. . .

در دست اقدام رمان اشک کوه | کیمیا گنجی ارجنکی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
عنوان: اشک کوه
نویسنده:کیمیا گنجی ارجنکی
ژانر رمان: عاشقانه و اجتماعی
ناظر: @BAD_GRIL
خلاصه اثر: گاهی یه اتفاق به ظاهر ساده، خیلی خیلی بیشتر از چیزی که میشه فکرش رو کرد روی ما تاثیر می ذاره و به نوعی، مسیر زندگی و آینده مون رو تغییر میده!
اشک کوه داستان یکی از همین اتفاقات ساده ست که در نهایت به تغییر بزرگی ختم می شود.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

kimiyaganji

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7047
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
10
پسندها
38
امتیازها
33

  • #3
پارت یکم

بارها و بارها به اون شب فکر کردم. چندین و چند بار لحظه به لحظه ی اون کابوس رو مرور کردم و با هر لحظه اش مردم و زنده شدم. غصه خوردم. گریه کردم. شکایت کردم. ولی مگه سودی هم داشت؟!.
بارها و بارها تصمیم گرفتم خودمو راحت کنم... با سمی، قرصی، تیغی، یا چه می‌دونم با هر کوفتی که بتونه راحتم کنه این نفس کشیدن رو یا بهتر بگم عذاب کشیدن رو تموم کنه ولی مگه شد؟!.
نه نشد!.
انگار ساخته شدم تا بسوزم و بسازم، تا بسوزم و آب بشم، زجر بکشم. انگار ساخته شدم تا همه بدونن یه آدم تا چه حد می‌تونه بدبخت باشه. تا کجا می‌تونه کش بیاره و نبره!.
خیلی وقته اونی رو که آیینه میبینم برام غریبه ست؛ غریبه ی آشنایی که هر روز می بینمش و اسمش رو زیر لب زمزمه میکنم.
- این منم؟. همون آدم؟. همون دختر؟.
نه!. یه چیزی کمه!. یه چیزی شبیه یه لبخند!. شبیه یه....
خیلی وقته اطرافیانم رو از یاد بردم. دوستام رو، اون اکیپ شاد و سرحال که من سردسته ش بودم. همسایه ها رو، دوست و آشنا رو، آره!. خیلی وقته از یاد بردم. حتی هِنری رو!.
اما نه اون شب نه خیلی خیلی بعد تر ها نتونستم اون رو فراموش کنم!.
آخه مگه میشه؟.
پدرها قهرمان زندگی دخترها شون هستن. مگه میشه قهرمانم رو فراموش کنم؟!.
می‌دونم دیگه نیست. می‌دونم!. خیلی وقته!.
ولی هنوزم دلم واسه حریم گرم و آشنای چشم هاش پر می‌کشه!. نفسم واسه حصار امن بازوهاش، واسه آرامش نفس هاش به شماره می اوفته!..
اما دیگه اون آرامشی که مثل آفتاب بعد از بارون تنم‌ رو گرم می کرد سهم خاک شده و من اینجا، تنها و غریب، هستم. ولی انگار وجود ندارم!. ای لعنت به من و بودنم!.
***
لباس هام رو پوشیده بودم و داشتم با موهام ور می رفتم. مامان و بابا هم طبق معمول از وسط سالن با هماهنگی خاصی هر چند دقیقه یک بار، به نوبت می پرسیدن:
_( الی... تموم نشد؟)
و هر بار جواب می گرفتن:
-( یه خرده صبر کنین. الان میام.)
هم زمان با آخرین جوابم بود که، در باز شد و هیبت بابا، تو چهار چوب قرار گرفت.
با عشق نگاهی به سرتا پاش انداختم و اجازه دادم لذت داشتن همچین پدری قلبم رو به تپش در بیاره.
پدرم مردی بود 38 ساله با موهایی فر صورتی ساده اما پر از جذبه و اندامی که سالها واسه رو فرم موندنش تلاش کرده بود و وقتی که می خندید یه ردیف دندون سفید تو صورتش خودنمایی می کرد.
میدونی، آخه بابا از نژاد سیاه پوست ها بود و همین طور هم من. برخلاف مادرم!.
با صدای سنگین و مردونش از هپروت بیرون اومدم.
-( به مامانت بگم چطوری شوهرشو نگاه می کنی؟)
خندیدم و جلوتر رفتم. با ناز دستمو دور گردنش حلقه کردم و در عین حال از ذهنم گذشت:
-( به زور تا سر شونه هاش هستم!.)
و از زبونم:
_( برو بگو. بزار بدونه رقیبی به سر سختی من داره!)
بابا ام خندید.و همون شد آخرین خنده ای که ازش یادمه!.
-( ای شیطون!. تو که عشق بابایی. مامانت رفت تو ماشین. بدو که اگه بیشتر از معطلش کنیم، پوست جفتمونو می‌کنه!)
کشیدن لپم، نقطه ی پایان حرفش بود!.
با خنده و دست تو دست، بعد از چک کردن دوربین های مدار بسته ای که گاهی حس می‌کردم به هیچ دردی نمی‌خورن، از خونه، بیرون زدیم.
وقتی رسیدیم به ماشین، تصویر مامان بود که تو قاب نگاه هر دوی ما، جا گرفت. اون هم تصویری که زنی عصبانی رو، در حالی که داشت ناخن هاش رو می جوید، نشون می‌داد!.
-(حتی اخم های غلیظش هم نمی تونه چیزی از زیبایی چهره اش کم کنه!)
 
آخرین ویرایش:

kimiyaganji

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7047
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
10
پسندها
38
امتیازها
33

  • #4
پارت دوم
تو تمام مسیر، حس می‌کردم مامان یه جورایی گرفته‌ ست. مدام ناخن هاش رو می‌جوید و صدای ضربات کفش هاش، نشون دهنده‌ی حال خرابش بود؛ حال خرابی که تو اون لحظه، دلیلی براش پیدا نمی‌کردم!
وقتی رسیدیم جلوی فروشگاه، از فکر مامان بیرون اومدم و رفتم تو فکر وسایلی که نیاز داشتم. دروغ چرا، اون موقع ها، یکی از بهترین تفریحات دختری مثل، چرخیدن بین قفسه های فروشگاه های مختلف و پر کردن سبد خرید از وسایلی بود که بیشتر جنبه‌ی تفریحاتی داشتن تا رفع نیاز!
اون شب هم قرار بود برنامه‌ی همیشگی، پیاده بشه. اول خرید وسایل مورد نیاز و بعد هم حمله به خوراکی های رنگارنگی که چشمک زنان، دل هر بیننده ای رو آب می کردن؛ چه برسه به منی که افسار شکمم به دست چشم هام بود!
تا اینجای داستان، همه چیز خوب به نظر می رسید. من، تو بهار هجده سالگیم، شونه به شونه‌ی پدر و مادرم، مثل خیلی از شب های زندگیم، حالم خوب بود. خرید می کردم و خوشحال بودم! بی خبر از اتفاقی که قرار بود به فاصله‌ی چند دقیقه، قصر رویاهام رو با خاک یکسان کنه!
بعد از سه چهار ساعت چرخیدن تو فروشگاه، با دست هایی پر، به طرف ماشین راه افتادیم. من می ذوق زده بابت خوراکی هایی که بابا برام خریده بود، شیطنت می کردم و بالا و پایین می پریدم. مامان با لبخندی که روی صورتش می لغزید، عشق رو مهمون نگاه های بابا می کرد و بابا هم، با نگاه مهربونش، مهر تایید به این حس بود تا اینکه تو یه لحظه، همه چیز به هم ریخت!
شاید باورت نشه اما هنوز هم لحظه به لحظه‌ی اون شب، جلوی چشم هام هست!
نایلون ها، از دست بابا افتاد. خنده از روی لب های مامان پرید و من کمی اون طرف تر، بدون شنیدن کوچک ترین صدایی، مات و مبهوت، خیره به آدم هایی بودم که با شتاب بهم تنه می‌زدند و رد می‌شدن!
_( دارن دنبال چی می‌گردن؟)
و اما لحظه ای بعد، تن بابا در حالی که سرش رو پای مامان بود و به من لبخند می‌زد و در امتداد نگاه مامان، لوله ی تفنگی که به سمت قلبم نشونه رفته بود، تنها چیز هایی هستن که به یاد دارم و پس از اون، فقط تاریکی بود و تاریکی!
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای سوتی که تو گوشم می‌رقصید، چشم هام رو باز کردم اما به محض فاصله گرفتن پلک هام از هم، نور لامپ بی رحمانه به مردمک هام شلاق زد و مجبورم کرد دوباره برگردم به دنیای تاریک پشت پلک هام!
عقربه ها جلو رفتن و ثانیه ها به دقیقه تبدیل شدن که با حس لمس دست هام، مجدد چشم هام رو باز کردم. این بار، شدت نور کمتر آزارم می داد اما هنوز اون صدای سوت، تو گوشم می رقصید!
با همون حالت شوک و مبهمی که داشتم، سرم رو چرخوندم و رسیدم به جنگل بارونی نگاه مامان!
-( پس خواب نبود!)
دلم می‌خواست برگردم به چند دقیقه یا شاید هم چند ساعت قبل!
به همون وقتی که چشم های مامان می‌خندید. به همون وقتی که داشتم با بابا خرید می‌کردم! ولی حیف و هزاران حیف که اینها، فقط خواسته‌ی قلب کوچولوی من بود! خواسته ای که بارون نگاه مامان، محال بودنش رو اثبات می‌کرد!
لب های مامان شروع کرد به تکون خوردن در حالی که من چیزی نمی شنیدم؛ آخه گوش هام، هنوز هم جولانگاه اون صدای سوت بود!
در حالی نگاهم رو لب های مامان می لرزید، با ته مونده‌ی توانم لب زدم:
-( بابا...)
 
آخرین ویرایش:

kimiyaganji

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7047
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
10
پسندها
38
امتیازها
33

  • #5
پارت سوم
مامان، دوباره شروع کرد به گریه کردن. چشم‌های سبزش، خیسِ خیس شد جوری که وقتی بهشون نگاه کردم، حس کردم ایستادم وسط جنگلی که هواش بارونیه!
ترسیدم از واقعیتی که اشک‌های مامان، مهر تاییدش بود. دوباره چشم‌هام رو بستم و ترجیح دادم تو همون عالم بی خبری دست و پا بزنم تا شاید بیدار بشم و بفهمم همه‌ی اون لحظات، یه کابوس بوده و بس اما، نبود!
هزار بار چشم‌هام رو بستم و باز کردم اما کابوس نبود!
تمام مدتی خاکسپاری، تمام مدتی که دوست و آشنا می‌اومدن و می‌رفتن و تسلیت می‌گفتن، وسط خاطرات کودکیم، دست و پا می‌زدم. در کنارش، تصویر لبخندهای پدرم رو از وسط لحظه لحظه‌ی خاطراتم بیرون می کشیدم و ساعت ها پشت پلک های بسته بهشون خیره می‌شدم!
درستش این بود که تنها پدرم نبود که میون این داستان پر از غم، از بین رفته بود؛ بلکه همه‌ی آینده‌ی من هم همراهش، محکوم به سرکوب شدن زیر خروارها خاک شده بود!
با صدای مامان به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم و دیدم ایستاده تو چهارچوب و به دفترم که می‌دونست دفتر خاطراتمه، نگاه می کنه!
- جانم مامان؟
به خودش اومد و تکونی خورد.
- هیچی... میگم پاشو لباس هات رو عوض کن. آقای گراهام تماس گرفت، گفت داره میاد این جا.
خودکاری که تو دستم می چرخوندم رو، انداختم رو میز و بعد از نفسی که ریشه در کلافه بودنم داشت، پرسیدم:
- واسه چی؟
- گفت میاد تکلیف رو روشن کنه!
- بعد، دقیقا می‌خواد تکلیف چی رو روشن کنه؟!
مامان اما، کلافه تر از من، جواب داد:
- نمی دونم... نم یدونم!
- خیلی خب... باشه! خودم میام باهاش حرف میزنم.
به نشونه ی تایید، سری تکون داد و همون طور که بی سر و صدا اومده بود، رفت!
بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم. تو آیینه که چشمم خورد به چشم هام، دیگه اثری از اون دختری که مدت ها قبل می دیدمش، نبود که نبود!
بیخیال آرایش شدم و از اتاق زدم بیرون ولی، به محض باز کردن در، مرغ خیالم پر کشید به سمت دشتی از خاطرات چند سال قبلم!
با ذوقی بچگانه، دامن لباس عروسکیم رو گرفته بودم و می چرخیدم. کمی اون طرف تر، پدرم تو کت و شلواری خوش فرم و خوش دوخت، کنار مادرم که لباس شبی نفتی رنگ که ست با کت و شلوار پدرم بود، نشسته بود. وقتی نفس می کشیدم، ریه هام پر می شد از آرامش! آرامش داشتن یه زندگی آروم! یه زندگی که هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم روزی تکرار لحظاتش، بزرگ ترین آرزوم بشه!
جشن سالگرد ازواج پدر و مادرم بود. تک تک اون لحظات رو یادمه! تک تک نگاه های پر از عشقشون رو، عشوه های مامان رو اونم وقتی که میون بازو های بابا می‌رقصید، خنده های از ته دل بابا، حتی اون کیک بزرگ کاکائویی رو هم یادم مونده بود!
دستی جلوم تکون خورد.
- کجایی الی؟!
- موهای رو شقیقه ام رو فرستادم پشت گوشم و جواب دادم:
- همینجا! اومد؟
- آره. تو کتابخونه منتظره.
از کنارش رد شدم و درحالی که هنوز هم مزه ی اون کیک کاکائویی زیر زبونم شیرینی می کرد، رفتم به سمت اتفاقی که قرار بود شروع فصل جدیدی از تلخی های زندگیم بشه!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
254
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین