مادرش خندهکنان و در حالی که کاسههای برنج و سوپ را روی میز میگذاشت گفت:
_ فکر کنم یک نوع شیء باستانی بود. فاطیما به خودت افتخار کن. تو از زمین درش اوردی. کی میدونه شاید در آینده یک باستان شناس شدی و این داستان رو برای همه تعریف میکنی و میگی که همش از اینجا شروع شد.
فاطیما پافشاری میکرد که:
_ من از زمین درش نیاوردم درختم اونو بهم داد.
پدرش با خنده گفت:
_ تو و اون درخت!
فاطیما گفت:
_ اون مال من بود. اما الان... الان تو دنیای اون بیرون مثل یه سگ گمشده است یا...
+ بسه فاطیما. برات اون دامنی رو که دوست داشتی میخرم. با این کارت خیلی به خانواده کمک کردی.
فاطیما سعیش را کرد تا اخمش را حفظ کند اما حتی فکر کردن به آن دامن معرکهی آبی که خانم دود به نمایش گذاشته بود، شانس اینکار را به او نمیداد. آستینهای براق و یقهی قلاب دوزی شده! اخم فاطیما کمکم به پوزخند کوچکی تبدیل شد.
مادرش به بغلش سیخونکی زد و گفت:
_ دیدی؟! خوب کاری کردیم که فروختیمش.
برادرش فنوکو پرسید:
_ پس من چی؟
پدر گفت:
_ مگه تو پیداش کردی؟
فاطیما به اخم و قهر برادرش نیشخندی زد. پدرشان گفت:
_ باشه، برای تو هم اون وز وز کوچیکی رو که میخواستی میخرم.
خوشحالی فنوکو آنقدر شفاف و عیان بود که فاطیما را حتی بیشتر از قبل به لبخند وا داشت. با وجود اینکه داشت گوشت بز سرخ شدهای که مادرش آماده کرده بود را میخورد و احساس بهتری داشت، اما هنوز هم دلش برای دانه تنگ بود. پدرش کار درستی کرد که دانه را فروخت. فاطیما خیلی زود خوابش برد. روی شکمش خرگوش قهوهای رنگ مخملی ای بود که مادرش آنروز بعد از ظهر برایش خریده بود. به نظر نمیآمد که خرگوش حتی یک کلام از حرفهای او را بفهمد. هنوز هم دلش برای حرف زدن با دانهی داخل جعبه تنگ میشد.
آن شب اخبار عجیبی به گوشش رسید. فقط به این خاطر دربارهاش شنید که از خواب بیدار شده بود و نمی توانست دوباره بخوابد. بعد از دو ساعت غلت زدن بر خواست تا با خرگوش مخملی اش بازی کنم. روی تختش نشست و خطاب به خرگوش کفت:
_ تو خیلی خوشگلی ولی مثل دونهی من نمیشی.
ناگهان متوقف شد و داشت با گوشهای شش ساله خود میشنید که خرگوش با صدایی بچگانه پاسخ داد:
_ تقصیر من نیست که.
فاطیما لبخندی زد و گفت:
_ میدونم ولی این موضوعو عوض نمیکنه. آدم بزرگا هیچوقت نمی فهمن.
خرگوش گفت:
_ بیخیال. بیا فضاپیما بازی کنیم.
و فاطیما و خرگوش برای چند دقیقه به فضا پرتاب شدند. این سرپیچی و نافرمانیای که فاطیما با بازی کردن با اسباب بازی جدیدش آن هم وقتی که باید خواب باشد انجام داده بود، کمی احساس خرسندی و تلافی کردن به او داد. و برای مدتی مدید میان ستارهها قهقه میزد. ناگهان با شنیدن صدای پای بیرون اتاقش خشکش زد. سپس صداهای آرام و آشفته و بعد صدای باز و بسته شدن پشت سر هم در رو به رویی اتاقش. فاطیما خرگوشش را گرفت و از تخت بیرون جهید.
_ فکر کنم یک نوع شیء باستانی بود. فاطیما به خودت افتخار کن. تو از زمین درش اوردی. کی میدونه شاید در آینده یک باستان شناس شدی و این داستان رو برای همه تعریف میکنی و میگی که همش از اینجا شروع شد.
فاطیما پافشاری میکرد که:
_ من از زمین درش نیاوردم درختم اونو بهم داد.
پدرش با خنده گفت:
_ تو و اون درخت!
فاطیما گفت:
_ اون مال من بود. اما الان... الان تو دنیای اون بیرون مثل یه سگ گمشده است یا...
+ بسه فاطیما. برات اون دامنی رو که دوست داشتی میخرم. با این کارت خیلی به خانواده کمک کردی.
فاطیما سعیش را کرد تا اخمش را حفظ کند اما حتی فکر کردن به آن دامن معرکهی آبی که خانم دود به نمایش گذاشته بود، شانس اینکار را به او نمیداد. آستینهای براق و یقهی قلاب دوزی شده! اخم فاطیما کمکم به پوزخند کوچکی تبدیل شد.
مادرش به بغلش سیخونکی زد و گفت:
_ دیدی؟! خوب کاری کردیم که فروختیمش.
برادرش فنوکو پرسید:
_ پس من چی؟
پدر گفت:
_ مگه تو پیداش کردی؟
فاطیما به اخم و قهر برادرش نیشخندی زد. پدرشان گفت:
_ باشه، برای تو هم اون وز وز کوچیکی رو که میخواستی میخرم.
خوشحالی فنوکو آنقدر شفاف و عیان بود که فاطیما را حتی بیشتر از قبل به لبخند وا داشت. با وجود اینکه داشت گوشت بز سرخ شدهای که مادرش آماده کرده بود را میخورد و احساس بهتری داشت، اما هنوز هم دلش برای دانه تنگ بود. پدرش کار درستی کرد که دانه را فروخت. فاطیما خیلی زود خوابش برد. روی شکمش خرگوش قهوهای رنگ مخملی ای بود که مادرش آنروز بعد از ظهر برایش خریده بود. به نظر نمیآمد که خرگوش حتی یک کلام از حرفهای او را بفهمد. هنوز هم دلش برای حرف زدن با دانهی داخل جعبه تنگ میشد.
آن شب اخبار عجیبی به گوشش رسید. فقط به این خاطر دربارهاش شنید که از خواب بیدار شده بود و نمی توانست دوباره بخوابد. بعد از دو ساعت غلت زدن بر خواست تا با خرگوش مخملی اش بازی کنم. روی تختش نشست و خطاب به خرگوش کفت:
_ تو خیلی خوشگلی ولی مثل دونهی من نمیشی.
ناگهان متوقف شد و داشت با گوشهای شش ساله خود میشنید که خرگوش با صدایی بچگانه پاسخ داد:
_ تقصیر من نیست که.
فاطیما لبخندی زد و گفت:
_ میدونم ولی این موضوعو عوض نمیکنه. آدم بزرگا هیچوقت نمی فهمن.
خرگوش گفت:
_ بیخیال. بیا فضاپیما بازی کنیم.
و فاطیما و خرگوش برای چند دقیقه به فضا پرتاب شدند. این سرپیچی و نافرمانیای که فاطیما با بازی کردن با اسباب بازی جدیدش آن هم وقتی که باید خواب باشد انجام داده بود، کمی احساس خرسندی و تلافی کردن به او داد. و برای مدتی مدید میان ستارهها قهقه میزد. ناگهان با شنیدن صدای پای بیرون اتاقش خشکش زد. سپس صداهای آرام و آشفته و بعد صدای باز و بسته شدن پشت سر هم در رو به رویی اتاقش. فاطیما خرگوشش را گرفت و از تخت بیرون جهید.