. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #151
ماریا به همراه کلارا از اتاق خارج شدند. پس از خروج آنان، کلارکسون به سمت جلو خم شد و آرنج دستانش را روی میز گذاشت. دست‌هایش را در هم قفل کرد و زیر چانه‌اش قرار داد. فکری به ذهنش خطور کرده بود. نگاه او روی میز و نگاه مشاوران روی او ثابت مانده بود. سکوت نگران کننده‌ای بر محیط نشست و مشاوران، با نگرانی و در انتظار حرفی یا اتفاقی، نگاهشان را میان هم رد و بدل می‌کردند.
کلارکسون همچنان در افکارش دست و پنجه می‌زد. نفس عمیقی کشید و کف دستانش را روی میز گذاشت. تصمیم گرفته بود فکرش را عملی سازد. همه‌ی جوانب تصمیمش را از نظر گذرانده و آن را سبک سنگین کرده بود. از عواقب بدی که تصمیمش ممکن بود به جا بگذارد، چشم پوشی می‌کرد؛ زیرا عواقب خوب کارش جلوی دیدش را می‌گرفتند. نگاهش را میان مشاورانش چرخاند. اخم روی ابروانش خودنمایی می‌کرد و نگاه جدی‌اش، نشان می‌داد که قضیه چقدر مهم بود.
- آقایون، در مورد گیاه آکالونیا چیزی می‌دونید؟
مشاور جدیدش؛ لرد فرانسیس، يک تای ابرویش را بالا داد و نگاهی به پادشاهش انداخت. رگه‌هایی از تردید در لحن صدایش وجود داشت و نشان می‌داد چندان از حرفش مطمئن‌ نبود.
- گیاهی که باعث از دست دادن حافظه می‌شه؟
کلارکسون لبخند رضایتمندی روی لبش نشاند و بشکنی زد.
- دقیقاً!
لبخند از روی لبش ماسید و چهره‌اش جدی‌تر از قبل شد. نگاهش را دوباره میان مشاورانش چرخاند.
- این گیاه‌ها توی سرزمین روناروک رشد می‌کنن. چندتا برگ ازش، کافیه تا یک فرد کل خاطرات زندگیش رو فراموش کنه. ازتون می‌خوام برید به روناروک و چندتا برگ از گیاه آکالونیا رو برام بیارید.
مشاورها نگاهی به یک‌دیگر انداختند. نمی‌دانستند پادشاه آن گیاه را به چه علت می‌خواست، اما خود کلارکسون خیلی خوب می‌دانست از آن گیاه چه استفاده‌ای بکند. ماریا راست می‌گفت؛ از وقتی اشلی رفته کلارا خیلی بی‌قرار شده بود. گاهاً گریه می‌کرد و زود زود در مورد اشلی از او می‌پرسید. نمی‌توانست بگذارد این وضعیت همین‌طور ادامه پیدا کند. نمی‌خواست ذهن کلارا مدت طولانی‌ای را درگیر فکر کردن به اشلی باشد. نمی‌خواست دختر کوچکش چشم انتظار کسی باشد که قرار نبود برگردد. حتی اگر برگردد هم، می‌مرد!
تنها راه از بین بردن این بی‌قراری‌های کلارا، این بود که اشلی را از یاد ببرد. تنها راه این بود که آن پسر را از ذهن دخترش خارج کند. برای این‌که کلارا دست از این بی‌قراری هایش بردارد و بتواند در شرایط عادی‌ای، زندگی کند و بزرگ شود، هر کاری انجام می‌دهد. خاطرات کلارا باید از بین بروند تا جا برای خاطرات جدید باز ‌شود.
پس از آن روز، لرد مینوس به همراه چند نفر از محافظان، به سمت سرزمین روناروک رفت. سفرشان سه و نیم روز طول کشید. پس از سه و نیم روز، لرد مینوس درحالی که گیاه آکالونیا را در کیسه‌ای پارچه‌ای قرار داده بود، نزد کلارکسون رفت و با دادن کیسه به دست پادشاهش، مأموریتش را به اتمام رساند. کلارکسون خوشحال بود بابت این‌که می‌توانست یک زندگی بدون اشلی به دخترش هدیه بدهد. می‌توانست اشلی را از زندگی‌شان بیرون کند، طوری که حتی یادش هم باقی نماند. او دست از به دنبال اشلی گشتن برنخواهد داشت؛ اما یاد و اسم و هر چیز دیگری که مربوط به اشلی باشد را از زندگی‌شان حذف خواهد کرد. به خاطر کلارا هم که شده باید جست‌وجویش برای اشلی را در خفا انجام دهد.
کلارکسون برگ‌های گیاه آکالونیا را به ماریا داد و ماریا با قاطی کردن آن برگ‌ها در غذای کلارا، موجب ورود گیاه آکالونیا به بدن کلارا شد. بعد از یک روز، گیاه تاثیرات خود را نشان داد.
صبح روز بعد، کلارا درحالی از خواب بیدار شد که هیچ چیز در مورد گذشته و اشلی به یاد نمی‌آورد. هیچ کسی به اسم اشلی را نمی‌شناخت و گویا اشلی اصلاً وجود نداشته باشد. آرام و خوشحال خوش‌‌حال بود و لبخند می‌زد، گریه نمی‌کرد و این موضوع باعث خوشحالی کلارکسون می‌شد. پایان یافتن دلتنگی‌ها و بی‌قراری‌های کلارا برای اشلی، لبخندی از روی خوشحالی به لب کلارکسون هدیه می‌داد. هر چند، بهای کارش این بود که کلارا حتی خودش، یعنی پدرش را و حتی اسمش را نیز از یاد ببرد، اما خب کلارکسون این موضوع را به عنوان مشکل نمی‌دید. روزهایش را صرف این کرد که بنشیند و به دخترش در مورد این‌که او پدرش است، در مورد این‌که کلارا خود یک پرنسس است، توضیح دهد. به گونه‌ای با او حرف زد و همه چیز، به جز اشلی را برای او توضیح داد که گویا کلارا یک نوزاد تازه متولد شده بود. همه چیز و همه‌ی خاطرات از دست رفته‌ی درون ذهن کلارا را از سر نوشت و برای او خاطراتی بدون اشلی رقم زد!
از نظرش به یاد نیاوردن اشلی، بهترین گزینه برای کلارا بود. این‌که کلارا دشمنش را به خاطر نداشته باشد، بهترین گزینه بود. اشلی هیچ نقشی در زندگی کلارا نداشت و نخواهد داشت، پس چرا دخترش باید با خاطرات او عذاب بکشد؟ همین که اشلی را به یاد نداشته باشد، بهتر بود. دلیلی نداشت که کلارا بخواهد به خاطر آن، خاطرات آن پسر را در ذهنش نگه دارد.
از آن روز به بعد، کلارکسون دستور داد هر چیزی را که مربوط به اشلی بود، جمع کنند. هر چیزی را که می‌توانست کلارا را به یاد اشلی بیندازد، از بین بردند و در آن مخمصه و شلوغ کاری نیز، گردنبند نقره‌ای رنگی با طرح سیمرغ روی آن، به کل گم شد!
لازمه‌ی کارکرد گیاه آکالونیا، این بود که فرد با هیچ چیزی که در مورد گذشته‌اش بود، ارتباط نداشته باشد؛ وگرنه طلسم گیاه باطل می‌شد و فرد، خاطراتش را به یاد می‌آورد.
کلارکسون که نمی‌توانست این خطر را به جان بخرد، دستور داد دیگر هیچ‌وقت نام و یاد اشلی در قصر ذکر نشود. سه مشاور خود؛ یعنی لرد آرسن، لرد مینوس و لرد ریچارد را که همه چیز را در مورد ماجرای اشلی می‌دانستند، اخراج کرد تا مشاوران جدیدی جایگزینشان کند. حتی ماریا را نیز اخراج کرد و به دنبال یافتن ندیمه‌ی جدیدی برای کلارا افتاد.
صمیمی‌ترین دوست اشلی؛ یعنی کریستین را به قتل رساند تا هم همه چیز مربوط به اشلی از بین برود و هم این‌که امیدوار بود خبر مرگ دوستش، به گوش اشلی برسد و شاید اشلی به مرکین برگردد. امیدوار بود مرگ دوست صمیمی‌اش، خشم، کینه و حس انتقامش را بیفزاید و او را برای برگشتن به مرکین، تحریک کند. امیدوار بود اشلی جهت گرفتن انتقام کريستين و پاک کردن خون او از دستان کلارکسون، طبق خواسته‌ی خشمش عمل کند و به مرکین بیاید.
می‌خواست با بازگشت اشلی، او را گیر بیاورد و او را بکشد، تا اشلی کلاً از زمین نابود شود. او اشلی را از ذهن دخترش پاک کرده بود؛ اما تا زمانی که اشلی از روی زمین پاک نشود و خطر علیه حکومتش و اسرارش از بین نرود، دست از دنبال او گشتن برنخواهد داشت. اشلی هنوز زنده بود و حتی نفس کشیدنش هم برای کلارکسون خطر محسوب می‌شد.
خبر مرگ کریستین به گوش اشلی رسید، اما برخلاف انتظارات کلارکسون، اشلی خود را تسلیم خشمش نکرد و به مرکین نرفت. حس گرفتن انتقام کریستین را در دلش چال کرد و برای بعدها نگه داشت. ریسک برگشتن به مرکین را به جان نخرید و از مخفی‌گاهش خارج نشد، بدین ترتیب، کلارکسون باز هم شکست خورد و نقشه‌هایش به بن بست رسیدند.
خبر مرگ دوست صمیمی اش، اشلی را از پای درآورد و داغون کرد. همان لحظه که یکی از دوستان مارک در مرکین، خبر مرگ کریستین را به آن‌ها رساند، قلب اشلی چون شیشه‌ای شکست. نمی‌توانست مرگ کریستین را تصور کند. آن پسر شجاعی را که اشلی را از بی‌حوصلگی‌هایش در می آورد و باعث لبخندش می‌شد. هر موقع که اشلی بدحال می‌شد، نزدش می‌نشست و با گفتن "بی‌خیال"، غم و غصه را از دل اشلی می‌شست و می‌برد.
آن شب هنگام فرار از قصر، کریستین در قصر نبود و همین موضوع که اشلی حتی نتوانسته بود با او خداحافظی کند، بیش از هر چیز آزارش می‌داد. عذاب وجدان خفه‌اش می‌کرد و آن عذاب وجدان، در طول سال‌ها در قلبش ماندگار شد. به احترام دوستش، بعد از مرگش همه جا خود را با نام کریس، یا کریستین معرفی کرد.
نام اشلی را، پسری که کلی آدم تشنه به خونش بودند، پسری را که دوستش قربانی دردسرهایش شده بود، پسری را که به کلارا قول برگشت داده و نتوانسته بود عملی سازد، پشت اسم کریس دفن کرد و تا مدت خیلی طولانی‌ای، سراغش را نگرفت.
خود اشلی با تغییر نامش، کلارکسون با پاک کردن خاطراتش از ذهن کلارا، با از بین بردن هر چیز مربوط به اشلی، پسری به نام اشلی را جوری در صفحات کهنه و رنگ پریده‌ی کتاب تاریخ دفن کردند که گویا کسی به اسم اشلی هیچ وقت وجود نداشته!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #152
(زمان حال)
(کلارا)
با اتمام خاطرات، آرام آرام چشمانم را باز کردم و به انعکاس خودم در آینه چشم دوختم. گیج و منگ بودم. ذهنم مملو از افکار بود، اما من نمی‌توانستم به هیچ کدام فکر کنم. افکار گوناگونی با شتاب به دروازه‌ی ذهنم برخورد می‌کردند و من فرصت بررسی تک تکشان را نداشتم.
دستم را دور گردنم کشیدم.
این خاطراتی که من دیدم دیگر چه بودند؟ ندایی در اعماق قلبم می‌گفت هیچ کدام از این‌ها حقیقت نداشتند، اما منطقم، ذهنم و تمام وجودم می‌دانستند که همه‌ی این‌ها بخشی از حقایق و آن گذشته‌ی تاریکی بودند که اشلی می‌گفت باید به خاطر بیاورم. اشلی همه‌ی این‌ها را می‌دانست و از من خواسته بود من نیز بفهمم. حقیقت تاریکی که مارک و اشلی در موردش حرف می‌زدند، همین بود!
آرنج دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را میان دستانم گرفتم. باور کردن چیزهایی که دیده‌ بودم، برایم سخت بود. اصلاً مگر امکان داشت آن اتفاقات واقعاً افتاده باشند؟
این‌که پدرم قاتل پادشاه اصلی و خانواده‌اش باشد؟ این‌که برادر ناتنی‌اش را که هیچ تقصیری در گذشته‌ی خود نداشت، صرفاً جهت رسیدن به تاج و تخت؛ کشته باشد؟
پدر من چنین کسی بود؟
ولی آخر گریگوری که هیچ تقصیری نداشت. او در کارهای پدرش دخیل نبود که بخواهد مجازات شود. پوزخندی زدم. داستانی که پدرم برای من و کل مردم سرزمین تعریف کرده بود، چه بود؟
این‌که گریگوری و خانواده‌اش به خاطر بیماری‌ای می‌میرند و قبل از مرگ، گریگوری پدرم را که مشاورش بوده، جانشین تاج و تخت می‌کند. این داستان، چیزی بیش از یک دروغ نبود؛ این داستان تنها و تنها جنبه‌ی توجیه داشت؛ توجیه پدرم برای به قتل رساندن خانواده‌ی والسین!
حال فهمیدم پدرم و اشلی چه اختلافی بینشان وجود داشت. فهمیدم علت دشمنی‌ای که بینشان شکل گرفته بود، چه بود. نفس حبس شده در سینه‌ام را با حرص بیرون دادم. واقعاً نمی‌فهمیدم! آن اتفاقاتی که افتاده بودند، این خاطراتی که دیده بودم؛ هیچ کدام را درک نمی‌کردم، هضم نمی‌کردم. گویا ذهنم سد مقاومی در برابر این اتفاقات داشت و به آنان اجازه‌ی ورود به ذهنم را نمی‌داد. اجازه نمی‌داد از ماجرا سر در بیاورم.
شوکی که در اثر این اتفاقات به من وارد شده بود، مانع از نظم دادن به افکارم می‌شد. افکارم به هم ریخته بودند، اما من تحت تأثیر تعجب درونم، به جای فکر کردن به آن افکار، فقط سعی در هضم کردن خاطرات گذشته‌ داشتم. سخت بود که باور کنم مردی که در طول بیست سال زندگی‌ام، الگویم قرارش دادم، قاتلی بیش نبود! ناامید بودم؟ آری؛ ناامیدی به قلبم چنگ زده بود. احساس شکستگی می‌کردم؛ یک چیز نامعلومی که نمی‌دانستم چیست، در قلبم شکسته بود؛ زیرا تکه‌های شکسته‌اش در پوست و گوشتم فرو می‌رفتند و موجب خون‌ریزی می‌شدند.
اما چه شکسته بود؟ اعتمادم به پدرم؟ انتظاراتم از او؟ تصوراتم از او؟ شاید همه‌شان!
پوزخندی زدم. همه‌ی موارد مذکور شکسته بودند. به پشتی صندلی تکیه دادم.
گرتیس گوشه‌ای از میز ایستاده و مرا می‌نگریست. دستم را به سمت سرش دراز کردم و موهای سرش را نوازش کردم. لبخند تلخی روی لبم نشست.
پدرم اشلی را دشمن خود می‌دانست و سعی در کشتنش داشت، اما آیا متوجه نبود آدم بد داستان در اصل خودش بود؟
با خشم از روی صندلی بلند شدم. شروع به راه رفتن در اتاق کردم. صدای پاشنه‌ی کفش‌هایم که به خاطر خشم بالایم، محکم روی زمین می‌کوبیدمشان، در فضای اتاق طنین می‌انداخت. نمی‌توانستم این حجم از خشم و ناراحتی‌ای را که در قلبم شکوفا شده بود، تحمل کنم. قلبم گنجایش این همه احساسات را نداشت. دست‌هایم را مشت کردم. ناخن‌هایم در پوستم فرو می‌رفتند و باعث دردم می‌شدند، اما اهمیت نداشت.
لعنتی! خاطراتم... .
دلیل این‌که حافظه‌ام را از دست دادم، پدرم بود. در تمام این مدت من با ناراحتی این‌که چرا خاطراتم را به یاد نمی‌آورم، خود را سرزنش کردم؛ عذاب کشیدم؛ ناراحت شدم. با سردرگمی و رنج از اين‌که چطور حافظه‌ام را از دست دادم، شب و روزم را سپری کردم؛ اما حال فهمیدم تنها کسی که باید سرزنش شود، پدرم بود!
موقع پاک کردن حافظه‌ی من، موقع دستور دادن به مشاورانش برای پیدا کردن گیاه آکولونیا، چه فکری می‌کرد؟ از چه می‌ترسید؟ که من برایش، یا برای حکومتش دردسر باشم؟ می‌ترسید به خاطر اشلی مرا از دست بدهد؟ یا می‌ترسید از طریق اشلی من همه چیز را درمورد حکومت بدانم؟
پوزخندی زدم.
چه جالب! خب همین‌طور شد! پدرم هم مرا از دست داد و هم من همه‌ی حقایق را فهمیدم.
وسط اتاق ایستادم.
بغض در گلویم ساکن شده بود.
چه سخت بود این‌که تمام اعتمادت، تصوراتت و احساساتت نسبت به یک نفر، در یک لحظه از بین برود؛ مخصوصاً اگر آن یک نفر پدرت باشد! آن‌گاه سخت‌تر می‌شد و من توانایی این‌که از این مرحله‌ی سخت عبور کنم را داشتم؟
نمی‌دانم از روی خشم کنونی‌ام بود، یا که واقعاً حس دوست داشتنم را نسبت به پدرم از دست داده بودم؟ نمی‌دانم این حس گذرا بود، یا که واقعاً از پدرم بدم آمده بود؟
دستی به موهایم کشیدم.
آه! نمی‌دانم! هم اکنون هیچ چیز را نمی‌توانستم بفهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #153
تنها چیزی که در ذهنم می‌چرخید، این بود که پدرم قاتل خانواده‌ی والسین و مسبب بدبختی خیلی‌های دیگر بود. مسبب اتفاقات زندگی اشلی، مسبب از دست دادن حافظه‌ام.
با زبانم لب‌هایم را تر کردم.
دلم می‌خواست با پدرم حرف بزنم. دلم می‌خواست به او بگویم همه چیز را فهمیده‌ام. می‌خواستم بداند تلاش‌های بی‌وقفه‌اش برای پنهان نگه داشتن گذشته کارساز نبودند.
سرم را به سمت در چرخاندم. نمی‌دانستم اگر با او حرف بزنم، اگر بفهمد همه چیز را به یاد دارم، چه واکنشی نشان می‌دهد. نمی‌دانم زین پس چه اتفاقاتی قرار بود بیفتد و شاید هم دلم نمی‌خواست بدانم. یک جور ترس مبهمی از آینده به دلم نشسته بود.
ولی اراده‌ای که مرا وادار می‌کرد با پدرم حرف بزنم، قوی‌تر از این ترس بود. می‌خواستم یک بار دیگر همه چیز را از زبان خودش بشنوم، شاید می‌خواستم با این کار به خود بفهمانم که آن اتفاقات حقیقت دارند. متوجه بودم بخشی از من هنوز این چیزها را باور نکرده و هنوز عاشق پدرم بود. می‌خواستم به آن بخش بفهمانم که پدرم آن کسی نبود که بتوانم دوستش داشته باشم. می‌خواستم به آن بخش از وجودم بفهمانم چه بد از پدرم ناامید شده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت کمدم رفتم. گردنبند سیمرغ شکلی را که اشلی در کودکی‌ام به من هدیه داده بود، از کشویم در آوردم. به گردنبند خیره شدم. هیچ وقت نتوانستم از او بابت این گردنبند تشکر کنم و نوشته‌ی رویش را برایش بخوانم، همان‌طور که قرار گذاشته بودیم! هیچ‌گاه وقت نشد به آن قرار عمل کنم.
بغض، بار و بندیلش را باز کرد و اشک‌هایم را به چشمانم هدیه داد. با تمام توانم جلوی ریزش آن اشک‌ها را می‌گرفتم. بدجوری ناراحت و دلخور شده بودم. وقتی به تمام آن سال‌هایی که می‌توانستم با اشلی باشم، اما به خاطر پدرم نتوانسته بودم، فکر می‌کردم، احساس می‌کردم خنجری زهرآلود را در وسط سینه‌ام فرو می‌کردند.
این گردنبند موجب شد خاطرات گذشته‌ام را به خاطر بیاورم. آن روزی که آن ندیمه، گردنبند را به دست من داد، از همان روز به بعد، گذشته بینی من شروع شد.
قطره‌ی اشکی را که روی گونه‌ام چکید، پاک کردم.
شرط کار کردن گیاه آکولونیا این بود که هیچ چیز مربوط به گذشته به جای نماند، برای همین پدرم با تمام توانش جنگید تا همه چیز مربوط به اشلی را از بین ببرد، اما موفق نشده بود. پدرم سعی کرد گذشته را از تاریخ حذف کند، سعی کرد زندگی جدیدی برای من بسازد، اما نتوانست. او نتوانست مهم‌ترین فصل کتاب زندگی‌ام را که مربوط به اشلی می‌شد، تا ابد از من مخفی نگه دارد.
این گردنبند راه گشای مشکلات شد. نشانی شد برای این‌که بدانیم گذشته را هیچ وقت نمی‌شود از ذهن پاک کرد. نمی‌شود از بین برد و فراموش کرد. گذشته مانند سایه‌ای دنبال انسان می‌آمد و امروز را رقم می‌زد!
گردنبند را از گردنم آویزان کردم.
می‌خواستم با پدرم حرف بزنم و هیچ چیز نباید جلودارم می‌شد.
اشک‌هایم را از صورتم پاک کردم و با قدم‌هایی بلند و محکم، از اتاق خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #154
پله‌ها و طبقات راهرو را به قصد رفتن پیش پدرم پشت سر می‌گذاشتم. در ذهنم آشوبی به پا شده بود که آن آشوب آرام آرام داشت به سمت قلبم نفوذ می‌کرد.
از اولین محافظی که از کنارم رد شد و برایم تعظیم کرد، پرسیدم که پدرم کجاست و گفت در کتابخانه بود، بنابراین مسیرم را جهت رسیدن به کتابخانه تغییر دادم.
در ذهنم به حرف‌هایی که قصد داشتم به پدرم بزنم فکر می‌کردم. نمی‌دانستم چه واکنشی ممکن بود نشان دهد و این نگرانم می‌کرد، اما سعی می‌کردم آن نگرانی را سرکوب کنم. من نیاز داشتم یک بار دیگر حقایق را از زبان خودشم بشنوم. لازم بود بفهمد من حافظه‌ام را به دست آورده‌ بودم. باید آن بخش وجودم را که نمی‌خواست این جریانات را باور کند، از بین می‌بردم.
بار دیگر بغضم را قورت دادم. می‌توانستم خشمم را تحت کنترل بگیرم، اما یا این غم و ناراحتی درونم را؟ آنان قابل کنترل نبودند. قادر به جمع کردن تکه‌های شکسته‌ی اعتمادم نبودم. نمی‌توانستم این ناامیدی‌ای را که پدرم در قلبم کاشته بود، از بین ببرم و چه سوزناک بود این نتوانستن‌ها! از آن سوزناک تر این بود که آرزو کنم کاش تاریخ جور دیگری رقم می‌خورد. کاش هیچ کدام از از آن اتفاقات برای من، اشلی و پدرم نمی‌افتاد.
با رسیدن به کتابخانه، مقابل در ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی دستگیره‌ی چوبی در گذاشتم. انگشت‌هایم را دور دستگیره فشردم.
عادی بود که از دیدنش اجتناب بکنم؟ عادی بود که قلبم این‌گونه تند تند بتپد؟ چرا دلم نمی‌خواست در چشمانش نگاه کنم، یا او را پدر صدا کنم؟ چرا دلم نمی‌خواست دخترش باشم؟!
پوزخندی زدم و سرم را به طرفین تکان دادم تا این افکارم از ذهنم خارج شوند. با یک حرکت ناگهانی، در را باز کردم و به داخل رفتم. صدای باز شدن در، توجه پدرم را جلب کرد و باعث شد سرش را از کتاب بلند کند و به منی که در چارچوب در ایستاده بودم، چشم بدوزد. با دیدن من، لبخندی مهمان لبانش کرد. هر موقع مرا می‌دید، عادت داشت لبخند بزند و تمام محبت پدرانه‌اش را در آن لبخندش جمع کند. آب دهانم را قورت دادم.
محبت‌های پدرانه‌اش؟! یعنی واقعی بودند؟ واقعاً مرا دوست داشت یا تظاهر می‌کرد؟ اگر به فکر من بود، باید می‌دانست پاک کردن حافظه‌ی من فقط قرار بود اوضاع را بدتر کند و خب همین‌طور هم کرد! باید همان دوازده سال پیش که حافظه‌ی مرا پاک کرد و عهد به کشتن اشلی بست، باید می‌دانست یک روزی می‌آمد که همه چیز برملا می‌شد و آن روز باید به واکنشی که از طرف من دریافت می‌کرد، می‌اندیشید.
چه بد که آن روز فرا رسیده!
صدایش دست نوازش افکار را از ذهنم پس زد.
- کلارا؟
با قدم‌هایی تند به سمتش رفتم و کنار صندلی‌اش ایستادم. هر چقدر تقلا کردم، باز هم نتوانستم اشک‌هایم را پشت پرده‌ی چشمانم پنهان کنم. درحالی که به خاطر اشک‌های جمع شده در چشمانم، تار می‌دیدم، تمسخرآمیز و حق به جانب گفتم:
- گریگوری والسین در اثر بیماری نمرد، درست نمیگم؟
اخمی روی ابروانش نشست. نگاهش رنگ بهت به خود گرفت و معلوم بود جا خورده بود. درحالی که همچنان خیره نگاهم می‌کرد، از روی صندلی بلند شد و مقابلم ایستاد. نگاه متعجب و سردرگمش اجزای صورتم را می‌کاوید. ظاهراً نمی‌دانست چه بگوید. انتظار این‌که چنین حرفی بزنم را نداشت. چند لحظه بعد، گفت:
- کلارا منظورت چیه؟
منظورم را فهمیده بود، اما انسان‌ها عادت داشتند همیشه خود را به آن راه بزنند. دستم را روی میز گذاشتم و مستقیم در چشمانش نگاه کردم. صدای خشمگینم، لحن بی باک و جدی‌ای داشت. می‌خواستم متوجه شود چه احساسی نسبت به اتفاقات گذشته دارم. می‌خواستم بداند به خاطر پاک کردن حافظه‌ام او را سرزنش و به خاطر قاتل بودنش، از او نفرت داشتم.
- پدر، من همه چیز رو می‌دونم. از همون روزی که برای نجات من به دهکده اومدید، من همه چیز رو می‌دونستم.
آب دهانش را قورت داد. سعی می‌کرد لبخند را روی لبش حفظ کند، اما سخت بود. نمی‌توانست لبخند بزند درحالی که ع×ر×ق از روی پیشانی‌اش سرازیر می‌شد و ترس در نگاهش فریاد می‌زد. نمی‌توانست خونسرد بماند زمانی که من مقابلش ایستاده بودم و می‌گفتم که همه چیز را می‌دانم. او اشلی را به عنوان تهدیدی برای سلطنتش می‌دید. حال؛ به من قرار بود با چه دیدی نگاه کند؟ من نیز تهدید محسوب می‌شدم؟
وقتی دیدم حرفی نزد، دستم را از روی میز برداشتم و تصمیم گرفتم ادامه دهم:
‌- اشلی، گریگوری والسین و بچه‌هاش، اون شب توی قصر، اون دفترچه خاطرات و فرار اشلی از قصر.
در انتها پوزخندی روی لبم نشاندم و درحالی که دست‌هایم را مقابل سینه‌ام در هم قفل می‌کردم، سرم را اندکی به سمت کج خم کردم. با خونسردی و تمسخر گفتم:
- من همه چیز رو می‌دونم، پدر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #155
کلمه‌ی پدر را با تأکید و با صدای محکم‌تری به زبان آوردم. دیگر لبخند نمی‌زد. اخمش پررنگ‌تر شده و ترس سراسر وجودش را در بر گرفته بود. دستانش را مشت کرد. می‌دیدم چقدر خشمگین و سردرگم شده بود.
از شدت خشم، با هر نفس سینه‌اش جلو عقب می‌شد.
- کلارا، تو چطوری... .
اجازه‌ی تکامل حرفش را به او ندادم و خودم جمله‌اش را کامل کردم:
- چطوری حافظم رو که تو پاک کردی، به یاد آوردم؟
پوزخندی زدم و پلاک گردنبند را در دست گرفتم.
- وقتی داشتی همه‌ی نشانه‌های مربوط به اشلی رو از بین می‌بردی، این یه مورد رو از قلم انداختی.
پلاک گردنبند را رها کردم و با لبخند و در انتظار حرفی یا واکنشی، به پدرم چشم دوختم؛ اما او ساکت بود. حرفی نمی‌زد و این سکوتش روی اعصابم می‌رفت. یعنی واقعاً حرفی برای زدن نداشت؟ هیچی؟! نفسم را با کلافگی از سینه بیرون دادم.
- پدر، من منتظرم.
چند قدم عقب رفت و درحالی که دست‌هایش را باز می‌کرد، گفت‌:
_ انتظار داری چی بگم؟ انکار کنم و بگم کار من نبود؟
دستش را با بی‌خیالی تکان داد و درحالی که رویش را از من گرفته و سمت چپ را می‌نگریست، کلافه و بی‌اهمیت گفت:
- نه، این خیلی بچگونه است.
نزد من برگشت و مقابلم ایستاد. پوزخندی زد. حالت چهره و حرکاتش و لحن صدایش خشمگین بودند.
- حالا می‌خوای چی کار کنی؟ تو هم می‌خوای سعی کنی مثل اون ع×و×ض×ی همه چیز رو به همه بگی؟
با شنیدن کلمه‌ای که با آن اشلی را مورد خطاب قرار داده بود؛ اخمی روی ابروانم نشست. دست‌هایم را مشت کردم و درحالی که دندان‌هایم را روی هم می‌ساییدم، با خشم او را نگریستم. انتظار نداشتم چنین واکنشی نشان دهد و وقتی می‌دیدم این‌چنین اشتباهاتش را قبول کرده و به جای پشیمان شدن و به گردن گرفتن آنان، این‌گونه نفرت انگیز رفتار می‌کرد و هیچ پشیمانی‌ای نداشت، هر حس ناامیدی و ناراحتی و حتی یک ذره دوست داشتن و محبت باقی مانده در دلم، از بین می‌رفتند. نفرت و خشم در سراسر قلبم پخش می‌شد. دیگر غم را حس نمی‌کردم، فقط خشم و نفرت بود.
دستی به پشت گردنش کشید و به من اشاره کرد. هنوز محبتی در صدای آرامش دیده می‌شد، اما لحن صدایش بیشتر حالت متقاعد کننده داشت. داشت سعی می‌کرد مرا متقاعد کند از کارهایی که در گذشته انجام داده، چشم پوشی کنم؟
- ببین کلارا، تو دختر منی. من دوستت دارم، اما نمی‌تونم بذارم حق رو به اشلی بدی. یعنی آخه... .
به سراسر کتابخانه اشاره کرد و در واقع هدفش این بود که به کل قصر و دارایی‌هایمان اشاره کند. می‌خواست این ثروت و رفاهی را به چشمم بکشد. فکر می‌کرد من انسان طمع کاری بودم که با این‌ها چشمم کور شود؟ صدای چاپلوسش خشمم را چند برابر کرد.
- واقعاً می‌خوای کل این زندگی رو کنار بذاری؟ چه اهمیتی داره که این سلطنت چطوری به وجود اومده؟ گذشته‌ها گذشته. کلارا، تو الان یه پرنسسی؛ همه‌ی این چیزها رو کنار نذار.
بغضم را قورت دادم. او واقعاً پدر من بود؟ من دختر چنین مردی بودم؟ لبخند تلخی زدم. چقدر ناامید کننده! با ناباوری چهره‌ی پدرم را نگریستم. غیرقابل باور بود که او داشت می‌گفت گذشته‌ها گذشته! آری؛ گذشته‌ها گذشته، ولی آن گذشته‌ها؛ زخم‌هایشان و اثراتشان، هنوز باقی مانده. در آن گذشته‌ای که پدرم می‌گفت، یک خانواده‌ جانشان را از دست داده‌ بودند. این چیزها آزارش نمی‌داد؟ چه عجیب! من به جای او عذاب وجدان گرفته بودم بابت کارهای او!
هيچ‌گاه فکر نمی‌کردم یک روز به چنین موقعیتی برسیم. حتی از گوشه‌ی ذهنم هم رد نمی‌شد از پدری که یک زمانی می‌پرستیدمش، متنفر یا حداقل دلخور و خشمگین شوم.
یک قدم به جلو رفتم و چشمانم را ریز کردم. با جدیت گفتم:
- مورد اول این‌که؛ من حق رو به اشلی میدم، چون ذاتاً حق با اونه.
تاج سفید و درخشان کوچکم را که مانند ستاره‌ای روی موهایم می‌درخشید و از نقره و ذرات کوچک یاقوت ساخته شده بود، برداشتم و مقابل پدرم گرفتم.
- هیچ کدوم از این‌ها برام اهمیت ندارن.
تاج را روی زمین پرت کردم و ادامه دادم:
- اگه من یه پرنسس به حق بودم، برای تاج و تختی که مال تو بود، برای سلطنت و حکومتمون، می‌جنگیدم پدر، با تمام وجودم می‌جنگیدم.
صدایم اراده، شجاعت و صداقت داشت، تا صحت حرفم به پدرم اثبات ‌شود. از حرفم اطمینان داشتم و می‌خواستم او نیز مطمئن شود. می‌خواستم بداند اگر حکومت واقعاً برای ما بود، این کارها را می‌کردم.
چند قدم عقب رفتم و به خودم اشاره کردم. صدایم آغشته به خشم بود و تمام تنم گویا آتش گرفته بود! گرمای ناشی از پوستم را حس می‌کردم. احساس می‌کردم صورتم سرخ شده. خون در رگ‌هایم با شتاب بیشتری جریان می‌یافت و قلبم گویا قصد ترک سینه‌ام را داشت. با صدای رسایی خطاب به پدرم گفتم:
- ولی من یه پرنسس به حق نیستم. کسایی که لیاقت این چیزها رو داشتن، خیلی وقته زیر خاک دفن شدن.
پدرم با سرعت باد به سمتم آمد. چنان با خشم به سمتم هجوم آورد که ناگهان ترسیدم. می‌دیدم رگ‌های گردن و دستش چطور متورم شده‌ بودند. گردنش از شدت خشم سرخ شده بود. گویا تنها کسی که فشار خونش افزایش یافته، من نبودم. چشمان غضب آلودش ترسناک بودند. تند تند و پی در پی نفس می‌کشید.
فریاد زد:
- اون‌ها لیاقت این‌ها رو داشتن؟
پوزخندی زد و دستی به صورتش کشید.
باز فریادزنان گفت:
- گریگوری نود سال حکومت کرد و تو سن صد و بیست‌ و سه سالگی مرد. بسش نبود؟ در تمام اون سال‌ها من کجا بودم، ها؟ بی‌پدر توی یه خونه‌ای که حتی مادر هم نداشت! هر دو خون یه مرد رو توی رگ‌هامون داشتیم، اون وقت چرا باید زندگی‌هامون اون‌قدر با هم متفاوت می‌بود؟
پدرم چند قدم به عقب رفت و دستش را روی میز گذاشت. سرش را پایین انداخت. حس کردم اندکی غم و دلخوری در صدای آرامش، نهفته بود.
‌- اسمش رو بذار طمع کاری و جاه‌طلبی، بذار بدجنسی و بد ذاتی، ولی من اسمش رو می‌ذارم بی‌انصافی‌ای که زندگی در حقمون کرد.
سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. برخلاف یک لحظه پیش، اکنون نگاه‌هایش سرد و خشک و حالت چهره‌اش حق به جانب بود. حتی غم نیز در صدایش دیگر دیده نمی‌شد.
- شرایط زندگی، من رو اینی که الان هستم و اونی که قبلاً بودم، کرد. نمی‌تونی من رو مقصر بدونی.
به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم.
- این ماییم که انتخاب می‌کنیم کی باشیم‌؛ زندگی فقط ما رو به چالش می‌کشه همین.
در برابر حرفم و لحن جدی‌ای که به خود گرفته بودم، خندید و همان‌طور که می‌خندید، گفت:
- تو واقعاً دختر منی؟!
دست‌هایم را مشت کردم و پوزخندی زدم. درحالی که پوزخند تمسخرآمیزم هنوز روی لبم بود، گفتم:
- ظاهراً به مامانم کشیدم.
این را گفتم و برگشتم. درحالی که گوشه‌های پیراهنم را بلند کرده بودم تا بتوانم راحت‌تر راه بروم، به سمت در به راه افتادم.
صدای خشمگین پدرم ملودی گوشم شد.
- کجا میری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #156
پشت در ایستادم و از دستگیره گرفتم. چشمانم را یک بار باز و بسته کردم و سپس سرم را به سمت پدرم چرخاندم؛ پدری که فکر کردن در موردش ناراحتم می‌کرد و این خودش غم انگیزتر بود.
از
- این قصر خونه‌ی من نیستش، میرم خونه‌ی واقعیم رو پیدا کنم.
پدرم پوزخندی زد.
- میری پیش اشلی؟
یک قدم جلو آمد و درحالی که دستش را مطابق حرفش تکان می‌داد، گفت:
- حق نداری بری.
- چرا؟ می‌خوای من رو هم بکشی؟ می‌خوای دستور قتل من رو هم تو سراسر شهر صادر کنی؟
این را گفتم و سرم را پایین انداختم. برایم سخت بود که چنین حرفی بزنم. سخت بود که این حرف‌ها را به پدرم که یک زمانی خیلی دوستش داشتم، بزنم؛ اما باید بیان می‌کردم. باید به زبان می‌آوردم؛ زیرا درونم خفه کردنش، درونم سرکوب کردنش، فقط حالم را بدتر می‌کرد. باید این احساسات لعنتی را به گونه‌ای بروز می‌دادم، چون داشتند از درون به بیرون مرا به آتش می‌کشیدند.
- وقتی بچه بودم، خیلی دوستت داشتم.
نمی‌دانم حرفم که با لحن صدای متأسف و ناراحتی زدم، چه حالی در او ایجاد کرد. باعث پشیمانی یا حداقل ناراحتی‌اش شد؟ او را ناراحت کرد؟ احساساتش را جریحه‌دار کرد؟
نمی‌دانم و منتظر نماندم که بدانم. بلافاصله در را باز کردم و با تمام سرعتی که می‌توانستم، از کتابخانه خارج شدم. ماندن در آن‌جا حالم را بد می‌کرد. حس می‌کردم احساساتم دست‌هایشان را دور گردنم پیچیده و خفه‌ام می‌کردند. او پدرم بود ولی من نمی‌توانستم آن‌جا بودن را تحمل کنم. می‌خواستم بروم؛ می‌خواستم از این قصری که در آن گریگوری و خانواده‌اش به دست پدرم کشته شدند، بیرون بروم. همین که از کتابخانه خارج شدم و در را بستم، مالیا را جلوی کتابخانه دیدم.
ناگهان چشمان هراسان و دستپاچه‌اش را از من دزدید و سرش را پایین انداخت. با دیدن او، یکباره تمامی افکار و احساساتم راجع به اتفاقات چند دقیقه پیش و مکالمه‌ام با پدرم، از خاطرم رفت و تمرکزم روی این‌که مالیا این‌جا چه می‌کند، جمع شد! به راستی که او این‌جا چه کار داشت؟ مقابل کتابخانه! به حرف‌های من و پدرم گوش می‌داد؟ دستانم را مشت کردم و زبانی روی لب‌هایم کشیدم. امکان نداشت چنین کاری انجام داده باشد. تصمیم گرفتم به جای قضاوت و داستان نوشتن در ذهنم، از او بپرسم. لب به سخن گشودم و پرسیدم:
- مالیا، این‌جا چی کار می‌کنی؟
دستانش مشت شدند و سرش را بالا نیاورد. از حرکاتش به نظر می‌رسید داشت با خود کلنجار می‌رفت، اما سر چه چیزی؟ به خاطر چه چیزی به جنگ با خود واگذار شده بود؟ اخمی کردم و کنجکاوتر به او چشم دوختم که ناگهان در کمال تعجب، دست دراز کرد و مچ دستم را محکم گرفت. سپس سرش را بالا آورد و در چشمانم نگاه کرد. به نظر دودلی‌اش را کنار گذاشته و دل به دریا زده بود که بی‌باکی این‌گونه در چشمانش دیده می‌شدند. صدای عجول و دستپاچه‌اش غیر عادی بود! برای چه این همه عجله داشت؟ قرار بود اتفاقی بیفتد؟!
- پرنسس، باید باهام بیاید.
این را گفت و با گرفتن فرصتی برای واکنش از من، دستم را کشید و از مقابل کتابخانه برد.
همین‌طور در سالن‌ها و راهروها مرا به دنبال خود می‌کشید و من گیج و منگ داشتم دنبال او راه می‌رفتم. سردرگم بودم و هزاران سوال از روی تعجب داشتند به سمت ذهنم حمله می‌کردند. قضیه چه بود که مالیا مرا این‌طور کشان کشان می‌برد؟ صدای آغشته به تعجب و سردرگمم، توجهش را جلب کرد.
- مالیا، من رو کجا می‌بری؟ کجا باید باهات بیام؟
چند لحظه در انتظار دریافت پاسخ، به او چشم دوختم و زمانی که دیدم به سکوتش ادامه می‌دهد، تکرار کردم:
- مالیا، قضیه چیه؟ کجا داریم میریم؟
انتظار جواب را داشتم و کل سکوت و بی‌پاسخ رها شدن سؤال‌هایم کلافه بودم. با پرسیدن آخرین سؤالم، مالیا ایستاد و به سمت من برگشت. چند لحظه خیره به من نگاه کرد و سپس نگاهش را در اطراف چرخاند تا از نبود کسی مطمئن شود. این حرکت‌هایش سردرگم و کنجکاوترم می‌کردند که بفهمم موضوع چه بود. پس از این‌که از تنها بودنمان اطمینان حاصل کرد، نگاهش را دوباره روی من ثابت نگه داشت و سرش را به سمتم خم کرد. صدای آرام و دستپاچه‌اش، اخمی روی ابروانم نشاند. لحن صدایش نشان می‌داد چقدر قضیه جدی بود.
- پرنسس، همین الان باید قصر رو ترک کنید.
جا خورم. انتظار این حرفش را نداشتم. یک قدم عقب رفتم و با نگاهی متعجب از او پرسیدم:
- چرا؟
دستم را کشید و مرا به خود نزدیک‌تر کرد. حالت عجول و مضطربی داشت و سردی دستانش، مهر تایید بر حرفم می‌زد و بی‌قرار بودنش، نگرانم می‌کرد.
- پرنسس، فقط می‌تونم بهتون بگم اشلی از من خواست وقتی شما حقیقت رو فهمیدید، شما رو پیشش راهنمایی کنم. بهم گفتن در طول این مدت حواسم به شما باشه. به گویشی دیگر، من کلید شما برای رسیدنتون به اشلی هستم.
با شنیدن این حرف‌هایش، احساس کردم قلبم هری ریخت. چشمانم درخشش خاصی پیدا کردند و نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. لبخند کوچکی کنج لبم نقش بست و درحالی که خود برق چشمانم را حس می‌کردم، پرسیدم:
- واقعاً میگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #157
مالیا سری تکان داد. لبخندم عمیق‌تر شد. ضربان قلبم شدت گرفته بود و در یک لحظه بدنم چنان داغ کرد که گویا نزدیک یک آتشفشان نشسته بودم! هیجان‌زده شده بودم و احساس ارزشمندی خاصی بابت این موضوع داشتم که دست خودم نبود! این‌که بدانی یک نفر در دورترین نقطه‌ی دنیا وجود دا‌شت که علی‌رغم مسافت، دوستت داشت و به فکرت بود، حسی توصیف ناپذیر و به شدت زیبا بود. این‌که وجودت برای کسی ارزشمند باشد و برای کسی مهم باشی، خیلی حس زیبایی بود و من شاید خوش‌ شانس‌ترین دختر باشم؛ که چنین کسی را داشتم و آن شخص هم اشلی بود.
شاید تا به حال آن را ذکر نکرده و در موردش فکر نکرده بودم، ولی از اين‌که اشلی را داشتم خیلی خوشحال بودم. از این‌که من کسی بودم که برای پسری مانند اشلی مهم بود، خیلی خوشحال بودم. چون او واقعاً بی‌نظیر بود و من بدون این‌که کاری بکنم صاحب عشقش شده‌ بودم! بدون این‌که کاری بکنم، او این‌طور برایم اهمیت قائل می‌شد! واقعاً خوشحالم که اشلی را داشتم!
اما چیزی که موجب می‌شد خوشحالی‌ام چند برابر شود، تصور این بود که امروز می‌توانست روز وصالم به اشلی باشد. روزی که بالأخره می‌توانستم به این جدایی ظالمانه‌ای که دوازده سال طول کشید، خاتمه دهم. می‌توانستم سر قولم به اشلی بمانم و جهت هیچ‌وقت دوباره جدا نشدن از او، نزدش بروم.
این موضوع چنان خوشحالی‌ای را در قلبم پدید می‌آورد، که حتی قلبم هم توان تحملش را نداشت! خوشحالی‌ای که هم اکنون قلبم را احاطه کرده بود، خیلی بالاتر از حد گنجایش قلبم بود و من شگفت‌زده بودم بابت این همه حس خوشحالی! چنین حس شگفت انگیزی را تا به حال در طول زندگی‌ام تجربه نکرده بودم. چه حسی شیرینی بود این‌که بدانی بالأخره جدایی‌ها و انتظارها و دلتنگی‌ها پایان یافته و نوبت پیروزی عشق و رفع دلتنگی فرا رسیده. چه حس زیبایی بود این‌که راهی سفر شوم و در انتهای راهم، به اشلی برسم.
دستانم را مشت کردم تا از لرزششان جلوگیری کنم.
یعنی خوشحالی‌ام در این حد بود که موجب لرزش دستانم می‌شد؟ حتی نمی‌توانستم درست حسابی فکر کنم. تمرکز نداشتم و در ذهنم فقط داشتم به اشلی و این‌که بالأخره این جدایی پایان می‌یابد، می‌اندیشیدم.
با لبخندی روی لبم به مالیا نگاه کردم. من هیچ وقت با مالیا صمیمی نشدم! درگیر مشکلات خودم بودم و هیچ وقت حتی فرصت شناختن او را هم نداشتم، دریغ از این‌که او این همه مدت حواسش به من بوده و اکنون هم می‌خواست به من کمک کند، تا به خواستنی‌ترین شخص زندگی‌ام، یعنی اشلی برسم.
یک لحظه احساس کردم بغض در خانه‌ی گلویم را زده و در انتظار باز شدن، پشت در ایستاده. بغض خوشحالی بود و من نمی‌دانستم تسلطی بر کنترلش داشتم یا نه. فقط می‌دانستم دلم بدجوری هوای گریه کردن کرده بود؛ چشمانم بدجور هوای ریختن اشک شوق کرده‌ بودند.
با صدایی بغض‌دار و بی‌نهایت خوشحال گفتم:
- مالیا، خیلی ممنونم.
لبخندی زد و چند لحظه نگاهم کرد. سپس حالت جدی خود را پس گرفت و دست‌پاچه گفت:
- ولی الان باید بریم.
سری تکان دادم و اين‌بار خودم شانه به شانه‌ی او، دوان دوان به سمت اتاقم رفتیم. مالیا راست می‌گفت؛ باید عجله کنیم، مخصوصاً حال که پدرم می‌دانست من همه چیز را فهمیده بودم و مطمئناً حدس می‌زد که قرار بود نزد اشلی بروم. نمی‌توانستم حدس بزنم چه کاری کند و چه واکنشی نشان دهد، اما مطمئن بودم چیز خوبی نخواهد بود و من نمی‌خواستم چیزی مانع رسیدنم به اشلی شود. نمی‌خواستم چیزی جلویم را بگیرد.
این افکار و احتمال‌ها نگرانم می‌کردند و این‌که نمی‌توانستم حدس بزنم اقدام بعدی پدرم چه چیزی می‌توانست باشد، بیشتر باعث اضطرابم می‌شد. او دیگر آن پدری نبود که می‌شناختم! دیگر آن پدری نبود که عاشقش باشم و بگویم هر کاری انجام دهد، قطعاً کاری خوبی است.
با ناراحتی و حسرت به این موضوع فکر می‌کردم و تنها یک سؤال پررنگ در ذهنم نقش بسته بود؛ که چرا این‌طور شد؟ چرا همه چیز به این‌جا رسید؟ نمی‌شد در همان روزی بمانیم که اشلی این‌جا در قصر کنارم بود و من هنوز عاشقانه پدرم را دوست داشتم؟ چه شد که از آن روز به چنین روزی رسیدیم؟
آهی کشیدم.
همه چیز هم خیلی زود عوض شد و هم خیلی دیر!
با رسیدن به جلوی در اتاقم، دست افکار را از روی ذهنم پس زدم و همراه مالیا وارد اتاق شدیم. زود به سمت کمد لباس‌هایم رفتم و لباس سوارکاری‌ام را برداشتم. درحالی که داشتم آن را از کمد در می‌آوردم، از مالیا پرسیدم:
- مالیا، اشلی کجاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #158
قلبم تند تند می‌تپید و آن‌قدر عجله داشتم که نمی‌توانستم درست حسابی فکر کنم. با عجله و با سرعت مشغول تعویض لباسم شدم. در همان هنگام، مالیا گفت:
- پرنسس، باید به جزیره‌ی تابیتونوکا در جنوب برید. از سرزمین آتاباک در جنوب مرکین شروع به حرکت کنید تا برسید.
پیراهنم را درآوردم و شروع به پوشیدن شلوار سیاه و چرم لباس سوارکاری‌ام کردم. خیلی هیجان داشتم و نفس نفس می‌زدم. از شدت هیجان و دویدن و با سرعت حرکت کردن، بدنم سرتاسر خیس ع×ر×ق شده بود و من داشتم در هنگام انجام دادن کارهایم، با دقت به حرف‌های مالیا گوش می‌کردم و سعی می‌کردم آنان را به خاطر بسپارم. سعی می‌کردم مسیرها و راه را در ذهنم تجسم کنم و سرزمین‌هایی که باید از آنان رد می‌شدم را به خاطر آورم، اما سخت بود؛ چرا که اولین بار بود اسم جزیره‌ی تابیتونوکا به گوشم می‌خورد و حقیقتاً راه را بلد نبودم.
پیراهن سفید لباسم را برداشتم و همان‌طور که داشتم دکمه‌هایش را می‌بستم، به مالیا که ادامه‌ی سخنش را می‌گفت، نگاه کردم:
- تو جزیره‌ی تابیتونوکا هیچ کس ساکن نیست. اون‌جا يه قلعه هست، معروف به قلعه‌ی سیاه؛ باید برید اون‌جا. البته به هر کسی توی جزیره بگید پرنسس کلارا هستید، اون‌ها شما رو می‌برن.
دست از بستن دکمه‌هایم برداشتم و با تعجب به مالیا نگاه کردم. قلعه؟! چه قلعه‌ای؟! مالیا داشت مشخصات چه جور مکانی را به من می‌داد؟ اگر اسمم را بگویم مرا می‌برند؟! اما مگر کسی در آن‌جا مرا می‌شناخت؟
گیج و منگ به مالیا نگاه می‌کردم. یک تای ابرویم را بالا دادم و سردرگم پرسیدم:
- ولی تو گفتی کسی اون‌جا ساکن نیست و این‌که راجع به چه قلعه‌ای داری حرف می‌زنی؟
مالیا به سمتم آمد و دستانش را روی بازوانم گذاشت. چشمان مصمم و جدی‌اش را در چشمانم دوخت. صدای مطمئن و عجولش، نشان می‌داد هم از حرفش مطمئن بود و هم این‌که عجله داشت.
- پرنسس، وقتی برید اون‌جا، همه چی رو می‌فهمید، اما الان باید بدون وقت تلفی کردن قصر رو ترک کنید.
این را گفت و دوان دوان به سمت کمدم رفت. از داخل کمد یک شنل بافتنی آبی رنگ درآورد و به سمتم برگشت. شنل را روی شانه‌هایم انداخت و سنجاق نقره‌ای رنگ شنل را مقابل سینه‌ام، در هم قفل کرد. در همان هنگام که با عجله داشت کارش را انجام می‌داد، گفت:
- اون‌جا برف می‌باره و هوا سرده، لباس گرم لازمتون خواهد شد.
سری به معنای فهمیدن تکان دادم. مالیا یک قدم عقب رفت و دستانش را روی شانه‌هایم گذاشت. لبخندزنان به من چشم دوخت. نگاهش امیدواری را همراه داشت و با لحن صدایش سعی می‌کرد به من انگیزه و شجاعت لازم را دهد.
_ امیدوارم بدون هیچ‌گونه مشکلی به اون جزیره برسید. مطمئنم موفق می‌شید.
از این‌که داشت کمکم می‌کرد، قدردانش بودم. من از وقتی مالیا ندیمه‌ی من شد، حتی یک بار هم فرصت حرف زدن و شناختن او را نداشتم؛ با این وجود مالیا اکنون داشت چنین کاری را برایم انجام می‌داد و بابت این کارش، مدیونش بودم. لبخندی زدم.
- خیلی ممنون.
سری تکان داد و دستانش را از روی شانه‌هایم برداشت. بلافاصله به سمت گرتیس که روی میز اتاقم نشسته بود، رفتم. دستم را به سمتش دراز کردم که آمد و روی دستم نشست. قلبم با تمام توانش خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید و از شدت هیجان دستانم یخ کرده بودند. علی‌رغم تمامی خوشحالی‌هایم که به خاطر رفتن پیش اشلی بود، باز هم نگران و مضطرب بودم که مبادا مشکلی پیش آید. می‌ترسیدم یک چیزی درست پیش نرود و من نتوانم پیش اشلی برگردم. به او قول داده بودم نزدش بروم و می‌ترسیدم نتوانم به قولم پایبند بمانم.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و سعی کردم خود را آرام سازم. درحالی که گرتیس روی دستم بود، به بالکن اتاقم رفتم. مالیا نیز دنبال من می‌آمد. با دست دیگرم موهای سر گرتیس را نوازش کردم و خطاب به او گفتم:
- گرتیس، بزرگ شو.
صدایم اضطراب را همراه داشت و حتی می‌لرزید بابت نگرانی‌ای که داشتم. گرتیس با شنیدن صدایم، بال‌های رنگین و زیبایش را گشود و با تکان دادن پی‌درپی بال‌هایش، از روی دستم به پرواز درآمد. کنار بالکن بزرگتر شد. دستانم را روی نرده‌ی بالکن گذاشتم و یک پایم را بلند کردم. پایم را روی نرده گذاشتم و سپس با بلند کردن بدنم از روی زمین، پشت کمر گرتیس پریدم. پریدنم، موجب به هم خوردن موهایم و ریختن موهایم روی صورتم شد.
روی کمر گرتیس نشستم و موهایم را که سد چشمانم شده بودند، کنار زدم. سرم را به سمت مالیا که دستانش را روی نرده‌ی بالکن گذاشته بود، چرخاندم. از نگاهش نگرانی و ترس می‌بارید. او نیز هم‌چون من می‌ترسید که نکند اتفاقی بیفتد و چیزی درست پیش نرود. علی‌رغم نگرانی‌اش، لبخند خوشحالی روی لبش به چشمم می‌خورد و می‌دانستم با آن لبخند سعی داشت به من امید دهد.
- مراقب خودت باش، مالیا.
سری تکان داد.
- همچنین پرنسس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #159
پس از شنیدن این حرفش، موهای گردن گرتیس را نوازش کردم که شروع به پرواز کرد. بال زد و بال زد و مرا از این قصری که در آن به دنیا آمده، بزرگ شده و زندگی‌ام را ساخته بودم، دور کرد. سرم را برگرداندم و با نگاهی آغشته به غم و حسرت، به نمای باشکوه قصر نگاه کردم.
از بیرون بی‌نقص دیده می‌شد! برج‌های بلند و استوارش، ابهت خاصی داشتند و پرچم‌های آویزان به دیوارهایش، قدرت و عظمت مرکین و حکومتش را به نمایش می‌گذاشتند.
آن‌قدر زیبا بود که دلت می‌خواست به تماشایش بنشینی، اما چقدر حیف که داخلش مانند بیرونش بی‌نقص نبود.
دیوارهای داخل این قصر خاطرات و حوادث زیادی را به چشم دیده بودند. اتفاقات زیادی درون این قصر رخ داده بود؛ اتفاقاتی که می‌شد از آنان یک کتاب تاریخی نوشت! تک تک جاهای این قصر، گوشه به گوشه‌ی این قصر، رازدار اتفاقات مختلفی بودند و مطمئنم اگر دیوارهای این‌جا توانایی حرف زدن داشتند، از خیلی چیزها سخن می‌گفتند.
این قصر سرگذشت انسان‌های بسیاری را درونش نگه داشته بود؛ زندگی گریگوری والسین با خانواده‌اش، مرگشان و آخرین نفس‌های گریگوری درون این قصر بودند. گناهانی که پدرم مرتکب شد، دیوارهای این قصر را نقاشی کرده بودند. ازدواج پدر و مادرم، به دنیا آمدن من خاطرات شیرین این قصر بودند. همه‌ی اتفاقاتی که رخ داد و اشلی را تبدیل به کریستین کرد، درون این قصر نگه داشته می‌شدند.
بغض دردناکی درون گلویم شکل گرفته بود. آب دهانم را قورت دادم و لبخند تلخی روی لب نشاندم. سرم را چرخاندم و دستانم را دور گردن گرتیس حلقه کردم.
نمی‌دانستم این سفرم که استارتش را زده بودم، کی پایان می‌یافت. مطمئن بودم با رفتن من به آن جزیره خیلی چیزها عوض خواهند شد، اما راجع به آن چیزها نگران بودم. مالیا گفت در آن‌جا قلعه‌ای به نام قلعه‌ی سیاه وجود داشت. می‌خواستم بدانم آن قلعه چیست و اصلاً برای کیست؟! برای اشلی؟
هوفی کشیدم. هیچ چیز را نمی‌دانستم و همین ندانستن ها کلافه‌ام می‌کردند. اما می‌دانستم اگر نزد اشلی بروم، آن‌گاه او می‌توانست مرا از این سردرگمی خارج کند.
لبخند کوچکی کنج لبم نشاندم.
او می‌توانست مرهم تمام دردهایم و راه چاره‌ی تمام مشکلاتم شود.
(کلارکسون)
راهروهای قصر را با خشم پشت سر می‌گذاشتم. چنان محکم روی زمین گام برمی‌داشتم که صدای قدم‌هایم، توجه همه را از آنِ خود می‌کرد. دستانم را مشت کرده بودم و اخم حتی یک لحظه هم از روی ابرویم برداشته نمی‌شد. نفس نفس می‌زدم و این نشانه‌ی خشمم بود.
نمی‌توانستم باور کنم کلارا همه چیز را فهمیده. این‌که حافظه‌اش را به دست آورده و حال علیه من شده، برایم غیرقابل باور بود. یعنی من پدرش بودم، چطور می‌توانست بر علیه من شود؟ رابطه‌اش را با من در یک لحظه از بین برد؟ نه، نه! چنین چیزی را باور نمی‌کردم. کلارای من، دختر من چنین کسی نبود؛ کسی نبود که بخواهد پدرش را ترک کند.
احساس می‌کردم ذهنم ایست کرده بود. توانایی تحلیل اوضاع و باورش را نداشت. به خود تلقین می‌کرد همه‌ی این اتفاقات کابوس بودند؛ اما من می‌دانستم هیچ کابوسی وجود نداشت و من هم اکنون در حقیقتی تلخ نفس می‌کشیدم. حقیقت این‌که کلارا همه چیز را فهمیده و حاضر بود به خاطر اشلی، مرا ترک کند؛ از هر سمی برایم تلخ‌تر بود.
خشم مانند ماری داشت دورم می‌پیچید. دلخوری و ناباوری؛ پادشاهانی بودند که قلبم را تحت سلطه داشتند؛ پادشاهانی قدرتمندتر از من که حتی من نیز مجبور می‌شدم در برابرشان سر خم کنم. چقدر سخت بود سر خم کردن در برابر آنان؛ آن هم زمانی که غرورم این اجازه را به من نمی‌داد.
وارد پیچ راهرو شدم و به سمت چپ پیچیدم.
دندان‌هایم را روی هم می‌ساییدم و سعی داشتم تپش نامنظم و پی‌ در پی قلبم را نادیده بگیرم.
همه‌ی این اتفاقات به خاطر اشلی بود. اگر آن لعنتی هیچ وقت وارد زندگی دخترم نمی‌شد، اگر هیچ وقت وارد زندگی من نمی‌شد؛ اکنون هیچ کدام از این اتفاقات نمی‌افتادند. او همیشه همه چیز را خراب می‌کرد و اکنون هم موفق به خراب کردن رابطه‌ی من با دخترم شده بود.
نفسم را با حرص بیرون دادم. نمی‌دانستم به چه فکر کنم. قادر به نظم دادن به افکارم نبودم و تنها چیزی که می‌توانستم تمرکزم را به آن دهم، این بود که نزد کلارا رفته و با او صحبت کنم. می‌خواستم یک بار دیگر با او حرف بزنم و سعی کنم متقاعدش کنم که این‌جا بماند. نمی‌خواستم نزد آن پسر برود؛ نمی‌خواستم اشلی موفق به گرفتن دخترم از من ‌شود. از همه مهم‌تر، نمی‌خواستم اشلی یک قدم به هدفش نزدیک‌تر شود.
مطمئن بودم تنها چیزی که مانعش می‌شد تا مرا نکشد و واقعیت را فاش نکند، کلارا بود. اگر کلارا به اشلی بپیوندد و نزد او برود، آن‌گاه دیگر هیچ چیز جلودار اشلی نمی‌شد و او می‌توانست خیلی راحت مرا از میدان بیندازد. او به خاطر کلارا دست نگه داشته بود، وگرنه خیلی راحت می‌توانست جسمم را در شعله‌های فروزانی از آتش بسوزاند.
کلارا برگ برنده و عامل حفظ امنیت من بود. اگر او برود، امنتیم را از دست می‌دهم.
چشمانم را یک بار باز و بسته کردم تا از ورود این افکار به قلمروی ذهنم جلوگیری کنم. فقط امیدوار بودم بتوانم کلارا را متقاعد کنم؛ در غیر این صورت، مجبور می‌شدم او را به زور اين‌جا نگه دارم و مانع رفتنش شوم. حتی اگر لازم می‌شد، او را به زندان هم می‌انداختم تا نتواند پیش اشلی برود. نمی‌خواستم تنها عامل حفظ امنتیم را از دست بدهم و علاوه این، نمی‌خواستم دخترم با آن پسر باشد.
به مقابل در اتاق کلارا که رسیدم، بدون زدن در دستگیره را چرخاندم و وارد اتاق شدم. نه موقع در زدن بود و نه این‌که من با این حال شوریده، خشمگين و مضطربم، حوصله‌ی چنین کاری را داشتم. خیلی آنی و ناگهانی در را باز کردم و به درون اتاق پا گذاشتم. روبه‌رو شدن با اتاق خالی کلارا، اخم را روی ابروانم نشاند. دست راستم را مشت کردم و دندان‌هایم را بیشتر به هم فشردم. چشمانم را ریز کردم و یک بار دیگر اتاق خالی کلارا را از نظر گذارندم.
در اتاقش نیست، اما هر کجای قصر که باشد، حتماً او را پیدا خواهم کرد.
با سرعت باد چرخیدم و از اتاق خارج شدم.
خشم داشت روحم را در خود می‌بلعید.
اشتباه از من بود. باید از همان موقعی که کلارا به دست اشلی دزدیده شد، به این احتمال فکر می‌کردم. باید از همان روز، احتمال برگشت خاطرات کلارا را در نظر می‌گرفتم و بیش‌ترین تلاشم را برای دور نگه داشتن کلارا از اشلی می‌کردم؛ اما حیف! حیف که کوتاهی کردم. با وجود این‌که از نحوه‌ی کارکرد گیاه آکالونیا خبر داشتم و می‌دانستم اثر این گیاه بعد از روبه‌رو شدن شخص با نشانه‌ای از گذشته از بین می‌رود، اما با این حال بعد روبه رو شدن کلارا با اشلی، فکری به حال حافظه‌اش نکردم.
اگر همان دوازده سال پیش اشلی را می‌کشتم، امروز دیگر دچار چنین اتفاقاتی نمی‌شدیم. اگر اشلی نبود، کلارا بر علیه من نمی‌شد، ازدواجش با اندرو لغو نمی‌شد و خیلی اتفاقات دیگر نمی‌افتاد.
آن لعنتی همه چیز را خراب کرد.
بعد از عبور از راهروها، وارد سالن شدم. وسط سالن ایستادم و با صدای رسایی به طوری که در سراسر سالن شنیده شود، گفتم:
_ محافظ‌ها، محافظ‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #160
صدایم چنان خشمی داشت که رعب و وحشت را به دل شنونده می‌انداخت. لحن دستوری و قاطع صدایم، برای بیان قدرتم بود. گویا می‌خواستم به خود تداعی کنم که من قدرتمند بودم و حتی اشلی هم نمی‌توانست جلویم را بگیرد. آری؛ می‌خواستم به خود یادآوری کنم من پادشاه کلارکسونی بودم که در طول زندگی‌اش هر چیزی را که خواست به دست آورد، حتی مقام پادشاهی را! می‌دانستم کلارا نمی‌توانست از دستم فرار کند. اجازه نمی‌دادم او نزد اشلی برود.
لحظاتی بعد، چند محافظ که صدایم را شنیده بودند، دوان دوان به سمتم آمدند و همگی دورم حلقه زدند. نگاه جدی و تیزم را میان تک تکشان چرخاندم. از چهره‌ی همه‌شان نگرانی و اضطراب می‌بارید. حق داشتند! لحن صدایم موقع صدا زدنشان، واقعاً ترسناک بود، اما اهمیت نمی‌دادم. هم اکنون چنان خشمگین بودم که دلم می‌خواست تمام دنیا را با آتش خشمم خاکستر کنم و خون تمامی کسانی را که بر علیه‌ام بودند، بریزم.
به دور از این افکار، سرم را بالا گرفتم. سعی کردم با لحن جدی و خشمگینم، اهمیت موضوع را به آنان نشان دهم تا بفهمند خیلی سریع باید دستورم را به انجام برسانند. فرصت صبر کردن نداشتم. هم اکنون یک لحظه وقت تلف کردن و دیر کردن، برای من حکم شکست داشت. اگر دیر کنم و دست نجنبانم، ممکن بود خیلی فرصت‌ها از دستم در بروند و من تحمل این امر را نداشتم.
- گوشه به گوشه‌ی قصر رو بگردید. شده داخل سرزمین رو هم بگردید، اما کلارا رو برام پیدا کنید. زود باشید؛ عجله کنید.
محافظان نگاهی متعجب میان هم انداختند. بدون شک تعجبشان به خاطر این بود که من داشتم با خشم دستور پیدا کردن دخترم را به آنان می‌دادم. مشخصاً انتظار چنین چیزی را نداشتند. خب یک چیزی که امروز فهمیدم؛ این بود که این دنیا هیچ‌وقت مطابق انتظار ما پیش نمی‌رفت. فهمیدم زنده بودن و زندگی کردن، یعنی این‌که هر آن باید خود را برای اتفاقات ناگهانی و غیر منتظره آماده کنی. در عین حال، بزرگ‌ترین چیری که امروز فهمیدم، این بود که رابطه‌ی خونی میان دو نفر، وفاداری و عشق میان آنان را تأیید نمی‌کرد؛ همان‌طور که نقش من در زندگی کلارا مانع او نشد و او خیلی ساده مرا از زندگی‌اش حذف کرد.
اما نمی‌توانست این کار را بکند؛ زیرا اجازه‌ی چنین کاری را به او نخواهم داد.
وقتی دیدم محافظان هنوز با بهت و سردرگمی مرا می‌نگریستند؛ فریاد زنان گفتم:
- دِ منتظر چی هستید؟ برید دنبال کلارا بگردید. همه جا رو زیر و رو کنید، اما پیداش کنید.
صدای بلند و خشمگینم آنان را دست‌پاچه کرد. سریع دست به عمل زدند و دوان دوان سالن را ترک کردند.
به محض خروج آنان، مارگاریت درحالی که از گوشه‌های پیراهن یشمی رنگش گرفته بود و با گام‌هایی آرام و استوار به سمتم می‌آمد، سرش را میان مسیر خروج محافظان و من چرخاند. نگاهش سردرگم و نگران بود. کنجکاوی و تعجب آغشته به صدایش، نشان می‌داد از هیچ چیز سر در نیاورده. احتمالاً حرف‌هایم را شنیده بود و برای همین متعجب بود.
حرفش، مهر تایید بر افکارم زد.
- کلارکسون عزیزم، موضوع چیه؟ چرا باید دنبال کلارا بگردن؟
مارگاریت وقتی نزدم رسید و کنارم ایستاد، دست سردش را روی شانه‌ام گذاشت و نگاه نگرانش را در چشمانم دوخت.
- برای کلارا مشکلی پیش اومده؟
به طبع مارگاریت چیزی نمی‌دانست و نباید هم بداند! اجازه‌ نمی‌دادم رابطه‌ام با او نیز خراب شود. حال که کلارا نبود، شاید تنها چیز با ارزش زندگی‌ام به حساب می‌آمد. افزون بر این‌ها، خود نیز حوصله‌ی صحبت با او و توجیه ماجرا را نداشتم.
با زبانم لبانم را تر کردم و سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم.
- نه مشکل بدی نیست. تو خودت رو درگیرش نکن.
این را گفتم و از کنارش رد شدم. می‌دانستم این کارم بد بود. نباید پاسخش را این‌گونه سرسری می‌دادم. می‌دانستم ترک کردن او در سالن کار اشتباهی بود، اما قدری خشمگین بودم که حوصله‌ی سر و کله زدن با کسی را نداشتم. فقط می‌خواستم با خود خلوت کنم و به اتفاقات بعد از این که ممکن بود رخ دهند، بیاندیشم.
اگر کلارا نزد اشلی برود و او را پیدا کند، همه چیز تغییر می‌کند و من باید خود را برای این تغییر آماده می‌کردم.
فقط امیدوار بودم کلارا هنوز در قصر باشد و محافظان بتوانند پیدایش کنند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین