. . .

در دست اقدام ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino

تالار تایپ رمان‌های در حال ترجمه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #1
نام رمان: remote control _ کنترل از راه دور

نویسنده: Nnedi Okorafor

مترجم: Serino

ژانر: علمی تخیلی

خلاصه: موجودی فضایی دختری زمینی را تحت کنترل میگیرد و از او فرشته ی مرگ میسازد. حال زمین مانده است و دختری که لمسش برابر مرگ است...
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #2
قسمت اول


سانکوفا


"تو پادشاه به دنیا اومدی بهتره از دستش ندی"

عمار لیتل، از کتاب وایر


ماه تازه داشت بالا می‌آمد که سانکوفا به جاده خاکی رسید. با پاهای کوچک و فرزش راه می‌رفت و سریع از آنجا می‌گذشت. صندل‌های چرمش به آرامی پاشنه‌ی‌پایش را می‌کوبیدند.

جیرجیرک‌ها هنوز آواز می‌خواندند، جغدها هوهو می‌کردند و موریانه خواری هم که در بوته‌های کنار جاده بود، از جستجوی خویش برای موریانه دست نکشید. به نظر می‌رسید، در تاریکی بوته‌های پشت سرش، روباه قرمزی او را هرکجا میرفت دنبال می‌کرد. همچین موجوداتی عمدتاً داخل گانا زندگی نمی‌کردند. ولی همیشه جایی که ساکونا هست اتفاقات عجیب هم می‌افتد.

سانکوفا دختری چهارده ساله بود. اما اندام کوچک و لپ‌های تپلش او را به ده ساله‌ها شبیه می‌کرد. لباسش نمونه کوچکی از لباسی بود که زنان مسن‌تر و پولدار‌تر مامپروسی از شمال گانا می‌پوشند. دامنی دستی رنگ شده‌ی زرد و بلند به نام بیوسیلک، یک تاپ گلدوزی شده با توری‌های گران قیمت و یک هدبند با پارچه‌ پیچ خورده‌ی زرد و بنفش و گوشواره‌های طلایی نیز بر گوش داشت.

موهایش را دقیقا مدلی که مادرش عادت داشت جلوی دوستانش ببندد می‌بست. اما سانکوفا زیر موهای بافته شده‌اش سر بی‌موی خود را با کلاه‌گیس سیاهی پوشانده بود. مقدار زیادی روغن درخت که به تازگی خریده بود، به پوست سرش مالیده بود که کلاه‌گیس سرش را به خارش نیندازد. حتی لایه نازکی از آن روغن را به صورتش و به ابروهایش میزد و ماساژشان میداد. با اینکه شب ها هوا سرد میشد، با داشتن لباس‌های استادانه دوخته شده‌اش حس خوبی به او دست می‌داد.

مرد جوانی که به دیوار روبه‌روی کلبه‌ای گلی تکیه داده بود و در تاریکی سیگار می‌کشید هم‌زمان با بیرون دادن دود سیگارش سانکوفا را دید. دست‌هایش را جلوی دهانش گرفت و با آخرین نفس باقی مانده گفت "سانکوفا داره میاد" و از خوشحالی صدای میش در می‌آورد. همزمان که چفت در را گرفته و در را باز می‌نمود فریاد میزد:

- سانکوفا داره میاد.

مردم از لابه‌لای در و پنجره‌ها و از هر گوشه کنار دیگری روی شانه‌های یکدیگر دزدکانه نگاه می‌کردند. بینی ها آویزان، چشم‌ها خیره و دهان هایشان باز مانده‌ بود و ضربان قلبشان بالا می‌رفت.

ناگهان فردی با لحجه چینی فریاد زد:

‌- سانکوفا بیا.

‌- شیا سانکوفا آ با (زبان آفریقایی)

‌- ساکوفا در حال قدم زدن است.

‌- سانکوفا سانکوفااا.

‌- بالاخره اومد.

‌- از کنترل جادویی بزرگترین سازه جادویی دنیا دور بمان.

‌صدای نشستن پرنده نامه رسان سانکوفا بود که شنیده میشد.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #3
زنان، کودکان خود را که مشغول خاک‌بازی بودند جمع کرده و بچه‌ها را به داخل خانه‌ها فرستادند و در ها را بستند. قدم ها سریع‌تر میشد و رانندگان در ماشین‌ها را بستند و به سرعت از آنجا دور شدند.
وقتی سانکوفا وارد خیابان شهر شد در آنجا مگس پر نمی‌زد و گویی قبرستانی پر از روح بود. او صورت سیاه رنگ اما شیرینی داشت. تنها چیزی که دستش بود یک کیف پر از طلسم‌هایی بود که مرد جادوگر 5 سال پیش، درست بعد از ترک کردن خانه به او داد. کیف به راحتی رو کمرش می ایستاد. محتویات کیف ساده بود؛ یک دسته پول دور هم پیچیده شده که به ندرت استفاده میشد، یک ساعت بادی، یک شیشه روغن درخت که از مشت یک مرد بالغ بزرگ تر بود، نقشه‌ای دست‌نویس از آکرا و یک کتاب مچاله شده. همچنین برای آخرین هفته کتابی که نسخه کپی شده‌ی بسیار قدیمی کتاب "هیچ ارکیده‌ای برای خانم بلندیش نیست" را می‌خواند و قبل از آن یک کپی در حال فروپاشی از "سفر های گالیله" را خوانده‌ بود.
واضح بود که مسئله فقر مردم شهر نبود. تعداد کلبه‌ها کم بود اما به خوبی ساخته و نگهداری شده بودند. آن شب گرچه به مانند غار تاریک بود ولی سانکوفا می‌توانست نور تابانی را که از درونش نشئت می‌گرفت ببیند. کلبه‌های گلی برق داشتند و مردم می‌خواستند تلویزیون ببینند اما از طرفی از سانکوفا می‌ترسیدند.
در مجاورت آنها خانه‌های مدرنی بود که صاحبان آنها نیز وانمود می‌کردند که در خانه نیستند. سانکوفا احساس می‌کرد در حالی که راه می‌رفت همه‌ی شهر به او خیره شده بودند. مردم امیدوار بودند و دعا می‌کردند او که مثل شبحی در تاریکی بود زودتر از آنجا بگذرد.
سانکوفا چشمانش را به بزرگترین و مدرن‌ترین خانه در همسایگی آنجا دوخت. عمارتی بسیار بزرگ و سفید رنگ با سقفی قرمز که با دیوار‌های سیمانی سفید رنگ و بلند احاطه شده بود و بالای دیوار ها شیشه بطری های شکسته‌ای بود که با نزدیک شدن سانکوفا به دیوار ها کاملا دیده می‌شد. او عنکبوت سیاه رنگ و بزرگی را دید که از گوشه دیوار بالا می‌رفت. پاهای قوی و بلند و بدن پر‌مو و تنومندی که داشت او را شبیه دست یک شبح کرده بود.
سانکوفا در حالی که جلوی درب خانه ایستاده بود به زبان مامپروسی گفت:
- عصر بخیر!
عنکبوت ناگهان ایستاد ظاهرا داشت بازگشت او را خوش‌آمد می‌گفت. سپس دوباره به راهش به سمت جنگل شیشه‌های شکسته‌ی روی دیوار ادامه داد. سانکوفا خندید. عنکبوت همیشه کار مهم تری برای انجام دادن داشت. برایش جای سوال بود که عنکبوت چه داستانی برایش خواهد بافت و چقدر آن را کش خواهد داد. چانه‌اش را جمع و دستش را مشت کرد و بر درب کوبید:
_ببخشید می‌خوام بیام تو.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #4
ابتدا به زبان توی گفت. مطمئن نبود چه مسافتی را سفر کرده. پس بهتر بود با همان زبانی که بیشتر از همه یاد دارد حرف بزند. بعد که بیشتر فکر کرد زبانش را به انگلیسی تغییر داد.
_ نگهبان من با خانواده‌ی ساکن اینجا کار دارم.
وقتی جوابی نشنید دستگیره در را کشید و همانطور که انتظار می‌رفت در باز بود. نگهبان در آن سوی مسیر ورودی نزدیک گاراژ ایستاده بود. شلواری به رنگ آبی سرمه‌ای و پیراهن سفید موج‌دار بر تن و نگاهی سطحی و گذرا بر صورتش داشت. تسبیحی در دست داشت و دانه‌هایش را با حرکت انگشتانش می‌شمرد. روی دیوار گاراژ چراغی روشن بود که به سوانکوفا اجازه میداد قیافه‌اش را به وضوح ببیند. سپس برگشت و به سمتی تف انداخت. و هیچ حرکتی برای بدرقه و همراهی سانکوفا به سمت خانه نکرد.
سانکوفا در حالی که به سمت در اصلی می‌رفت گفت:
_ ممنون آقا.
چراغ های جلوی در خاموش بود. سانکوفا گفت:
_ من خودمو اون تو نشون میدم.
هرچه نزدیک‌تر میرفتی زیبایی خانه کمتر میشد، پایین دیوار‌ها با گل قرمز که در فصل های بارانی به آنجا زده بودند کثیف شده بود. در محل اتصال دیوار ها با سقف در گوشه های بالایی خانه تار عنکبوت‌های بزرگ و کثیفی وجود داشت. یک ماشین مرسدس بنز نقره‌ای، یک تسلای سفید رنگ، یک بی ام ویِ مشکی و یک هوندای آبی در مسیر ورودی پارک بودند و مرسدس بنز به شارژر خانه وصل شده بود.
در گاراژ بسته و خانه تاریک بود. اما به هر حال سانکوفا می‌دانست که ساکنین در خانه‌اند.
وقتی به در جلویی رسید، یک چیزی روی شانه‌اش حس کرد. غریزه‌اش را برای خورد کردن و کشتن آن سرکوب کرد، در عوض آن را گرفت و بعد دستش را باز کرد. ملخی سبز بزرگ بود. سانکوفا این جانور را در یکی از کتاب‌هایش دیده بود. این‌گونه از ملخ‌ها عضوی از دسته راست بالان‌اند. از تماشای ملخی که درحال خزیدن روی انگشتانش بود، خنده‌اش گرفته بود. چه پاهای سبز و نحیفی داشت.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #5
او به آرامی و با لطافت، برگی سبز رنگ را که هم‌رنگ ملخ بود، بر بدن ملخ مالید و نوازشش کرد. اگر در دنیا تنها یک ملخ بود که می‌توانست بخندد، این همان بود. (سانکوفا مطمئن بود که ملخ خندید.) بعد پرید، رفت و سانکوفا به آرامی زمزمه کرد:
_خدانگهدار.
زنگ در را زد:
_منم.
اینبار گفت:
_ مرگ برای ملاقات اومده.
دقیقه ای بعد چراغ های در جلویی روشن شدند.
سانکوفا به لامپ بالای سرش که درون شیشه‌ای گرد و توپی شکل بود خیره شده بود. هنوز نه، ولی چند لحظه دیگر حشرات دور لامپ جمع خواهند شد. مردی نحیف و قد بلند با کتی سیاه و کراوات برتن، به آرامی در را باز کرد و چراغ‌ها پشت سرش روشن شد. سانکوفا می‌توانست ده نفر انسان بالغ را ببیند که برخی لباس‌های سنتی بر تن داشتند و برخی دیگر لباس‌های شق و رق غربی. آنها به هم چسبیده بودند و با چشمانی سرد و وحشت زده سانکوفا را نگاه می‌کردند. از در باز خانه، بوی نو*شی*دنی شامپانی، گوشت بز و برنج ژولوف می‌آمد؛ دستگاه تهویه هوا و اجاق‌های خانه امشب سخت مشغول بودند. راهروی ورودی با لوازم براق سبز و قرمز و گل های مصنوعی پوینستیا تزیین شده بود و یک درخت کریسمس مزین شده اما مصنوعی انتهای راهرو بود.
سانکوفا به زبان انگلیسی گفت:
_امیدوارم مزاحم مراسم کریسمستون نشده باشم.
و چشمک زد. آیا اصلا امروز کریسمس بود؟ یا هنوز شب پیشواز است؟ او در اعماق دلش احساس حسرتی داشت. به این فکر می‌کرد که ما هیچ‌وقت کریسمس را جشن نمی‌گرفتیم، با این حال به یاد داشت که بعضی مردم در شهر محل زندگی‌اش این‌کار را می‌کردند ولی مثل همیشه احساساتش را سرکوب کرد. ناگهان مردی با لحنی لرزان و لبخندی توام از ترس گفت:
- نه نه، لطفا بفرمایید داخل بانوی عزیز. کریسمستون مبارک.
او گردنبندی زنجیری شکل از جنس نقره که صلیبی با خود داشت، بر گردنش انداخته بود. صلیب روی شانه‌اش افتاده بود. احتمالا وقتی داشته با سرعت به سمت در می‌آمده این را پوشیده.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #6
سانکوفا پیش خودش خندید و گفت:
_کریسمس همگی شما هم مبارک. زیاد اینجا نمی‌مونم. اومدم چیزی رو که مال خودمه بردارم. چیزی که سال‌هاست دنبالش می‌گشتم.
سنگ‌های مرمر کثیف کف راهرو، پاهایش را خنک می‌کرد. دیوار‌ها پر از نقاشی‌های روغنی از مناظر طبیعی دهات‌های اروپا بود که به سبک اروپایی تزیین شده بودند. سانکوفا تعجب می‌کرد که این افراد چقدر سختی کشیده‌اند تا توانسته‌اند این نقاشی‌ها را این‌همه راه به این شهر کوچک در حومه اکرا بیاورند. و همچنین برایش سوال بود که آیا اصلا ارزشش را داشته؟ نقاشی‌ها واقعا زشت بودند. یک عکس بزرگ خانوادگی نیز بر روی دیوار آویزان بود، که در آن یک مرد قد بلند و چاق، یک زن چاق به همراه یک پسر چاق و دو دختر چاق بودند. خانواده‌ای شاد و سلامت به نام (بین_توز). اگر می‌خواست حدس بزند می‌گفت احتمالاً اهل آمریکا باشند.
در اتاق ناهارخوری از سانکوفا خواستند تا پشت میز بزرگی بنشیند که غذا‌های رنگارنگی رویش چیده شده بود. حتی بیشتر از چیزی که او در یک هفته می‌خورد و این از جهاتی زشت و ناپسند بود. چه سورپرایزی؛ سانکوفا هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد که این خانواده این‌همه غذای محلی خورده باشند. چنار سرخ شده، کله پاچه‌ی بز و فوفو، حتی کنکی، برنج و لوبیا، سوپ لوبیا و گوجه فرنگی، برنج ژولوف، مرغ سوخاری، سوپ آکرانتای(نوعی موش بزرگ) و گوشت بز هم داشتند. آنقدر غذا زیاد بود که سرش گیج می‌رفت. سانکوفا زیر ل*ب با خودش گفت:
_ وای خدای من.
مهماندار خانه یک زن جوان بود که وارد اتاق شد و در نزدیکی سانکوفا پشت سرش ایستاد و یک بشقاب خالی جلویش گذاشت. او لباس فرمی پوشیده بود که شبیه به لباس نگهبان در بود؛ یک پیراهن سفید و شلوار سرمه ای رنگ. آن زن گفت:
_ ببخشید شما... .
و به آرامی صدایش قطع شد. از چشمانش اشک می‌بارید. به چشمان سانکوفا خیره شد. سانکوفا نیز متقابلاً به او زل زده بود.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #7
سانکوفا گفت:
_ منم می‌خوام لباس‌هام رو عوض کنم. یک هفته است که همین لباس‌ها تنمه.
زن لبخندی سپاسگزارانه زد و سرش را به نشانه توافق تکان داد. طبق حدس سانکوفا چیزی حدود ده سال یا شاید حتی پانزده سال بزرگ تر از خودش بود. زن پرسید:
_ چیزی مثل همینی که الان پوشیدید؟
سانکوفا لبخندی زد و گفت:
_ آره اگر ممکنه، دوست دارم شبیه مردممون لباس بپوشم.
به نظر می‌آمد که آن خانم آرام شد.
_می‌دونم. همه‌مون می‌دونیم.
سانکوفا پرسید:
_ اسم من اینجا معروفه؟
_ آره خیلی.
آن زن نگاهی به مهمانان ساکت انداخت و گفت:
_ میشه یکی خانم خیاط رو صدا کنه؟
یک زن چاق در حالی که نزدیک می‌آمد صفحه گوشی موبایلش را بست و گفت:
_ قبلا انجام شده.
سانکوفا سریع او را شناخت. کمی از چیزی که در عکس خانوادگی داخل راهرو نشان میداد چاق تر بود. معلوم بود زندگی بهش ساخته. بانوی خانه، سانکوفا را خانم خطاب کرد و گفت:
_ هر لباسی که بخواهید در کمتر از یک ساعت برایتان آماده می‌کنند.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ عوام مردم پیش بینی کرده بودند که شما به ملاقات ما می‌آیید.
سانکوفا دوباره لبخند زد و گفت:
_ باعث خوشحالیه.
خانم مهماندار پرسید:
_ نوشابه نارنجی فانتا می‌خواید درست میگم؟ چون هوای اتاق یکم گرمه.
سانکوفا سرش را به نشانه توافق تکان داد. این‌ها آدم‌های خوبی بودند.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #8
سانکوفا با ولع غذا می‌خورد. تمام روز راه رفته بود و بسیار گرسنه بود. اما بقیه نمی‌توانستند بنشینند. حتی نمی‌توانستند به یکدیگر نگاه کنند. فلج شده بودند.
او تکه‌های باقی مانده گوشت روی استخوان را با دندانش کند و خورد و استخوان را درون بشقابش انداخت و سپس با همان دست‌های چرب، لیوان نوشابه فانتا را برداشت و تا ته سر کشید و آروغی زد. در همان حین زن جوان لیوان را دوباره پر کرد و عقب ایستاد.
سانکوفا در حالی که غذا را قورت می‌داد گفت:
_ مرسی
سپس یک تکه‌ی دیگر از گوشت تند بز را برداشت و رو کرد به جمعیت ساکت حاضر در مهمانی و پرسید:
_ تو این خونه کسی بچه داره؟
_ یکم سرگرمی می‌خوام
در حالی که اعضای خانه با هول و حراس در گوش هم پچ پچ می‌کردند، سانکوفا نیز گوشت بزی را که در دست داشت می‌خورد. این وضعیت دقیقا مشابه دیگر جاهایی بود که سانکوفا سر می‌زد. آنها همیشه در گوشی صحبت می‌کردند. گاهی اوقات هم گریه می‌کردند و بعضی وقت‌ها دور از چشم او سر هم داد می‌زدند. بالاخره رفتند و بچه‌ها را آوردند آنها می دانستند که اینسری هم مثل همیشه چاره دیگه ای ندارند.
یک پسر تپل ده ساله و یک دختر بزرگ‌تر و قدبلند‌تر از او تقریبا هم سن سانکوفا به داخل آمدند. بانوی خانه که مادر آن دختر بود او را به داخل هل داد.
لباس های خواب تنشان بود و به نظر می‌آمد که به زور از تخت بیرون کشیده شده‌اند. آنها رو به روی سانکوفا پشت میز نشستند. پسرک به بشقاب موز های سرخ شده چشم دوخته بود.
سانکوفا پرسید:
_ خب اسمتون چیه؟
وقتی هردویشان به او نگاه کردند به انگلیسی تکرار کرد:
_ اسمتون چیه؟
پسرک گفت:
_ ادگار
سانکوفا چشمکی به او زد. حدسش درست بود پسرک شبیه یک آمریکایی حرف می‌زد. آمریکایی ها همیشه به خوبی تامین شده بودند. دخترک زیر ل*ب اسمش را گفت ولی سانکوفا نشنید و گفت:
_ چی؟
دخترک نیز با لحجه ای آمریکایی گفت:
_ یه.
سانکوفا گفت:
_ از دیدنتون خوشحالم. میدونید من کی ام؟
ادگار پاسخ داد:
_ تو سانکوفایی همونی که جلوی دروازه مرگ می‌خوابه.
ادگار و سانکوفا در حالی که هر دو به هم نگاه می‌کردند تکه‌ای موز سرخ شده برداشتند. موز ها شیرین و تند بودند. ظاهرا ادگار وقتی که دید هردوشان از یک غذا لذ*ت بردند احساس راحتی و صمیمیت بیشتری کرد. یه تکون نمی‌خورد.
سانکوفا گفت:
_ باید برای شما هم بشقاب بیارن.
قبل از اینکه ادگار بتواند حتی سرش را برگرداند زن جوان رو به روی هر کدامشان بشقابی گذاشت. دخترک هر دو تکه باقی مانده‌ی موز‌‌‌ها را برداشت و پسرک بشقابش را پر از موز و گوشت بز سرخ شده کرد. سانکوفا از پسرک خوشش آمده بود.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #9
پسرک گفت:
_ اون‌قدری هم که بقیه میگن زشت نیستی.
سانکوفا خندید و گفت:
_ واقعاً؟
پسرک در حال خو*ردن گوشت بز گفت:
_ نه! لباست منو یاد مامانم می‌ندازه.
سانکوفا گفت:
_ من رو هم یاد مادرم می‌ندازه؛ واسه همین می‌پوشمش!
بعد از دقایقی غذا خو*ردن سانکوفا پرسید:
_ خب برای کریسمس چی کادو گرفتین؟
پسرک با خنده گفت:
_ هنوز کادوهارو باز نکردیم. امشب شب قبل کریسمسه
سانکوفا چشم به دخترک دوخت و صدا زد:
_ یه
دخترک با شنیدن اسمش از جا پرید. سانکوفا گفت:
_ من نمی‌خوام تو رو بکشم
دخترک گفت:
_ از کجا مطمئن باشم؟
سانکوفا چشمانش را از روی آزردگی مالید و گفت:
_ تو سوژه مناسبی نیستی.
بعد از کمی مکث ادگار گفت:
_ به خواهرم توجه نکن. اون هیچوقت دوست نداشت به گانا بیاد. ترجیح میده که یه آمریکایی کسل کننده باشه و توی آمریکای خسته کننده بمونه.
وقتی یه به ادگار هیس کرد او نیز در جوابش هیس کرد و سانکوفا خنده‌اش گرفت.
ادگار پرسید روباه معروفت کو؟ مووِن‌پیک. فکر کنم بیرونه نه؟!
سانکوفا گفت:
_ آره
ادگار گفت:
_ آیا اون حیوون خونگی یکی از اهالی روستاتون بوده؟
+ نه فقط یه حیوون که می‌خواست آزاد باشه.
سانکوفا اخم کرد و رویش را برگرداند. ادگار گفت:
_ ب‌ببخشید نمی‌خواستم خاطراتتو...
+ عیبی نداره اون مال خیلی وقت پیشه.
ادگار سرش را به نشانه تایید تکان داد و به جلو خم شد و گفت:
_ ما فقط از پسر عموهامون راجع‌به تو می‌شنویم
چشمانش را باریک کرد و صدایش را پایین آورد و گفت:
_ پس، واقعیت داره؟ تو میتونی...
سانکوفا گفت:
_ من میتونم چی؟
ادگار نگاهی گذرا به خواهرش کرد. او غذا خو*ردن را متوقف کرده بود و اخمی تند بر صورت داشت!
سانکوفا گفت:
_ آره میتونم. میخوای ببینی؟
آدم بزرگ های حاضر در مهمانی ناله و زاری کنان گفتند:
_ این پسر خیلی احمقه
_ یکی دهن اون بچه رو ببنده _ اون داره همه مون رو به کشتن میده
سانکوفا حتی شنید که یک نفر گفت:
_ شی*طان رو وسوسه نکن
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #10
سانکوفا نگاهی مختصر به مهمانان کرد. سپس برگشت و به بچه‌ها که رو به رویش نشسته بودند خیره شد. پوزخندی زد و گفت:
_ پس چراغارو خاموش کن.
پسر از جا پرید و دوید و رفت و لامپ‌ها را خاموش کرد. سانکوفا وقتی که شنید پسر دستش را از دست مادر مسیحی کشید و فرار کرد و آمد سر جایش نشست، لبخندی بر صورتش پدیدار شد. قدیم کنترلش خیلی سخت بود و نتایج وحشتناکی را به بار می‌آورد. به هر حال دیگر این مشکل وجود نداشت. دیگر این کار‌ها همانند خم و راست کردن ماهیچه های بدن برایش راحت شده بود.
در عمق همان تاریکی او نور سبز رنگ تیره و مبهمی را روشن کرد. اشک های یه آزادانه روی صورتش جاری می‌شدند. پسرک چشمانش خیره شده بود و نیشش تا بناگوش باز بود. به آرامی زمزمه کرد:
_ وو وو لو، کنترل از راه دور واقعیه.
زنی از جمع مهمانان گفت:
_ هیس، آفریقایی صحبت نکن.
ادگار گفت:
_ آه، بیخیال مامان. قبلاً که نمی‌تونستم بگم چاله الانم این؟ پس ااصلاًچرا مارو آوردی گانا.
سانکوفا به حالت عادی برگشت و آن نور سبز رنگ محو شد. سپس چشمکی زد و یک نفر بی‌درنگ رفت و لامپ‌ها را روشن کرد؛ در حالی که از جایش بر می‌خاست گفت:
_ اسم این شهر چیه؟
ادگار گفت:
_ تاه...تاماله. ببخشید من به سختی میتونم تلفظش کنم. تو آمریکا یه غذا هست دقیقاً با همین اسم تا-ما-له.
سانکوفا خطاب به یه گفت:
_ آروم باش یه؛ دیگه منو این طرفا نخواهی دید.
یه اشک‌هایش را از صورتش پاک کرد و گفت:
_ از این کشور متنفرم.
سپس دوان دوان از اتاق بیرون رفت. سانکوفا و ادگار به همدیگر نگاه می‌کردند. ادگار پرسید:
_ خب، بعدش می‌خوای کجا بری؟
+ به یه جایی که حتی مطمئن نیستم دیگه وجود داشته باشه.
سانکوفا لبخندی زد. خوشحال بود که ادگار نیز مانند خواهرش فرار نکرد. او متنفر بود از این‌که مردم همه از او فراری‌اند و این اتفاق درد و
رنجی که همیشه تلاش بر خاموش کردنش داشت را دوباره فروزان می‌کرد.
_ چرا؟
سانکوفا شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
_ وقتش رسیده.
+ پس تو واقعاً نمی تونی ماشین برونی؟
او با تکان دادن سرش گفت: نه!
_ این‌که خیلی باحاله!
+ راستش نه خیلی...
_بینم راسته که تو فرزند شیط...
+ نه
سانکوفا بشکن زد و مکالمه را همانجا پایان داد.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین