در پس این حرف پادشاه، یکی از سربازان شمشیر به دست، یک قدم جلو رفت و خواست با شمشیر اشلی را بزند. تصمیم بر این داشت که با زخمی کردن او، مانع فرارش شود. شمشیر را بالا برد تا روی سینهی اشلی فرود آورد، اما اشلی با خم شدن روی زمین و به حالت چهار دست و پا در آمدن، جاخالی داد. غرش هایی که میکرد، ناشی از غرشهای فینیکسی بودند که خشمگین از این وضعیت، به دنبال راه نجات بود. اشلی بلند شد و با پنجههایش به صورت آن محافظ چنگ زد. محافظ از روی درد فریاد کشید و شمشیر را به قصد دست گذاشتن روی زخمش، روی زمین انداخت. خون از صورتش روی بدنش میچکید و او همچنان ناله میکرد. روی زمین به زانو افتاد و فریاد زد به خاطر دردی که در صورتش پیچیده بود.
کلارکسون با صدای بلندتری فریاد زد:
- بکشینش.
محافظان تک به تک آمدند و سعی کردند به اشلی ضربه بزنند. اولین محافظی که جلو آمد، نیزهاش را بالا گرفت تا نوک تیز نیزه را وارد بدن اشلی بکند، اما اشلی با اشارهی دستش، باعث سوختن نیزه و دستان محافظ شد. محافظ درحالی که دستانش و بازوانش در آتش میسوختند، فریادزنان عقب عقب رفت. مدام دستانش را تکان میداد؛, اما فایدهای نداشت.
نزدیک به پانزده محافظ بودند و از الان، دو محافظ شکست خوردند! باقی محافظان با ترس به اشلی نگاه میکردند. همهشان میدانستند توان جنگیدن با او را ندارند، اما چارهای نداشتند. حتی به قیمت مرگ هم که شده باشد، باید دستورات کلارکسون را اجرا میکردند و اگر موفق میشدند، اشلی را میکشتند. محافظ دیگری جلو آمد تا با شمشیرش سر اشلی را قطع کند، اما اشلی با پنجههایش سرتاسر بدنش را زخمی کرد و آخر سر، آن محافظ بود که با ناله و فریاد از میدان جنگ خارج شد.
اشلی سرش را به سمت کلارکسون و ویلیام چرخاند. آن دو آنجا ایستاده و منتظر مرگ اشلی بودند؟! پوزخندی زد. هیچ وقت به این خواستهشان نمیرسیدند! فقط باید از شر این محافظان خلاص شود تا بعداً به حساب ویلیام و کلارکسون برسد. باید هر چه سریعتر هم موفق به فرار از قصر شود. میتوانست احساس کند که قدرت فینیکس رفته رفته بیشتر کاهش مییابد. باید سریع عمل کند.
دو دستی که دور بازوانش پیچیدند و او را گرفتند، باعث از بین رفتن افکارش شدند. اشلی برای نجات دادن خودش از دست آن محافظ تقلا کرد، اما موفق نشد. دو محافظ دیگر آمدند و از بازوانش گرفتند. نمیتوانست از دست هر سهی آنان خلاص شود. نفس نفس میزد و نفسهایش که بیرون میداد، به شکل غرشهای فینیکس در میآمدند.
تقلا میکرد تا نجات یابد؛ اما نمیتوانست بازوانش را رها سازد. کلارکسون با حس نشاط به این خاطر که اشلی دیگر بیحرکت مانده و راه فراری نداشت، شمشیرش را در دستش فشرد و چند قدم جلو آمد. مقابل اشلی ایستاد. امیدوار بود اینجا دیگر آخر خط باشد و این ماجرا بیش از این کش پیدا نکند. حتی اگر سرنوشت اینجا را آخر ماجرا تعیین نکرده باشد، کلارکسون باید کاری بکند که نتایج برعکس شوند و همه چیز همین الان تمام شود. دیگر تحمل این پسر را نداشت. با اخم به چشمان پر از نفرت اشلی چشم دوخته بود. یک زمانی بیش از هر چیز با آن نگاه های سرکشش حال میکرد؛ زیرا در مقابل دشمنانش به او برتری میدادند، اما امروز، تنها خواستهاش از بین بردن آن نگاهها بود! میخواست چشمانش بسته شوند و دیگر هیچگاه باز نشوند. میخواست نفسهایش قطع شوند.
صدای نفرتانگیز و خشمگینش در گوش اشلی که برای راه خلاصی تقلا میکرد، پیچید و جو مشتنج حاکم بر محیط را بیشتر کرد.
- بمیر!
سپس شمشیرش را بالا برد. اشلی به شمشیر کلارکسون خیره شد. شاید بتواند به جای تقلا کردن برای نجات، راه دیگری را پیش بگیرد. تند تند نفس میکشید و ع×ر×ق سر تا پای وجودش را در بر گرفته بود. دستانش را مشت کرد و دندانهایش را به هم فشرد. صدای غرش های فینیکس را درون ذهنش میشنید و این غرشهای فینیکس که از روی درد بودن، آزارش میدادند. میخواست این درد را نابود کند.
همین که کلارکسون خواست شمشیر را روی گردن اشلی فرود آورد، فریادی که اشلی زد، نتایج جنگ را بار دوم تغییر داد!
- ولم کنید!
فریاد اشلی بدن خودش و تمام محافظانی که آنجا بودند را شعلهور کرد. آتش از وجودش خارج شد و محافظان دورش را در بر گرفت، اما کلارکسون با خیلی سریع دور شدن از اشلی، خودش را نجات داد. به گوشهای دور از شعلهها پناه برد و خود را از خطر سوختن نجات داد. نور آبی و سیاهی که در هوا میرقصید، چشم را آزار میداد. صدای فریادهای محافظان در قصر طنین انداخته و خیلی از افراد قصر را بیدار کرده بودند. به این صدای فریاد، ندیمهها و افراد دیگر دور آن سال جمع شده و با تعجب نظارهگر اتفاقات شده بودند. نمیدانستند چه واکنشی نشان دهند. متعجب و سردرگم به اشلی و محافظان در حال سوختن نگاه میکردند؛ محافظانی که در تلاش برای نجات خود تقلا میکردند، اما شکست میخوردند. طولی نگذشت که جسدهای سوختهای روی زمین افتادند و چشم تمامی ندیمههای حاظر در صحنه، روی آنان خیره ماند.
اشلی همانطور که بدنش هنوز شعلهور بود، چرخید و پس از نیم نگاهی به کلارکسون، باز به ویلیام چشم دوخت. هنوز نمیتوانست کلارکسون را بکشد، هنوز وقتش نرسیده، اما ویلیام! خیلی وقت بود که فرشتهی مرگ منتظرش بود و باید میمرد.
یک قدم به سمت ویلیام قدم برداشت، که صدای مارک توجهش را جلب کرد.
- اشلی.
مارک درحالی که ندیمههای جمع شده در اطراف سالن را کنار میزد، خود را وارد سالن کرد و به سمت اشلی دوید. ندیمهها راه را برایش باز میکردند و او دوان دوان سعی میکرد به اشلی برسد. اشلی شعلههای بدنش را کمتر کرد تا به مارک آسیب نرسد. مارک درحالی که نفس نفس میزد، گفت:
- کل قصر درگیری تو و پادشاه رو فهمیدن، مشاورهای دیگه دست به کار شدن و محافظها میخوان قصر رو محاصره کنن، باید سریعتر از اینجا خارج بشیم.
اخم روی ابروانش، حالت چهرهی ترسیده و مضطربش و صدای نگرانش، اهمیت و خطر موضوع را نشان میداد. اشلی نیز ترسید! اگر از اینجا خارج نشوند، اوضاع بد میشود و اتفاقاتی میافتاد که شاید منجر به مرگشان شود! باید سریع اقدام کند. دستهایش را مشت کرد و قبل از قدم برداشتن به سمت ویلیام، جدی و مصمم گفت:
- قبلش باید یه کاری رو به اتمام برسونم.
سپس به سمت ویلیام رفت. در نیمه راه، خم شد و شمشیر یکی از محافظان را از روی زمین برداشت و درحالی که شمشیر به دست گرفته بود، مقابل ویلیام که چشمانش ترس را فریاد میزدند و سر تا پای وجودش میلرزید، ایستاد. با دلی پر از کینه او را نگاه کرد. پشت بیشتر حیلهگریهای کلارکسون، این مرد قرار داشت و مانند شیطان وسوسهگری، در گوش پادشاه زمزمه میکرد! الحق که لیاقت مرگ را داشت.
اشلی شمشیر را بالا برد.
ویلیام فریاد زد:
- اشلی نه!
و این فریاد، آخرین فریادش شد و اشلی با قطع کردن سرش، کارش را تمام کرد و به زندگیاش خاتمه داد.