داد:
- هی!
نفسم را با حرص بیرون دادم. لعنت که نمی‌توانستم فرار کنم!
***
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #79
با رسیدن به دشتی در اطراف والانس، تازه فهمیدم برنامه‌شان برای رفتن چه بود. داشتیم به سمت دو پرنده غول پیکر که نمی‌دانستم نوعشان چیست، می‌رفتیم. با حیرت به آن پرندگان نگاه می‌کردم. به خاطر مشعلی که در دست مایک بود، می‌دیدم که پرندگانِ تماماً سفید رنگی بودند. همچنین گل‌های میناتوس در این دشت که در شب می‌درخشیدند نیز، موجب بر هم خوردن تاریکی می‌شدند.
نگاهی به مایک انداختم. نگاهش به روبه رو بود. باز به پرنده‌ها نگاه کردم. وقتی به پرنده‌ها رسیدیم، تازه متوجه کریس که نزدشان ایستاده بود و مشعلی در دست داشت، شدم. مایک مقابل کریس ایستاد.
ابتدا کریس به حرف آمد.
- سکه‌ها رو به مرده دادم، حالا می‌تونیم بریم.
مایک سری تکان داد و پارچه دور مچ دستم را باز کرد. پس از باز کردن پارچه، دست به کمر ایستاد و با خنده‌ای بر لب، گفت:
- حالا از دست من خلاص شدید، پرنسس.
در دلم احساس خشم و حرص می‌کردم. جوری حرف می‌زد گویا سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم و اکنون هم به سفر می‌رویم، گویا اصلاً مرا ندزدیده و اسیر نگه نداشته بودند.
حرفش را بی‌پاسخ گذاشتم. مایک مچ دستم را گرفت و مرا به سمت یکی از پرنده‌ها کشاند. دست دیگرم را روی بازویش گذاشتم و دستش را هل دادم. سعی کردم دستش را پس بزنم یا حداقل دست خود را آزاد سازم.
‌- ولم کن. من نمی‌خوام با شما بیام. می‌خوام برگردم به مرکین.
مایک کنار کمر پرنده که رسید، ایستاد. سوتی زد که پرنده روی زمین نشست و ارتفاعش کمتر شد. مایک به سمتم برگشت.
- می‌شنوی؟ دارم می‌گم ولم کن.
بدون توجه کردن به حرفم، دستانش را دور کمرم پیچید و مرا از زمین بلند کرد.
- من رو بذار زمین.
به آنان می‌گفتم و می‌گفتم، اما که بود که گوش کند؟ مرا روی کمر پرنده نشاند. از شدت خشم تند و نامنظم نفس می‌کشیدم. مایک خودش به سمت پرنده‌ی دیگر رفت و کریس به سمت پرنده‌ای آمد که من روی آن نشسته بودم. مقابلم، نزدیک به گردن پرنده نشست.
نگاهی به مایک انداخت.
- آماده.
لحن خوشحال مایک، باز حرصم داد. با آن حرف مایک، کریس افسار پرنده را به دست گرفت و پرنده شروع به پرواز کرد. به دنبال ما هم، مایک با پرنده‌اش می‌آمد.
به محض پرواز و برخورد باد به گونه‌هایم، لبخندی ناخودآگاه روی لبانم نشست. باد خنک گونه‌هایم را نوازش می‌کرد و با عبور از میان موهایم، آنان را می‌رقصاند. لبخندم عمیق‌تر شد. طوری لبخند می‌زدم، گویا همه چیز روبه راه بود و من دزدیده نشده بودم. به اطراف نگاه می‌کردم. اوج می‌گرفتیم و حتی درختان بلند و سربه فلک کشیده نیز پایین‌تر از ما می‌ماندند. همه چیز کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شد. هرچه بیشتر اوج می‌گرفتیم، بیشتر در دل تاریکی شب فرو می‌رفتیم و بیشتر از قبل به ستاره‌ها نزدیک می‌شدیم.
نگاهم را به ستارگانی که در آسمان پراکنده شده بودند، دوختم. گویا مهمانی ای به پا بود و هر یک از ستارگان گوشه‌ای می‌رقصیدند!
چشم از آسمان گرفتم و به اطراف نگاه کردم.
من عاشق پرواز بودم. پرواز حتی در اسارت نیز، به من حس آزادی می‌داد. کریس با تکان دادن افسار پرنده، سرعت پرواز را بیشتر کرد. ناگهان یاد گرتیس افتادم. لبخندم از روی لبم ماسید. دلم برایش تنگ شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و به یک سمت خیره شدم. ابرها را پشت سر می‌گذاشتیم و می‌رفتیم. هوا در اصل گرم بود، اما اين‌جا در آغوش آسمان بودن، سرمای خاصی داشت. چشمانم را بستم و اجازه دادم تک تک یاخته‌های پوستم، سرمای نهفته در این بادها را حس کنند.
با تکانی که پرنده خورد، چشمانم را با ترس باز کردم. کریس پرنده را به سمت چپ متمایل کرده بود و من به دلیل حرکت ناگهانی پرنده ترسیده بودم. با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود، شنل کریس را در مشت دست‌هایم گرفتم و کمی به او نزدیک شدم.
کریس که معلوم بود از این حرکت ناگهانی من تعجب کرده، سرش را کمی به پشت چرخاند و نگاهم کرد. هنوز آن پارچه‌ی سیاه را روی صورتش داشت و من فقط چشمانش را می‌دیدم. فاصله‌ی اندکی بین صورت‌هایمان قرار داشت.
نگاهم صیاد تعجب، اضطراب و هیجان درون نگاهش شد. هنوز درک نمی‌کردم که چرا مضطرب می‌شد. این موضوع برایم مجهول بود. هر چند، آن‌قدر اهمیت نداشت که بخواهم بدانم، اما خب اندکی کنجکاو می‌شدم.
نگاهم بین آن پارچه‌ی روی صورتش و چشمانش رد و بدل شد.
- چرا چهرت رو می‌پوشونی؟
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #80
چند لحظه نگاهم کرد، اما چیزی نگفت و سرش را برگرداند. اخمی کردم. کم کم داشتم یقین می‌آوردم که این دو نمی‌دانستند جواب سؤال دادن یعنی چه و بلد نبودند جواب سؤال کسی را بدهند. نفسم را با حرص بیرون دادم.
بیخیال این موضوع شدم و خواستم سؤال دیگری بپرسم.
- مسافتمون زیاده؟
دیدم که اشلی سری به معنای آره تکان داد. هوفی در دل کشیدم. اگر طبق گفته‌اش مسافتمان طولانی بود، پس مطمئنم حوصله سر بر و خسته کننده خواهد شد. شاید میان راه توقف کردیم؛ بالأخره مایک و کریس نیز مطمئناً خسته خواهند شد.
آهی کشیدم و سرم را به شانه‌ی کریس تکیه دادم.
- اشکالی نداره که؟
کریس چند لحظه مکث کرد و سپس جوابم را داد:
- نه.
همان‌طور که با یک دست شنلش را گرفته و سرم را به شانه‌اش تکیه داده بودم، چشمانم را بستم.
صدای کریس را شنیدم.
- دستات گرمن.
چشمانم را باز کردم و دیدم که سرش را کمی به عقب متمایل کرده، اما هنوز نگاهش به جلو بود.
- همیشه گرمن.
این را گفتم و باز چشمانم را بستم.
(اشلی)
وقتی کلارا شنلم را در دستانش گرفت، یک لحظه احساس کردم قلبم از تپیدن دست کشید. چشمانم از تعجب گرد شدند و من در آن لحظه، هیچ چیز را نشنیدم؛ نه حتی صدای تپش قلبم را. تنها حس دستان گرم کلارا را می‌فهمیدم. آن لحظه که سرم را چرخاندم و به او نگاه کردم؛ تازه قلبم شروع به تپیدن کرد و چنان با سرعت تپید که صدایش به گوشم می‌رسید.
کلارا به چشمانم نگاه می‌کرد و مطمئنم آن لحظه مرگ من بوده؛ آن لحظه که نگاه آبی اش را در چشمانم دوخته بود. من در بین تمام آسمان ها و اقیانوس‌های آبی، فقط آبی چشمانش را می‌خواستم و حاضر بودم همه‌ی آسمان‌ها و اقیانوس‌ها را از بین ببرم تا فقط رنگ آبی چشمان او، در جهانم باشد.
یا آن لحظه که سرش را روی شانه‌ام گذاشت و چشمانش را بست... .
اگر بگویم بغض کردم، اغراق نکرده بودم. با آن حرکتش، دلتنگی این سال‌هایم از مقابل چشمانم رد شدند و بغضی به گلویم نشست، که فقط صدای او توانست از بین ببرد، لذا خواستم حداقل یک جمله بگویم، که حداقل جوابم را بدهد و صدایش را بشنوم.
***
با رسیدن به دشتی که مد نظرم بود، به مارک که در اطرافمان پرواز می‌کرد، اشاره کردم که فرود بیاییم. نمی‌دانستم چقدر شده بود که درحال پرواز بودیم، اما هوا روبه سپیده دم می‌رفت و نزدیک طلوع خورشید بود. در بین راه یک بار توقف کردیم تا اندکی بخوابیم. بماند که کلارا باز سعی کرد فرار کند اما نتوانست!
لجبازی اش اصلاً تغییر نکرده بود! گرچه هیچ چیز درموردش تغییر نکرده بود؛ هنوز همان‌قدر زیبا و دلبر و لجباز و سرسخت، در عین حال شکننده و حساس بود. هر چند من فقط تا سن هشت سالگی اش کنارش بودم، اما مطمئن بودم هنوز همان خصوصیات اخلاقی اش را داشت. شاید فقط چند چیز در شخصیتش تغییر کرده بود.
با گوشه‌ی چشم، نگاهش کردم. داشت به اطراف نگاه می‌کرد و حواسش به هیچ کدام از ما نبود.
یک آن آرزو کردم، که ای کاش هیچ کدام از این اتفاقات نیفتاده بود! ای کاش اکنون وارد این درگیری‌ها نشده بودیم! لبخند غمگینی کنج لبم نشست. با این‌که نیمی از اتفاقاتی را که قرار بود در آینده بیفتد، خود برنامه ریزی کرده و نقشه چیده بودم، اما هنوز خیلی چیزها بودند که در کنترل من نبودند و همان چیزها نگرانم می‌کردند. باز زیرچشمی به کلارا نگاه کردم. سرانجامم با کلارا، نگرانم می‌کرد. می‌توانستم بگویم این بزرگترین دغدغه‌ام بود.
با رسیدن به دشت‌های شینوتاری، از فکر خارج شدم. مطمئن‌ بودم کلارا تا به حال، به این اندازه از مرکین دور نشده بود. می‌دانستم بار اولش بود که به اینجاها می‌آمد، لذا همه جا را با کنجکاوی و شگفتی از نظر می‌گذراند. سرزمین‌ها و دشت‌های نزدیک به شمال و جنوب، بیشتر حالت جادویی داشتند و مردمان کمی این اطراف زندگی می‌کردند. دشتی که اکنون روی آن داشتیم پرواز می‌کردیم، رنگ چمن‌هایش سبز بود، اما با قدم نهادن رویشان، رنگشان عوض می‌شد.
در طول این دوازده سال قدری با مارک به جاهای مختلف سفر کرده‌ بودیم، که کمِ کم همه جا را می‌شناختم. گاهاً در هنگام فرار از دست دیگران به جاهای مختلف می‌رفتیم، و گاهاً هم برای به دست آوردن چیزی، سرزمین‌ها و دشت‌ها را پشت سر می‌گذاشتیم. به خاطر همین بود که خیلی جاها را می‌شناختم.
با اشاره‌ی مارک، روی چمن‌ دشت‌های شینوتاری فرود آمدیم. قرار گرفتن پرنده‌ها روی زمین، موجب شد رنگ سبز چمن‌های اطرافمان، به رنگ زرد تبدیل شود.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین