پارت اول
نگاهم همچنان به جاده بود . کلاه هودی ام را دوباره روی سرم انداختم. نگاهم قفل تابلوی سبز رنگ شد .
پانزده کیلومتر تا تهران ...
سعی در حفظ هوشیاری داشتم تا حداقل در این لحظات آخر چشمانم بسته نشود . گوش سپردم به نجوای آرام زیر گوشم . لبخندی روی لبان گوشتیام نقش بست . هدفون بنفش را با یک دست روی گوشم قرار دادم و به یکی از اهنگ های مورد علاقه ام گوش سپردم.
کل شهر هر جا میرم باهام میان
کل شهر میبینی که کل بام خوبن
کل شهر که میرن برنامه جورن
اگه کل شهر رو ما قفل شده امروز
چون این مثلث بدتر از برموداس
( کل شهر . اکتاو )
با صدای مامان چشمانم را باز کردم .
_ پاشو دیگه خجالت بکش . همهی این چمدون ها رو بابات باید ببره ؟
با بی خیالی بی آنکه جوابش را بدهم موهایم را زیر هودی ام پنهان کردم . کتونی های سیاه رنگم را پا کردم و مادرم را پس زدم . ماشین را دور زدم و به سمت پدر رفتم . تازه توانستم محیط اطراف را ببینم . چقدر دلم برای این فضا تنگ شده بود . درخت های کاج و بلوط به طور منظم در اطراف بلوک ها احاطه شده بود . نگاهم را بالا دادم ، آسمان سرمه ای شده بود و به غیر ماه سفید تابان که کامل بود چیز دیگری دیده نمی شد . هیچ ابری نبود، هیچ ستاره ای نبود . هیچی ...
_ سها اینها رو بگیر ببر بالا
نگاهم را از آسمان بدون ستاره گرفتم و به چشمان پدرم دوختم . اطراف را گذراندم و مامان را ندیدم .
_ مامان کو ؟
نگاهش را از س×ا×ک سیاه رنگ گرفت و به من زل زد . در حالی که زیپ س×ا×ک را می بست آنرا به دست من داد و گفت :
_ با هانا رفتن بالا . اینقدر آسمون رو دیدی حواست نبود . بیا بگیر اینو ببر بالا .
_ساک را گرفتم و غیر منتظره سوالی که پاسخش برایم خیلی مهم بود پرسیدم:
_ مدرسم چی میشه
با حرص چشمانش را که به رنگ سبز با رگه های عسلی بود گرفت و به من دوخت :
_ باز شروع کردی ؟ فردا جمعه اس ، شنبه ثبت نامت می کنم . حالا هم برو
با حرص دندان هایم را به هم ساییدم .
_ با چه لباسی برم ؟
خشمگین به سمتم برگشت .
_ از جلوی چشمام گم شو . سریع ...