. . .

تمام شده رمان بغض آسمان | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. فانتزی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


نام رمان: بغض آسمان
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
ناظر: @Lady Dracula
ویراستار: @toranj kh
خلاصه: همه چیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ‌وجه تازه وارد نیست و در واقع همان کسی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز کرد و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج و تخت شروع شد و بازی‌ای از جنس سلطنت صورت گرفت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #131
با رسیدن به سالن غذاخوری، دست افکار را از ذهنم پس زدم. مارگاریت و جیمس پشت میز نشسته و درحال صحبت و خندیدن بودند. درحالی که لبخندی به لب داشتم و به آن دو نگاه می‌کردم، به سمت میز بزرگی در وسط سالن رفتم.
- دوتایی نشستید دارید خوش و بش می‌کنید؟
با این حرفم، توجه هر دویشان به سمتم جلب شد. سرشان را به طرفم چرخاندند. مارگاریت خندید و درحالی که دستش را از آرنج روی میز می‌گذاشت و تکیه‌گاه چانه‌اش می‌کرد، گفت:
- کلارکسون، منتظرت بودیم.
همان‌طور که روی میز می‌نشستم، به انواع غذاها و نوشیدنی‌های روی میز نگاه کردم. همه چیز به بهترین نحو ممکن چیده شده بود و گرسنگی‌ام موجب می‌شد نتوانم برای غذا خوردن صبر کنم. درحالی که دستمال طلایی کنار بشقابم را روی پاهایم پهن می‌کردم، با نگاه به صندلی خالی کلارا، اخم روی ابروهایم نشست. باز نگرانی به قلبم رجوع کرد و من کنجکاو و نگران از اين‌که اکنون کلارا در چه حال بود، از مارگاریت پرسیدم:
- کلارا نیومد، نه؟
با تأسف سری تکان داد.
- نه.
- بعد از شام حتماً باهاش حرف می‌زنم.
جیمس نگاهم کرد. نگرانی صدایش قدری زیاد بود که نشان می‌داد چه‌قدر به کلارا اهمیت می‌داد.
- مامان قضیه رو گفت؛ منم بعد از شام میام.
سری تکان دادم و مشغول خوردن شاممان شدیم. گاهی با هم حرف می‌زدیم و در مورد موضوعات مختلف سخن می‌گفتیم و گاهی نیز سکوت فرمانروای محیط می‌شد و ما فرمانبردارش!
***
(کلارا)
"همان‌طور که لبه‌ی لیوان را روی لبانم قرار داده و آب را می‌خوردم، سنگینی‌ای را پشت سرم احساس کردم. لیوان را پایین آوردم و به اشلی که بغلم کرد، نگاه کردم. سرش را از پشت به سرم تکیه داده بود.
صدایش که دم گوشم زمزمه می‌کرد، نغمه‌ی گوشم شد.
- دلم می‌خواد به جای اکسیژن، عطر موهات رو استشمام کنم."
"همین که چشمم به اشلی خورد، دستانم را باز کردم و به سمت اشلی دویدم. اشلی لبخندزنان روی زمین زانو زد تا با من هم قد شود. وقتی به او رسیدم، در آغوشش پریدم.
اشلی خندید.
- کلر، یکم آروم‌تر.
مقابلش ایستادم و با لحن بچگانه‌ام گفتم:
- به من نگو کلر، اسم من کلاراست.
اشلی تک خنده‌ای کرد و گفت‌:
- ولی من کلر دوست دارم".
از فکر خاطراتی که پی در پی به ذهنم هجوم می‌آوردند و ذهنم را زیر بار فشارشان شکنجه می‌دادند، بیرون آمدم. با درد و بغض، گردنبندی را که تنها یادگار از اشلی بود، در مشتم فشردم.
مشتم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. حتی برخورد زنجیر گردنبند که درون دستم گرم شده بود نیز، نتوانست لرزه‌ی تنم را متوقف کند. باد می‌وزید و به گونه‌هایم سیلی می‌زد؛ اما سیلی باد چه بود زمانی که قلبم داشت زیر مشت‌های احساساتم له می‌شد؟!
نمی‌دانستم با دلتنگی‌ام سر و پنجه نرم کنم، یا با نگرانی این‌که چرا این جدایی تمام نمی‌شد، یا... .
پوزخندی زدم.
دو ماه شده بود و من هنوز نتوانسته بودم آن خاطرات لعنتی را به خاطر آورم. ماه پیش خواستم بدون آن خاطرات نزد اشلی بروم؛ اما لعنت که نمی‌دانستم کجاست. درحالی که دست لرزانم را به پیشانی‌ام می‌کوبیدم، خود را سرزنش کردم بابت این‌که نتوانسته بودم خاطراتم را به یاد آوردم. تقصیر منِ لعنتی بود که اکنون به این حال افتاده‌ بودیم. مسبب تمام دلتنگی‌هایم خودم بودم. حتی از به یاد آوردن دو، سه خاطره نیز عاجز بودم! پوزخندی زدم.
اگر می‌توانستم خاطراتم را زودتر به یاد آورم، اگر خاطراتم را در همان ابتدا فراموش نمی‌کردم... .
آه و اگرهای زیاد دیگری که مانند خوره به جانم می‌افتادند و با آلوده کردن ذهنم به این افکار، روحم را آرام آرام می‌بلعیدند.
روی زمین نشسته و به در بالکن تکیه داده بودم. همه چیز از این ارتفاع خیلی عالی دیده می‌شد! کاش حال من هم همین‌قدر عالی می‌بود!
دستم را پایین آوردم و به گردنبند درون دستم نگاه کردم. همان لحظه بغضم شکست و چشمانم چون ابری شروع به باریدن کردند. من این بغض را تمام روز در خود نگه داشته و با آن مقابله می‌کردم؛ اما شب‌ها که از راه می‌رسیدند؛ جداً ضعیف می‌شدم و شاید تا صبح چشمانم می‌باریدند و من قدری ضعیف می‌شدم که حتی نمی‌توانستم دستم را برای پاک کردن اشک‌هایم بلند کنم.
دو ماه شده بود و من از این جدایی خسته شده بودم. از هر خسته‌ای، خسته‌تر بودم.
دستم را مقابل دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشود. حتی نمی‌خواستم تصور کنم که اکنون او در چه حال بود! اویی که مطمئنم بودم دیگر از جدایی و دوری لبریز شده. اویی که یقین داشتم همان دوازده سال برایش کافی بود و دیگر طاقت جدایی دوباره‌ای را نداشت.
پاهایم را در شکمم جمع کردم.
لعنتی درد داشت؛ دردی غیرقابل تحمل. از آن بدتر این بود که نمی‌توانستی این درد را به کسی نشان دهی، یا با کسی در میان بگذاری.
سرم را به در تکیه دادم و با شدت بیشتری گریه کردم. فقط او می‌توانست آرامم کند؛ اما کجا بود؟ کجا بود آن‌که قلبم طلبش را می‌کرد؟ در کجای دنیا نفس می‌کشید؟ ریه‌هایم هوایی را می‌خواستند که نفس‌های او در آن باشد. دست‌هایم را به دور بازوان سردم پیچیدم.
لبخند تلخی روی لبم نشست.
دیگر حتی امیدی به دیدنش نداشتم. شمع امیدم داشت خاموش می‌شد و من نمی‌توانستم روشنش کنم، چون چیزی نبود که به آن امید ببندم. هر چه نور امیدم کمرنگ‌تر می‌شد، من دلتنگ‌تر و تنهاتر از قبل می‌شدم! یک هفته بود از اتاق بیرون نرفته بودم. حوصله‌ی هیچ کسی را نداشتم.
دلم فقط خودش را می‌خواست.
از روی زمین بلند شدم و با ورود به اتاقم، بالکن و آن هوای سردی را که بدجور دلتنگم می‌کردند، ترک کردم. نگاهی به اطراف اتاقم انداختم.
نمی‌خواستم؛ بدون اشلی هیچ جا و هیچ چیز و هیچ‌کس را نمی‌خواستم. کاش می‌شد همه چیز را از دستم بگیرند و یک لحظه آن چشمانش را که نگاهم هوسشان را کرده بود، نشانم دهند.
صدای چرخیدن دستگیره‌ی در طنین انداز گوشم شد. در قفل بود، لذا شخص پشت در به در زدن روی آورد. صدای پدرم سکوت اتاق را شکست.
- کلارا عزیزم، بیداری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #132
پس برگشته‌اند! نفس عمیقی کشیدم. به سمت تختم رفتم و روی آن نشستم. دلم نمی‌خواست جواب دهم. دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم. نمی‌خواستم با پدرم که همه چیز را در مورد گذشته می‌دانست، حرف بزنم. چیزهایی که او می‌دانست، می‌توانست به این حال بد دخترش پایان دهد؛ اما باز هم سکوت می‌کرد، گویا سوگند خورده بود به کسی چیزی نگوید! گویا سوگند خورده بود اشلی را بکشد!
دوباره تقه‌ای به در خورد.
- کلارا، میشه در رو باز کنی؟ می‌خوام باهات حرف بزنم.
چند لحظه سکوت شنیده شد و سپس پدرم با لحن نگران‌تری ادامه داد.
- مارگاریت بهم گفت حالت بده. باهام حرف بزن بگو چرا ناخوشی.
نفس حبس شده در سینه‌ام را با حرص بیرون دادم. با او حرف بزنم؟ قطعاً پدرم بدترین گزينه برای حرف زدن در مورد اشلی بود. به او چه بگویم؟ بگویم اشلی را، همان پسری که می‌خواهی بکشی، برایم پیدا کن چون دلتنگش هستم؟
آه! نمی‌توانستم!
نمی‌توانستم به کسی چیزی بگویم. کسی جز اشلی نمی‌توانست آرامم کند و شنونده‌ی حرف‌هایم و مرهم زخم‌های قلبم باشد.
باز تقه‌ای به در خورد و این بار صدای نگران جیمس توجهم را جلب کرد.
- کلارا؟ بذار من بیام پیشت. بذار بیام باهات حرف بزنم.
به خاطر این صدای نگرانش که داشت از من خواهش می‌کرد بگذارم با من حرف بزند، یک قطره اشک دیگر از چشمانم ریخت. چه گفته بودم؟! گفته بودم لبخند به او بیش‌تر می‌آمد تا به نگرانی، بد بودن و اخم کردن. کاش می‌شد بگویم لبخند بزند؛ اما نمی‌توانستم. بغضم، این دلتنگی‌ام، این احساساتم و این خرابی حالم، به گلویم چنگ انداخته بودند و فشارشان نمی‌گذاشت قادر به حرف زدن باشم و مانع خروج صدایی از گلویم می‌شدند.
دلم می‌خواست اندکی با جیمس حرف بزنم و خود را خالی کنم، اما اکنون دیگر قدری دیر شده بود که نمی‌توانستم به جیمس چیزی بگویم! خیلی چیزها در این میان وجود داشت که با وجود آنان، نمی‌توانستم به جیمس از اشلی بگویم.
روی تخت دراز کشیدم. اشک‌های خشک شده‌ی روی گونه‌هایم را پاک کردم و پلک‌هایم را روی هم قرار دادم.
گویا باید به تنهایی با این درد ماندگار درون قلبم سر و کله بزنم و مبارزه کنم؛ افسوس که من مبارزه کردن بلد نیستم!
باز صدای پدرم را شنیدم که می‌گفت:
- کلارا؟
و این آخرین صدایی شد که قبل از فرو رفتنم به جهان رویاها به گوشم رسید. این روزها دلم فقط به خوابیدن خوش بود. این‌گونه هوشیاری‌ام را از دست می‌دادم و از این دنیایی که رفته رفته از آن دلسرد می‌شدم، جدا می‌گشتم. فقط خوابیدن ذهنم را از دست خاطراتی که بدجور شکنجه‌ام می‌دادند، نجات می‌داد و موجب می‌شد متوجه این احساسات لعنتی‌ام نشوم.
***
(کلارکسون)
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و ع×ر×ق نشسته روی آن را پاک کردم. آفتاب درست بالای سرمان بود و این موجب می‌شد هوا خیلی گرم شود!
شنل بلند سیاه رنگم را درآوردم و به دست محافظی که پشت سرمان می‌آمد، سپردم. در آن هنگام، نگاهی به کارانوس که داشت هم قدم با من می‌آمد، انداختم و درحالی که دستم را مطابق حرفم تکان می‌دادم، گفتم:
- خودت ترتیب تقاضای پادشاه سرزمین مانتولیا برای فرستادن نیروی کمکی به سرزمینشون رو بده. به مشاورانم هم سپردم این نامه‌هایی رو که از طرف مردم اومده، راست و ریست کنن.
دست‌هایم را پشت کمرم در هم قفل کردم و سرم را پایین انداختم.
- حوصله خوندن حرف‌های بی‌ارزششون رو ندارم!
- ولی سرورم! يه پادشاه رو، مردم سرزمینش سر پا نگه می‌داره.
سرم را به سمتش چرخاندم و به چشمان جدی‌اش که نشان می‌دادند از حرفش مطمئن بود، نگاه کردم. سرم را به معنای نفی به طرفین تکان دادم.
- نه، این‌طور نیست. یه پادشاه رو ترس سر پا نگه می‌داره.
ایستادم و به سمتش چرخیدم و او نیز همراه من ایستاد.
- یه پادشاه رو ترس سر پا نگه می‌داره؛ چون ترس دشمنان مانع حمله میشه و ترس مردم، مانع شورش و تظاهرات! در نتیجه اگه ازت بترسن، می‌تونی سر پا بمونی و پادشاهیت رو حفظ کنی.
بلافاصله بعد از حرفم، چشمم به مالیا خورد که داشت به داخل قصر می‌رفت. بدون توجه به کارانوس، از کنارش رد شدم و به سمت مالیا راه افتادم. همان‌طور که داشتم به سمتش می رفتم، صدایش زدم:
‌- هی؛ مالیا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #133
با شنیدن صدایم، ایستاد و به سمتم برگشت. نزد او که رسیدم، از دو طرف دامنش گرفت و تعظیم کرد.
- اعلیحضرت!
صاف ایستاد.
- مالیا، ازت می‌خوام از این به بعد من رو در جریان این‌که کلارا چی کار می‌کنه و حالش چه‌طوره، بذاری. شنیدم فقط تو رو به اتاقش راه میده، می‌خوام اگه می‌تونی کاری کنی که بتونم باهاش حرف بزنم.
مالیا چند لحظه نگاهم کرد. حس مبهمی درون نگاهش بود که نمی‌توانستم تشخیص دهم! دستانش را در هم قفل کرد و سری تکان داد.
- حتماً سرورم.
سری تکان دادم و این‌طور شد که او به داخل قصر رفت.
(کلارا)
به صبحانه‌ای که مالیا روی میز گذاشته بود، خیره بودم. اصلاً اشتهای خوردنش را نداشتم. سرم را روی میز گذاشتم و آهی کشیدم.
کاش می‌شد زمان متوقف شود. تحمل گذر زمان را نداشتم؛ تحمل گذر این روزهای پوچی را که هر روزش برایم تکراری بود، نداشتم. هر چه زمان می‌گذشت، هر چه این دوری بیش‌تر می‌شد، دلتنگ‌ترش می‌شدم. کاش زمان متوقف شود تا قلبم بیش‌تر از این زیر فشار دلتنگی‌هایم رنج نکشد.
سرم را بلند کردم و دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم.
این خواسته‌ی من هیچ‌وقت قرار نبود تحقق یابد. زندگی؛ پادشاه بی‌رحمی بود که به خواسته‌های مردمش گوش نمی‌داد!
با نشستن چیزی روی شانه‌ام، سرم را چرخاندم و به گرتیس نگاه کردم. دو سه روز پیش رفته و اکنون آمده بود. کم کم نگرانش شده بودم؛ اما حال با دیدنش خیلی خوشحال شدم.
دستم را روی سرش کشیدم و نوازشش کردم. کاش می‌توانستم مانند او به هر کجا که خواستم پرواز کنم. با بال‌های زیبایش به روی میزم پرواز کرد. دستم را به سمتش دراز کردم تا پرهایش را نوازش کنم؛ اما یک لحظه با سردرد شدیدی که در سرم پیچید، دستم در نیمه راه خشک شد. دستم را مشت کردم و دندان‌هایم را به هم فشردم.
این درد ناگهانی دیگر چه بود؟! احساس می‌کردم با سنگ به سرم می‌زدند! دست‌هایم را روی سرم گذاشتم و ناله‌ی خفیفی کردم. چشمانم را باز و بسته کردم.
گرتیس روی زانوانم نشست و مرا نگاه کرد.
قدری سردرد داشتم که قادر به رسیدگی به او نبودم. تاریکی خوفناکی درون ذهنم برقرار بود و پس از آن، تصاویری می‌دیدم که به سمت ذهنم هجوم می‌آوردند.
ناگهان سرم را بالا گرفتم و به خودم در آینه چشم دوختم. خاطرات! خاطرات باقی مانده‌ای که دو ماه بود سعی در به یاد آوردنشان داشتم، اکنون داشتند خودنمایی می‌کردند! بالأخره پرده داشت از روی حقایق کنار می‌رفت تا من بتوانم همه چیز را بفهمم.
درحالی که از روی درد ناله می‌کردم، لبخندی روی لبم نشست. قلبم از شدت هیجان شروع به تند تند تپیدن کرد. برای من به یادآوری این خاطرات برابر بود با اتمام این جدایی! پس از به یاد آوردن همه چیز می‌توانستم پیش اشلی بروم. یعنی وقت آن رسیده بود که این دلتنگی و دوری تمام شود؟ اشلی... بالأخره می‌توانستم ببینمش؟ دستم را روی قلبم گذاشتم.
شاید زمان آن رسیده که مجازات قلبم خاتمه یابد.
درحالی که از شدت خوش‌حالی می‌خندیدم، چشمانم را بستم و آن خاطرات سرنوشت ساز را با خوش‌حالی پذیرا شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #134
(دوازده سال قبل)
(دانای کل)
اشلی درحالی که دفترچه خاطرات گریگوری را محکم در دستش می‌فشرد، با قدم‌هایی تند راه‌روها را به قصد رسیدن به اتاق کلارکسون، پشت سر می‌گذاشت. از شدت خشم دستش را مشت کرده و دندان‌هایش را به هم می‌سایید. آن متونی که خوانده بود، برایش غیرقابل باور بودند. نمی‌دانست چگونه با آن‌ها کنار بیاید و از طرفی دیگر، انتظار چنین چیزی را از کلارکسون نداشت.
می‌دانست آن مرد چه‌قدر پست فطرت، متکبر و خودخواه است؛ اما هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد کسی باشد که چنین کارهایی کرده.
هوفی کشید و تصمیم گرفت تا هنگام رسیدن به نزد کلارکسون به این چیزها فکر نکند. باید با او حرف بزند و اصل قضیه را از او بشنود. از اين‌که بخواهد در این مورد با او حرف بزند، نمی‌ترسید. چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که از این ماجرا سر در بیارد و حقایق را آشکار سازد. برایش مهم نبود کسی که می‌خواست بر علیهش کاری انجام دهد، چه کسی بود. از او نمی‌ترسید! اشلی به طبع قوی‌تر از آن مرد بود.
در آن هنگام، کلارکسون در اتاقش نشسته بود و داشت به پیشنهاد پادشاه سرزمین مانتیفیوس برای اتحاد فکر می‌کرد. نمی‌دانست می‌تواند به پادشاهش اعتماد کند یا نه. پادشاهش مرد پر حاشیه‌ای نبود، اما باز هم نمی‌توانست چشم بسته به او اعتماد کند و پیشنهاد اتحاد را قبول کند. باید ترتیب یک ملاقات با او را بدهد.
اندکی از نوشیدنی‌اش را نوشید و چشمانش را به حیاط بیرون از قصر دوخت. به عده‌ای از محافظانی که رد می‌شدند، نگاه کرد.
چند لحظه بعد، صدای ناگهانی باز شدن در توجهش را جلب کرد. با کنجکاوی این‌که چه کسی این‌گونه ناگهانی وارد اتاقش شده، به سمت در برگشت و با اشلی مواجه شد.
یک تای ابرویش را بالا داد. از این ورود اشلی آن هم بدون زدن در، عصبانی شده بود؛ اما اشلی که با اخم و نفرت کلارکسون را می‌نگریست؛ فکرش تنها حول محور خاطرات گریگوری می‌چرخید.
کلارکسون یک قدم به جلو آمد و با نیشخندی روی لبش گفت:
- اشلی اگه کاری باهام داری، اول در بزن و بعد وارد شو.
اشلی بی‌توجه به این حرف مسخره‌ی کلارکسون، درحالی که سینه‌اش به خاطر زود زود نفس کشیدن مدام جلو عقب می‌شد، گفت:
- می‌دونم!
صدای خشمگینش و این حرف اشلی، باعث تعجب کلارکسون ‌شد. از روی کنجکاوی اخمی کرد.
- چی رو می‌دونی؟
- همه چی رو راجع‌به تو می‌دونم.
دفترچه خاطرات درون دستش را بالا گرفت و درحالی که به آن اشاره می‌کرد، گفت:
- می‌دونم چه اتفاقاتی بین تو و پادشاه گریگوری والسین افتاد.
تعجب کلارکسون از شنیدن نام گریگوری، چند مرتبه افزایش یافت. تمام خاطرات گذشته‌اش از ذهنش عبور کردند و او درحالی که سعی می‌کرد خود را خونسرد نشان دهد، فشاری به جام درون دستش وارد کرد و لبخندزنان گفت:
- گریگوری پادشاه سابق مرکین بود که من برای مدتی مشاورش بودم. چه اتفاق‌هایی ممکنه بین من و اون افتاده باشه؟
موقع زدن حرف آخرش، یک تای ابرویش را بالا داد و کنجکاو و سؤالی اشلی را نگاه کرد. اشلی پوزخندی زد و گفت:
- فقط مشاورش بودی؟ چرا نمیای همه چیز رو، رو کنی، ها؟ می‌دونم تو چرا مشاور گریگوری والسین شدی. می‌دونم توی این دفترچه خاطرات چی نوشته!
کلارکسون آرام آرام به سمت اشلی گام برداشت و درحالی که جامش را روی میز کنارش می‌گذاشت، دفترچه را از دست اشلی گرفت و آن را باز کرد.
- این دفترچه... .
سرش را بالا برد و به اشلی نگاه کرد.
- دفترچه خاطرات گریگوری نیست؟
می‌دانست این دفترچه آن دفترچه بود. می‌دانست منظور اشلی از زدن این حرف‌ها چیست؛ اما نمی‌توانست چیزی بگوید. باید وانمود می‌کرد چیزی نفهمیده بود و چیزی نمی‌دانست.
- خود خودشه.
صدای مطمئن و مصمم اشلی که خشم را همراه داشت، باعث ترس و اضطراب کلارکسون شد. متعجب و سردرگم بود. اضطرابش سرتاسر وجودش را در بر گرفته بود. نمی‌دانست منظور اشلی از این‌که می‌گفت همه چیز را می‌دانست، چیست! یعنی همه‌ی آن اتفاقاتی را که در گذشته افتاده‌ بودند، می‌دانست؟ یعنی از طریق این دفترچه اتفاقات گذشته را فهمیده بود؟
اما امکان ندا‌شت! این دفترچه را کلارکسون خودش دو یا سه بار خوانده و با دقت بررسی کرده بود. چیزی راجع‌به حقایق آن روز درون این دفترچه نوشته نشده بود. برای همین کلارکسون آن را در کتابخانه گذاشت تا در صورت نیاز، از آن استفاده کند. پس اشلی داشت‌ در مورد چه حرف می‌زد؟ او چه چیزی را فهمیده بود؟
- اشلی، من هنوز منظورت رو متوجه نمی‌شم! چی رو فهمیدی؟ داری در مورد چی حرف می‌زنی؟
اشلی از اين‌که کلارکسون داشت خود را به نفهمیدن می‌زد، حرصش در آمده بود. مطمئن بود منظورش را متوجه شده؛ اما به روی خودش نمی‌آورد! همزمان با تکان دادن دستش، فریاد زد:
- خودت رو نزن به اون راه. همه چیز رو بهم توضیح بده. من می‌دونم گریگوری والسین رو تو کشتی! می‌دونم چرا اون رو کشتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #135
کلارکسون با شنیدن این حرف، ع×ر×ق سردی از پیشانی‌اش جاری شد. احساس می‌کرد یک سطل آب رویش ریخته باشند. حال به‌ او اثبات شده بود که اشلی همه چیز را در مورد خودش و گریگوری می‌دانست! می‌دانست چه اتفاقاتی در گذشته افتاده بود. درحالی که دفترچه را در دستش می‌فشرد، به‌ چشمان خشمگین و ناباور اشلی خیره شد. نگاهش فریاد می‌زد همه چیز را می‌داند.
قلب کلارکسون از شدت اضطراب و ترس تند تند می‌تپید. حال نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. نمی‌توانست انکار کند. چاره‌ای جز قبول کردن آن‌چه داشت اتفاق می‌افتاد هم، نداشت.
با چشمانی گرد شده از تعجب و سردرگمی، به‌ اشلی نگاه کرد.
- تو، چه‌طوری این‌ها رو فهمیدی؟
اشلی که دید کلارکسون با این حرفش، تمام آن نوشته‌های گریگوری را به‌ گردن گرفته، خشمش چند برابر شد. باورش سخت نبود که کلارکسون چنین آدمی و در واقع یک قاتل باشد؛ اما باز هم شوک بزرگی بود که به‌ او وارد شد.
دستش را به‌ سمت دفترچه گرفت و با اشاره به‌ آن‌، گفت:
- صفحه آخرش رو بخون.
کلارکسون با کنجکاوی صفحه آخر دفترچه را باز کرد. صفحه آخری که می‌توانست قسم بخورد قبلاً خالی بود و در طول این سال‌ها خالی مانده بود. در این صفحه هیچ نوشته‌ای وجود نداشت، اکنون چه‌طور شده که این نوشته‌ها پدیدار شده‌اند؟ اشلی با دیدن تعجب و سردرگمی کلارکسون از دیدن آن نوشته‌ها، با صدای جدی‌ای برای او توضیح داد:
- نوشته‌هاش نامرئی بودن، با قدرتم مرئیشون کردم.
کلارکسون سرش را به سمت اشلی چرخاند. نگاهش رنگ بهت به‌ خود گرفته بود. گریگوری؛ پس او چنین کاری کرده بود؟ پوزخند نامعلومی زد. استفاده از جوهر نامرئی؟! آه! بارها این دفترچه را خوانده بود، اما کاشف به عمل آمد که بخش مهمش را نخوانده!
با ترس و اضطراب از این‌که با چه چیزهایی روبه‌رو خواهد شد، با صدای آرامی شروع به خواندن متون کرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #136
"این نوشته‌ها رو می‌نویسم به امید این‌که یه نفر بخونه و همه چیز رو بفهمه. نمی‌تونم ریسک کنم و با جوهر مرئی بنویسم؛ برای همین هم از عصاره‌ی گیاه آدنیوم استفاده می‌کنم. هر کی که داره این رو می‌خونه، بدونه که قاتل خانواده‌ی والسین، کلارکسون میلر بوده! کلارکسون؛ اون مردی که بهش اعتماد کردم و فکر کردم یکی از افراد قابل اعتمادمه و در مورد همه چیز باهاش مشورت کردم، اون لعنتی... پس از جلب اعتمادم، من رو گرفت! خانوادم رو گرفت! زن و پسرهام رو جلوی چشمم سلاخی کرد.
منم دارم می‌میرم! برای این‌که آروم آروم و با درد و رنج بمیرم؛ یه سم به خوردم داد و توی اتاقم زندانیم کرد. آه، اون تمام مدت داشت من رو فریب می‌داد. می‌خواد پس از مرگم به مردمم بگه که خانوادمون در اثر بیماری مردن. می‌خواد از طریق گفتن این‌که من قبل از مرگم اون رو جانشینم کرده بودم، پادشاه بشه. می‌خواد پادشاه بشه؛ اما اون پادشاه به حق نیست!
وضعم داره بدتر می‌شه. خون سرفه می‌کنم و چشم‌هام سیاهی میره. سرم درد می‌کنه و بدنم داره سست می‌شه. حس می‌کنم ضربان قلبم کندتر شده. نفس کشیدن برام سخته؛
اما باید بنویسم! هنوز خیلی چیزها مونده که باید آشکار بشه. باید حقایق باقی مونده رو بنویسم و امیدوارم یه نفر، این نوشته‌ها رو بخونه. امیدوارم یکی متوجه بشه. نمی‌خوام این اسرار همراهم به گور برده بشن!
کلارکسون... اون در نقش مشاور وارد قصرم شد تا بهم نزدیک باشه؛ تا بتونه اعتمادم رو جلب کنه. در اون حمله‌ی چند سال پیش که مشاورین و دخترم کشته شدن، حمله‌ای که توسط پادشاه سرزمین لاکرونیس شد، کلارکسون اون موقع دستش با دشمن توی یه کاسه بود. اطلاعات خودم، مشاورینم و نقشه‌ی قتل دخترم رو اون به پادشاه لاکرونیس داده بود. این کارها رو کرد تا بتونه حکومت رو ضعیف کنه و در نقش مشاور وارد قصر بشه.
دیگه نمی‌تونم بنویسم. انگشت‌هام دارن بی‌حس می‌شن و نمی‌تونم پر رو توی دستم بگیرم. فقط بدونین که کلارکسون میلر، اون مرد، قاتل من و خانوادم بود و توی به قتل رسیدن دخترم نقش داشت. به من خیانت کرد و من رو فریب داد. اون می‌خواد با یه دروغ پادشاه بشه. اون مشاور من نیست؛ اون در اصل برادر کوچک‌تر ناتنی منه که نمی‌شناختمش".

کلارکسون پس از اتمام آن نوشته‌ها، درحالی که قلبش از شدت ترس تند تند به قفسه‌ی سینه‌ا‌ش می‌کوبید، به اشلی نگاه کرد. با گذشت هر لحظه گویا اندکی بیش به خشمش اضافه می‌شد. لعنت! لعنت به گریگوری! لعنت به اشلی!
حال اشلی همه چیز را فهمیده بود.
کلارکسون در ذهنش دنبال راهی برای خلاصی از این شرایط می‌گشت. نمی‌توانست اجازه دهد اشلی این حقایق را فاش کند و برای دیگران آشکار سازد. فکر می‌کرد خانواده‌ی والسین اتفاقات آن روز و این اسرار را با خود به گور برده بودند؛ اما لعنت به گریگوری که حتی پس از مرگش هم مایه‌ی دردسر شده بود.
دفترچه را بست و چشمان ریز شده‌اش را در چشمان اشلی دوخت. ترسیده، مضطرب و نگران بود؛ اما باید خود را خونسرد، قوی و مقتدر نشان می‌داد. نمی‌توانست در برابر این پسر بچه ببازد. اشلی تازه قسمتی از ماجرا را فهمیده بود! چیزهای دیگری وجود داشتند که این پسر هنوز نمی‌دانست! باز این جای شکر داشت.
با نگاهش اجزای چهره‌ی اشلی را کاوید. حال باید با او چه می‌کرد؟ نمی‌توانست بگذارد این اسرار را به همه بگوید. اگر او نزد مردم سرزمین یا پادشاهان دیگر لب وا کند و چیزی بگوید، کلارکسون حکومت و سلطنتش را از دست می‌دهد. بنابراين تنها راه معقولانه‌ای که می‌توانست انجام دهد، کشتن او بود. مرگ اشلی برای کلارکسون، با حفظ حکومت و تداوم پادشاهی اش برابر بود.
هر طور شده باید این پسر را بکشد؛ اما چطور؟ چطور می‌توانست اویی را که قدرت یک فینیکس را داشت، بکشد؟ شاید بهتر باشد او را غافلگیر کند و سرش را ببرد.
لبخند شروری روی لبش نشاند. حال وقتش بود ترس و اضطراب خود را کنار بگذارد و از قدرت خود استفاده کند. او یک پادشاه بود، نباید ترس برش می‌داشت.
اشلی با دیدن لبخند شرور کلارکسون، چشمانش از تعجب گرد شدند. اعماق وجودش قبول داشت این مرد چقدر بد ذات و پست فطرت است، اما دست خودش نبود که با هر اعمال و گفتارش تعجب می‌کرد. شاید انتظار این واکنش کلارکسون و لبخندش را نداشت. با تمام وجودش آن نوشته‌های گریگوری را باور کرده و پذیرفته بود. قصد داشت به هر قیمتی شده این واقعیت‌ها را به گوش همه برساند؛ اما نمی‌دانست چگونه باید این کار را انجام دهد.
صدای خونسرد و مغرور کلارکسون باعث افزایش خشمش شد.
- خب که چی؟
- همه قراره بفهمن چه بلایی سر پادشاه و خانوادش آوردی.
کلارکسون چند قدم از اشلی فاصله گرفت. باید خود را قدرتمندتر و سَرتر از اشلی نشان دهد، حتی علیرغم ترسی که از این پسر داشت. می‌دانست اگر او بخواهد، با یک حرکت دستش می‌سوخت و می‌مرد! درحالی که به خود اشاره می‌کرد، مغرورتر از هر زمان دیگری گفت:
- پادشاه منم پسر جون.
اشلی یک قدم به جلو برداشت و درحالی که دستش را در هوا تکان می‌داد، فریاد زد:
- تو پادشاه بر حق نیستی!
کلارکسون خندید.
- کی گفته من پادشاه بر حق نیستم؟ مگه خون ایلیاد والسین توی رگ‌هام نیست؟ ایلیاد والسین پدر من هم هست، همون‌طور که پدر گریگوری بود.
اشلی به او اشاره کرد.
- تو... تو برادر ناتنی گریگوری والسین هستی. حکومت دست خاندان والسین بود؛ باید دست خاندان والسین می موند. گریگوری دوتا پسر به عنوان ولیعهد داشت و با وجود اون‌ها پادشاهی حق تو نبود.
کلارکسون نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون داد و درحالی که دفترچه را روی میز می‌گذاشت و به سمت پنجره‌ها می‌رفت، گفت:
- حالا هر چی. من فقط چیزی که حقم بود رو گرفتم.
اشلی پوزخندی زد. این حرف‌های کلارکسون را نمی‌فهمید. او داشت از چه حرف می‌زد؟ چیزی که حقش بود؟ پادشاهی حق او نبود.
دست‌هایش را از هم باز کرد و سؤالی به کلارکسونی که پشتش به او بود، چشم دوخت.
- چیزی که حقت بود؟! میشه بگی چی حقت بود؟ این‌که یه خانواده رو بکشی و خودت رو با یه دروغ پادشاه بکنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #137
کلارکسون چشمانش را با خشم باز و بسته کرد. اشلی هنوز نمی‌دانست، هنوز در مورد گذشته‌ی کلارکسون نمی‌دانست! با یک حرکت سریع، طوری که شنلش در هوا بچرخد، به سمت اشلی برگشت و با گام‌های بلند و سریع به سمتش رفت. انگشت اشاره‌اش را به سمت اشلی گرفت و با اخم او را نگاه کرد. اشلی با سردرگمی نگاهش را میان انگشت کلارکسون و آن نگاه خشمگینش چرخاند.
- اشلی، تو کل زندگیت بدون پدر بزرگ شدی؛ می‌دونی پدر نداشتن چه حسیه؛ ولی آیا می‌دونی این‌که پدرت با انتخاب خودش کنارت نباشه و حتی مادرت هم وجودت رو بی‌ارزش بدونه، چه حسیه؟
کلارکسون اندکی عقب رفت و درحالی که دندان‌هایش را به هم می‌سایید، سرش را به طرفین تکان داد.
- نه، نمی‌تونی بفهمی.
به خودش اشاره کرد و با صدای بلندتری ادامه داد:
- اصلاً می‌دونی من کی هستم؟ من پسر ناخواسته‌ی ازدواج غیرقانونی و فرومایه ایلیاد والسین و لاریسا میلر هستم، که تمام عمرم پیش مادرم بزرگ شدم و پدرم رو فقط از دور دیدم. آره؛ من حقم رو گرفتم؛ چون نمی‌خواستم قربانی گناه پدر و مادرم بشم و درحالی که اون مردی که با من هم خونه و برادرمه؛ توی قصر پادشاهی بکنه.
کلارکسون پوزخندی زد. یادآوری این چیزها برایش دردناک و عذاب‌آور بودند و اعصابش را به هم می‌ریختند. دستانش را مشت کرد. نگاه غمگین، کینه‌ای و عصبانی‌اش به اشلی، از دست این خاطرات گذشته‌اش بود که داشتند از دروازه‌ی ذهنش عبور می‌کردند و داخل می‌رفتند.
اشلی درحالی که با بهت به کلارکسون نگاه می‌کرد، به حرف‌های او فکر کرد. او می‌پنداشت چون پدرش در حقش ظلم و بی‌عدالتی کرده و شاید حتی از دست مادرش هم دلخور بوده، حق داشته چنین کارهای زشتی را انجام دهد؛ اما این‌طور نبود! او حق نداشت گریگوری و خانواده‌اش را بکشد. تقصیر گریگوری، همسر و بچه‌هایش نبود که کلارکسون چنین شرایطی در کودکی‌اش داشت. نباید به خاطر گناه پدر و مادرش، یک خانواده‌‌ی دیگر را مجازات می‌کرد!
به کلارکسون نگاه کرد. اکنون دیگر هیچ حق سلطنت نداشت. فرزندان غیرقانونی و فرومایه از خانواده‌ی سلطنتی نیستند و نمی‌توانستند پادشاه شوند.
صدای حق به جانب کلارکسون که توأم با خشم و اندکی غم بود، در گوشش پیچید:
- من حق داشتم اون کارها رو انجام بدم، چون در حقم بی‌عدالتی شده بود.
اشلی دندان‌هایش را به هم سایید. نمی‌توانست این توجیه‌ها و دلایل مسخره‌ی کلارکسون را تحمل کند. سرش را پایین انداخت که موهایش روی پیشانی‌اش ریختند. حق با او نبود، او داشت اشتباه می‌کرد و این‌قدر در باتلاق این اشتباه غرق شده که دیگر نمی‌توانست روشنایی و نور را بالای سرش ببیند. کلارکسون خودش بد ذات، جاه طلب و مغرور بود و داشت این گذشته‌اش را علت کارهای بدش جلوه می‌داد؛ اما اگر به گذشته باشد، اشلی اکنون باید بد ذات‌ترین آدم جهان می‌بود! صدای اشلی، توجه کلارکسون را جلب کرد.
- آره من می‌تونم بی پدر بودن رو حس کنم، اما بگو ببینم، منی که پدرم قبل از تولدم مرد و مادرم توی اون سن کم با مرگش تنهام گذاشت، منی که هر روز توی خیابون کتک خوردم، تحقیر شدم، هیچ جا برای رفتن پیدا نکردم، به خاطر غذا التماس کردم، منی که حتی توی این قصر لعنتیت هم به خاطر تو و ویلیام درد کشیدم، باید چی کار می‌کردم؟! کل دنیا رو خاکستر می‌کردم و می‌گفتم حق داشتم؟!
در انتهای حرفش سرش را بلند کرده و با صدای بلندتری ادامه داده بود. کلارکسون در انتهای حرف‌های اشلی، پوزخندی زد و با بی‌خیالی شانه‌ بالا انداخت.
- تو می‌تونستی مثل من شرایطت رو عوض کنی، اما نکردی.
این‌دفعه اشلی پوزخندی زد و با صدای حق به جانبی گفت:
- من مثل تو قاتل نشدم.
کلارکسون چشمانش را ریز کرد و به اشلی چشم دوخت. از معاشرت و حرف زدن دیگر خسته شده بود. این پسر چیزهای زیادی می‌دانست؛ چیزهایی که کلارکسون نمی‌خواست فاش شوند که اگر کسی می‌فهمید، پادشاهی او خاتمه‌ می‌یافت. سعی کرد بدون جلب توجه اشلی و مشکوک کردنش، دست به عمل شود و آن‌قدر سریع عمل کند که اشلی نتواند عکس‌العملی نشان دهد. می‌خواست او را غافلگیر کند؛ زیرا تنها راه شکست دادنش این بود.
چهره‌ی متفکر و غمگینی به خود گرفت و درحالی که دستانش را مطابق حرفش تکان می‌داد، آرام آرام به سمت اشلی که مقابل در ایستاده بود، رفت.
- شاید حق با تو باشه. بیا فرض کنیم تو درست میگی... .
دستش را روی شانه‌اش گذاشت و پشت سر اشلی ایستاد. اشلی از این کار کلارکسون متعجب شد. نمی‌فهمید کلارکسون چرا پشت سرش ایستاده. یعنی می‌خواست کاری انجام دهد؟ دستش را مشت کرد و لعنتی زیر لب فرستاد. خواست به سمت کلارکسون بچرخد که کلارکسون برای جلوگیری از برگشتن اشلی رو به خودش، به شانه‌اش فشاری وارد کرد تا به او بفهاند همان‌طور بایستد. درحالی که نگاهش به شمشیرهای آویزان کنار در بود، آرام و خونسرد گرفت:
- ولی اشلی، موضوع اینه که من... .
آرام دست برد و اولین شمشیر را آرام از روی دیوار برداشت. در یک حرکت سریع و ناگهانی، آن را از غلافش بیرون کشید. اشلی به صدای کشیده شدن شمشیر، وحشت‌زده به سمت کلارکسون چرخید؛ اما این کارش برابر با فرو رفتن لبه‌ی تیز شمشیر در قلبش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #138
با نهایت خوشحالی از اين‌که توانست اشلی را زخمی کند، لبخندی روی لب نشاند و به چشمان بهت‌زده‌ی اشلی نگاه کرد. در یک حرکت، شمشیر را از قلب اشلی بیرون کشید. اشلی دستش را روی زخمش گذاشت و نگاهش را میان زخمش و کلارکسون رد و بدل کرد.
با حس سستی پاهایش، روی زمین به زانو در آمد. دستانش، کف سرد زمین را لمس می‌کردند و درحالی که سرش پایین بود، خونی را که از محل زخمش روی زمین می‌چکید و آن را نقاشی می‌کرد، می‌نگریست.
درد عظیمی در ناحیه سمت چپ بدنش پیچیده بود. دستش را روی قلبش گذاشت. چهره‌اش در هم جمع شد و پلک‌هایش با درد و فشار روی هم قرار گرفتند. ناله‌ای که کرد، نشان می‌داد وضعش بد است. چشمانش را باز کرد و به زخمش نگاهی انداخت. خونریزی شدیدی داشت. سایه‌ای که بالای سرش احساس کرد، باعث شد سرش را بالا بگیرد و به کلارکسون نگاه کند. تکبر و بی‌رحمی درون چشمانش ترس بر انگیز بود. صدای خونسردش در محیط اطراف طنین انداز شد.
- هیچ‌وقت نباید اون دفترچه رو می‌خوندی.
چشمانش سیاهی می‌رفتند و نفس‌هایش با درد از سینه‌اش خارج می‌شد. زخمش درد شدیدی در ماهیچه‌هایش ایجاد کرده بود، آن‌قدر که نمی‌توانست دستش را تکان دهد! تند تند نفس می‌کشید و با هر بار جلو عقب شدن سینه‌اش، دردش شدت می‌گرفت. سرش را پایین انداخت. ع×ر×ق سردی از پیشانی‌اش جاری می‌شد و دستانش می‌لرزیدند. بهت‌زده به دستان لرزانش چشم دوخت.
این سیاهی و سردی که حس می‌کرد، چه بود؟!
زانوانش داشتند سست می‌شدند. می‌توانست مرگ را با تمام یاخته‌های تنش حس کند و چه‌قدر برایش غیرقابل باور بود این‌که ببیند کاری نمی‌تواند انجام دهد. سعی کرد دستش را بالا ببرد و از قدرتش علیه کلارکسون استفاده کند؛ اما دردش به او اجازه‌ی تمرکز نمی‌داد. افکارش به هم ریخته بودند.
همان لحظه صدایی درون ذهنش پیچید.
- اشلی! سعی کن وقت تلف کنی.
صدا را شناخت. دستانش را روی زمین مشت کرد و در ذهنش گفت:
- فینیکس! به خاطر چی؟
- یادت نره من قدرت شفابخشی دارم. سعی کن وقت تلف کنی تا زخمت رو درمان کنم.
اشلی چیزی نگفت. حرف زدن برایش سخت بود. سرش را بلند کرد و به کلارکسون چشم دوخت. صدایش قدری ضعیف بود که شک داشت به گوش کلارکسون رسیده باشد.
- با کشتن من... نمی... نمی‌تونی حقیق... حقیقت رو پنهان کنی. دیر... يا زود، همه... همه چیز رو می‌... می‌فهمن. حتی اگه من هم نباشم، ب... به هر حال ک... کسی دیگه همه چیز رو... آشکار خ... خواهد کرد.
کلارکسون مقابلش روی زمین زانو زد. درحالی که چشمان ریز شده‌اش را به چهره‌ی اشلی دوخته و با نگاه بی‌رحمش او را نگاه می‌کرد، گفت:
- اگه لازم باشه، تک تکشون رو می‌کشم؛ ولی پادشاهیم رو حفظ می‌کنم.
- خ... خیلی پس... پست فطرتی.
کلارکسون با شنیدن این حرف، چشمانش را ریز کرد. اخم پررنگی روی ابروانش خودنمایی می‌کردند. به خونریزی شدید اشلی نگاه کرد. این زخم بیش‌تر از این دوام نمی‌آورد. بی‌صبرانه آماده‌ی تماشای مرگ این پسر بود. نفس عمیقی کشید و از روی زمین بلند شد.
شمشیر آغشته به آن مایع قرمز درون دستش را، مقابل اشلی روی زمین انداخت که صدای برخوردش با زمین، صدای بلندی را به گوش رساند.
اشلی نگاهی به زخمش انداخت. همچنان خونریزی می‌کرد. زانوانش توان تحمل وزنش را نداشتند. در آغوش زمین افتاد و دستش را روی زخمش گذاشت. بیش از این نمی‌توانست تحمل کند. فینیکس گفت جراحتش را درمان می‌کند؛ اما پس چرا رفته رفته دردش بیش‌تر می‌شد؟ چرا درمان نمی‌شد؟
صدای کلارکسون باعث اخمش شد.
- به خدا سلام برسون!
چشمانش را با درد بست و دندان‌هایش را به هم سایید. اگر همین الان زخمش خوب نشود؛ دیگر نمی‌تواند دوام بیاورد. آهی کرد و آن آه پر درد؛ برابر شد با سیاهی‌ای که دنیایش را در بر گرفت! برابر شد با بی‌حرکت ماندن تنش روی دستان سرد زمین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #139
چشمان اشلی بسته شدند و بی‌حرکت ماند. کلارکسون خم شد تا ببیند که آیا مرده است یا خیر؟ دستش را روی دست اشلی گذاشت. بدنش سردِ سرد بود؛ درست مانند یک مرده. سینه‌اش جلو و عقب نمی‌شد که نفس کشیدنش را نشان دهد، اما... .
دو انگشتش را روی نبض اشلی گذاشت. نبضش هنوز داشت می‌تپید. لعنتی! چرا نمی‌مرد؟! نفس حبس شده در سینه‌اش را با خشم بیرون داد و به سمت شمشیر دست دراز کرد. اشلی باید بمیرد تا سایه‌ی خطر از زندگی‌اش حذف شود. شمشیر را برداشت و صاف ایستاد. تا خواست گردنش را ببرد، دید بدن اشلی ناخودآگاه از روی زمین بلند شد. یک قدم عقب رفت و با سردرگمی اتفاقات جلوی رویش را نگریست. چشمان اشلی هنوز بسته بودند؛ اما بدنش داشت ناخودآگاه حرکت می‌کرد و سر پا می‌شد. حتی سرش هم پایین بود!
چشمانش رنگ بهت به خود گرفتند. مطمئن بود حرکات اشلی غیر ارادی بودند. آن فینیکس لعنتی بود! قدرت لعنتی اشلی بود که او را سر پا نگه می‌داشت و نمی‌گذاشت به این راحتی بمیرد. دندان‌هایش را به هم فشرد و فشاری به دسته‌ی شمشیر وارد کرد. نگاهش میان شمشیر و اشلی چرخید. حتی یک فینیکس هم نمی‌توانست سر قطع شده‌ی شخصی را ترمیم کند.
شمشیر را بلند کرد.
باید سرش را قطع کند.
همین که خواست شمشیر را به طرف اشلی ببرد، ناگهان کل بدن اشلی شعله‌ور شد. چشمان کلارکسون از ترس گرد شدند و یک قدم به عقب برداشت. دستانش شروع به لرزیدن کردند، چون می‌دانست دیگر ضربه زدن به اشلی غیر ممکن است! با وجود این شعله‌ها نمی‌توانست نزدیکش شود و به او آسیبی وارد کند. اخم پررنگی روی ابروانش نشست. با این حال، این نباید آخر این مبارزه باشد.
همان‌طور که در ذهنش دنبال راه چاره و اقدامی می‌گشت، دید خون‌ریزی اشلی متوقف شد و زخمش شروع به ترمیم کرد. دست‌هایش را مشت کرد. داشت شکست می‌خورد؟ نه! نه! این نباید اتفاق بیفتد. باید هر طور شده او را بکشد.
شکاف زخم اشلی بسته شد و او سرش را بالا گرفت. اکنون که زخمش درمان شده بود، حال بهتری داشت و کنترل بدنش باز در اختیار خودش قرار گرفت. دست چپش را مشت کرد. می‌توانست اطرافش را حس کند؛ هوشیاری‌اش را به دست آورده بود. آرام آرام پلک‌هایش را از هم گشود و به چهره‌ی خشمگین کلارکسون که با دیدن چشمان اشلی وحشت‌زده شد، نگریست.
کلارکسون برای اولین بار در طول این سال‌ها می‌دید چشمان اشلی از سیاه به آبی تغییر رنگ داده‌اند. بارها شاهد شده بود قدرت اشلی چه‌قدر می‌توانست خطرناک باشد، اما تا به حال ندیده بود وقتی چشمانش تغییر رنگ می‌دهند قدرتش چه حالی پیدا می‌کند.
اشلی دستش را آرام آرام بالا برد و به سمت کلارکسون گرفت.
- نتونستی من رو بکشی و رازت رو مخفی نگه داری، پادشاه کلارکسون. حقیقت مانند سایه‌ی خود انسان می‌مونه که همیشه دنبالشه! شاید شب‌ها دیده نشه، ولی روزها باز برمی‌گرده؛ نمی‌تونی ازش فرار کنی.
در پس این حرف، ناگهان صدای باز شدن در، توجه هر دویشان را جلب کرد. سرشان را به سمت در چرخاندند تا ببینند چه کسی وارد می‌شود. در به آرامی باز ‌شد و قامت بلند ویلیام که کت بلند طوسی رنگ تا ساق پایش را به تن داشت، در چارچوب در نمایان شد. ویلیام همان‌طور که دستانش را مقابل شکمش در هم قفل کرده بود، به داخل آمد و درحالی که زمین را نگاه می‌کرد، با خونسردی گفت:
- اشلی، دستت رو بیار پایین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #140
هم کلارکسون و هم اشلی از اين‌جا بودن او متعجب شده بودند. ویلیام اين‌جا چه می‌کرد؟ نکند او هم در این راز کلارکسون شریک بود و از همه چیز خبر دارد؟! این تنها اندیشه‌ای بود که ذهن اشلی را تصرف کرده بود؛ اما کلارکسون می‌دانست که ویلیام از هیچ چیز خبر ندارد. پس این‌جا چه می‌کرد؟ یعنی بی‌خبر از همه چیز وارد اتاق شده تا جلوی این درگیری را بگیرد؟!
کلارکسون به نگاه مثل همیشه مرموز ویلیام، نگاه کرد. نگاهش فریاد می‌زد کاسه‌ای زیر نیم کاسه است، اما هم اشلی و هم کلارکسون از درک این موضوع عاجز بودند. ویلیام لبخندی زد و سرش را بلند کرد. به اشلی چشم دوخت. چشمان آبی او برایش حیرت‌آور بودند، هر چند باید خون‌سردی خود را حفظ می‌کرد تا بتواند اشلی را غافلگیر و او را شکست دهد.
به یاد زمانی افتاد که اشلی تازه وارد اتاق کلارکسون شد. او با آن شتاب و عجله‌ و درحالی که یک دفترچه در دستش داشت و این وقت شب به سمت اتاق کلارکسون می‌رفت، امکان نداشت از چشم ویلیام پنهان بماند و جلب توجه نکند. تنها یک فال‌گوش ایستادن کافی بود تا بتواند همه‌ی ماجرا را بفهمد و تنها، چند لحظه‌ی کوتاهش را گرفت، تا بتواند به اتاقش برود و پس از برداشتن وسیله‌ی مورد نیازش، به این‌جا بازگردد.
ویلیام در برابر چشمان بهت‌زده و سردرگم کلارکسون که حتی افکارش هم به کل به هم ریخته بودند و از این‌جا بودن ویلیام، مضطرب شده بود، چند قدم به جلو رفت.
- اشلی، دستت رو بیار پایین تا خودم مجبور به متوقفت نباشم.
- فکر می‌کنی می‌تونی من رو متوقف کنی؟!
ویلیام یک تای ابرویش را بالا داد. نگاهش زیرکی‌اش را فریاد می‌زد. با لحن حق به جانبی، پاسخ اشلی را داد:
- و تو فکر می‌کنی من کورکورانه خواستم قدرت تو رو فعال کنم؟ اون هم زمانی که می‌دونستم قدرتت این‌قدر خطرناکه؟! فکر می‌کنی فکر این روزهایی رو که تو بر علیه‌مون بشی رو نکردم؟
اشلی با تعجب و نگرانی به ویلیام نگاه کرد. زیرکی این مرد شاید حتی می‌توانست از قدرت خود نیز خطرناک‌تر باشد. با این‌که از او نمی‌ترسید، اما نمی‌توانست توانایی‌های او را دست کم بگیرد. کلارکسون درحالی که دستانش را مشت کرده بود، پرسید:
- ویلیام، منظورت چیه؟
ویلیام نگاهی به پادشاهش انداخت و در برابر لحن سردرگم او، لبخندی زد. سپس باز سرش را به سمت اشلی چرخاند و ادامه داد:
- از همون روزی که قدرتت فعال شد، داشتم دنبال نقطه ضعفت می‌گشتم. پیدا کردنش یکم غیر‌ممکن بود؛ ولی خب... می‌دونی که هر چیزی یه نقطه ضعفی داره و هیچ چیز بی‌نقص نیست.
دستان به هم قفل شده‌اش را باز کرد و اشلی توانست سنگ سفید بیضی شکلی را در دستش مشاهده کند. سنگ سفیدی که چون ماه می‌ماند و شفافی‌اش زیبایی خیره کننده‌ای داشت. ویلیام سنگ را به سمت اشلی گرفت.
- سنگ سِلِنیوس که می‌تونه یه فینیکس رو از پا دربیاره!
اشلی دستش را پایین آورد و با ناباوری به آن سنگ نگاه کرد. چشمانش گرد شده و دستانش لرزش خفیفی داشتند. نمی‌دانست این حرف‌های ویلیام حقیقت داشتند یا که حیله و حقه بودند. یک دستش را مشت کرد. نمی‌توانست با فرض این‌که حرف‌هایش دروغ بودند، گاردش را پایین آورد و آنان را دست کم بگیرد؛ اما اگر واقعیت باشد چه؟! آن‌گاه می‌خواست چه کند؟
نگاهی به کلارکسون انداخت. به نظر می‌رسید او از این سنگ بی‌خبر بوده است.
کلارکسون به حرف‌های ویلیام شک داشت، هر چند که می‌دانست او قابل اعتماد است؛ اما دست خودش نبود. اما اگر این سنگ واقعاً نقطه ضعف اشلی باشد، آن‌گاه می‌توانست او را شکست دهد.
اشلی با ترس آب دهانش را قورت داد و سعی کرد در ذهنش با فینیکس حرف بزند.
- راست میگه؟
صدای جدی فینیکس در سرش پیچید.
- پنجاه سال بود که حتی یدونه هم از این سنگ‌ها ندیده بودم.
- دارم میگم راست میگه؟
چند لحظه صدایی نیامد. اخم روی ابروانش نشست و تا خشمش اوج گرفت، صدای فینیکس را شنید.
- پسر، بهتره تا سنگ رو به کار ننداخته فرار کنی.
اشلی نفسش را با خشم بیرون داد و سرش را پایین انداخت. یعنی باید فرار می‌کرد؟! کاری که نمی‌خواست؟ او نمی‌خواست فرار کند، زیرا فرارش مساوی بود با تدوام دروغ‌های کلارکسون به دیگران و پنهان ماندن حقیقت. او می‌خواست پرده از این حیله‌ی کلارکسون بردارد. فینیکس که گویا افکارش را شنیده بود، گفت:
- اشلی، به حرفم گوش کن. در حال حاضر با وجود اون سنگ، نمی‌تونی شکستشون بدی. اون سنگ خیلی قویه و با وجود اون من نمی‌تونم قدرتم رو بهت بدم. می‌دونی که ترمیم و شفا دادن نیازمند قدرت‌ زیادیه؛ تا همین‌جا هم به خاطر ترمیم زخمت خیلی از قدرتم رو استفاده کردم.
اشلی دندان‌هایش را به هم سایید. قبول کردن حرف فینیکس برایش سخت بود، آن هم در چنین موقعی که می‌توانست به حکومت کلارکسون خاتمه دهد و حتی دلیل و مدرک هم داشت! افکارش زمانی که با فینیکس حرف زد، آمیخته به ناراحتی درون قلبش بودند.
- ولی آخه... این دروغ قراره ادامه پیدا کنه.
صدای خشمگين فینیکس در سرش طنین انداز شد.
- اشلی! خودت رو به عنوان یه رهبر تصور کن و من رو به عنوان زیر دستت. یه رهبر در هنگام خطر مرگ، همیشه به بقا فکر می‌کنه. زنده موندن مهم‌تر از پیروزیه پسر!
و لعنت به اویی که راست می‌گفت. راست می‌گفت و در چنین موقعی، اشلی نمی‌توانست خطر را به جان بخرد. باید خطر را دفع می‌کرد. باید می‌رفت؛ اما نه رفتنی برگشت ناپذیر! اگر اکنون می‌خواست فرار کند، فقط به این خاطر بود که باز برگردد و آن‌گاه کلارکسون را مجبور به فرار بکند. اکنون باید عاقلانه‌ترین راه را انتخاب کند تا بعداً بتواند با قدرت بیش‌تری برگردد. با این‌که خواسته‌ی قلبش چیز دیگری بود، اما باید به عقلش گوش می‌کرد. هر چه‌قدر هم برایش سخت باشد، باید اکنون به زنده ماندن فکر کند. دستانش را رو به جلو دراز کرد و ناگهان، شعله‌هایی که از دستانش خارج شدند، باعث شدند ویلیام و کلارکسون جهت نجات خود، به کنار بکشند و اشلی این‌گونه راه را برای خود باز کرد. کلارکسون به خاطر ناگهان عقب رفتن، پایش به گوشه‌ی میز خورد و روی زمین افتاد. ویلیام درحالی که یک دستش را روی دیوار گذاشته بود، سنگ را بالا گرفت و خواست وردهای لازم برای به کار انداختنش را به لب آورد که اشلی شعله‌های بدنش را خاموش کرد و با سرعت به بیرون از اتاق دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین