. . .

انتشاریافته دلنوشته چاه غربت | هدیه قلی زاده

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.


به نام خدایی که زندگی می‌بخشد
نام دلنوشته: چاه غربت
دلنویس: هدیه قلی زاده
ژانر: تراژدی، اجتماعی
مقدمه:
به شهر بینوایان من گدایم
ولی در شهر خود من کد‌خدایم
کنون افتاده‌ام در چاه غربت
نمی‌آید زِ دل هرگز صدایم​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #11
و من هم‌چنان به ماهی که حزن آلود نگاهم می‌کند، خيره هستم.
اشکی ديگر بر گونه‌ام به پايين می‌رسد.
بی‌توجه به آن می‌گويم:
- ای تو که سال‌ها از خوابت گذشتی؛ اما هيچ‌وقت اعتراضی نکردی و خشمگين نشدی! تو بگو چرا اين‌قدر مهربانی؟ ها؟ چرا؟ چه چيزی را می خواهی به منِ ماتم‌زده ثابت کنی؟ بخشندگیت را؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #12
لبخند تلخی می‌زنم که ناخودآگاه لحنم، تلخی به خود می‌گيرد؛ اما نمی‌دانی که تعريف از خود، مهربانی خود و بخشندگی خود، کار درستی نيست؟ می‌دانم که نمی‌دانی پس به اين مَبال.
به ماه که غم‌باری از سياهی را در آغوشش گرفته است، خيره می‌شوم:
- من می‌بينم که تو خسته‌ای؛ شکسته‌ای؛ دلگيری؛ اما نمی‌دانم چرا سکوت کردی؟ خب حرف بزن، بگو! هم‌چون ما انسان‌ها شکايت کن؛
گله کن؛ فرياد بکش و خودت را آرام کن.
با حس جوشش چشمانم که اشک، قصد فرو ريختن ندارد، محزون و شکسته، زير لب نجوا می‌کنم:
- هر چند خبر دارم که توقع بی‌جايی است. آخر تو کجا و سخن کجا؟! ای ماه زبان بسته بدبخت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #13
آهی می‌کشم. اين روزها آه هم با من دوست شده. تا گونهايی که ديگر تنهايم نمی‌گذارند.
نگران و بی قرارم... دلم بی‌تابی می‌کند. سرم بدون خواسته خودم به جای ديگر آسمان خيره می‌شود.
با اندکی تعجب به نگاه لرزان ستاره‌هايی که قصد دارند به من چيزی بگويند، نگاه می‌کنم.
افسوس که او هم نمی‌تواند سخنی بگويد!
لبخند غمگينی به آن‌همه درخشش که حالا روشنايی ندارد، مي‌زنم و مي‌گويم:
- ای ستاره! چيست؟ چرا بی‌تابی می‌کنی؟ ها؟ چرا هم‌چون دل من شکسته‌ای؟ متاسفم که نمی‌توانی حرفی بزنی! می‌دانی؟ شايد
خودخواهانه باشد؛ اما خوشحالم از اين‌که نه تو، نه ماه، نمی‌توانيد حرفی بزنيد! خوشحالم که زبانی نداريد!
تنها اندکی مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- می‌دانی چرا؟ همين زبان، کار ما را ساخته است! همين زبان است که نيش دارد و کنايه وگرنه مي‌خواهم بدانم از کجا کنايه می‌زنند؟ از کجا
دروغ می‌گويند؟ همين صدقه سری زبان است ديگر! می‌دانی؟ چندانم بدبخت نيستی! نه. ابداً بدبخت نيستيد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #14
با آرام شدن ستاره که ديگر نمی‌لرزيد، با آن برق نگاهش، می‌توانستم لبخند را بر روی گونه‌اش تصور کنم.
پس از حرف زدنم، خشنود بود.
تنها اندکی تا اين‌که من هم خوشحال شوم، مانده بود اما نه!
زمانی که من نمی‌توانم انسان‌های بی‌معرفت و خودخواه را شاد کنم، به چه چيز، دل‌خوش باشم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #15
نمی‌دانم چقدر گذشته است.
با لرزش دستی، پلک‌هايم از هم باز مي‌شوند.
انگار منتظر يک تلنگر بودند برای باز شدنشان. چشمانم هنوز به نور عادت نکرده است!
پس از چند پلک، به اطراف نگاه مي‌کنم.
هراسان، بی‌توجه به فردی که مرا از آن خواب... نه... نه، از آن کابوس بيدار کرده است، از تختی که کنار پنجره‌ام بود، مي‌پرم.
از فرط خوشحالی يا... آه! نمی‌دانم.
در باورم نمی‌گنجد!
با شتاب به سمت پنجره می‌روم. شگفت‌زده مي‌شوم. ديگر... ديگر خبری از گردبار و غباری نيست.
آسمان از رنگ خاکی به رنگ آبی شب در آمده است.
اشک‌هايم، بی‌وقفه، بر گونه‌ام می‌ريزند. ماه با همان لبخند هميشگی‌اش نگاهم می‌کند.
برق نگاه ستارگان، چال گونه‌ی ماه، رقص منحصر به فرد باد، جان بر تنم مي‌دهد.
به اتاقم نگاهی می‌اندازم. خبری از سرما و سياهی نيست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #16
خواهر بزرگم با تعجبم نگاهم مي‌کند!
دستی جلوی چشمانش تکان می‌دهم و باخنده و خوشحالی می‌گويم:

- ها؟ چيزی شده؟ هنا خانم؟
از حالت تعجب بيرون می‌آید؛ با لحنی پر شماتت می‌گويد:
-هانا! تو که ما را کُشتی دختر! می‌دانی از وقتی با آن حال آشفته‌ات درون اتاقت آمدی، ما چه حالی شديم؟ ها؟ می‌دانی؟ نه تو هميشه عادت داری ‌ما را نگران خود کنی! تو که می‌خواستی بخوابی، بی‌جا کردی در اتاقت را قفل کردی! هرچه در می‌زنيم جوابی نمی‌دادی. همه‌مان نگران شده بوديم؛ چون سابقه نداشته بود تو را به آن حالت ببينم! حالا بر تمام اين حرف‌ها، خواب بودی يا با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردی که دو روزِ تمام بيداری نمی‌شدی؟ گريه‌ات برای چه بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #17
به چشمانش که اشک آن را خيس کرده بود، نگاهی انداختم. با بستن چشمانش، اجازه ريختن اشک‌هايش را گرفت. شرمگین سرم را پايين
انداختم.
در باورم نمی‌گنجيد آن‌قدر ناراحت و آشفته باشند. لازم ديدم دليلم را توضيح دهم و درحالی که با طره‌ای از موهايم بازی می‌کردم، گفتم:
- هنا جان! خواهر عزيزم! ببخشيد! خب من همان‌طور که می‌دانی، پيش يگانه رفته بودم؛ اما او مثل هميشه نبود. هم‌چون اسمش صميمی نبود. او بی‌آن‌که حتی من بدانم بحث سر چيست، شروع به تبرعه کردن من کرد. هر چه از دهنش در آمد، بارم کرد و درآخر هم بی‌رحمانه درچشمانم زل زد و گفت ديگر نمی‌خواهم ببينمت! می‌بينی؟ به همين سادگی، او رفت!
کمی مکث کردم و با همان بغض درون گلويم، ادامه دادم:
- هر کسی هم نداند، تو می‌دانی که من بعد از تو او را خواهر خود مي‌ديدم. دوسش داشتم؛ زياد! اما او هم دلم را شکست. ناراحتم کرد. تحملش برايم زياد از حد سنگين بود. من هم دلم نمی‌خواست کسی را ببينم! دلم از تمام انسان‌ها گرفته بود. وقتی هم که خوابيدم، دائماً درحال کابوس ديدن بودم؛ يکی ترسناک‌تر از ديگری. خوابم هم‌چو چاه غربت بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #18
آرام سرم را بلند کردم. با لبخند غميگنی نگاهم می‌کرد. انگار تمام حرف‌هايم را متوجه شده بود چون فقط گفت:
- چاه غربت؟
سری تکان دادم و گفتم:
- بله. چاه غربت. غربت که می‌دانی چيست؛ تنهايی، بی‌کسی. حال فکر کن درون چاهش باشی. چاهی که تماماً سياه هست. در ميان همه‌کس خودت تنها باشی و در چاهی که جز سياهی، رنگی ندارد.
با پايان گفته‌ام، قطره اشکی از چشمانم سر خورد و پايين غلطيد.
هنا که متئاثر شده بود، به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آغوشی که علاوه بر خواهرانه بودنش، رنگ عشق، دوستی و محبت می‌داد.
لرزش شانه و صدايش، نشان‌دهنده گريه‌اش بود. دستانش را بر دورم حلقه کرد و گفت:
- هانای عزیزم! گریه نکن! همه‌چیز تنها کابوس بوده است؛ ببین! حال تو در آغوش خواهرت هستی! نبینم از چیزی بترسی‌ ها! تو مرا داری هانای گلم!
دستان من هم دورش حلقه شد. من هم با بغض گفتم:
- هنا! خواهری! می‌دانی؟ خيلی دوستت دارم! خيلی!
حلقه دستانش محکم‌تر شد و در حالی که پيشانيم را می‌بوسيد، گفت:
- تو هم می‌دانی که هنا را عاشق خودت کرده‌ای هانا خانم؟!
لبخندی زدم؛ من هم گونه‌اش را بوسيدم و سرم را در سينه‌اش پنهان کردم؛ عطر آغوشش را به جانم خريدم. به خواهری که می‌دانم محبت‌هايش، نصحيت‌هايش، حتی توبيخ کردنم را بی‌هيچ چشم‌داشتی انجام مي‌دهد و خبری از ترحم نيست. به خواهری که لحنش هنگام نصحيت هم
نيش و کنايه‌ای ندارد. به خواهری که عاشقانه‌هایش را خرجم می‌کند؛ عاشقانه مرا دوست دارد و دوستش دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #19
ما انسان‌ها همانند ريسمان‌هايی که بر هم ریسيده شده‌اند که برای کامل شدنشان، محتاج يک‌ديگرند، هستیم.
اين سلسله مراتبی است که در کل جهان، در حال تکامل است!
هر چه بينديشيم و تفکراتمان را به اشتراک بگذاريم، نه تنها نيازهايمان به اتمام نمی‌رسد بلکه بيشتر تشنه و محتاج خواهيم شد و دست نيازمان به سوی يک‌ديگر کشيده‌تر خواهد شد.
بگذار بهتر بگويم؛ ما انسان‌ها هم‌چو مدادرنگی‌هايی هستيم که شايد رنگ مورد علاقه‌ی ديگری نباشيم؛‌ اما روزی برای کامل کردن نقاشی‌هايمان، به هم نياز ‌خواهيم داشت اما به شرطی که هم را در حد نابودی نتراشيده باشیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
معنی اسامی درون دلنوشته:
هانا: امید، دادخواهی
هنا: شادمانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #20
اثرات ديگر نويسنده:

کامل شده:
1. داستان مرواريدی در جنگل
2. دلنوشته و ازخدايی که غافل بودم
3. شعر شيطون بلايی شيرين اما خطرناک
4. دلنوشته سربالايی افکارم

درحال تايپ:
1.رمان آئورت بی‌دريچه
2 .دلنوشته سرازيری اذهان (جلد دوم سربالايی افکارم)
3.دلنوشته کيمیای عشق
4.داستان مرواريدی در جنگل (ويرايش دوم)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین