(کريستين)
همراه با نوازندگانی که برای مراسم آمده بودند، وارد قصر شده و اکنون در یکی از اتاقها با دیگر نوازندگان منتظر نشسته بودم. جا زدن خود به جای یک نوازنده اصلاً کار سختی نشد.
قصر نداشتم نقشهام را با آشوب به پا کردن عملی کنم؛ لذا مخفیانه وارد شدن بهترین گزینه بود.
با ورود به قصر خیلی تعجب کردم. همه چیز تغییر کرده بود، حتی کارکنان قصر نیز دیگر کسانی نبودند که میشناختم.
این باعث شد احساس خوشحالی کنم؛ چون دیگر کسی نبود که بتواند مرا بشناسد. فقط باید خود را از دید پادشاه پنهان کنم.
وقتی مردی که نمیدانستم در قصر سِمَتش چیست، آمد و گفت به سالن رقص برویم، همراه دیگران از اتاق خارج شدم. هنگام رفتن به سمت سالن، به اطراف نگاه میکردم.
همه جای قصر خیلی شلوغ بود و ندیمه ها از سمتی به سمت دیگر میدویدند. لبخند روی چهرهی همه نقش بسته بود؛ لبخندی که دوستش نداشتم.
دستم را از خشم مشت کردم.
برای چه لبخند میزدند؟ برای ازدواج کلارای من با شخصی دیگر؟
نفس عمیقی کشیدم تا خود را آرام سازم.
وارد سالن رقص شدیم. پشت سر نوازندگان دیگر به بخشی از سالن رفتم. این مکان حتی شلوغ تر از جاهای دیگر قصر بود. مراسم قرار بود اینجا برگزار شود و همهی نزدیکان اينجا حضور داشتند.
چشمم به ملکه ماریا؛ مادر اندرو و همسر دوم پادشاه کلارکسون خورد که گوشهای غرق در صحبت شده بودند.
چشم از آنان برداشتم و خطاب به نوازندگان گفتم:
- آه، یه چیزی رو توی اتاق جا گذاشتم. زود برمیگردم.
این را گفتم و بدون منتظر ماندن برای واکنش آنان، از سالن خارج شدم. پس از خروج از سالن، به سمت اتاقی که امیدوار بودم هنوز اتاق کلارا باشد، رفتم.
همه جای قصر به خاطر تزئینات خیلی زیبا شده بود. از همین جا صدای موسیقی را شنیدم. پس نوازندگان کار خود را آغاز کرده بودند. عمداً در نقش یک نوازندهای فرو رفتم که بود و نبودش فرق چندانی برای گروه نداشته باشد.
امشب آمده بودم تا حرکت نهایی این بازی را انجام دهم. بعد از امشب، وارد مرحلهی آخر میشدیم؛ مرحلهای که خیلیها چشم انتظارش بودند؛ برخی از دوازده سال پیش، و برخی از بیست سال پیش!
اتفاقاتی که قرار بود از اکنون به بعد بیفتد، همه برنامه ریزی شده بودند.
( کلارا)
جیمس، پس از کمی ماندن در کنارم، بالاخره تصمیم به رفتن کرد. داشت به سمت در میرفت، که برگشت و گفت:
- راستی کلارا، یادم افتاد باید بهت یه چیزی بگم.
با نگاهی کنجکاو نگاهش کردم.
- چی؟
_ درمورد همون اشلیه که ازم خواستی راجع بهش اطلاعاتی پیدا کنم.
با شنیدن این حرف، با عجله به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. من پنج روز بود که منتظر این لحظه بودم. پنج روز بود که در انتظار شنیدن خبری از اشلی، صبح را شب کرده بودم.
- بهم بگو چی پیدا کردی؟
اطلاعات بیشتری درمورد اشلی به جیمس داده بودم تا اندکی کارش راحتتر شود. به او گفته بودم که اشلی پدرو مادرش مرده و خود نیز دارای قدرتهایی جادویی بود. این مورد آخر را به او گفتم چون اگر طبق خاطراتم، در آن زمان مردم مرکین از قدرتهای اشلی باخبر شده بودند، پس این مورد معیاری برای یافتنش بود. بماند که جیمس از شنیدن حرفم خیلی تعجب کرد.
- یه زنی بود که وقتی گفتههای تو رو بهش گفتم، یه چیزهایی تعریف کرد. گفتش که اشلی قبلاً توی قصر کار میکرد اما وقتی هفده هجده سالش بود، از قصر فرار میکنه. بعدش پدرت هم دستور قتلش رو به تمامی مردم مرکین میده و حتی در ازای کشتنش، برای قاتل جایزه هم مشخص میکنه. اینطور میشه که اکثر مردم مرکین دنبالش میافتن اما هیچ کس نمیتونه پیداش کنه، نه حتی پدرت و افراد قصر. اشلی به طور ناگهانی از مرکین ناپدید میشه و دیگه خبری ازش نمیشه.
با شنیدن حرف هایش شوک عجیبی به من وارد شد. نمیدانستم چه بگویم یا چه واکنشی نشان دهم. حرف هایش برایم عجیب بودند.
با یک لبخند کوچک از او تشکر کردم و جیمس هم از اتاق بیرون رفت. رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت.
حرف هایی که شنیده بودم را در ذهنم مرور کردم. فرار از قصر؟ دستور قتل؟ جایزه؟
مگر چه اتفاقی در گذشته افتاده بود که ناگهان پدرم با اشلی دشمن شده بود؟
درست بود که از همان ابتدا علاقهی چندانی به اشلی نداشت، اما دیگر آنقدر هم نبود که دستور قتلش را بدهد. یک اتفاق مهم افتاده بود و باید میفهمیدم چه اتفاقی. کاش میتوانستم هم اکنون گذشته را ببینم. آهی کشیدم و روی صندلی پشت میزم نشستم.
حالم خیلی بد بود. از طرفی این حرف های جیمس و از طرفی فکر اینکه تا لحظاتی دیگر همسر شاهزاده اندرو آندرسون میشوم.
سرم را میان دستانم گرفتم. کاش یه راه فراری بود!
(کریستین)
وقتی به راهرویی که اتاق کلارا در آن واقع بود، رسیدم، دیدم پسری که جیمس نام داشت و پسر ملکه مارگاریت بود، از اتاق کلارا خارج شد. از کنارم عبور کرد و رفت. پس از رفتن او، به سمت در اتاق کلارا رفتم.
چند لحظه جلوی در منتظر ماندم. وقتش رسیده بود؛ لحظهای که با تمام وجود منتظرش بودم، رسیده بود.
وارد شدن من به اتاق کلارا، قرار بود سرآغاز اتفاقاتی شود که قرار بود ما را به پایان این بازی نزدیک کند؛ بازیای که حتی خیلی قبلتر از تولد من و کلارا آغاز شده و با ما ادامه یافته بود.
خم شدم و دستانم را روی زمین گذشتم. چند لحظه بعد، دود آبی رنگی از دستانم خارج شد و از زیر در، به داخل اتاق نفوذ کرد. دودی که میدانستم استشمام کردنش باعث بیهوشی میشود.
چند لحظه به همان حالت باقی ماندم و چند لحظه بعد که مطمئن شدم کلارا دیگر بیهوش شده بود، دستانم را مشت کردم تا از پخش بیشتر دود جلوگیری کنم.
بلند شدم و دستم را روی دستگیره ی در گذاشتم. حال وقتش بود. در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
***