. . .

متروکه رمان باران قاصدک | ماهی محمدی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام رمان: باران قاصدک
نویسنده: ماهی محمدی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @AYSA_H
ترمه دختری بازیکوش و زرنگ بود اما دست روزگاری کاری کرد ترمه ی داستان رنگ عوض کند و تبدیل شود به زنی عاقل و آروم‌.بعد طلاق گرفتن ترمه از شوهرش حال ترمه با فهمیدن سرنوشت خود تصمیم میگیرد به ایران بازگردد و برای پسرش زندگی خوبی درست کند.در این راه با سهیلی ملاقات میکند که.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahii_m

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1684
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
23
امتیازها
33

  • #2
با ورودش به کافه، عینک افتابی را از روی چشمانش برداشت و نگاه کلی به محیط کافه کرد. لبخند محوی روی صورتش شکل گرفت و به سمت میز موردنظرش رفت.
آروم روی میز تقه ای زد و باعث شد توجه کسی که پشت میز نشسته بود جلب شود. پسر با شنیدن صدا، سرش را بلند کرد و با دیدن دختری که مقابلش بود چندلحظه خشکش زد.
باور اینکه این دختر همان خواهر شیطون و بازیگوشش است برایش سخت بود. با نشستن دختر روی صندلی روبه رو، پسر بالاخره به خودش امد و با لحن پرعشقی گفت
_باورم نمیشه جلوم نشستی،بعد ۵ سال
دختر کیفش را روی میز گذاشت و در جواب برادرش گفت
_آقا تیام، حالا دیگه جرعت میکنی عروسی کنی اونم بدون حضور خواهرت
تیام خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_بهترین موقع برگشتی. هنوز یکماه مونده.
دختر لبخندی به تیام زد.
_خیلی تغییر کردی ترمه.
با شنیدن این جمله دختر خیره شد به چشمان برادرش و با همان لبخند همیشگی اش گفت
_زمان آدمو خیلی تغییر میده.
مکثی کرد و ادامه داد
_دیگه نه اون دختر پونزده ساله ای هستم که با شیطنتاش خانوادشو عاصی میکرد، نه اون بیست ساله ای که با کاراش آبروی خانوادشو میبرد و نه اون دختر بیست و پنج ساله ی عاشق پیشه. الان دیگه سی سالم شده... تغییر کردم همونطور که همه تغییر کردن... همونطور که همه چیز عوض شده.
تیام خیلی خوب از دل خواهرش خبر داشت پس سعی کرد با عوض کردن بحث فضای ایجاد شده را تغییر بدهد.
لبخند عمیق تری زد و در پی حرف ترمه گفت
_من که بعید میدونم.هروقت سنت یکی از مضرب های پنج بود، یه کاری دستمون دادی!
همزمان با تموم شدن حرف تیام، ترمه خنده ای سر داد که گارسون به سمت میزشون امد. بعد از سفارش دادن،گارسون دور شد و سکوتی بین خواهر و برادر ایجاد شد. ترمه غرق در تماشای خیابان از پشت شیشه بود اما تیام خیره شده بود به خواهرکش. چند تار موی سفید که از شال ترمه بیرون ریخته بود در میان دریای موهای مشکی اش به شدت به چشم می آمد. دختری که تا چندسال پیش در دنیای فانتزی و رنگارنگ خود زندگی میکرد حال تبدیل به زنی عاقل شده بود. ترمه ای که هیچوقت نمیتوانستی در کمد لباسی اش لباسی جز رنگهای شاد پیدا کنی اکنون تبدیل به کسی شده بود که رنگ مشکی در تمام لحظات در کنار او بود.
تیام با دیدن خواهرش به خوبی فهمیده بود که زمان واقعا انسان هارا تغییر میدهد.





 
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahii_m

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1684
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
23
امتیازها
33

  • #3
_چرا برگشتی؟
با شنیدن این سوال از زبان تیام، ترمه نگاهش را از خیابان گرفت و به تیام چشم دوخت. کمی روی صندلی جابه جا شد و با لحنی که معلوم بود سعی در پیچوندن تیام داشت گفت:
_بخاطر عروسیت دیگه. توقع نداری که توی عروسی برادرم و صمیمی ترین دوستم نباشم‌.
تیام ابروهایش را بالا انداخت و خیره در چشمان ترمه گفت
_ترمه، من نفس به نفست بزرگ شدم. سر من یکیو شیره نمال
ترمه هوفی کشید که با آمدن گارسون هردو ساکت شدند. گارسون، سفارشات را روی میز گذاشت و میز را ترک کرد.بعد از رفتن گارسون، ترمه کمی از چایی روی میز خورد و با ترید روبه تیام گفت:
_بخاطر پسرم برگشتم.
تیام که مشغول خوردن گلاسه انار خود بود با این حرف ترمه، گلاسه را روی میز گذاشت و گفت:
_منظورت چیه؟ نکنه سینا مشکلی داره؟
ترمه فنجون چای را در دستانش گرفت و سرش را به معنی نه تکان داد که تیام با نگرانی گفت:
_ترمه، قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی!
ترمه به اجبار فنجان را روی میز گذاشت و تکیه اش را از صندلی برداشت. دستانش را درهم قفل کرد و در جواب برادرش گفت:
_بعد از اینکه از نوید طلاق گرفتم، بابا بهم زنگ زد. گفت که...
مکثی کرد و باز ادامه داد:
_گفت شراکت بین دوتا خانواده بهم خورده بخاطر طلاق ما! سرزنشم کرد که چرا صبور نبودم و طلاق گرفتم. بعد از اون تماس با خودم گفتم اگه بلایی سر من بیاد،سینا میخواد چیکار کنه. اون فقط چهارسالشه و خب این اذیتم میکرد که ممکنه بره پیش باباش و یکی مثل اون بشه.
تیان سری تکون داد و در ادامه ی حرف خواهرش گفت:
_پس تصمیم گرفتی برگردی ایران و به پسرت یه خانواده بدی.
ترمه تایید کرد که تیام با خنده ی حرصی گفت:
_Hخه خواهر من تو چه بلایی قراره سرت بیاد. نمیگم چرا اومدی. اتفاقا اگه نمیومدی خودم میاوردمت ولی اینکه نگرانی که بلایی سرت بیاد و پسرت تنها بشه واقعا بیخوده.
ترمه لبخندی زد اما این لبخند سراسر غم بود. هیچکس از دل ترمه و آینده ی پیش رویش خبر نداشت جز خودش‌...
@AYSA_H
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Mahii_m

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1684
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
23
امتیازها
33

  • #4
سینا را به آغوش کشید و وارد ساختمان شد. به زحمت دکمه ی آسانسور را زد و بعد از چند دقیقه اسانسور مقابلش باز شد.خواست وارد شود که مردی به سمت اسانسور امد. ترمه سوار شد و مرد هم پشت سر او وارد اسانسور شد.
مرد که تازه متوجه ترمه شد سلام ارامی داد. ترمه با سر جواب سلامش را داد و خواست دکمه ی طبقه ی موردنظر را فشار دهد. سینا را به ارامی روی دستش جابه جا کرد که مرد متوجه ترمه شد و با صدای بمی گفت
_کدوم طبقه تشریف میبرید
ترمه با شنیدن این حرف برگشت سمت مرد و با لبخند محوی گفت
_طبقه پنجم
مرد سری تکون داد و دکمه را فشار داد.آسانسور در سکوت بود که ناگهان مرد پرسید
_شما ساکن واحد ۱۴ هستید؟
ترمه، سینا را محکم تر در آغوش گرفت و گفت
_بله. به تازگی اومدم. شما توی همین ساختمون هستید؟
مرد سری تکون داد و اینبار با لحن ملایم تری گفت
_واحد روبه روی شما هستم.
ترمه آهان ارومی گفت که آسانسور ایستاد. هردو پیاده شدند و به سمت واحد های خود رفتند. ترمه اینبار سینارا روی دستش جابه جا کرد و با وارد کردن رمز در واحد را باز کرد. خواست وارد شود اما لحظه ای مکث کرد. برگشت و به مردی که حال فهمیده بود همسایه اش هست نگاه کرد.
مرد که متوجه نگاه ترمه شد سرش را بلند کرد و با لبخند گفت
_شبتون بخیر
ترمه به تبعیت از او شب بخیر آرامی گفت و به داخل رفت.
سینارا داخل اتاقش گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. عود را از جعبه بیرون اورد و در جای موردنظر گذاشت و روشن کرد.
کتاب جنایات و مکافات را از داخل کیفش دراورد. تقریبا نصف ان کتاب را خوانده بود. صفحه ی اول را باز کرد و به شعری که در صفحه ی اول با خودکار مشکی و خط زیبای استادش نوشته شده بود خیره شد. لبخندی روی لبش نقش بست و زیرلب شعر را خواند
_در درگه خلق بندگی مارا کشت
از بهر دونان دوندگی مارا کشت
گه منت روزگار، گه منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی مارا کشت




@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
7
بازدیدها
657
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
219

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین