. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #161
(راوی)
کلارکسون تمام کتاب‌های روی میزش را روی زمین پرت کرد و با خشم، دستانش را به میز کوبید. چنان دندان‌هایش را روی هم می‌سایید که خورد نشدنشان جای تعجب داشت. بدنش داغ کرده بود و نگاه ترسناک و تشنه به خونش را روی محافظ روبه‌رویش دوخته بود.
شنیدن این خبر که کلارا قصر را خیلی وقت پیش ترک کرده، اعصابش را به هم ریخته بود. محافظ گفته بود یکی از ندیمه‌ها کلارا را سوار بر پرنده‌اش، موقع ترک کردن قصر دیده است.
دستانش را روی میز مشت کرد.
کلارکسون این همه مدت در جست‌وجوی کلارا بوده؛ اما گویا جست‌وجویش فایده‌ای نداشته. کلارا رفته بود و هیچ چیز هم مانعش نشده بود.
مطمئن بود داشت نزد اشلی می‌رفت؛ این یعنی می‌دانست اشلی کجاست؟ یعنی این همه مدت برایش برنامه ریخته بود؟ یعنی از قبل فکر رفتن را در سرش می‌پروراند؟ پوزخندی زد.
باورش سخت بود که دختر کوچکش که یک روزی دوان دوان می‌آمد و خود را در آغوش پدرش می‌انداخت، اکنون شاید جهت هیچ‌وقت برنگشتن، پدرش را ترک کرده بود. نمی‌دانست امکان برگشت کلارا چقدر بود. فقط می‌دانست شکست خورده بود؛ در دور نگه داشتن کلارا از اشلی شکست خورده بود. می‌دانست اشلی چقدر شیفته‌ی کلارا است. می‌دانست دیدن کلارا برایش از هر پیروزی‌ای لذت بخش‌تر خواهد بود.
فکر این‌که اشلی چنین پیروزی‌ای به دست می‌آورد، دیوانه‌اش می‌کرد. فکر این‌که به چنین روزی افتاده بود، خشمش را برمی‌افروخت. همه چیز خیلی در هم آمیخته بود و اوضاع چنان خراب بود که کلارکسون حتی نمی‌توانست به پس از این فکر کند.
او تنها مانده بود! اشلی و کلارا همه چیز را راجع به او می‌دانستند و این‌که نمی‌دانست با آن دانسته‌هایشان چه خواهند کرد، کلارکسون را مضطرب و نگران می‌کرد. تحت هیچ شرایطی حاضر به از دست دادن قلمرو و پادشاهی‌اش نبود. برایش مهم نبود برای حفظ سلطنتش چه کارها باید بکند. حال، دیگر جز حکومت و خانواده‌اش چیزی برای از دست دادن نداشت و برای محافظت از آنان حاضر بود دست به هر کاری بزند.
دیگر کلارایی نبود که برایش در اولویت باشد! کلارا با رفتنش انتخابش را کرده و نقشش را در این بازی مشخص کرده بود. کلارا طرف اشلی را گرفته بود و دیگر هیچ کاری نبود که کلارکسون بتواند به خاطرش انجام دهد. تنها کاری که قادر به انجامش بود، آماده کردن خودش برای اتفاقات احتمالی‌ای بود که امکان داشت رخ دهند.
در ذهنش برای زین پس، هزاران سناریو نوشته بود و قصد داشت برای تک تک آن سناریوها خود را آماده سازد. قصد داشت قدرتش را حفظ کند. نمی‌خواست با کوتاهی کردن، ریسک کند؛ زیرا مطمئن بود اشلی به زودی دست به اقدامی خواهد زد.
صدای محافظ دست افکار را از ذهن کلارکسون پس زد.
- سرورم، با اجازه من از حضورتون مرخص میشم.
کلارکسون دستانش را از روی میز برداشت و صاف ایستاد. نگاه جدی‌اش را در چشمان محافظ دوخت و گفت:
- به فرمانده کارانوس بگو بیاد پیشم.
محافظ سری تکان داد و با یک تعظیم بلند بالا، چرخید و به سمت در رفت. پس از خروج او، کلارکسون پشت میزش روی صندلی نشست و آرنج یک دستش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت. اخم ابروانش را زینت می‌داد و چشمان جدی‌اش به نقطه‌ی نامعلومی روی میز زنجیر خورده بود.
خشم، آشوبی در دلش به پا کرده بود که ترجیح می‌داد آن خشم را مهار کند. ترجیح می‌داد با ذهنی آرام برنامه‌ریزی کند و به حرکت بعدی اشلی فکر کند. مطمئن بود اشلی آرام نخواهد نشست؛ نه اکنون که کلارا را نیز داشت!
دیگر هیچ چیز مانعش نبود تا دست به نابودی کلارکسون بزند. همه‌ی موانع برداشته شده بودند و اشلی می‌توانست خیلی راحت حکومتش را با خاک یکسان کند. باید هر طور شده جلوی این اتفاق را بگیرد و خود را آماده کند.
نمی‌خواست سلطنتش را از دست دهد و از شکست خوردن می‌ترسید؛ اما علی‌رغم ترسش، سعی می‌کرد شجاع باشد.
***
روزها پشت روزها می‌گذشتند و کلارکسون از پیدا کردن کلارا هر روز بیش از پیش ناامید می‌شد. در هیچ جای مرکین خبری از او به گوش نرسیده بود و این موضوع خشمگينش می‌کرد. شبانه روز محافظان را در جست‌وجوی کلارا به گوشه به گوشه‌ی مرکین فرستاده بود؛ اما هر دفعه محافظان موقع بازگشت به قصر، خبر شکستشان را به او می‌دادند، نه پیروزیشان را. تاریخ داشت خودش را تکرار می‌کرد و این چرخه‌ی متدوام تاریخ که کلارکسون را درون خودش گیر انداخته بود، او را خشمگین می‌کرد. این وضعیت، اتفاقات دوازده سال پیش را برایش تداعی می‌کردند که اشلی با فهمیدن همه چیز، قصر را ترک کرد و کلارکسون موفق به یافتنش نشد. اکنون هم کلارا با فهمیدن حقایق، قصر را ترک کرده بود و این‌طور که معلوم بود، گویا کلارکسون در یافتن او نیز شکست خواهد خورد.
پنج روز گذشته بود و در این پنج روز حتی سرنخی از کلارا نیز پیدا نکرده بود.
در ششمین روز، دیگر دست از به دنبال کلارا گشتن برداشت؛ دیگر پیگیرش نشد. هر چه زمان می‌گذشت، خشمگین‌تر و ناامیدتر می‌شد. ترس وجودش با گذر هر لحظه، بیشتر از قبل می‌شد. می‌ترسید از اين‌که کلارا و اشلی با دانسته‌هایشان بخواهند کاری انجام دهند. از اقدام بعدی اشلی می‌ترسید. اشلی قسم خورده بود او را از حکومتش سرنگون کند و کلارکسون، بایت از دست دادن سلطنتش می‌ترسید.
بابت اتفاقات اخیر، خیلی خشمگین و هراسان بود. حوصله‌ی هیچ کس را نداشت؛ حتی مارگاریت. در اتاق کارش غذا می‌خورد و با هیچ کس حرف نمی‌زد. خود را در اتاق حبس کرده و سعی می‌کرد نقشه‌های اشلی را بفهمد. سعی می‌کرد حرکت بعدی اشلی را در این صفحه‌ی شطرنج حدس بزند. اکنون که کلارا نیز پیشش بود، دیگر هیچ چیز نمی‌توانست جلوی اشلی را بگیرد. مطمئن بود از نبود کلارا در قصر استفاده کرده و شاید دست به حمله‌ای خواهد زد. می‌خواست برای این حمله‌ی احتمالی آماده باشد. هیچ جوره راضی به از دست دادن پادشاهی‌اش نبود و فکر به این امر، هراسانش می‌کرد.
از سویی هم جای خالی کلارا در قصر بدجور به چشمش می‌زد. هر چقدر هم سعی در انکار و نادیده گرفتنش داشته باشد، باز هم کلارا دخترش بود و واقعیت این‌که قصر را ترک کرده بود، بدجور به چشمش می‌زد. یادآوری جای خالی‌اش در قصر، بدجور برایش ناراحت کننده بود. دلتنگ دخترش می‌شد و نمی‌دانست با این دلتنگی‌ای که تدبیر نداشت، چه کند. نمی‌دانست چگونه این حال خراب اخیرش را تحمل کند.
دیگر آن‌قدر آشفته و شوریده شده بود، آن‌قدر پریشان حال و مضطرب و خشمگین بود که حتی مارگاریت نیز نتوانست حال و اوضاعش را تحمل کند.
صدای دلخور مارگاریت که در گوش‌هایش طنین انداخت، سوهان روی روحش شد و او چقدر آزرده خاطر بود بابت این‌که به مارگاریت گفته بود چشم دیدنش را ندارد و از او متنفر است. می‌دانست تمامی آن حرف‌هایش به مارگاریت، به خاطر فشاری بود که اخیرا تحمل می‌کرد. به خاطر نگرانی و اضطرابی بود که روی دلش سایه انداخته و به خاطر خشمی بود که در دلش ساکن شده بود.
- کلارکسون من فقط ازت توضیح خواستم همین. لیاقت یه توضیح ساده رو هم نداشتم که چنین واکنشی بهم نشون دادی؟ حق داشتم نگرانت بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #162
کلارکسون دستی به پشت گردنش کشید و روی از مارگاریت برگرداند. نفس عمیقی جهت آرام سازی خود کشید؛ اما توانایی آرام ساختن خود را نداشت؛ نه با وحود این بی‌حوصلگی و کلافگی‌ای که در ذهنش رژه می‌رفتند. اخم‌هایش در هم تنیدند و کلارکسون با لحن صدای زننده‌ای که بسیار مارگاریت را ناراحت کرد، گفت:
- نگران نشو، نگران من نشو. نگرانیت رو نمی‌خوام.
متوجه تمام حرف‌های بدی که می‌زد، بود. می‌دانست مارگاریت حق داشت؛ با تمام حرف‌هایی که می‌گفت و رفتاری که از خود نشان می‌داد، حق داشت. می‌دانست داشت در حقش بدی می‌کرد؛ اما دست خودش نبود و قدری خشمگین بود که نمی‌توانست خود را کنترل کند. گویا مارگاریت برایش یک اسباب بازی شده بود که خشمش را روی او خالی کند. حس می‌کرد با بازی کردن با آن اسباب بازی، می‌توانست اندکی از خشم و اضطراب خودش را بکاهد.
مارگاریت که بابت این حرف‌های کلارکسون متعجب و شگفت‌زده شده بود، دستانش را مشت کرد و با بهت کلارکسون را نگریست. نمی‌دانست چه بگوید یا چه واکنشی نشان دهد. قلبش شکسته بود از شنیدن آن حرف‌ها! برایش سخت بود ببیند مردش که تا به کنون از گل نازک‌تر به او نگفته بود، امروز داشت این‌چنین بد با او رفتار می‌کرد. چیزی که این دعوا را برای مارگاریت سخت‌تر و غم‌انگیزتر می‌کرد، این بود که سر هیچ داشت آن حرف‌ها را می‌شنید. او کاری نکرده و مرتکب اشتباهی نشده بود، فقط نگران بود همین؛ نگران کلارکسونی که چند روز اخیر را خیلی پریشان حال شده بود و نگران کلارایی که رفته بود و جز کلارکسون هیچ کس نمی‌دانست چرا و به چه علت.
او حق داشت نگرانی‌اش را ابراز کند؛ چرا که او نیز جزوی از خانواده بود؛ او نیز در قصر زندگی کرده و نام خانوادگی میلر را کنار نامش یدک می‌کشید. او حق داشت نگران خانواده‌اش شود!
گوشه‌های پیراهنش را در دست گرفت و نزد کلارکسون رفت. کنارش ایستاد و به نیم رخ خشمگین کلارکسون نگاه کرد. از نگاهش آشکار بود که حال آشفته‌ای دارد و مارگاریت چه کار اشتباهی کرده بود، جز نگران شدن؟ او فقط می‌خواست شریک غم همسرش باشد. لیاقت چنین دعوایی را نداشت.
صدای دلخورش، غم دیگری شد روی غم دل کلارکسون؛ با این حال کلارکسون راضی به اتمام بحث و به گردن گرفتن اشتباهش نبود. خسته‌تر از آن بود که بخواهد اوضاع را درست کند. دیگر قدری ناامید و خشمگین بود که برایش اهمیت نداشت اگر این دعوا ختم به خیر نشود.
- کلارکسون، من زن تو، مادر ناتنی کلارا هستم؛ حق نگران شدن رو دارم.
کلارکسون کلافه دستی به صورتش کشید. دیگر حس و حال این حرف‌ها و این بحث را نداشت. نمی‌توانست سخنانی را تحمل کند که برایش مزخرف می‌آمدند. هوفی کشید و در آن لحظه ناممکن‌ترین و نامناسب‌ترین حرف را زد؛ حرفی که قلب مارگاریت را تکه تکه کرد.
- اگه سوفیا این‌جا بود، مثل تو این‌قدر گیر نمی‌داد.
با شنیدن این حرف، گویا یک سطل آب یخ روی سر مارگاریت ریختند. چشمانش از فرط تعجب گرد شدند و او مات و مبهوت به مردی نگاه می‌کرد که شک داشت مرد خودش باشد! کلارکسونی که این حرف را می‌زد، کلارکسونی نبود که مارگاریت عاشقش بود. آب دهانش را به سختی قورت داد.
چگونه می‌توانست چنین چیزی را قبول کند؟ کلارکسون او را با یک زن دیگر مقایسه کرده بود و این برایش غیرقابل قبول بود. کلارکسون او را با زن سابقش مقایسه کرده بود؛ آن هم بعد از این چند سال ازدواجشان! بغض به گلویش چنگ انداخته بود و مارگاریت گویا تمام توانش را از دست داده بود. خود را درون یک خلأ حس می‌کرد. احساس پوچی داشت.
کلارکسون با یک حرفش، تمام هست و نیست مارگاریت را از بین برده بود. تمام خاطراتشان را، زندگی مشترکشان و تمامی خوبی‌های مارگاریت را نادیده گرفته بود و مارگاریت نمی‌توانست بر چنین چیزی چشم بپوشاند؛ نمی‌توانست نادیده بگیرد.
قلبش ویران شده بود و او توان گذشتن از چنین چیزی را نداشت. حفره‌ی بزرگی درون قلبش ایجاد شده بود و او نمی‌توانست آن حفره را از بین ببرد. نمی‌توانست قلب شکسته‌اش را که از درون درد می‌کرد، نادیده بگیرد. دردش آن‌قدر زیاد بود که داشت تار و پود وجودش را نابود می‌کرد.
با چشمانی که داشتند در برابر اشک ریختن مقاومت می‌کردند، به کلارکسون خیره شد. پیراهنش را در دستانش فشرد و سرش را پایین انداخت. صدای دلخور و آرامش خنجری در قلب کلارکسون فرو برد؛ اما با این حال کلارکسون رغبتی برای جبران اشتباهش نداشت. می‌دانست حرفش خیلی بد بود؛ اما رغبتی برای پس گرفتن حرفش نداشت.
- ببخشید که بهت گیر دادم.
همان لحظه صدای فریادی، توجه هر دویشان را جلب کرد.
- پادشاه کلارکسون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #163
مارگاریت و کلارکسون هر دو به سمت صدا سر چرخاندند و با جیمس که در چارچوب در ایستاده و با خشم کلارکسون را می‌نگریست، روبه‌رو شدند. دستان مشت شده و رگ متورم شده‌ی دستش نشان از خشم بالایش می‌دادند و او چنان با نگاه خشمگینش به کلارکسون چشم دوخته بود که گویا کلارکسون دشمن خونی‌اش بود! افکار زیادی در ذهنش آشوب به پا کرده بودند. دعوایی که بین مادرش و کلارکسون رخ داد و او شاهدش شد، آشفته‌اش کرده بود.
نمی‌توانست باور کند کلارکسون بی‌دلیل چنین حرف‌هایی به مادرش زده بود. این وسط مقصر کلارکسون بود و آن‌گاه مادرش باید مورد ملامت قرار می‌گرفت؟ این عادلانه نبود و جیمس عمراً بتواند چنین بی‌عدالتی‌ای را در حق مادرش تحمل کند! نمی‌توانست بگذارد زنی که این همه مدت کنارش بود و حمایتش کرد و دوستش داشت، امروز به خاطر اشتباهی که مرتکب نشده، قلبش بشکند. او حقش نبود چنین حرف‌هایی بشنود. حقش نبود با زن دیگری مقایسه شود!
جیمس با قدم‌هایی تند، با عجله سمت کلارکسون رفت و مقابلش ایستاد. این مرد چنان کار بدی کرده بود که جیمس حتی نمی‌دانست چه چیزی باید بگوید. نمی‌دانست چه حرفی مناسب گفتن بود و چه باید می‌گفت تا او را متوجه خطایش بکند. افکار زیادی به سمت ذهنش هجوم می‌آوردند و او نمی‌دانست به کدام یک از اون افکار توجه کند.
چشمان بی‌باک و ریز شده‌اش را در نگاه کلارکسون قفل کرد. کلارکسون که ناراضی بودنش از این وضعیت از نگاهش معلوم بود، درحالی که سعی می‌کرد این نارضایتی و ناراحتی‌اش را پشت پرده‌های بی‌حسی و غرورش پنهان کند، به جیمس نگاه کرد. کنجکاو بود بداند چه حرفی خواهد زد، یا چه کاری خواهد کرد. قبول داشت حرف خیلی بدی زده بود و انتظار هر جور واکنشی را از سوی جیمس داشت؛ اما با این حال خشمش به خاطر اشلی و کلارا قدری زیاد بود که داشت او را دیوانه می‌کرد. بابت رفتن کلارا آن‌قدر عصبانی بود که داشت به جنون می‌رسید و می‌خواست این خشم خود را از سر دیگران خالی کند. نمی‌خواست به عذاب وجدان دلش گوش سپارد. می‌خواست آن عذاب وجدان را خفه کند و بی‌حس شود.
صدای خشک و سرد جیمس، توجهش را جلب کرد.
- و مطمئنم حتی اگه ملکه سوفیا هم اين‌جا بود، مثل مامان من نگرانتون می‌شد؛ دریغ از اين‌که شما لیاقت این نگرانی رو ندارید! شما لیاقت کسایی مثل مامان من رو ندارید.
جیمس پوزخندی زد. برایش مهم نبود اگر حرف‌هایش بد بودند. او داشت از مادرش دفاع می‌کرد. تحمل آن رفتار کلارکسون با مادرش را نداشت. حرف‌های زیادی در ذهنش بودند که دلش می‌خواست بیان کند و حتی بی‌احترامی محسوب شدن حرف‌هایش نیز مهم نبود. کلارکسون حد و مرز احترام را چند لحظه پیش از بین برد، پس چرا جیمس نتواند؟
جیمس درحالی که هنوز پوزخند می‌زد، ادامه داد:
- و می‌دونید چیه؟ مشکل از مامان من نیست، اشتباه رو تو اون نبینید. مشکل از خودتونه که نمی‌تونید خشمتون رو کنترل کنید، چون ضعیفید!
شنیدن این حرف‌ها، بیش از هر چه خشم کلارکسون را بیشتر کردند. این‌که توسط جیمس ضعیف خطاب شود، به غرورش برخورده بود و این حرف‌های جیمس، به کل موجب شد کلارا را از یاد ببرد. توجهش به سمت حرف‌های جیمس جلب شد. اخم پررنگی روی ابروانش نشست و دستانش را مشت کرد. چشمان ریز شده‌اش را در نگاه خشمگین و بی‌باک جیمس دوخته بود. صورت سرخ شده‌اش میزان خشم و افزایش فشار خون کلارکسون را آشکار می‌کرد و او هم اکنون، درگیر این شده بود که جیمس به چه جرعتی او را ضعیف خطاب کرده بود؟
جیمس برگشت و مچ دست مادر‌ش را بین حصار انگشتانش فشرد. مارگاریت با بهت به پسرش و کلارکسون نگاه می‌کرد. نمی‌دانست چه بگوید و چه کاری انجام دهد. ترجیح می‌داد فقط تماشاچی باشد تا یک گوینده یا بازیکن. ذهنش گویا در خلأ سپری می‌کرد و ترجیح می‌داد در این خلأ بماند و سکوت کند. جیمس درحالی که آتش خشمش سراسر وجودش را می‌سوزاند و مانع منطقی فکر کردنش می‌شد، به کلارکسون نگاه کرد. گرچه کاری که قصد داشت اکنون انجام دهد، از هر جهت که بررسی می‌کرد، منطقی بود. منطقش به او می‌گفت مانع اين‌جا ماندن مادرش و تحمل حرف‌های کلارکسون شود، نه احساساتش!
صدای دفاعی و جدی‌اش نشان می‌داد چقدر از این ماجرا دلخور و خشمگین شده بود. عشقی که در لحن صدایش نسبت به مادرش داشت، بیان می‌کرد مانع ناراحت شدن مادرش خواهد شد.
- مامان من، کسی نیست که لیاقت اون حرف رو داشته باشه پادشاه کلارکسون.
این را گفت و به سمت مادرش چرخید.
- مامان، بیا بریم.
صدای قاطع و محکمش، موجب شد مارگاریت بفهمد هیچ شک و تردیدی بابت حرفش نداشت و از حرف و تصمیمش مطمئن بود، اما مارگاریت گیج شده بود. بروند؟ کجا بروند؟ منظورش چه بود؟
درحالی که با اضطراب و قلبی دلخور، جیمس را نگاه می‌کرد، پرسید:
- کجا بریم؟
جیمس لبخندی جهت آرام ساختن مارگاریت روی لب نشاند، لبخندی مملو از محبت و آرامش.
- خونه خودمون، سرزمین خودمون.
این را گفت و منتظر به مادرش نگاه کرد. مارگاریت خواهش و اشتیاق درون نگاه جیمس را می‌دید؛ می‌دید جیمس دلش نمی‌خواست این‌جا بماند؛ آن هم بعد از دعوای بین خودش و کلارکسون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #164
در دوراهی مانده بود و نمی‌دانست چه کند؛ تردید داشت. دلش بدجور شکسته بود و این ناراحتی‌اش به او اجازه‌ی درست فکر کردن و انتخاب کردن را نمی‌داد.
به جیمس حق می‌داد و از طرفی خودش هم نمی‌خواست این‌جا بماند. ندایی درون قلبش می‌گفت بهترین راه رفتن است؛ شاید مدتی دور شدن و تنها ماندن، مدتی جدا بودن، به نفع همه‌شان باشد. شاید عاقلانه‌ترین راه در این وضعیت، این بود که مدتی کلارکسون را به حال خودش رها کند. نمی‌خواست درحالی که از او دلخور بود، در قصر بماند و هر روز با او هم‌کلام شود و او را ببیند. نمی‌خواست بعد از آن حرف کلارکسون، وانمود کند همه چیز رو به راه است. این‌که این‌جا بماند و خیلی زود بی‌خیال همه چیز شود و جوری رفتار کند گویا هیچ اتفاقی نیفتاده بود، غرورش را زیر سؤال می‌برد.
کلارکسون با او جوری رفتار نکرده بود که او بتواند خیلی زود همه چیز را فراموش کند. لازم بود مدتی کلارکسون را تنها بگذارد تا هم او متوجه خطایش شود و هم این‌که مارگاریت خودش بتواند با ناراحتی و دلخوری‌اش کنار بیاید. نیاز داشت مدتی تنها و دور از کلارکسون باشد.
آب دهانش را قورت داد و به آرامی سرش را به سمت کلارکسونی که به او می‌نگریست، چرخاند. از نگاهش نمی‌توانست متوجه احساساتش شود؛ احساسات پیچیده‌ای درون نگاهش جولان می‌دادند و همین موضوع مارگاریت را سردرگم‌تر می‌کرد.
صدای آرام و ناراحتش در گوش‌های کلارکسون طنین انداخت.
- متأسفم!
این را گفت و به جیمس نگاه کرد. تکان دادن سرش به معنای تأیید حرف جیمس، عاملی شد که جیمس دو قدم جلو برود و مادرش را نیز وادارد به رفتن بکند.
اما هنوز کامل از نزد کلارکسون دور نشده بودند که صدای آرام کلارکسون توجه هردویشان را جلب کرده و موجب ایستادنشان شد.
_ جیمس!
جیمس از صدای آرام و بی‌حس کلارکسون، قادر به تشخیص لحن صدا و احساساتش نبود. همین موضوع او را کنجکاوتر می‌کرد که به حرفش توجه کند و ببیند کلارکسون، پس از این اتفاق هنوز چه برای گفتن داشت؟ آخر پس از آن حرفش، دیگر چه چیزی می‌توانست بگوید؟
مارگاریت نیز که کنجکاو شنیدن حرف کلارکسون بود، پس از نیم نگاهی به جیمس، سرش را به سمت کلارکسون چرخاند. نمی‌دانست قصد بیان چه حرفی را داشت و با این‌که قلب شکسته‌اش به او می‌گفت به کلارکسون توجهی نکند و برود، ولی با این حال دلش می‌خواست به حرفش گوش کند.
کلارکسون در انتظار سر برگرداندن جیمس، به او چشم دوخته بود. خشم فراوانی در قلبش نسبت به جیمس، در حال شکل گرفتن بود. جیمس فکر می‌کرد پس از زدن آن حرف‌ها به کلارکسون و جریحه‌دار کردن غرورش، می‌توانست دست مادرش را بگیرد و از نزدش بروند؟ نه، چنین چیزی امکان نداشت! حتی اگر از دست کلارا و اشلی خشمگین و بابت رفتن کلارا آشفته حال نیز باشد، باز توان تحمل ضعیف خطاب شدن را نداشت!
همین که جیمس سرش را به سمت کلارکسون چرخاند و در انتظار بیان حرفش به او نگاه کرد، با سیلی محکمی از سوی کلارکسون مواجه شد. سرش به چپ خم شد و ناخودآگاه دست مادرش را ول کرده و دستش را روی گونه‌اش گذاشت. به خاطر محکم بودن سیلی‌ای که کلارکسون به او زد، گونه‌اش می‌سوخت و شاید حتی سرخ شده بود! نمی‌دانست! تنها تعجب و خشم در وجودش شعله‌ور می‌شدند. چشمانش رنگ بهت به خود گرفته بود و او نمی‌توانست باور کند کلارکسون به او سیلی زده باشد؛ او هیچ رابطه‌ی خونی‌ای با جیمس نداشت؛ ولی پس از این سال‌هایی که به عنوان یک خانواده زندگی کردند، کلارکسون به حرمت آن سال‌ها، حق سیلی زدن به او را نداشت. کلارکسون اصلاً حق سیلی زدن به جیمس را نداشت؛ زیرا جیمس فقط پسر ناتنی او بود و بس! کلارکسون دیگر هیچ حقی جز این روی جیمس نداشت. جیمس نفس نفس زنان سرش را چرخاند و با چشمانی که به کاسه‌ی خون مانند بودند، به چهره‌ی خشمگین کلارکسون نگاه کرد. نگاه بی‌حس و مملو از خشم کلارکسون، بیش‌تر موجب تعجب جیمس می‌شد. هیچ حس پشیمانی‌ای بابت کارش نداشت!
با دیدن سیلی‌ای که کلارکسون به جیمس زد، چشمان مارگاریت گرد شدند و رنگ بهت به خود گرفتند. کلارکسون چطور می‌توانست چنین کاری با جیمس بکند؟ باشد؛ جیمس پسر خونی او نبود، اما باز هم او حق سیلی زدن به جیمس را نداشت.
قلبش بیش از پیش شکست و حتی درد خود را، ناراحتی و اندوه خود را از یاد برد. هم اکنون پسرش مهم‌تر بود و مارگاریت نمی‌توانست چشم بر چنین حادثه‌ای ببندد. نمی‌توانست سیلی خوردن پسرش بر ناحق را ببیند و ساکت بماند، یا گوشه‌ای بنشیند. مگر جیمس چه کار اشتباهی کرده بود، جز دفاع از او؟ چه گناهی جز مقابله با این رفتارهای کلارکسون داشت؟ نمی‌خواست پسرش نیز مانند خودش به ناحق قلبش بشکند.
نمی‌خواست بیش از این به کلارکسون حق زورگویی و بد رفتاری بدهد.
سریع مقابل کلارکسون ایستاد و به او چشم دوخت. یک دستش را مشت کرد و انگشت اشاره‌ی دست دیگرش را، تهدید‌ آمیز به سوی کلارکسون گرفت. صدایش خشمگین بود و عشقی که به پسرش داشت و تلاش او برای دفاع از پسرش، در صدایش آشکار بود.
- کلارکسون! حق نداری یه بار دیگه دست روی پسرم بلند کنی!
می‌شد از لحن صدایش به میزان خشم، دلخوری و ناامیدی‌اش پی برد. او ناامید شده بود؛ زیرا هیچ‌گاه انتظار چنین رفتاری را از سوی کلارکسون نداشت. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی به چنین جایی برسند و کلارکسون چنین برخوردی با آنان داشته باشد. متأسفانه کلارکسون تمام تصورات و انتظارات او را از بین برد.
کلارکسون چشم از جیمس گرفت و انگشتانش را دور مچ دست مارگاریت حلقه کرد. دست مارگاریت را چنان محکم گرفته بود که مارگاریت از این میزان فشاری که به دستش وارد می‌شد، اخمی روی ابروهایش نشست و چهره‌اش در هم فرو رفت. جای انگشتان کلارکسون درد می‌کرد و کلارکسون متوجه نبود این‌چنین محکم دستش را گرفته؟ یا متوجه بود و اهمیتی نمی‌داد؟ یعنی دیگر مارگاریت که یک زمانی عزیزترین شخص زندگی کلارکسون بود، حال از چشمش افتاده بود؟ این موضوع چطور می‌توانست قلبش را نشکند؟ سخت بود خراب شدن رابطه‌ی خود با کلارکسون را ببیند و خونسرد و آرام باقی بماند. او یک زمانی کلارکسون را خیلی دوست داشت و سخت بود ببیند مرد زندگی‌اش داشت این‌چنین با او رفتار می‌کرد. این رفتارهای کلارکسون قلبش را تکه تکه می‌کردند و بر روحش چنگ می‌زدند.
یعنی چطور می‌توانست باور کند عشق میان او و کلارکسون، رو به نابود شدن و از بین رفتن بود؟ آخر این رفتارهای کلارکسون هیچ بویی از عشق نبرده بودند.
فریاد خشمگین کلارکسون تیری زهرآگین شد که با بی‌رحمی در قلب مارگاریت فرو رفت.
- و تو هم حتی فکر نکن بتونی از این قصر خارج شی، این اجازه رو بهت نمیدم.
نفس در سینه‌ی مارگاریت حبس شد و لبخند تلخی روی لبانش نشست. چشم از کلارکسون گرفت و سرش را پایین انداخت. با ناامیدی به زمین چشم دوخته بود و لبخند تلخ روی لبانش که از جراحت قلبش نشأت می‌گرفت، برایش دردناک و غم انگیز بود. برایش دردناک بود این خشم کلارکسون را نسبت به خودش و پسرش ببیند، آن هم زمانی که هیچ اشتباهی مرتکب نشده بودند. چرا داشت این‌چنین از کاه کوه می‌ساخت؟ این داد و بیداد و قشقرقی که به راه انداخته بود، به خاطر چه بودند؟ چرا کلارکسون دیگر مانند قبل به او اهمیت نمی‌داد؟ اصلاً همه‌ی این دعوا به خاطر چه شروع شد؟ مگر مارگاریت چه اشتباهی جز نگران همسرش شدن کرد؟
پوزخند آرام و بی‌صدایی زد.
نه، او نباید بغض می‌کرد. نباید به خاطر کلارکسونی که سر هیچ با او چنین رفتار می‌کرد، بغض می‌کرد. نباید به خود اجازه‌ی اشک ریختن در مقابل این مردی را می‌داد که خیلی آسان، زندگی و عشق چند ساله‌شان را فراموش کرده بود؛ اما آخر قلبش درد گرفته بود. قلبش درد می‌کرد و صدای ناله‌هایش داشتند گوشش را کر می‌کردند. می‌توانست به قلب دردش توجه کرده و برای رهایی خود از این درد، اشک بریزد و به گوشه‌ای پناه ببرد؟ می‌توانست؟
نه، نمی‌شد! نمی‌شد در برابر مردی که به پسرش سیلی زده بود، اشک بریزد. او این‌چنین ضعیف نبود. پسرش مهم‌تر بود و نمی‌توانست حق پسرش را نادیده بگیرد.
ناگهان با یک حرکت، دستش را از حصار دست کلارکسون آزاد کرد و سرش را بالا برد. چشمان مغرور و خشمگینش را در نگاه کلارکسون دوخت. دیگر به این نگاه خشمگین کلارکسون و این رفتارهایش اهمیت نمی‌داد.
صدای بلندش، نغمه‌ی گوش کلارکسون شد.
- هیچ کس از تو اجازه نخواست.
این را گفت و خیلی سریع دست جیمس را گرفته و به سمت در رفتند. کلارکسون با خشم و غضبی که سراسر وجودش را تحت سلطه گرفته بودند، نفس نفس زنان و درحالی که سینه‌اش مدام جلو و عقب می‌شد، به مارگاریت و جیمس که از اتاق خارج شدند، نگاه کرد. نگاه کرد و نتوانست کاری بکند!
آن دو، آن روز قصر را ترک کردند و کلارکسون در قصر به آن بزرگی تنها ماند. دیگر هیچ کس نبود. نه دخترش؛ نه همسرش... .
هیچ کس!
قصر به آن بزرگی، در سکوت عجیبی فرو رفته بود. اتاق‌هایش، راهروهایش و سالن‌هایش؛ خالی مانده بودند. همه جا تاریک و غرق در سکوت بود. ندیمه‌ها، جرعت انجام کاری نداشتند و محافظان، تنها کارشان گشت زدن در اطراف شده بود.
در تمامی اتاق‌ها بسته شده بود و قصری که یک زمانی برای افرادش بهترین و آرامش بخش‌ترین مکان دنیا بود، حال به خانه‌ی ارواح مانند می‌ماند! پرده‌ها کشیده شده بودند، ندیمه‌ها جز آشپزخانه و اتاقشان به جای دیگری نمی‌رفتند. هیچ کس با هیچ کس حرف نمی‌زد و گویا سایه‌ی غم بر گوشه به گوشه‌ی قصر افکنده شده بود.
همه جا خالی بود.
همه رفته بودند و با وجود تمامی این اتفاقات، کلارکسون باز هم قصد کوتاه آمدن نداشت. قصد به گردن گرفتن اشتباهاتش و خاتمه دادن به این بازی، به این جنگ را نداشت. می‌خواست هر طور شده از این جنگ پیروز بیرون آید و مهم نبود برای پیروزی می‌بایست چه کار کند. دیگر هیچ کس برایش اهمیتی نداشت. گویا می‌خواست همه را فراموش کند؛ هم مارگاریت، هم جیمس و حتی کلارا را!
تمامی این اتفاقات او را به جنون رسانده بودند و او جز خشمی که داشت مانند گردباد او را به درون خود می‌کشید، دیگر متوجه چیز دیگری نبود. چشمانش چیز دیگری نمی‌دیدند؛ گویا جز خشمش و جز اشلی، چشم به روی هر چیز دیگری بسته بود. ذهنش داشت فقط حول محور اشلی و نقشه‌هایش می‌چرخید.
خود را درون اتاقش حبس کرده و فقط به اشلی و چگونه شکست دادنش می‌اندیشید. داشت برای خود سناریو می‌نوشت و می‌پنداشت هر آن امکان هجوم و حمله‌ی اشلی وجود دارد. می‌پنداشت هر آن ممکن بود حکومتش را از دست دهد. سلطنتش، در حال حاضر تنها چیز با ارزشش بود و او به قیمت جان تک تک عزیزانش حاضر بود از حکومتش دفاع کند و برایش بجنگد. او این پادشاهی را آسان به دست نیاورده بود که بخواهد آسان از دست بدهد.
هر روز و هر شب مقابل پنجره‌ی اتاقش می‌ایستاد و به چگونه کشتن اشلی فکر می‌کرد. سعی می‌کرد نقشه‌ها و حرکت‌های اشلی را حدس بزند. سعی می‌کرد بفهمد اشلی برای شکست دادنش از چه راه‌هایی می‌توانست استفاده کند.
همین‌طور داشت برای خودش می‌دوخت و می‌برید و هیچ کس هم جرعت خارج کردن او از این حالت پارانوئیدش را نداشت. کلارکسون مدام در ذهنش داشت به توطئه‌هایی که ممکن بود بر علیه‌اش شکل بگیرند، می‌اندیشید و هر روز بیشتر از قبل، بیشتر در این حالت پارانوئیدش فرو می‌رفت و هیچ چیز، قادر به درست کردن اوضاعش نبود. او، خود داشت خود را دیوانه می‌کرد.
داشت خود را تسلیم غرورش می‌کرد؛ غروری که به خاطر آن همه‌ی عزیزانش را از دست داد!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #165
نزدیک طلوع خورشید بود و آسمان رفته رفته روشن‌تر می‌شد. ماه داشت از مردم خداحافظی می‌کرد و جایش را به خورشید می‌داد.
صدای آواز پرندگانی که روی شاخه‌ی درختان اطراف نشسته بودند، حس زیبای تماشای طلوع آفتاب، لبخند را به لبانش هدیه می‌داد. درحالی که دست نوازش روی سر گرتیس می‌کشید، نگاهش را به دور دست‌ها، به آفتاب درحال طلوع دوخت.
دو هفته گذشته بود و در این دو هفته، بیش‌تر از نصف راه را طی کرده بود. دیگر چیزی به این‌که به آن جزیره برسد، نمانده بود. چیزی نمانده بود که نزد اشلی برود.
همه چیز داشت عالی پیش می‌رفت و تنها عاملی که میان او و اشلی قرار داشت، همین مسافتی بود که باید طی می‌شد. همین راه‌ها و سرزمین‌ها بودند که او را از اشلی‌اش دور نگه می‌داشتند، اما کلارا عهد بسته بود تمامی این مسافت‌ها را از بین ببرد. او به اشلی قول داده بود و قصد داشت تا پای جان، به این قولش پایبند بماند. تا همين‌جا هم به اندازه‌ی کافی عهد شکنی کرده و اشلی را چشم به راه گذاشته بود. بیش از این دیگر نه!
نمی‌خواست بگذارد جداییشان بیش از این طول بکشد.
هر طور شده باید او را پیدا می‌کرد و آن‌گاه که پیدا کرد، قصد داشت دیگر هیچ‌وقت تنهایش نگذارد. قصد داشت به این رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها خاتمه دهد و دلتنگی اشلی را که دوازده سال طول کشیده بود، یک بار برای همیشه از بین ببرد. قصد داشت نزدش برود و آن‌قدر او را محکم در آغوش بگیرد که هیچ چیز حتی سرنوشت نیز قادر به جدا کردنشان نباشد.
نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت گرتیس چرخاند. لبخند امیدواری روی لبش نشست. خوشحالی از نگاهش می‌بارید و او شاید درخشان‌ترین و خوشحال‌ترین لبخند تمام عمرش را اکنون روی لب داشت. خوشحالی و نشاطش از عمق وجودش نشأت می‌گرفتند و کلارا به خوبی این را حس می‌کرد. درحالی که موهای سر گرتیس را نوازش می‌کرد، گفت:
- راه زیادی نمونده. به زودی به مقصد می‌رسیم پسر، خسته نشو.
این را گفت و سوار گرتیس شد. دیگر نمی‌توانست برای رسیدن به اشلی صبر کند. حال که صبح شده و وقت حکم‌رانی آفتاب در آسمان فرا رسیده بود، پس وقتش بود که به راهشان ادامه دهند. وقتش بود سفرشان را تمام کنند. قصد داشت همین امشب به آن جزیره برسد. دیگر طاقت یک روز بیش‌تر صبر کردن را نداشت. مسافت زیادی نمانده بود و تنها باید سرزمین ماتینروک را پشت سر می‌گذاشتند تا به جزیره‌ی تابیتونوکا می‌رسیدند.
با صدای بلندی گفت:
- گرتیس، بریم.
قاطعیت درون صدایش، مصمم بودنش و اراده‌اش را به نمایش می‌گذاشت.
گرتیس به دستور از صاحبش، بال‌هایش را بار دیگر باز کرد و به سمت آسمان اوج گرفت. محکم و با قدرت بال زد و در آغوش آسمان فرو رفت. آن‌قدر به سمت بالا پرواز کرد، که کلارا دیگر قادر به مشاهده‌ی هیچ چیز روی زمین نشد.
همان‌طور که گرتیس به سمت بالاتر پرواز می‌کرد و از زمین دورتر می‌شد، کلارا دستانش را باز کرد و چشمانش را بست. به این فکر می‌کرد که در پایان راه، قرار بود به اشلی برسد و این فکر، خوشحالی را به سراسر وجودش هدیه می‌داد. فکر کردن به اشلی او را به وجد می‌آورد و کلارا، با فکر این‌که به زودی اشلی را خواهد دید، لبخندی روی لب نشاند و با تمام توانش نام اشلی را فریاد زد.
***
ماه کامل گوشه‌ای از آسمان سیاه شب، مانند پادشاهی قدرتمند خودنمایی می‌کرد و ستارگانش که مانند محافظانی دور خود چیده بود، داشتند به نحو احسن وظیفه‌شان را انجام می‌دادند. سکوت در جزیره‌ی تابیتونوکا گشت می‌زد و گویا می‌خواست از امنیت جزیره اطمینان حاصل کند. شب آرامی بود و هر کسی گوشه‌ای از قلعه‌ی سیاه، به انجام کاری پرداخته بود.
نگاهش قفل ماه بود و نمی‌توانست از آن چشم بردارد. در تمام عمرش به نظرش چیزی زیباتر از ماه وجود نداشت. هر شب، مدتی به تماشای زیبایی ماه می‌نشست و با خود خلوت می‌کرد. در خلوت خود، به افکارش نظم می‌داد و بار دیگر تمام عقاید و نقشه‌ها و درست و غلط زندگی‌اش را زیر سؤال می‌برد، تا از درستی آنان مطمئن شود.
گوشه‌ای از حیاط ایستاده و همان‌طور که نوشیدنی در دست داشت و ماه را می‌نگریست، متوجه محافظی شد که داشت نزدش می‌آمد. سرش را به سمت محافظ چرخاند و پس از نوشیدن جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش، گفت:
- راب، موضوعی هست؟
محافظی که راب نام داشت، نزد ادوارد ایستاد و در هنگام تعظیم گفت:
- سرورم، مهمون داریم.
ادوارد به سمت راب چرخید و نگاه سردرگمش را در چهره‌اش دوخت. مهمان داشتند؟ چه مهمانی؟ از شنیدن این حرف متعجب شده بود و نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. افراد کمی از این جزیره خبر داشتند و هیچ‌وقت تا به کنون مهمان ناخوانده‌ای برایشان پیش نیامده بود. پس حالا قضیه چه بود؟ ممکن بود خطرناک باشد؟
یک تای ابرویش را بالا داد و جدی و موشکافانه پرسید:
- چه مهمونی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #166
راب صاف ایستاد و نگاه جدی‌اش را در نگاه ادوارد دوخت. صدای جدی و لحن صادق و مطمئنش، هیچ جای شکی باقی نمی‌گذاشت و موجب می‌شد ادوارد از چیزی که راب می‌گفت، اطمینان کامل پیدا کند.
- پرنسس کلارا اومدن.
با شنیدن این نام، چشمانش از فرط تعجب گرد شدند و گویا سر جایش خشکش زد. نمی‌دانست چه بگوید. گوش‌هایش چیزی را که شنیده بودند، باور نمی‌کردند و ذهنش گویا خود را به هر دری می‌زد تا حرف راب را انکار کند؛ ولی مگر می‌شد؟ پرنسس کلارا این‌جا آمده بود؟ آمدن کلارا فقط یک احتمال قطعی داشت؛ آن هم این‌که تمام خاطراتش را به یاد آورده!
قلبش هیجان خاصی پیدا کرده بود.
انتظار شنیدن چنین خبری را نداشت. خیلی وقت بود که منتظر کلارا بودند. بیش‌تر از دو ماهشان را در انتظار آمدن کلارا و شنیدن چنین خبری گذراندند و حال، در لحظه‌ای غیر منتظره به چیزی که می‌خواست رسیده بود! آن هم در آستانه‌ی ناامیدی! پس از گذر این همه زمان، دیگر داشت قطع امید می‌کرد. در خیالش داشت همه‌ی نقشه‌هایش را پاک می‌کرد؛ زیرا از آمدن کلارا به این‌جا و شروع نقشه‌هایشان قطع امید کرده بود.
آمدن کلارا به اين‌جا همه چیز را تغییر می‌داد. اکنون می‌توانستند همه چیز را از سر بگیرند و یک مرحله به پایان این بازی نزدیک شوند. فکر این‌که بالأخره دست به اقدام بزنند، در دلش نمی‌گنجید. خاتمه دادن به این بازی از هر چیز دیگری برایش مهم‌تر بود.
چشم از راب گرفت و جام نوشیدنی‌اش را به دست او داد. با عجله درحالی که داشت از کنار راب رد می‌شد تا به آن سوی قلعه برود، دست‌پاچه و هیجان‌زده گفت:
- راب، به اشلی خبر بده.
این را گفت و با قدم‌هایی تند که فرق چندانی از دویدن نداشتند، رفت... .
***
در قلعه، تنها اتاقی بود همه از مقابلش رد می‌شدند، اما جرعت داخل شدن را نداشتند؛ حتی ادوارد نیز بیش‌تر از یک ماه بود که او را به حال خود رها کرده بود. سراغش را نمی‌گرفت و وارد اتاقش نمی‌شد. تنها از دور به در اتاق می‌نگریست و از دور، ابراز نگرانی می‌کرد. محافظان غذایش را مقابل در می‌گذاشتند و می‌رفتند. حتی بیش‌تر مواقع، غذا را دست نخورده از مقابل در برمی‌داشتند!
شمار روزها و گذر زمان از دستش خارج شده بود. نمی‌دانست چند روز و شب را تنهایی، بدون حرف زدن با کسی سپری کرده بود. نمی‌دانست آخرین باری که غذا خورده بود، کی بود! جسمش ضعیف شده بود و تنها چیزی که سر پا نگهش می‌داشت، قدرت فینیکس بود.
حتی نمی‌دانست آفتاب چه زمانی طلوع می‌کرد و چه زمانی غروب! از شمردن روزهایی که بدون پرنسسش سپری می‌شدند، خسته شده بود.
مدت زیادی بود که در آن اتاق بی‌پنجره، مانده و از آن خارج نشده بود. وسایل اتاق سوخته و خاکستر شده بودند. در جای جایِ دیوارهای اتاق، به خاطر سوختگی رد سیاهی دیده می‌شد.
گوشه‌ای از اتاق می‌نشست و وسایل باقی مانده‌ و نیمه سوخته‌ی اتاق را تبدیل به خاکستر می‌کرد. با شعله‌هایش بازی می‌کرد و گاهی چنان خشمگین می‌شد، که صدای فریادهایش و مشت‌های که به دیوار می‌کوبید، در سراسر قلعه به گوش می‌رسیدند و رعشه بر جان همه می‌افکندند. گاهی بوی سوختگی اطراف قلعه را در بر‌می‌گرفت و گاهی صدای فریادهای غم انگیزش، که دل شنونده را تکه تکه می‌کردند.
شاید وضع هر روزش این بود! گوشه‌ای در تاریکی و تنهایی نشستن، سر و کله زدن با خشمش، کنار آمدن با تنهایی‌اش و مرور خاطراتش با کلارا!
می‌دانست مدت زیادی از جدایی‌اش با کلارا گذشته بود و همین او را در گردابی از تنهایی و غم فرو می‌برد. این دلتنگی برایش زیادی بود و آن‌قدر در مقابله با آن شکست خورده بود، که حال دیگر نای مقاومت نداشت. خود را تسلیم دلتنگی و ناراحتی‌اش کرده بود. دیگر چیزی برایش اهمیت نداشت! مهم نبود اگر ضعیف شود؛ مهم نبود اگر هیچ تلاشی نکند. مهم نبود اگر روز و شبش را گوشه‌ای در آن اتاق سپری کند.
دیگر از این جدایی‌ها و نرسیدن ها و دلتنگی‌ها خسته شده بود.
دلش فقط تنهایی‌ای تا بی‌نهایت و مرور خاطرات کلارا در ذهنش می‌خواست. می‌خواست دلش را به آن خاطرات خوش کند، چرا که دیگر از دیدن کلارا ناامید شده بود. مدت زیادی گذشته بود و هنوز خبری از کلارا نبود.
نگرانی مانند موریانه‌ای به جانش افتاده و روحش را می‌بلعید.
هر لحظه لعنت می‌فرستاد بر سرنوشتی که این‌گونه آنان را به بازی گرفته و روی انگشتش می‌چرخاند. لعنت می‌فرستاد به سرنوشتی که گوشه‌ای نشسته و پادشاهی می‌کرد و برای سرگرم کردن خودش، مهره‌هایش را این‌چنین بی‌رحمانه بازی می‌داد.
وضعیت هر روزش این بود، تا که آن شب راب به در اتاقش رفت و پس از چند بار زدن در و مانند همیشه پاسخ نگرفتن، سرش را پایین انداخت و چهره‌ی غمگینی به خود گرفت. همه‌ی افراد قلعه به حال این پسرک افسوس می‌خوردند و آن‌قدر نگرانش بودند که فکر و ذکر همه او شده بود. در ابتدا کنار آمدن با وضعیت خیلی سخت بود! حال او در قلعه روی زبان‌ها می‌چرخید و همه در پی راهی برای کمک کردن به او گشتند؛ اما هیچ‌کس نتوانست کاری کند. گذر روزها این تلاش‌های بقیه برای کمک را کم‌تر، اما نگرانی و ناراحتی‌شان و صد البته حال خراب او را بیش‌تر کرد؛
اما آن شب، همه چیز تغییر کرد. کتاب سرنوشت آن شب وارد فصل جدیدی شد و وقتش رسیده بود ورق را عوض کنیم!
آن شب که راب خبر آمدن کلارا را به او داد، پس از دو ماه و نیم، در اتاقش باز شد!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #167
صدای پچ پچ در گوشی افراد، همه جا را در بر گرفته بود. صدای پرندگان پیرامون نیز دست کمی از آن پچ‌ پچ‌ها نداشت! گویا حتی پرندگان نیز داشتند مانند محافظان به خاطر آمدن کلارا اظهار تعجب می‌کردند. نور مشعل‌ها بر تاریکی غلبه می‌کرد و چشم همه روی کلارا قفل شده بود. کلارا درحالی که گرتیس را در دست گرفته و موهای سرش را نوازش می‌کرد، گوشه‌ای ایستاده بود و همه را از نظر می‌گذارند. محافظان زیادی دورش جمع شده بودند که عده‌ای در لباس نظامی و عده‌ای با لباس راحتی؛ اما گرم و ضخیم بودند. در جای جایِ جزیره، برفِ ساکن شده روی زمین به چشم می‌خورد و نشان می‌داد به تازگی برف باریده بود. بادهای سردی می‌وزیدند و بر گونه‌های کلارا سیلی زده و دنباله‌ی شنل آبی رنگش را به بازی می‌گرفتند.
با هر دم و بازدمی که می‌کشید، بخار گرم نفسش در هوا به رقص درمی‌آمد. این جزیره واقعاً سرد بود!
مقابل قلعه‌ی بزرگی ایستاده بودند که برج‌ها و بزرگی دیوارهایش چشم بیننده را از آنِ خود می‌کرد. پرچم‌های مرکین که در دو طرف قلعه آویزان شده بودند، موجب تعجب کلارا می‌شدند. نمی‌فهمید چرا آنان باید پرچم مرکین را استفاده کنند! این پرچم متعلق به حکومت مرکین بود و آنان چه حقی در استفاده از این پرچم‌ها داشتند؟ این قلعه‌ی بزرگ که زیبایی‌اش چشم‌گیر بود و پرچم مرکین را به دوش می‌کشید، چرا باید تحت فرمان ادوارد می‌بود؟ چرا رهبر شورشیان باید بر آن حکم‌رانی می‌کرد؟
چشم از برج‌های بلند و مجسمه‌های طوسی رنگ زینتی روی برج‌ها که به شکل اژدها بودند، گرفت و نگاهش به سمت ادوارد که روبه‌رویش میان آن جمعیت ایستاده بود، سُر خورد. لباس نظامی‌ای به تن داشت و صاف و مقتدرانه، درحالی که سینه‌اش را جلو و شانه‌هایش را بالا داده بود، نگاه محترم و استوارش را به کلارا دوخته بود. نگاهش کلارا را وادار می‌کرد مدتی را به چشمانش خیره شود و از آن نگاه شرافتمندانه و محترمش لذت ببرد. در نگاهش قدرت و عظمت دیده می‌شد و نجیب‌زادگی و شرافتی که داشت، موجب می‌شد ناخودآگاه حس احترام و افتخار به وجود کلارا دست پیدا کند. دو محافظ استوار و قوی کنارش ایستاده و حالت آماده باش داشتند. گویا هر آن آماده‌ی انجام دستوراتش بودند! باد می‌وزید و موهای طوسی رنگ بلند ادوارد را به رقص در می‌آورد. شور و شوق و در عین حال جدیت نگاه ادوارد را درک نمی‌کرد. به خاطر چه خوشحال شده بود؟! به خاطر برگشتن کلارا؟ اما آخر کلارا حتی ادوارد را تاکنون در زندگی‌اش ندیده بود! چرا باید ادوارد بابت دیدن او خشنود می‌شد؟
او رهبر شورشیان را تنها از خاطراتش به یاد داشت و می‌شناخت. او را در جنگ با پدرش دیده بود، در همان جنگی که منجر به مرگ مادرش شد! از تداعی این موضوع ناخودآگاه اخمی روی ابروان کلارا نشست. دستش را مشت کرد و خیره به رهبر شورشیان که نسبت به دوازده سال پیش پیرتر شده بود، نگاه کرد. گرچه او پیر نبود! شاید سنش به چهل می‌خورد؛ اما بیشتر نه!
نمی‌دانست اشلی در این جزیره، میان این همه شورشی چه می‌کرد. چرا باید در چنین مکانی می‌بود؟ نکند مشکلی داشت؟ یعنی امکان داشت ادوارد بلایی سرش آورده باشد؟ با این فکر نگرانی به قلبش رجوع کرد. دستش را از دور کمر گرتیس برداشت و گرتیس اطرافش به پرواز درآمد. پرنده‌اش بال‌هایش را گشوده و چون محافظی از صاحبش محافظت می‌کرد. در این میان، کلارا با نگرانی و ترس ادوارد را می‌نگریست. احتمال این‌که بلایی سر اشلی آمده باشد، زیاد بود. وگرنه کلارا دلیلی نمی‌دید که اشلی را وادار به آمدن به این جزیره بکند؛ جزیره‌ای که پناهگاه شورشیان بود! قلبش از فکر در خطر بودن اشلی، به تپش افتاد. لرزش دستانش باعث می‌شد نگرانی درونش افزایش یابد. نمی‌دانست چه بکند و از همین‌طور بلاتکلیف و بدون آگاهی ایستادن در اين‌جا راضی نبود، اما کاری هم نمی‌توانست بکند.
زبانی روی لب‌هایش کشید. اگر اشلی واقعاً در خطر می‌بود چه؟ ولی امکان نداشت در خطر باشد! مالیا گفت با آمدن به این جزیره می‌توانست اشلی را ببیند، این یعنی مشکل و خطری وجود نداشت. امکان نداشت مالیا برای به خطر انداختن او، آن را به این جزیره فرستاده باشد، مگر نه؟ به مالیا اعتماد داشت.
باید مقابل این نگرانی و ترسش می‌ایستاد و بدون اطلاع و آگاهی قضاوت نمی‌کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد این احساسات و افکار منفی را از قلب و ذهنش براند. احتمالاً یک توضیح منطقی برای بودن اشلی در پناهگاه شورشیان وجود داشت.
با شک و تردید نگاهی میان تمام شورشیان چرخاند.
درست بود که با پدرش مشکل داشت و پدرش را پادشاه به حق حساب نمی‌کرد، اما باز هم این موضوع دلیل بر این نبود که دشمنی و نفرتش به شورشیان را نادیده بگیرد. ادوارد و طرفدارانش بارها سعی کردند مرکین را نابود و آنان را بکشند! بارها سعی کردند همه چیز را از آنان بگیرند. مادرش برای شکست آنان جانش را باخت. دشمنی پدرش با شورشیان یک طرف ماجرا و پادشاه به حق نبودن پدرش طرف دیگر بود. نباید این دو را با هم قاطی می‌کرد. هرگز نباید به ادوارد اعتماد می‌کرد.
مطمئن بود اشلی دلیل خوبی برای نزد او بودن داشت! به ادوارد نه، اما به اشلی که اعتماد داشت.
با فکر اشلی باز قلبش به وجد آمد.
لبخند کم‌رنگی روی لبش نشاند و آن‌چنان قلبش به تپش افتاد که این میزان هیجان حتی خودش را نیز متعجب و شوکه کرد! هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد یک روزی چنین حسی داشته باشد. این‌که یک روز عشق و شیرینی وصال به معشوقش را بچشد، در ذهنش نمی‌گنجید؛ اما زندگی همیشه پر از اتفاقات غیر منتظره بود، مگر نه؟ هیچ‌وقت نباید هیچ وقت گفت! زیرا همه از بازی‌ای که سرنوشت پشت پرده برایمان طرح کرده، بی‌خبریم. یعنی چه کسی می‌توانست تصور کند روزی سرنوشت آن دختر بچه‌ی گریان با پسر بچه‌ای که وارد اتاقش شد، این‌چنین شود؟ چه کسی می‌دانست سرانجام روزی می‌رسد که کلارا نزد اشلی می‌آید؟ هیچ کس رخ دادن این اتفاقات را پیش‌بینی نکرده بود. هیچ‌کس این عشق کلارا به اشلی را پیش‌بینی نکرده بود.
این عشقی که روز به روز در قلب کلارا رشد می‌کرد و تار و پود وجودش را در بر می‌گرفت، چیزی بود که انتظارش را نداشت. عشقی که کلارا دو ماه جدایی و دلتنگی و غمش را، با امید و متوسل شدن به آن تحمل کرد و حال وقتش رسیده بود که این جدایی خاتمه یابد. زمانش رسیده بود که سر انجام عاشقی که دوازده سالش را در انتظار گذراند، نزد معشوقش برگردد و جوری او را در آغوش بگیرد که حتی خدا نیز دلش به رحم آید و آنان را جدا نکند. آن شب، عاشقی که برای رسیدن به معشوقش همه چیز را ترک کرد، باید جوری به آغوش او پناه می‌برد که حتی سرنوشت نیز در برابر عشقشان سر خم می‌کرد.
دیگر قصه‌ی آن دو داشت به پایان می‌رسید! جدایی آنان داشت تمام می‌شد.
کلارا درحالی که نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و با چشم در جست و جوی اشلی بود، آرام آرام به سمت قلبش دست برد. کاش می‌توانست لب به سخن بگشاید و به قلبش بگوید؛ کمی آرام‌تر بتپ! این‌قدر هیجان زده نشو! نگران نباش، این‌جا دیگر نقطه‌ی پایان بود!
و کاش قلبش گوش شنوایی داشت که از حرف‌هایش تبعیت کند.
کاش این دلشوره‌اش پایان می‌یافت. دست خودش نبود! تاکنون خبری از اشلی نشده بود و کلارا می‌ترسید که نکند اتفاق بدی بیفتد. نکند چیزی اشتباه از آب دربیاید. طاقت یک اتفاق بد دیگر را که مانع رسیدن او به اشلی ‌شود، نداشت. این قلب بی‌قرار و نگران و هیجان‌زده‌اش، شرط بسته بود که فقط با دیدن اشلی آرام بگیرد. دلش می‌خواست چشمه‌ی سیراب نگاهش را با چشمان اشلی سیر کند. دلش می‌خواست تنهایی دستانش را با دستان اشلی از بین ببرد. گوش‌هایش تمنای شنیدن ملودی دلنواز صدای اشلی را می‌کردند و دلش می‌خواست خود را در عطر وجودش غرق کند. می‌خواست پادشاهی قلبش را از دلتنگی گرفته و به عشق واگذار کند.
اما کجا بود آن‌که می‌توانست این لطف‌ها را در حق کلارا بکند؟ چرا چشمانش هنوز او را ندیده بودند؟ چرا هنوز نیامده بود؟
همان لحظه که کلارا در این افکار به سر می‌برد، در میان آن جمعیت چشم انتظار، در میان آن پچ پچ‌ها، دلنوازترین سمفونی دنیا در گوشش پیچید و لبخندی که روی لبانش نقش بست، درخششی که در چشمانش هویدا گشت، خوشحالی‌ای که وجودش را در برگرفت و بغضی که در خانه‌ی گلویش را زد، هیچ‌گونه قابل توصیف نبودند.
- کلارا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #168
صدای آرام و ناباورش در گوش‌هایش طنین می‌انداختند و او چقدر از شنیدن این صدا خرسند بود. صدای خودش بود، این همان صدایی بود که کلارا مدت‌ها تمنای شنیدنش را می‌کرد. همان صدایی بود که دلش می‌خواست تا آخر عمرش بشنود و به عشق صدایش روزهایش را سپری کند. خودش بود!
لحن دلتنگ صدایش که نشان می‌داد چقدر این دو ماه برایش سخت گذشته، بغضش را شکست و اولین قطره اشک را از چشمانش سرازیر کرد. قطره اشکی که نمی‌دانست از روی چه حسی نشأت می‌گرفت! شادی؟ دلتنگی پایان یافته؟ عشق؟ شاید همه‌شان! احساساتش به هم ریخته بودند و با شتاب خود را به دیواره ی قلبش می‌کوبیدند. هر کدام سعی در سر باز کردن داشتند و آن‌چنان به فکر برتر نشان دادن خود بودند، که این‌گونه در هم آمیخته بودند. شاید به خاطر همین قلبش مانند دیوانه‌ها می‌تپید و سعی در نجات خود از دست احساساتش داشت. شاید به خاطر همین دستانش می‌لرزیدند و تنها راه چاره را در اشک ریختن می‌دید.
کلارا از شنیدن صدای ناباورش که نمایان می‌کرد از دیدن کلارا مقابل چشمانش تعجب کرده و باورش برایش سخت بود، از شنیدن لحن پر عشق، دلتنگ و غمگین صدایش که نشان می‌داد چقدر دلش بودن نزد کلارا را می‌خواست، رعشه‌ای حاکم وجودش شد.
صدایش آرام‌بخشی خاصی داشت که برای هوش از سر کلارا پراندن و غرق خود کردنش کافی بود! صدایش برای کلارا لذتی داشت که دلش می‌خواست تا ابد به این صدا گوش دهد. کاش می‌شد تمامی دنیا را وادار به سکوت بکند، تا فقط صدای اشلی ملودی گوش‌هایش شوند.
با دلشوره و هیجان عجیبی، زبانش را روی لبانش کشید و درحالی که دستان ظریف و زیبایش را به سمت اشک‌هایش می‌برد تا آنان را از روی گونه‌هایش پاک بکند، درحالی که قلبش روی دور هزار می‌زد و مانند حیوانی وحشی سینه‌اش را می‌درید، آرام آرام به سمت صدا چرخید.
***
با عجله و هراسان آن جمعیت مزاحم را که دور هم جمع شده بودند، کنار می‌زد. چنان دویده بود که دهانش مزه‌ی گس خون را گرفته‌ بود و چقدر آزاردهنده بود این مزه‌! قلبش با تمام توانش خود را به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید و شک داشت صدای تپش های پی در پی و با شدت قلبش به گوش دیگران نرسیده باشد! شک داشت دیگران متوجه این اضطراب او نشده باشند.
هیچ کدام از اعمالش دست خودش نبودند. راب پس از دو ماه درِ اتاقش، با بهتر بگوید درِ زندانش را که خود را در آن حبس کرده بود، زد و به او خبر آمدن کلارا را داد. چگونه چنین خبری را هضم کند؟! نمی‌توانست. این موضوع برایش به دور از درک و هضم بود. آمدن کلارا برایش یک رویا شده بود و هم اکنون او نمی‌توانست تشخیص دهد در رویایی شیرین به سر می‌برد، یا در واقعیت؟! اگر رویا بود، آرزو می‌کرد هیچ‌گاه از این رویا خارج نشود و اگر واقعیت بود، آن‌گاه آرزو می‌کرد هیچ چیز این واقعیت را تغییر ندهد! آرزو می‌کرد این آخرین وصال او به کلارا باشد و دیگر هیچ‌گاه از او جدا نشود! کاش این بازی، آخرین بازی بی‌رحمانه ی سرنوشت برای آنان باشد.
دستانش می‌لرزیدند و نمی‌دانست موقع دیدن کلارا، قلبش توان تحمل آن میزان هیجان و عشق را خواهد داشت یا نه. نمی‌دانست با دیدن کلارا این حجم از دلتنگی‌اش رفع خواهد شد یا نه. شاید اگر هزاران روز زندگی‌اش را نزد کلارا و با نگاه به چشمانش بگذراند، آن‌گاه بتواند این دلتنگی را از بین ببرد. شاید آن‌گاه بتواند این حفره‌ی دردناکی را که جای خالی کلارا ایجاد کرده بود، با حضور پر عشقش پر کند.
دیگر بیش از این توان صبر کردن را نداشت. چشمانش از او طلب دیدن کلارا را می‌کردند و خود او چقدر تشنه‌ی دیدن معشوقش بود!
با تنی لرزان، خود را از انبوه آن جمعیت خلاص کرد و جلوتر از همه ایستاد. از آن میزان تلاطم، نامنظم و تند تند نفس می‌کشید و سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شد. بخار هوایی که با هر بازدم از دهانش خارج می‌شد و در هوا می‌رقصید، توجهش را جلب می‌کرد، اما او مایل بود تمام توجهش را روی کلارا و دیدنش بگذارد. دستانش را که از شدت هیجان می‌لرزیدند، مشت کرد و چشم در اطراف چرخاند.
هنوز باور نمی‌کرد تا این‌جا آمدنش حقیقت باشد. هنوز این جمعیتی که این‌جا جمع شده بودند، برایش جای سوال داشت. برایش مانند یک رویا می‌ماند و شاید آن‌گاه که پرنسسش را در آغوش بگیرد، این رویاها به حقیقت بپیوندد. شاید آن‌گاه بتواند از واقعی بودن این ماجرا و واقعاً آمدن کلارا اطمینان حاصل کند. تا قبل از دیدن کلارا، نمی‌توانست این ماجرا را باور کند و هنوز نمی‌دانست با دیدن کلارا باید چه واکنشی نشان دهد.
او مدت زیادی را در انتظار کلارا به سر برده بود و حال، به پایان رسیدن این انتظار برایش مانند رویایی محال می‌ماند. چطور باید با این رویای محال روبه‌رو شود و بر محال بودنش غلبه کند؟ چطور باید این رویای محال را درک و هضم کند؟! چطور؟
زبانی روی لب‌هایش کشید و آن‌گاه که نامش را بر زبان آورد، دختری مو بلوند که گوشه‌ای پشت بر او ایستاده بود، به سمتش چرخید.
و همان لحظه که چشمانشان در هم تلقی پیدا کرد، دنیایشان دگرگون و قلب‌هایشان مملو از عشق شد! آن‌گاه رویایشان به حقیقت پیوست و زندگی برایشان معنای دیگری پیدا کرد! گویا در همان لحظه، در عمق چشمان يک‌ديگر تولدی دوباره داشتند. گویا در قلب‌هایشان عشقی جدید جوانه زده باشد. گویا یک بار دیگر عاشق هم شده باشند!
لبخند خوشحال و عمیقی لبان کلارا را زینت داد و قلب بی‌قرارش نزد او رفتن را طلب کرد. درخشش عجیبی در نگاه اشلی پديدار شد و دستانش چنان در آغوش کشیدن آن دخترک زیبا را خواستند که اشلی با تمام قدرتش، باز در برابر این خواسته ضعیف و ناتوان بود.
هر دو چنان محو نگاه یک‌دیگر شده بودند که گویا عالم و آدمی وجود نداشت و تمامی دنیا در نگاهشان خلاصه می‌شد. گویا همه به احترام عشق آنان سکوت کرده و منتظر مانده بودند.
اشلی با خوشحالی عجیبی که سراسر وجودش را در بر گرفته بود، به زیباترین چشم انداز زندگی‌اش نگاه می‌کرد و نمی‌توانست از او چشم بردارد. نمی‌توانست توجهش را به چیز دیگری بدهد. گویا در یک خلاء تاریک به سر می‌برد و در آن خلاء، فقط قادر به دیدن کلارا بود! جز کلارا، همه چیز برایش تاریک و غیرقابل مشاهده شده بودند.
هنوز در باور واقعی بودن آن نگاهش، آن لبخندش و وجودش سختی می‌کشید. می‌ترسید به سمتش گام بردارد و دستانش را دورش حلقه سازد. در خیالاتش کلارا مانند یک توهم می‌ماند که اگر سعی در لمسش بکند، از بین خواهد رفت و مانند تصویری زیبا در میان خاطراتش گم خواهد شد. می‌ترسید اگر سعی در گرفتن دستانش بکند، کلارا مانند پری لطیف و زیبا از میان دستانش سُر بخورد و به وزش باد سپرده شود.
می‌ترسید به سمتش گام بردارد.
تپش قلبش امانش را بریده بود و این میزان هیجان، چنان برایش غیرقابل تحمل بود که گویا داشت زیر بار این احساسات و افکار خفه می‌شد. گویا این هیجان داشت نفسش را می‌برید؛ اما نه! او نمی‌خواست قبل از یک بار در آغوش کشیدن کلارا بمیرد. نمی‌خواست قبل از شنیدن صدایش جانش را ببازد.
همان‌طور که در چشمان اقیانوس مانند کلارا خیره شده بود، یک قدم به جلو رفت و آرزو کرد همه‌ی این‌ها حقیقت باشند و تشکیل یافته از توهمات ذهنش نباشند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #169
کلارا همان لحظه که به سمت صدا چرخید و چشمانش در نگاه شب رنگ معشوقش گره خورد، احساس کرد نفسش بند آمد. نفس در سینه‌اش حبس شد و دستانش به سردی یخ شدند، از درون، شعله‌های گرم آتش عشقش وجودش را زیر سلطه گرفته بودند و دیگر از رعشه‌ای که بر جانش تسلط یافت هم نگوید که این میزان احساسات قابل توصیف نبودند.
سر جایش خشکش زده بود و نمی‌دانست چه بگوید یا چه واکنشی نشان دهد! غرق آن سیاهی چشمانش شده بود که مدت زیادی را در حسرت دیدنشان به سر برد. غرق آن چهره‌ی زیبایی شد که دیدنش برایش آرزو شده بود!
قلبش از شدت هیجان، خود را به هر سو می‌کوبید و کلارا چنان محو عشق درون نگاه اشلی شده بود، که چشمش قادر به مشاهده‌ی چیزی دیگری نبود. حاضر بود باقی عمرش را با نگاه به آن چشم‌ها بگذارند و هزاران بار در نگاهش بمیرد، اما حتی یک لحظه هم چشمانش از او گرفته نشوند.
نمی‌خواست این رسیدن، جدایی دیگری داشته باشد. می‌خواست این‌جا آخرین نقطه باشد و دیگر هيچ‌وقت از اشلی جدا نماند. دیگر تحمل یک دلتنگی و دوری را نداشت. نفس او به نفس اشلی گره خورده بود و نمی‌خواست کسی این گره را باز کند.
او با اشلی جان دوباره می‌گرفت و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی حاضر به از دست دادن او شود! دیگر نه!
دستان لرزانش را مشت کرد و یک قدم به جلو برداشت. تمام وجودش به آغوش اشلی پناه بردن را تمنا می‌کرد و دیگر بس بود این همه انتظار و صبر کردن! بس بود مقابله با این عطشی که او را برای گرفتن دستان اشلی وسوسه می‌کرد.
آرام آرام به سمت عشق زندگی‌اش قدم برداشت و آرزو کرد دیگر هيچ‌وقت جدا از هم نمانند.
و آن‌گاه که بازوهای اشلی دور کمر کلارا حلقه شد و کلارا به آغوش اشلی پناه برد، عشقشان طلوعی دیگر کرد و گرمی این طلوع، قلب همه را در آن شب سرد، گرم کرد! گرمی عشقشان، حتی بر سرمای آن شب زمستان نیز غلبه کرد. قصه‌ی عاشقانه‌ی آنان آغازی بی‌ پایان کرد و طلوعی بی غروب! خوشحالی‌ای که از درونشان سر چشمه می‌گرفت، هیچ جوره از بین نمی‌رفت و آرامشی که قلب بی‌قرارشان را آرام کرد، چنان دلنشین بود که تمام تار و پود وجودشان در آن آرامش غرق شد!
اشلی دستانش را محکم دور کمر کلارا حلقه کرد و لبخندی روی لبش نشست. واقعاً حقیقت داشت و در رویا به سر نمی‌برد. فهمیدن این موضوع بیش از پیش خوشحالش کرده بود؛ چنان چه آرزو می‌کرد کاش می‌توانست دنیا را در خوشحالی‌اش غرق کند و همه را از این خوشحالی آگاه سازد. دلش می‌خواست فریاد بزند و گوش آسمان را با خوشحالی‌اش کر کند.
موهای کلارا را عمیق بو کشید و دستش را جهت نوازش موهایش، بلند کرد. انگشتانش عجیب هوای چرخ خوردن میان موهایش را کرده بودند.
قلبش چنان می‌تپید که گویا قصد ترک سینه‌اش را داشت! گویا سر جنگ گرفته بود که این‌گونه در تلاطم بود!
دستش را روی موهای لطیف و نرمش گذاشت و آنان را نوازش کرد. ذره به ذره‌ی وجودش از این لحظه خرسند و بابتش خوشحال بودند. دلش می‌خواست زمان را در همین لحظه متوقف کند و تا ابد این‌گونه کلارا را در آغوشش داشته باشد. نمی‌خواست زمان بگذرد. نمی‌خواست حتی لحظه‌ای از کلارا دور بماند. این آرامش کنونی، کل دنیایش بود و بدون آن، دنیایی نداشت! بدون آن زندگی‌ای نداشت!
نمی‌خواست بار دیگر دنیایش را از دست دهد.
نمی‌توانست حتی اندکی از این میزان خوشحالی وجودش بکاهد. این میزان هيجان برایش غیرقابل تحمل بود، اما اکنون حتی اگر بمیرد هم، از در آغوش کلارا مردن رضایت خواهد داشت.
سرانجام اشلی کلارا را از آغوشش جدا کرد و درحالی که دستانش را دور صورت کلارا قاب می‌کرد، با نگاهش اجزای چهره‌ی او را کاوید. گویا می‌خواست تصویر چهره‌اش را به خاطر بسپارد. چنان او را نگاه می‌کرد که هر کسی می‌دید، می‌پنداشت اشلی داشت به الماسی با ارزش نگاه می‌کرد؛ اما خب کلارا برای اشلی حتی از الماس و یاقوت و هزاران چیز دیگر نیز با ارزش‌تر بود. ارزش و زیبایی‌ای که کلارا در نگاه اشلی داشت، برای هیچ موجودی قابل درک و حدس نبود؛ مگر این‌که اشلی باشند و با نگاه او، به پرنسس کلارا نگاه کنند.
صدای لرزانش، ناباوری و هیجان وجودش را لو می‌داد. کلارا به خوبی لرزش دستان اشلی روی صورتش را حس می‌کرد و می‌توانست از لحن صدایش به خوشحالی او پی ببرد.
- کلارا، تو... تو... واقعاً اومدی؟ واقعاً این‌جا کنارمی؟
کلارا خنده‌ای بغض دار کرد. بغض بر گلویش چنگ زده بود و کلارا حتی تلاشی برای از بین بردن آن نمی‌کرد. قلبش مملو از احساسات پیچیده؛ اما دلنشینی بود.
صدای خوشحال و بغض‌دارش، صدای پر عشقش، هوش از سر اشلی پراند.
- قول داده بودم که بیام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #170
آری؛ او قول داده بود و خوشحال بود که توانسته بود بر این قولش پایبند بماند. خوشحال بود که توانسته بود این جدایی را خاتمه ببخشد.
کلارا با زدن این حرف، اشلی را به آخرین دیدارشان در دهکده ماور درما و در آن چادر برد. آری؛ کلارا قول داده بود و برخلاف قول دوازده سال پيش اشلی به کلارا، او توانسته بود قولش را عملی سازد. اشلی لبخندی زد. کلارا توانسته بود برگردد و از این برگشتنش خیلی ممنون بود.
اشلی لبخندی زد و یک قدم به جلو برداشت. با انگشت شستش گونه‌ی کلارا را نوازش کرد و قلب کلارا به تپش افتاد از این نوازش‌های زیبایی که پوستش را سیراب می‌کردند. آن‌قدر از این لمس دست و نوازش‌های اشلی خرسند بود که تک تک ذرات وجودش بی‌پایان شدن این نوازش‌ها را طلب می‌کردند. تک تک ذرات وجودش حس نیاز به اشلی را فریاد می‌زدند.
اشلی، سرش را به سمت کلارا خم کرد و درحالی که از شدت هیجان، تنش به لرزه افتاده بود، زبانی روی لبانش کشید و نگاهش را در چشمان کلارا قفل کرد. این حسی که نگاه کلارا در قلبش می‌کاشت، چه‌قدر می‌توانست دلنشین و زیبا باشد که اشلی را غرق نگاهش می‌کرد؟ نگاهش چنان زیبایی داشت که شهر دلش، مملو از عطر نگاهش می‌شد و اشلی چه‌قدر از این امر خشنود بود!
اشلی چشم از چشمان کلارا گرفت و با اندکی خم کردن سرش به سمت او، ب×و×س×ه‌ای بر پیشانی‌اش کاشت و سپس سرش را عقب کشید. ب×و×س×ه‌ای آغشته به عشق که در آن شب سرد، وجود کلارا را شعله‌ور کرد و کلارا چنان بدنش داغ کرده بود، که گویا میان شعله‌های آتش می‌رقصید. آخر یک ب×و×س×ه‌ی ساده چه‌قدر می‌توانست دلنشین باشد؟
صدای خوشحال و حاوی آرامش اشلی که هوش از سر کلارا می‌پراند و او را غرق آرامش می‌کرد، ملودی گوش‌هایش شد.
- دیگه هيچ‌وقت اجازه نمیدم از پیشم بری.
کلارا سرش را بلند کرد و نگاه خوشحال و عاشقش را در چشمان اشلی دوخت. شنیدن این جمله را می‌خواست. می‌خواست مطمئن شود دیگر هيچ‌گاه جدا نخواهند شد. هیچ جوره راضی به دور ماندن از او نبود و دلش می‌خواست این لحظه، این تماشای چشمانش، شنیدن صدایش و دیدن لبخندش، همیشگی باشد. می‌خواست تا ابد کنارش بماند و لحظه به لحظه بودن با او را در خاطرش بسپارد. می‌خواست تا آخرین لحظه‌ی زندگی‌اش به چشمانش نگاه کند و به صدای نفس‌هایش گوش سپارد. می‌خواست این لحظه همیشگی باشد.
صدای خوشحال ادوارد، که نشان می‌داد بابت اين‌جا بودن کلارا و به خاطر اشلی خوشحال شده بود، و لحن جدی‌ای که چاشنی صدایش بود، توجهشان را جلب کرد.
- اشلی.
هر دو سرشان را به سمت ادوارد چرخاندند که داشت به سمتشان می‌رفت. کلارا سریع دست اشلی را محکم در دست گرفت. گویا قصد داشت با این کار، اشلی را نزد خود نگه دارد. از ادوارد و این‌که بلایی سر آنان بیاورد، می‌ترسید. می‌خواست از طریق گرفتن دست اشلی، بتواند کنار او بماند.
اشلی با فشار آرامی که به دستش وارد شد، سرش را چرخاند و به دست خودش که در دست کلارا بود، چشم دوخت. می‌توانست اضطراب کلارا را از روی سرد بودن دستانش حدس بزند. این نگرانی و اضطرابش طبیعی بودند. کلارا بی‌خبر از همه چیز برای پیدا کردن اشلی به این جزیره آمده بود، اما با شورشیان مواجه شده بود، شورشیانی که کل عمرش آنان را با نام دشمن می‌شناخت. او هیچ چیز در مورد ادوارد نمی‌دانست و طبیعی بود بترسد!
اخم کوچکی روی ابروان اشلی نشست.
حال که کلارا اين‌جا بود، اشلی و ادوارد باید حقایق باقی مانده و پنهان شده پشت پرده را به او نشان می‌دادند. او باید همه چیز را درباره‌ی ادوارد و علت اين‌جا بودن اشلی را می‌فهمید. باید می‌فهمید چرا اشلی با شورشیان دست به یکی کرده.
همان‌گونه که ادوارد داشت به آنان نزدیک‌تر می‌شد، کلارا اندکی به سمت اشلی خم شد و آهسته دم گوشش زمزمه کرد:
- اشلی، این‌جا پناهگاه شورشیان نیست؟ تو چرا باید این‌جا باشی؟
صدای نگران و سردرگم کلارا گویای همه‌ی افکار و احساساتش بود. اشلی از لحن صدایش به میزان سردرگمی و سؤالات بی‌پاسخی که درون ذهنش شکل گرفته بودند، پی برد و فهمید کلارا به خاطر این‌جا بودن احساس ناامنی و نگرانی می‌کرد. کلارا دلشوره‌ای داشت که در مورد خطرناک بودن اوضاع به او هشدار می‌داد. مدام در ذهنش، ندایی نامعلوم به او گوشزد می‌کرد که نباید به رهبر شورشیان اعتماد کند و گاردش را پایین بگیرد. مدام به خود تداعی می‌کرد آنان دشمن سطلنت و حکومت بودند. حتی اگر آن سلطنت و حکومت برای آنان نباشد هم، باز نمی‌توانست با شورشیان صلح کند و با آنان کنار بیاید.
او احساس خطر می‌کرد، درحالی که هیچ خطری آنان را تهدید نمی‌کرد و کلارا نیز به زودی این را خواهد فهمید.
اشلی لبخندی به روی کلارا زد و سعی کرد از لبخندش، نگاهش و لحن صدایش به او آرامش خاطر بدهد. سعی کرد از صداقت و اعتماد صدایش، کلارا را مطمئن سازد که نیازی به نگرانی نبود.
- نگران نباش، بعداً همه چیز رو بهت توضیح میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین