ماریا به همراه کلارا از اتاق خارج شدند. پس از خروج آنان، کلارکسون به سمت جلو خم شد و آرنج دستانش را روی میز گذاشت. دستهایش را در هم قفل کرد و زیر چانهاش قرار داد. فکری به ذهنش خطور کرده بود. نگاه او روی میز و نگاه مشاوران روی او ثابت مانده بود. سکوت نگران کنندهای بر محیط نشست و مشاوران، با نگرانی و در انتظار حرفی یا اتفاقی، نگاهشان را میان هم رد و بدل میکردند.
کلارکسون همچنان در افکارش دست و پنجه میزد. نفس عمیقی کشید و کف دستانش را روی میز گذاشت. تصمیم گرفته بود فکرش را عملی سازد. همهی جوانب تصمیمش را از نظر گذرانده و آن را سبک سنگین کرده بود. از عواقب بدی که تصمیمش ممکن بود به جا بگذارد، چشم پوشی میکرد؛ زیرا عواقب خوب کارش جلوی دیدش را میگرفتند. نگاهش را میان مشاورانش چرخاند. اخم روی ابروانش خودنمایی میکرد و نگاه جدیاش، نشان میداد که قضیه چقدر مهم بود.
- آقایون، در مورد گیاه آکالونیا چیزی میدونید؟
مشاور جدیدش؛ لرد فرانسیس، يک تای ابرویش را بالا داد و نگاهی به پادشاهش انداخت. رگههایی از تردید در لحن صدایش وجود داشت و نشان میداد چندان از حرفش مطمئن نبود.
- گیاهی که باعث از دست دادن حافظه میشه؟
کلارکسون لبخند رضایتمندی روی لبش نشاند و بشکنی زد.
- دقیقاً!
لبخند از روی لبش ماسید و چهرهاش جدیتر از قبل شد. نگاهش را دوباره میان مشاورانش چرخاند.
- این گیاهها توی سرزمین روناروک رشد میکنن. چندتا برگ ازش، کافیه تا یک فرد کل خاطرات زندگیش رو فراموش کنه. ازتون میخوام برید به روناروک و چندتا برگ از گیاه آکالونیا رو برام بیارید.
مشاورها نگاهی به یکدیگر انداختند. نمیدانستند پادشاه آن گیاه را به چه علت میخواست، اما خود کلارکسون خیلی خوب میدانست از آن گیاه چه استفادهای بکند. ماریا راست میگفت؛ از وقتی اشلی رفته کلارا خیلی بیقرار شده بود. گاهاً گریه میکرد و زود زود در مورد اشلی از او میپرسید. نمیتوانست بگذارد این وضعیت همینطور ادامه پیدا کند. نمیخواست ذهن کلارا مدت طولانیای را درگیر فکر کردن به اشلی باشد. نمیخواست دختر کوچکش چشم انتظار کسی باشد که قرار نبود برگردد. حتی اگر برگردد هم، میمرد!
تنها راه از بین بردن این بیقراریهای کلارا، این بود که اشلی را از یاد ببرد. تنها راه این بود که آن پسر را از ذهن دخترش خارج کند. برای اینکه کلارا دست از این بیقراری هایش بردارد و بتواند در شرایط عادیای، زندگی کند و بزرگ شود، هر کاری انجام میدهد. خاطرات کلارا باید از بین بروند تا جا برای خاطرات جدید باز شود.
پس از آن روز، لرد مینوس به همراه چند نفر از محافظان، به سمت سرزمین روناروک رفت. سفرشان سه و نیم روز طول کشید. پس از سه و نیم روز، لرد مینوس درحالی که گیاه آکالونیا را در کیسهای پارچهای قرار داده بود، نزد کلارکسون رفت و با دادن کیسه به دست پادشاهش، مأموریتش را به اتمام رساند. کلارکسون خوشحال بود بابت اینکه میتوانست یک زندگی بدون اشلی به دخترش هدیه بدهد. میتوانست اشلی را از زندگیشان بیرون کند، طوری که حتی یادش هم باقی نماند. او دست از به دنبال اشلی گشتن برنخواهد داشت؛ اما یاد و اسم و هر چیز دیگری که مربوط به اشلی باشد را از زندگیشان حذف خواهد کرد. به خاطر کلارا هم که شده باید جستوجویش برای اشلی را در خفا انجام دهد.
کلارکسون برگهای گیاه آکالونیا را به ماریا داد و ماریا با قاطی کردن آن برگها در غذای کلارا، موجب ورود گیاه آکالونیا به بدن کلارا شد. بعد از یک روز، گیاه تاثیرات خود را نشان داد.
صبح روز بعد، کلارا درحالی از خواب بیدار شد که هیچ چیز در مورد گذشته و اشلی به یاد نمیآورد. هیچ کسی به اسم اشلی را نمیشناخت و گویا اشلی اصلاً وجود نداشته باشد. آرام و خوشحال خوشحال بود و لبخند میزد، گریه نمیکرد و این موضوع باعث خوشحالی کلارکسون میشد. پایان یافتن دلتنگیها و بیقراریهای کلارا برای اشلی، لبخندی از روی خوشحالی به لب کلارکسون هدیه میداد. هر چند، بهای کارش این بود که کلارا حتی خودش، یعنی پدرش را و حتی اسمش را نیز از یاد ببرد، اما خب کلارکسون این موضوع را به عنوان مشکل نمیدید. روزهایش را صرف این کرد که بنشیند و به دخترش در مورد اینکه او پدرش است، در مورد اینکه کلارا خود یک پرنسس است، توضیح دهد. به گونهای با او حرف زد و همه چیز، به جز اشلی را برای او توضیح داد که گویا کلارا یک نوزاد تازه متولد شده بود. همه چیز و همهی خاطرات از دست رفتهی درون ذهن کلارا را از سر نوشت و برای او خاطراتی بدون اشلی رقم زد!
از نظرش به یاد نیاوردن اشلی، بهترین گزینه برای کلارا بود. اینکه کلارا دشمنش را به خاطر نداشته باشد، بهترین گزینه بود. اشلی هیچ نقشی در زندگی کلارا نداشت و نخواهد داشت، پس چرا دخترش باید با خاطرات او عذاب بکشد؟ همین که اشلی را به یاد نداشته باشد، بهتر بود. دلیلی نداشت که کلارا بخواهد به خاطر آن، خاطرات آن پسر را در ذهنش نگه دارد.
از آن روز به بعد، کلارکسون دستور داد هر چیزی را که مربوط به اشلی بود، جمع کنند. هر چیزی را که میتوانست کلارا را به یاد اشلی بیندازد، از بین بردند و در آن مخمصه و شلوغ کاری نیز، گردنبند نقرهای رنگی با طرح سیمرغ روی آن، به کل گم شد!
لازمهی کارکرد گیاه آکالونیا، این بود که فرد با هیچ چیزی که در مورد گذشتهاش بود، ارتباط نداشته باشد؛ وگرنه طلسم گیاه باطل میشد و فرد، خاطراتش را به یاد میآورد.
کلارکسون که نمیتوانست این خطر را به جان بخرد، دستور داد دیگر هیچوقت نام و یاد اشلی در قصر ذکر نشود. سه مشاور خود؛ یعنی لرد آرسن، لرد مینوس و لرد ریچارد را که همه چیز را در مورد ماجرای اشلی میدانستند، اخراج کرد تا مشاوران جدیدی جایگزینشان کند. حتی ماریا را نیز اخراج کرد و به دنبال یافتن ندیمهی جدیدی برای کلارا افتاد.
صمیمیترین دوست اشلی؛ یعنی کریستین را به قتل رساند تا هم همه چیز مربوط به اشلی از بین برود و هم اینکه امیدوار بود خبر مرگ دوستش، به گوش اشلی برسد و شاید اشلی به مرکین برگردد. امیدوار بود مرگ دوست صمیمیاش، خشم، کینه و حس انتقامش را بیفزاید و او را برای برگشتن به مرکین، تحریک کند. امیدوار بود اشلی جهت گرفتن انتقام کريستين و پاک کردن خون او از دستان کلارکسون، طبق خواستهی خشمش عمل کند و به مرکین بیاید.
میخواست با بازگشت اشلی، او را گیر بیاورد و او را بکشد، تا اشلی کلاً از زمین نابود شود. او اشلی را از ذهن دخترش پاک کرده بود؛ اما تا زمانی که اشلی از روی زمین پاک نشود و خطر علیه حکومتش و اسرارش از بین نرود، دست از دنبال او گشتن برنخواهد داشت. اشلی هنوز زنده بود و حتی نفس کشیدنش هم برای کلارکسون خطر محسوب میشد.
خبر مرگ کریستین به گوش اشلی رسید، اما برخلاف انتظارات کلارکسون، اشلی خود را تسلیم خشمش نکرد و به مرکین نرفت. حس گرفتن انتقام کریستین را در دلش چال کرد و برای بعدها نگه داشت. ریسک برگشتن به مرکین را به جان نخرید و از مخفیگاهش خارج نشد، بدین ترتیب، کلارکسون باز هم شکست خورد و نقشههایش به بن بست رسیدند.
خبر مرگ دوست صمیمی اش، اشلی را از پای درآورد و داغون کرد. همان لحظه که یکی از دوستان مارک در مرکین، خبر مرگ کریستین را به آنها رساند، قلب اشلی چون شیشهای شکست. نمیتوانست مرگ کریستین را تصور کند. آن پسر شجاعی را که اشلی را از بیحوصلگیهایش در می آورد و باعث لبخندش میشد. هر موقع که اشلی بدحال میشد، نزدش مینشست و با گفتن "بیخیال"، غم و غصه را از دل اشلی میشست و میبرد.
آن شب هنگام فرار از قصر، کریستین در قصر نبود و همین موضوع که اشلی حتی نتوانسته بود با او خداحافظی کند، بیش از هر چیز آزارش میداد. عذاب وجدان خفهاش میکرد و آن عذاب وجدان، در طول سالها در قلبش ماندگار شد. به احترام دوستش، بعد از مرگش همه جا خود را با نام کریس، یا کریستین معرفی کرد.
نام اشلی را، پسری که کلی آدم تشنه به خونش بودند، پسری را که دوستش قربانی دردسرهایش شده بود، پسری را که به کلارا قول برگشت داده و نتوانسته بود عملی سازد، پشت اسم کریس دفن کرد و تا مدت خیلی طولانیای، سراغش را نگرفت.
خود اشلی با تغییر نامش، کلارکسون با پاک کردن خاطراتش از ذهن کلارا، با از بین بردن هر چیز مربوط به اشلی، پسری به نام اشلی را جوری در صفحات کهنه و رنگ پریدهی کتاب تاریخ دفن کردند که گویا کسی به اسم اشلی هیچ وقت وجود نداشته!
***