پارت یکم
بارها و بارها به اون شب فکر کردم. چندین و چند بار لحظه به لحظه ی اون کابوس رو مرور کردم و با هر لحظه اش مردم و زنده شدم. غصه خوردم. گریه کردم. شکایت کردم. ولی مگه سودی هم داشت؟!.
بارها و بارها تصمیم گرفتم خودمو راحت کنم... با سمی، قرصی، تیغی، یا چه میدونم با هر کوفتی که بتونه راحتم کنه این نفس کشیدن رو یا بهتر بگم عذاب کشیدن رو تموم کنه ولی مگه شد؟!.
نه نشد!.
انگار ساخته شدم تا بسوزم و بسازم، تا بسوزم و آب بشم، زجر بکشم. انگار ساخته شدم تا همه بدونن یه آدم تا چه حد میتونه بدبخت باشه. تا کجا میتونه کش بیاره و نبره!.
خیلی وقته اونی رو که آیینه میبینم برام غریبه ست؛ غریبه ی آشنایی که هر روز می بینمش و اسمش رو زیر لب زمزمه میکنم.
- این منم؟. همون آدم؟. همون دختر؟.
نه!. یه چیزی کمه!. یه چیزی شبیه یه لبخند!. شبیه یه....
خیلی وقته اطرافیانم رو از یاد بردم. دوستام رو، اون اکیپ شاد و سرحال که من سردسته ش بودم. همسایه ها رو، دوست و آشنا رو، آره!. خیلی وقته از یاد بردم. حتی هِنری رو!.
اما نه اون شب نه خیلی خیلی بعد تر ها نتونستم اون رو فراموش کنم!.
آخه مگه میشه؟.
پدرها قهرمان زندگی دخترها شون هستن. مگه میشه قهرمانم رو فراموش کنم؟!.
میدونم دیگه نیست. میدونم!. خیلی وقته!.
ولی هنوزم دلم واسه حریم گرم و آشنای چشم هاش پر میکشه!. نفسم واسه حصار امن بازوهاش، واسه آرامش نفس هاش به شماره می اوفته!..
اما دیگه اون آرامشی که مثل آفتاب بعد از بارون تنم رو گرم می کرد سهم خاک شده و من اینجا، تنها و غریب، هستم. ولی انگار وجود ندارم!. ای لعنت به من و بودنم!.
***
لباس هام رو پوشیده بودم و داشتم با موهام ور می رفتم. مامان و بابا هم طبق معمول از وسط سالن با هماهنگی خاصی هر چند دقیقه یک بار، به نوبت می پرسیدن:
_( الی... تموم نشد؟)
و هر بار جواب می گرفتن:
-( یه خرده صبر کنین. الان میام.)
هم زمان با آخرین جوابم بود که، در باز شد و هیبت بابا، تو چهار چوب قرار گرفت.
با عشق نگاهی به سرتا پاش انداختم و اجازه دادم لذت داشتن همچین پدری قلبم رو به تپش در بیاره.
پدرم مردی بود 38 ساله با موهایی فر صورتی ساده اما پر از جذبه و اندامی که سالها واسه رو فرم موندنش تلاش کرده بود و وقتی که می خندید یه ردیف دندون سفید تو صورتش خودنمایی می کرد.
میدونی، آخه بابا از نژاد سیاه پوست ها بود و همین طور هم من. برخلاف مادرم!.
با صدای سنگین و مردونش از هپروت بیرون اومدم.
-( به مامانت بگم چطوری شوهرشو نگاه می کنی؟)
خندیدم و جلوتر رفتم. با ناز دستمو دور گردنش حلقه کردم و در عین حال از ذهنم گذشت:
-( به زور تا سر شونه هاش هستم!.)
و از زبونم:
_( برو بگو. بزار بدونه رقیبی به سر سختی من داره!)
بابا ام خندید.و همون شد آخرین خنده ای که ازش یادمه!.
-( ای شیطون!. تو که عشق بابایی. مامانت رفت تو ماشین. بدو که اگه بیشتر از معطلش کنیم، پوست جفتمونو میکنه!)
کشیدن لپم، نقطه ی پایان حرفش بود!.
با خنده و دست تو دست، بعد از چک کردن دوربین های مدار بسته ای که گاهی حس میکردم به هیچ دردی نمیخورن، از خونه، بیرون زدیم.
وقتی رسیدیم به ماشین، تصویر مامان بود که تو قاب نگاه هر دوی ما، جا گرفت. اون هم تصویری که زنی عصبانی رو، در حالی که داشت ناخن هاش رو می جوید، نشون میداد!.
-(حتی اخم های غلیظش هم نمی تونه چیزی از زیبایی چهره اش کم کنه!)