پسرک گفت:
_ اونقدری هم که بقیه میگن زشت نیستی.
سانکوفا خندید و گفت:
_ واقعاً؟
پسرک در حال خو*ردن گوشت بز گفت:
_ نه! لباست منو یاد مامانم میندازه.
سانکوفا گفت:
_ من رو هم یاد مادرم میندازه؛ واسه همین میپوشمش!
بعد از دقایقی غذا خو*ردن سانکوفا پرسید:
_ خب برای کریسمس چی کادو گرفتین؟
پسرک با خنده گفت:
_ هنوز کادوهارو باز نکردیم. امشب شب قبل کریسمسه
سانکوفا چشم به دخترک دوخت و
صدا زد:
_ یه
دخترک با شنیدن اسمش از جا پرید. سانکوفا گفت:
_ من نمیخوام تو رو بکشم
دخترک گفت:
_ از کجا مطمئن باشم؟
سانکوفا چشمانش را از روی آزردگی مالید و گفت:
_ تو سوژه مناسبی نیستی.
بعد از کمی مکث ادگار گفت:
_ به خواهرم توجه نکن. اون هیچوقت دوست نداشت به گانا بیاد. ترجیح میده که یه آمریکایی کسل کننده باشه و توی آمریکای خسته کننده بمونه.
وقتی یه به ادگار هیس کرد او نیز در جوابش هیس کرد و سانکوفا خندهاش گرفت.
ادگار پرسید روباه معروفت کو؟ مووِنپیک. فکر کنم بیرونه نه؟!
سانکوفا گفت:
_ آره
ادگار گفت:
_ آیا اون حیوون خونگی یکی از اهالی روستاتون بوده؟
+ نه فقط یه حیوون که میخواست آزاد باشه.
سانکوفا اخم کرد و رویش را برگرداند. ادگار گفت:
_ بببخشید نمیخواستم خاطراتتو...
+ عیبی نداره اون مال خیلی وقت پیشه.
ادگار سرش را به نشانه تایید تکان داد و به جلو خم شد و گفت:
_ ما فقط از پسر عموهامون راجعبه تو میشنویم
چشمانش را باریک کرد و صدایش را پایین آورد و گفت:
_ پس، واقعیت داره؟ تو میتونی...
سانکوفا گفت:
_ من میتونم چی؟
ادگار نگاهی گذرا به خواهرش کرد. او غذا خو*ردن را متوقف کرده بود و اخمی تند بر صورت داشت!
سانکوفا گفت:
_ آره میتونم. میخوای ببینی؟
آدم بزرگ های حاضر در مهمانی ناله و زاری کنان گفتند:
_ این پسر خیلی احمقه
_ یکی دهن اون بچه رو ببنده _ اون داره همه مون رو به کشتن میده
سانکوفا حتی شنید که یک نفر گفت:
_ شی*طان رو وسوسه نکن