. . .

در دست اقدام دیالوگ‌نویسی شبستان|حیران

تالار دیالوگ نویسی
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
8d06-inshot-۲۰۲۳۰۹۱۳-۱۵۵۸۱۶۵۶۳-p1.jpg






ژانر: تراژدی،اجتماعی


_تو ایستاده ای جنگ تمام شود، خانه ات را ببری در خاک دشمن پهن کنی؟

_آقا اینجا آینده ندارد؛ خاک ماست اما حاصل نمی دهد، وقت تلف کردن است.


_پس چرا زیر این باروت و تفنگ ایستادی جلوی همین ها که فردا هموطنان تو اند؟


_رفتن که وطن آدم را نمی رباید آقا، خودتان گفتید آقا، همان بیست سال پیش؛ هم وطن من شمایید، اهالی این خاک اند. زیر این خاک عزیزانم خوابیده اند آقا، چرا نجنگم؟ چرا نباید که بایستم؟


_برای گذشته می جنگی و می خواهی تسلیم آینده شوی؟ فردا روز بچه هایت غیرت نمی فهمند، یاد می گیرند جانشان در برود برای گذشته، برای هیچ.


_آقا، برای گذشته نمی جنگم. برای حالایمان می جنگم. برای اینکه معنای زندگی دارد عو-ضی می شود. می خواهم بکوشم زندگی آدم ظلم و جور به تن نخرد. آقا، جنگ که تمام شود صلح آدم می کشد. بچه هایم اگر رها کردن یاد نگیرند همیشه تفنگشان سر دوششان است. می شوند برده ی دلشان. حتی اسیر عقلشان هم می شوند. آقا باید بگذارم زندگی کردن را راحت تر یاد بگیرند. اما نه حالا...

_من باشم بین حالا و آن موقع، آن موقع را انتخاب می کنم؛ «حالا» چند ساعت بعد هم حتی گذشته است. اینطور نیست؟ گفتی تلف کردن عمر است، این روز ها هم که حاصل نمی دهند.


_آقا باور کنید من به این خاک خائن نیستم. من نمی توانم بروم، نمی توانم اینطور بروم و زندگی کنم.


‌_مگر حالا زندگی داری زیر توپ و تانک؟ تو می توانی چیز هایی را بدهی که آینده ات را بخری، حتی بعد ها خانه ات را، زمین هایت را. مثل تو زیاد است اینجا، و زیاد بوده اند و داریم تاوانشان را می دهیم.


_آقا، این شهر در جنگ دارد نابلدانه شنا می کند، مثل زنی ست که با جنگ ازدواج کرده. آقا ولی مثل زندگی ست. می خواهم وقتی بازگشتم اینجا هنوز وطن خودم باشد. می خواهم هنوز خانه ام باشد. این ها اگر شهر را بگیرند، چهره ی این شهر عوض می شود. معنای زندگی تغییر می کند. نمی خواهم زندگی ام، خانه ام را کفن کنم آقا. می خواهم بمانم.

_کی تضمین می کند تا تهش این ها را باور کنی؟ اگر معامله کنی، برایت رفتن راحت تر می شود. می توانی بعدا برگردی سر خانه ات حتی. یا چه می دانم، همه چیز زندگی ات بهتر شود آن موقع. به این ها که فکر می کنی.


_نه آقا، من بی تعلقم به آن آینده. تصویرش برایم دور است، پوچ است. این روز ها در قعر درد می گذرد، آن موقع می شود هیچ. فکر کرده ام آقا. من می دانم که درست همین ماندن است. این ماندن برایم از آینده مانده آقا.


_کی آینده ات را تضمین می کند؟ کی ضمانت می کند می شود به این حرف ها اعتماد کرد؟


_آقا، من را ببخشید از این حرف ها؛ معذرت می خواهم که این را می گویم... کدام آدمی آینده ی شما را تضمین می کند؟ که خودتان خ-یانت نکنید؟


_خ-یانت انگیزه می خواهد؛ تو به آن نزدیک تری تا من.


_همین حالا هم ممکن است با همین حرف ها خ-یانت کرده باشید...


_جواب مرا درست بده. قانعم کن می شود اعتماد کرد. قانعم کن آن چیز ها که درباره ات می گویند ناصاف است.

_آقا، اینجا خاک من است، وطن است. از آدم جدا نمی ‌شود. باز می گردد و بر می خورد به صورت آدم. آقا، پیش آن حرف ها که شنیده ام، من چیزی ندارم که شما را مؤمن کند. غیر از اینکه اگر بروم زندگی ام از ارزش فرو می ریزد. نمی خواهم بگریزم، می خواهم انتخاب کنم. این خاک تا از این بیچارگی آزاد نشود نمی روم آقا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #2
‌_آمدیم و این خاک آزاد نشد؛ تو که می خواهی بروی، زود تر می روی که آینده ات را نجات بدهی.

_آقا، این خاک که آزاد نشود، آدم ها آزادی را فراموش می کنند. ته ذهنشان همیشه می جنگند آقا. آن موقع دیگر آینده را آدم فراموش می کند.

_پس برای چی می خواهی خودت را جوان مرگ کنی مرد کامل؟ تو پیش از این جنگ تقاضای مهاجرت داده ای، می توانی بروی.

_این میز و صندلی ها را از خارج آورده اند آقا؛ از کارکردگی شان مشخص است آدم های زیادی پشتشان نشسته اند که برای این داخل کاری کنند. نه آقا؟

‌_فکر می کنی نباید این کار را می کردند؟

_نه آقا، فکر می‌کنم وطن غیرت می خواهد. شما زیاده در ظاهر همه چیز فرو ریخته اید جسارتاً آقا.

_چای ات سرد شد...سرباز بیا این را عوض کن...باطن آدم ها را که من نمی‌بینم مرد مؤمن. من که نمی فهمم آدم ها به چی فکر می کنند. تو می گویی چکار می توان کرد؟


_آقا قانون را گذاشته اند برای همین جسارتاً. قانون درست را گذاشته اند برای همین آقا. توی جاده ها تابلو گذاشته اند و به دین و ایمان که کاری ندارند. تند بروید جریمه تان می کنند، نمی پرسند اهل کدام مذهبی که آقا.

_درست، حالا چه کنیم؟


_آقا، این وطن دارد غریب می شود. غریبه ی ما که نیست. ما که این همه غریبه نیستیم به این وطن. اما آقا، من را ببخشید، ما هم وطنان غریبه به همیم.


_ته حرفت چیست؟


_شما که مرا نمی شناسید، حتی آدم خودش را هم سر چیز هایی نمی شناسد آقا؛ من سر زندگی خودم دارم تصمیم می گیریم، سر جای زندگی ام. ولی آقا اینجا وطن من است، اینجا خاک من است، دِین من به اینجا دین من به زندگی آدم هاست. به شرافتم، به عزت و معرفتم آقا. اینجا شبستان اقامه ی زندگی ام است، شما که این ها را نمی توانید بدانید آقا. بیاید با قانون با من رفتار کنید فقط. قانون می گوید باید اینجا بجنگم آقا، من هم دارم می جنگم.


_این همه آدم جنگیدند و خائن در آمدند مرد. بحث جان این همه آدم است.


_آقا حکم خ-یانت مشخص است. اینجا زیر مرگ دارد نفس می کشد. دمش آدم ها را می بلعد و بازدمش جنازه شان را پس می دهد.


_این جنگ هم آمد چون آدم ها قانون را دور زدن.


_آقا این صابون کلاغ و روباه را فریب داده است، می دانم. اما قانون محکم نبود. قانون آدم ها را تربیت نکرد آقا. من که خ-یانت نکرده ام آقا، سر جرم نکرده دارید معاخذه ام می کنید. جرم نکرده که قانونی سرش نیست. من که نمی توانم کاری کنم حالا آقا.


_این شهر حالا زخم خورده است، باید مراقبش بود. باید پیشگیری کرد. کسی قصد جسارت ندارد. همین قانون نامحکم می تواند فردا روز دورمان بزند مرد.


_آقا پس قانون را باید محکم کرد. باید آدم ها را به قانون اتصال داد. آقا من کاری نکرده ام. هیچ کاری نکرده ام. حتی اندکی پایم هم نلغزیده است.
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #3
_گفتی نویسنده‌ای؟

_نه آقا، من هیچ نگفتم و گمان کردم شما که مرا به یک حرف و چند سند شناخته اید حداقل کار مرا می دانید.

_این ها تنها چیز هایی بودند که دستم به آن ها می رسید. می توانستم بهشان استنباط کنم. غیر از این است؟

_من سال ها نشسته ام سر کلاس هایی که درشان بچه های گرسنه، بچه های سیر، بچه هایی تحقیر شده، ترسیده، مهربان، دل رحم و پاک و فحاش و مقدس نشسته بودند که با الفاظشان، قیافه شان، رفتار کودکانه شان و فهمی که از زندگی نداشتند بیشتر توانشان برای باور خودشان را آدم های بزرگ تر از آن ها می گرفتند و گرفته بودند. همان ها که بزرگشان کرده بودند و می کردند. همان ها که یادشان رفته بود این ها تجلی خداوندند.

_پس دبیر بوده ای؟

_به بچه ها درس داده ام. در شهر، در روستا، در ده ها. اما نه آقا، تنها دبیر نبوده ام. در دانشگاه هم تدریس می کردم.

_پس کسی آینده ی بچه ها را برای ساختن وطن ساخته که خودش آینده ای را برای وطن نمی بیند. نه مرد؟

_خیر آقا، من آنچه در کتاب ها بود را سعی کردم با تاکید بر تکه‌های مهم و گذر از آنها که فایده ی آدم ها نبود، برای بچه ها به زبان گویا تری بیان کنم. شما هم آن سال ها همین کار را کردید. سر تمامی کلاس های تاریخ... و
خواستم هر کدام معرفتی، محبتی، حرمتی، باوری، ایمانی، دانستنی غیر از نصیحت و شعار بپذیرند. سعی کردم جامعه ی هم شوند، با فردیت های درست.

_آن سال ها کتاب های زیادی را درس دادم... تو توانستی؟

_به گمانم برای برخی بله آقا. میان هر کدام عده ای را یافتم که از ایشان بیاموزم و آموختن یادشان بدهم. من سعی کردم اینطور، کاری کرده باشم.

_و یادشان ندادی وقتی چیزی را در وطنی یاد گرفته اند، ح-رام بی وطنی نکنند؟
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #4
_آنها فرزندان من بودند، و من فرزند ایشان. زندگی خودشان ارجح بود. من به آنها خواستم بیاموزم که مهر داشته باشند به خاکشان. که غیرت داشته باشند سر وطنشان. آقا، من کوشیدم به ایشان بیاموزم حرمت دار زندگی باشند. که امیدوارانه زندگی شان را بسازند. اما زندگی، زمین را در بر می گیرد. خدا خالق حیات است و حرمت داری حیات را خواستم به ایشان بیاموزم. حیات پشت این خط ها هم هست.

_اما اینجا جایی ست که گفتی عزیزانت زیر خاکش دفن شده اند. جایی ست که شرافتت گره اش خورده. چرا خودت می گویی این خاک آینده ندارد مرد؟ چرا امیدوارانه نمی ایستی؟

_آقا، من که گفتم این جنگ که تمام شود، صلح آدم می کشد. آقا، من که دارم برای این خاک می جنگم، من که کوشیده ام از درد، درمان بسازم. من ناامیدوار زندگی نمی کنم. من هنوز آینده ای می بینم. من هنوز حرمت دار زندگی ام.

_آینده ای که در غربت بگذرد و ناامیدی به خاستگاه؟

_آقا من سال ها در این وطن خدمت کرده ام. نه برای آنکه امروز غرور بی اندازم در باورم، برای خودم سال ها ایستاده ام. اما من نمی توانم ایستادگی را به فرزندانم تحمیل کنم. نمی توانم حق انتخاب را از ایشان بگیرم. اینجا سال ها باید بدوند تا تازه با زندگی عادی رو به رو شوند. آقا، من نه رفتن را به فرزندانم آموخته ام و نه خواسته ام که بمانند. فقط به ایشان آموخته ام حرمت زندگی را پاس دارند.

_به گمانت جز آنچه ما هستیم، جز این وطن، حرمت زندگی را نگه می دارد؟

_شما می خواهید سمت باور من شلیک کنید؟

_می خواهم بدانم برای آینده ی چه کسانی می جنگم.

_پس شما خداوند این ولایتید آقا؟ شما نگاه دارنده و مالک جان و مال آدم ها خواهید شد؟ شما وطن را برای تصاحب به پاسداری گرفته اید؟
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #5
_ما برای خدایی کردن نجنگیدیم و نمی جنگیم. حرف من این است که این باور های ما دارد از غیر ما محافظت می کند و احترامشان حفظ نمی شود، فهم نمی شوند.



_آقا، این جنگ دارد در هر روی خودش انسانی را به قتل می رساند و با این قتل، همسری، دوستی، هم خاطره و هم خونی، آینده ای را می کشد. آقا اینجا باید از آدم حرف زد، نه هیچ فرقه ای. شما دارید اینطور وطن را می خرید؛ مثل دوستی فداکار که با فداکاری هایش دوستی را برای خودش می خرد و از سهم مقابل می کاهد. شما دارید از سهم دیگران می کاهید. شما دارید حزب خودتان را ارجح می دهید به حق انسان. شما...


_کدام حق بقیه؟ مگر ما حق حیات را در همین ها که می گویی دیگران اند، حفظ نکرده ایم؟ مگر ما به حق ایشان احترام نگذاشتیم؟


_آقا شما آزادی، انتخاب ، شما دارید جانشان را می خرید آقا. این خ-یانت است. شما خ-یانتکار نیستید آقا، جسارت نباشد، اما این باور شما خ-یانت است.


_کدام خ-یانت؟ ما کجا بقیه را برده ی خودمان کرده ایم؟ ما که جز خریدن ترس و مرگ به جانمان کاری نمی کنیم.
 

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #6
_شما خودتان را به کوری زدید...

_چیزی گفتی؟ بلند تر حرف بزن. خودمان را چه؟

_هیچ آقا، هیچ. چیزی نمانده که وا مانده باشد از گفتن آقا.

_مرد،جوابم را نداده ای هنوز. چرا بر این باوری؟

_آقا، چون این ها انتخاب نکرده اند که جنگ گردنشان را خم کند...

_کسی هم نگفت انتخاب کرده اند که مرد.

_آقا، انتخاب نکرده اند که خانه شان در خطر باشد، انتخاب نکرده اند که محتاج مقاومت شوند. شما مگر خودتان در این شهر نزیسته اید آقا؟

_من سال ها دبیر تو بوده ام پیش از این، چه می خواهی یاد من بدهی؟


_آقا، من به شما جسارت نکرده ام. گفتم که هیچ وانمانده است برای گفتن، شما خودتان اصرار کردید.

_بله، خواستم که واضح نظرت را بدانم. تو حالا باید نزدیک به چهل سالت باشد از آن بیست سال پیش. هنوز زیر زبان سرخی جوانی زندگی می کنی. از آن مباحثه ها گذشته است مرد. از آن روز ها که تازه جوان یاغی بودی.


_بله آقا، گذشته است. اما گمان نمی کردم که واجب باشد سرم را حفظ کنم. گمان نمی کردم جانم در خطر باشد.

_ما کسی نیستیم که جان تو در حضورشان در خطر باشد. جان تو را خارجی ها تهدید می کنند. گلوله هایی که از آن طرف مرز به خاکت می خورد.


_‌بله آقا، بله. و می کوشم زبانم سرم را به خون نکشد.

_آدم که نباید هر چه در سرش می آید را به زبان بیاورد.
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #7
_درست است. اما به گمانم رسید جای این حرف ها اینجاست. مخاطبشان شمایید آقا.

_انتقاد خوب است. به آدم یاد می دهد که همیشه همه چیز درست نیست؛ حرف ات درست و متین. اما وجدان ات را قاضی کن، این بچه ها نمی خواهند مالک جان کسی شوند.


_بله آقا، نمی خواهند. اما جنگ که تمام شود، واقعیت از زیر آوار های جنگ بیرون می آید آقا.


_تو هم هم ردیف همین هایی هستی که می جنگند، جز این است؟


_خیر آقا؛ ما همه می دویم، اشک می ریزیم، از دست می دهیم، گلوله مان سینه ی آدم هایی را می شکافد که می خواهند زندگی مان را بگیرند. اما آقا، بپذیرید که زندگی مان را از بیگانه می گیریم اما نمی توانیم به خودمان بسپاریم.

_حرف هایت حرف های دشمنی داری ست مرد دبیر. پس با ما مشکل داری.

‌_خیر آقا؛ با کسی مشکلی ندارم.

_داری. حرف هایت فکر جدایی دارند.

_خیر آقا؛ باور کنید که من با کسی مشکلی ندارم.

_یعنی چه که مشکلی نداری؟ خودت داری همین حرف را می زنی.

_آقا، من که نگفتم با شما مشکل دارم. گفتم این باور مشکل ساز می شود آقا؛ تنها همین.
 

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #8
_پس حرف تو این است. بله، آدم ها بی ایراد نیستند. آدم ها خطا می کنند. ما هم مبرای از خطا نیستیم. اما حرف هایت آدم را نگران می کند. تو زیاده به آن ها که دارند از آن طرف مرز ها، بچه هایمان را می کشند شبیه هستی.

_آقا، شما یکبار گفتید حقیقت سایه ای ست در دل سیاهی. من سال ها، تا پیش از امروز گمان می کردم این واقعیتی عمیق است. آقا، من هرگز نمی دانستم آن روز شما از حقیقتی حرف زدید که اهمیت داشت از چه دهانی و با چه زبانی حاضر شود. آقا، شما حقیقت را زیر یوغ سایه ها گذاشتید. شما درباره ی حقیقت حرف نزدید، شما می خواستید آدم هایی را بیابید که با شما همراه بودند. شما می خواستید...


_بس است. تو حالا بیست سالت نیست که مرد. تو حالا چهل سال داری. مو سپید کرده ای. روزگاری را در جوانی گذرانده ای و هنوز حرمت داری نیاموخته ای.


_آقا، اما شما... من حرف شما را اما آقا... مرا ببخشید آقا. من را ببخشید.


_مرد، بیا جلو تر و آرام تر حرف بزن... همین کار ها را می کنی که به صرافت معاخذه می افتی. سر سرخی داری. می دانی به چشم خائن نگاهت می کنند؟ به خانواده ات رحم کن. اگر محاکمه ات کنند...

_آقا، جنگ آدم ها را آنقدر به مرگ آغشته می کند که مرگ، دیگر وحشتناک نباشد. من اگر تفنگ سر دوشم بود و هست می خواستم عدالت باشد. می خواستم از شرافتم چیزی باقی مانده باشد. آقا می خواستم کاری کرده باشم برای زندگی ام.

_خوب است، خوب است...

_آقا، نباید دشمن عدالت را در خفا از ما بگیرد. صلحی که آدم بکشد وحشتناک تر از جنگی ست که سر می برد آقا.
 
آخرین ویرایش:

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #9
_تو زیاد کتاب می خوانی مرد، زیاد کتاب می خوانی. لای کاغذ ها زندگی می کنی.



_خودتان آقا گفتید کتاب بخوانیم، گفتید باید بدانیم آقا. ما نوجوانی بودیم که شما سعی داشتید ما را تربیت کنید.



_یادم نمی آید گفته باشم دیوانه شوی، سرت را به باد دهی، باد مخالف شوی. این شهر سست است. تنها باید به فکر مقاومت بود و جلوگیری از گرگ های در لباس میش. بعد تفنگمان را بگیریم سمت خودمان.



_آقا من نه میشم و نه گرگ. من تفنگم سمت کسی نیست آقا. من تنها برای خود و خانه ام می جنگم...



_از تو بیشتر باید ترسید. تو اهلی هیچ دسته ای نیستی.



_من می خواهم برای زندگی، برای اصل زندگی کاری کرده باشم آقا.



_ما هم می خواهیم همین کار را کنیم. و آن ها که آن طرف مرز ها هستند هم. جز این نیست. اما تو دهشتناک تری از دشمن خارجی.


_دهشتناک ظلم است و دورویی و نادانی آقا. دهشتناک ت×جـ×ـا×و×ز× و تحمیل و جور است آقا. دهشتناک چیز های دیگری ست. من کاری نکرده ام آقا، من هیچ کاری نکرده ام آقا که وطن را تهدید کند.

 

heiran

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
طراح
شناسه کاربر
6241
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-15
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
65
راه‌حل‌ها
2
پسندها
195
امتیازها
90

  • #10
_اما فهم دوستی و دشمنی تو دشوار تر است. تو گمنامی. فهم آنکه حقیقت داری یا نه، دشوار است.

_چیزی برای آنکه شما را مؤمن کند ندارم. آقا، اینجا وطنی ست که به فرقه ای سند نمی خورد. زندگی آن همه است. من بی هیچ فرقه ای برای آنچه به گمانم درست است ایستاده ام.

_ایستادگی تو برای کدام وطن است؟ تو حتی می توانی آن طرف مرز را وطن خود بگیری. تو بی تعلقی.


_وطن را که خط ها مشخص نمی کنند آقا. وطن هوای خودش را دارد. آشنای خودش را دارد. آقا، تاریخ خط ها را جا به جا کرده. شما خط ها را زیاده باور دارید.


_دشمن می خواهد همین خط ها را جا به جا کند مرد. دیدی گفتم؟ تو وطن را باور نداری.

_آقا، من نگفتم وطن را باور ندارم. من این را هرگز نگفتم. من اهلی این خاکم. اهلی آشنایی این خاک. اینجا خاستگاه من است، زبان مادری ام، جایی ست که مرا در آن به زیستن انداخته اند آقا.من اما قاطی سیاست نیستم. تنها می خواهم آشنایی ام را، خانه ام را حفظ کنم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
198

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین