. . .

متروکه رمان آنیسا ملکه ی مهر و ماه | نادیا بیرامی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
«به نام خالق عشق »

نام رمان: مهری‌ماه
نویسنده: نادیا بیرامی
ژانر: تخیلی، عاشقانه، فانتزی
ناظر: @Antares
خلاصه:
سرزمینی عجیب و متحیر کننده، رازهای فاش نشده و سردرگمی‌ای در اوج نابسامانی که می‌بایست هرچه زودتر آرامش را بازگرداند و قرار تپش‌های هراسان آنان شود؛ اما او حسی مبهم دارد نمی‌داند چگونه اتفاقات زندگانیش را ندیده بگیرد و رویای خود را به کسانی ببخشد که به او احتیاج دارند، کاش کمی میتوانست آن سرزمین مخوف و عجیب را درک کند تا شاید راهی برای نجات بیابد گر نه می‌بایست منتظر نابودی باشد، حال چه می‌شود؟!هیچ یک نمی‌دانند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #2
مقدمه:
هراسانم ز راهی که نمی‌دانم به کجاها مرا می‌کشاند!
تقدیر چیست؟
همان اتفاقات و گذرهای اشخاص از زندگی که مسیرت را تغییر می‌دهند و به گونه‌ای دیگر آن را برایت رقم می‌زنند؟!
یا سکوت‌هایی که به اجبار خواهان عوض شدن است؟
یا هر چیز دیگر، نمی‌دانم اما هر چه که هست طوری،مرا تغییر داد که وحشت درونم را در برگرفت و با وجود خوبی‌ها هم ان وحشت از ذهنم کاسته نشد و من ماندم و تقدیری جدید که واهمه‌ی زندگی کردن را در من ایجاد کرد و رهایم کرد.​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #3
پارت یک

غرق در افکار تکراری روزانه ام بودم و همراه آن خیال های پوچی که همیشه باید خیال می ماندن.
بی حوصله دفترم رو برداشتم تا بنویسم. هر گاه می نویسم در آرامستانی همچون محضر آرامش فرو می روم. از هر چیزی که ناراحتم می کند، مرا می خنداند، باعث دلتنگی و هر حالت من میشود می نویسم، دوست با وفایم همین قلم و ورقی است که احساساتم را بر آن می نگارم.
از امروز می نوشتم که چون حال خوشی ندارم هر چند هرگز نداشتم اما امروز زیر خط فقر است نداشتن حال خوبی که از بچگی تا کنون که همه می گویند باز هم بچه ای نداشتم. دست بر قلم که می برم از تمامیه اتفاقات اطرافم دور می مانم. آنقدر می نویسم تا قلم جوهر تمام کند. با صدای نسبتاً بلندی که احساس میکنم بر پنجره ی اتاق برخوردکرد سر خود را بالا آوردم و گنجشک کوچکی را مشاهده کردم که بی جان در کنار پنجره افتاده، از آن جا که طاقت درد کشیدن را چه برای خودم و دیگران ندارم، هراسان به سمت پنجره دویدم و ان را باز کردم و گنجشک طلایی رنگ را در میان دستانم گرفتم.
بال او زخمی شده بود، روی تختم رهایش کردم تا بروم و جعبه ی پزشکیه خاله یاسمین را بیاورم.
وقتی برگشتم او را ندیدم، متعجب اطراف را دید زدم اما نبود، او که بالش شکسته بود پس کجا به چنین شتابان؟
بعد مدتی بیخیالش شدم و آمدم بروم که باز همان صدا را شنیدم به سمت عقب برگشتم تا چیز عجیبی را دیدم، گنجشکَک طلایی با بال شکسته اش قمری ای را کشان کشان به سمت پنجره هل می دهد، چرا من آن را ندیدم؟ چطور گنجشک به آن کوچکی می داند که باید آن را به داخل بیاورد؟ عجیب است!
گنجشکک طلایی دیگر جانی برای هل دادن قمری نداشت و بی حال در کنارش افتاد. اما من هنوز در عجب و متحیر از رفتار آن بودم شاید کمی باور نکردنی باشد که او همانند یک انسان رفتار کرد. به سمت پرنده ها حرکت کردم و هر دو را به سمت تختم بردم.
دستی بر بال شکسته ی گنجشکک طلایی فداکار کشیدم، در دل به حرفم خندیدم از نظرم بسیار جالب آمد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #4
پارت دو

بال زخمی گنجشکک طلایی را بستم و سراغ قمری حنایی رنگ رفتم.
بی جان بر روی تخت افتاده بود؛ او را در دستانم گرفتم و متوجه زخم نمایان بر شکمش شدم، لوازم پانسمان را دوباره بر دستاتم گرفتم و زخم اش را بستم. بعد از معالجه ی پرنده ها به سمت اتاق خاله یاسمین رفتم تا کیف پزشکی اش را در اتاقش بزارم. برگشتم و نگاهم بر تختم کشیده شد، امّا...!
خدای من! عجیب است هر دفعه که از گنجشکک دور می شوم غیب می شود؛ نکند خیالاتی شده ام؟ نه امکان ندارد من خودم آن ها را در دستانم گرفتم حسشان کردم، در همین چند دقیقه ببین چطور ذهن مرا آشفته تر کرده ان ولی باز عقلمچیره بر قلبم شد و گمان کردم خیالاتی شده ام به هر حال مهم نیست برای چند دقیقه هم سرگرم شدم.
سرم را تکان دادم تا از فکر پرنده ها در بیایم و سمت میز تحریر رفتم تا به نوشتن ادامه دهم.
در همان هنگام سارینا وارد اتاق شد، به سمت او برگشتم که دیدم گریان است، نگران به طرفش رفتم؛
-سارینا! چته؟
با صدایم سرش را بالا آورد و خود را در بغلم انداخت. خدا می داند باز چه شده است. آرام آرام موهایش را نوازش کردم و با هم بر روی تخت نشستیم. دوباره سوالم را تکرار کردم تا جواب داد؛
-بچه ها مسخره ام می کنن!
و دوباره گریه اش شدت گرفت و صدای هق هقش بالا آمد.
اشک هایش را پاک کردم و در چشم هایش نگاه کردم و گفتم؛
-چرا؟
-بخاطره موهایم! بهم می گویند پیرزن، آنیسا من دیگه نمی کشم، طلاقت تحقیر شدن ندارم.
با اعصابی داغون نگاهش کردم و پرخاش کردم؛
-دیوونه شدی سارینا؟! میدونی چی میگی مگه موهای تو چه مشکلی دارند؟ اینجا هیچ کس موهایی به این زیبایی ندارد! تو واقعا عقلت را از دست دادی که به حرف اونا توجه می کنی، چند بار بگم اهمیت نده!
با مردمک لرزانِ چشم هایی دریایی رنگش نگاهم کرد و گفت؛
-نمیدونم چرا باید این شکلی خدا من رو خلق کنه اگه موهایی مشکی ای مثل تو داشتم حال و روزم این نبود،اخه رنگ قحط بود!
ای خدا من هر چی به این بگویم انگار نه انگار!
خشمگین نگاهش کردم و گفتم؛
-سارینا! چرا کاری می کنی که فکر کنم لیاقت موهای به این زیبایی و چهره ات را نداری؟ ها؟
مظلوم بغلم کرد، تقریباً چندساعتی درد و دل کرد و من هم نصیحتش کردم تا دست از فکر های بی خود بردارد. همان طور نشسته بودیم و صحبت می کردیم که دیدم، هلیا با دار و دسته اش خندان وارد شدند،
وقتی نگاهش به ما افتاد خنده اش شدت گرفت، سعی کردم خود را عصبانی نشان بدم.
-چته؟ نکنه قرص خنده خوردی؟
بیشتر خندید و ابرویی بالا انداخت و گفت؛
-نوچ مادربزرگ مهربون. باز که داری دلداری میدی، چیکارش داری ننه ی مهربون بزار با عیب هاش خوش باشه!
بعد هم با دوستان دیوانه تر از خودش خندید، خدایا چرا بعضی از بندگانت اینقدر بی ملاحضه وحقیرن!
سری از روی تاسف تکان دادم و گفتم؛
-متاسفم که اینو میگم اولاً همه عیب دارند و هیچ کس کامل نیست، حالا از هر لحاظی قیافه، اخلاق الا تا اخر..!
دوماً سارینا هیچ عیبی نداره، اتفاقا از همه ی دخترای این پرورشگاه خوشگل تره
پرید وسط حرفم گفت؛
-دِ نه دیگه، نشد! ما اینجا یک پیرزن خوشگل داریم از اون لحاظِ که راست میگی!
بعدم خندیدن. با گفتن متاسفم، دست سارینا رو گرفتم ازشون دور شدم. به قولاً جواب ابلهان خاموشی ست، بهتر است با نادانی اش خوش باشد!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #5
پارت سه

داشتیم با دخترا توی حیاط صحبت می کردیم که خانم لیزا برای شام صدامون کرد.
لیزا: دخترا، بیاید برای شام سریع اگر دیر برسین در سلف بسته میشه. زود باشین.
سلین: اوف، یک بار این آنیسای ما افتخار داده اومده الانم که وقت شامه!
لبخندی زدم و در جوابش گفتم؛
آنیسا: حالا یک دفعه دیگه بریم سلف تا دوباره صدامون نزده.
بچه ها هم سرشون رو به نشانه ی مثبت تکون دادن..!
توی سلف که غذا تخم مرغ با سیب زمینی آب پز بود، همراه شوخی و خنده مشغول غذا خوردن بودیم که صدای خانم یگانه را شنیدم که من را صدا میزد!
یگانه: آنیسا! آنیسا!
از رو صندلیم بلند شدم و به سمت خانم یگانه رفتم، با دیدنم لبخندی زد و گفت؛
-بیا عزیزم!
-ام... کاری داشتین خانم؟
دستی بر خرمنی از موهای همرنگ شبم که از شانه ام سرازیر شده بود کشید و گفت؛
-همراهم بیا.
داشت به سمت اتاق خودش می رفت، حتما باید مسئله ی مهمی باشه! متعجب شونه ای بالا انداختم و وقتی وارد شدیم با دست اشاره کرد تا بشینم.
بعد چند لحظه بحث را شروع کرد؛
-ببین دخترم، من خیلی دوست دارم و همچنین بقیه ی سرپرست های این پرورشگاه، تو دختر عاقلی هستی، زیبا و مهربون گاهی اوقاتم که دست شیطون رو از پشت می بندی!
گیج به خانم یگانه نگاه می کردم و به لبخند مسخره ی کنج لبش که سعی داشت حفظش کنه خیره بودم نمیدونم هدفش از این حرف ها چیه؟!
بیخیال منتظر به دهنش نگاه کردم که ادامه داد؛
-راستش دیروز... چه جوری بگم تو الان بزرگ شدی شونزده سالته و میتونی تصمیم بگیری.. وَ.
بی طاقت پریدم وسط حرفش؛
-خانم! میشه بگین قضیه چیه نیاز به فلسفه نیست همه ی این ها رو من میدونم لطفا بگید چی شده؟
ناراحت سرش رو با دستاش گرفت و یک کلام گفت؛
-ببین آنیسا. مادربزرگت اومده بود!
مادربزرگ؟ خدای من! من.. من.. آنیسا؟ مادربزرگ دارم،یه لحظه کل شادی های دنیا در دلم خالی شد و ذوقی وصف ناپذیر وجودم رو گرفت!
اما بعد اینکه تمامیه این سالها کجا بوده و چرا سراغی ازم نگرفته کلِ حال خوشم پرید. با چهره ای عبوس یگانه رو نگاه کردم و گفتم؛
-خب؟ بقیش نگفتین خانم!
یگانه متعجب از تغییر رفتارم نگاهم کرد و گفت؛
-میخواد ببرتت گفت که خیلی وقته دنبالت می گشته و مادر پدرته! گفتم الکی نیست بعد سالها بیاد و ادعا کنه تو نوه ش هستی، کلی دلیل آورد که همشون هم قانع کننده بودن یه جورایی و َ ولی برای اطمینان همه قرار شد آزمایش دی ِان اِی بدیم، امروز صبح مسواکت رو برداشتم و رفتیم آزمایشگاه... فقط
اوه پس به خاطر همین مسواکم نبود، بهتر نبود همون دیروز بهم می گفت، اوه آنیسا منطقی باش حتما میخواسته مطمئن بشه و الکی ذهنم رو درگیر نکنه اره!
مشتاق زل زدم بهش که وقتی نگاهم رو دید گفت؛
-جواب.. مثبت بود! تبریک میگم بالاخره خانواده ی واقعیت رو پیدا کردی عزیز دلم هر چند اصلاً دلم نمی خواد بری!
و پشت بندش قطره ای اشک از قهوه ای چشم‌هایش چکید.
اما من الان فقط درگیر اتفاقاتی بودم که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی کردم! حتی لحظه‌ای که اشک ریختن خانم را می‌دیدم واکنشی نشون ندادم و این برای منی که با یک قطره اشک هرکس دلش را غصه تماماً می گرفت، یعنی در اینجا حضور ندارم و غرق توی افکارمم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #6
پارت چهار

به خودم اومدم و سریع به سمت خانم یگانه رفتم.
-خانم تو رو خدا ناراحت نباشید من اصلا نمی خوام برم.
با این حرفم سرشو بالا گرفت و گفت:
-کاش میشد عزیزم!
بی حواس گفتم؛
-وا؟ خانم چرا نمیشه، من باید بخوام که نمی خوام بعد سال ها اومدن که چی؟ که من نوه اشم؟ من اصلا به این کاغذ بازی ها کاری ندارم.
دستشو نوازش وار رو صورتم کشید و گفت؛
-آنیسا قبول داری گاهی اوقات بی منطق میشی؟ عزیز یگانه تو هنوز هجده سالت نیست که برای خودت تصمیم بگیری، اونا همه کارشو کردن اونم از لحاظ قانونی و هیچ مشکلی نیست، صبح هم آزمایش مهر تأیید رو زد.
اصلا حواسم نبود، اوف! از کنار خانم یگانه بلند شدم و گفتم؛
-پس.. پس فردا من باید برم؟
-اره، فردا صبح ساعت هشت باید آماده باشی، خیلی سخت بود که بهت بگم ولی آخر که باید می فهمیدی!
سرم رو تکون دادم بهتر بود زودتر برم بیرون تا بهتر فکر کنم، با غم توی صدام گفتم؛
-پس با اجازتون!
ناراحت نگاهشو ازم گرفت و گفت؛
-نمیدونم چرا؟ ولی تو اولین بچه ی اینجا بودی که انقدر دوست داشتم، میدونی که همه ازم میترسن چون بدخلقی می کنم، اما از همون اول نمی تونستم باهات تند باشم، همیشه مورد توجه ام بودی، آرام بودی اما شیطون!
تک خنده ای کرد و گفت؛
-ولی وقتی خوب بهت توجه کردم
فهمیدم عجب شیطونیم هستی،شیطنتت هم با بقیه فرق داره،میدونستی خیلی قشنگ می خندی؟یا خیلی قشنگ گریه می کنی؟میدونستی چقدر مهربونی؟شک ندارم که میدونی.
متعجب و ناراحت یگانه رو نگاه می کردم،باورم نمی شد این همون یگانه ای که دخترا با دیدنش سکته میزننه.خدای من اشک هاش پشت سر هم روی گونه هاش سر می خوردند،اومدم حرفی بزنم که زودتر گفت؛
-یه چیزی میگم یادت باشه آنیسا کوچولوی من.
بازم خندید و گفت؛
-هنوزم واسه من کوچولویی،آخه همین دیروز بود پیدات کردیم،ای خدا.
از پشت میزش بلند شد و اومد سمت من و ادامه داد؛
-یادت باشه آنیسا اون بیرون مثل اینجا نیست،خیلی خیلی خطرناکه نه اینکه بترسی ها،توی جامعه بودن خیلیم خوبه،باید زندگی اجتماعی رو یاد بگیری و روی پای خودت وایسی،
میگم خطرناکه برای تو چون خیلی مهربونی،لطفا اون بیرون مهربون نباش،اونا بویی ازش نبردن،قول میدی؟
گرگ خیلی زیاده آنیسا میخوام مواظب خودت باشی عزیزم.
من هیچی از بیرونی که خانم می گفت نمی دونستم هیچی!فقط اینو فهمیدم که جای خوبی نیست،آخه خانم هیچ وقت بی دلیل چیزیو نمی گه!
گونه ی خانم رو بوسیدم و گفتم؛
-خانم،من قول میدم که حرفاتون رو یادم بمونه و مواظب باشم،منم خیلی دوستون دارم،هیچ وقت فراموشتون نمی کنم،شماها مثل مادر نداشته ی من بودین،همیشه هوامو داشتین،همه ی سرپرستا!
امیدوارم همه شون سالم باشند و پیش بچه هاشون با شادی زندگی کنند،شما پیش خدا خیلی عزیزین،شما مادر همه ی این دختر پسرایی هستین که اینجان.
ممنونم ازتون که تمامی این سال ها مواظبم بودید،نمیدونم چی در انتظارمه همه میدونن که هیچکس از فرداش خبر نداره،شایدامروز نفس های آخرش باشه،خواستم بگم با همه مهربون باشید خانم،اونا محبت لازم دارن،عشق براشون خرج کنین،وقتی با محبت باشید اونا هم
شما رو دوست خواهند داشت و اذیتتون نمی کنن.
بعد حرفام سرم رو بالا کردم و نگاهش کردم که با لبخند ناظر من بود،اومد بغلم کرد و گفت؛
-الان فهمیدم که تو خودت همه چی رو می فهمی حتی بیشتر از من،خدا پشت و پناهت عزیزم برو گلم برو با دوستات خداحافظی کن،مطمئنماگه فردا بگی هضمش براشون سخت تر میشه.
بعد روشو اونور کرد،نفسی بیرون دادم از اتاقش خارج شدم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #7
پارت پنج

خدایا فقط ازت می خوام که راه درست رو نشونم بدی،راهی که بعد رفتن پشیمون نشم ! رفتم سمت اتاقمون و وارد شدم که دیدم هلیا و دوستاش کنار پنجره نشستن و تعریف می کنن و میخندن،لبخندی زدم و از خدا خواستم همیشه بخندن درسته که بقیه بچه ها رو اذیت می کردن ولی من که میدونم توی دلشون هیچی نیست.به سارینا نگاه کردم که روی تختش با فاطمه نشسته و هم موهای سفید خوشگلشو گیس میکنه هم با فاطمه سر دبیر تاریخ بحث می کنه.از خدا خواستم،هیچ وقت بخاطر قیافه اش که همیشه بخاطرش گریه می کرد،ناراحت نشه و بفهمه که هر کس زیبایی های خودشو داره و ممنون باشه از خدا!
بقیه دخترا هم به هر کاری مشغول بودن،اینجا همه رفیق من بودن،همه رو دوست داشتم از کوچک به بزرگ اونا هم همینطور،دل کندن ازشون خیلی سخته،من با وجود اینکه پای دردای همه نشستم و شریکشون شدم خودم همیشه تو دار بودم،ناراحتیمو نشون نمیدادم، عقیده دارم هر چی بیخیال غم باشی،روزهات شاد تر و بهتر می گذره!
به خودم اومدم وسعی کردم به حرفام مسلط باشم، با صدای تقریبا بلندی گفتم؛
-بچه ها،میشه یه لحظه به من توجه کنین؟
همه شون نگاهم کردن،هلیا،سارینا،فاطمه و بقیه..
لبخندی زدم و گفتم؛
-دخترا لطفا به حرفام خوب گوش کنین،شاید جایی،زمانی به دردتون خورد،اصلا این رو ولش کنین،فقط خوب به یاد بسپارید.
هلیا پرید وسط حرفم و گفت؛
-به مامان بزرگ،باز که شروع کردی!؟
خندیدم و گفتم؛
-صبر کن عزیز دل،این دفعه فرق داره!
یه تای ابروشو انداخت بالا و منتظر نگاهم کرد،انگار اونم فهمید که واقعا این دفعه فرق داره.
ظاهرمو حفظ کردم و گفتم؛
اگر چه قلب من برای بودن همتون خیلی کوچیکه اما میخوام با حرفای که میزنم براتون و شما گوش میدین و قطعا عمل می کنین،همیشه مهمون خونه ی کوچیک من باشید.
رنگ نگاهشون عوض شد؛ترس،اضطراب،ناراحتی و التماس!
خنده ی تلخی کردم و ادامه دادم؛
-همه ی ما که اینجا هستیم،خواهر همیم،زندگی هم، چون باهم بزرگ شدیم،چون با هم راه رفتن رو یاد گرفتیم،خندیدیم،گریه کردیم،یاد گرفتیم خودمون لباسامونو بپوشیم دکمه های یونیفرممون رو ببندیم،کسی نبود برامون ببنده،وقتی میرفتیم مدرسه کسی نبود بگه بیا این لقمه رو بزار تو کیفت تا تو کلاس ضعف نکنی،کسی نبود که خودش بهت پول بده و بگه عزیزم برو هرچی دوست داشتی بخر،کسی نبود! ما هم باید مثل بقیه ی دخترهای جهان،با خانوادمون بزرگ می شدیم باید،ولی نشدیم!
ولی در عوض با هم بزرگ شدیم،یه عالمه خواهر داریم،گریه کنه تو هم دلت میگیره و گریه می کنی.من خودم خیلی از وضعیتم ناله می کردم و می گفتم چرا به دنیا اومدم وقتی هیچکس منو نمی خواسته،وقتی کسی منتظر من نبوده،میدونم گاهی اوقات بی منطق میشم،با بغض ادامه دادم؛
-تقصیر من نیستا،اخه من نمی دونستم که شما چقدر نعمت والایی هستین،ناراحت نشین خواهرا ولی خیلی زود فهمیدم، سعی کردم پیش همتون باشم و مواظب دل کوچیکه زخم خوردتون باشم، به قول هلیا مثل یه مامان بزرگ پیشتون باشم،دل همو نشکنین،دل شکستن تاوان داره،با این همه مشکل بازم شما خیلی خوشبختین خیلی،چون همو دارین،زندگی تموم نشده موفق بشین و درس بخونین بعدش با یادآوری این روزا با دلتنگی بخندین،خیلی زود می گذره و خاطره میشه!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #8
پارت شش

با گریه ادامه دادم؛
-خاطره ها شیرینن کی گفته تلخن، تو بخند، تو شاد باش، مهربون باش اونوقت خاطره ها خیلیم قشنگن...!
همیشه ببخشید، خطاهای دیگران رو ببخشید، کسایی که می بخشن، خیلی بزرگوارن، خیلی محترمن!
هیچ وقت نزارین حسادت وجودتونو بگیره،حسد آدم رو کور می کنه، طوری میشی که وقتی به خودت میای از عالم و آدم دور شدی، کسی دیگه دوست نداره!
این خیلی مهمه خواهرام، هیچ وقت محبت رو گدایی نکنین، شما خودتون، خودتون رو دوست داشته باشید، همین کافیه! محبتتون رو خرج کسی بکنین که لیاقت داره، می فهمه و هیچ وقت دلتون رو نمیشکنه. خیلی حرف ها هست، خیلی! اما خودتون باید بفهمین، دنبال کلمات بگردین، از اونا جمله بسازین و بخونینش، یاد بگیرین شعر گفتن، نوشتن همه شون از کلمات گفته شدن، پند ها، نصیحت ها، عاشقانه ها، غمگین ها همه شون از کلماتن. اگر میدونی زخم زبون میزنی به کسی، حرف نزدن رو یاد بگیر، دل حرمت داره میدونین با همین زبون میتونی دل بشکنی، با همین زبون میتونی دلداری بدی،با همین زبونم میتونی آبرو ببری، با همین زبونم میتونی آبرو رو بخری!
و خیلی چیزا، مواظب زبونت باش!
کلمه ها زیادن و من ناتوان در گفتنشان، خستتون نمی کنم، مواظب خودتون باشین، امیدوارم موفق باشید و سالم، فقط همین!
سرم رو که بالا آوردم، صحنه ای رو دیدم که یه لحظه خشک شدم، نفس کشیدن یادم رفت، اینا کی اومدن، اصلا اومدن رو بیخیال همه داشتن گریه می کردن، اونم با صدای بلند
خانم یگانه، خانم لیزا، خانم مهدوی، خانم مجد، پسرا ی خوابگاه بغلی، البته اونا پشت پنجره بودن، الهی بمیرم دخترا، همه زار میزدن، حتی هلیای خشک و مغرور!
نمیدونم شاید به خاطره حرفام ناراحت شدن، لعنت به من با گریه گفتم:
-ببخشید،ناراحتتون کردم من فقط حرفای آخرم رو زدم،خواستم بفهمین چقدر ارزش مندین،معذرت میخوام.
اومدم ادامه بدم که اولین نفر هلیا محکم بغلم کرد و زد زیر گریه،طاقت نیاوردم و از غمه هممون روی زانو افتادم زمین،هلیا هم هیچ تلاشی نکرد اونم افتاد،حالا همه دورم رو گرفته بودن و گریه می کردن!
بعد چند لحظه سرم رو بالا آوردم،کم کم همه آروم شده بودن و فقط هق هق های ریزی به گوش می رسید،نگاهم سمت پنجره کشیده شد،پسر بچه های کوچولو هم با قیافه ای نالان تماشاچی ما بودن!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #9
پارت هفت

اون شب با کلی دلگیری هاش گذشت،سارینا هم که اصلا باهام حرف نمیزنه این بیشتر عذابم میده، فکر میکنه من خواستم که برم هرچی هم توضیح میدم انگار نه انگار!
من دوستش دارم بیشتر از همه‌ی این دخترا اون رفیق بچگیامه تا الان،دیشب هر‌چی گفتم که میام بهشون سر میزنم لام تا کام حرف نزد ،فقط گفت : اگه تو بری من چیکار کنم! نگرانشم اون دختری نیست که به سادگی با کسی ارتباط بر قرار کنه،برای بار اول هم من پیش قدم شدم‌. با صدای خاله یاسمین از فکرهام خارج شدم و نگاهش کردم.
سرد نگاهم می کرد و سعی داشت ناراحتی شو پنهان کنه.
خاله یاسمین مدیر پرورشگاه و خیّر این‌جا بود: یه خانم فوق العاده مهربون اما مغرور ،جالب این‌جا بود که فقط من اجازه داشتم اون رو خاله صدا کنم بقیه کلا خانم شریفی!
بهشون گفتم بین بچه ها تبعیض قائل نشه اما حرف خودشو میزنہ و میگه تو با بقیه فرق داری!
-آنیسا مادربزرگت اومده،منتظر توعه!
با صدای خاله یاسمین به خودم اومدم و از روی تختم بلند شدم گفتم؛
-وقت رفتن رسید،خاله یاسمین ازتون خیلی ممنونم که بهم پروبال دادین،بزرگم کردین مثل مادر نداشتم ،بدونین که هیچ وقت عشق من به شما کم نمیشه،حتی اگر کیلومتر ها ازتون دور باشم،یاد شما و مهرتون توی ذهن و قلب منه.قول میدم روزی به آرزویی که داشتین و نرسیدین برسم،آرزوی شما الان آرزوی منم هست،مطمئن باشید خاله!
هوای اتاق خفقان بود و نفس کشیدن سخت،چقدر جو سنگین شده بود خاله یاسمین بی حرف نگاهم می کرد،در آخر چشم هاش اونو لو دادن و قطره ای به روی گونه اش چکید سریع اشکش رو پاک کرد و صورتشو به سمت پنجره ی باز شده اتاق برگردونت!
نا امید از حرف زدنش دسته ی چمدونم رو گرفتم که سردی اش وجودمو یخبندان کرد،پوزخندی زدم و اومدم از اتاق خارج بشم که صدای خاله یاسمین متوقفم کرد.
-برو ولی...ولی قولت یادت نره،من روی تو حساب باز کردم بچه جون!
از تلفظ کلمه ی همیشگیش لبخندی روی لبم نشست(بچه جون)!
با همون لبخند گفتم؛
-هیچ وقت!خدا حافظ.
دیگه بیشتر از این نموندم و زدم بیرون،دل کندن از اینجا خیلی سخته از خونه ات،شونزده سال کم نیست.تقدیر منم اینه،امیدوارم تو خونه ی مادربزرگی که تا حالا ندیدمش بتونم زندگی کنم و قبولش کنم،از اون‌جایی که نمی تونم بد خلقی کنم،نارضایتیم معلوم نیست،این منم تغییری هم نخواهم کرد حتی اگه من بخوام.
به سمت دفتر رفتم و در زدم و با بفرمایید یگانه رفتم داخل،خانم یگانه دست راست و معاون خاله یاسمین بود بیشتر کارها رو اون انجام می داد.وقتی وارد شدم خانم مسنی رو دیدم که با سن و سالی که داشت اما شیک بود! با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم.
-عزیز دلم بلاخره اومدی؟فدای تو بشم!
خدای من چه صدای گیرایی داشت،عاشق صداش شدم.نتونستم اخم کنم و لبخندی زدم.
-ای جانم،نخند دختر چقدر ماه میشی.
بعد روشو سمت خانم یگانه کرد و ادامه داد؛
-میترسم ببرمش بیرون چشمش بزنن،مثل ماه میمونه.
دوتا دستاشو گذاشت رو صورتم؛
-مثل ماه میدرخشی،چشم های شبت خدای من تو قابل توصیف نیستی!
و محکم بغلم کرد من هنوز گیج نگاهش می کردم و هیچ عکس العملی نداشتم،اونم فقط قربون صدقه من میرفت.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #10
پارت هشت

بعد کلی دلتنگی و اشک و ناله از پرورشگاه خارج شدم،از دور سارینا را دیدم که با دستانش میله های در ورودی راگرفته و نگاهم می کند.
با دیدنش بغضم بزرگ تر شد،طوری که دیگر جای ماندن نداشت،میخواست ببارد مثل هوای ابری ای شده بودم که رعدوبرق میزد ولی باران نمیبارد،بالاخره دور شدیم طوری که پرورشگاه جا ماند. زیر لب گفتم(خداحافظ خونه ی من) و اشکی چکید روی گونه م،نگاهی به خانم به اصطلاح مادر بزرگ انداختم خوشحال و پیروز نشسته بود الان واقعا خوشحالی‌اش برای چه بود؟البته شاید برای پیدا کردن من؟ میترسم،من که نمیشناسمش ،امیدوارم مثل ظاهرش آرام و مهربان باشد.
بیرون را نگاه کردم مردمی را که بعضی ها خنده به لب داشتند و خوشحال بودند ، بعضی ها هم بلند می خندیدند اما از قهقه‌هایشان پیدا بود تا چه حد درد دارند.
غرق در افکارم بودم که مادربزگ گفت:
-آنیسا عزیزم پیاده شو رسیدیم.
نگاهی انداختم که عمارتی زیبا ر دیدم نمای عالی داشت، حتما داخلش صد برابر زیبا تر است، تا حالا جایی به این قشنگی ندیده بودم، همونطور عمارت رو دید میزدم که زن(مادربزرگ) دوباره گفت؛
-عزیز مادربزرگ بیا بریم داخل!
نگاهی به دست دراز شده اش انداختم و با تردید دستش را گرفتم، او هم لبخندی از روی رضایت زد و به راننده گفت ساکم رو بیاورد،از در ورودی داخل شدیم که من بهشتی را روبه رویم دیدم، خیلی زیبا بود ،این‌جا یک حیاط بزرگ پر از گل های رنگارنگ و درختای بلند قامت، فواره ای بزرگ که نمای حیاط را رویایی کرده بود، یک تاب خیلی بزرگ که تقریبا گوشه ی محوطه بود، چیزی کم نداشت واقعا عالی بود، من همچنان محو فضای زیبای اطرافم بودم که صدای یکی منو به خودم آورد.
زنی که با چهره‌ای خندان نظاره گره ما بود و خطاب به مادر بزرگ گفت:
-مادر بزرگ خوش اومدین.
مادربزرگ لبخندی نثارش کرد با خوشحالی گفت:
-ممنون افسانه جان.
زن که حالا اسمش را فهمیده بودم با نگاهی کنجکاو مرا نگاه می‌کرد و لحظه‌ای چشمانش گرد شد و قبل این‌که چیزی بگوید مادربزرگ با شوق گفت:
-با دخترم آشنا شو،آنیسا همونی که سال‌ها منتظرش بودیم.
چشمان افسانه برقی و زد با لبخند خود را به من رساند و با حیرت و تحسین نگاهم کرد که با خجالت سلامی دادم و لبخندی تحویلش دادم.
افسانه جلو تر آمد و دستانم را گرفت و با صدایی لرزان گفت:
-خوش اومدی آنیسا خانم
لحظه‌ای مکث کرد و بعد ادامه داد:
-وای خدای من دختر تو چقدر خوشگلی بزنم به تخته!
تک خنده‌ای کردم که مادربزرگ گفت:
-بله افسانه خانم انیسای من مثل ماه میمونه .
بعد هم با محبت لبخنری نثارم کرد که بی جواب نگذاشتمش.
چندی بعد با افسانه به سمت عمارت رفتیم و با مادربزرگ واردش شدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین