از درختان و گلهای زیبای پشتِ پنجره که با تابش نور خورشید، زیباییشان چند برابر میشد، چشم گرفته و به غباری که اتاق را فرا گرفته بود، نگریستم. اینجا بیش از آنچه مادرم گفته بود، کار داشت.
با قدمهای آرام از اتاق خارج شده و به سوی مادرم که پایین پلهها ایستاده بود، حرکت کردم.
- مامان، فکر نمیکنی اینجا خیلی کار داشته باشه؟
در تأییدِ حرفم، سرش را تکان داد و گفت:
- درسته، آقای اِسکات(کسی که خانه را به ما فروخت) گفته بود زیاد کار نداره؛ ولی الان که میبینم شاید دو یا سه روز، اون هم با کمک دوتا مستخدمی که گرفتیم، بتونیم اینجا رو سر و سامون بدیم.
هوفی کشیده و با بیحوصلگی گفتم:
- حالا چرا اینهمه وسایل اینجاست؟
چینی به صورتش بخشید و با لحنی ملال آور گفت:
- اینجا خونهی خانمی به اسم گزل کلارک بوده که با شوهر و پسرش زندگی میکرده؛ ولی خب سه سال پیش، پسرش با چهارتا از همکلاسیهاش غیب میشن.
مکثی کرد و ادامه داد:
- اینطور که آقای اِسکات به من گفت، پلیس تشخیص میده که شوهرش اونها رو کشته و جایی دفن کرده که هنوز هم پیدا نشدن. بعدها شوهرِ خانم کلارک از زندان فرار میکنه و چند روز بعد پلیس جسدش رو توی یه رودخونه پیدا میکنه. خانم کلارک هم نتونسته با غمِ از دست دادن شوهر و پسرش کنار بیاد و به شهر مادریش رفته؛ این وسایل رو هم نبرده چون نمیخواسته خاطراتی که با همسر و پسرش داشته، مرگشون رو براش تداعی کنن.
بارش بهت و تعجب در چهرهام احساس میشد.
- چهقدر عجیب! حالا آقای اِسکات این وسط چیکارهست؟
- وکیل خانم کلارکه! حالا اگه سوالهات تموم شدن، برو اون دوتا مستخدم رو صدا بزن تا کار رو شروع کنیم.
- باشه.
همینطور که به سمت خروجی خانه حرکت میکردم؛ با خود فکر کردم که چهطور پدری میتواند فرزندش را بکشد؟ اصلاً چرا خود را کشت؟ او خود را کشته یا کسی او را کشته است؟ این را یادم رفت از مادرم بپرسم.
افکارم را پس زده و در را باز کردم. با چشم به دنبال مستخدمها گشتم؛ کنار کامیون سقفدار سفید رنگ ایستاده و حرف میزدند.
- لطفاً بیاین تا کار رو شروع کنیم.
با صدایم، سرشان به سمتم چرخید؛ با گفتن "باشه"ای پشت سرم حرکت کردند و به سمت مادرم رفتیم.
مادرم با دیدنشان، لبخندی زد و گفت:
- آقایون! لطفاً اول کمک کنید تا تمام وسایل رو به بیرون ببریم.
یکی از مستخدمها که قد نسبتاً بلندی داشت و لاغر اندام بود، موهای قهوهای رنگش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- چشم!
و بعد هر دو به سمتی حرکت کردند.
با لحن متفکری گفتم:
- مامان، آیتاش کجاست؟
- توی باغه، برو بیارش تا کمک کنه.
- باشه.
از خانه خارج شدم و در را باز گذاشتم.
با صدای بلندی اسمش را صدا زدم:
- آیتاش، آیتاش!
به سمت درختانِ ته باغ رفتم.
- آیتاش؟!
ناگهان از پشت سر صدایش را شنیدم:
- بله؟
ترسیده کمی عقب رفته و سمتش چرخیدم.
- ترسیدم! بیا بریم، باید وسایلی که توی خونه هست رو بیاریم بیرون.
پوفی کشید و سرش را کمی پایین آورد تا هم قدِ من شود.
- منم باید کمک کنم خواهر بزرگه؟
به سمت جلو هلش داده و گفتم:
- نه داداش من، باید بشینی تماشا کنی. بیا ببینم!
با داد و خنده گفت:
- ای بابا، باشه؛ آلیش هل نده دیگه، خودم میام.
با لبخندی که دندانهایم را به نمایش میگذاشت، گفتم:
- باشه.
به سمتِ در بزرگ خانه رفتیم و داخل شدیم.
- بیا بریم بالا.
- باشه.
از سالن گذر کردیم و پلهها را یکی یکی بالا رفتیم. بعد از طی کردن پلهها، به سه اتاق رسیدیم که یکی در سمت راست و دوتا در سمت چپ بودند.
به دومین اتاق که سمت چپ قرار داشت، اشاره کردم و گفتم:
- همین الان بگمها، این اتاق مال منه.
با حرص سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
- باشه خواهر خانم.
صدای بلندِ مادرم از پایین پلهها به گوش رسید.
- بچهها طبقهی بالا زیاد وسایل نداره، همه رو بیارید توی راهرو بذارید.
آیتاش: باشه مامان.
با شور و شوقی که ناشی از تمیز شدن اینجا بود، گفتم:
- خب از کدوم شروع کنیم؟
با کمی تأمل و تفکر گفت:
- همون اتاقِ خودت چهطوره؟
- عالیه!