. . .

در دست اقدام دیالوگ‌نویسی شبستان|حیران

تالار دیالوگ نویسی
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
8d06-inshot-۲۰۲۳۰۹۱۳-۱۵۵۸۱۶۵۶۳-p1.jpg






ژانر: تراژدی،اجتماعی


_تو ایستاده ای جنگ تمام شود، خانه ات را ببری در خاک دشمن پهن کنی؟

_آقا اینجا آینده ندارد؛ خاک ماست اما حاصل نمی دهد، وقت تلف کردن است.


_پس چرا زیر این باروت و تفنگ ایستادی جلوی همین ها که فردا هموطنان تو اند؟


_رفتن که وطن آدم را نمی رباید آقا، خودتان گفتید آقا، همان بیست سال پیش؛ هم وطن من شمایید، اهالی این خاک اند. زیر این خاک عزیزانم خوابیده اند آقا، چرا نجنگم؟ چرا نباید که بایستم؟


_برای گذشته می جنگی و می خواهی تسلیم آینده شوی؟ فردا روز بچه هایت غیرت نمی فهمند، یاد می گیرند جانشان در برود برای گذشته، برای هیچ.


_آقا، برای گذشته نمی جنگم. برای حالایمان می جنگم. برای اینکه معنای زندگی دارد عو-ضی می شود. می خواهم بکوشم زندگی آدم ظلم و جور به تن نخرد. آقا، جنگ که تمام شود صلح آدم می کشد. بچه هایم اگر رها کردن یاد نگیرند همیشه تفنگشان سر دوششان است. می شوند برده ی دلشان. حتی اسیر عقلشان هم می شوند. آقا باید بگذارم زندگی کردن را راحت تر یاد بگیرند. اما نه حالا...

_من باشم بین حالا و آن موقع، آن موقع را انتخاب می کنم؛ «حالا» چند ساعت بعد هم حتی گذشته است. اینطور نیست؟ گفتی تلف کردن عمر است، این روز ها هم که حاصل نمی دهند.


_آقا باور کنید من به این خاک خائن نیستم. من نمی توانم بروم، نمی توانم اینطور بروم و زندگی کنم.


‌_مگر حالا زندگی داری زیر توپ و تانک؟ تو می توانی چیز هایی را بدهی که آینده ات را بخری، حتی بعد ها خانه ات را، زمین هایت را. مثل تو زیاد است اینجا، و زیاد بوده اند و داریم تاوانشان را می دهیم.


_آقا، این شهر در جنگ دارد نابلدانه شنا می کند، مثل زنی ست که با جنگ ازدواج کرده. آقا ولی مثل زندگی ست. می خواهم وقتی بازگشتم اینجا هنوز وطن خودم باشد. می خواهم هنوز خانه ام باشد. این ها اگر شهر را بگیرند، چهره ی این شهر عوض می شود. معنای زندگی تغییر می کند. نمی خواهم زندگی ام، خانه ام را کفن کنم آقا. می خواهم بمانم.

_کی تضمین می کند تا تهش این ها را باور کنی؟ اگر معامله کنی، برایت رفتن راحت تر می شود. می توانی بعدا برگردی سر خانه ات حتی. یا چه می دانم، همه چیز زندگی ات بهتر شود آن موقع. به این ها که فکر می کنی.


_نه آقا، من بی تعلقم به آن آینده. تصویرش برایم دور است، پوچ است. این روز ها در قعر درد می گذرد، آن موقع می شود هیچ. فکر کرده ام آقا. من می دانم که درست همین ماندن است. این ماندن برایم از آینده مانده آقا.


_کی آینده ات را تضمین می کند؟ کی ضمانت می کند می شود به این حرف ها اعتماد کرد؟


_آقا، من را ببخشید از این حرف ها؛ معذرت می خواهم که این را می گویم... کدام آدمی آینده ی شما را تضمین می کند؟ که خودتان خ-یانت نکنید؟


_خ-یانت انگیزه می خواهد؛ تو به آن نزدیک تری تا من.


_همین حالا هم ممکن است با همین حرف ها خ-یانت کرده باشید...


_جواب مرا درست بده. قانعم کن می شود اعتماد کرد. قانعم کن آن چیز ها که درباره ات می گویند ناصاف است.

_آقا، اینجا خاک من است، وطن است. از آدم جدا نمی ‌شود. باز می گردد و بر می خورد به صورت آدم. آقا، پیش آن حرف ها که شنیده ام، من چیزی ندارم که شما را مؤمن کند. غیر از اینکه اگر بروم زندگی ام از ارزش فرو می ریزد. نمی خواهم بگریزم، می خواهم انتخاب کنم. این خاک تا از این بیچارگی آزاد نشود نمی روم آقا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #11
پایان.

شهر یور| هزار و چهارصد و دو
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
202

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین