با رسیدن به سالن غذاخوری، دست افکار را از ذهنم پس زدم. مارگاریت و جیمس پشت میز نشسته و درحال صحبت و خندیدن بودند. درحالی که لبخندی به لب داشتم و به آن دو نگاه میکردم، به سمت میز بزرگی در وسط سالن رفتم.
- دوتایی نشستید دارید خوش و بش میکنید؟
با این حرفم، توجه هر دویشان به سمتم جلب شد. سرشان را به طرفم چرخاندند. مارگاریت خندید و درحالی که دستش را از آرنج روی میز میگذاشت و تکیهگاه چانهاش میکرد، گفت:
- کلارکسون، منتظرت بودیم.
همانطور که روی میز مینشستم، به انواع غذاها و نوشیدنیهای روی میز نگاه کردم. همه چیز به بهترین نحو ممکن چیده شده بود و گرسنگیام موجب میشد نتوانم برای غذا خوردن صبر کنم. درحالی که دستمال طلایی کنار بشقابم را روی پاهایم پهن میکردم، با نگاه به صندلی خالی کلارا، اخم روی ابروهایم نشست. باز نگرانی به قلبم رجوع کرد و من کنجکاو و نگران از اينکه اکنون کلارا در چه حال بود، از مارگاریت پرسیدم:
- کلارا نیومد، نه؟
با تأسف سری تکان داد.
- نه.
- بعد از شام حتماً باهاش حرف میزنم.
جیمس نگاهم کرد. نگرانی صدایش قدری زیاد بود که نشان میداد چهقدر به کلارا اهمیت میداد.
- مامان قضیه رو گفت؛ منم بعد از شام میام.
سری تکان دادم و مشغول خوردن شاممان شدیم. گاهی با هم حرف میزدیم و در مورد موضوعات مختلف سخن میگفتیم و گاهی نیز سکوت فرمانروای محیط میشد و ما فرمانبردارش!
***
(کلارا)
"همانطور که لبهی لیوان را روی لبانم قرار داده و آب را میخوردم، سنگینیای را پشت سرم احساس کردم. لیوان را پایین آوردم و به اشلی که بغلم کرد، نگاه کردم. سرش را از پشت به سرم تکیه داده بود.
صدایش که دم گوشم زمزمه میکرد، نغمهی گوشم شد.
- دلم میخواد به جای اکسیژن، عطر موهات رو استشمام کنم."
"همین که چشمم به اشلی خورد، دستانم را باز کردم و به سمت اشلی دویدم. اشلی لبخندزنان روی زمین زانو زد تا با من هم قد شود. وقتی به او رسیدم، در آغوشش پریدم.
اشلی خندید.
- کلر، یکم آرومتر.
مقابلش ایستادم و با لحن بچگانهام گفتم:
- به من نگو کلر، اسم من کلاراست.
اشلی تک خندهای کرد و گفت:
- ولی من کلر دوست دارم".
از فکر خاطراتی که پی در پی به ذهنم هجوم میآوردند و ذهنم را زیر بار فشارشان شکنجه میدادند، بیرون آمدم. با درد و بغض، گردنبندی را که تنها یادگار از اشلی بود، در مشتم فشردم.
مشتم را روی پیشانیام گذاشتم. حتی برخورد زنجیر گردنبند که درون دستم گرم شده بود نیز، نتوانست لرزهی تنم را متوقف کند. باد میوزید و به گونههایم سیلی میزد؛ اما سیلی باد چه بود زمانی که قلبم داشت زیر مشتهای احساساتم له میشد؟!
نمیدانستم با دلتنگیام سر و پنجه نرم کنم، یا با نگرانی اینکه چرا این جدایی تمام نمیشد، یا... .
پوزخندی زدم.
دو ماه شده بود و من هنوز نتوانسته بودم آن خاطرات لعنتی را به خاطر آورم. ماه پیش خواستم بدون آن خاطرات نزد اشلی بروم؛ اما لعنت که نمیدانستم کجاست. درحالی که دست لرزانم را به پیشانیام میکوبیدم، خود را سرزنش کردم بابت اینکه نتوانسته بودم خاطراتم را به یاد آوردم. تقصیر منِ لعنتی بود که اکنون به این حال افتاده بودیم. مسبب تمام دلتنگیهایم خودم بودم. حتی از به یاد آوردن دو، سه خاطره نیز عاجز بودم! پوزخندی زدم.
اگر میتوانستم خاطراتم را زودتر به یاد آورم، اگر خاطراتم را در همان ابتدا فراموش نمیکردم... .
آه و اگرهای زیاد دیگری که مانند خوره به جانم میافتادند و با آلوده کردن ذهنم به این افکار، روحم را آرام آرام میبلعیدند.
روی زمین نشسته و به در بالکن تکیه داده بودم. همه چیز از این ارتفاع خیلی عالی دیده میشد! کاش حال من هم همینقدر عالی میبود!
دستم را پایین آوردم و به گردنبند درون دستم نگاه کردم. همان لحظه بغضم شکست و چشمانم چون ابری شروع به باریدن کردند. من این بغض را تمام روز در خود نگه داشته و با آن مقابله میکردم؛ اما شبها که از راه میرسیدند؛ جداً ضعیف میشدم و شاید تا صبح چشمانم میباریدند و من قدری ضعیف میشدم که حتی نمیتوانستم دستم را برای پاک کردن اشکهایم بلند کنم.
دو ماه شده بود و من از این جدایی خسته شده بودم. از هر خستهای، خستهتر بودم.
دستم را مقابل دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشود. حتی نمیخواستم تصور کنم که اکنون او در چه حال بود! اویی که مطمئنم بودم دیگر از جدایی و دوری لبریز شده. اویی که یقین داشتم همان دوازده سال برایش کافی بود و دیگر طاقت جدایی دوبارهای را نداشت.
پاهایم را در شکمم جمع کردم.
لعنتی درد داشت؛ دردی غیرقابل تحمل. از آن بدتر این بود که نمیتوانستی این درد را به کسی نشان دهی، یا با کسی در میان بگذاری.
سرم را به در تکیه دادم و با شدت بیشتری گریه کردم. فقط او میتوانست آرامم کند؛ اما کجا بود؟ کجا بود آنکه قلبم طلبش را میکرد؟ در کجای دنیا نفس میکشید؟ ریههایم هوایی را میخواستند که نفسهای او در آن باشد. دستهایم را به دور بازوان سردم پیچیدم.
لبخند تلخی روی لبم نشست.
دیگر حتی امیدی به دیدنش نداشتم. شمع امیدم داشت خاموش میشد و من نمیتوانستم روشنش کنم، چون چیزی نبود که به آن امید ببندم. هر چه نور امیدم کمرنگتر میشد، من دلتنگتر و تنهاتر از قبل میشدم! یک هفته بود از اتاق بیرون نرفته بودم. حوصلهی هیچ کسی را نداشتم.
دلم فقط خودش را میخواست.
از روی زمین بلند شدم و با ورود به اتاقم، بالکن و آن هوای سردی را که بدجور دلتنگم میکردند، ترک کردم. نگاهی به اطراف اتاقم انداختم.
نمیخواستم؛ بدون اشلی هیچ جا و هیچ چیز و هیچکس را نمیخواستم. کاش میشد همه چیز را از دستم بگیرند و یک لحظه آن چشمانش را که نگاهم هوسشان را کرده بود، نشانم دهند.
صدای چرخیدن دستگیرهی در طنین انداز گوشم شد. در قفل بود، لذا شخص پشت در به در زدن روی آورد. صدای پدرم سکوت اتاق را شکست.
- کلارا عزیزم، بیداری؟