پارت نه
بعد دقایقی ما را به داخل عمارت دعوت کرد،عمارتی که از زیبایی چیزی کم نداشت و نمایی دلنشین داشت ،پر از عتیقههای گرانقیمت و پلهای که به صورت مارپیچ به طبقات بالا راه داشت.
من همچنان محو تماشا بودم که متوجهی صدای مادربزرگ شدم به سمتش برگشتم که گفت:
- آنیسا جان با نیها برو تا اتاقت رو نشون بده بعد که لباساتو عوض کردی بیا پایین برای ناهار.
سری به نشانهی باشه تکان دادم و همراه خدمتکاری که اسمش را نیها معرفی کرده بود رفتم.نیها از پلهها بالا رفت همچنان که پشت سرش میرفتم تابلوهایی را که بر دیوارهی پلهها نصب شده بود نگاه میکردم
تابلوی اول،دختی که بر شاخهای از درختی نشسته بود و گیسوانش در هوا رقصان و نگاهش بر ماه آسمان بود،چهرهاش پیدا نبود اما از پشت سر هم جلوهای زیبا با موهایش داشت که هر بیننده را جذب میکرد ،تابلوی بعدی دو کودک بودند یکی دختر و دیگری پسر که زیر درختی بلند قامت نشسته بودند دقت که کردم متوجه شدم همان درختی بود که دختر بر شاخهی آن نشسته بود ،آنها با خندهای بر لب گل میچیدنت،به نظر بسیار شاد می آمدند.فضای آنجا هیچ تفاوتی با بهشت نداشت پر از گلهای رنگارنگ و رودخانهای که در آن طرف درخت تنومند در جریان بود.
با حیرت چشم بر تابلوی دیگر دوختم،زنی با لباسی سفید که چون دنبالهی آن ادامهای بلند بالا داشت،زیبا بود و گوی درخشانی به رنگ آبی در دست داشت.از دیدن آن تابلوهای زیبا که با مهارت خاصی خلق شده بودند به وجد آمدم تا هرچه زودتر کل عمارت را ببینم به نظر جالب میآمد و کمی تعجب برانگیز،در عجب بودم که آیا آن تابلوها زادهی ذهن بودند یا ……نه آنیسا تو عقلت را از دست دادی معلوم است که مفهومی تخیلی دارد.
عمارت بسیار بزرگ بود و این باعث شد لحظهای ترس وجودم را دربرگیرد،چگونه باید تنها می خوابیدم من که از بدو تولد همراه دوستانم بودم،حقیقتا میترسیدم.
اما باید عادت میکردم برای خلاصی از ترس ناگهانیام افکارم را کنار زدم و نفسی عمیق کشیدم و دوباره مشغول وارسی اطرافم شدم،بالاخره بعد چندین دقیقه با خستگی که ناشی از بالا آمدن از آنهمه پله بود وارد فضایی پر از اتاق شدیم ،خدای من چگونه باید اتاقم را پیدا میکردم اتاق ها به صورت مجزا به هم متصل بودند و اصلا نمیشد تشخیص داد که کدام، کدام اتاق است و دربهای مشابهای هم داشتند کاملا از جایگاه انها تعجب کردم،چه نیازی به انهمه اتاق بود البته از عمارتی چون این بعید نبود اتاقهایش کم باشد.
با حالی آشفته و گیج مانند نیها را نگاه کردم که شاید او راه حلی داشته باشد ولی او با چشمانی ریز مرا کنکاش میکرد.