. . .

در دست اقدام ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino

تالار تایپ رمان‌های در حال ترجمه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #21
مادرش خنده‌کنان و در حالی که کاسه‌های برنج و سوپ را روی میز می‌گذاشت گفت:
_ فکر کنم یک نوع شیء باستانی بود. فاطیما به خودت افتخار کن. تو از زمین درش اوردی. کی میدونه شاید در آینده یک باستان شناس شدی و این داستان رو برای همه تعریف می‌کنی و میگی که همش از اینجا شروع شد.
فاطیما پافشاری می‌کرد که:
_ من از زمین درش نیاوردم درختم اونو بهم داد.
پدرش با خنده گفت:
_ تو و اون درخت!
فاطیما گفت:
_ اون مال من بود. اما الان... الان تو دنیای اون بیرون مثل یه سگ گمشده است یا...
+ بسه فاطیما. برات اون دامنی رو که دوست داشتی می‌خرم. با این کارت خیلی به خانواده کمک کردی.
فاطیما سعیش را کرد تا اخمش را حفظ کند اما حتی فکر کردن به آن دامن معرکه‌ی آبی که خانم دود به نمایش گذاشته بود، شانس اینکار را به او نمی‌داد. آستین‌های براق و یقه‌ی قلاب دوزی شده! اخم فاطیما کم‌کم به پوزخند کوچکی تبدیل شد.
مادرش به بغلش سیخونکی زد و گفت:
_ دیدی؟! خوب کاری کردیم که فروختیمش.
برادرش فنوکو پرسید:
_ پس من چی؟
پدر گفت:
_ مگه تو پیداش کردی؟
فاطیما به اخم و قهر برادرش نیشخندی زد. پدرشان گفت:
_ باشه، برای تو هم اون وز وز کوچیکی رو که می‌خواستی می‌خرم.
خوشحالی فنوکو آنقدر شفاف و عیان بود که فاطیما را حتی بیشتر از قبل به لبخند وا داشت. با وجود اینکه داشت گوشت بز سرخ شده‌ای که مادرش آماده کرده بود را می‌خورد و احساس بهتری داشت، اما هنوز هم دلش برای دانه تنگ بود. پدرش کار درستی کرد که دانه را فروخت. فاطیما خیلی زود خوابش برد. روی شکمش خرگوش قهوه‌ای رنگ مخملی ای بود که مادرش آنروز بعد از ظهر برایش خریده بود. به نظر نمی‌آمد که خرگوش حتی یک کلام از حرف‌های او را بفهمد. هنوز هم دلش برای حرف زدن با دانه‌ی داخل جعبه تنگ می‌شد.
آن شب اخبار عجیبی به گوشش رسید. فقط به این خاطر درباره‌اش شنید که از خواب بیدار شده بود و نمی توانست دوباره بخوابد. بعد از دو ساعت غلت زدن بر خواست تا با خرگوش مخملی اش بازی کنم. روی تختش نشست و خطاب به خرگوش کفت:
_ تو خیلی خوشگلی ولی مثل دونه‌ی من نمی‌شی.
ناگهان متوقف شد و داشت با گوش‌های شش ساله خود می‌شنید که خرگوش با صدایی بچگانه پاسخ داد:
_ تقصیر من نیست که.
فاطیما لبخندی زد و گفت:
_ میدونم ولی این موضوعو عوض نمی‌کنه. آدم بزرگا هیچوقت نمی فهمن.
خرگوش گفت:
_ بیخیال. بیا فضاپیما بازی کنیم.
و فاطیما و خرگوش برای چند دقیقه به فضا پرتاب شدند. این سرپیچی و نافرمانی‌ای که فاطیما با بازی کردن با اسباب بازی جدیدش آن هم وقتی که باید خواب باشد انجام داده بود، کمی احساس خرسندی و تلافی کردن به او داد. و برای مدتی مدید میان ستاره‌ها قهقه میزد. ناگهان با شنیدن صدای پای بیرون اتاقش خشکش زد. سپس صدا‌های آرام و آشفته و بعد صدای باز و بسته شدن پشت سر هم در رو به رویی اتاقش. فاطیما خرگوشش را گرفت و از تخت بیرون جهید.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #22
او نگاهی دزدکی به بیرون کرد و به آرامی از راهروی ورودی به اتاق نشیمن رفت. هیچکس آنجا نبود. ولی او صداهایی از بیرون می‌شنید. به آهستگی از پنجره‌ی باز اتاق خارج شد. والدینش و بهترین دوست پدرش "کیوسی" بیرون ایستاده بودند و با انرژی صحبت می‌کردند.
پدرش پرسید:
_ مطمئنی؟
مشخصاً داشت تلاش می‌کرد که صدایش را پایین نگه دارد.
کیوسی گفت:
_ من یه پیغام رسان به اسم گستاووس دارم که الان تو ترافیک گیر کرده. اون یارو همونجا توی ماشین از کوسی دزدیدش؛ وقتی وسط خیابون تو ترافیک گیر کرده بودند. گستاووس برای من یه عکس از قبل از اینکه پلیس برسه فرستاده. یه اس یو وی مشکی براق. می‌تونی دزده رو هم ببینی که داره فرار میکنه.
مادرش گفت:
_ عجب... . خب البته کوسی یکی از اعضای مجلسه قطعا دشمنای زیادی داره.
کیوسی داشت سرش را تکان می‌داد.
_ با توجه به مراجع من روی زمین، کار همون بادیگارد یا راننده خودش بوده. همون مرده که گفتی کفتان سفید تنشه. یارو کارتای اعتباری کوسی رو، کارت بانکیشو، موبایلاشو و اون چیزی که تو بهشون فروختی و حتی کفشای طلای کوسی رو دزدید.
پدرش پوزخندی زد.
_ من فقط میتونم قیافشو تصور کنم لحظه‌ای که تنها وسط خیابون با جوراباش ایستاده. به درستی ازش پذیرایی کرده. برای تمام مردمی که بخاطر سیاست های اون آسیب دیدن.
او بلند تر خندید و گفت:
_ امیدوارم یکی یه عکس ازش گرفته باشه.
فاطیما به دیوار تکیه کرد. گیج شده بود.دزدی ها واقعا وجود داشتن. اما پدرش همیشه وقتی برادرش می‌خواست با دوستانش بیرون برود به او می‌گفت:
_ اگر حماقت نکنی در امانی. بدونی که کجا بری و کجا نری و شبا هم بیرون نپلکی.
این در حالی بود که این مرد خودش فقط روزها در خانه بود؛ پدرش به خواسته خودش بهترین جایزه‌ی مال او را به آن مرد داد و حال آن جعبه و دانه‌ای که فقط و فقط به او و نه به کس دیگر هدیه داده شده بود، به معنای واقعی کلمه گم شده و به باد رفته بود. پدرش هنوز داشت می‌خندید وقتی فاطیما دزدکی و با ناراحتی به اتاقش بازمی‌گشت.
فاطیما خیلی تلاش کرد تا آن جعبه و دانه‌ی مرموز داخلش را فراموش کند و همه‌اش را پشت سر بگذارد. سیاستمدار هیچوقت بر نگشت تا پولش را پس بگیرد. با آن پول یک کامیون خریدند تا با کمک آن میوه‌های روغن قلم را تا مغازه حمل کنند. تمام بدهی مدرسه او و برادرش تا چهار سال آینده پرداخت شد. واقعاً انگار که یک رویا به حقیقت پیوسته بود.
شاید اینطور به نظر بیاید که فاطیما دختر جوان و شادابیست، پس آن هدیه که درخت مورد علاقه‌اش به او داد را فراموش خواهد کرد. یا اینکه بچه ها زود التیام می‌یابند. ولی اینطور نبود.
 
آخرین ویرایش:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #23
طلوع ماه
سانکوفا روزی که همه چیز را از دست داد نام واقعی‌اش را هم فراموش کرد. هفت سالش بود. درست یکسال پس از زمانی که جعبه با دانه داخلش فروخته شده و سپس مفقود شده بود.
در فصلی که همه‌ی روز را احساس گرما می‌کرد، او در مکان ایده‌آل خود بالای درخت روغن قلمی که نزدیک خانه‌شان رشد کرده، مشغول خواندن کتاب مورد علاقه‌اش بود. "دنیای اساطیر". او در یکسال اخیر بارها این کتاب را خوانده بود و اینبار داشت نقش الهه آرتمیس را بازی می‌کرد و درختش نیز عروس جنگل بود. او کتابش را بست و روی برگ یکی از شاخه‌ها گذاشت و به سمت بالای درخت زبر و زمخت رفت. او با دقت به آن سوی شاخ و برگ‌ها خیره شد. . . می‌توانست مسجد زایا را از اینجا ببیند. می‌توانست برادرش را ببیند که در زمین با چند پسر فوتبال بازی می‌کند. تا دوردست‌ها و حتی بیرون شهرش وولوگو را می‌دید. تا به حال از وولوگو خارج نشده بود. پس مطمئن نبود اما دوست داشت باور کند چیزی که می‌بیند فراتر از این شهر است. این حقیقت که می‌توانست فراتر از جایی که جسمش هست را ببیند به او حس قدرت می‌داد.
موجی از گرما به زیر پوستش رسوخ کرد و اندامش را به لرزه انداخت. کمی احساس ضعف کرد. به پایین نگاهی انداخت. راه زیادی تا زمین بود. مادرش داخل بود و داشت شام حاضر می‌کرد. پدرش در طول خیابان خاکی، مشغول صحبت با دوستان بود. هیچکدامشان دوست نداشتند که او از درخت بالا برود. چرا که حتی میوه‌های درخت نیز هفته پیش جمع‌آوری شده بود. او در حالی که پایین را نگاه می‌کرد زمزمه کرد:
_ من مثل آرتمیس قوی‌ام.
این روش معمولا کارساز بود. ولی نه امروز! حتی خودش هم فکر نمی‌کرد که کار کند اگر تظاهر کند که یکی از خدایان صاعقه‌ی شانگو، آمادیوها یا زئوس است.
ابتدا کتابش را روی زمین انداخت و سپس خود به آرامی و در حالی که پاهای بـر×ه×ن×ه‌اش را با احتیاط روی تنها شاخه‌هایی که به ندرت رشد کرده بودند و بالا رفتن از درخت را ممکن می‌کردند می‌گذاشت، از درخت پایین آمد. با موج دیگری از گرما و سرگیجه برای لحظه‌ای متوقف شد. به محض اتمام این حس سریعتر حرکت کرد. بهتر بود تا قبل از بازگشت احساس ضعفش پایین بیاید. چند فوت مانده تا زمین او پرید و در سکوت فرود آمد. ( فوت واحد شمارش طول است که در انگلستان کاربرد دارد )
چیز قرمزی به چشمش خورد که دور خانه پیچید و چشمانش توانست تنها لحظه‌ای از حرکت دمش را شکار کند. خندید. او به دفعات این موجود قرمز پشمالو را در حال گردش اطراف درخت دیده بود.
او موش، مارمولک‌ها و موجودات ریز دیگری که اطراف درخت روغن قلم زندگی می‌کنند را می‌خورد. اما او همچنین دوست داشت میوه‌های درخت روغن قلم که از درخت فاطیما می‌افتاد را بخورد. حتی یکی‌دوباری فاطیما او را دیده بود که از درخت بالا رفته و روی آن می‌خوابد.
فاطیما صبر کرد تا سرگیجه‌اش تمام شود. نگاهی انداخت تا ببیند آیا آن حیوان مثل اغلب اوقات که بعد از فرار بر می‌گردد و در همان حوالی پرسه می‌زند، اینسری نیز نگاهی دزدکی خواهد کرد یا نه. فاطیما وقتی حالش بهتر شد به داخل خانه پیش مادرش رفت. لبخندی به خودش زد؛ یک ساعتی می‌شد که بالای درخت بود و هیچکس نخواهد فهمید.
 
آخرین ویرایش:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #24
با ورود به آشپزخانه شروع به نالیدن کرد و در حالی که کتابش را محکم چسبیده بود گفت:
_ مامان گرممه.
بوی سوپ صدای قار و قور شکمش را در آورد. برادرش یک ملخ بزرگ گرفته بود و امروز قرار بود با فوفو و سوپی سبک به همراه تکه‌ای گوشت رودن جشنی بگیرند. مادرش پشت دستش را روی پیشانی فرزندش گذاشت و غرغرکنان گفت:
_ امیدوارم دوباره مالاریا نگرفته باشی فاطیما. فکر می‌کردم اون ایان دیگه گذشته.
نزدیک دو سال از آخرین کشمکش او با این بیماری، گذشته بود. او دستش را برگرداند و روی پیشانی فاطیما گذاشت. سپس بار دیگر با پشت دستش امتحان کرد.
_ خداروشکر داغ نیستی؛ خب می‌تونی بری.
فاطیما کتابش را داخل اتاقش گذاشت و سپس رفت تا برادرش را پیدا کند. برایش تعجبی نداشت که مادرش متوجه گرمای پوستش نشد. مشکل اصلا از مالاریا نبود. تب مالاریا به گونه‌ای است که انگار گرما از داخل و اعماق بدن می‌آید. از سوی قلب، ریه‌ها و شکمش. این گرما روی سطح پوستش مانند روغنی گرم و لیز در تکاپو بود. همچو نوک سوزن و موجی فروزان هر پشه‌ی حامل مالاریا را که به خود جرعت نیش زدن او را می‌داد به خاکستر تبدیل می‌کرد.
نه این مالاریا نبود.
با این وجود هرچه که داشت در این یکسال اخیر به سرش می‌آمد، در حال حاضر شدید‌تر و قوی‌تر شده بود. فاطیما لبه‌ی زمین ایستاد. دستانش را دور دهانش گرفت و فریاد زد:
_ فنوکو!
برادر بزرگش با شنیدن صدای خطاب اسمش برگشت و پسری که مقابلش بازی می‌کرد، توپ را قاپید و رفت. فاطیما می‌خندید در حالی که برادرش پایش را محکم روی چمن خشک و شاید نفرین شده می‌کوبید. آنقدر دور بود که نمی‌شنید برادرش دقیقا چه به او می‌گوید. حتی بعد از اینکه به آرامی دوید و به فاطیما رسید هنوز آزرده خاطر به نظر می‌آمد. وقتی نگاه فاطیما را دید خشکش زد.
_ دوباره داره اتفاق میافته.
فنوکو دستانش را روی %%%% خود گذاشت. ده سالش بود و نسبت به سنش قد بلندی داشت. پدر فاطیما همیشه راجب این موضوع شوخی می‌کرد که وقتی فنوکو به دنیا آمد حق او را هم خورده. چون فاطیما نسبت به سنش خیلی قد کوتاه بود. فنوکو تا نفسی گرفت با آخم خطاب به او گفت:
_ نه بابا! راست میگی؟
فاطیما گفت:
_ آره امروز خیلی احساس گرما می‌کنم.
_ باشه. بیا بریم.
ابتدا فنوکو فاطیما را قانع کرد تا زنبوری را بگیرد. همیشه با یک زنبور شروع می‌کرد. از روی درد هیسی کشید وقتی که زنبور نیشش را در دست او فرو می‌کرد. فشارش داد و ترکیدن بدن سختش را حس کرد. درد حاصله از نیش باعث شعله‌کشی گرمایی که حس می‌کرد، شد. از مناره‌ی مسجد موذن شروع به خواندن مردم به سوی نماز کرد. چشمانش را بست و روی صدای موذن متمرکز شد.
زعد از چند دقیقه زمزمه کرد:
_ خوبه؟
برادرش با حالتی نفس بریده گفت:
_ آره.
_ واو.
نیاز نبود چشمانش را باز کند چرا که می‌توانست آن سوی پلک‌هایش را ببیند. می‌توانست نور سبزی را که درون رگ های پلک‌هایش می‌درخشید ببیند. احساس می‌کرد که انگار روی پوست تمام اعضای بدنش، سوزنی به آرامی خراش می‌اندازد. در حالی که به صدای موزون و دل گشای موذن گوش میداد نفس عمیقی به داخل کشید و بیرون داد.
فنوکو ناگهان گفت:
_ یکی دیگه بگیر.
فاطیما ناله کنان گفت:
_ فنوکو خیلی درد داره. نگاه کن دستمو.
تاول کف دستش بسیار قرمز و بزرگ شده بود.
فنوکو با پرخاش گفت:
_ خودم می‌دونم. ولی مگه راه دیگه‌ای واسه فهمیدنش هست؟ بعدش ریختن فلفل داخل چشماتو امتحان می کنیم.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #25
قسمتی از وجود او می‌دانست که درخواست‌های برادرش درست نیست. او یک موش آزمایشگاهی نبود و همچنین از درد تنفر داشت. اما کنجکاو هم بود. حسی همانند حس کنجکاوی به دیدن آنچه بیرون از شهر ولوگو بود، او را کنجکاو کرده بود که بداند چرا هرگاه این گرمای عجیب را حس می‌کند، ایجاد درد باعث می‌شود که بدنش زبانه کشیده و نورانی شود. فنوکو گفت که می‌تواند او را در حین این اتفاق ببیند. او گفت که فاطیما نور سبز و زشت شدیدی مثل یک ماه مریض شده از خود ساتع کرد. و گرمایی تپنده داشت که به او حس ایستادن کنار آتش آشپزخانه را می‌داد. هرگاه اینگونه می‌شد تنها مالیدن مقدار زیادی روغن درخت روغن قلم می‌توانست پوستش را تسلا دهد.

فاطیما به لانه‌ی زنبور نگاهی انداخت و زنبوری را دید که آهسته حرکت می‌کند و آنرا گرفت. او تقلای بسیاری برای فرار کردن از دست فاطیما کرد. اینبار زنبور نمی‌خواست که به او آسیب برساند. آما در نهایت با نیش زدن گوشت میان انگشت شست درس راست و انگشت آشاره‌اش، جیغش را در آورد. ناله‌ای کشید دستش را باز کرد و گذاشت زنبور برود. چشمانش خیس شده بود.

برادرش گفت:

_ اوه! این یکی خیلی گنده بود.

نگاهی به چشمان خشک برادرش انداخت و دقیقه‌ای بعد، هر دو شروع به خندیدن کردند.

پدرشان در حین رفتن به مسجد صدایشان کرد:

_ فنوکو! فاطیما!

آنها به سمت او رفتند. فاطیما دست ورم کرده اش را مشت کرد تا از چشمان پدرش دور بماند. و ع×ر×ق صورتش را پاک کرد.

_ بیا اینجا بینم.

پدرش دست در ردای سفیدش برد، موبایلش را در آورده و به فنوکو داد و گفت:

_ از مغازه برام سیگار بگیر. فقط حواست باشه چی می‌خری. خودت میدونی کدوم مدلو دوست دارم دیگه.

تنها بدی پدرش همین بود. این باعث می‌شد فاطیما بخواهد هم اخم کند و هم لبخند بزند. او عاشق پدرش بود، اما آنچه را معلمانش در مدرسه به او آموخته بودند نیز فراموش نکرده بود.

برادرش فنوکو در حالی که گوشی را می‌گرفت و در جیبش می‌گذاشت گفت:

_ باشه بابا.

در همین حین نگاهی سختگیرانه به فاطیما انداخت.

فاطیما گفت:

_ من نمیخواستم چیزی بگم.

و واقعا همینطور بود.

برادرش دستانش را گرفت و گفت:

_ بیا دیگه.

در حالی که به سمت مغازه قدم می‌زدند. فاطیما داشت به مسجد فکر می‌کرد و خوشحال بود که تا چند سال دیگر هم بر او واجب نیست که در نماز‌ شرکت کند. نه تا وقتی که به چیزی به اسم سن بلوغ برسد. برایش سخت بود که در مسجد آرام بنشیند. آرام نشستن در هر جایی به غیر از بالای درخت روغن قلم برایش سخت بود.

ولی امروز می‌خواست که در مسجد باشد. همیشه زنان و دختر‌ها در یک سمت و مردان و پسر‌ها در سمت دیگر بودند. این بهانه‌ای بود برای خلاصی از شر برادرش. علاوه بر آن، میخواست که در خانه‌ی خدا با او سخن بگوید. نیاز به عبادت داشت.

حین اینکه داشت دنبال برادرش می‌رفت با خودش گفت:

_ خدایی که بلند مرتبه ترین و توانایی بهم بگو که این نور چیه و چیکار میکنه. بخاطر جعبه‌اییه که درخت بهم داد؟ ولی من نفروختمش. بابا اینکارو کرد. از کنار کلبه ای رد شد که در آن دو زن داشتند با تمام توان در حالی که بسته‌ای از طریق پهپاد هوایی به دستشان رسیده بود می‌خندیدند. یکی از آنها شلوار لی و پیراهن سفید مزینی بر تن داشت. به قیافه‌اش می‌خورد زن دنیا دیده‌ای باشد. فاطیما فکر می‌کرد که شاید دلیل اینکه این زن می‌تواند اینقدر بلند و آزادانه بخندد همین است که او به جاهای دیگر دنیا سفر کرده و چیز‌های جدیدی دیده و دنیا به همین خاطر برای او بسیار لذت بخش‌تر است.

فاطیما حسودی‌اش شد چون او نیز دوست داشت ببیند که بیرون از شهر چه شکلیست. او اغلب اوقات با دیدن هواپیما‌های در حال پرواز در آسمان تصور می‌کرد که اگر بالای یکی از آنها که از یک سنجاقک هم سریع تر حرکت می‌کند می‌ایستاد، تا کجا را می‌توانست ببیند. فاطیما در آینده خواهد فهمید که چیزهایی که به آن می‌اندیشد در واقع آخرین تقاضا‌هایش هستند.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین