. . .

متروکه رمان اندوه باران | عرفان رستمی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. تراژدی
نام رمان : اندوه باران
نام نویسنده: عرفان رستمی
ژانر: تراژدی ، پلیسی
ناظر: @Zahra.v.n
خلاصه: بهار همراه مادری زندگی میکند که کارش عشق ورزیدن به دختر بزرگش و عذاب دادن اوست. پس از اخرین عذابی که متحمل میشود کوله بار سفر می بندد و به سوی ناکجاآباد ، یکه و بی کس پر میکشد.


مقدمه : شکوفه ای در بهار پیدا نبود . او خزانی بیش نبود. بهارش به پاییز گراییده بود. سوز سرمایش به استخوانش رسیده بود و مثال چاقویی بود که به استخوان رسیده و دیگر نمی برد . نفسهایش از بی رحمی های روزگار تنگ شده بود و بهار به یغما رفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #2
از دو پله ی حیاط گذر کرد و به سمت در رفت. در و باز کرد و کنار کشید.
مادرش بدون هیچ حرفی از کنارش رد شد ولی بهار به عادت همیشه سلامی بی جواب و آهسته داد.
هرچقدر با بهار رفتار سردی داشت به جاش با نازنین رابطه‌ی گرمی داشت و دقیق مثل مادر و دختر بودن.
بهار آهی کشید و پله ها رو برگشت و روی تخت چوپی کنار در خونه نشست. اشک تو چشم هاش جمع شد.
دلش کسی رو می‌خواست که نازش رو بکشه، نه مثل ناز کشیدن های هاتف و امثال او...
ناز کشیدن هایی از جنس مادرانه و پدرانه که نداشتش
- تو که باز اینجا نشستی داری ریز ریز زر زر می‌کنی اعصاب منم خُرد می‌کنی
بهار از گوشه چشم به مادرش نگاه کرد و پوزخندی زد. گاهی بی نهایت مظلوم جلوه میکرد و گاهی هم گستاخ میشد.
- بیخیال من بشو توران یک امروز و...
خواست مادرش بود تا اون رو توران صدا کنه.
آخ که چه حسرتی براش شده بود گفتن کلمه‌ی مامان!
توران بهش نزدیک شد و صدای کشیدن دمپایی هاش روی موزاییک حیاط بهار و عصبی تر از آن چه بود کرد.
- چی زری زدی؟! بگو ببینم این هاتف و خانوادش کی میان ما از شرت راحت بشیم؟
هاتف؟! بهار دوباره پوزخندی زد و گفت:
- دیگه نمیان...
- عه مثل اینکه خواستگار پروندن کارت شده!
- من نپروندمش، مادر و پدرش و راضی کرده برن خواستگاری دختری که دوستش داره
من و نمی‌خواد مگه زوره؟
توران چشم ریز کرد و پرسید:
- مگه نگفتی مادرش گفته می‌خوان بیان برای امر خیر؟
بهار تحملش رو از دست داد. ناگهان از جا بلند شد و داد زد:
- من چه‌می‌دونمم! خودمم نمی‌خوام تو این خراب شده بمونم از خدامه برم.
با سیلی که تو صورتش خورد و دیدن چشم های درشت شده‌ی توران خفه خون گرفت.
بدتر شد که بهتر نشد. دوباره فوران کرد. تا توران دهن باز کرد پیشدستی کرد و دستش و گرفت.
- مگه من از خون تو نیستم؟ این رفتار چیه چرا خب؟! خستم کردی توران
توران دستش و از دست بهار بیرون کشید و گفت:
- نه از خون منی نه من مادر توام احمق!
بهار از کنار توران با کوله باری از غصه رد شد. اگر اون مادرش نیست پس کیه؟ چرا تا همین‌جا فقط بهش می‌گفتن و بعدش هرچی می‌پرسید و می‌خواست چیزی گیرش نمیومد از اینکه کیه چیه و از کجا اومده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #3
داستان از زبان مهرداد:
کلید انداختم و وارد خونه شدم. با تنها چیزی که روبه‌ رو شدم تاریکی محض بود.
از این زندگی که هاله ای غم احاطه‌اش کرده بود و این خونه که گرد مرده انگار داخلش پاشیده بودن؛ خسته شده بودم.
با گام های بلند خودم رو به اتاق مامان رسوندم. در نیمه باز رو کامل گشودم. پیرزن همون طور که انتظار داشتم تا موقع اومدنم منتظر نشسته بود و چشم هایش میخ در اتاق بود. تا در و باز کردم لبخندی کمرنگ زد که چروک های کنار چشم‌های میشی‌اش که نورش رو از دست داده بود، عمیق تر شد.
- سلام مامان؛ خوبی؟
پیرزن بی حرف فقط سر تکون داد و سلامی آهسته زمزمه کرد. دوباره به عادت همیشگی‌اش چشمه‌ی اشکش جوشید.
- دخترم...
دوباره... من هم خسته بودم. چرا کسی نبود که درکم کنه؟ منم دلتنگ بودم...
جلو رفتم و کنارش روی تخت نشستم. دستش رو گرفتم
- پیداش می‌کنم مامان قول میدم!
- دخترم و برام بیار مهرداد! دخترم...
گریه‌اش شدت گرفت. بغلش کردم و گفتم:
- دورت بگردم دو سال هر روزت شده بی تابی کردن! خون به دل خودت و من کردن، دو ساله مهشید رفته و پشت سرش و هم نگاه کرده. دو ساله خودت و داغون کردی.
مشتی به سینه‌ام کوبید.
- مهشید از دست ما رفت. بخاطر بابات رفت. خدا لعنتت کنه مرد که دو ساله خون به دلم کردی! آی دخترم کجایی مادر قربونت بشه.
انگار بار روی کمرم سنگین تر شد. خستگی بیش‌تر بهم چیره شد و بی هیچ حرفی ازش جدا شدم. بی صدا از اتاق بیرون رفتم و مادر گریون و رها کردم.
تو اتاقم بدون تعویض لباس خوابیدم. دیگه به هیچی فکر نکردم و فقط خوابیدم...
_______

بهار:
- م..
- توران!
- چیه؟
- می‌خوام برم مدر....
- لازم نکرده. یه امروز بشین خونه کارت دارم.
چشمام از تعجب گرد شد. مقابلش کنار میز ناهار خوری ایستادم.
- چه خبره؟ چی شده؟
حدس هایی داشتم البته... اون به جز خبر خواستگار داشتنم کاری باهام نداشت.
- مامان هاتف قراره شب بیان و می‌خوام سریع تمومش کنن چون پسرش راضی نیست.
باید همه چی عالی باشه یک درصد هم نباید پشیمون بشن فهمیدی یا نه؟!
از حرص لب گزیدم. خودمو کنترل کردم تا خشمم رو فروکش کنم.
- یعنی چی؟ خواهرش که گفت دارن میرن خواستگاری دختری که دوستش دارن.
- باباش تهدیدش کرده اگر با این دختره ازدواج کنه از ارث محرومش می‌کنه.
پوست لبم رو با بی رحمی کندم و خون روی لبم جاری شد و لبم سوخت. در همین حین توران از کنارم گذشت و نتونستم جوابش رو بدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #4
سریع از آشپزخونه بیرون رفتم و موقعی که داشت می‌رفت داخل اتاق، جلوشو گرفتم و ملتمس گفتم:
- بگید نیان لطفا. خواهش می‌کنم.
توران ابروهای پرشو بالا انداخت و گفت:
- چرا انقَدَر مخالفی؟!
درمونده نگاهش کردم.
- از هاتف بدم میاد. بد دهنه. کل محل به شرخری میشناسنش.
توران از کنارم رد شد و طعنه‌ای زد.
- خب مگه همون از پس تو بربیاد!
خون زیر پوستم دوید. داغ کردم. خواستم دوباره حرفی بزنم که در اتاقشو بست و قفل کرد.
دو بار با کف دست به درش زدم. با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- خواهش می‌کنم بگو نیان. من با این آدم ازدواج بکن نیستم.
توران هم متقابلا داد زد:
- برو همراه نازنین امروز یه دست لباس خوب بگیر‌.
بعدم بیا یه غذایی چیزی درست کن. سالاد هم با خودت. منم خونه رو جمع و جور می‌کنم تا بیاین.
با حرص زیر لب گفتم:
- یه موقع خسته نشی!
دوباره تلاشمو‌ کردم.
- توران ازت خواهش کردم. ببین من نمی‌خوامش...
- گفتم برو.
با سری پایین افتاده به اتاقم رفتم. فکرم به جایی نمی‌رسید. چیکار باید می‌کردم؟
فکری به سرم زد. در و قفل کردم و با خودم گفتم نه از اتاق بیرون میام نه هیچی...
رفتم سمت تشک پهن شده‌ی روی زمین و دراز کشیدم. پتو روی سرم کشیدم تا صدای نشنوم.
چشمامو بستم و فقط سعی کردم اروم باشم و بخوابم.
_______
با کوبیده شدن های پی در پی در چشم باز کردم. اطرافم جز سیاهی نبود و صورتم خیس بود. پتو رو کنار زدم. از گرما داشتم خفه می‌شدم. بلند شدم و با ترس به در نگاه کردم. صدای توران هم بالاخره دراومد:
- در و واکن دختره‌ی خیره سر! مگه بهت نگفتم برو با نازنین برای خودت لباس بخر؟ هان؟
محال بود در و باز کنم. از هاتف متنفر بودم. نمی‌خواستم باهاش ازدواج کنم.
- هی مردی؟
رفتم و آروم گوشه اتاق نشستم. ع×ر×ق پیشونیم و با دست گرفتم و نفس بلندی کشیدم.
- در و وا نکن تا بگم بابات بیاد به حسابت رسیدگی کنه.
بغض کردم. این در و باز می‌کردن. قطعاً بعدش روزگارم هم سیاه می‌کردن. کاش کسی جز هاتف بود تا می‌تونستم از دستشون راحت بشم و تو چاه نیوفتم.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #5
همون طور که گفت بابام اومد. در و هم شکست و موقع شکستنش نفسم رفت. سرمو روی زانوم گذاشتم و اشک‌ ریختم تا اینکه دستی محکم دستم رو کشید.
بابام بلندم و کرد و مقابل خودش قرارم داد.
- این ابروریزیا چیه دختره‌ی ....
با شنیدن ناسزا از طرفش با شدت بیشتری اشک ریختم. مادری مثل توران و پدری مثل پدر من که حالا روبه روم وایستاده و دهنش رو به ناسزا گفتن به دخترش باز میکنه چون آرزوش خلاص شدن از دستشه.
- با توام! چرا درو وا نکردی؟
- من نمی‌خوام ازدواج کنم.
با سری پایین افتاده کلمات و به زبون آوردم.
دستم و کشید و روی زمین پرتابم کرد. نگاهش که کردم صورتش قرمز شده بود. موهای تک و توک روی سرش بهم ریخته بود.
- غلط کردی! مگه دست توعه؟
گستاخانه که در برابر بدی های اونا هیچ بود داد زدم:
- پس دست کیه؟ نمی‌خوام با اون پسره آشغال ازدواج کنم!
طغیان کرد. به سمتم اومد و بی مهبا کتکم زد. اولین بارم نبود ولی باز هم دردناک بود. نفسم بریده بود.
سر و کله‌ی توران پیدا شد و بابا رو دعوت به آرامش کرد. نمی‌تونست زودتر بیاد؟ به اینکه اون مادرم نبود هر روز مطمئن تر از قبل می‌شدم. ولی اون کی بود؟
فرشته عذاب؟!
از شدت عصبانیت بازم نتونستم سکوت کنم. با بی محلی حاصل از کتک‌هایی که خورده بودم خطاب به توران گفتم:
- زنیکه‌ی ... ازت بدم میاد!
توران با چاقویی که تو دستش بود به سمت چشمم حمله کرد و سوزش بی نهایتی قدرت هر فکری رو ازم گرفت...
@Zahra.v.n
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #6
______
نمیدید. سوی یک چشمم و هم ازم گرفتن. تموم شد.
خسته و بی رمق به پشتی تکیه زدم. خیالشون راحت شد که ناقصم هم کردن و دریغ از یک ذره عذاب وجدان...
دختری شدم با چشم بند سیاه و تنها و پر از غم که حس می‌کرد دیگه توان تحملش تموم شده.
می‌خواستم پا به فرار بذارم و دیگه هم برنگردم. برای هیچکس هم مهم نبود. همه راحت می‌شدن.
همه... همه برایم حکم هیچکس رو داشت.
از جام بلند شدم و جلوی آیینه قدی گوشه‌ی اتاق کشیدن شدم.
غم عالم با دیدن دختر یک چشمی تو دلم نشست.
دست روی چشمم تو آیینه کشیدم و زمزمه کردم:
- مرسی توران!
پوزخند روی لبم شکل گرفت. پوزخند خنده شد و بعد یک قهقهه وحشتناک!
جنون وار دست روی آیینه کوبیدم و فریاد زدم.
- خدا!
اشکی دیگه نبود. اینقدر ریخته بودم و فقط جوشش رو یک چشم و جاری شدنش رو یک طرف صورتم حس کردم به اتمام رسوندمش.
در یکدفعه باز شد و توران وحشت زده وسط اتاق ایستاد. مجال حرف زدن بهش ندادم.
شیشه ی شکسته رو‌ برداشتم و به سمتش حمله ور شدم.
عقب کشید و دست جلوی صورتش گذاشت که باعث شد خط طولانی از مچ تا انگشت وسطش کشیده بشه و خون ازش جاری بشه‌‌.
با دیدن این صحنه دیگه لبخند واقعیم که حاصل از خوشحالی انتقامه کوچیکی که گرفتم روی لبم میاد.
توران داد زاد:
- چی‌کار می‌کنی؟! عقلتو از دست دادی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #7
- دارم انتقامم رو از مادرم...
- نه! دارم انتقامم رو از یک غریبه می‌گیرم.
توران ترسیده نگاهم کرد. نگاهش لرزون بود و بین شیشه‌ی داخل دستم و چشمم با التماس در گردش بود.
- باشه. شیشه رو بذار تا با هم حرف بزنیم.
شیشه رو دقیقه جلوی چشم راستش گرفتم و داد زدم:
- زود باش بگو مادر من کیه! وگرنه این شیشه این چشماتو با چشمای من ست میکنه.
جدی نگاهش کردم. آب دهنش رو قورت داد.
- من مادر تو هستم.
نزدیکار بردم. اگر پلک می‌زد مژه هاش شیشه رو لمس می‌کرد.
- به من دروغ نگو.
صدای نازنین جلوی حرف زدن توران رو گرفت:
- تو بی کس و کاری! نه اون مامان توعه و نه بابات، بابای تو...
دهنم باز شد و نتونسنم هیچی بگم. دوباره بسته شد و دوباره باز شد. مثل ماهی بودم که به خاطر ذره‌ای آب برای ادامه‌ی حیاط تقلا می‌کرد.
برگشتم سمت توران. تو‌ چشمای تیره‌‌اش نگاه کردم و سرمو تکون دادم که حرفاش رو تائید کنه.
- این شیشه رو از من دور کن.
اون دوباره توران شده بود و من همون بهار شکسته و مظلوم...
عقب کشیدم و با چشم پر شده از اشک نگاهش کردم.
- زندگیمو به آتیش کشیدید. نمی‌بخشمتون.
توران پوزخندی زد و با لحن پرروش جوابم رو داد:
- بعد این همه سال تحملت میای این رو بهم میگی؟
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین