. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #141
کلارکسون، خشمگین از فرار او، از روی زمین بلند شد. او نباید فرار کند، اگر فرار کند خطر این‌که رازش یک روزی فاش شود و سلطنتش به اتمام برسد، قرار بود همیشه او را تهدید کند. نمی‌توانست مدام با این اضطراب و ترس از فاش شدن حقیقت زندگی کند. نمی‌توانست بگذارد سایه‌ی ترس به روی زندگی‌اش بیفتد. اشلی باید بمیرد.
به ویلیام نگاه کرد.
- زود باش بریم دنبالش، نباید بذاریم فرار کنه.
و هر دو با عجله از اتاق خارج شدند.
اشلی با تمام سرعتش می‌دوید. آه که چه‌قدر از دست این دویدن‌ها خسته شده بود! حتی نمی‌دانست این بار چندم بود که سعی می‌کرد از دست کلارکسون و ویلیام فرار کند! چرا این دویدن‌ها تمام نمی‌شد؟
پله‌ها و سالن‌های قصر را به قصد رسیدن به طبقه‌ی اول پشت سر می‌گذاشت. ع×ر×ق از پیشانی‌اش جاری می‌شد. ضربان قلبش شدت گرفته بود و نفس نفس می‌زد. به پشت سرش نگاهی انداخت. خبری از کلارکسون و ویلیام نبود. دوان دوان از پله‌های طبقه‌ی سوم پایین رفت و به طبقه‌ی دوم رسید، اما همان لحظه در پایین پله‌ها، دستی از پشت دور مچ دستش حلقه زد و او را از دویدن باز داشت. با وحشت برگشت و با مارک مواجه شد. مارک دستش را ول کرد و لبخندزنان گفت:
- آروم باش پسر! چرا این‌قدر تند تند می‌دویی؟
نفس نفس زنان درحالی که مدام به پشت سرش نگاه می‌کرد تا وضعیت را چک کند، گفت:
- مارک باید برم. پادشاه و ویلیام می‌خوان من رو بکشن.
چشمان مارک از شنیدن این حرف گرد شدند و با تعجب به اشلی نگاه کرد. می‌خواستند او را بکشند؟! اما چرا؟ نمی‌توانست این حرف را باور کند. آخر چرا باید او را بکشند؟ مگر چه شده بود؟!
همان لحظه کلارکسون و ویلیام به ابتدای پله‌ها سر رسیدند. کلارکسون با دیدن مارک و اشلی که در پایین پله‌ها ایستاده بودند، آه آسوده‌ای کشید. شاید هنوز می‌توانست او را بگیرد و هنوز شکست نخورده باشند؛ اما باید عجله کنند. فریادزنان به مارک دستور داد:
- مارک! بگیرش، نذار فرار کنه، وگرنه می‌کشمت!
هر دو با شنیدن صدای کلارکسون، سرشان را به سمت صدا چرخاندند. اشلی از دیدن آن دو گویا سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند! دستانش را مشت کرد و خواست دویدنش را ادامه بدهد که دو دست محکم دور بازوانش پیچیدند و مانع او شدند. سرش را چرخاند و به مارک نگاه کرد که او را گرفته بود. متعجب شد، زیرا انتظار چنین چیزی را نداشت. انتظار این را از مارک، اویی که در قصر توانسته بود ارتباط خوبی با او برقرار کند، نداشت. نفس نفس می‌زد و قلبش گویا می‌خواست بدنش را ترک کند. خواهشانه به مارک گفت:
- مارک، بذار برم.
مارک هر چه‌قدر هم بابت این کارش ناراحت باشد، باز هم جرعت این‌که مقابل چشمان پادشاه اشلی را ول کند و از دستور او سرپیچی کند، نداشت. جرعت این‌که تهدید مرگ پادشاه را جدی نگیرد نداشت. می‌دانست نهایت بدجنسی و خودخواهی بود که به خاطر حفظ جان خود، اشلی را نگه دارد؛ ولی آه که نمی‌توانست دستور پادشاه را نادیده بگیرد. اکنون بیست سال بود که دستورات کلارکسون را انجام می‌داد.
صدای تأسف آمیزَش در گوش اشلی پیچید.
- ببخشید اشلی؛ اما دستور دستوره.
اشلی دست‌پاچه؟ به ویلیام و کلارکسون که داشتند از پله‌های زیاد قصر پایین می‌آمدند، نگاه کرد و با عجله به مارک گفت:
- میگم اگه فرار نکنم اون‌ها من رو میکشن!
- اشلی، پادشاه داره ما رو نگاه می‌کنه، نمی‌تونم ول کنم بری.
ناچاری و ناراحتی درون صدایش نشان می‌داد که دلش می‌خواست به اشلی کمک کند، اما نمی‌توانست. اشلی همان‌طور که تقلا می‌کرد بازوانش را از حصار دست‌های مارک نجات دهد، با عصبانیت گفت:
- مارک، ولم کن.
قبل این‌که مارک بتواند چیزی بگوید، صدای کلارکسون سدی میان مکالمه‌شان ساخت.
- مارک، ولش نکن.
اشلی نیم نگاهی به کلارکسون انداخت. نزدیک ده پله به رسیدنشان مانده بود! باید عجله می‌کرد!
مارک رو به اشلی گفت:
- اگه بذارم بری، من رو می‌کشن.
اشلی که دید تنها دغدغه‌ و ترس مارک، این تهدید بی‌جای کلارکسون بود، برای این‌که بتواند فرار کند و خود را نجات دهد، کمی سرش را به سمت مارک خم کرد و با صدای آرامی گفت:
- خب تو هم با من بیا. تو هم با من فرار کن. مارک می‌تونم ازت محافظت کنم، بهت قول میدم. فقط باید از قصر برم همین.
مارک از این پیشنهاد او تعجب کرد. با تردید نگاهش را میان اشلی و کلارکسون چرخاند. گویا دلش می‌خواست یکی را انتخاب کند؛ اما نمی‌دانست کدام را! اشلی را دوست داشت و می‌خواست او نجات پیدا کند، اما نمی‌دانست فرار کردن با او تا چه حد می‌توانست درست باشد.
همان لحظه دست کلارکسون دور بازوی اشلی پیچید و او را کشید و هل داد. اشلی محکم روی مرمرهای سفت و سرد زمین افتاد و برخورد کمرش با زمین، موجب ایجاد دردی در کمرش شد. چهره‌اش در هم رفت و او چشمان ریز شده‌اش را به سمت ویلیام و کلارکسون چرخاند. باید بدون وقت تلفی، فرار کند. روی زانوانش نشست و خواست بلند شود؛ اما ویلیام از او پیشی گرفت و اقدام خود را انجام داد. یک قدم به جلو آمد و با گرفتن سنگ سمت اشلی، زیر لب زمزمه کرد:
- وانتِشی مینو لارکانسی.
سنگ شروع به درخشیدن کرد و همراه با نور سفیدی که از خود ساطع می‌کرد، صدای سوت مانندی هم در محیط اطراف می‌انداخت؛ صدایی که جز اشلی، برای هیچ‌کس دیگر آزار دهنده نبود. با پیچیدن این صدا در اطراف، اشلی زانوانش سست شدند و قبل از این‌که بتواند بلند شود، دوباره روی زمین افتاد. هر دو دستش را روی گوش‌هایش گذاشت تا بلکه صدا را نشنود؛ اما حتی این کارش هم مانع قطع شدن صدا نمی‌شد. سرش درد شدیدی گرفته بود و گویا روحش داشت از بدنش جدا می‌شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #142
دندان‌هایش را با درد روی هم فشرد. صدای ناله‌اش برای کلارکسون خوشایند بود؛ زیرا نشان می‌داد اشلی زجر می‌کشید و برای کلارکسون؛ بهترین زمان برای شکست دادن کسی، زمانی بود که شخص ضعیف می‌شد. کلارکسون لبخندی زد که از روی حس پیروزی و قدرتمندی نشأت می‌گرفت و مفتخرش می‌کرد. دستش را دور شمشیر درون غلافش کشید و خود را آماده‌ی کشتن اشلی کرد.
اشلی دیدش تار شده بود. صدای سوت مانند آن سنگ، گویا روی روحش حکاکی می‌شد و با شکافتن پوست و گوشتش، به استخوان‌هایش می‌رسید! زانوهایش را روی زمین گذاشت و با کمک دستان لرزانش، بلند ‌شد. نفس‌های تند و پی‌درپی‌اش، باعث زود زود جلو عقب رفتن سینه‌اش می‌شدند. چشمان مملو از نفرت و کینه‌اش را به کلارکسون و ویلیام دوخت. علی‌رغم تمام دردی که در تک تک یاخته‌های بدنش پیچیده بود، باید کاری انجام می‌داد تا جلوی آن سنگ را بگیرد. نگاهش را به سمت مارک چرخاند. با تردید و ناراحتی اشلی را نگاه می‌کرد. اشلی از او تقاضای کمک کرد و او این تقاضا را قبول نکرد؛ پس تنها اشلی بود و خودش! دیگر کسی نبود که کمکش کند و به مرگ و زندگی‌اش اهمیت دهد.
هر چند در این میان، مارک بود که اهمیت می‌داد، اما از عواقب فرار کردن از قصر می‌ترسید و همین ترس، دو دلش می‌کرد.
اشلی نیم نگاهی به شمشیر کلارکسون در غلافش انداخت. اگر سریع حرکت کند، شاید شانسی داشته باشد. نمی‌توانست از قدرتش استفاده کند؛ زیرا فینیکس اکنون در حالی نبود که بتواند قدرتش را به او بدهد. از لحاظ جسمی هم ضعیف شده، اما باز هم باید بتواند بلند شود و کاری بکند. اگر همین‌طور ادامه دهد، می‌میرد! با پاهای بی‌جان و لرزانش، سر پا ایستاد. کلارکسون که دید اشلی سر پا ایستاده و به احتمال زیاد قصد انجام کاری را دارد، شمشیرش را از غلافش کشید و تصمیم گرفت این‌بار فرصت را از دست ندهد. صدای آرام ویلیام هم مهر تأیید روی افکارش زد:
- سرورم، به نظرم حالا وقتشه!
کلارکسون نگاه مصممش را روی اشلی دوخت و یک قدم جلو آمد و خواست شمشير را بالا ببرد و روی گردن اشلی فرود آورد که اشلی همزمان با فریادی که از روی درد کشید، به سمت کلارکسون دوید. صدای فریادش درد و خشم را درون خودش داشت و چون صدای ناله‌های پرنده‌ای بود که می‌خواست از دست شکارچی‌ای فرار کند. اشلی شمشیر را از دست کلارکسون قاپید و همه با دیدن این حرکت ناگهانی اشلی، در بهت فرو رفتند.
ویلیام چشمانش از روی تعجب گرد شدند و سریع سنگ را به سمتش چرخاند. این امر موجب شد اشلی یک دستش را روی سرش بگذارد و فریاد خفیفی بکشد. زانوانش خم شدند و او نوک شمشیر را روی زمین گذاشت تا تکیه گاهی برای خود بسازد. چشمانش را باز و بسته کرد. باید ادامه بدهد!
کلارکسون با اخم اشلی را نگریست و بازوی او را گرفت تا از انجام هر کاری که در ذهنش داشت، متوقفش کند.
- نمی‌ذارم موفق بشی.
اشلی سرش را به سمت کلارکسون چرخاند و با کینه او را نگاه کرد، اما قبل از این‌که بتواند پاسخ این حرف کلارکسون را دهد، دست مارک روی بازوی اشلی نشست و بازوی او را از حصار دست کلارکسون آزاد کرد.
کلارکسون چشمان متعجبش را به سمت مارک چرخاند. نفهمید چرا او چنین کاری انجام داد. چرا دست کلارکسون را؛ یعنی پادشاهش را پس زد؟! به او دستور داده شده بود جلوی اشلی را بگیرد، نه جلوی خودشان را! صدای سردرگمش توأم با خشم بود.
- مارک! تو داری چی کار می‌کنی؟!
مارک بی‌توجه به کلارکسون، با نگرانی و اضطرابی که در دل داشت، اشلی را نگریست. اشلی‌ای که متعجب به او نگاه می‌کرد. انتظار نداشت کمکش کند و تصمیم بگیرد طرف او بایستد! از این کار مارک، متعجب اما خوشحال شده بود. نگاه قدردان و خوشحالش را در چشمان مارک دوخته بود تا به او بفهماند چقدر بابت این کارش متشکر بود. مارک پس از چند لحظه نگاه کردن به اشلی، رو به کلارکسون چرخید. نمی‌دانست قضیه چه بود و چرا این دو می‌خواستند اشلی را بکشند، اما فهمیده بود اشلی هیچ تقصیری در این جریانات نداشت! در همین چند لحظه فهمیده بود که اشلی مسبب خشم آن دو و مستحق کشته شدن به دست آنان نبود؛ به همین خاطر تصمیم گرفت علیه پادشاهش بایستد؛ پادشاهی که بیش‌تر از بیست سال به او خدمت کرده و روی حرفش حرف نگذاشته بود؛ زیرا نمی‌توانست بگذارد؛ اما اکنون، دیگر نمی‌ترسید، زیرا می‌دانست اشلی بی‌خودی پیشنهاد فرار از قصر را به او نداده و بی‌خودی نگفته او را تحت حمایت خود قرار می‌دهد. می‌دانست اشلی بی‌خودی تصمیم نگرفته از قصر برود! همان‌طور که هنوز کلارکسون را نگاه می‌کرد، خطاب به اشلی گفت:
- اشلی، تو می‌تونی!
کلارکسون دستش را مشت کرد و سیلی محکمی در گوش مارک زد. مارک که سرش با سیلی کلارکسون به چپ خم شده بود، دستش را مشت کرد و به سنگ‌های مرمر روی زمین نگاه کرد. صدای فریاد کلارکسون قدری ترسناک بود که لرزه به جان شنونده می‌انداخت!
- مارک، حالیته داری چی کار می‌کنی؟!
خشم، کینه، نفرت و ترس؛ همه‌ی این احساسات چون گردبادی دور کلارکسون می‌چرخیدند و او را اسیر خود می‌کردند. چشمانش را ریز کرد و از بین دندان‌های به هم قفل شده‌اش، با صدای تهدید آمیز و عصبانی‌ای غرید:
- بعداً به حسابت می‌رسم!
کلارکسون سرش را چرخاند و به اشلی نگاه کرد؛ اما اشلی همان لحظه، شمشیر را بالا برد و سعی کرد تمام توانش را در دستانش جمع کند و از لرزش آن‌ها جلوگیری کند. یک قدم به ویلیام که ترس به جانش رخنه کرده بود و در پناه سنگ، آن را در دست می‌فشرد، نزدیک شد. به چهره‌ی مضطرب ویلیام نگاه کرد. نفس نفس می‌زد. ویلیام که می‌دید جانش در خطر است، دستش را پایین آورد. سنگ را در دستش فشرد. باید کاری انجام دهد و از خود محافظت کند! شمشیر در دست اشلی بود و این امر ویلیام را نگران می‌کرد. باید امنیت خود را تأمین کند. دندان‌هایش را روی هم سایید. اخم پررنگی روی ابروانش خودنمایی می‌کرد! شاید بتواند اندکی برای خود زمان بخرد و اشلی را از انجام هر کاری که قصدش را داشت، متوقف سازد!
پوزخندی زد.
- می‌خوای من رو بکشی؟
اشلی با خشم به ویلیام خیره شد. آری؛ می‌خواست او را بکشد و سپس این سنگ را نابود کند. ویلیام سنگ را به سمت اشلی گرفت. تمسخر صدای ویلیام کفر اشلی را درمی‌آورد.
- اون‌قدری قوی نیستی که بتونی من رو بکشی.
با لحن خونسرد و پوزخندی روی لبش حرفش را می‌زد، اما فقط خدا می‌دانست چه ترسی را از درون تحمل می‌کند. می‌ترسید از این‌که این کارهایش نتیجه ندهند. فقط دنبال وقت تلف کردن برای یافتن نقشه و راه فراری بود.
اشلی با صدای لرزانش، از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- می... می‌کشمت.
ویلیام چند قدم عقب رفت و همان‌طور که سنگ را در دست داشت، گفت:
- دستت به من نمی‌رسه.
این را گفت و دوید! از پله‌های پشت سرشان بالا دوید و سعی کرد با تمام سرعت، پله‌ها را طی کند و خود را به طبقه سوم برساند. اشلی از نظر جسمی در حدی نبود که بتواند دوان دوان دنبال او بیاید، به همین خاطر شاید بتواند از طریق دویدن، از دستش فرار کند. همین‌طور که پله‌ها را پشت سر می‌گذاشت، برگشت و به آن سه که پایین پله‌ها بهت‌زده نگاهش می‌کردند، نگاه کرد. کلارکسونی که با سر به ویلیام اشاره کرد که فرار کند. به خاطر ضعفش، اشلی را در حدی نمی‌دید که بتواند خطری برای ویلیام ایجاد کند؛ اما به هرحال نباید ریسک کرد. مارکی که نمی‌دانست به چه فکر کند و فقط سعی داشت جلوی کلارکسون را از کشتن اشلی بگیرد و اشلی‌ای که با آن چشمانش که کاسه‌ی خون شده بودند، رفتن ویلیام را نگاه می‌کرد. نمی‌خواست بگذارد فرار کند، نمی‌خواست قسر در برود. او همیشه قسر در می‌رفت، نمی‌خواست اکنون هم این اتفاق بیفتد. نفس نفس می‌زد. دستش را روی سرش گذاشت و سعی کرد با فینیکس حرف بزند.
- نیاز به قدرتت دارم.
صدای فینیکس در ذهنش پیچید.
- پسر، من خیلی ضعیف شدم، این‌که سعی کنم از قدرتم بهت بدم، فایده‌ای نخواهد داشت.
اما اشلی این حرف‌ها حالی‌اش نمی‌شد. موهایش را در چنگش گرفت.
- دارم میگم به قدرتت نیاز دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #143
در پس این حرف، فینیکس به شدت خشم و غم اشلی پی برد. گویا تشنه به خون ویلیام بود و خشمش داشت او را دیوانه می‌کرد. شکست خوردن در چنین حالی، تنها او را دیوانه‌تر می‌کرد. همین! نمی‌توانست درک کند چه شد که او این‌چنین به جنون رسید. فینیکس که دید نمی‌توانست پشت اشلی را خالی کند و او را به حال خود بگذارد، سعی کرد از باقی مانده‌ی قدرتش نیز استفاده کند.
- بسیار خب، قدرتم در اختیار توست.
اشلی نفس حبس شده در سینه‌اش را با آسودگی بیرون داد. حال می‌توانست دنبال ویلیامی که از دیدرس خارج شده بود، برود. شمشیر را به دست مارک داد و همان‌طور که داشت به سمت پله‌ها می‌رفت، گفت:
- جلوش رو بگیر.
سپس از پله‌ها بالا رفت. فرار کردن ویلیام موجب شده بود صدای آن سنگ دورتر شود و اشلی حداقل توان راه رفتن داشته باشد. کلارکسون تا خواست به دنبال اشلی برود، مارک شمشیر را جلوی گردنش گذاشت تا مانع رفتنش بشود. کلارکسون به شمشیر خودش مقابل گردنش نگاه کرد. اگر یک قدم به جلو می‌رفت، شمشیر گردنش را می‌برید.
کلارکسون این خیانت مارک را درک نمی‌کرد. نمی‌توانست هضم کند که خبرچین بیست ساله‌اش، تنها در یک لحظه به او خیانت کرد. چه شد که طرف اشلی را گرفت؟! اشلی به او چه گفت؟! دندان‌هایش را به هم سایید و با گوشه‌ی چشمش، نگاه تند و تیزش را به چهره‌ی مارک دوخت.
- نمی‌دونم اشلی چه وعده‌ای بهت داده، اما مطمئن‌ باش بعد این ماجرا، یه کاری می‌کنم که بفهمی چه چیزهایی از مرگ بدترن.
مارک آب دهانش را قورت داد. هنوز می‌ترسید از این تهدیدها، اما خب، به اشلی بیش‌تر از کلارکسون اعتماد داشت.
اشلی با عجله و با تمام توانش، از پله‌ها بالا رفت و به سالن طبقه‌ی سوم رسید. چشمش به ویلیام خورد که وارد راهروی سمت راست می‌شد. دنبال او رفت. نباید بگذارد فرار کند. ویلیام به صدای قدم‌ها، برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت. اشلی داشت با قدم‌های تندی مشابه دویدن، دنبالش می‌آمد. به دویدنش سرعت داد. وارد سالن دایره شکلی شد که به راهروها و سالن‌های دیگری ختم می‌شد. اشلی به دنبال ویلیام به سالن آمد و برای این‌که مانع فرار دوباره‌ی ویلیام شود، دستش را به سمت ویلیام دراز کرد و دورتا دور سالن را شعله‌ور کرد، طوری که هیچ کس نتواند وارد یا خارج شود.
صدای سنگ به دلیل نزدیک شدن او به ویلیام، شدت گرفت و باز آن درد طاقت فرسا را به جان اشلی و فینیکس انداخت؛ اما فینیکس تمام تلاشش را می‌کرد تا قدرتش را به اشلی دهد و پشت او را خالی نگذارد. اشلی زانوانش خم شدند و روی زمین به زانو درآمد. دستانش بار دیگر کف سفت و سرد زمین را لمس کردند و ویلیام درحالی که لبخندی به لب داشت، گفت:
- هر چه‌قدر دلت می‌خواد، از قدرتت استفاده کن، این سنگ به زودی کل قدرتت رو خنثی می‌کنه!
اما ویلیام نمی‌دانست فینیکس در تلاش بود کل قدرتش را به کار بگذارد.
کلارکسون می‌خواست نزد اشلی و ویلیام برود؛ اما در چنگ مارک گیر افتاده بود. نگاهی به اطراف انداخت. باید نزد اشلی برود و مطمئن شود که اشلی نمی‌تواند فرار کند! دستانش را مشت کرد و زیرچشمی به مارک نگاه کرد. در یک لحظه، آرنجش را به شکم مارک کوبید و آن موقع که شمشیر از دستش روی زمین افتاد، مارک از درد چند قدم عقب رفت. دستانش را روی شکمش گذاشت و چهره‌اش در هم جمع شد. کلارکسون شمشیر را از روی زمین برداشت و رفت.
اشلی دست‌هایش را مشت کرد، سرش را بالا گرفت و به ویلیام نگاه کرد.
- تو اشتباه می‌کنی.
این را گفت و آن‌گاه بود که قدرت را درون خود احساس کرد. قدرت کامل فینیکس و ترکیب شدنش با فینیکس را حس می‌کرد. دم گرگی که نشانه‌ی وجود فینیکس بود، با فریاد خفیف اشلی و حس کشیده شدن ماهیچه‌هایش، از پشت کمرش در آمد. ناخن‌هایش بزرگ‌تر و به شکل پنجه شدند. حس درد خیلی اندکی داشت که به خاطر تغییر شکل بود. گوش‌های اشلی به شکل گوش‌های فینیکس درآمدند و دندان‌هایش تیزتر از قبل شدند و این اولین باری بود که او با فینیکس ترکیب می‌شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #144
ویلیام با وحشت اشلی را نگاه می‌کرد. چشمانش گرد شده و رنگ بهت به خود گرفته بودند. تا به حال اشلی را به این صورت ندیده بود و نمی‌دانست او در این حالتش، دارای چه قدرتی بود. ویلیام برای این حالت اشلی آمادگی نداشت و همین آمادگی نداشتن، او را مضطرب می‌کرد. چشمانش میان پنجه‌ها و دندان‌های اشلی می‌چرخید و با بهت او را از نظر می‌گذراند. چند قدم عقب رفت. سنگ در دستانش می‌لرزید. در عجب این بود که چرا این سنگ تاثیری در قدرت او نمی‌گذاشت! نمی‌دانست که تأثیر می‌گذارد؛ اما دیگر هیچ چیز نمی‌توانست اشلی را از این حالت ترکیب شده‌اش با فینیکس جدا کند.
اشلی از روی زمین بلند شد و گفت:
- تو اشتباه می‌کنی؛ من هنوز هم قوی‌ام!
سپس قدری سریع به سمت ویلیام دوید و با پنجه‌اش به او چنگ زد که ویلیام حتی نتوانست کاری انجام دهد. سینه‌ی لباسش اندکی پاره شد و خون از زخم‌های روی سینه‌اش بیرون پاچید. به سرفه افتاد و سنگ از دستش روی زمین افتاد.
اکنون اشلی حس می‌کرد نتایج بازی تغییر کرده‌ بودند و برگ برنده دست کسی دیگر افتاده بود. وقتش رسیده بود بازی به نفع اشلی تمام شود نه ویلیام و کلارکسون! اشلی درحالی که با خونسردی ویلیام را نگاه می‌کرد، دستش را به سمت سنگ گرفت و با اشاره‌ی دستش، سنگ شعله‌ور شد. چند لحظه بعد، آتش را خاموش کرد و به سنگ نگاهی انداخت. سنگ هنوز سالم بود و می‌درخشید، حتی یک لکه‌ی سیاه هم روی آن نیفتاده بود و آن؛ تنها شیء‌ای بود که از شعله‌های اشلی در امان می‌ماند؛ اما حداقل، دیگر آن صدای آزاردهنده قطع شده بود و قطع شدن صدا، درد را از تن اشلی و فینیکس می‌راند. هر چند که پس مانده‌های درد، هنوز روی ماهیچه‌هایش مانده بود.
ویلیام سرفه‌ی آخر را کرد و به اشلی چشم دوخت. سنگ را از دست داده و اشلی نیز قدرت گرفته بود. ترس در سراسر وجودش می‌چرخید و نمی‌دانست چه کند. کاملاً ناتوان و خلع سلاح شده بود و اکنون شاید فقط معجزه می‌توانست جانش را نجات دهد. جز نجات خودش به هیچ چیز دیگر فکر نمی‌کرد! ترسش درون صدای لرزانش خودنمایی می‌کرد.
- اشلی، من رو نکش. کمکت می‌کنم، هر کاری بخوای می‌کنم.
اشلی پوزخندی زد و دستش را مشت کرد. پنجه‌هایش درون پوستش فرو رفتند و دردش گرفت؛ اما برایش مهم نبود. بیش‌تر به حرف ویلیام اهمیت می‌داد. ویلیامی که حاضر شده بود به خاطر جانش، به اشلی التماس کند؛ درحالی که تا چند روز پیش، اشلی برایش چیزی بیش از یک دستیار نبود. اخم ابروانش را زینت می‌داد و قلبش درد گرفته بود از اين‌که این همه سال مورد سوءاستفاده‌ قرار گرفت. دلخور شده بود از این‌هایی که به خاطر منافع خودشان از او استفاده کردند. حال وقتش بود که مجازات شوند!
چشمانش را ریز کرد و با صدای آرام و ترسناکی گفت:
- وقت مردنت رسیده!
همین که خواست با اشاره‌ی دستش او را بسوزاند، صدای آب در محیط پیچید و سپس صدای فریاد کلارکسونی که گفت:
- اشلی!
اشلی چرخید و به کلارکسون و محافظانی که کلارکسون آن‌ها را صدا زده بود، نگاه کرد. با آب، قسمتی از آتش دور سالن را خاموش کرده بودند تا راهی برای ورود باز کنند. اشلی با خشم به کلارکسون نگاه کرد. محافظان دورتادور اشلی را احاطه کردند و سر نیزه‌ها و شمشیرهایشان را به سمت او گرفتند. کلارکسون نزد ویلیام دوید دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.
- ویلیام، خوبی؟! زخمت... .
نگرانی درون صدای کلارکسون، بیان می‌کرد چقدر به ویلیام اهمیت می‌داد. با دیدن زخم ویلیام، خشمیگن شد. ویلیام دستش را روی زخمش فشرد. صدایش نشان می‌داد درد دا‌شت، اما سعی می‌کرد تحمل کند.
- چیزی نیست.
کلارکسون به اشلی نگاه کرد. دم سیاه، گوش‌ها و دندان‌هایش، به شکل یک گرگ درآمده بودند. گویا نیمه انسان و نیمه گرگ بود! تا به حال او را با این حالتش ندیده بود و حال، این‌گونه دیدنش کلارکسون را می‌ترساند. نمی‌دانست چه واکنشی به این حال اشلی نشان دهد.
او، در تمام این سال‌ها به پیروزی‌های کلارکسون کمک کرده بود، اما اکنون اشلی درمورد گذشته‌ی کلارکسون و حکومت، خیلی چیزها می‌دانست و دشمن آن‌ها حساب می‌شد، در قصر جنجال به پا کرده و موجب خیانت مارک به خودش شده بود و مشاورش را این‌چنین زخمی کرده بود. مستحق مرگ بود، نباید زنده بماند.
فریادزنان دستور داد:
- برام مهم نیست زنده می‌مونه یا می‌میره، فقط نذارید فرار کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #145
در پس این حرف پادشاه، یکی از سربازان شمشیر به دست، یک قدم جلو رفت و خواست با شمشیر اشلی را بزند. تصمیم بر این داشت که با زخمی کردن او، مانع فرارش شود. شمشیر را بالا برد تا روی سینه‌ی اشلی فرود آورد، اما اشلی با خم شدن روی زمین و به حالت چهار دست و پا در آمدن، جاخالی داد. غرش هایی که می‌کرد، ناشی از غرش‌های فینیکسی بودند که خشمگین از این وضعیت، به دنبال راه نجات بود. اشلی بلند شد و با پنجه‌هایش به صورت آن محافظ چنگ زد. محافظ از روی درد فریاد کشید و شمشیر را به قصد دست گذاشتن روی زخمش، روی زمین انداخت. خون از صورتش روی بدنش می‌چکید و او همچنان ناله می‌کرد. روی زمین به زانو افتاد و فریاد زد به خاطر دردی که در صورتش پیچیده بود.
کلارکسون با صدای بلندتری فریاد زد:
- بکشینش.
محافظان تک به تک آمدند و سعی کردند به اشلی ضربه بزنند. اولین محافظی که جلو آمد، نیزه‌اش را بالا گرفت تا نوک تیز نیزه را وارد بدن اشلی بکند، اما اشلی با اشاره‌ی دستش، باعث سوختن نیزه و دستان محافظ شد. محافظ درحالی که دستانش و بازوانش در آتش می‌سوختند، فریاد‌زنان عقب عقب رفت. مدام دستانش را تکان می‌داد؛, اما فایده‌ای نداشت.
نزدیک به پانزده محافظ بودند و از الان، دو محافظ شکست خوردند! باقی محافظان با ترس به اشلی نگاه می‌کردند. همه‌شان می‌دانستند توان جنگیدن با او را ندارند، اما چاره‌ای نداشتند. حتی به قیمت مرگ هم که شده باشد، باید دستورات کلارکسون را اجرا می‌کردند و اگر موفق می‌شدند، اشلی را می‌کشتند. محافظ دیگری جلو آمد تا با شمشیرش سر اشلی را قطع کند، اما اشلی با پنجه‌هایش سرتاسر بدنش را زخمی کرد و آخر سر، آن محافظ بود که با ناله و فریاد از میدان جنگ خارج شد.
اشلی سرش را به سمت کلارکسون و ویلیام چرخاند. آن دو آن‌جا ایستاده و منتظر مرگ اشلی بودند؟! پوزخندی زد. هیچ وقت به این خواسته‌شان نمی‌رسیدند! فقط باید از شر این محافظان خلاص شود تا بعدا‌ً به حساب ویلیام و کلارکسون برسد. باید هر چه سریع‌تر هم موفق به فرار از قصر شود. می‌توانست احساس کند که قدرت فینیکس رفته رفته بیشتر کاهش می‌یابد. باید سریع عمل کند.
دو دستی که دور بازوانش پیچیدند و او را گرفتند، باعث از بین رفتن افکارش شدند. اشلی برای نجات دادن خودش از دست آن محافظ تقلا کرد، اما موفق نشد. دو محافظ دیگر آمدند و از بازوانش گرفتند. نمی‌توانست از دست هر سه‌ی آنان خلاص ‌شود. نفس نفس می‌زد و نفس‌هایش که بیرون می‌داد، به شکل غرش‌های فینیکس در می‌آمدند.
تقلا می‌کرد تا نجات یابد؛ اما نمی‌توانست بازوانش را رها سازد. کلارکسون با حس نشاط به این خاطر که اشلی دیگر بی‌حرکت مانده و راه فراری نداشت، شمشیرش را در دستش فشرد و چند قدم جلو آمد. مقابل اشلی ایستاد. امیدوار بود این‌جا دیگر آخر خط باشد و این ماجرا بیش از این کش پیدا نکند. حتی اگر سرنوشت این‌جا را آخر ماجرا تعیین نکرده باشد، کلارکسون باید کاری بکند که نتایج برعکس شوند و همه چیز همین الان تمام شود. دیگر تحمل این پسر را نداشت. با اخم به چشمان پر از نفرت ا‌شلی چشم دوخته بود. یک زمانی بیش از هر چیز با آن نگاه های سرکشش حال می‌کرد؛ زیرا در مقابل دشمنانش به او برتری می‌دادند، اما امروز، تنها خواسته‌اش از بین بردن آن نگاه‌ها بود! می‌خواست چشمانش بسته شوند و دیگر هیچ‌گاه باز نشوند. می‌خواست نفس‌هایش قطع شوند.
صدای نفرت‌انگیز و خشمگینش در گوش اشلی که برای راه خلاصی تقلا می‌کرد، پیچید و جو مشتنج حاکم بر محیط را بیش‌تر کرد.
- بمیر!
سپس شمشیرش را بالا برد. اشلی به شمشیر کلارکسون خیره شد. شاید بتواند به جای تقلا کردن برای نجات، راه دیگری را پیش بگیرد. تند تند نفس می‌کشید و ع×ر×ق سر تا پای وجودش را در بر گرفته بود. دستانش را مشت کرد و دندان‌هایش را به هم فشرد. صدای غرش های فینیکس را درون ذهنش می‌شنید و این غرش‌های فینیکس که از روی درد بودن، آزارش می‌دادند. می‌خواست این درد را نابود کند.
همین که کلارکسون خواست شمشیر را روی گردن اشلی فرود آورد، فریادی که اشلی زد، نتایج جنگ را بار دوم تغییر داد!
- ولم کنید!
فریاد اشلی بدن خودش و تمام محافظانی که آن‌جا بودند را شعله‌ور کرد. آتش از وجودش خارج شد و محافظان دورش را در بر گرفت، اما کلارکسون با خیلی سریع دور شدن از اشلی، خودش را نجات داد. به گوشه‌ای دور از شعله‌ها پناه برد و خود را از خطر سوختن نجات داد. نور آبی و سیاهی که در هوا می‌رقصید، چشم را آزار می‌داد. صدای فریادهای محافظان در قصر طنین انداخته و خیلی از افراد قصر را بیدار کرده بودند. به این صدای فریاد، ندیمه‌ها و افراد دیگر دور آن سال جمع شده و با تعجب نظاره‌گر اتفاقات شده بودند. نمی‌دانستند چه واکنشی نشان دهند. متعجب و سردرگم به اشلی و محافظان در حال سوختن نگاه می‌کردند؛ محافظانی که در تلاش برای نجات خود تقلا می‌کردند، اما شکست می‌خوردند. طولی نگذشت که جسدهای سوخته‌ای روی زمین افتادند و چشم تمامی ندیمه‌های حاظر در صحنه، روی آنان خیره ماند.
اشلی همان‌طور که بدنش هنوز شعله‌ور بود، چرخید و پس از نیم نگاهی به کلارکسون، باز به ویلیام چشم دوخت. هنوز نمی‌توانست کلارکسون را بکشد، هنوز وقتش نرسیده، اما ویلیام! خیلی وقت بود که فرشته‌ی مرگ منتظرش بود و باید می‌مرد.
یک قدم به سمت ویلیام قدم برداشت، که صدای مارک توجهش را جلب کرد.
- اشلی.
مارک درحالی که ندیمه‌های جمع شده در اطراف سالن را کنار می‌زد، خود را وارد سالن کرد و به سمت اشلی دوید. ندیمه‌ها راه را برایش باز می‌کردند و او دوان دوان سعی می‌کرد به اشلی برسد. اشلی شعله‌های بدنش را کم‌تر کرد تا به مارک آسیب نرسد. مارک درحالی که نفس نفس می‌زد، گفت:
- کل قصر درگیری تو و پادشاه رو فهمیدن، مشاورهای دیگه دست به کار شدن و محافظ‌ها می‌خوان قصر رو محاصره کنن، باید سریع‌تر از این‌جا خارج بشیم.
اخم روی ابروانش، حالت چهره‌ی ترسیده و مضطربش و صدای نگرانش، اهمیت و خطر موضوع را نشان می‌داد. اشلی نیز ترسید! اگر از این‌جا خارج نشوند، اوضاع بد می‌شود و اتفاقاتی می‌افتاد که شاید منجر به مرگشان شود! باید سریع اقدام کند. دست‌هایش را مشت کرد و قبل از قدم برداشتن به سمت ویلیام، جدی و مصمم گفت:
- قبلش باید یه کاری رو به اتمام برسونم.
سپس به سمت ویلیام رفت. در نیمه راه، خم ‌شد و شمشیر یکی از محافظان را از روی زمین برداشت و درحالی که شمشیر به دست گرفته بود، مقابل ویلیام که چشمانش ترس را فریاد می‌زدند و سر تا پای وجودش می‌لرزید، ایستاد. با دلی پر از کینه او را نگاه کرد. پشت بیش‌تر حیله‌گری‌های کلارکسون، این مرد قرار داشت و مانند شیطان وسوسه‌گری، در گوش پادشاه زمزمه می‌کرد! الحق که لیاقت مرگ را داشت.
اشلی شمشیر را بالا برد.
ویلیام فریاد زد:
- اشلی نه!
و این فریاد، آخرین فریادش ‌شد و اشلی با قطع کردن سرش، کارش را تمام کرد و به زندگی‌اش خاتمه داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #146
سر قطع شده‌ی ویلیام، روی زمین افتاد و خون از گردنش بیرون پاشید. یک لحظه بیشتر طول نکشید که بدن ویلیام هم روی زمین افتاد. سکوت آزاردهنده‌ای در محیط برقرار ‌شد. اشلی بالای سر جسد ویلیام ایستاده و نفس نفس زنان، جسد او را نگاه می‌کرد. گویا مرگ ویلیام، سبکی‌ای در دلش ایجاد کرده بود! حس می‌کرد تمام دردهایی که تاکنون از سوی ویلیام کشیده، تبدیل به خاکستر شده‌ بودند! به نحوی بابت مرگ ویلیام خوشحال بود.
هیچ‌کس نمی‌توانست حرفی بزند. نفس‌ها در سینه حبس و چشم‌ها از حدقه بیرون زدند. ندیمه‌ها و محافظانی که تازه به میدان جنگ رسیده بودند، با سردرگمی جسد ویلیام را می‌نگریستند. چه شد که اشلی او را کشت؟! چرا اشلی بر علیه حکومت دشمن ‌شد؟! قبیل این سوال‌ها در ذهن همه می‌چرخید و در این میان، تنها کلارکسون هاج و واج و درمانده، جسد مشاورش را نگاه می‌کرد؛ مشاوری که به او اعتماد داشت و روی او حساب می‌کرد.
ویلیام سال‌های زیادی مشاور کلارکسون بود، کنار هم کار کردن در طی سال‌های طولانی، رابطه خوبی بین آنان برقرار کرده بود؛ اما اکنون این رابطه از بین رفت؛ اشلی آن را از بین برد. دستانش را مشت کرد و به سمت ویلیام رفت و کنار جسدش زانو زد. بسیاری از ندیمه‌ها، اولین بار زانو زدن پادشاهشان را می‌دیدند و این موجب شده بود کاملاً متعجب و گیج شوند، اما کلارکسون هم اکنون به فکر این‌ها نبود. او ویلیام را از دست داد و این برایش اهمیت داشت.
با ناباوری جسدش را از نظر گذارند. دیگر ویلیام هم نبود و چقدر سخت بود تصور این‌که باید بدون ویلیام بگذارند! سخت بود تصور جای خالی‌اش که قرار بود با گذر زمان پررنگ‌تر شود. گویا تمام خاطراتش با ویلیام داشتند از مقابل چشمانش رد می‌شدند و او داشت زیر بار این خاطرات آزار می‌دید و اندوهگین می‌شد. از دست دادن ویلیامی که همیشه و در همه حالت، کنارش بود، برایش واقعه‌ای غم انگیز و غیرقابل باور بود. سرش را چرخاند و به اشلی نگاه کرد. اشلی یک دلیل دیگر برای کشتنش به کلارکسون داد و کلارکسون، محال بود بگذارد او زنده قصر را ترک کند! فقط جسد او باید از در این قصر عبور کند. نمی‌توانست بگذارد قاتل ویلیام زنده بماند. دیگر حتی پادشاهی خود و راز و اسرارش را نیز فراموش کرده بود؛ گویا خون ویلیام که روی دستان زمین می‌ریخت؛ همه را شست و برد! حال تنها خون ویلیام را می‌دید و می‌خواست این‌گونه به خون اشلی خیره شود. می‌خواست این درد ناشی از مرگ ویلیام را با مرگ اشلی تلافی کند. می‌خواست خشم و غمش را بیرون بریزد و نشان دهد چقدر بابت از دست دادن ویلیام ناراحت است.
کلارکسون از روی زمین بلند شد. صدای تهدید آمیز و خشمگینش برای اشلی مسخره آمد، آن هم در این زمانی که کلارکسون رو به شکست بود.
- تاوان کارت رو پس میدی!
اشلی پوزخندی زد و خواست حرفی بزند که صدای مارک در گوشش پیچید.
- این پسر هیچ کاری برای تاوان پس دادن نکرده.
اشلی سرش را چرخاند و به مارک نگاه کرد. بدنش هنوز شعله‌ور بود تا کسی نتواند به او نزدیک شود و کلارکسون نتواند حمله کند. نگاه قدردانش اجزای چهره‌ی مارک را می‌کاوید. بابت این حرف مارک، خیلی خوشحال شده بود. حس خوبی داشت که بالأخره پس از این همه سال زندگی، یک نفر پشتت باشد و از تو حمایت کند. مارک نگاهی به اشلی انداخت. نمی‌دانست اصل قضیه چه بود، اما قدری به اشلی اعتماد داشت که مطمئن باشد اشلی بی‌گناه بود. مارک سرش را چرخاند و دوباره به کلارکسون نگاه کرد.
کلارکسون که دید مارک دیگر طرف اشلی را گرفته و به خودش خیانت کرده، با آن نگاه طوفانی‌اش که از شدت خشم تبدیل به جام خون شده بودند، مارک را نگاه کرد. در مقابل چشمان بهت‌زده و خشمگین کلارکسون، مارک با سرش به اشلی اشاره کرد که از آن‌جا بروند. اشلی سری تکان داد و با ایجاد یک سپر محافظ دور خودشان، امنیتشان را تأمین کرد تا هیچ‌کس نتواند به آنان نزدیک شود و حمله بکند. به سمت خروجی سالن رفتند و این‌که این‌قدر راحت می‌توانستند در بروند، کلارکسون را عصبانی می‌کرد. به خاطر این جمعیتی که دورشان جمع شده بودند، سنگ سلنیوس را هم گم کرده بود و دیگر نمی‌توانست از آن استفاده کند! با نگاه‌های خشمگین، رفتن مارک و اشلی را نگاه می‌کرد. آن سپر محافظ دورشان، هر کسی که به آنان نزدیک شود را می‌سوزاند! کلارکسون نمی‌توانست حمله‌ای انجام دهد و این اعصباش را به هم می‌ریخت.
مارک و اشلی، کلارکسون را با جسد ویلیام تنها گذاشتند. کلارکسون درحالی که با خشم و اضطراب این‌که شکست می‌خورد یا نه، فریاد زد:
- اشلی! نمی‌ذارم فرار کنی.
اما اشلی بی‌توجه به حرف او، همراه مارک از سالن خارج شد و پس از پشت سر گذاشتن دو طبقه، به طبقه‌ی اول رسیدند. مدام پشت سرشان را نگاه می‌کردند تا از نبود محافظان و امنیتشان اطمینان حاصل کنند و تا رسیدن به طبقه اول، همه چیز نرمال پیش رفت و جای شکر داشت.
در، روبه‌روی‌شان به آنان چشمک می‌زد. حال تنها خروج از قصر مانده بود.
همان‌طور که داشتند به سمت در می‌رفتند، اشلی به مارک نگاه کرد.
- ممنون که طرفم رو گرفتی.
در جواب صدای قدردانش، مارک لبخندی زد، سپس به طور جدی ادامه داد:
- امیدوارم بهم توضیح بدی جریان چی بود.
اشلی سری تکان داد و به مقابلش نگاه کرد. حال فرصتش را داشت که دروغ کلارکسون را فاش کند، اما ضعیفی اش مانع او می‌شد. قدرتش خیلی ضعیف شده بود و مطمئناً زمان زیادی طول خواهد کشید که این قدرت بازسازی شود. اگر بخواهد مقابل کلارکسون بایستد، جنگ به پا می‌شود و او نمی‌توانست با این حال ضعیفش، از آن جنگ جان سالم به در ببرد. باید فعلاً این راز را نگه دارد و به کلارکسون اجازه‌ی فرمانروایی بدهد، اما این فرمانروایی ابدی نخواهد بود! کلارکسون قادر به پانصد ششصد سال حکومت نخواهد بود، همان‌طور که گریگوری نتوانست!
در ضمن، حال متوجه موضوعی مجهول در خاطرات گریگوری شده بود. یک موضوعی این وسط وجود داشت که می‌لنگید! آن موضوع هم مربوط به پسر گریگوری، برندن می‌شد. در آن روز کذایی که خانواده‌ی والسین به قتل رسیدند، گریگوری در خاطراتش به یک نفر اشاره نکرده بود و اشلی باید آن یک نفر را پیدا کند.
وقتی به در رسیدند، ایستادند. اشلی نگاهی به پشت سرش انداخت، تا از نبود کلارکسون مطمئن شود. کلارکسون پشت سرشان نیامده بود و این مشکوک می‌زد! فقط امیدوار بود بتوانند بدون دردسر دیگری این‌جا را ترک کنند، هر چند می‌دانست این امر نشدنی بود.
مارک دست برد تا دستگیره‌های در را بگیرد و در را باز کند، که صدایی در گوش هر دویشان پیچید.
- اشلی؟! کجا میری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #147
چشمانش گرد شدند و او ضربان قلبش قدری شروع به تند تند تپیدن کرد که گویا می‌خواست بدنش را ترک کند. دستش را مشت کرد. آری؛ اصلاً به یاد این‌که با رفتن از قصر می‌خواست چه کسی را پشت سر بگذارد، نبود! با اضطراب و اندوهی که داشت، به عقب برگشت و خیره در آن دو تیله‌ی آبی رنگ ماند. کلارا از راه‌روی کنار پله‌ها بیرون آمد و درحالی که چشمان خواب‌آلودش را می‌مالید و عروسک آبی رنگش را در دست داشت، با قدم‌های کوچکش به سمت اشلی رفت. اشلی که آمدن کلارا را دید، سپر محافظ دورشان را از بین برد. کلارا مقابل او ایستاد. سرش را بالا برد تا بتواند به چهره‌ی اشلی نگاه کند. می‌دید که حالش به نظر بد می‌آمد. عروسکش را در آغوشش فشرد و پرسید:
- اشلی! تو خوبی؟
اشلی مانند همیشه خم شد و روی زانوهایش نشست تا با کلارا هم قد شود.
با صدای آرامی گفت:
- چرا بیدار شدی؟
- صدای فرياد تو و بابا رو شنیدم.
اشلی دندان‌هایش را روی هم سایید و بار دیگر برای مطمئن شدن از امنیتشان، به ابتدای پله‌ها نگاه کرد و با نبود کلارکسون و محافظان مواجه شد. نفسش را با آسودگی بیرون داد و دوباره نگاهش را روی کلارا متمرکز کرد. با دیدن چهره‌ی خواب‌آلودش، تک‌خنده‌ای کرد و دستش را روی موهای به هم ریخته‌ی کلارا کشید. ترکیب موهای قهوه‌ای رنگ و چشمان آبی‌اش، چقدر او را زیبا و معصوم نشان می‌دادند! اشلی فشار خفیفی به بازوهای کلارا وارد کرد و سرش را نزدیک کلارا برد.
- کلارا! برو بخواب.
- اشلی! کجا میری؟
- میرم حیاط.
و قلبش شکست بابت این دروغی که گفته بود. او می‌دانست این رفتنش تا مدتی برگشت نخواهد داشت و نمی‌خواست با گفتن این دروغ، کلارا را چشم انتظار برگشتنش بگذارد. نمی‌خواست او را با جای خالی‌اش تنها بگذارد. هر چند می‌دانست کلارا هنوز بچه‌ای بیش نبود و شاید اصلاً پس از مدتی او را فراموش کند؛ اما باز هم نمی‌خواست چنین کاری را در حق او و خودش بکند. خودش خیلی به کلارا وابسته‌ بود و فقط امیدوار بود این رفتن، مدت زیادی طول نکشد و اشلی بتواند در کمترین زمان ممکن، کارهایش را ردیف بکند و جهت از حکومت انداختن کلارکسون برگردد. نمی‌خواست مدت زیادی را با نبود کلارا، تنها عاملی که در تمام این سال‌ها او را در قصر نگه داشت، دست و پنجه نرم کند. او مدت زیادی در قصر به خاطر کلارا ماند و چقدر بد بود که حال، حتی به خاطر کلارا هم نمی‌توانست بماند! حال مجبور به رفتن بود و می‌دانست چقدر قرار بود دل‌تنگ کلارا شود. پلک‌هایش را با درد روی هم فشرد. چقدر بدش می‌آمد از این زندگی‌ای که از بدو تولد، او را در چنین شرایطی قرار داده بود. حتی یک لحظه‌ی خوب هم در طول این هفده سال زندگی‌اش، به خاطر نمی‌آورد. یا حافظه‌ی او از یادآوری لحظات خوبش عاجز بود یا که واقعاً لحظه‌ی خوبی در زندگی نداشت!
صدای کلارا توجهش را جلب کرد.
- من رو هم ببر حیاط.
نگاه غمگینش روی چشمان کلارا ثابت ماند. کلارا نمی‌دانست با این حرفش چقدر قلب اشلی شکست! قلبش شکست از اين‌که بخواهد پیش کلارا باشد و نتواند. اشلی لب زیرینش را به دندان گرفت و با حسرتی که در دلش شکوفا شد، کلارا را نگریست. در پاسخ به حرف کلارا گفت:
- دلم می‌خواد ببرمت.
شاید فقط مارک متوجه حسرت درون صدای اشلی شده بود؛ حسرتی که اشلی را وسوسه می‌کرد کلارا را با خود ببرد، زیرا دلش دوری از او را نمی‌خواست. تا کنون حتی یک بار هم جای خالی کلارا را در زندگی‌اش تجربه نکرده بود و زین پس هم نمی‌خواست تجربه بکند. نمی‌خواست بفهمد جای خالی کلارا در زندگی‌اش چه حسی دا‌شت.
مارک که متوجه تردید اشلی در با خود بردن و نبردن کلارا شده بود، گفت:
- اشلی! کلارا هنوز یه بچه است! نمی‌تونی اون رو از خونه‌اش و پدرش دور کنی. اون باید این‌جا بمونه.
و لعنت که راست می‌گفت. اشلی سرش را پایین انداخت و با درد به زمین نگاه کرد. مارک راست می‌گفت. جهت خودخواهی خود نمی‌توانست کلارا را از خانه‌اش و پدرش دور کند. بعد از هر چیز، کلارکسون! آن مرد نفرت‌انگیز، هنوز پدر کلارا بود. کلارا هیچ گناهی نداشت و در این ماجرا دخیل نبود؛ لذا اشلی نمی‌توانست او را از پدری که دوستش داشت، دور کند. نفس عمیقی کشید.
- اشلی! من رو هم ببر.
سرش را بلند کرد و به کلارا نگاه کرد. صدای اندوهگینش قدری سوزناک بود که باعث ناراحتی مارک شد. لحن صدایش طوری جلوه می‌داد گویا اشلی داشت درون آتش می‌سوخت؛ اما نمی‌توانست فریاد بزند. گویا داشت دردش را خفه می‌کرد!
- باشه کلر! تو رو هم می‌برم؛ اما الان نه، فردا صبح. الان برو بخواب.
کلارا لبخند عمیقی روی لبش نشاند و درحالی که خمیازه می‌کشید، گفت:
- آخ جون!
سپس خواب‌آلود به اشلی نگاه می‌کرد؛ اشلی‌ای که با هر حرف و هر نگاه کلارا، لرزه به تنش می‌افتاد و قلبش چقدر ناتوان بود از تحمل این لرزه‌ها! چقدر ناتوان بود از تحمل این احساسات و دلتنگی‌ای که هنوز نرفته، در دلش ایجاد شده بودند. او توان تحمل هر چیز را داشت، به جز دلتنگی! قلبش شکسته بود و تکه‌های شکسته‌اش از درون به بیرون، او را زخمی می‌کردند. از درون او را آزار می‌دادند. این احساساتش روحش را به آتش می‌کشیدند و او داشت از درون به بیرون نابود میشد! سراسر وجودش داشت نابود میشد و چرا هیچ‌کسی نبود که دست کمک به سمتش دراز بکند؟ چرا او تنها بود در مقابل دنیا؟ چرا او باید تنهایی زیر این حجم از درد و رنج له میشد؟
صدای خواب‌آلود و آرام کلارا، اشلی را از چاه افکارش بیرون کشید.
- من دیگه میرم بخوابم.
اشلی آب دهانش را با اضطراب قورت داد. دلش نمی‌خواست کلارا برود. می‌دانست این دیدار، دیدار آخر بود و تا مدتی نمی‌توانست کلارا را ببیند و پیش او باشد. کاش میشد شرایط را تغییر داد یا زمان را در این لحظه متوقف کرد؛ اما زمان متوقف نمیشد و کلارا دوان دوان از همان راه‌روی کنار پله‌ها، رفت. طولی نکشید که از دیدرس خارج ‌شد و همان لحظه دل‌تنگی در قلب اشلی شکوفا شد. سخت بود دلیل زندگی‌ات را از دست دهی. اشلی دستی به صورتش کشید و با خود اندیشید «آیا دردی، غم و غصه‌ای، مشکلی مانده بود که اشلی تجربه نکرده باشد؟» از بدو تولد مشکلات روی سرش ریختند و هنوز که هنوز بود، نمی‌توانست از گرداب بدبختی بیرون آید!
پوزخندی زد.
دم زندگی واقعاً گرم!
نفس حبس‌شده در سینه‌اش را با خشم و کلافگی بیرون داد و بلند ‌شد. به مارک که داشت به در خروجی نگاه می‌کرد، چشم دوخت. مارک بدون نگاه کردن به اشلی، گفت:
- متأسفم!
غم درون صدایش تأسفش را عیان می‌کرد. اشلی چشمانش را یک‌بار باز و بسته کرد و سری به طرفین تکان داد.
- بی‌خیال!
مارک سرش را چرخاند و درحالی که اخمی روی ابروانش خودنمایی می‌کرد، با جدیت و نگرانی حرفش را زد:
- احتمال این‌که محافظ‌ها قصر رو محاصره کرده باشن، زیاده. الان چی کار کنیم؟ نمی‌تونیم از در خارج بشیم، نمی‌دونیم اون بیرون چی انتظارمون رو می‌کشه.
اشلی چشمانش را ریز کرد و به در چشم دوخت. مارک به نحوی راست می‌گفت! اگر سعی کنند از در خارج شوند احتمال این‌که گیر بیفتند و تعقیب‌کننده‌ای داشته باشند، خیلی زیاد بود. خروج از در حماقت به حساب می‌آمد. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت.
لعنتی! نمی‌توانستند بیش از این وقت تلف کنند. چطوری خارج شوند؟!
همان‌لحظه صدای فینیکس درون ذهنش پیچید.
- اشلی! دست‌هات رو بذار روی زمین و یه حلقه‌ی شعله ور دورتون ایجاد کن. سعی می‌کنم شما رو به برکه‌ی سفید توی مرکین انتقال بدم.
اشلی متعجب شد. فکر نمی‌کرد قدرت انتقال یافتن داشته باشد، چون تا به حال در موردش از فینیکس چیزی نشنیده بود. با تعجب درون ذهنش با فینیکس حرف زد.
- مگه قدرت انتقال داری؟!
- به هر فینیکس در طول زندگیش حق یه‌بار استفاده از قدرت انتقال داده میشه و چون چاره‌ی دیگه‌ای نیست، می‌خوام از این حق استفاده کنم.
اشلی حرفی نزد. مهم نبود اگر یک بار در طول زندگی‌اش حق استفاده از این قدرت فینیکس را داشته باشد! حال شرایط ایجاب می‌کرد از آن یک بار استفاده کنند. مواقع ضروری دیگری نیز خواهند داشت؛ اما اکنون باید به فکر اکنون باشند، نه آینده.
اشلی حرفی نزد و روی زمین خم شد. کف دستانش را روی زمین گذاشت.
- یه فکری دارم.
مارک یک تای ابرویش را بالا داد و به اشلی نگاه کرد. چه فکری ممکن بود داشته باشد؟ همین که خواست حرفی بزند، صدای کلارکسون در گوششان پیچید.
- اوناهاشن! بگیرینشون!
هر دو سرشان را به سمت صدا چرخاندند و به محافظان و کلارکسونی که داشتند از پله‌ها پایین می‌آمدند، نگاه کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #148
کلارکسون درحالی که با عجله پله‌ها را پشت سر می‌گذاشت، به اشلی نگاه کرد. خیلی خوشحال شده بود که می‌دید هنوز از قصر خارج نشده‌ بودند. هنوز به این امیدوار بود که بتواند اشلی را بکشد و از حکومت محافظت کرده و انتقام ویلیام را بگیرد.
اشلی با ترس به آمدن محافظان چشم دوخت. صدای نگران مارک در گوشش پیچید:
- پسر! هر فکری که داری، بهتره هر چه سریع‌تر عملیش کنی.
اشلی پس از نیم‌نگاهی به مارک و بار دیگر دادن حق به او، چشمانش را بست. به قول مارک، باید عجله کند. دورشان یک دایره‌ی شعله ور ایجاد کرد و در ذهنش به فینیکس گفت:
- حالا.
همان لحظه احساس کرد تاریکی‌محظی دورشان را در بر گرفته و آنان وارد خلاء شده‌اند. سردی و پوچی را حس می‌کرد و توان باز کردن چشمانش را نداشت. صدای محافظان به تدریج محو می‌شدند و سکوت جایشان را پر می‌کرد.
چند لحظه بعد، همه‌چیز به حالت عادی برگشت. حس تاریکی و سکوت و پوچی از بین رفت و اشلی توانست زمین را زیر پایش و خاک را در کف دستانش احساس کند. باد صورتش را نوازش می‌کرد. با صدای آب، پلک‌هایش را از هم گشود و به اطرافش نگاه کرد.
برکه‌ی سفید و گل‌های اطرافش و چمن‌زاری که وجود داشت. از قصر خیلی دورتر شده‌ بودند و محال بود محافظان قصر بتوانند محلشان را تشخیص دهند؛ حداقل نه به این زودی! مطمئناً کلارکسون دستور جست و جو در سرزمین را به محافظان می‌دهد. تا قبل آن باید بتوانند یا از مرکین خارج شوند یا که مکان خوبی برای مخفی شدن پیدا کنند.
اشلی بلند شد و صاف ایستاد. دمش کم کم از بین رفت و پنجه‌هایش و بدنش به حالت عادی برگشت. مارک همین‌طور به او نگاه می‌کرد. همیشه قدرتش را تحسین می‌کرد. نه تنها از نظر او قدرت اشلی بی‌نظیر بود، بلکه خود اشلی هم توانایی خاصی در کنترل کردن و کنار آمدن با فینیکس داشت.
اشلی دستی به موهایش کشید. کلافه بود! مرحله اول فرار را که خروج از قصر بود، به اتمام رسانده بودند؛ اما از این‌جا به بعدش سخت‌تر بود. چگونه باید فرار کنند و ردشان را گم کنند؟!
هوفی کشید. شاید بتوانند دو اسب گیر آورند. شروع به راه رفتن کرد تا آن‌جا را ترک کنند. در همان هنگام گفت:
- باید دوتا اسب گیر بیاریم.
مارک با قدم‌های تند، خود را به اشلی رساند و درحالی که نگاهش می‌کرد، گفت:
- می‌تونم اسب‌ها رو پیدا کنم.
اشلی سرش را چرخاند و به مارک نگاه کرد. اخم روی ابروهایش نشسته بود. یک تای ابرویش را بالا برد. کنجکاوی‌اش درون لحن صدایش به چشم می‌خورد.
- چطوری؟!
مارک شانه‌ای بالا انداخت و درحالی که مقابلش را نگاه می‌کرد، گفت:
- از یه دوست.
ایستاد و دستش را روی شانه‌ی اشلی گذاشت.
- ولی بهتره از هم جدا بشیم. من میرم اسب‌ها رو از دوستم بگیرم و تو، به فکر لباس و غذا باش. اگه قراره از مرکین خارج بشیم، باید لوازم مورد نیاز رو داشته باشیم. از هم جدا می‌شیم و وقتی کارمون تموم شد، تو مرز شمالی مرکین هم‌دیگه رو می‌بینیم.
اشلی سری تکان داد و با برنامه‌ی او موافقت کرد. حرف‌هایش منطقی بودند، حتی اگر دست‌گیر شوند هم، این‌که با هم نباشند بهتر بود.
- باشه پس مراقب خودت باش و حواست رو جمع کن.
مارک در پاسخ به اشلی سری تکان داد و آن دو از هم جدا شدند. مارک از یک‌سو و اشلی نیز از یک‌سوی دیگر رفت. هر دو نگران و مضطرب بودند و خروج از مرکین تنها دغدغه‌‌شان شده بود. اگر گیر بیفتند، آخر عاقبت هر دویشان مرگ بود. مارک از مرگ و اشلی از کشته شدن توسط کلارکسون می‌ترسید. اشلی می‌ترسید توسط او کشته شود و او را به خواسته‌اش برساند. می‌ترسید نتواند هدفش را که برکنار کردن کلارکسون بود، به تحقق برساند و نزد کلارا برگردد.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و هیچ کس در کوچه‌ها و خیابان‌ها به چشم نمی‌خورد. سرزمین مرکین غرق در سکوت شده بود و هیچ کس خبر نداشت از وقایعی که داشتند رخ می‌دادند و این غفلتشان همان چیزی شد که تا سال‌های طولانی باقی ماند و این سکوت، تا سال‌های زیادی سایه بر سرزمین و بر حقایق افکند. در این میان، تنها اشلی مانده بود که سنگینی سکوت و غفلت مردم، روی دوشش سنگینی می‌کرد؛ اما او همان شب، در همان لحظه که از قصر خارج شدند، عهد بست که روزی این‌بار سنگین را از بین ببرد.
***

کلارکسون پس از ناگهان غیب شدن اشلی، سر جای خود ثابت ماند و با بهت جای خالی اشلی و مارک را نگریست. همه‌ی محافظان ایستادند و با چشمان بهت‌زده‌شان که نزدیک بود از حدقه بیرون بزند، به روبه‌رویشان نگاه می‌کردند. کلارکسون درحالی که دندان‌هایش را از خشم روی هم می‌سایید، اخم پر رنگی روی ابروهایش نشاند و با سرعت پله‌های باقی مانده را طی کرد. در جای خالی اشلی و مارک ایستاد. نگاهش با تعجب بین زمین و محافظان می‌چرخید. دسته‌ی شمشیر را آن‌قدر در دستش فشرده بود که کف دستش سرخ شده بود.
صدای فریاد خشمگین و ترسناکش رعشه بر تن محافظان انداخت:
- اون‌ها کجا غیب شدن؟ یکی بهم بگه کجا غیب شدن؟!
محافظان سرشان را با ترس و شرمندگی پایین انداختند؛ زیرا هیچ کدام حرفی یا پاسخی برای دادن نداشتند. آن حرکت اشلی همه را سردرگم کرد. کلارکسون چیزی را دید که تا به حال در طول عمرش مشاهده نکرده بود.
آن‌قدر تند و نامنظم نفس می‌کشید که سینه‌اش مدام جلو عقب میشد. آنان به مکان دیگری انتقال یافتند؛ اما کجا؟! اصلاً این قدرت اشلی از کجا سر چشمه گرفت؟ او مگر قدرت انتقال خود به مکان دیگری را داشت؟ داشت و این همه مدت رو نمی‌کرد؟
آن ع×و×ض×ی از همان ابتدا غیرقابل اعتماد بود و این مخفی کاری‌ها از او بعید نبودند. دستی به صورتش کشید و تند و چابک به سمت محافظان رفت. مقابل یکی از آنان ایستاد و در صورتش فریاد زد:
- مگه با شما نیستم؟ میگم اون‌ها کجا رفتن؟
به سمت محافظ بعدی رفت و مقابل او ایستاد.
- این همه آدمید! یکیتون نتونستید یه پسر هفده ساله رو بگیرید؟
چند قدم به عقب رفت و نگاهش را میان تمامی محافظان حاضر در سالن چرخاند. درونش گردبادی از خشم برگزار شده بود که تمام احساسات خوب و حاوی آرامش را درون خود می‌کشید و خشم و نفرت را به جای می‌گذاشت. نمی‌توانست قبول کند که اشلی فرار کرده و شاید حتی شکست خورده‌اند! اگر نتوانند آن دو را بگیرند، آن‌گاه کارش ساخته بود. اشلی قرار بود درحالی که کل اسرار حکومت را می‌دانست، در کوچه‌های سرزمین راه برود و کلارکسون را در ترس این‌که اسرارش فاش می‌شوند، بگذارد.
نه، نه! نمی‌توانست اجازه دهد چنین اتفاقی بیفتد. باید قبل این‌که دیر شود، قال قضیه را بکند. نفس عمیقی کشید و با صدای رسایی دستور داد:
- همین حالا همه‌ی نیروها رو جمع کنید و برید توی مرکین دنبالشون بگردید. برام مهم نیست تا صبح دنبالشون می‌گردید یا اصلاً چند روز آینده رو صرف جست و جو می‌کنید! بدون اشلی و مارک به قصر برنگردید.
محافظان همگی سری تکان دادند و تک به تک از کنار کلارکسون رد شدند و به سمت در رفتند. کلارکسون به سمتشان چرخید و گفت:
- حتی اگه لازم باشه، زیر سنگ‌ها رو هم بگردید؛ اما اون‌ها رو برام بیارید.
این را گفت و به سمت پله‌ها رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #149
همان‌طور که پله‌ها را به قصد رسیدن به طبقه‌ی بالا پشت سر می‌گذاشت، وارد آغوش افکارش شد. مادامی که اشلی زنده بود و در مرکین پرسه میزد، خطر بیخ گوش کلارکسون ساکن خواهد شد. تا وقتی که اشلی نفس می‌کشید، خون ویلیام روی زمین خواهد ماند. با یادآوری ویلیام باز غم و غصه به درون قلبش راه پیدا کردند.
آه! هنوز زود بود برای از دست دادن ویلیام! هنوز آماده‌ی از دست دادن او نبود! همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. دیشب همین موقع، درحال نوازش موهای دخترش بود و ویلیام در همان هنگام، جهت بیدار نکردن کلارا از خواب، آرام به پادشاهش مشکلات سرزمین را ذکر می‌کرد و اشلی‌ای که وقتش را با انجام خواسته‌های ویلیام و کلارکسون سپری می‌کرد؛ اما امشب... امشب ویلیام دیگر نبود و اشلی تبدیل به اصلی‌ترین و بزرگ‌ترین دشمن او شده بود. بابت اشلی هیچ تأسفی نمی‌خورد! او حتی لیاقت تأسف خوردن را هم نداشت؛ اما بابت ویلیام...
سرش را پایین انداخت و آرام زمزمه کرد:
- می‌کشمش؛ حتماً می‌کشمش!
و در آن شب، دو عهد داده شد که آن دو عهد تا سال‌ها پا برجا ماند. عهد اشلی برای برکنار کردن حکومت کلارکسون و عهد کلارکسون برای کشتن اشلی. دشمنی آنان از آن شب کذایی آغاز شد و افسوس که هیچ‌کس از اتفاقات آن شب چیزی نفهمید و کسانی که فهمیدند، زنده نماندند تا اتفاقات افتاده را بیان کنند.
آن شب، مارک و اشلی، همان‌طور که مارک برنامه چیده بود، هم‌دیگر را در مرز شمالی مرکین ملاقات کردند. اشلی لباس‌هایش را با یک شنل خاکستری رنگ تعویض کرده و یک شنل مشابه هم برای مارک خریده بود. بار و بندیل‌هایشان را به دو اسب قهوه‌ای رنگشان بستند و سوار اسب‌ها شدند.
باد با شدت می‌وزید و ماسه‌ها را به رقص در هوا درمی‌آورد. بدترین قسمت ماجرا این بود که برای پشت سر گذاشتن مرز مرکین، باید از بیابان عبور می‌کردند! تپه‌های ماسه‌ای حتی با وجود شب بودن هم قابل رؤیت بودند. مارک مشعل آتشش را بالا برد تا بتواند چهره‌ی اشلی را ببیند. می‌دید که اشلی به پشت سرش، یعنی به سرزمینی که می‌خواست ترکش کند، خیره شده بود. غم درون نگاهش، حتی بر تاریکی هم غلبه می‌کرد تا به چشم آید. با لبخند تلخی به دور دست‌ها نگاه می‌کرد. سر انجام، آهی کشید و گفت:
- این سرزمین خیلی خاطره‌های بدی بهم داد؛ اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ترک کردنش این‌قدر سخت باشه.
مارک لبخندی زد و به جهتی که اشلی نگاه می‌کرد، نگاه کرد. صدای غمگین و پر حسرتش نشان می‌داد که چقدر قرار بود دل‌تنگ این سرزمین شود.
- آدم هیچ‌وقت نمی‌تونه زادگاهش رو ترک کنه.
اشلی سرش را به سمت مارک چرخاند. اخمی روی ابروهایش نشست.
- اگه می‌خوای می‌تونی باهام نیای.
درست بود که به مارک پیشنهاد فرار از قصر و به نوعی متحد شدن را داده بود؛ اما باز هم عذاب وجدان داشت که مارک دخیل ماجرایی شده بود که در آن نقشی نداشت و گناهی هم نداشت. نمی‌خواست مارک بیش از این درگیر جریانات شود و اتفاق بدی برایش بیفتد. مارک با کمک به او در حقش لطف کرده بود، نمی‌خواست این لطفش را با دردسری که برایش می‌ساخت، جبران کند.
در کمال شگفتی، مارک سری تکان داد و گفت:
- من همون موقع که تصمیم گرفتم پشت تو وایستم، همه‌ی خطرات پیش رومون رو پذیرفتم. مهم نیست چی بشه، من همراهتم.
صدای محبت آمیزَش باعث لرزشی در قلب اشلی شد. آخرین بار از چه کسی چنین محبتی دریافت کرده بود؟! شاید هیچ‌کس! شاید هم آن‌قدر کم بود که به خاطر نمی‌آورد. به جز مارک کسی دیگر را به یاد نداشت که این‌گونه از او حمایت کند. سری به نشانه‌ی قدردانی تکان داد.
- ممنونم!
مارک لبخندی زد و افسار اسبش را در دست گرفت. اسب را در جهت مسیری که قرار بود از آن مسیر بروند، چرخاند. به دلیل تکان خوردن اسب، خود نیز تکان می‌خورد. لحن صدایش جدی و مضطرب شد.
- بهتره راه بیفتیم؛ حدس می‌زنم تا الان محافظ‌های قصر توی مرکین در به در دنبالمون می‌گردن.
- اوهوم.
اشلی این را گفت و او نیز با به دست گرفتن افسار اسبش در دست، ضربه‌ی کوچکی با پاشنه‌ی کفشش به بدن اسب وارد کرد و هر دو با فریاد خفیفی که کشیدند، اسب‌هایشان شروع به دویدن کردند. با سرعت می‌دویدند و یال‌هایشان به دلیل باد، به بدنشان می‌چسبید. باد به صورت اشلی سیلی میزد و او، آن شب، مرکین را به قصد یک سفر طولانی ترک کرد؛ سفری که دوازده سال طول کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,046
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,267
امتیازها
411

  • #150
اشلی و مارک، آن شب از مرکین خارج شدند و کلارکسونی که هنوز درگیر جست و جو در داخل سرزمین بود، تا سه روز بعد هم نتوانست اشلی را بیابد. همان روز اول، خاک‌سپاری و مراسم عزاداری برای ویلیام برگزار شد و با به خاک رفتن جسدش، همگی او را فراموش کردند و این موضوع کلارکسون را آزار می‌داد؛ زیرا او نتوانست فراموشش کند. هنوز به فکر ویلیامی بود که خیلی جاها کمک دستش شد.
رسیدگی به مسائل سرزمین و کارهای دیگر را هم بیخیال شده بود. صبح تا شب در اتاقش می‌نشست و یا برای ویلیام عزاداری می‌کرد یا به اشلی فکر می‌کرد. برای چگونه پیدا کردنش و چگونه گرفتنش نقشه می‌کشید؛ اما نقشه‌هایش یا به بن بست می‌خوردند یا هم که به صورت عملی نشده، در گوشه‌ی ذهنش تلنبار می‌شدند. دیگر خسته شده بود از این وضعیت. هر روز صبحش را با ترس از خواب بیدار میشد و اولین کاری که می‌کرد، این بود که ببیند آیا مردمش هنوز به عنوان پادشاه قبولش داشتند یا نه. با بررسی این‌که رازش فاش شده یا نه، روزش را شروع می‌کرد و به اشلی که او را در چنين مخمصه‌ای گیر انداخته بود، لعنت می‌فرستاد.
سردردی که هر شب با آن به خواب می‌رفت، مانند موریانه به جانش افتاده بود. افکار منفی و اگر و احتمال‌ها که مدام در سرش می‌چرخیدند، عصبی‌اش می‌کردند. زندگی‌اش در طول این چند روز شده بود دعوا، غصه، خشم و ترس!
روزها همین‌طور می‌گذشتند و کنترل زمان از دستش خارج شده بود. هفت روز، حتی ده روز شد؛ اما هنوز نتوانسته بودند ردی از اشلی گیر بیاورند. صبح تا شب و شب تا صبح محافظان در اطراف سرزمین گشت می‌زدند و جست و جو می‌کردند. جست و جوی محافظان، مردم سرزمین را در ترس و نگرانی فرو برده بود. صبح تا شب محافظانی را تماشا می‌کردند که کوچه پس کوچه‌ها، میدان‌ها و پارک‌های سرزمین را زیر و رو می‌کردند. همه از هم درمورد این‌که چه اتفاقی افتاده سوال می‌پرسیدند، اظهار نظر می‌کردند؛ اما هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌دانست! هیچ‌کس هیچ‌جوابی برای دادن نداشت.
این گذر زمان کلارکسون را بیش از هر چیز نگران می‌کرد. اگر بیش از این زمان می‌گذشت، پیدا کردن اشلی و مارک تقریباً حالتی غیر ممکن پیدا می‌کرد. گذر زمان، تنها مسافت بین او و مارک و اشلی را بیش‌تر می‌کرد، همین!
دیگر کار به جایی رسیده بود که کلارکسون، مشاورش لرد آرسن را جهت اعلام اعلامیه‌ای به مرکز سرزمین فرستاد. لرد آرسن در پارکی ایستاد و درحالی که جعمیتی از مردم دورش جمع شده بودند، عکس نقاشی شده‌ی اشلی روی یک کاغذ را بالا گرفت. مردم که چهره‌ی اشلی را دیدند، او را شناختند. در اطراف سرزمین او را دیده و خبرش را خیلی شنیده بودند. می‌دانستند او که بود و چرا برای پادشاه کار می‌کرد.
زنان و مردان و جوانان، از سیر تا پیاز گرفته همه آن‌جا جمع شده بودند و در گوش هم پچ پچ می‌کردند. به محافظانی که پشت لرد آرسن حالت تدافعی گرفته بودند، نگاه می‌کردند. سردرگم و متعجب بودند!
صدای رسای لرد آرسن در گوششان پیچید:
- از طرف پادشاه کلارکسون! هر کسی که سر قطع شده‌ی این پسر رو برای پادشاه ببره، پادشاه مدیونش خواهد بود و هر خواسته‌اش رو انجام خواهد داد.
مردم بهت‌زده به لرد آرسن نگاه می‌کردند. نمی‌دانستند به چه علت پادشاه می‌خواست آن پسری را که مدت زیادی با او کار کرده، بکشد. نمی‌دانستند چه شده بود که برای سرش جایزه برگزار کرده‌ بودند. می‌خواستند بدانند چه دشمنی‌ای پیش آمده. علی رغم این کنجکاوی‌هایشان، باز هم نمی‌توانستند فکر مدیون بودن پادشاه به خودشان را نادیده بگیرند. نمی‌توانستند از پاداش چشم‌پوشی کنند. لعنت بر پاداش و ثروتی که در یک لحظه، تمام حضار را تشنه به خون اشلی کرد! لعنت به وعده و وعیدهایی که مردم را برای قاتل شدن وسوسه می‌کرد؛ اما حتی آن پاداش هم کارساز نشد. هیچ‌کس پاداش را دریافت نکرد؛ زیرا هیچ کس نتوانست اشلی را پیدا کند.
مردم جهت دریافت پاداش، صبح تا شب درحالی که یک چاقو در دست گرفته بودند، کوچه‌ها را جست و جو می‌کردند؛ اما خبری از اشلی نبود. گویا آب شده و زیر زمین رفته بود!
کلارکسون، محافظانی را حتی به بیرون از مرکین هم برای جست و جو فرستاد؛ اما خبری نشد که نشد! اشلی و مارک به معنای واقعی کلمه ناپدید شده بودند!
پس از یک مدت طولانی، مانند گذر چهار ماه، همه بی‌خیال اشلی شدند. دیگر کسی اشلی را به یاد نمی‌آورد. حتی کلارکسون هم به زندگی روال خود برگشته بود، کارهای سرزمینش را انجام می‌داد، به سرزمین‌های دیگر سفر می‌کرد، مهمانی می‌گرفت و متحدینش را دعوت می‌کرد. با این حال محافظانش، هنوز سرزمین‌ها را در پی یافتن اشلی، زیر و رو می‌کردند. کلارکسون در طول این چهار ماه، حتی یک‌لحظه هم دست از جست و جوی اشلی برنداشته بود. او با خود عهد بسته بود که تا اشلی را نکشد، آرام نگیرد. او عهد بسته بود که به هر نحوی شده، حکومتش را حفظ کند.
در این میان، تنها یک نفر اشلی را از یاد نبرده بود. فقط یک نفر مانده بود که شب را به انتظار برگشتن اشلی صبح، و صبح را نیز شب می‌کرد. یک نفر بود که هر روز مقابل دروازه‌ی قصر به انتظار برگشت اشلی، منتظر می‌ماند.
درحالی که اشک‌هایش روی گونه‌هایش می‌چکیدند، دوان دوان در را باز کرد و وارد اتاق جلسه شد. او بچه‌ای بیش نبود؛ به این‌که پدرش با سه مشاور باقی مانده‌اش و یک مشاور جدیدش، درحال جلسه بود، اهمیتی نمی‌داد. قلب کوچک و ذهنش که درک چندانی از آنان نداشت، حول محور اشلی می‌چرخیدند و هنوز زود بود که بخواهد با مفهوم حس دل‌تنگی آشنا شود!
اشک‌هایش را از روی گونه‌هایش پاک کرد و نزد پدرش رفت. کلارکسون که آمدن کلارا را دید، از روی صندلی بلند شد و مقابل دخترش ایستاد. خم شد و کلارا را در آغوش گرفت. اشک‌های روی صورتش را پاک کرد. می‌خواست بداند چه چیزی، یا چه کسی دخترش را این‌گونه ناراحت کرده که اشک بریزد؟ می‌خواست مسبب اشک‌های دختر کوچکش را بداند. لبخندی زد و تمام محبت پدرانه‌اش را در لحن صدایش ریخت.
- کلارا! چرا داری گریه می‌کنی؟
صدای ناراحت و بغض‌دار کلارا، در گوش کلارکسون پیچید:
- بابا! اشلی چرا هنوز برنگشته به قصر؟
اخم مهمان ابروان کلارکسون شد و او اهمیتی نداد به این‌که دخترش را در آغوش گرفته. خود را تسلیم احساسات خشمش کرد و تحت تأثیر خشم جوانه‌زده در دلش، کلارا را روی زمین گذاشت. با خشمی که به جانش رخنه کرده بود، روی صندلی نشست. کلارا به دسته‌ی صندلی چسبید. چشمان بارانی‌اش را خیره به چهره‌ی پدرش دوخت و با خواهش و التماس گفت‌:
- بابا! اشلی رو پیدا کن.
دختری کوچک و نه ساله، که شاید در طول نه سال زندگی‌اش، اولین‌بار این‌گونه از پدرش خواهش می‌کرد. شاید اولین‌بار بود که برای خودش چیزی می‌خواست و برای به دست آوردنش، اشک می‌ریخت و خواهش می‌کرد. او یک بچه بود، مگر نه؟ پس چرا این‌گونه وابسته‌ی کسی شده بود که نبودنش، اشک‌های بچگانه‌اش را از چشمان کوچکش سرازیر می‌کردند؟
صدای اندوهگینش مشاوران دیگر را ناراحت کرد. همگی با ناراحتی دختر بچه‌ای را می‌نگریستند که این‌گونه به اشلی وابسته شده بود و در نبودش اشک می‌ریخت. نگاهشان میان کلارا و کلارکسون می‌چرخید. به وضوح می‌توانستند خشم کلارکسون را در چهره‌اش ببینند. کلارکسون آرنجش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت و دستش را به چانه‌اش کشید. کینه و نفرت با شنیدن نام اشلی، در نگاهش فریاد می‌زد و او متنفر بود از این دلتنگی‌ای که در صدای دخترش وجود داشت. متنفر بود از فکر کردن به این‌که دل دخترش برای آن پسر تنگ شده بود. پسری که به بزرگ‌ترین دشمن کلارکسون تبدیل شده بود و هنوز که هنوز بود کلارکسون نتوانسته پیدایش کند یا بکشتش. آن ع×و×ض×ی جوری فرار کرد و ناپدید شد که هیچ‌ردی به جا نماند؛ هیچ سرنخی برای این‌که کلارکسون بتواند پیدایش کند، وجود نداشت. سه ماه بود که به سر زندگی‌اش برگشته و کل وظایفش را انجام می‌داد؛ اما شب‌ها با فکر کردن به اشلی و این‌که وقتی پیدایش کرد، چگونه بکشتش، زیر نور ماه با خود خلوت می‌کرد. هر شبش با فکر کردن به انتقامی که قرار بود از آن پسر بگیرد، می‌گذ‌شت. هر شب به کینه و نفرتش نسبت به اشلی، اندکی می‌افزود.
دندان‌هایش را از خشم روی هم سایید.
همان‌لحظه‌، در دوباره باز شد و ماریا سراسیمه و هراسان وارد اتاق شد. دوان دوان به سمت کلارا آمد. تعظیمی برای پادشاه کرد و سپس کلارا را در آغوش گرفت. او را از روی زمین بلند کرد. صدای لرزان و مضطربش در گوش کلارکسون پیچید.
- اعلی‌حضرت! خیلی معذرت می‌خوام! نتونستم نگهش دارم؛ از وقتی اشلی رفته، بی‌قراری می‌کنه.
کلارکسون چشمان ریزشده‌اش را به سمت ماریا چرخاند و با اخم نگاهش کرد. چهره‌ی مضطرب ماریا برایش اهمیتی نداشت. خشمگین و شمرده شمرده گفت:
- ماریا! ببرش.
لحن دستوری‌اش، باعث ترس ماریا شد. ماریا به نشانه‌ی تعظیم سرش را اندکی خم کرد و سپس با قدم‌هایی تند به سمت در رفت. کلارا اشک می‌ریخت و با گریه زاری در آغوش ماریا تقلا می‌کرد.
- ماریا! بذار برم، من رو بذار زمین. بابا! به اشلی بگو برگرده.
او گریه می‌کرد، خواهش می‌کرد، اشلی‌ای را طلب می‌کرد که چهار ماه پیش به او گفت برمی‌گردد؛ اما برنگشت. او بچه بود و نمی‌فهمید اشلی چرا رفته، چرا پدرش کاری برای برگرداندن او نمی‌کرد، چرا کسی به خواسته‌هایش توجه نمی‌کرد؛ او فقط دلتنگی‌ای را می‌فهمید که در دلش لانه ساخته بود. فقط قول اشلی را می‌فهمید که داده بود؛ اما نتوانسته بود نگه دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین