. . .

متروکه رمان از گودال تقدیر برگشته| NIRI

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

به‌نام صاحب قلم

نام اثر: از گودال تقدیر برگشته

نویسنده: MAHDIEH.A

ناظر: @Johnny Romanik

ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه

خلاصه: ما زن‌ها گاهی نیاز داریم نق بزنیم، اشک بریزیم، زمین بخوریم، بسازیم و بمانیم پای شکسته‌های دلمان. ما زن‌ها نیاز داریم بزرگ شویم اما بچگی هم کنیم. غرور داشته باشیم اما بغض هم کنیم. خسته شویم اما زانو خم نکنیم. ما هم نیاز داریم گاهی نفس بکشیم. مردها برتری نسبت به زن‌ها ندارند. ما آدم‌ها انسانیت را می‌شناسیم. نه قدرت را و نه هیبت را... .



ما همه آدمیم، اما آدم داریم تا آدم... !
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,360
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

NIRI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2818
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-19
موضوعات
2
نوشته‌ها
5
پسندها
19
امتیازها
68
محل سکونت
ILAM

  • #3

روبه‌روی تک پنجره‌ی اتاق نشستم و به فضای بیرون خیره شدم. وقت هوا خوری بود و من هنوز هم از کنار آدم‌ها بودن بدم می‌آمد. دستمال سرِ گل‌گلی کوچک دخترکم را از روی میز کنار صندلی، برداشتم و به بینی‌ام نزدیک کردم. بوی زندگی می‌داد. بوی عشق می‌داد... .

- مامان؟ مامان؟ ببین چه خوشگل شدم؟ بابا موهام رو بسته واسم. کاشکی موهام باز نشن. بابا ناراحت میشه اگه تابشون به هم بریزه.

قطره اشکی از گوشه‌ی چشم‌هایم به گونه‌ام راه گرفت. سرد بود. مثل روح یخ زده‌ی من. سال‌ها بود که دیوانه می‌پنداشتنم و من دیگر روحی برای زندگی کردن نداشتم که جیغ بزنم، که فریاد بزنم ایها‌الناس، من دیوانه‌ی عشق بودم. عاشق‌های مجنون را که تیمارستان نمی‌خوابانند. مگر از تمام زندگی چه می‌خواستم که کارم به این‌جا کشید؟ دخترکم حالا کجاست؟ اصلاً بی‌تابی مادرش را نمی‌کند؟ دلش برایم تنگ نشده است؟ من که دل‌تنگم. من که قلبم برای یک‌بار دیگر دیدنش بی‌قراری می‌کند... .

- وقتی خنده‌ی دخترمون رو می‌بینم، حس زندگی تو وجودم جریان پیدا می‌کنه. ببینش، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه‌ روزی یه‌ نفر دیگه جز تو، تو قلبم جا باز کنه.

- علی؟! نگو که می‌خوای دخترت رو با من مقایسه کنی! نگو که می‌خوای بگی مهتا رو اندازه‌ی من دوست داری؟! اصلاً صبر کن ببینم! نکنه... نکنه اون رو بیش‌تر از من دوست داری؟!

حالا شدت اشک‌هایم بیشت‌تر و بیش‌تر میشد. علی عاشقم بود، نبود؟! پس کو؟ حالا کجاست؟ مگر نمی‌گفت جای زن کنار شوهرش است و بس؟ حالا که قدمی تا مرگ برایم نمانده، چرا نمی‌آید و نجاتم بدهد؟ من کنار این آدم‌های بد لِه می‌شوم. می‌شکنم و می‌میرم. من... .

صدای قهقه‌ی مستانه‌اش بلند شد. با انگشت اشاره‌اش ضربه‌ی کوچکی به بینی‌ام زد.

- الان تو با این سنت داری حسودی می‌کنی؟! من زن حسود دوست ندارم ها!

و همین کافی بود تا حرصم درآید و قدرت را به پاهایم بدهم و بلند شوم. جاروی چوبی بلند گوشه‌ی حیاط را بردارم و به سمتش بروم.

- الان به من گفتی حسود؟! دِ اَر مردیکی موسی تا بُکُشمِت! ( دیگه اگه مردی هستی، صبر می‌کنی تا بکشمت!)

آخ علی جان. تو بیا من را به خودت، به دخترکمان برسان، من قول می‌دهم جارو برایت بلند نکنم. من قول می‌دهم گوشه‌ای بنشینم و ببینم که تو شاخه گل عشقمان را بیش‌تر از من دوست داری. من قول می‌دهم... .

- باز که این‌جا نشستی! پاشو بیا بیرون. حداقل یه هوایی بزنه به کلت! بابا آدم سالم هم دو روز تو اتاق در بسته بمونه دق می‌کنه. تو که... .

ادامه‌ی حرفش را خورد. از چه بیم داشت؟! از این‌که مرا دیوانه خطاب کند؟!

- بگو. آدم سالم دق می‌کنه. آدم دیوونه چی؟!

این پا و آن پا می‌کرد. می‌دانستم چه می‌خواست بگوید. حرف‌های تکراری‌اش را از بر بودم.

- کِی می‌خوای قبول کنی که دیگه نداریشون؟ کِی می‌خوای بپذیری که قرار نیست این در باز شه و بیان دنبالت؟ دِ دختر، کِی می‌خوای به خودت کمک کنی؟!

جمله‌ی آخرش را تقریباً فریاد زد. دل یک غریبه به حالم می‌سوخت؟ دل مراقب تیمارستان؟! این‌قدر قابل ترحم بودم؟! آخ علی، وای از تو. وای بر تو... .

اشک‌هایم را پاک کردم. صدایم خش‌دار شده بود.

علی میاد. اگه هم نیاد دخترم؛ دخترم حتماً باباش رو راضی می‌کنه تا بیاد. باید بیاد... .

صدای بسته شدن درب اتاق، خبر از رفتن مراقب داشت. تنهایی؛ تنها چیزی بود که بعد از وجود علی و مهتایم می‌پرستیدمش. تنهایی، فکر‌هایم را به گذشته‌ می‌کشاند. به‌ این‌که چه شد و چه کردم که به این‌جا رسیدم... .

پچ‌پچ‌های مادر و خاله‌ام را می‌شنیدم. مادرم راضی به این وصلت نبود. نه این‌که علی را لایق من نداند؛ نه، برعکس می‌گفت علی مردیست چنان و چنین. با فلان قدر دارایی که نیمی از تهران را هم بخرد، باز کم ندارد. می‌گفت علی وصله‌ی تن من نیست و فردا، پس‌فردا در زندگی با همچون من شهر ندیده‌ای پا پس می‌کشد.

- تاج گل؟ دآآکَم؟ بوری رولَه. تاج گل؟ مامانم؟ بیا عزیزم.)

دستی به دامن و لباس سر همی‌ام کشیدم و چین و چروک‌هایش را صاف کردم. باز هم حرف‌های همیشگی. من علی را دوست نداشتم اما از او بدم هم نمی‌آمد. خودش را که ندیده ولی از مردانگی‌اش تعریف‌ها شنیده بودم. نه مخالف این ازدواج بودم و نه موافق. منتظر بودم ببینم دست تقدیر من را به کجا خواهد رساند. من هم‌بازی تقدیر شده بودم بدون این‌که به عاقبت کارم بی‌اندیشم... .

 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

NIRI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2818
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-19
موضوعات
2
نوشته‌ها
5
پسندها
19
امتیازها
68
محل سکونت
ILAM

  • #4

- جانِم مان؟ کاری دیری؟ (جانم مامان؟ کاری داری؟)
با اشاره‌ی دستش به من فهماند که بله، کاری دارم آن‌هم آن‌قدر طول می‌کشد که بنشینی دیر‌تر خسته می‌شوی! من اصلاً نصیحت را دوست نداشتم. این‌که درست و غلط راهی را به تو نشان بدهند و راهنمایی‌ات کنند، خوب است، اما نصیحت نه. بچه نبودم که نفهمم. دیگر بیست و سه سالم بود. حداقل خوب را از بد تشخیص می‌دادم.
زانو‌هایم را خم کرده و مطیع مقابل مادر و خاله‌ام نشستم. از اول آمدن خاله جانم، به جز سلام و احوال‌پرسی که با هم داشتیم؛ دیگر حرفی نزدم و به اتاقم رفتم. می‌دانستم مادرم او را به این‌جا کشانده تا با بزرگ‌تری مشورت کند و به همین خاطر، اصلاً نمی‌خواستم مزاحم صحبتشان شوم و حالا خودشان من‌را فرا خوانده بودند. گوشه‌ی دامنم را به بازی گرفته و منتظر حرف‌های مادر و خاله‌ جانم ماندم. دلم می‌خواست من هم مثل دختر‌های شهری، درس بخوانم و دانشگاه بروم. پیشرفت کنم و به قول برادرم سپهر آینده‌دار باشم. دلم می‌خواست می‌گذاشتند درس بخوانم و به روزی خودم را برسانم که دستم در جیب خودم باشد. بعد از این‌که دیپلمم را گرفتم پدرم با ادامه دادنم برای مقاطع بالاتر مخالفت کرد. می‌گفت تا همین‌جا که خوانده‌ای کافیست. اصلا سواددار باشی که چه بشود؟! اگر دنبالی کاری، همراه من بیا برای فصل سرما هیزم جمع کنیم. کمک مادرت شیر گاو‌ها را بدوش و... آن‌قدرها می‌گفت که اصلا پشیمان می‌شدم که چرا خواسته‌ام را با پدرم در میان گذاشته‌ام.
- تاج گُل؟ نَظَرِ ئوژِت چیَه؟ وِ یَ هَم فِکر بِهَه کِ شرایط تو وَگَرد ای کُرَ خیلی فَرق دیری! ( تاج گل؟ نظر خودت چیه؟ به این هم فکر بکن که شرایط تو با این پسر خیلی فرق داره!)
در چهره‌ی مادرم نگرانی خاصی دیده میشد. نگران آینده‌ و زندگی‌ام بود. می‌ترسید فردا، پس‌فردا کم بیاورم و نتوانم مشکلات زندگی با خانواده‌ی اصیلی همچون علی را تحمل کنم. پدرم اما از همان اول به این مرد اعتماد کامل داشت. می‌گفت از مردانگی‌اش تعریف‌های زیادی شنیده و دیده. تصمیم‌گیری را به خودم واگذار کرده بود و من هم به مادرم. در مورد تنها چیزی که فکر نمی‌کردم ازدواج بود. روزها در کنج اتاق مشترک با خواهرم می‌نشستم و برایش از آینده حرف می‌زدم. موهای فرفری‌اش را شانه می‌زدم و برایش قصه‌هایی از سرزمین خوشبختی می‌گفتم. حالا خودم نمی‌دانم قدم در چه راهی می‌گذارم. خوشبختی و سعادت یا تباهی.
جلو رفتم و گونه‌ی مادرم را آرام بوسیدم. سر کنار گوشش بردم و آرام پچ زدم:
- هرچی تو بوشی، نظر مِ هم هَس. ( هرچی تو بگی، نظر من هم هست.)
اخم‌هایش را در هم کشید و به تندی رو سمتم برگرداند:
- مَر مِ مِم شی بِهَم؟! ( مگه من می‌خوام ازدواج کنم؟!)
عقب کشیدم و به چهره‌ی پیر خاله‌ام خیره شدم.
- مِ هم ای پیا نمَشناسِم. اَر مَزانین پیا خوییکَه، مِ هم حرفی نِرِم.( من هم این مرد رو نمی‌شناسم. اگه می‌دونین مرد خوبیه، من هم حرفی ندارم.)
خاله‌ جانم لبخند ریزی زد.
- مَرد تِر اِ یَ نیَه. ( مرد‌تر از این نیست.)
راست می‌گفت. مردتر از علی نبود و الان هم نیست. بعدها که بیش‌تر شناختمش، فهمیدم تمام فکرهای آن روز‌هایم مبنا بر بد بودن علی اشتباه بوده‌اند. همان موقع با خط قرمز روی تمام این افکارم خط بطلان کشیدم.

مادرم توسط پدرم و خاله‌جانم تحت تاثیر قرار گرفته بود. در پس چشم‌هایش نگرانی را می‌دیدم. خب، مادر بود و دلسوز. من هم نمی‌توانستم کاری کنم جز این‌که تمام تلاش و هدفم را روی خوشبختی‌ام متمرکز کنم. من باید طعم خوشبختی را می‌چشیدم و چشیدم، اما به یک‌باره چنان در کامم زهر ریختند که تمام خوشبختی‌ام را کابوسی بیش نمی‌دیدم... .
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

NIRI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2818
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-19
موضوعات
2
نوشته‌ها
5
پسندها
19
امتیازها
68
محل سکونت
ILAM

  • #5
شب بود و مهتاب نبود. شب بود و من با انگشتم ستاره‌ها را نشانه می‌رفتم و به خیالم "بنگ" آن‌ها را می‌کشتم. بعد از هر شلیکی که می‌کردم، نه تنها ستاره‌ای خاموش نمیشد، بلکه از نظرم پر نورتر میشد و زبان کجی می‌کرد. کفِ حیاطِ گلی خانه نشسته بودم و به فردا فکر می‌کردم. چه میشد اگر من بیش‌تر با این مرد آشنا می‌شدم؟ نامحرم بود که بود. نباید می‌فهمیدم قرار است شریک زندگی چه کسی شوم؟ بی‌توجه به افکارم، سرم را محکم به دو طرف تکان دادم و به آرامی زمزمه کردم:
اِی فلک، گر من نمی‌زادی وجاقت کور بود؟!
من که از خلقتم راضی نبودم، زور بود... .
نه این‌که از زندگی‌ام راضی نباشم. نه، اما کمبود زیاد داشتم. کمبودهای زندگی همیشه در مهر و محبت نبود. من دوست داشتم درس بخوانم. دوست داشتم دانشگاه بروم، یا که دوست داشتم همانند دیگر دختران ابزارهای آرایشی را ببینم و ذوق کنم، دکور صورتی یا بنفش اتاقم را بچینم و شاد شوم. دوست داشتم هر روز کتاب‌های جور واجورِ نداشته‌ام را در قفسه‌هایشان مرتب کنم و با گوشه‌ی روسری گل‌گلی‌ کوچکم، خاکشان را بگیرم. اما عادت کرده بودم که این دوست داشتن‌هایم را، روی کاغذ حک کنم و در صندوقچه‌ی قدیمی مادربزرگم که به من هدیه‌اش داده بود، بندازم.
- تاج گل؟ مِ بِلَد نی‌اِم خو برخصِم!( تاج گل؟ من بلد نیستم قشنگ برقصم!)
به گیسو، خواهر کوچکم که با قیافه‌ای دمغ نزدیکم میشد، نگاه کردم و لبخند زدم.
- رخص؟ مِت کورا برخصی مَر؟( رقص؟ مگه می‌خوای کجا برقصی؟)
دستی به زیرِ چشمانش که از فرط خواب پف کرده بود کشید و گفت:
- نومِ عروسیت!(توی عروسیت!)
از لحن بچه‌گانه‌اش لبخندم را وسعت دادم. اشاره کردم که نزدیکم شود. وقتی جلو آمد، دستش را گرفتم و وادارش کردم که روی زانویم بنشیند. دستم را در موهایِ فرِ خرمایی‌اش فرو کردم و به‌همشان ریختم.
- مِت یادِت بِم؟ (می‌خوای یادت بدم؟)
- جدی موشی؟ (جدی میگی؟)
پس از تاکیدم، با ذوق دستانش را به هم کوبید و لب‌هایش را روی لپم گذاشت و ب×و×س×ه‌ای برداشت. اگر اخلاق و اذیت‌هایِ روزهای دیگرش را به یاد نداشتم، بی‌شک فریب مهربانیِ امروزش را می‌خوردم. دستم را سمت موهای چیده شده‌ی("بافته شده") زیر روسری‌ام بردم و کشِ مویِ کوچکم را درآوردم. رو به چشم‌های درشتش کردم و گفتم:
- بچرخ!
فهمید که می‌خواهم موهایش را جمع کنم.از روی پایم بلند شد و عقب رفت.
- نِمم. سرِم درد مَگِری! (نمی‌خوام. سرم درد می‌گیره.)
بی‌توجه به ناز و ادایش، دستش را گرفتم و سمت خودم کشاندم.
- پس مِ هم یادِت نمِم!( پس من هم یادت نمی‌دم!)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
140

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین