. . .

متروکه رمان انحطاط | [N.S]

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
  2. تراژدی
به نام خالق هستی!
نام رمان: انحطاط.
ژانر: تراژدی، تخیلی.
نویسنده: [N.S]
ناظر: @Zahra.v.n

خلاصه:
آن دو چشم همانند آسمانش، نیامده خیره‌ی آن در بود؛
صدای گوش‌نواز سازی که ملودی گوش‌هایش میشد، نرسیده لالایی شب‌هایش شد.
دخترکِ از همه جا بی‌خبر، به دنبال نوازنده‌ی ساز رفته و درِ آن اتاق را باز کرد! و ای کاش دست دخترک می‌شکست؛ ولی آن در باز نمیشد.



نکته: در این‌جا انحطاط معنی نابودی، شکست و زوال می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #2
مقدمه:
نگاهشان حول جعبه می‌چرخید و
چشمانشان پنج ضلعش را می‌کاوید!
لمس آن پنج ضلع توسط دست‌هایشان، سرآغاز بازی انحطاط شد.
هربار چشم‌انداز زیر پایشان کشیده میشد،
فرش‌ها تغییر لباس داده و
آسمان دست به قلم میشد و تابلویی جدید نقاشی می‌کرد؛
تغییر دمای هوا به وضوح حس میشد.
بازی، متحرکی روی بدنشان شده بود و
هر لحظه از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر حرکت کرده و آن‌ها را با خود می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #3
از درختان و گل‌های زیبای پشتِ پنجره که با تابش نور خورشید، زیباییشان چند برابر میشد، چشم گرفته و به غباری که اتاق را فرا گرفته بود، نگریستم. این‌جا بیش از آن‌چه مادرم گفته بود، کار داشت.
با قدم‌های آرام از اتاق خارج شده و به سوی مادرم که پایین پله‌ها ایستاده بود، حرکت کردم.
- مامان، فکر نمی‌کنی این‌جا خیلی کار داشته باشه؟
در تأییدِ حرفم، سرش را تکان داد و گفت:
- درسته، آقای اِسکات(کسی که خانه را به ما فروخت) گفته بود زیاد کار نداره؛ ولی الان که می‌بینم شاید دو یا سه روز، اون هم با کمک دوتا مستخدمی که گرفتیم، بتونیم این‌جا رو سر و سامون بدیم.
هوفی کشیده و با بی‌حوصلگی گفتم:
- حالا چرا این‌همه وسایل این‌جاست؟
چینی به صورتش بخشید و با لحنی ملال آور گفت:
- این‌جا خونه‌ی خانمی به اسم گزل کلارک بوده که با شوهر و پسرش زندگی می‌کرده؛ ولی خب سه سال پیش، پسرش با چهارتا از هم‌کلاسی‌هاش غیب میشن.
مکثی کرد و ادامه داد:
- این‌طور که آقای اِسکات به من گفت، پلیس تشخیص میده که شوهرش اون‌ها رو کشته و جایی دفن کرده که هنوز هم پیدا نشدن. بعدها شوهرِ خانم کلارک از زندان فرار می‌کنه و چند روز بعد پلیس جسدش رو توی یه رودخونه پیدا می‌کنه. خانم کلارک هم نتونسته با غمِ از دست دادن شوهر و پسرش کنار بیاد و به شهر مادریش رفته؛ این وسایل رو هم نبرده چون نمی‌خواسته خاطراتی که با همسر و پسرش داشته، مرگشون رو براش تداعی کنن.
بارش بهت و تعجب در چهره‌ام احساس میشد.
- چه‌قدر عجیب! حالا آقای اِسکات این وسط چی‌کاره‌ست؟
- وکیل خانم کلارکه! حالا اگه سوال‌هات تموم شدن، برو اون دوتا مستخدم رو صدا بزن تا کار رو شروع کنیم.
- باشه.
همین‌طور که به سمت خروجی خانه حرکت می‌کردم؛ با خود فکر کردم که چه‌طور پدری می‌تواند فرزندش را بکشد؟ اصلاً چرا خود را کشت؟ او خود را کشته یا کسی او را کشته است؟ این را یادم رفت از مادرم بپرسم.
افکارم را پس زده و در را باز کردم. با چشم به دنبال مستخدم‌ها گشتم؛ کنار کامیون سقف‌دار سفید رنگ ایستاده و حرف می‌زدند.
- لطفاً بیاین تا کار رو شروع کنیم.
با صدایم، سرشان به سمتم چرخید؛ با گفتن "باشه"ای پشت سرم حرکت کردند و به سمت مادرم رفتیم.
مادرم با دیدنشان، لبخندی زد و گفت:
- آقایون! لطفاً اول کمک کنید تا تمام وسایل رو به بیرون ببریم.
یکی از مستخدم‌ها که قد نسبتاً بلندی داشت و لاغر اندام بود، موهای قهوه‌ای رنگش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- چشم!
و بعد هر دو به سمتی حرکت کردند.
با لحن متفکری گفتم:
- مامان، آیتاش کجاست؟
- توی باغه، برو بیارش تا کمک کنه.
- باشه.
از خانه خارج شدم و در را باز گذاشتم.
با صدای بلندی اسمش را صدا زدم:
- آیتاش، آیتاش!
به سمت درختانِ ته باغ رفتم.
- آیتاش؟!
ناگهان از پشت سر صدایش را شنیدم:
- بله؟
ترسیده کمی عقب رفته و سمتش چرخیدم.
- ترسیدم! بیا بریم، باید وسایلی که توی خونه هست رو بیاریم بیرون.
پوفی کشید و سرش را کمی پایین آورد تا هم قدِ من شود.
- منم باید کمک کنم خواهر بزرگه؟
به سمت جلو هلش داده و گفتم:
- نه داداش من، باید بشینی تماشا کنی. بیا ببینم!
با داد و خنده گفت:
- ای بابا، باشه؛ آلیش هل نده دیگه، خودم میام.
با لبخندی که دندان‌هایم را به نمایش می‌گذاشت، گفتم:
- باشه.
به سمتِ در بزرگ خانه رفتیم و داخل شدیم.
- بیا بریم بالا.
- باشه.
از سالن گذر کردیم و پله‌ها را یکی یکی بالا رفتیم. بعد از طی کردن پله‌ها، به سه اتاق رسیدیم که یکی در سمت راست و دوتا در سمت چپ بودند.
به دومین اتاق که سمت چپ قرار داشت، اشاره کردم و گفتم:
- همین الان بگم‌ها، این اتاق مال منه.
با حرص سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
- باشه خواهر خانم.
صدای بلندِ مادرم از پایین پله‌ها به گوش رسید.
- بچه‌ها طبقه‌ی بالا زیاد وسایل نداره، همه رو بیارید توی راهرو بذارید.
آیتاش: باشه مامان.
با شور و شوقی که ناشی از تمیز شدن این‌جا بود، گفتم:
- خب از کدوم شروع کنیم؟
با کمی تأمل و تفکر گفت:
- همون اتاقِ خودت چه‌طوره؟
- عالیه!
 
آخرین ویرایش:

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #4
***
آیتاش، با حالتی خسته و کسل گفت:
- خب، بلاخره تموم شد.
خاک‌های لباسم را ستردم و دست به سینه، در پاسخ حرفش گفتم:
- هنوز یه اتاق مونده‌ها!
چیزی به ظهر نمانده بود و حق داشت خسته و گرسنه باشد.
- نه! من گشنمه؛ ولی چه کنیم دیگه. بیا بریم وسایل اون اتاق رو هم توی راهرو بذاریم.
- بریم.
از اتاقی که حالا برای آیتاش شده بود، خارج شدیم و به سوی اتاقی که سمتِ چپِ راهرو بود، حرکت کردیم.
دستگیره‌ی در را بالا و پایین کردم؛ اما در باز نشد. چندبار دیگر کارم را تکرار کردم؛ اما بی‌فایده بود، باز نشد.
- باز نمیشه! انگار قفله؛ برو کلیدش رو از مامان بگیر.
با صدای بلندی که بیش‌تر به فریاد می‌مانست، گفت:
- مامان، مامان! چرا درِ این اتاق قفله؟
مادرم با شتاب‌زدگی خود را به طبقه‌ی بالا رساند و گفت:
- چرا داد می‌زنی؟ ترسیدم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- توی این اتاق هیچی نیست؛ کلیدش هم دستِ من نیست.
آیتاش: یعنی چی؟
مامان: یعنی همین! برید دست‌هاتون رو بشورید و بیاید توی حیاط تا ناهار بخوریم.
***
(هیلدا)
آن نور چه بود که می‌دیدم؟ من آن‌جا چه می‌کردم؟ اصلاً آن‌جا کجا بود؟ آن‌ انسان‌هایی که صورتشان را محو می‌دیدم، که بودند؟
نور بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد و هیچ یک یک‌دیگر را نمی‌دیدند.
ناگهان همه چیز از بین رفت و سیاهی و تاریکی فرمانروایی را به‌ دست گرفت.
***
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #5
***
(آلیش)

بعد از صرف ناهار، تمامی وسایل درون خانه را به بیرون انتقال داده و مشغول تمیز کردن خانه شدیم.
به سمت پله‌ها حرکت کرده و به مادرم که موهای طلایی رنگش را بالای سرش جمع می‌کرد، گفتم:
- من رفتم سراغ اتاق خودم!
با این حرفم آیتاش چشمکی زده و گفت:
- آره، آره! منم رفتم.
با تک خنده‌ی زیبایی که چهره‌اش را زیباتر می‌کرد به سمتم آمد و با هم به سمت اتاق‌ها حرکت کردیم.
پله‌ها را یکی یکی طی کرده و به طبقه‌ی بالا رسیدیم. ناگهان چشمم راه خود را به سمت آن اتاق کج کرد. برایم جالب بود بدانم چرا نباید دَرَش باز شود؟!
- هی! کجایی؟
با صدای آیتاش به خود آمده، موهای قهوه‌ای رنگم را کنار زده و سرم را به سمتش چرخاندم. لبخندی را روی لبانم نشاندم و گفتم:
- همین‌جا!
مکث کوتاهی کرده و ادامه دادم:
- من رفتم.
و آرام آرام به سمت اتاقم گام برداشتم و منتظر شنیدن پاسخش نشدم. در را به آرامی باز کرده و داخل شدم. در را پشت سرم بستم و مشغول شدم.
***
(دو روز بعد)

حال وسایل قدیمی و خاک خورده‌ی خانم کلارک درون کامیون سقف‌دار جای گرفته بودند. مادرم در چند قدمی‌ام مشغول صحبت با آقای اِسکات بود.
- بله تمامی وسایل!
- ... .
- باشه خدانگهدارتون.
به سمت راننده رفته و چیزی را به او گفت. چندی بعد راننده سوار کامیون شده و باغ را ترک کرد.
قولنج دستانم را شکسته و زمزمه کردم:
- بلاخره تموم شد!
سرش را به سمتم برگرداند و با صدای مهربان و نازک زنانه‌اش گفت:
- آره، بلاخره تموم شد. بیا بریم داخل.
- تو برو! من یکم این‌جا قدم می‌زنم، بعد میام.
- باشه.
در پس این حرف از کنارم گذر کرده و دور شد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
181
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
301

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین