(راوی)
کلارکسون تمام کتابهای روی میزش را روی زمین پرت کرد و با خشم، دستانش را به میز کوبید. چنان دندانهایش را روی هم میسایید که خورد نشدنشان جای تعجب داشت. بدنش داغ کرده بود و نگاه ترسناک و تشنه به خونش را روی محافظ روبهرویش دوخته بود.
شنیدن این خبر که کلارا قصر را خیلی وقت پیش ترک کرده، اعصابش را به هم ریخته بود. محافظ گفته بود یکی از ندیمهها کلارا را سوار بر پرندهاش، موقع ترک کردن قصر دیده است.
دستانش را روی میز مشت کرد.
کلارکسون این همه مدت در جستوجوی کلارا بوده؛ اما گویا جستوجویش فایدهای نداشته. کلارا رفته بود و هیچ چیز هم مانعش نشده بود.
مطمئن بود داشت نزد اشلی میرفت؛ این یعنی میدانست اشلی کجاست؟ یعنی این همه مدت برایش برنامه ریخته بود؟ یعنی از قبل فکر رفتن را در سرش میپروراند؟ پوزخندی زد.
باورش سخت بود که دختر کوچکش که یک روزی دوان دوان میآمد و خود را در آغوش پدرش میانداخت، اکنون شاید جهت هیچوقت برنگشتن، پدرش را ترک کرده بود. نمیدانست امکان برگشت کلارا چقدر بود. فقط میدانست شکست خورده بود؛ در دور نگه داشتن کلارا از اشلی شکست خورده بود. میدانست اشلی چقدر شیفتهی کلارا است. میدانست دیدن کلارا برایش از هر پیروزیای لذت بخشتر خواهد بود.
فکر اینکه اشلی چنین پیروزیای به دست میآورد، دیوانهاش میکرد. فکر اینکه به چنین روزی افتاده بود، خشمش را برمیافروخت. همه چیز خیلی در هم آمیخته بود و اوضاع چنان خراب بود که کلارکسون حتی نمیتوانست به پس از این فکر کند.
او تنها مانده بود! اشلی و کلارا همه چیز را راجع به او میدانستند و اینکه نمیدانست با آن دانستههایشان چه خواهند کرد، کلارکسون را مضطرب و نگران میکرد. تحت هیچ شرایطی حاضر به از دست دادن قلمرو و پادشاهیاش نبود. برایش مهم نبود برای حفظ سلطنتش چه کارها باید بکند. حال، دیگر جز حکومت و خانوادهاش چیزی برای از دست دادن نداشت و برای محافظت از آنان حاضر بود دست به هر کاری بزند.
دیگر کلارایی نبود که برایش در اولویت باشد! کلارا با رفتنش انتخابش را کرده و نقشش را در این بازی مشخص کرده بود. کلارا طرف اشلی را گرفته بود و دیگر هیچ کاری نبود که کلارکسون بتواند به خاطرش انجام دهد. تنها کاری که قادر به انجامش بود، آماده کردن خودش برای اتفاقات احتمالیای بود که امکان داشت رخ دهند.
در ذهنش برای زین پس، هزاران سناریو نوشته بود و قصد داشت برای تک تک آن سناریوها خود را آماده سازد. قصد داشت قدرتش را حفظ کند. نمیخواست با کوتاهی کردن، ریسک کند؛ زیرا مطمئن بود اشلی به زودی دست به اقدامی خواهد زد.
صدای محافظ دست افکار را از ذهن کلارکسون پس زد.
- سرورم، با اجازه من از حضورتون مرخص میشم.
کلارکسون دستانش را از روی میز برداشت و صاف ایستاد. نگاه جدیاش را در چشمان محافظ دوخت و گفت:
- به فرمانده کارانوس بگو بیاد پیشم.
محافظ سری تکان داد و با یک تعظیم بلند بالا، چرخید و به سمت در رفت. پس از خروج او، کلارکسون پشت میزش روی صندلی نشست و آرنج یک دستش را روی دستهی صندلی گذاشت. اخم ابروانش را زینت میداد و چشمان جدیاش به نقطهی نامعلومی روی میز زنجیر خورده بود.
خشم، آشوبی در دلش به پا کرده بود که ترجیح میداد آن خشم را مهار کند. ترجیح میداد با ذهنی آرام برنامهریزی کند و به حرکت بعدی اشلی فکر کند. مطمئن بود اشلی آرام نخواهد نشست؛ نه اکنون که کلارا را نیز داشت!
دیگر هیچ چیز مانعش نبود تا دست به نابودی کلارکسون بزند. همهی موانع برداشته شده بودند و اشلی میتوانست خیلی راحت حکومتش را با خاک یکسان کند. باید هر طور شده جلوی این اتفاق را بگیرد و خود را آماده کند.
نمیخواست سلطنتش را از دست دهد و از شکست خوردن میترسید؛ اما علیرغم ترسش، سعی میکرد شجاع باشد.
***
روزها پشت روزها میگذشتند و کلارکسون از پیدا کردن کلارا هر روز بیش از پیش ناامید میشد. در هیچ جای مرکین خبری از او به گوش نرسیده بود و این موضوع خشمگينش میکرد. شبانه روز محافظان را در جستوجوی کلارا به گوشه به گوشهی مرکین فرستاده بود؛ اما هر دفعه محافظان موقع بازگشت به قصر، خبر شکستشان را به او میدادند، نه پیروزیشان را. تاریخ داشت خودش را تکرار میکرد و این چرخهی متدوام تاریخ که کلارکسون را درون خودش گیر انداخته بود، او را خشمگین میکرد. این وضعیت، اتفاقات دوازده سال پیش را برایش تداعی میکردند که اشلی با فهمیدن همه چیز، قصر را ترک کرد و کلارکسون موفق به یافتنش نشد. اکنون هم کلارا با فهمیدن حقایق، قصر را ترک کرده بود و اینطور که معلوم بود، گویا کلارکسون در یافتن او نیز شکست خواهد خورد.
پنج روز گذشته بود و در این پنج روز حتی سرنخی از کلارا نیز پیدا نکرده بود.
در ششمین روز، دیگر دست از به دنبال کلارا گشتن برداشت؛ دیگر پیگیرش نشد. هر چه زمان میگذشت، خشمگینتر و ناامیدتر میشد. ترس وجودش با گذر هر لحظه، بیشتر از قبل میشد. میترسید از اينکه کلارا و اشلی با دانستههایشان بخواهند کاری انجام دهند. از اقدام بعدی اشلی میترسید. اشلی قسم خورده بود او را از حکومتش سرنگون کند و کلارکسون، بایت از دست دادن سلطنتش میترسید.
بابت اتفاقات اخیر، خیلی خشمگین و هراسان بود. حوصلهی هیچ کس را نداشت؛ حتی مارگاریت. در اتاق کارش غذا میخورد و با هیچ کس حرف نمیزد. خود را در اتاق حبس کرده و سعی میکرد نقشههای اشلی را بفهمد. سعی میکرد حرکت بعدی اشلی را در این صفحهی شطرنج حدس بزند. اکنون که کلارا نیز پیشش بود، دیگر هیچ چیز نمیتوانست جلوی اشلی را بگیرد. مطمئن بود از نبود کلارا در قصر استفاده کرده و شاید دست به حملهای خواهد زد. میخواست برای این حملهی احتمالی آماده باشد. هیچ جوره راضی به از دست دادن پادشاهیاش نبود و فکر به این امر، هراسانش میکرد.
از سویی هم جای خالی کلارا در قصر بدجور به چشمش میزد. هر چقدر هم سعی در انکار و نادیده گرفتنش داشته باشد، باز هم کلارا دخترش بود و واقعیت اینکه قصر را ترک کرده بود، بدجور به چشمش میزد. یادآوری جای خالیاش در قصر، بدجور برایش ناراحت کننده بود. دلتنگ دخترش میشد و نمیدانست با این دلتنگیای که تدبیر نداشت، چه کند. نمیدانست چگونه این حال خراب اخیرش را تحمل کند.
دیگر آنقدر آشفته و شوریده شده بود، آنقدر پریشان حال و مضطرب و خشمگین بود که حتی مارگاریت نیز نتوانست حال و اوضاعش را تحمل کند.
صدای دلخور مارگاریت که در گوشهایش طنین انداخت، سوهان روی روحش شد و او چقدر آزرده خاطر بود بابت اینکه به مارگاریت گفته بود چشم دیدنش را ندارد و از او متنفر است. میدانست تمامی آن حرفهایش به مارگاریت، به خاطر فشاری بود که اخیرا تحمل میکرد. به خاطر نگرانی و اضطرابی بود که روی دلش سایه انداخته و به خاطر خشمی بود که در دلش ساکن شده بود.
- کلارکسون من فقط ازت توضیح خواستم همین. لیاقت یه توضیح ساده رو هم نداشتم که چنین واکنشی بهم نشون دادی؟ حق داشتم نگرانت بشم.